@ 30 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
شب یلدا مثال است. ممثول این شب، احوال تلخ بیدادى است که بر ما میرود و بیدادی که بر هم میکنیم. بیدادگران چشم دوخته اند به این که من و تو دیگر امیدی به بهبود، امیدی به رهایی، امیدی به پایان جدایى نداشته باشیم. این شیوه از بیدادگران عجیب نیست: آن ها از جنس شباند و شب را میپسندند؛ شب هر چه طولانیتر، بخت آنها درازتر. اما از ما شگفت است اگر با یکدیگر همان کنیم که دست بیداد به صد شیوه میکوشد با ما کند. این تنهایی و نومیدی و دل بریدن از یکدیگر و سر در گریبان خویش بردن همان است که غایت آرزوی شبپرستان و بیدادگران است.
باطل السحر این بیداد با هم بودن است و محکم کردن رشتههای الفت. بعضی رشتههای گسیخته دیگر به آسانی پیوسته نمیشوند. دست کم، بدون فرونهادن غرورمان شدنی نیست. اما محال نیست. این همه دوری و بیزاری و این همه جدایی و دلهای پراکنده تنها رشتههای ستبر ستمی را که نفس یکایک ما را بریده است، استوارتر میکند و آخر کار انبوه درختانی تنها خواهیم بود.
شب یلدا برای من یعنی شب تأمل و دوستی؛ یعنی شب شکستن این نومیدی و از روز و روشنایی و خورشید گفتن. بیدادگران روز به روز چندان بر ستم خویش میافزایند که نقش و تصویر تمام آرزوهای دلکش و دلفریبمان دورتر و دورتر به نظر برسد تا از آن سپیده ی آرزو دل برگیریم. روزی که تن بسپاریم به دروغ بی فروغ بیداد که این شب را صبحی در پی نخواهد بود، همان واپسین روز شکست ماست.
بگذارید، یک بار دیگر این بیت معنادار حافظ را با هم بخوانیم که میگوید: صحبت حکام، ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید خواه بو که برآید. حافظ از مطلق حکام سخن میگوید. همصحبتی با ارباب قدرت، مترادف است با تاریکی؛ ظلمتی مانند شب یلدا. از این سو، میتوان از اهل قدرت پرهیز کرد و با مردم نشست. همنشینی و شبنشینی با حاکمان و اهل قدرت، دل را سیاه میکند، اما:
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیایی است که در صحبت درویشان است.
و این شب، خوب است که در صحبت دوستان و یاران دلنواز و همدل و موافق بگذرد نه در همراهی بیخبران و ناسازگاران. اما، یلداییهی من، شعر و صدای شاعری است که برای من نمایندهی امید و ایمان بوده است و در این روزهای جانفرسا و طاقتسوز همواره همراهام بوده است. و گمان میکنم برای من بیجا نباشد اگر همان تعابیر که سایه، دربارهی مرتضی کیوان به کار برده بود، خود دربارهی او به کار ببرم:
من در تمام این شب یلدا
دست امید خسته خود را
دردستهای روشن او میگذاشتم
من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتو ستاره او گرم داشتم
قطعاتی که در زیر میشنوید، همه شعرهایی هستند که در آلبوم «تا صبح شبِ یلدا»ی سایه آمدهاند. در انتها هم، «هنر گام زمان» را میشنوید. فکر میکنم برای این شب یلدا در این شعرها مضامینی هست که برای هر کدام از ما آیینهای میتواند باشد که خود را در آن تماشا کنیم. اولین قطعه، «تشویش» است که یکی از شعرهای بسیار محبوب من است و خصوصاً در این شب یلدا، زبانِ حال من است. شب یلداتان مبارک باد!
