@ 27 تیر، 1392 به قلم داريوش ميم
کسانی که عریضهای در دفاع از سفر مخملباف نوشتهاند، از ساختن فیلم باغبان و شرکت مخملباف در جشنوارهای در بیتالمقدس دفاع کردهاند و جایی در
بیانیهشان آوردهاند که: «بایکوت فرهنگی اسرائیل راه چاره نیست و تنش میان اسرائیل و اعراب وقتی از میان می رود که به جای جنبش بایکوت، جنبش صلح به راه اندازیم» (پر پیداست که اعتراض به ساخته شدن فیلمی دربارهی بهاییان نیست؛ ولی البته برای منحرف کردن اصل بحث، بسیاری سود میبرند از اینکه ادعا کنند دعوا سر لحاف فلانی است).
پیشتر توضیح دادهام که اسراییل از هیچ جهتی در بایکوت به سر نمیبرد. بزرگترین بایکوت، تحریمی همهجانبه است که اسراییل علیه مردم فلسطین – و نه اعراب – اعمال میکند. اما، در خلال گفتوگوهایی که این روزها شنیدهام گویا بحثی دیگر دوباره پیش کشیده شده است و آن این است که منافع ملی ایران برای ما اولویت دارد تا اینکه بخواهیم از اسراییل انتقاد کنیم یا معترض نقض حقوق بشر یا تبعیض و آپارتاید باشیم؛ به عبارت دیگر، از نظر این دوستان، تا وقتی در ایران آپارتایدی هست، معنی ندارد منتقد آپارتاید دراسراییل باشیم. آشفتگی این موضع و تناقضگوییاش آشکار است اما نیازمند چند توضیح ساده است به شرحی که میآورم.

نخست اینکه انتقاد همزمان از وضع تبعیض حاکمان ایران علیه بعضی از شهروندانشان منافاتی ندارد با اینکه منتقد سیاستهای تبعیضآمیز اسراییل، غصب سرزمین یک ملت دیگر و ریشهکن کردن سیستماتیک کل یک ملت باشید؛ مگر اینکه اعتقاد داشته باشیم مغزمان و تمام قوای فکری و عملیمان با انجام یک کار از کار دیگر باز میماند یا اینکه انجام یکی تعارض عملی و جدی با دیگری دارد. بدیهی است توضیح احتمالی اول مرغ بریان را هم به خنده میاندازد. توضیح دوم هم فقط وقتی معنا خواهد داشت که بگوییم با انتقاد از اسراییل انتقاد از ایران بلاموضوع میشود؛ که چنین نیست. هستند کسانی که همزمان هم منتقد سیاستهای اسراییلاند. هم منتقد جمهوری اسلامیاند و هم منتقد حزبالله لبنان. هیچ تعارض و تناقضی هم در نقدشان نیست. انتقادشان هم کمترین منافاتی با منافع ملی ایران ندارد.
لذا، تنها وجه باقیمانده از این مقاومت شگفتآور در برابر انتقاد از اسراییل این میتواند باشد که ادعا کنیم با انتقاد از اسراییل در چنان وضعیتی قرار میگیریم که به ناتوانی خواهیم رسید و دیگر توان انتقاد از جمهوری اسلامی یا برداشتن گامی مؤثر برای رفع تبعیض (یا هر نابسامانی دیگری) در ایران را نخواهیم داشت. به عبارت اخریٰ، درافتادن با اسراییل یعنی در افتادن با شاخ دیو! یعنی دست و پنجه نرم کردن با غولی مهیب. نقض این مدعا هم به روشنی موجود است: تمام کسانی که در طول این سالها در عرصهی عمومی قلم زدهاند و عمل کردهاند بهترین گواه این هستند که میشود همهی این کارها را به نحو مؤثری انجام داد (به آنها که میگویند پس نتیجهاش کو؟ باید در پاسخ گفت نتیجه زمان میبرد. مگر کسانی که بیش از سه دهه منتقد جمهوری اسلامی بودهاند دقیقاً چه کار بزرگتری کردهاند؟).
اما مسأله را بر میگردانم به جای دیگر: آمریکا و کشورهای غربی پیوسته – و به حق – معترض نقض حقوق بشر در ایران هستند. مگر نقض حقوق بشر در ایران اولویت منافع ملی آمریکا یا غرب است؟ دقت بفرمایید که جنس سؤال از جنس همان نقد ما از اسراییل است ولی یک تفاوت بزرگ و جدی دارد. در مثال ما، شهروندان عادی منتقد اسراییلاند – و البته دولت جمهوری اسلامی هم در برابر اسراییل چنین است درست همانطور که دولتهای غربی در برابر ایران این کار را میکنند – ولی در این مثال، یک دولت صاحب قدرت و هژمون در امور یک کشور دیگر دخالت میکند (به درست یا غلطاش کار نداریم). چرا وقتی که آمریکا و غرب منتقد سیاستهای ایران است، این دوستان ما هرگز نمیگویند به آمریکا ربطی ندارد دربارهی سیاستهای ایران نظر بدهد (مقایسه کنید با «به ایرانی ارتباطی ندارد که اسراییل با عربها و فلسطینیها چه میکند چون اولویت دیگری در خانه دارد») در حالی که در آمریکا هم گوانتانامو مسألهی جدی است و ابوغریب فاجعهی حقوق بشر است و هزار و یک اتفاق دیگر هم در آمریکا میافتد.
این نکته مقدمهی مضمون دیگری است که رشتهی اصلی فکر بعضی از این دوستان را تشکیل میدهد: هیچ قاعده و قانونِ جهانشمولی وجود ندارد که واجد استثنا نباشد. مثالاش هم این است که از نظر این دوستان، این به اصطلاح «بایکوت» نمیتواند مطلق باشد و استثنابردار است و چرا نباید استثنایاش محسن مخملباف باشد؟ خوب طبیعی است که این جنس حرکتهای اعتراضی مثل قانون جاذبه نیستند که خواهی نخواهی در اجسام اثر کنند. آدمیان حق انتخاب و اختیار دارند. آدمی میتواند اختیار کند از هر سویی که خواست برود، چه در راه پاکی باشد چه در مسیر پلیدی. چرا مخملباف نتواند انتخاب کند؟ بدیهی است که میتواند. ولی مشکل این دوستان جای دیگری است: اخلاق! این استثناپذیر کردن قواعد اخلاق، باز هم ما را به تعارض بزرگترشان میرساند. خوب اگر از نظر آنها اخلاق قاعدهای جهانشمول نیست و استثنابردار است، چرا نباید جمهوری اسلامی استثنای این قواعد اخلاقی باشد؟ فرض کنیم نقض حقوق بشر یک قاعدهی اخلاقی جهانشمول است. اگر از نظر دوستان میتوان یک جا قید و استثنا آورد، چرا وقتی پای جمهوری اسلامی در میان میآید نتوان این کار را کرد؟ چطور است که همه چیز دربارهی جمهوری اسلامی باید مطلق باشد ولی به جاهای دیگر که میرسد میتواند نسبی باشد؟ پاسخ ساده است: «پیش چشمات داشتی شیشهی کبود | لاجرم «ایران» کبودت مینمود».
نکتهی دیگر اینکه تمام این مقدمات نتیجه میدهد که توجه وسواسآمیز به جمهوری اسلامی، به خاطر شخصی بودن مسأله نه تنها باعث شده است که دوستان ما به هیچ چیز دیگری فکر نکنند بلکه به جایی رسیدهاند که آگاهانه با هر مسألهی دیگری – ولو از همان جنس – مخالفت کنند. ظن من این است که کثرت نمونههای مشابه چه بسا از نظر خودشان از قوت موضعشان خواهد کاست. اینکه اسراییل حقوق بشر را نقض میکند و غاصب است و جنایتکار و جمهوری اسلامی هم سالها کارنامهای تاریک در رعایت حقوق بشر داشته است و این دو کشور با هم در نزاع ایدئولوژیک و سیاسی بودهاند، منجر به اثبات حقانیت یکی از این دو نمیشود. اثبات بطلان یکی منجر به حقانیت دیگری نمیشود.
اما مگر دوستانی که چنین خود را مدافع صلح قلمداد میکنند، کوشش برای پایان دادن به جنگی میان ایران و اسراییل دارند؟ مگر میان ایران و اسراییل جنگی در جریان است یا هرگز بوده است؟ جنگ لفظی و رتوریک سیاسی میان بسیاری از کشورها در جریان بوده است. ایران هرگز به اسراییل حملهی نظامی نکرده است. به هیچ کشوری هم از آغاز جمهوری اسلامی حملهی نظامی نکرده است. اما اسراییل از بدو تشکیلاش تا دلتان بخواهد به کشورهای منطقه حملهی نظامی کرده است و دهها قانون بینالمللی را نقض کرده است. فروکاستن رابطهی ایران و اسراییل به لفاظیهای تحریکآمیز امثال احمدینژاد و برجسته کردن آن و مستمسک ساختن از این تنشآفرینیها برای رسمیت بخشیدن به جنایتهای اسراییل، سرنا را از سر گشاد زدن است. دفاع از حقوق انسانی بهاییان هم مترادف با سرپوش نهادن، مسکوت گذاشتن یا عبور از کنار جنایاتهای اسراییل نیست و نباید باشد (مگر رابطهی ارگانیک میان حفظ حقوق انسانی بهاییان و سکوت در برابر جنایتهای اسراییل هست؟). اما، و این اما بسیار مهم است، اسراییل همواره نقش مهمی در به بنبست کشاندن روابط سیاسی ایران با جهان داشته است (بله؛ سیاستمداران ایرانی هم خودشان دستکمی نداشتهاند). میان ایران و اسراییل جنگی نیست ولی اسراییل به تمام معنا درگیر جنگی غیرکلاسیک با ایران است. اما واقعاً اگر مسأله این دوستان منافع ملی ایران است، چرا در بیانیهشان نگران رابطهی اعراب و اسراییلاند؟ (اینجاست که دم خروس پیدا میشود). شما که منافع ملی ایران برایتان اولویت دارد و اپوزیسیون اسراییل نیستید، به شما چه ارتباطی دارد غم رابطهی اعراب و اسراییل را بخورید؟ دقت میفرمایید؟ وقتی منتقدان سیاستهای اسراییل زبان به اعتراض میگشایند باید آنها را با بزرگ کردن اولویت منافع ملی ایران خاموش کرد ولی اگر ساکتان در برابر سیاستهای اسراییل به زبان نرم و مماشات با اسراییل سخن بگویند، میشود منافعی جز منافع ملی ایران را هم در نظر داشت! جل الخالق! حرف این دوستان این است که اگر میان ایران و اسراییل صلحی برقرار شود (مگر الآن جنگی در میان است؟)، به سود اعراب هم خواهد بود! خوب باید پرسید که اعراب باید منتظر صلح ایران و اسراییل باشند تا حقوقشان تأمین شود؟ مگر قبل از جمهوری اسلامی حقوق فلسطینیان رعایت میشد؟ تنها سنگ راه رفع تبعیض در فلسطین و بازگردان سرزمینهای اشغالی سیاستهای جمهوری اسلامی است و بس؟
اعتراض در برابر نقض حقوق فلسطینیان، دل سوزاندن و ترحم برای اعراب یا فلسطینیها نیست. این اعتراض، اعتراض به خدشهدار شدن عزت انسان است. فلسطینی در انسانیت کمتر ایرانی نیست. در این میانه، مسلمان و یهودی و عرب و ایرانی فرقی ندارند. سخن گفتن از حقوق ایرانی یا یهودی، یا بهایی، منافاتی به دفاع از حقوق فلسطینی عرب یا غیر عرب ندارد. رنج فلسطین، رنج انسان است. نزاع عرب و اسراییل یا جنگ «اسلام» و غرب نیست. استثناپذیر کردن قواعد جهانشمول اخلاقی یعنی آغاز سقوط. هیچ صلحی در هیچ جای جهان با استثناپذیر کردن اخلاق پایدار نخواهد ماند. چنین صلحی و چنین گفتوگویی از ابتدا خشت بر آب زدن است (دقت بفرمایید که دوستان ما وقتی به ایران میرسند قواعد اخلاقیشان استثناپذیر نیست و جهانشمول میشود).