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 11 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
برای تدریس جلسهای دربارهی آراء و عقاید
حمیدالدین کرمانی مدتی است که مشغول کاویدن منابع و مقالاتی هستم که مدتها درگیرشان بودهام. در خلال بحث، مسألهی همیشگی و دیرین من دربارهی فلسفه و علم نزد مسلمانان دوباره برایام زنده شد. چیزی که من از نسبت فلسفه، الاهیات و علم در زمان کرمانی میفهمم این است که میان اینها نسبت و پیوندی ارگانیک برقرار بوده و متکلم یا متأله – در این مورد خاص، داعی اسماعیلی فاطمی – علاوه بر متأله و متکلم بودن، در علوم زمان خود نیز ورود داشته و به آنها وقوفی کامل یا کافی داشته است. دو نمونه از اینها در زمان فاطمیان حمید الدین کرمانی و ابوحاتم رازی هستند که علاوه بر «داعی» بودن به هنرها و دانشهای دیگری نیز آراسته بودند (تعمداً تعبیر داعی را به کار بردم چون «داعی» چیزی است بیشتر از متکلم یا متألهِ صرف). اینها علم لغت میدانستهاند (فیلولوژیست بودهاند)، از اندیشهها و عقاید غیرمسلمانان آگاه بودهاند، اهل فلسفه بودهاند، طبیعیات زمان خودشان را خیلی خوب میشناختهاند و خلاصه دانش دینیشان با دانش طبیعیشان هماهنگ و همساز بوده است. مسألهی اینها این نبوده که نوافلاطونی شوند یا نوفیثاغورثی یا هلنیستی. مسأله ابدا این نبوده است. اینها بیش از هر چیزی توجه داشتهاند به همساز کردن دانش دینیشان با کیهانشناسی و معارف غیردینی زمانشان.
اما اتفاقی که در قرون بعدی در جهان اسلام میافتد اتفاق غریبی است: پیوند میان علم دین و علوم طبیعی و فلسفه گسسته میشود. در دورههای متقدمتر، متافیزیک مسلمانان با فیزیکشان تناسب داشت. اما از زمانی به بعد، دیگر نه اینکه احساس کنند نمیتوانند متافیزیک یا الاهیاتشان را با طبیعیات همساز کنند، بلکه متافیزیکشان را از فیزیک و طبیعیات پاک مستغنی میدیدند. نظریهی قبض و بسط سروش به زبانی دیگر به همین معضل اشاره دارد. که متافیزیکی بر پایهی طبیعیات جدید نداریم. این کار البته کار آسانی نیست. مدعی هم در این زمینه فراوان است. در مطالعات اسلامی هم امروز بسیاری از آکادمیسینها همچنان تمایل به کاویدن بایگانیها یا آثار باستانشناسانه دارند (آثار اساتید و دانشورانی از جنس مادلونگ از همین طبقه است). البته این نوع آثار خلائی را پر میکنند و بیشک ارزشمندند ولی هنوز اثری خلاقانه یا زاینده از این نوع پرداختن به مطالعات اسلامی حاصل نمیشود.
استاد بزرگواری برای من نقل میکرد از داوری ملاصدرا دربارهی ابن سینا. ملاصدرا ابن سینا را ملامت میکرد که چرا به علوم طبیعی میپرداخته و سراغ پزشکی و قاروره گرفتن و بول بیمار مشاهده کردن میرفته است. از نظر او، شأن فیلسوف اجل از آن بوده که به طبیعیات و علوم تجربی بپردازد. نزد او، فیلسوف کارهای مهمتری دارد و باید طرحهای عظیمی پی بیفکند که این دانشها پیششان خرد و حقیر مینموده است. این همان نقطهی انحطاط و زوال اندیشه است.
البته فقط مسألهی ما این نیست که کسانی که به علم دین میپردازند عمدتاً شناختی از دانشهای غیردینی ندارند و وزن و اعتباری برایشان قایل نیستند. این نکته را هم میفهمم که به هر حال شاخههای دانش چندان فراوان و پربار و گسترده شدهاند که از وسع و طاقت یک فرد خارج است که از هر حوزهی دانش اطلاع داشته باشد ولی دستکم میتوانند در همان حوزههایی که شناخت از آنها برای وسعِ آدمی میسر است، اهل تفحص و کوشش باشند. از این سو، چه بسا مثلاً میان مسلمانان و متدینان، دانشمندانی باشد در حوزههای غیردینی، مثلاً پزشکی، فیزیک، شیمی، ریاضی و الخ که در این علوم زبردستاند اما وقتی در احوال همین عده نظر میکنی، میبینی که دانشِ دینیشان چیزی است در حد ابتدایی و سواد عامیانه و حداکثر دانشِ رسالهای و فقهی. و همچنان کمتر کسی را پیدا میکنیم که علاوه بر مبرز بودن در رشتهی علمی غیردینیاش، غوری در دانشهای دینی به شکل امروزیاش – مشخصاً در چهارچوب علوم انسانی روز – داشته باشد.
فکر میکنم این ایده را باید بسیار جدی گرفت که چه نسبتی میتوانیم میان دانش دینی و دانش غیردینی برقرار کنیم و چگونه معرفت دینی امروزی ما میتواند متأثر از معارف غیردینی ما باشد؟ کلید زایندگی و خلاقیت دوبارهی تمدن امروزی بشر – و نه تنها مثلاً مسلمانان – در این است که بتوانند فضای علمی دینی را از تکرار و خمودگی بیرون بکشند تا بتوانند سر پای خود بایستند و با اعتماد به نفس با علوم غیردینی مشغول داد و ستد شوند. این کار نشدنی نیست. زمینهی کار هم فراهم است. از دانشهای مختلفی هم میتوان بهره جست. امروز با یکی از دوستان دانشورم،
نادر البزری، دربارهی همین موضوع گفتوگو میکردم. او مقالهای دارد که در مجلهی فلسفهی تطبیقی منتشر شده است با عنوان «
هزارتوی فلسفه در اسلام» که مقالهای است خواندنی و درخور تأمل (کل مقاله در همان لینکی که دادم موجود است).
دربارهی این موضوع بیشتر خواهم نوشت، اما این قلمانداز و سیاهمشق برای آغاز بحث کافی است. امیدوارم دوستان دیگر اهل فضل هم مددی کنند که بتوان بحث را پی گرفت.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 10 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
مدتهاست مضامین این نوشته را پیش رو دارم و کوشش میکنم با توجه به مصادیقی که هر روز میبینم، نظر و نظریهام را بیشتر صیقل دهم. با این احوال، چیزی که در زیر میآید طرحی قلمانداز است و بیشتر سیاهمشق است تا سخنی سنجیده و غایی.
فضای مجازی ما – که این روزها بخشی از فضای واقعی ماست و چه بسا همان فضای واقعی ما در لباسی دیگر است – فضایی است که امروزه بر مدار «لایک» و «کامنت» و «همخوان کردن» میچرخد. اینها امروز هم به مثابهی ابزار شناخت و معرفت عمل میکنند و هم در قامتِ عمل، ایفای نقش میکنند. در نتیجه، لایک و کامنت و همخوان کردن مطلبی لزوماً همیشه نمیتوانند بیطرفانه یا خنثی باشند. خود اینها به معنای جانبداری هم هستند و چه بسا اعلام موضعی به زبانی است که اگر قرار بود به شکل دیگری بیان شود، مستلزم نوشتن جملات فراوانی میبود. در نتیجه، اینها ابزار و مقدمهی شناخت ما از عالم، از آدم، از دوستانمان و از جملهی صادر و وارد فضای مجازی هستند. با اینها میشود آدمها را شناخت. گاهی میشود بر اساس همینها الگویی ساخت و به درکی از شخصیت افراد رسید. گاهی هم البته نه، آن هم به این دلیل که شخصیت انسانها پیچیده است و ابعاد و ساحتهایی دارد که با چند لایک و کامنت شناختنی نیستند.
فضای مجازی، در و دروازه ندارد. به عبارت دقیقتر، فضای مجازی ته ندارد؛ عایق ندارد. در فضای مجازی، حریم خصوصی بیشتر چیزی است در حد تعبیر استعاری. فضای خصوصی در عالم سایبر، معنایاش با فضای خصوصی در عالم واقع فرق دارد. این البته نتیجه نمیدهد که اصول اخلاقی از اعتبار میافتند. مقصود این است که گاهی اوقات خیال میکنیم که آنچه در فیسبوک یا گودر مینویسم، به گوش و چشم کسانی که در زمرهی محرمان یا دوستان ما نیستند، نمیرسد. شاید ما نپسندیم که کسانی که یا با ما اختلاف فکری دارند یا اسباب آشفتگی و آزردگی ما میشوند در فضاهای مجازیای که در آنها مینویسیم حضور داشته باشند. اما این هرگز به این معنا نیست که آنها دسترسی به چیزی که در آنجا میگوییم نخواهند داشت.