آری، سخن گفتن از صلح و دوستی و گفتوگو بسیار هم خوب است اما قواعدی دارد و آدابی. «گفت شخصی خوب ورد آوردهای | لیک سوراخ دعا گم کردهای».
پ. ن. اسراییل با «تمام» کشورهای دیگر دنیا یک تفاوت بزرگ دارد. در دنیای مدرن، اسراییل تنها کشوری است که بنای وجودش بر بیرون راندن یک ملت از خانهی خودشان است. اسراییل تنها کشوری است که از ابتدای تأسیس تا همین امروز به طور مستمر به شهرکسازی و بسط اراضیاش و ربودن و ضمیمه کردن خاک یک کشور و یک ملت به سایر سرزمینهای اشغالیاش، این سیاست را ادامه داده است. هیچ کشور دیگری در دنیای مدرن این خصلت را ندارد.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل
@ 7 اردیبهشت، 1392 به قلم داريوش ميم
وقتی فاشیسم را میگذارم توی گیومه یعنی میخواهم دربارهی کاربرد کلمه احتیاط کنم بس که هر کس هر جا دلاش خواسته کلمه را «مصرف» کرده است. مقصودم تعصب، اصرار بر بیخردی، پیشداوریهای آدمهاست که دربارهی عدهای دیگر که با آنها متفاوتاند از پیش تصمیمشان را گرفتهاند، رأیشان را دربارهی آنها صادر کردهاند، قبلاً آنها را بستهبندی کردهاند و در قابی از پیشتعیینشده نشاندهاند و از آن لحظه به بعد برایشان آسان است که حکمی قطعی و نهایی را دربارهی آنها صادر کنند.
فرقی نمیکند کسی که قربانی این تعصبها و بیخردیها میشود، یهودی باشد، همجنسگرا باشد، شیعه باشد یا سنی، اسماعیلی باشد یا فیلسوف، زن باشد یا مرد، سیاهپوست باشد یا سفیدپوست، مسیحی باشد یا مسلمان، بهایی باشد یا بیدین. فاشیسم، تعصب و پیشداوری از قبل دربارهی همهی اینها رأی دارد. این روزها، در جاهای مختلف رسم روزگار و مُد زمانه بسته به مکاناش فرق دارد: در ایران، عمدتاً، همجنسگرا و بهایی و (چه میدانم) اصلاحطلب و سکولار از این جنساند. در خارج از ایران (و لزوماً مقصودم خارج جغرافیایی نیست)، هر چیزی که اسم مسلمان به آن تعلق بگیرد همین وضع را دارد. چیزی که در این میانه به آسانی فراموش میشود خودِ آدمیت است (آن هم گاهی به اسم آدمیت). مگر آن نامسلمان (یا ناهمجنسگرا یا ناشیعه یا ناسیاه) چه مزیتی از منظر انسانی بر دیگری دارد که وقتی به وصف او میرسد از نسبت دادن هیچ شناعتی به او روگردان نمیشود، آن هم تنها به این دلیل که ایدئولوژیاش با او تفاوت دارد؟
فکر نکنید این اوصاف فقط به طایفهای بر میگرد که بدند یا بیخردند و متعصب. گمان نکنید که من و شما که احتمالاً خودمان را خیلی روشنفکر و باحال (!) تصور میکنیم از این آفت و مرض مصون هستیم. این مرض گریبان همهی ما را میگیرد منتهای نخوت همین است که این عیوب را در دیگران ببینی و سراغ بگیری ولی وقتی به خودت میرسد گمان کنی بهترینِعالم هستی و چیزی از مسلمانستیزی و مسلمانهراسی یا مثلاً همجنسگرا هراسی و شیعه یا سنیهراسی/ستیزی در تو نیست. آدمی مدام باید با خودش بجنگد. تا زنده هستی از این آفت ایمن نیستی. انسان بودن یعنی همین. یعنی مبارزهی دایمی. یعنی اینکه پیوسته گریبان خودت را بگیری که به دام تعصب و پیشداوری و نخوت و بیخردی نیفتی. بیخردی چیزی نیست که مال بیسوادان یا بیدانشان باشد. ای بسا عالم و دانشمند که عینیت مجسم تعصب و نخوت و بیخردی است. گاه روستایی سادهدل و بیسوادی صدها درجه انسانتر و پاکیزهتر و بیگرهتر از روشنفکر لاییک سکولار یا شیعهی پاکیزهی خالص راهیافتهای حقیقت و انسانیت را بهتر درک میکند. انسان باشیم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 29 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
آقای اوباما مثل هر سال برای ملت ایران
تبریک نوروزی فرستاده است. این قسمتاش عجیب نیست. هر سال این کار را میکند. دلیلاش هم روشن است: «نظام» ایران مهمترین مسألهی سیاست خارجی آمریکاست (و بوده است). مهم نیست حق طرف کیست. مهم این است بفهمیم کدام طرف چطور عمل میکند. لذا، همین ابتدا بگذارید روشن کنم: ۱) اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند؛ ۲) در سیاست، مثل خیلی جاهای دیگر، وضعیت دوگانه و صفر و یک نیست (که اگر بطلان یکی را نشان دادیم، حقانیت طرف مقابل خود به خود ثابت شده باشد، یا بر عکس)؛ ۳) هر چقدر که این نظام از گردهی ملت ما تسمه کشیده است و ستم و بیدادش بیشک نمونهای است از یکی از تیرهترین دورههای تاریخ ایران (در بیکفایتی حاکمان و تلخکامی مردمان)، آمریکا هم چندان معاف نیست از این قصه و سهم خود را دارد در دامن زدن به این تلخیها.
تمام دعوی ما در همین جملهی کوتاه بیانیهی ۱۳ میرحسین موسوی آمده است: «این نه تحریم یک دولت، بلکه تحمیل رنجهای بسیار بر مردمی است که مصیبت دولتمردان مالیخولیازده برایشان کافی است. راه سبز را زندگی کردن به این معناست و ما با اعمال هرگونه تحریمی بر علیه ملت خود مخالفیم».
توضیح و شرح و بسط لازم ندارد. ملت ما از دو سو گروگان گرفته شده است. از سوی آمریکا تبدیل به سپری انسانی شده است در زورآزمایی با حاکمان سیاسی ایران (اصلاً گرفتم موضع آمریکا حق و موضع جمهوری اسلامی عین باطل و ستم) و از سوی نظام هم همین ماجرا بر ملت ما میرود. این سالهای اخیر نشان داده است که ولو به فرض ادعا یکی از اهداف این تحریمها کشاندن جمهوری اسلامی پای میز مذاکره سر پروندهی هستهای بوده (که مذاکره در جای خود خیلی هم خوب است) بیشک یکی از اهداف مستقیم یا غیرمستقیماش همین بوده که «مردم» به تنگ بیایند و بشورند بر دستگاه و گرنه این تحریمها چه آسیبی به قدرتمداران رسانده است؟ جیبشان اندکی کوچکتر شده ولی همچنان غوطهورند در دریای چپاول و بساط مافیاییشان (و احتمالاً همچنان خواهند بود).
غرض از این مقدمهی طولانی این بود که بگویم من از اوباما نپسندیدم که برای ما ملت ایران شعر حافظ بخواند. میفهمم که بخشی از پیاماش خطاب به «رهبران» ایران است. این قصهی ما نیست. شما هر چقدر دلات میخواهد برو با آن رهبران حرف بزن، شعر بخوان، داد بزن، تحریم کن، اصلاً برقص، ولی حواسات باشد که ما ملت را با این «رهبران» جمع نبند! حواسات باشد وقتی داری ما را کنار اینها میگذاری و همزمان برای ما متفقاً شعر میخوانی، و از سوی دیگر ما را تحریم میکنی، به شعور ما داری اهانت میکنی و فکر میکنی خیلی هوشمندانه عمل کردهای!
عزیز من! آقای اوباما! متأسفانه، در این یک مورد دستکم، مشاوران خوبی نداشتهای. از نحوهی شروع پیامات حدس زدم احتمالاً از کجا خط گرفتهای. شما که به جای «سلام» متعارف و معمول و بیعیب، «درود» تحویل ما میدهی و ژست «غیرعرب» بودن و رفتارهای مهوع سوپرناسیونالیستی و شبهایرانباستانگری میگیری ولی همزمان شعر «حافظ» برای ما میخوانی، یک جای کارت بد جوری میلنگد!
آقای اوباما! ملت ما سادهلوح نیستند. به یکایک حرفها، کلمات و آهنگ صدای شما توجه دارند! لطفاً مشاور مزبور را یک گوشمالی حسابی بدهید! این بار بدجوری به گل نشستید! اصلاً هیچ فکر کردهاید شاعر مزبور که این شعر را گفته، خودش هرگز در ساختار قدرت نبوده؟ خودش هیچ وقت دو بار رییس جمهور یک ابرقدرت جهانی – که دستکم سه دهه است با کشور محل بحث مناقشهی شدید دارد – نشده؟ هیچ فکر کردهاید او «بیرون» ساختار قدرت، منتقد سیاستورزی امثال شما و امثال حاکمان ما، همزمان، بوده است؟ بهتر نبود بقیهی شعرها را هم میخواندید و سعی نمیکردید دست روی رگ خواب ملت ما بگذارید؟ آقا! دعوای سیاست را باید جای دیگری و جور دیگری حل کرد! از فرهنگ ما اگر میخواهید مایه بگذارید، اول به خودتان یاد بدهید که با ملت ما، نه با حاکمان ما، دارید چه میکنید! تکلیفمان را با این حاکمان سیاسی خودمان سعی میکنیم یک جوری روشن کنیم! از شما دعوت نکردهایم و نخواهیم کرد که بیایید و این دعوا را فیصله بدهید. پای حافظ را به میان نکشید که میشود با توپ پرتر از همین حافظ برایتان شاهد آورد که آقا! «شاه ترکان سخن مدعیان میشوند / شرمی از مظلمهی خون سیاووشاش باد»! حرف زیاد است ولی لطفاً دفعهی بعد که خواستید شعر نقل کنید برای ملتی که تار و پودش شعر است، شعر را مثل پاره آجر انتخاب نکنید که بچپانید توی پیامتان. شاید «عوام» برای «تزیین» سخنشان و احتمالاً تقویت موضعشان از چپ و راست، شعر شاهد بیاورند، ولی شما باید مراقبتر باشید، خیلی خیلی مراقبتر!