بگذارید به بیانی صریحتر بگویم: وقتی کسی پا به فضای مجازی گذاشت و چیزی در این فضا نوشت (دقت کنید که ایمیل در این زمره نیست)، هر وقت چیزی در چنین فضایی بنویسد یا دوستاناش چیزی در این فضا بگویند، دیگر آن فضا خصوصی نمیماند. این سخنان دست به دست میچرخد و به چشم و گوش کسانی میرسد که شاید ما نخواهیم. خلاصه اینکه در این فضا، نوشتن همان و خارج شدن اختیار و سرنوشت آن نوشته از دست ما همان. کسی که پا به فضای مجازی میگذارد و میخواهد همچنان که محتویات ایمیلاش را کنترل میکند (که تازه این هم این روزها چندان قطعی نیست)، محتویاتی را هم که در فضای سایبر، خصوصاً وب ۲.۰ تولید میکند، به همان شیوه مدیریت کند، خصلت این فضا را هنوز درک نکرده است.
بهترین نمونههای عمومی بودن فضاهای وب ۲.۰ فیسبوک و گودر هستند. اینکه میگوییم صفحهی شخصی فلانی در فیسبوک یا فضای گودری اختصاصی او، تنها تعبیری استعاری است. در حقیقت این فضاها مطلقاً خصوصی نیست و بالقوه و بالفعل پیش نگاه تمام بنیآدم رژه میروند. پس کسانی که بسیار اهل تحفظاند و مایل نیستند در این فضاها ظاهر شوند، باید بیش از این مراقب باشند (یا دستکم عبارات و الفاظشان را حسابشده انتخاب کنند). بگذارید مثالی بزنم. من با آقای الف دوست هستم و او با آقا یا خانم ب و ج دوست است. ممکن است من هم با فرد ب دوست باشم ولی فرد ج دوست من نباشد و چه بسا دشمنِ خونی من باشد. در فضای مجازی امکان دسترسی پیدا کردن فرد ج به مراودات فیسبوکیه و گودریهی من و آقای الف به سادگیِ آب خوردن میسر است ولو فرد ج هرگز در زمرهی دوستان من نباشد، مگر اینکه تصمیم بگیریم در همین فضاها به فرد مزبور پیغامی خصوصی بفرستیم که در آن صورت تبدیل میشود به چیزی شبیه ایمیل. اینجا میتوان از «فضای خصوصی» دم زد؛ در موارد قبلی از فضای خصوصی سخن گفتن مترادف است با نشناختن این فضا.
عالمی که در آن زندگی میکنیم روز به روز بیش از گذشته تبدیل به جهانی شیشهای میشود. زیستن در این فضا، آدابی دارد. آدابی را هم باید برای همزیستی بهتر و – شاید – امنتر در این فضا ایجاد کرد و دربارهشان گفتوگو کرد. اما اینکه خیال کنیم این فضا امنیت محض دارد یا کلید آن به دست ماست یا چه بسا که خصوصی یا عمومی بودناش به گفته یا میل ماست، تصوری است باطل و گول زدن خودمان است.
اما دربارهی «لایک» و «کامنت» و «همخوان کردن» هم باید بیش از این بنویسم و اینکه چقدر همینها میتوانند به مثابهی عمل و گفته کار کنند و میتوانند دیدگاه آدمها را هم نسبت به هم تغییر دهند. این کارها (لایک، کامنت و همخوان کردن)، اخلاقی دارند. دستکم هنجارهای شناختهشدهای برای همهی اینها هست. گاهی اوقات عدول از همین اخلاق و آداب هم دردسرساز میشود. این یک نکته بماند برای یادداشتی دیگر. همینقدر نشانهای را اینجا بگذارم برای بعد.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 5 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
یکی از شورانگیزترین غزلهای سایه، این غزل انقلابی است که شجریان آن را به آواز در یکی از چاووشها – که بعداً با نام «سپیده» منتشر شد – خوانده است. مطلع غزل این است: زمانه قرعهی نو میزند به نام شما / خوشا شما که جهان میرود به کامِ شما. بگذارید این غزل و بعضی از ابیاتاش را بهانه کنم برای گفتن بعضی حرفها که ماههاست با خود زمزمه کردهام ولی تا به حال تحریر نشدهاند.