رفیق نازنین عزیزتر از جان ما، مجید میرزاوزیری، این ابیات را تقدیم حضور شما کرده که بار دیگر سعی نکنید برای ما از این شاهدها بیاورید؛ امیدوارم برای پیام سال بعد اینها را به خاطر بسپارید:
گـیـرم درخـت کـاشـتهام مـن، شما خفه
یـا بـس کـن ایـن نـمایـش بـد را و یا خفه
تــحـریم تــوســت گــردهٔ مــا را گرفته زیر
وانـگـه سـخـن ز مـهر بـگویـی چـرا؟ خفه
باور بـکـن ز عـقـل کـمـی بـهـره بـردهایـم
هـرچـند گشـتهایـم از این هوی و ها خفه
حافظ اگر که گفت سخن، آسمانی است
لـفـظ دری کـجا و سـیـاسـت کـجــا، خفه
دانـی هـزار همـوطـن مـا تــو کشـتـهای؟
خـواهـم ز حـق بـه عـدل نـماید تو را خفه
از هـر طـرف بـه خـاک وطن چنگ میزنند
آنـان جـدا خـفه تـو از ایـن سـو جـدا خـفه
کِـشـتی نـهال دشـمنـی و بـذر ناخوشی
کـندی درخـت دوسـتـیام از جـفـا، خفه!
پ. ن. در پاسخ بعضی دوستان که میگویند «خوب بود مثلاً بد حرف میزد یا فلان و بهمان میکرد» عرض میکنم این سخن مغالطهی بدتری است. اگر بد حرف میزد یا لیچار میگفت که باید میگفتیم خاک بر سرش و شرم بر او باد! اما هر کسی جایگاه و موقعیتاش بالاتر برود انتظار و توقع برای سنجیده سخن گفتن هم از او بالاتر میرود. یک معنای پاسخگو کردن قدرت هم همین است. اصلاً نظام سیاسی آمریکا مبنایاش همین است که بتوانی یقهی حاکمانات را راحت بگیری و نقدشان کنی.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اوباما, تحريم, ميرحسين موسوی
@ 24 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
چیزی که مینویسم یک نکتهی روششناختی است؛ لزوماً تئوری فلسفی نیست. این ستون فقرات کار خردگرایان نقاد است. به اختصار توضیح میدهم تا قصه روشن شود. اهمیت این نکتهی روششناختی هم این است که کاربردهای عملی گستردهای هم در فلسفهی علم – و خود علم – و هم در جامعه و سیاست میتواند داشته باشد. سعی میکنم چکیدهی روش را به اختصار با زبانی ساده توضیح دهم.
نخست. وقتی از «حقیقت» سخت میگوییم در واقع مراد ما «تئوریهای صادق» است – یعنی نظریههای درست – نه «باور موجه». خردگرایان نقاد میانهای با توجیه و تأیید (با اقتضائات استقراییاش) ندارند. خردگرایان نقاد، ابطالگرا هستند. هیچ نظریهای که برای تقریب به حقیقت پیشنهاد میشود، نظریهی نهایی نیست. یعنی حتی وقتی از تئوریهای صادق حرف میزنیم فقط عجالتاً آن را صادق مینامیم تا زمانی که این نظریه رد یا نقض شود. در مشی خردگرایان نقاد، استوارترین نظریهها هم همچنان تنها «بهترین حدس» ما هستند.
دوم. تحول تئوریها و جستوجو برای نظریههای بدیل – و بهتر – زمانی آغاز میشود که یک تئوری از برآوردن انتظاراتی که از آن میرود ناتوان بماند؛ این یعنی نظریه در جایی به مشکل بر میخورد. مثال روشناش، نظریههای کیهانشناختی زمینمحور است (در مقابل نظریهها یا مدلهای خورشید-محور). نتیجه این میشود که نظریهپردازان – و این نظریهپردازی را میتوان از حوزهی فیزیک و کیهانشناسی به حوزهی علوم سیاسی و علوم انسانی هم تسری داد – برای حل مشکل، راهحلهایی موقتی یا آزمایشی عرضه میکنند و سپس این راهحلها را در معرض ارزیابی انتقادی قرار میدهد. پس از اینکه راهحل از این ارزیابی انتقادی سربلند بیرون آمد (در ادامه توضیح میدهم چطور)، نتیجه رسیدن به راهحلی برای آن مشکل نیست؛ بلکه نتیجه تحولیافتن مسأله است. یعنی مشکل شکل دیگری پیدا میکند (دلیلاش هم این است که «راهحل» همواره موقتی است و به ظن قوی در آینده نقض یا رد خواهد شد و نیازمند تکمیل یا بازنگری خواهد بود).
سوم. ارزیابی انتقادی یک نظریه به شیوهی خردگرایان نقاد از طریق کوشش برای رد یا نقض آن نظریه میسر است. یعنی برای توفیق در ارزیابی انتقادی یک نظریه، خردگرایان نقاد هیچ وقت سراغ مثالها یا نمونههای بیشتری نمیروند که در «تأیید» آن نظریه باشد بلکه تمام کوشششان را به خرج میدهند تا آن نظریه را رد کنند و تنها زمانی که از رد آن نظریه ناتوان بمانند، خواهند گفت که این نظریه، فعلاً، بهترین حدس ما به شمار میآید، تا اطلاع ثانوی.
التزام به این روش خردگرایان نقاد برای بسیاری از کسانی که به سیاست میپردازند – و حتی نظریهپردازان سیاست و دانشمندان علوم سیاسی – دشوار است نه به خاطر دشوار بودن روش بلکه به خاطر پیامدهای دشواری که دارد. فرض کنید شما صاحب نظریهی الف هستید و خودتان تمام کوششی را که میتوانید برای رد و نفی آن به خرج ندادهاید و در واقع سادهترین راهها را برای رد و نقد آن آزمودهاید و خودتان به همان نقدهای ساده، یا جوابهای ساده و از-سر-بازکن دادهاید یا اگر هم به پرسشی پاسخ جدی دادهاید، اصل پرسش چندان جدی و مهم نبوده است. تئوریهای ناکافی همیشه با تئوریهای بدیل جایگزین نمیشوند ولی وقتی بتوان نشان داد تئوری الف در بوتهی آزمون ضعف و نقصاناش آشکار است، نمیتوان گفت اگر تئوری بدیلی ندارید، بیایید به همین تئوری معیوب و ناقص رضا بدهید (و در همان حال تلویحاً مدعی بهترین تئوری بودن همان تئوریای شد که به اذعان خودتان معیوب است). این قضیه در مسایل سیاسی و اجتماعی کمی پیچیدهتر میشود از این رو که منتقدان این روش در پاسخ خواهند گفت نمیشود سرنوشت و آیندهی مردم را در تعلیق قرار داد تا نظریهپردازی بتواند نظریهی پاکیزه و استوارتری ارایه بدهد که نقصانهای فعلی را بپوشاند. ولی میتوان در پاسخ این انتقاد هم گفت دقیقاً به همین دلیل – که با سرنوشت و آیندهی مردم سر و کار داریم – نمیتوان این تئوری موجود و معیوب را که بارها در گذشته نقصاناش را نشان داده است متکفل آیندهی همین مردم کرد.
بیایید مثال را عوض کنیم. در ناوگانهای هوایی جهان، اگر مشخص شود که یک هواپیمای خاص عیب مهمی دارد منتظر نمیمانند تا هواپیمای بهتری ساخته شود و تا آن زمان ریسکها را همچنان به جان بخرند. هواپیمای معیوب زمینگیر میشود و از چرخهی تولید خارج خواهد شد. نمونهی مهماش کنکورد است. ولی سیاست بیشک از این جنس نیست. انسانها هم هواپیما نیستند ولی نظریهها را میتوان زیر تیغ نقد برد. در سیاست، اشخاص و ویژگیهای فردیشان مهماند ولی بیش از آن نظریههایی که حول آن حرکت و عمل سیاسی میکنند تعیینکنندهاند.
به باور من، در فقدان – ادعایی – بدیلی برای یک پیشنهاد خاص در سیاست، هیچ دلیل عقلی یا فلسفی محکمی برای رو کردن به گزینهای که به نظر من عیوب آشکاری دارد، وجود نخواهد داشت. طلب بدیل و آلترناتیو کردن در بحث سیاست (با این منطق که گزینهی پیشنهادی من در میان سایر گزینهها بهترین است)، مغالطه است و یکی از راههای نشان دادن مغالطی بودن آن این است که طرف مقابل یک جناح سیاسی نیز میتواند با توسل به همین مغالطه وجود، حضور و استمرارش را در قدرت توجیه کند. این پاسخها تنها کمکی که به ما میکنند حرکت در یک چرخهی باطل و تن دادن به معایب نظری و عملی آن است به امید اینکه جایی، روزی، دری به تختهای بخورد و گشایشی بشود.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 18 بهمن، 1391 به قلم داريوش ميم
دو یادداشت متوالی از خانم بهاره آروین در گوگل پلاس منتشر شده است (
۱ و
۲؛ هر دوی این یادداشتها هم تا آخرین ویرایش این نوشته عمومی بودهاند) که محورش تحلیل حوادث اخیر در مجلس ایران (و لابد بازداشت و آزادی سعید مرتضوی به دنبال آن) است. مغز مدعای ایشان در یادداشت نخست (و یادداشت بعدی) این است که این منازعه و کشمکش خصلتی دموکراتیک دارد و اصل دعوا دموکراتیک است و نتیجهاش هم دموکراتیک خواهد بود. دلیل اقلی ایشان برای دموکراتیک بودن این دعوا این است که این نزاع با اسلحه حل نمیشود بلکه با صندوق رأی (؟) حل میشود. در ابتدای یادداشت نخست، ایشان حتی را پا را هم از این فراتر میگذارد و میگوید: نام همین ماجرا «دموکراسی» است (به عبارت دقیقتر: دموکراسی همین است دیگر؛ مگر همین را نمیخواستید؟).
بگذارید نخست از یک نکتهی حاشیهای اما تعیینکننده در بحث آغاز کنم. سر تا سر یادداشت نخست با لحن و زبانی عصبی، تحقیرآمیز و متبخترانه نوشته شده است. بنگرید به تعداد دفعاتی که تعبیرهایی از قبیل «چهمان است؟» یا «چهتان است؟» یا «کودکصفت» و تعبیراتی از این دست در متن آمده است (یک شمارش ساده از تعداد این تعابیر در متن به روشنی حکایت از عصبانی بودن نویسنده دارد). یادداشت با غیظ و عصبانیت نوشته شده است. بهتر بود ایشان که دلیری ورزیدهاند که دربارهی فربهترین بحث علوم سیاسی، یعنی دموکراسی، ورود کنند و تحلیل نظری ارایه کنند، کمی صبر میکردند تا خشمشان فرو مینشست و ناگزیر به این همه رطب و یابس بافتن نمیشدند.
هم در متن نخست و هم در یادداشت دوم ایشان، دموکراسی نه بر مبنای محوریت و عاملیت دادن به مردم (یعنی همان چیزی که «دموی» دموکراسی را معنیدار میکند) بلکه بر اساس عاملیت و محوریت دادن به صاحبان قدرت معنا پیدا میکند. فهم ایشان از دموکراسی صوری است. هر نظامی که در آن انتخاباتی برگزار شود (حتی در همان بستر جهانسومی آن که ایشان کوشیدهاند با نقلقولی از برمن و بدون ارایهی هیچ دلیل سنجشپذیری این تصور خطا را جا بیندازند)، لزوماً دموکراتیک نیست. برگزاری انتخابات و وجود صندوق رأی، لازمهی دموکراسی است ولی شرط کافی نیست. اینکه فهم خانم آروین مبتنی بر درکی صوری و البته مغالطی از دموکراسی است از شواهدی که در متن میآورند مشهود است: تونس، مصر، سوریه، یمن (البته در بستر اشاره به تفکیک قوا و دفاع از «اصل مترقی ولایت فقیه»).
در دموکراسی، مهمترین پایهی قدرت مردماند و مردم هستند که به شیوههای مختلف توانایی عزل و کنار گذاشتن قدرتمداران را دارند. مهمترین راه اعمال نظارت مردم، مطبوعات و رسانههای آزاد و مستقل هستند. بر خلاف تصور خانم آروین چیزی که دموکراسیهای موفق جهان را دموکراسی میکند، افشاگری «رقیب» از همخوابگیها یا فسادهای مالی و اخلاقی طرف مقابل نیست بلکه نقش برجستهی «شهروندان» (بیرون از قدرت) و «رسانه»ها و مطبوعات است که سرنوشت این نزاعها را رقم میزند. در این شکی نیست که همیشه دو قدرت رقیب مترصدند (در شرایطی که مبنای رفتارشان کاملاً رئالیستی و بر مبنای منفعتجویی صرف باشد) تا همدیگر را به خاک بیفکنند. اما این فرق ممیزهی نظام دموکراتیک از نظام استبدادی نیست. در نظامهای استبدادی هم رقبا همیشه چهارچشمی مشغول پاییدن همدیگر هستند. لذا این مغالطهی بیمزهای است که بگوییم چون رقبا مشغول مچگیری علنی از هم هستند و طرفین باید ناگزیر به جای قتل و آدمکشی مصالحه و سازش کنند یا در این روند یکی از میدان خارج شود، بازی دموکراتیک شده است. این بازی زمانی دموکراتیک میشود که: ۱) انتخابات آزاد و منصفانه وجود (خارجی نه خیالی و تبلیغاتی) داشته باشد؛ ۲) مطبوعات و رسانههای آزاد، سالم و مستقل از قدرت وجود داشته باشند؛ ۳) دستگاه قضایی سالم و مستقل و قاطعی وجود داشته باشد که به فرمودهی قدرت کار نکند. البته اینها احصای تمام ویژگیهای یک نظام دموکراتیک نیست ولی فقدان هر کدام از این شروط، دموکراسی را از دموکراسی بودناش میاندازد و بر خلاف تصور خانم آروین با ارایهی طرح «مدرنیتهها» (که از آن برمن نیست و بسیاری کسان از جمله آیزنشتات خیلی مفصلتر و تئوریکتر دربارهاش نوشتهاند) یا «دموکراسیها» نمیتوان اصل بحث را مشوش کرد و به حاشیه راند. کثرتگرایی در دموکراسی مترادف با و مؤدی به نسبیتگرایی در آن نیست. مغالطهی خانم آروین در توسل به این مضمون، یکی گرفتن کثرتگرایی با نسبیتگرایی است.
تمام این منازعات و آغاز و انجاماش خارج از ارادهی ملت اتفاق میافتد. تنها کسانی که سهمی و حقی در پیش بردن این دعوا ندارند مردماند. و این خود کل ماجرا را ضد-دموکراتیک میکند: لابیهای قدرت این دعوا را کلید میزنند و لابیهای قدرت سرنوشت این نزاع را مشخص میکنند. از فردا قرار نیست رفراندوم برگزار شود که مردم بگویند آیا میخواهند علی لاریجانی یا محمود احمدینژاد همچنان در قدرت بمانند یا نه؟ از فردا هیچ کس رفراندوم برگزار نمیکند تا ببینند نظر افکار عمومی دربارهی نقش و سهم رهبری در پروراندن و دامن زدن به این نزاعهای ویرانگر و گروکشیهای ضد-دموکراتیک چیست؟ طبعاً چنین دموکراسیای که بتواند خود رهبری را هم به چالش بگیرد و او را عزل کند، در نگاه خانم آروین تابوست به ویژه با آن دفاع پر و پیمانی که «جایگاه» ولایت کردهاند!
این مچگیریهای رقبای قدرتمند، بدون نیاز یا اتکای به رسانههای مستقل و آزاد و سالم رخ میدهد. حقیقتاً اسباب تعجب بلکه شرمساری است که در کشوری که بزرگترین زندان روزنامهنگاران شناخته میشود و درست در همان روزهایی که شمار زیادی از روزنامهنگاران شریف این کشور به اتهاماتی واهی و به شیوههایی خلاف قانون بازداشت میشوند – و ریشهی این دستگیریها را هم میتوان تا خودِ «جایگاه» ولایت دنبال کرد – کسی سخن از دموکراتیک بودن این نزاع بگوید! فراموش نکنید تعطیلی فلهای روزنامههایی را که به فرمودهی همین «جایگاه» ولایت پایگاه دشمن بودند به اجرای سعید مرتضوی، که کانون همین نزاع فعلی است، سلاخی شدند. یک طرف این نزاع خود «جایگاه» ولایت است. در طرحی که خانم آروین از این نظم ضد-دموکراتیک ارایه میدهند، هیچ وقت پای رهبری به میان نمیآید بلکه با نعل وارونه زدن رهبری را که در سخنرانی ۲۹ خرداد بیطرفی و عامل ثبات و تعادل بودن را با جانبداری علنی از میداندار همهی این نزاعها از دست داد، مهمترین ضامن تفکیک قوا میشمارند.
خانم آروین ضمن طرح مضمونی که در آن مناقشهی زیادی هم نیست (اینکه این نزاع به سود «ما»ست نه به زیان ما؛ و اینجا مراد از ما را «مردم»، «سبزها» و «دموکراسیخواهان» میگیرم) اصل بحث را با انبوهی از مغالطات و تعمیمهای بیدلیل به بیراهه بردهاند و نتیجهای شاذتر گرفتهاند که سرراستتریناش تطهیر رهبر کشور و رفع هر گونه مسؤولیت یا خطاکاری از اوست بلکه تعظیم بیسابقهای از مقام و جایگاه او میبینیم که خود مهمترین نشانه بر ضد-دموکراتیک بودن هر دو نوشتهی خانم آروین است: در نظامهای دموکراتیک هیچ صاحب قدرتی از نقد مصون نیست و نقد کردن هیچ قدرتمندی نباید و نمیتواند هزینههایی از قبیل هزینههایی که روزانه شهروندان ما به خاطر ابراز جزییترین مخالفتها با «منویات» رهبری متحمل میشوند، ایجاد کند.
خانم آروین چنان گرفتار این خیالزدگی است که در توضیح مدعای قبلیاش گرفتار تکرار مدعا میشود و گزارهای توتولوژیک را تحویل ما میدهد: «بر چه مبنا صفت دموکراتیک بر این منازعه بار شده است، دوستان از دعواهای کمبوجیا و بردیا تا افشاگریهای هنری چندم بر علیه جیمز چندم شاهد و مثال آوردهاند که هر منازعهای منازعهی دموکراتیک نیست یا به قول خودشان هر گردی گردو نیست. راستش طرح چنین سوال و انتقادی از نظر من بسیار عجیب میآید از این جهت که پاسخ آن بیش از حد روشن و ساده است: این منازعه یک منازعهی دموکراتیک است چون سرنوشت آنرا به جای شمشیر و اسلحه، صندوق رای تعیین میکند».
جملهای که ایشان به عنوان پاسخ آن پرسش یا ادعا طرح میکنند، در واقع تکرار مدعای خودشان و تأیید همان نقد «هر گردی گردو نیست» است. هر جا که سرنوشت یک منازعه با شمشیر و زور مشخص نشود و با صندوق رأی مشخص شود، نزاع به شیوهای دموکراتیک فیصله نیافته است. اینها حداقل شرطهایی است که میتوانند ما را به سوی یک نظام دموکراتیک سوق بدهند ولی در نظامهای مافیایی هم حتی بدون اینکه کسی به شمشیر و زور متوسل شود و دقیقاً با دستکاری در صندوق رأی و مخدوش کردن انتخابات میتوان به منافع مافیا خدمت کرد. نفس اینکه دو قدرتمند در منظر عام گریبان هم را گرفتهاند و بیآبرویی میکنند شاهدی بر دموکراتیک بودن آن فضا نیست. طرفهتر این است که خانم آروین در نوشتهی نخست با لحن عصبی و آزارندهای به همان کسانی میتازد که از این نزاع شادند و در متن دوم هم میگوید این نزاع به سود ما میشود! (البته به معنای خاصی که ایشان اراده میکنند).
هیچ جای این کشمکش اخلاقی، قانونی، شرعی یا دموکراتیک نیست (بله تا خود «جایگاه» ولایت هم اصل دعوا ضد دموکراتیک است). این نزاعی ماکیاولیستی و خدعهگرانه است که رقبای مختلفی با تکیه بر مافیاهای متعدد (که خانم آروین صورت رقیقشده و بهداشتیاش را «دولت رانتیر» نوشتهاند انگار نه انگار که کل نظام از جمله خود نهاد و بیت رهبری همین وضع را دارد) مشغول دراندن همدیگرند. در این نزاع، نه رسانهی مستقلی هست و نه روزنامهنگار شریف و دلیری که بتواند پرده از پلیدیهای قدرتمندان بر دارد (نه اینکه خودشان مشغول دریدن هم باشند برای منافع قدرتشان) بلکه همین نظام «دموکراتیک» درست همان روزنامهنگارانی را که به کار دموکراتیک کردن آن میخورند با پارانویا به حبس و شکنجه میاندازد؛ در این جدال تعفنپراکنانه، انتخابات «آزاد» و منصفانهای وجود ندارد تا «مردم» بتوانند با تکیه بر صندوقهای رأی حاکمان را بدون خونریزی، خشونت و انقلاب (بله بدون توسل به سلاح و شمشیر) عزل کنند. همان «جایگاه» ولایت از تکرار مطالبهی «انتخابات آزاد» خشمگین و هراسناک است. کسی را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟ اگر انتخابات واقعاً چنانکه «جایگاه» ولایت میگویند آزاد است، چه نیازی به این همه خشم و خروش و درشتی؟ در این دعوا، قوهی قضاییهی مستقلی وجود ندارد. اگر وجود داشت و سعید مرتضوی مجرم بود، چه معنایی داشت که قاضیالقضات نظام در برابر میل و فرموده و خواست رهبری کرنش کند؟ مجرم، مجرم است چه رهبری بگوید چه نگوید. قوهی قضاییهای که عزم و ارادهی یافتن قاتلان جوانان ما را در این سه سال گذشته ندارد ولی میتواند دادگاهی فرمایشی برای روزنامهنگاران و احزاب سیاسی (که دقیقاً جزء لاینفک دموکراسی و نظارت بر قدرت هستند) برگزار کند و به سرعتی باورنکردنی همه را با استناد به اعترافاتی که در نظام استالینیستی هم سابقه نداشت محکوم کند، چه قوهی قضای مستقلی است؟ فضایی که چنین قوهی قضایی ندارد، دموکراتیک است؟
خیلی بیش از این میتوان دربارهی دو یادداشت خانم آروین شرح و تفصیل نوشت و عین عبارات را سطر به سطر به نقد کشید. اما گمان میکنم تا همین حد به رؤوس مطلب پرداختهام و کفایت میکند. خلاصهی بحث این است که تحلیل خانم آروین، در خوشبینانهترین حالت، مبتنی بر مغالطه و درک نادرستی از دموکراسی است و عجیب نیست که منجر به این تجلیل و تهلیل حیرتآور از تمام فجایع نظامی شود که امروزه نه در افکار عمومی جهان و نه نزد وجدان و دلهای مردم ایران مشروعیت پیشین را ندارد. خوب است ایشان که تازه نامشان مزین به درجهی دکتری شده است، کمی عنان قلم نگه میداشتند و حرمت دانش را با مصلحت حکومت و قدرت (خواسته یا ناخواسته) گره نمیزدند.