این «به نامِ شما»، تعبیر معنیداری است. قرعه به نام کسی وقتی میافتد، هم معنای مثبت میتواند داشت و هم معنای منفی. قرعهی خوب به نام کسی وقتی بیفتد، گویی همای سعادت سایه بر سرش انداخته و شاهین بخت بر شانهاش نشسته است. قرعهی دیگری هم داریم که قرعهی دیوانگی است: قرعهی وجودی بشر! این بار امانت کشیدن بشر، یا عرضه کردن امانت بر او، قرعهای بود که به نام او افتاد و آدمی دیوانگی کرد و «قرعهی کار به نامِ من دیوانه زدند».
به نامِ کسی بودن هم معنایاش روشن است: در تملک کسی رفتن یا متعلق به کسی یا چیزی بودن. این «به نام کسی»، حکایتی از عشق هم در خود دارد. عاشق، به نامِ معشوق است یا بر عکس. حکایتی از پیوندی است میان این دو به همین نام.
در تاریخ هم خواندهایم که پیش از این سکه به نام شاهان و سلاطین میزدند (و هنوز هم میزنند) یا در فضای اسلامی، خطبه به نام امیران و فرمانروایان و خلفا میخواندند. وقتی خطبهای به نام کسی میخواندند یعنی حکم او مطاع بود.
تا بدینجا حکایت از خوشنامی بود در جایی که چیزی به نام کسی است. اما پیش از اینکه به بدنامیها برسیم و از نیکنامیها در گذریم، خوب است این بیت آن غزل را دوباره بخوانیم: زمان به دستِ شما میدهد زمام مراد / از آنکه هست به دست خرد زمام شما! این چیرگی خرد بر آدمی است که او را به حق سزاوار فرمانروایی و زمامداری میکند. جایی که بیخردی بر آدمی چیره میشود، همانجاست که سقوط او آغاز میشود و شایستگی حکم راندن را هم از کف میدهد. این نکتهی نسبت خرد و آنچه که به نام و کامِ آدمی میرود یا میشود را داشته باشید تا بعدتر.
اما در همین عالم، چیزهایی که به نام آدمی میشود، همیشه فقط سکه و خطبه نیست. همیشه قرعهها و فالهای نیک نیست که به نام آدمی میافتد. گاهی خطاها و جنایتها به نام او نوشته میشود. یوسف هم که به زندان رفت، جنایتی و خطایی به نام او نوشتند اما هنوز یوسف خوشنام باقی ماند و خواهند ماند. آنچه که به نام او نوشتند و گفتند، بهتان بود و «عزیز مصر به رغم برادران غیور / ز قعر چاه بر آمد، به اوج ماه رسید». ولی خطاها یا جنایتهایی که به نام کسی نوشته میشود، همیشه از این جنس نیست. از اینجا به بعد، تأمل بیشتر لازم است. بگذارید چند ضمیر یا متعلق را بگذارم پیش رو تا بهتر بتوان دربارهشان حرف زد: ۱) خدا و دین؛ ۲) دموکراسی؛ ۳) سکولاریسم؛ ۴) مرد یا زن؛ ۵) من و شما – یا هر آدمی. (و میشود از همین دست بر شمرد).
به نامِ خدا و دین در تاریخ جنایتها کردهاند و هنوز هم میکنند. به نام خدا و دین و پیامبران هم جنایتها نوشتهاند. اینکه چه اندازه این نسبتها درست است یک سخن است و اینکه متهم چه باید بکند، سخنی دیگر. اما برای روشنتر کردن بحث، بیایید بگوییم من مسلمانام (حالا فرقی نمیکند از چه طریقه و آیینی در مسلمانی باشم)، وقتی جایی کسی به نام من و آیین من خطا و جنایتی بکند، من نمیتوانم سکوت کنم و بگویم من نکردهام و به من ارتباطی ندارد. جایی که به نام من جنایتی برود، وظیفهی من است که صدای خویش را بلند کنم و بگویم به نام من نکنید! من باید پیشقدم شوم و بگویم من از شما نیستم و به نام من جنایت نکنید. به نام خدای من و پیامبر من و آیینِ من و محبوب من اگر جنایت میکنید، من از شما تبرا میجویم. البته کارهای بسیار دیگری هم میشود و باید کرد، اما کمترین کاری که میشود کرد این است که تبرا بجویم از جنایتی که به نام من یا آیینِ من میرود آن هم به آشکارترین و صریحترین وجهی.
به نام دموکراسی هم در تاریخ جنایتها کردهاند. دموکراسی هر اندازه هم که ارزشهایی ستودنی داشته باشد – که دارد – باز هم به نام او جنایت کردهاند. باز هم نامِ نیک آن را تیره کردهاند. دموکراسیهای صادراتی مصادیق آشکار و بارز بدنام کردن دموکراسی و ستم کردن به نام دموکراسی است. دموکراسیخواهان یا آنها که ارزشهای دموکراسی را میستایند، وظیفه دارند که در عین حفظ باور و اعتقادشان به دموکراسی، اینها را که به نام دموکراسی انجام میدهد محکوم کنند و از این جنایتها یا لغزشها تبرا بجویند آن هم به آشکارترین و صریحترین وجهی.
به نام سکولاریسم هم جنایت شده است. تاریخ خونبارترین جنگ تاریخ بشر، مشحون است از باور به سکولاریسم. به نام سکولاریسم هم که خود از دستاوردهای فرخندهی خرد بشری میتواند به شمار آید، جنایتها شده است و هیچ بعید نیست باز هم این جنایتها رخ بدهد. پس آنها که سری بر آستان سکولاریسم میسایند، وظیفه دارند جنایتهایی را که به نام سکولاریسم شده محکوم کنند و از آنها تبرا بجویند بیهیچ مجامله و تعارفی.
همین قصه را دربارهی مرد و زن داریم. کم نبودهاند کسانی که به نام زن یا به نام مرد، همین خطاها را کردهاند. مسؤولیت اخلاقی ما اقتضا میکند که جایی که چیزی به نام ما میگویند و میکنند، چندان که در وسعِ ما میگنجد در رفع این تهمت از خویش بکوشیم و نگذاریم به جفا یا خطا، چیزی به نام ما تمام شود. طبعاً جایی که درنگ میکنیم یا لب فرو میبندیم، جهان را این گمان در حق ما تقویت میشود که چه بسا فلان در این خطا و جنایت دستی دارد و این گمان هم گمان بیجایی نیست.
همهی اینها را گفتم تا به جای باریکترش برسم. در این یکی دو سالی که گذشت، در کشور ما به نام این نظام و حکومت، جنایتها رفت و میرود. خونها ریخته شده است و کس دم بر نیاورده است. مقتول را علیالاغلب به جای قاتل نشاندهاند و خواستاران حق را در لباس مروجان باطل معرفی کردهاند. و این قصه، قصهی خونباری است که در آن «خونِ صاحبنظران» ریختهاند و تیغ به «صید حرم» کشیدهاند و این ماجرا همچنان ادامه دارد. صورتِ این قصه هم شبیه بقیهی قصههای بالاست با یک تفاوت بزرگ و آن تفاوت بزرگ این است که در این قصه، پای سیاست و قدرت هم در میان است. آنکه در اینجا این جنایتها به نام او میرود، موظف است حساسیتی مضاعف داشته باشد. شگفت نیست اگر به واسطهی همین دسترسی به قدرت و سیاست – که اسباب فساد و تباهی است چون به فرمودهی حضرت امیر «من العصمه ان لا تجد» – آدمی را بلافاصله در مظان تهمت میگذارد. هر که قدرت دارد بیشتر و عظیمتر از دیگران در معرض امتحان و اتهام واقع است. از همین روست که اگر جنایتی به نام صاحب قدرت – علیالخصوص که به نام دین و خدا هم شده باشد – برود، وظیفهی صد چندان اوست که به صریحترین و آشکارترین شکلی از خود رفع اتهام کند. اما چه شده است؟ هر اتهامی که به سوی این کانون تمرکز و تجمع قدرت و ثروت رفته است، نه تنها به خردمندی و تدبیر دفع نشده، بلکه زمینهی تقویت اتهام روز به روز و لحظه به لحظه مستحکمتر و پرزورتر شده است. پس این پرسشی است که پیوسته باید از صاحبان قدرت پرسید: به نامِ شما، پیوسته جنایت میکنند و بساط امنیت و آرامش آدمیان را – ولو یک نفر باشد – منهدم میکنند؛ از چه روست که یکی نیست حتی که خروش برآورد از میانِ شما که «به نام من – و به نام ما – نکنید و نشاید و نباید که کرده باشند» و یک بار نگفتید که آن جنایتها را در اسرع وقت باید به اشد مجازات محکوم کرد؟ نمونهها یکی دو تا نیستند اما دو بار حادثهی کوی دانشگاه رخ داده است و حوادث کهریزک و اوین، روی همهی سیاهکاران عالم را سپیده کرده است. دردمندی هست؟ کسی هست که برای خود نامِ نیکی طلب کند؟