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی؟!
پ. ن. خیلی کلنجار رفتم با خودم که این بند را نقل نکنم و چیزی دربارهاش نگویم ولی خانم آروین همین بند را برجسته و پررنگ کردهاند (لابد نه برای ما بلکه برای بعضی خوانندگان خاص و ویژهای که خیلی جایگاه و شأنشان «دموکراتیک» است): « ما خیلی عرضه و هنر داریم تلاش کنیم تفسیر همسو با منافع و مطالبات خودمان از وقایع را ترویج کنیم و جابیندازیم و این تفسیر هم این است که منازعهی درگرفته نه مخل آرامش مملکت است، نه مخل امنیت، خیلی هم طبیعی و دموکراتیک و افتخارآمیز برای کلیت نظام سیاسی و از این جهت هیچ هم خلاف خواست و نظر رهبری نیست» (تأکیدها از خود ایشان است). من دلیل این همه اصرار بر حرکت کردن در راستای «نظر رهبری» را نمیفهمم. حتی اگر رهبر کشور خیلی هم خوب و عادل و با تقوا و بیطرف و عامل ثبات و سربلندی و سعادت کشور و نظام سیاسی میبود (که در این سه سال گذشته دستکم آشکار شده است در آن تردید جدی وجود دارد)، یکی از مهمترین بخشهای دموکراسی این است که اصلاً ما بیاییم با همین مخالفت کنیم. الگوی عملی زندگی سیاسی علی ابن ابیطالب هم همین را به ما میگوید. نگرانی خانم آروین یکسره نگرانیهایی است که با زبان و ادبیات دستگاههای امنیتی نظام جمهوری اسلامی تقریر شده است («مخل آرامش مملکت»، «مخل امنیت»، «افتخارآمیز برای کلیت نظام سیاسی» و در راستای «خواست و نظر رهبری» و الخ). شما نگران دموکراسی هستید یا نگران نظر رهبری و نظام؟! این میانه مردم مهماند یا نظام سیاسی و رهبرش؟! مردم ما تعریفشان از «منافع» و «مطالبات» دقیقاً چیست؟ جای ارزشها و آرمانهای این مردم کجاست؟ مشخصاً جای آرمانهای دموکراتیکشان کجاست؟ اصلاً در این میانه، طرف محل نقد خانم آروین هیچ حرفی هم از دموکراسی نزده بود. ایشان پای دموکراسی را به میانه کشیدهاند ولی نه تنها به لوازم دموکراسی پایبند نیستند بلکه لباس اهل دانش به تن میکنند، در چشم مخاطب زل میزنند و دموکراسی را جعل و تحریف میکنند و به خود حق هم میدهند که چون میشود از «دموکراسیها» حرف زد، پس حق داریم هر چه دلمان خواست به پای این دموکراسی ببندیم و بگوییم اصلاً شما ملت هم که از اول دنبال همین بودید، پس چرا دیگر غر میزنید؟ بچسبید به زندگیتان!
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 5 دی، 1391 به قلم داريوش ميم
مدتهای درازی است که ذهنام درگیر پوپر است؛ دراز یعنی از سال ۲۰۰۳ که برای اولین بار در دورهی فوق لیسانس، بیکو پارک، مدرس پوپر ما بود (بر خلاف بسیاری از فارسیزبانانی که پوپر را در بستر بحثهای جنجالی و جدلی بعد از انقلاب ایران، آن هم بعضاً به شکلی سطحی، شناختهاند). هنگامی که کار روی رسالهی دکتریام را آغاز کردم، همچنان وسوسهی برگرفتن روش خردگرایی نقاد گریبانام را رها نمیکرد. به دلایلی که در حوصلهی موضوع رساله نبود، و خود من هم آمادهاش نبودم، جای پوپر را ماکس وبر گرفت و به جای خردگرایی نقاد، به سوی شیوهای هرمنوتیکی مبتنی بر «قرب/صمیمیت انتقادی» (*) رفتم. به هر حال، رساله تمام شد و دورهی دکتری به سر آمد، اما پوپر همچنان از پس نقاب چهره مینماید. این روزها به خاطر پروژهای کاری که قرار است تبدیل به کتابی شود، مشغول بازنگری طرحهای اولیه و سیاهمشقهای مضامین اصلی پروژهام هستم. این مضامین را در دو سال گذشته تدریس کردهام ولی گاهی اوقات چیزهایی که به صرافت طبع یافته بودم یا نزد خودم کشف مهمی مینمودند، چندان در تبیین صیقلخورده نبودند، ولو بیانشان رسا بود. این کلید مهم را، گمان میکنم، اکنون نزد پوپر یافتهام. سادگی، انسجام و قدرت تبیین روش خردگرایی نقاد، مهمترین ابزار برای کاری است که میکنم.
این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم چرا این یادداشت نوشته شده است. متنی که در زیر میآید، ترجمهی فارسی بخش هشتم از مقالهی «من فلسفه را چگونه میبینم؟» پوپر در کتاب «
در جستوجوی جهانی بهتر» است. یکی از ابعاد (و شاید عیوب) درس خواندن و زیستن در غرب – یا خارج از ایران – این است که وقتی در آن فضا نباشی و به آن زبان و با آن زبان ارتباط روزمرهی ارگانیک نداشته باشی، شاید هرگز با خبر نشوی که آثار حوزهی کارت آیا به فارسی ترجمه شدهاند یا نه. لذا، من نمیدانم این کار به فارسی ترجمه شده است. شاید شده باشد. باکی نیست. مهم فقط متن نیست. مضمون و بسترش هم مهم است.
این قسمت از مقالهی پوپر، دربارهی تعصبات رایج فلسفی است. پوپر مواردی را بر میشمارد که برای جهان امروز ما، به ویژه برای ایرانیان مهم است. یکی از این تعصبات فلسفی، یا باورهایی که هیچ برخورد نقادانهای با آن نمیشود، مسألهی شر است. نمونهاش را در ماجرای زلزله و سونامی و عدالت خدا و طیف گستردهای از این بحثها دیدهایم. میدانم مسأله کمی پیچیدهتر از اینهاست ولی همچنان فکر میکنم اصل سخن پوپر در نقد این رویکردها درست و وارد است: این تحلیل و تبیینها از مسألهی شر غیرنقادانه است («غیرنقادانه» را به معنایی به کار میبرم که در «خردگرایی نقاد» معنی دارد؛ با استفادهی عمومی از «انتقاد» که در فضای ژورنالیستیشدهی زبان فارسی به ابتذال مهوعی رسیده است خلط نشود). مهم نیست که امام جمعهی تهران زلزله را ناشی از بیحجابی یا گناه بداند یا فلان پیشوای مذهبی سونامی را نتیجهی مشیت الهی یا امتحان او بداند یا اسقف اعظم کانتربری در برابر آن در الاهیات خود تردید کند؛ مسأله «غیر انتقادی بودن» اصل صورتمسأله است و نقشی که عواطف و احساسات در قصه ایفا میکنند.
نکتهی بعدی، جنگ است. مثالی که پوپر دربارهی علل وقوع جنگ میزند (با اشاره به راسل و مورد روسیه) مثالی است که زنده در برابر چشم همهی ماست: برنامهی هستهای ایران! و چه عجیب است که اهل سیاست از تاریخ درس نگرفتهاند؛ روشنفکران، فیلسوفان نیز ایضاً. ترس از جنگ خود میتواند مسبب جنگ شود. هول و وحشت از انرژی هستهای، میتواند آرامآرام راه محقق شدن آن را هموار کند! مشکل فقط در سیاستهای نابخردانه و ضدمردمی و خیرهسرانهی جمهوری اسلامی نیست؛ طرفهای مقابل هم وضع چندان بهتری ندارند. در این مضمون نکتهها هست برای تأمل.
واپسین نکتهای که برای من جالب است و پوپر بر آن انگشت مینهد «توطئهاندیشی» است که ورد ضمیر صدر تا ذیل نظام مقدس جمهوری اسلامی است و تقریباً به هر چیزی که میرسد در آن رد پایی از توطئه میجوید. و پوپر توجه ما را به نکتهای ظریفتر جلب میکند: توطئهاندیشان، خود یا توطئهگرند یا توطئهگر میشوند!
این شما و این هم ترجمهی این بخش کوتاه از مقالهی پوپر (در ادامهی مطلب).
(*) Critical intimacy
پ. ن. اکنون از طریق دکتر علی پایا فهمیدم که این مقالهی پوپر را ایشاان قبلاً ترجمه کرده و در کتاب فلسفهی تحلیلی ایشان چاپ شده است. عذر من در این بیاطلاعی همان است که ذکر کردم: دور بودن از فضای نشر فارسی و کتابفروشیهای ایران.
ادامهی مطلب…
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 29 آذر، 1391 به قلم داريوش ميم
برای من قاعدهای شده است که همهی مناسبتها را، نشانه میدانم؛ نشانهای برای چیزی؛ اسباب تذکری. هر چه جهان آدمی وسیعتر میشود، ظرفیت و انعطافپذیری مفاهیم و مناسبتها هم میتوانند به همان نسبت بیشتر شوند. دربارهی شب یلدا، آنقدر مضمون و معنا پرداخته شده است با سطوح و درجات متفاوت که به بهانهاش «یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت». این درازترین شبِ سال – بسته به موقعیت جغرافیایی ناظر هم دارد البته – که شب تولد خورشید است و ناماش با نام عیسا مسیح پیوند خورده است و عیسا خود نفسی داشت که مردگان را زنده میکرد و این شب میتواند مثالی باشد برای قیامتی در باطن آدمی؛ مثالی باشد از احیای درون. همین خط را بگیرید و ادامه بدهید. از سطر سطر و لفظ لفظاش معنای تازهای میشکفد و مضمون نو و خیال بدیعی تراوش میکند. ولی امسال، مثل این چند سال گذشته، کار ما خیالپردازی و پرواز دادن تخیل یا حتی تمثیلهای عارفانه و معنوی نیست.
مدتی است که برای من، بزرگترین ممثول شب یلدا، همین وضعی است که بر ایران حاکم است. یعنی فقط این اشارت حافظی که «صحبت حکام ظلمت شب یلدا» نیست که یادآور این قصه است. حکایت از استمرار ظلم در این ظلمت حقیقی ایران است. اینکه خورشید در آسمان باشد یا نباشد، اشارهای – به گمان من – به ظلمت مجازی دارد. ظلمت حقیقی همین است که ظاهراً نوری باشد ولی حقیقتاً همه در سرما و تاریکی محض باشند.