زمانه، زمانی قرعهی نو به نامِ شما خواهد زد که زمامِ شما به دستِ خرد باشد نه اینکه حکایتِ شما – و ما – تقدیم الاراذل و تأخیر الافاضل باشد. آن وقت است که میتوان گفت:
به زیر رانِ طلب زین کنید اسبِ مراد
که چون سمند زمین شد ستاره رام شما
همای اوج سعادت که میگریخت ز خاک
شد از امانِ زمین دانهچین دامِ شما
ولی شما که امانی بر این زمین باقی نگذاشتهاید، سودای دام بر هما نهادن هم دارید؟! با این احوال، حکایتِ شما و آنچه به نامِ شما میرود – اگر خروش بر نیاورید که به نامِ شما جنایت نباید کردن – این است:
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خونِ دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دمِ دیو
گرچه در چشمِ خود انداخته دود ای ساقی
تشنهی خونِ زمین است فلک وین مهِ نو
کهنهداسی است که بس کشته درود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساختهاند
ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی
این ابیات را شرح گفتن نمییارم که اهل اشارت بهتر میدانند و نیکوتر میخوانند. اما پرسش همچنان باقی است: به نامِ ما و شما چه میکنند و ما در برابرش چه میکنیم؟
پ. ن. بد نیست این یادداشت را هم که دوباره در کلمه منتشر شده است بخوانید و فیلمی را هم که در ضمن آن آمده است ببینید. این نمونهی گویایی است از کارهایی که «به نامِ شما» انجام دادهاند و میدهند و کسی دم بر نمیآورد!
پ. ن. ۲. این هم آلبوم «چاووش ۶» یا همان «سپیده»:
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 27 آبان، 1389 به قلم داريوش ميم
این رازِ آشکاری است که زندگی من با شعر آمیخته است. شاعر نیستم ولی روزی نیست که شعری را نخوانم یا زمزمه نکنم. من هم مثل آدمهای مختلف سلیقهای در شعر دارم و البته گمان میکنم بسیار سختگیر و مشکلپسندم. برایام آسان نیست که به هر شعری خوشامد بگویم، خصوصاً شاعرانی را که جوانترند و در زمانهی ما زندگی میکنند. مسأله هم مطلقاً ارتباطی ندارد با اینکه انتظار داشته باشم شاعر مورد نظر مثلاً شعری داشته باشد مثل شعر مولوی و حافظ و سعدی. به هیچ وجه. آنچه که بیش از هر چیزی برای من مهم است این است که شعر چقدر عاطفه و احساس را منتقل میکند. شعری که نتواند مرا تکان بدهد، هر چقدر هم که زیبا باشد در کنار هم چیدن الفاظ و صورتبندی کلمات، باز هم شعری نیست که برای من خواستنی باشد. شعر خوب، برای من شعری است که صاعقهوار فرود بیاید بر من و تکانام بدهد. و گرنه خیلیها شعر میگویند، قافیه ردیف میکنند، صورتها و مضامین آشنا و تکراری شعر کلاسیک را کنار هم مینشانند (و این کار کمابیش از هر کسی که ذهناش انباشته از شعر کلاسیک باشد و کمی ذوق و هنرمندی و تسلط به اوزان عروضی داشته باشد، ساخته است) و نقشی از خودشان به جا میگذارند. ولی این آن چیزی نیست که من میخواهم.