ایران را سراسر ظلمت گرفته است. ظلمت یعنی حالی و جایی که در آن جانهای روشن و خردهای بیدار در حبس باشد و مستور و محصور. بشمارید تعداد همهی کسانی را که در حبس آشکار هستند یا در حصر غیرقانونی و ناجوانمردانه. و ببینید چگونه آدمیان – حتی آنها که بیرون از زنداناند – جان و خردشان در حبس است. ظلمت، یعنی غیبت آزادی و آزادگی. هم آزادی بیرونی اندکشمار شده است و هم آزادی درونی کمفروغ است. آزادگی هم که این روزها کیمیاست. کافی است هر روز، به معنی دقیق کلمه «هر روز»، اخبار را بخوانی تا گوشهای تازه از وقاحتها و دریدگیها و سیاهی دل را در سیمای این بساط ولایی ببینی. از همین روزها به عقب برگردیم: ماجرای نامهی تلخ و هشدارآمیز ابوالفضل قدیانی به قاضیالقضات ولایت دربارهی رفتار شنیع بازجویان با علیرضا رجایی و خانوادهاش؛ قصهی نسرین ستوده و مجازات خانوادگی؛ وضعیت بهمن احمدی امویی و ژیلا بنییعقوب؛ ماجرای ستار بهشتی و همینجور قدم به قدم بروید عقب تا به ۲۲ خردا ۸۸ و قبل از آن برسید. سیاههی این سیاهیها بسی بلندتر از آن است که در دفترها بگنجد. طرفه آن است که آن که سلسلهجنبان این آزادیستیزی و آزادگیکشیهاست خم به ابرو نمیآورد. یک قطره خون و هزار قطره خون ندارد. یک حکم ظالمانه و صد حکم ظالمانه ندارد. اصلا ظلم و ستم در این دستگاه و نظام بیمعناست. این دستگاه ناتوان از بیداد است؛ تصویر ذهنی خودشان از خودشان همین را میگوید و عملشان به رساترین شیوهای این را فریاد میزند. و در دیاری که عدالت چیزی جز توهم و خیال نباشد؛ و دادگری مفهومی باشد ذهنی که تنها با ذهن صاحبان قدرت بتوان آن را سنجید، چیزی که مسلط است شب یلدایی بیپایان است.
ظلمت اندر ظلمت. تاریکی پشت تاریکی. خورشید آسمان هم در این سرزمین دروغین میتابد. روشنفکران و دانشوران یا مهجور و مطعوناند یا کنج احتیاط و عافیت گزیدهاند. و این کشتی طوفانزده همچنان بیشتر به کام این دریا فرو میرود.
این شب یلدا، نمادی است از شب طولانی ملت ما؛ یکایک افراد ملت ما. چه آنها که در زندان و حصرند و چه آنها که به ظاهر آزادند ولی در باطن ناشادند و گرفتار. روز، روشنایی، آفتاب با شادی، با رضایت، با آرامش، با راستی، با مهربانی، با دانایی معنا دارد. اینها اگر نباشد – که هر روز نشانههایاش را در ایران ضعیفتر و کمرنگتر میبینم – چیزی نیست جز شب؛ شبی یلدا که در آن جان آزادگی و آزادگان به زنجیر است. ولی در میانهی همین شبِ بیانتها، ما را، زندانیان ما را، ساکنان آن زندان عظیم و پهناور را، دستکم جانهای بیدارش را، یک چیز زنده و ایستاده نگه داشته است: امید.
برای من، در این روزهای شبآلودِ جانفرسا، این شعر سایه، خلاصه و چکیدهی رنجها و حرمانهای این شب و امید به پایان آن است:
«بالِ فرشتگانِ سحر را شکستهاند
خورشید را گرفته به زنجیر بستهاند
اما تو هیچ گاه نپرسیده ای که:
– مرد!
خورشید را چگونه به زنجیر میکشند؟
گاهی چنان درین شبِ تبکردهی عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مرد
اندیشه میکند:
– شب را گذار نیست!
اما به چشمهای تو ای چشمهی امید
شب پایدار نیست!»
این شب یلدا را با امید باید گذراند. و البته به یاد همهی زندانیان این شب قیرگون که دیواری ستبر است پیش چشم همهی آرزوها و امیدهای ما. یاد همهی آزادگان و عاشقان، شهدای مبارزه با بیداد، شهدای زندگی، عاشقان زیستن، و دلبستگان زندگی، در این یلدای تلخ، فرخنده باد.
(*) عنوان به توصیهی خوابگرد بازنویسی شد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ 1 آذر، 1391 به قلم داريوش ميم
آدم در فضای فارسیزبان برای طایفهی رسانهچی، چه باید بنویسد – مثلاً در سنجش کارشان – که به پر قبای آنها بر نخورد یا احساس نکنند کسی به ناموسشان تعرض کرده است؟ (بله، هنوز این خطکشیهای «ناموسی» برای طایفهی فارسیزبان معیار است؛ سخت نیست چیزی بگویی یا بنویسی که باعث متورم شدن رگهای گردنشان شود).
به هر جا که سر میزنی، هر گوشهی رسانهای را که بگیری به نمونهی شگفتانگیزی از میانمایهگی، از بیدانشی یا دستکم بیتوجهی و بیدقتی بر میخوری که رفعاش واقعاً زحمت چندانی هم ندارد. کافی است یکی باشد – نفر دیگری جز همان کسی که اول بار مطلبی را نوشته است – تا نگاهی بکند و ویرایشی و خطاها را گوشزد کند و متن شستهرفته و سالمی تحویل بدهد. خوب، چرا نمیکنند؟ یعنی کجای کار میلنگد؟ خیلی سخت است؟ خیلی هزینه بر میدارد؟ کسی سوادش را ندارد؟
دوست نازنینی – که خود استوانهای است از ادب و فرهنگ و دانش – مدتی پیش به من میگفت اگر دستات به کسی از مردمان بیبیسی فارسی رسید بگو: «بیبیسی فارسی زمانی زباناش معیار بود. حالا وضع اسفباری پیدا کرده که آدم رغبت نمیکند نه زبانشان را بخواند نه بشنود». میفهمم که نسل پیشین، که چندان هم حالا نسل پیشین نیستند بلکه گویی پا به پای ما رسانهها را رصد میکنند انگار جوان تازهنفسی باشند، گوششان و چشمشان عادت کرده است به زبانی که شاقولاش زمانی امثال مجتبی مینوی و مسعود فرزاد بود. کسانی رسانهچی بودند یا در رسانهها کار میکردند که زبان پاکیزه و فخیم و استخوانداری داشتند که هر جملهشان الگو بود. وقتی خبر مینوشتند مثل روبات، همینجور مکانیکی، اسیر دست و پابستهی متن انگلیسی نبودند. میتوانستند مضمون عبارات را به نهانخانهی ضمیرشان ببرند، لباسی آشنا و صمیمی بر تن همان مضمون کنند و بی آنکه معنا را تباه کنند یا اصل خبر را تحریف کنند، چیزی تحویلات میدادند که هم خبر در آن بود و هم اسلوب نوشتن استوار و محکم بود.
این را میفهمم که انتظار بیجا یا زیادی است که بخواهیم خبرنویسان یا روزنامهنگاران مثلاً بشوند امثال مجتبی مینوی. میناگری در زبان کار هر کسی نیست. هستند کسانی حتی در میان روزنامهنگارانی که نام و اعتباری دارند – به جا یا نابجا – که وقتی مطلب مینویسند معلوم نیست چرا افعال را بیجهت مثله میکنند یا حروف اضافه را همینجور با شلختگی میبلعند یا کلمات را مثل پارهآجر استفاده میکنند. وقتی بعضی متنها را میخوانی انگار یکی زبان بیهقی، احمد شاملو و حافظ را در هم ریخته باشد و آشی پخته باشد که صورتاش خیلی زیباست ولی شکستهبسته است و فوقاش ذوقورزی است اما از زبان فاصله گرفته است. چشم مخاطب را هم تنبل میکنند و ذائقهی زبانی او را هم تباه میکنند. چرا؟ چون ظاهراً «اتوریته»ای دارند که کسی نباید به او بگوید: «هی فلانی! بهمان جا جملهات غلط بود یا بیسر و ته یا با فلان اسلوب نگارشی ناسازگار!». اینها، سرآمدان هستند، یا دستکم خودشان را میان سرآمدان جا زدهاند. چه انتظاری از نسلی که به سادگی به جای کسرهی آخر هر کلمهای «ه» میگذارد و به جای «ه» کسره؟!
مدتها پیش پوشهای فراهم کردم و هر روز وبسایت بیبیسی فارسی را رصد میکردم. روزی نبود که خطایی در لفظ یا عبارت یا در عنوان خبر نبینی. همچنان هم وضع همان است (البته دیگر از خیر بایگانی کردن این حجم انبوه خطاها گذشتهام؛ آنچه البته به جایی نرسد فریاد است). خطاهای املایی کمترین نمونهی خطاهاست. مضامین بیهوده تباه میشوند. کلمات مکانیکی از زبانی به زبان دیگر ترجمه میشوند. باور ندارم که در آن بساط بیبیسی فارسی کسانی نباشند که زبان را نیکو بدانند، فارسی و انگلیسی را فصیح سخن بگویند و متین و استوار بنویسند و بفهمند. اما بیشک برای خراب کردن حتی یک نفر هم کافی است. کافی است زمام امور را دست دو سه نفر بسپاری که زبان را نیکو نمیدانند. آن وقت شما صبح تا شب بگو که ما در این رسانه نسلی از روزنامهنگاران زبده و باتجربه داریم. خوب تمام آن سرمایه بیهوده به باد میرود و آن اعتبار میشود آماج استهزاء یا دستکم شماتت هنرشناسان و زباندانان. روزنامهنگاران حرفهای و دانشور که جای خود را دارند.
سادهترین روایت از این وضع اسفبار، یا سرراستترین توضیح برای این مسکنت زبانی این است که کسانی که پشت صفحهکلید نشستهاند وقتاش را ندارند، حوصلهاش را ندارند. برای رفع تکلیف کاری میکنند تا کارنامهی روزشان پر شود و بروند برسند به معیشتشان. بعضی فقط از غم نان نشستهاند در آن رسانه کار میکنند؛ زندگی خرج دارد. میشود بیتفاوت بود. میشود احساس مسؤولیت نکرد. ولی گویا اشتباهی هم این وسط رخ میدهد. شاید بشود گفت که ما را چه به اعتبار زبانی بیبیسی (یا مثلاً هر رسانهی دیگری؛ بیبیسی فارسی و غیر آن ندارد). ولی مغالطهی قصه اینجاست که میشود گفت فدای سرم که فلان رسانه بیآبرو شد ولی در این «فدای سرم» (یا سرت) گفتن، سنگی هم به تنهی درخت زبان فارسی زده میشود. به همین سادگی. آن وقت آرامآرام مخاطب هم عادت میکند به شلخته خواندن و شلخته نوشتن و اهمیت ندادن به سلامت زبان.
سادگی است اگر بگوییم همهی قصه از بیدانشی آب میخورد. بیدانشی و میانمایهگی تنها یک بخش قصه است. شاید خیلی سخت میگیرم. شاید انتظارم زیاد است. ولی اگر کسانی نباشند که سختگیرانه با زبان برخورد کنند، بیشک زبان تباه میشود. زبانهایی که زنده میمانند لازم نیست انعطافناپذیر باشند و به روی تجربههای تازه گشوده نباشند. این هم بیشک مغالطهی دیگری است که بگویی ما غلط مینویسیم و مهمل میبافیم و این هم خودش تجربهای است! اما میتوان و باید در زبان سخت گرفت. کمی وقت و حوصله میخواهد و البته احساس مسؤولیت. به زبانی دلکش و فصیح نوشتن، زیبا و پاکیزه نوشتن یک چیز است و عبور کردن از غلطنویسی چیز دیگر. برای رسیدن به آن یکی باید از این گردنه گذشت. برای خوب نوشتن، درست نوشتن و مفهوم سخن گفتن حتی لازم نیست کسی برود دانشگاه و مدارک عالیهی زبان فارسی یا انگلیسی بگیرد. فکر میکنم همان زبان فارسی که در مدرسههای ایرانی در همین دورههای دبیرستان میآموزند کافی است که راه و چاه را نشان نویسنده بدهد. بقیهاش دیگر زحمت کشیدن است و بسیار نوشتن. «کارِ نیکو کردن از پر کردن است».
دقت کردهاید که بیبیسی انگلیسی چه در وبسایتاش چه در رادیو و تلویزیوناش، زبان معیار است برای این ملت؟ حتی لحن و لهجهی گویندگان تلویزیونی برای این ملت مهم است. رسانههای فارسیزبان ما – چه داخل کشور باشند چه خارج کشور – هیچ ککشان نمیگزد که چه بلایی دارند سرِ زبان میآورند. یک جای کار از یک جای خیلی بدی میلنگد. و در این لغزشها – گمان میکنم – همهی ما مسؤول هستیم. حالا شاید بشود کمی بیشتر به مثلاً نویسندگان یا سردبیران وبسایت بیبیسی فارسی سرکوفت زد و شماتتشان کرد – حق هم همین است – ولی این از مسؤولیت بقیهی ما کم نمیکند.
این زبان شکرین، اینکه حافظ به آن میبالید و تراوش «کلکِ خیالانگیز»ش همچنان هوشرباست، این «قند پارسی» این روزها محصولی شده است بیمزه و مهوع. آدم برای یافتنِ جنسِ خوباش همچنان باید دست به دامن حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و بیهقی شود. انگار شهابسنگی خورده باشد درست میانهی این خانه. همه چیز آشفته و از هم گسیخته است. زبان فارسی شده است عین لشکر منهزمی که از هر طرف کشته و مجروحی دارد. آری ما با زبانی مجروح و زخمخورده طرف هستیم. هر روز داریم به این زبان با لاابالیگری و حتی تبختر زخم میزنیم. اگر پر بیهوده نگویم یک دلیل مهماش همانا تنبلی است و بس. ذهنها تنبل شدهاند. زبانها تنبل شدهاند. همه چیزی باری به هر جهت است. یک چیزی مینویسیم و میگوییم. اصلاً کی قرار است گریبانمان را بگیرد که: «فلانی! رسماش این نیست». آخرش فقط زبانمان درازتر میشود و بیشتر پرخاش میکنیم که: «اصلاً به تو چه؟!». خوب شاید راست میگویند! به ما چه؟
پ. ن. همهی اینها که نوشتم فقط در حد «صورت» زبان میماند. کاری نداریم که چقدر زبانمان خشن شده. چقدر بیمنطق شده. چقدر چرند مینویسیم (چون چرند فکر میکنیم و حاضر نیستیم دوبار از خودمان بپرسیم اصلاً اینی که نوشتی یعنی چه؟). هنوز مانده است تا بگوییم «سیاست» (از هر جنساش، چه از جنس جمهوری اسلامیاش چه از جنسهای مخالف و مختلفاش) چقدر سهم داشته در بیسیرت کردن زبان و قلب کردن معانی و تجاوز کردن به کلمات. این خودش میشود یک روضهی دیگر. کربلای دیگری است این یکی.
:: شهابالدین شیخی:
فارسی را چگونه آموختم
:: مهدی جامی:
چرا فارسی را بد مینویسیم؟
پ. ن. ۲. مهدی در هامشی برای یادداشت من در مطلب وبلاگاش نوشته است: «داریوش از منظری عمدتا کلاسیک به درست و نادرست در زبان نگاه کرده است. ضمن اینکه من فکر می کنم زبان شماتت در آموزش به کار نمی آید. نقدی که شماتت داشته باشد عمدتا واکنش بر می انگیزد و راه آموختن را ناهموارتر می کند و ما در نقد زبان عمدتا باید در مقام برانگیختن مخاطب برای تصحیح باشیم تا تذکر به انتظاراتی که از یک رسانه داریم و اجابت نمی شود. اما می دانم که کسان بسیاری مثل داریوش فکر می کنند و شاید تندتر هم برخورد کنند. توجه داریوش در آخر متن اش به مساله خشونت زبانی نشان می دهد که مساله ما فقط خطا در صورت زبان نیست. امری که من با آن همدلی بسیار دارم».
جای دیگری در توضیح نوشتم که: «دربارهی شماتت با ستمگران که خوب حرف حساب است. شاید انتخاب کلمه درست نبوده ولی اصل حرف این است که ارباب رسانه باید پاسخگو باشند – و از این حیث هیچ فرقی با ارباب قدرت، چه ستمگر باشند چه عادل – ندارند. در نتیجه، حق ملامت کردن، یا به پرسش گرفتن و حتی درشت گفتن را میشود برای خود محفوظ داشت به این دلیل ساده و سرراست که صاحب رسانه هم نوعی از قدرت را در اختیار دارد خصوصاً قدرتی که از منبع مالی عمومی ارتزاق میکند. بیبیسی از همین جنس است. اینکه میشود چیز یادشان داد البته نکتهی خوبی است به شرط اینکه گوش شنوا داشته باشند. اما دربارهی شماتت و سرکوفت زدن، کلمات کمی درشتاند. مهدی راست میگوید. ولی مضمون یکی است. میشود نوشت باید آنها را به چالش گرفت. باید جلویشان ایستاد. باید توی چشمشان نگاه کرد و بهشان گفت خطا کردید. شما جمله را هر جور خواستید بازنویسی کنید. ما در برابر هیچ قدرتی، نرم گرفته یا سخت، از موضع شهروندی و انسانی سر خم نمیکنیم. ملایمت و مدارا در جایی که کسی بتواند زندگی ما را از هر جنس و نوعی عوض کند، جایی ندارد. همیشه باب نگاه انتقادی باز است.»
[تأملات, حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها:
@ 26 مهر، 1391 به قلم داريوش ميم
احمد قابل میوهی شجرهی طیبهای است که در سایهی قدر نهادن به خرد انسانی بالیده است. تا از همین جملهی نخست عبور نکردهایم باید درنگ کرد تا دچار نخوت یا خودبینی نشویم: آدمی کامل نیست. تمام جهد و کوشش آدمی به سوی کمال است نه در متن کمال. نه احمد قابل و نه سنت فکری و عقلانی انسانی-ایمانی که او را بر کشیده است، تجلی کمال نبود و نیست. اما بیشک، انعکاس جهد و کوشش برای رسیدن به آن کمال است.
قابل، فقیهی شجاع و جسور بود که هم شجاعت انسانی-اخلاقی داشت و هم شجاعت عقلانی. تجلی شجاعت انسانی و اخلاقی احمد قابل را در سالهای اخیر به دفعات دیدهام: او – و همفکراناش – هرگز در برابر ستم سر خم نکردند و به توجیه و مشروعیتتراشی برای زهد ریایی و مسلماننمایی و اسلامپناهی مزورانه نپرداختند، هر چند این مقاومت و این ایستادگی شجاعانه به بهای – ظاهراً – سنگینی برایشان تمام شد.
چه بسا تا ساعاتی دیگر، جسم احمد قابل دیگر در میان ما نباشد، اما چه باک؟ احمد قابل برای اینکه میان ما باشد، حاجتی به معجزه ندارد. همین که در گذرگاه باریک و معبر تنگ حیات، سالهایی را شجاعانه در میان انسانهایی از جنس خودش زیست و برای آنها الگویی برای حرکت و پرسشگری بود، خود معجزهای است؛ بودن احمد قابل معجزه بود و دیگر مهم نیست که از این پس چه میشود.
به تلنگر نخست باز میگردم. احمد قابل پرسشگر سمجی بود که به آسانی گریبان خردِ خویش را رها نمیکرد. پرسشگری او شانه به شانهی دینورزی او و اعتقاد مؤمنانهاش حرکت میکرد. شاید برای کسانی که پرسشگری را ملازم و مستلزم عبور از دینورزی یا اعتقاد میدانند، این ترکیب غریب یا متناقض بنماید، ولی چنان تصویری تنها جایی معیوب یا متناقض است که پرسشگر دینورز برای وضعیت وجودی فعلی خود خصلت کمال قایل شود. احمد قابل چنین نبود. این را میتوان از یکایک کسانی پرسید که حلقهی درس آیتالله منتظری را آزمودهاند. امروز با دوستی دربارهی احمد قابل گفتوگو میکردم و گزارش میکرد که احمد قابل چگونه، در مجلس درسی در مشهد، در کسوت یک طلبه استادش آیتالله منتظری را با سماجت به چالش میگرفت و هیچ در دفاع از استدلال عقلانیاش عقب نمینشست. من از کیفیت و مضمون آن گفتوگو و ادلهاش بیخبرم اما اینقدر را میتوان به فراست دریافت که این گفتوگو دو سو دارد: یک سو احمد قابل است اما سوی دیگرش استادی است که شاگرداناش را دلیر و بیپروا در پرسشگری بار میآورد و آنها را تحقیر نمیکند و خُرد و خوار نمیخواهد. بیشک پرسشگری و خردورزی درجات و مراتبی دارد، اما تفاوت این رویکرد را به روشنی میتوان با رویکردی دید که چنان جامهی قداست و طهارت و عصمت بر بشریترین و خاکیترین تمرینها و تراوشات ذهنیاش میپوشاند که نه تنها شاگرد و طلبه بلکه عالمان هم یارای به چالش گرفتن این برداشتهای بشری و انسانی انسانهایی ضعیف و خطاکار مانند خود را پیدا نمیکنند – و تاریخ سیاسی معاصر جمهوری اسلامی مهمترین گواه این پسرفت، عقبماندگی، مُکرّم شدن جاهلان و مُلَجّم شدن عالمان است.
قدر و منزلت احمد قابل و فضای زیست فکری او به همین دلیریهاست که سویهی عقلانی آن بهتر میتواند به جایگاه انسان دیندار معاصر کمک کند. برداشتهای عقلانی احمد قابل از شریعت مسلمانی، نه کامل است و نه بیعیب و نقص – و خود او نیز به این نکته واقف بود – اما مهمترین خصلت این دینورزی عقلانی این بود – و هست – که دست و پای خرد انسانی را در تعامل با این شریعت میگشاید. این رویکرد، تفاوت دو انسان را به روشنی نشان میدهد: انسانی که در برابر شریعت ذلیل و خوار است (و خادم شریعت است) و انسانی که در برابر شریعت عزت و کرامت دارد (و شریعت خادم اوست نه مخدوماش). بیشک همهی آنچه که میتوان از قدر دیدن خردِ انسانی در اخلاق و سلوک دینورزان انتظار داشت با این گشایشها به طور کامل حاصل نمیشود اما اصل، همین حرکت است و همین به رسمیت شناختنِ محوریت انسان. دین برای انسان است. دین برای آدمی است. بدون این آدمی – که مهمترین خصلتاش اختیار و خرد و انتخاب آگاهانهی اوست – دین هم بیمعنا و بلاموضوع میشود. گمان من این است که احمد قابل این نکته را در سراسر پویشهای عقلانی شجاعانهاش جدی گرفته بود.