اینها که وصفاش را آوردم، البته توقعی است زیاد. این را میفهمم که خیلی سطح انتظارم بالاست. یعنی فقط این نیست که من انتظار داشته باشم کسی مثل حافظ شعر بگوید. توقع من این است که مضمون و معنا و روحِ کلام از خلال کلمات فوران بزند و مثل نسیمی بر جان و عقل من وزیدن بگیرد و غباری را از جانام بشوید. شعر خوب، شعری است که این بارقهی وحیآسا را داشته باشد و حتی اصلاً لازم هم نیست از مفهومی آسمانی یا دینی یا اسطورهای سخن بگوید. گاهی اوقات یک ماجرای سادهی انسانی را چنان میشود به شیوایی بیان و منعکس کرد که پهلو به پهلوی وحی بساید. این انتظار، البته به نظر خودم، انتظار بیجایی نیست. به خاطر اینکه ما اگر وقت میگذاریم برای خواندن یا شنیدن یک شعر، اگر احساس، عاطفه، نیاز خودم و دلِ خودم را خرج میکنم پای یک شعر، ابتداییترین و سادهترین توقع من این است که کالای تقلبی به من نفروشند و جنس بنجل به من ندهند. دیوان قطوری از شعر تحویل مردم دادن کار سختی نیست. کار سخت این است که بتوانی در تمام عمرت یک نیممصرع بگویی که قرنها در خیال و حافظهی آدمی بماند. و گرنه شعر گفتن از هر کسی ساخته است. کمی تمرین میخواهد فقط.
گاهی اوقات برای اینکه خودم را به این حس نزدیکتر کنم، اسرار التوحید را باز میکنم و داستانها را میخوانم. خوب اینها شعر نیستند. ولی در لا به لای همین سطور، گاهی درخششهایی هست که از هر شعری بالاتر است و ارکان وجود آدمی را میلرزاند. این آتشانگیزی کلام است که برای من مسأله است و مهم است. شاعر زمانهی ما، قرار نیست شاعر درباری باشد که به مناسبتهای مختلف شعر بگوید («دربار»ش لازم نیست دربار پادشاهان باشد؛ دربارهای مختلفی در زمانهی ما هست). شاعر مجبور نیست محبوس قافیه باشد که هر قافیهای او را دنبال خودش بکشاند و دیگر نتواند حرف دلاش را بزند و احساس و عاطفهاش را منتقل کند. تسلط به زبان مهم است. مسلط بودن به خود هم مهم است که آدم عناناش را به دست زبان دیگران، یا بیان روزمره یا صورتبندیهای غیر – چه غیر کهن باشد چه غیرِ امروزی – ندهد. و این البته تکلیفی است بسیار دشوار و سخت. اینها را که گفتم، نمیدانم واقعاً چه اسمی باید رویاش گذاشت. میدانم که بعضی از دوستان همروزگار من که شعر هم میگویند شاید این طبع و سلیقهی دشوارپسند من به مذاقشان خوش نیاید. ولی گاهی از شاعری یکی دو بیت خوب کافی است و بیشتر نه. آدم لازم نیست خودش را خرج شعر کند و بندهی آن باشد. شعر باید در خدمت بیان احساس و عاطفهی ما باشد برای اینکه بتوانیم آدمتر باشیم. اصلاً شعر برای آدمی است نه آدمی برای شعر. آدم که نباشد، چه خاصیتی در شعر خواندن و شعر سرودن هست؟ پس هنوز فکر میکنم اگر سخت میگیرم در خواندن شعرهای روزگار ما، حق دارم چون وقتی من از همه چیزم مایه میگذارم برای خواندن شعر، شاعر هم باید به هوش باشد که با منِ مخاطب بازی نکند. همانقدر که من به خود سخت میگیرم در خواندن شعر او، او هم به خودش سخت گرفته باشد در سرودن شعری خوب و او هم بسیار با خودش کلنجار رفته باشد در بیان عاطفهاش. انتظار بیهودهای نیست اگر بخواهیم شاعر ما حرفِ خودش را زده باشد یا بزند، نه اینکه حرف دیگران را تکرار کند. میدانم انتظار کمی نیست ولی خوب است شاعران ما هم متوجه باشند که همهی مخاطبانشان آسانگیر نیستند. بعضیها هم توقع بالاتری دارند و میناگری و خونِ دل خوردن و چکیده و عصارهی عاطفه و احساس میطلبند.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 24 آبان، 1389 به قلم داريوش ميم
حامد قدوسی مدتی پیش یادداشتی نوشته بودم دربارهی درجه و میزان آمیختگیاش با اینترنت و فضای وب ۲ با عنوان «
شرم پنهان نگاه» (که ادامهی یادداشت قبل از آن بود). حامد مقدماتی در یادداشتاش آورده که بیش از هر چیزی حس اوست و دربارهی حس که نمیشود داوری کرد. چیزی که میخواهم