در حیات آدمی دو آفت بزرگ همواره میتوانند زندگی او را دچار عسرت و تنگی کنند: یکی عُجبِ دینورزی است و دیگری عُجبِ خردورزی. یکی با استناد و استظهار دیندار بودن و شریعتپناهی خود را از خرد و عقلانیت مستغنی و مستقل میشمارد و دیگری با تکیه بر عقل بشری و خرد انسانی خود را بینیاز از الهام و گرمای معنای دین میبیند. در هر دو یک چیز غایب است و آن فروتنی است. در حقیقت هر دو از بشریت آدمی عبور میکنند. هر دو قید بزرگ انسانیت آدمی را – که ناقص بودن و خطاکار بودن اوست – نادیده میگیرند. یکی ظرف دینورزی و مخاطب و متعلق دین را نادیده میگیرد (و غبار بشریت از تمامی دین میزداید) و دیگری در عین وقوف به محدودیتهای عقل انسانی (حتی در مقام مقایسه با خودش و نه با دین)، دچار نخوتِ واصل بودن میشود. گمان من این است که امثال احمد قابل میتوانستند و میتوانند راهی در این جادهی پرسنگلاخ بگشایند. گشودن پنجرههای گفتوگو میان دین و خرد، بیشک ارجمندترین کاری است که مردمان زمانهی ما میتوانند بکنند. کوششهای احمد قابل را باید در بستر این محور کلانتر و کلیتر دید نه در جزییاتی که شاید بتوان در آنها نزاع و اختلاف هم کرد.
جهان ما با وجود کسانی چون احمد قابل رنگارنگتر و زیستنیتر شده است. بر ما باد که در استمرار بخشیدن به حضور این رنگها و گرمای این نورها بیشتر بکوشیم و چراغ این سنت شجاعانهی عقلانی-ایمانی-انسانی را زنده نگه داریم.
(این یادداشت نخست در وبسایت
جرس منتشر شده است)
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ 20 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
عمدهی چیزهای خوب عالم، از دل پارادوکسها و تناقضها زاییده میشوند. وبلاگ هم به گمان من یکی از نمونههای برجستهی تناقضهاست. برای اینکه توضیح بدهم چطور این تناقض میتواند مفید باشد و چطور این تناقض را آزمودهام، خوب است چیزکی به اختصار دربارهی تجربهی «حلقهی ملکوت» بنویسم و سپس به اصل مطلب بپردازم.
این روزها، حلقهی ملکوت به دهمین سال عمرش وارد میشود. حلقهی ملکوت سال ۲۰۰۳ شکل گرفت و طیف رنگارنگی از نویسندگان در این جمع حاضر بودند و شماری هم همچنان فعال و مستمر در این سالها نوشتهاند. عدهای خانهی خودشان را ساختند و از حلقهی ملکوت اسبابکشی کردند. در این میان ماجرا و دعوا و دوستی و همگرایی هم البته کم نبود. اگر نقشهای از ملکوت در ذهنتان باشد و فرض کنید کسی از آسمان دارد از زمین – آن هم در شب – عکس میگیرد، چراغ حلقهی ملکوت در نقاط مختلف جهان روشن بود – و همچنان هست. این تکچراغهایی که در نقاط مختلف جهان سوسو میزدند، بعضیهاشان دیگر این روزها خاموشاند. اما یک چیز که خصلت محوری حلقهی ملکوت بود، همچنان پا برجاست: خصلت جهانیشده یا کرهگیر شدن آن که طبعاً فرعی است بر خصلت جهانیشدهی خودِ وبلاگستان.
جهانیشدن خودش پدیدهای است متناقض و سرشار از پارادوکس. دو مثال میزنم و این دو مثال را از کتاب «
بینش جهانشهریگری»
اولریش بک برگرفتهام. مثال اول، مونیخ است: بایرن مونیخ. بایرن مونیخ یک مثال دستمالی شده و مبتذل از جهانشهریگری است. این تیم مشهور و نامآور ظاهراً نامِ شهری از آلمان را یدک میکشد ولی بایرن مونیخ نمایندهی باواریا نیست. در این تیم چه کسانی گل میزنند و افتخارآفریناند؟ بازیکنان مهمی که گل میزنند باوریایی نیستند؛ از برزیلیها بگیرید تا بازیکنان برجستهای که از کشورهای دیگر به این تیم پیوستهاند، سبب عمدهی شهرت و نامآوری این تیم هستند. یعنی چلتکهای از تیمهای مختلف و ملیتهای مختلف است که بایرن مونیخ را ساخته است.
مثال دوم که اولریش بک با ارجاع به
سامی زبیده مطرح میکند، «غذای هندی» است. این مفهوم رستورانهای مختلفی که در جهان پراکندهاند، مفهوم بامزهای است. «غذای هندی» اختراع بنگالیهایی بود که در لندن زندگی میکردند و غذای اختراعیشان را به عنوان غذای عجیب و نامتعارفی که لندنیها نداشتند به این جامعه عرضه کردند. و این غذا گویی نماد و نمایندهی سنت هندی شده است. نهایتاً در این سیر جهانی شدن، این «غذای هندی» سر از خود هند در آورد و به همانجا صادر شد و همین باعث شد، هندیها یواشیواش شروع به پختن غذای هندی کنند! این هم نمونهی دیگری از ابتذال و دستمالی شدن جهانی شدن است.
وبلاگستان فارسی درست نمونهی برعکس این اسلوب جهانیشدن است؛ یعنی یک نمونهی پارادکسیکال و متناقض از سیر کلی کرهگیر شدن فرهنگی که ظاهراً از غرب میآمد. چه چیزی در وبلاگ، غیر ایرانی بود؟ نویسندهی ایرانی وبلاگ، خودش این قابلیت را پیدا کرده بود، این توانایی را کشف کرده بود که هر چه میخواهد دلِ تنگاش بنویسد؛ بدون ملاحظه و رعایت چارچوبهای مسلط قدرت. قدرت البته همیشه در پی مهار کردن بوده است و از هیچ کوششی برای عنان زدن به این پدیدهی رها و نوپدید فروگذار نکرده است ولی عنصر زمان همیشه به زیان قدرت عمل کرده است. نیروی گریز از مرکز وبلاگ و تمام فضاهای وب مدرن که خصلتی وبلاگی دارند – یعنی نویسندهاش در آنها منتظر کسب تکلیف از نظر اتوریتههای مسلط نیست – خیلی زود از چنبرهی کسب تکلیف از مقام بالاتر میگریزد. وبلاگستان دستخوش دگردیسی شده است. خیلی از کارهایی که قبلاً میکرد، شاید امروز نمیکند؛ در عوض تواناییهای تازهای به مدد فناوریهای تازه پیدا کرده است که همچنان سوار بر نیروی گریز از مرکز خودش، یک گام بلکه چندین گام از رسانههای قدرت جلوتر است بلکه آنها را نیز به دنبال خود میکشد.
نمونهی آشکار این نیروی غلبهناپذیر گریز از مرکز/قدرت این است که در ایران که فیسبوک و توییتر و فضاهای وب ۲ به شدت مغضوب هستند – چون میتوانند قبل از مدیریت امنیتی-رسانهای قدرت حرفهایی بزنند که معادلات آنها را به هم میریزد – رسانههای اقتدارگرا هم ناگهان پای خبرها و مطالبشان افزونههای توییتر و فیسبوک و غیره را میافزایند، آن هم در کشوری که ظاهراً این فضاهای وب ۲ کلاً در زمرهی محرمات و فضاهای جاسوسی محسوب میشوند. تصور رایج این است که وبلاگ، مغلوب وب ۲ شده است. این تصور، تصوری شتابزده است. وبلاگها در فضاهای وب ۲ سرریز کردهاند. بله، درست است که بعضی از کسانی که وبلاگنویس حرفهای بودند، امروز خیلی از حرفهای مختصر و کوتاهشان را مثلاً در فیسبوک میزنند ولی همان وبلاگها هم همچنان سر از فیسبوک در میآورند و مطالب همان وبلاگهاست که در فیسبوک و گوگلپلاس (و گودر مرحوم) سر در میآورند. یعنی گرانیگاه وبلاگستان همچنان در نقطهی سابق قرار دارد. تنها ابزارهای تازهای به مدد وبلاگستان آمدهاند. وبلاگ دچار دگردیسی شده است و این دگردیسی همیشه منفی نبوده است بلکه بیشتر باعث قدرتمندتر شدن وبلاگ شده است. پدیدهی وبلاگنویسی در صورت ابتداییاش از غرب وارد فضای ایرانی شد ولی چنان به سرعت رنگ و شکل عوض کرد که وبلاگ ایرانی دیگر شباهتی به نمونهی غربیاش نداشت.
ما با وبلاگهایمان بزرگ شدهایم؛ قد کشیدهایم؛ رشد کردهایم؛ بالغ شدهایم. زبانمان تغییر کرده است و بیشتر صیقل خورده است. بیشتر متوجه امکانات و حوادث پیشبینیناپذیر و زلزلهآور وبلاگ هستیم. درست است که وبلاگها – به تنهایی – دیگر آن خصلت زلزلهآور سابق را ندارند ولی همچنان فضاهای گریز از مرکز وب، روی گسلهای فعال جامعه حرکت میکنند. وبلاگ، روی گسلهای و شکافهای فعال زلزله زندگی میکند. نمیتوان به این سادگی برای زمینی زلزلهخیز قاعده و اصل معین کرد. هر قاعدهای با فرارسیدن پسلرزهها و لرزههای بزرگ بعدی فرو میریزد و جای خود را به قاعدهی تازه میدهد.
وبلاگ – همچنان – یکی از نمونههای موفق اما پارادوکسیکال جهانیشدن است که جهان چند صد هزارپارهی ما را به هم متصل میکند و مرتبط میسازد. وبلاگها برای خودشان زمینهای هستند برای رشد و رویش و مدد رساندن به یک فضای جامعهی مدنی جهانی که درست در برابر اتوریتهی کهن و سنتی فرمانفرمایی ملی و مرزهای دولت-ملت میایستد. از این جهت، وبلاگستان برای جامعهی مدنی و پایگاههای قدرتی که خارج از نظامهای سنتی دولتمحور زندگی میکنند فرصت است و برای دولت-ملتها تهدید؛ تهدیدی که میتواند تبدیل به فرصت شود اگر حداقلی از خردمندی و دوراندیشی در میان ارباب قدرت وجود داشته باشد.
وبلاگستان یعنی کام طلبیدن از خلافآمد عادت؛ یعنی جمعیت در پریشانی جستن. در این خصلت، چیز غریب و غیرقابلفهمی برای جامعهی ایرانی که تجربهی حافظ و سعدی را داشته و دارد، وجود ندارد. وبلاگنویسی، حافظانه زیستنِ زمانهی ماست. ادعای بزرگی است و این ادعا پارادوکسیکال مینمایند ولی وبلاگستان – به معنای وسیعاش – در میان همین تناقضها میبالد و میروید.
[تأملات, حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها: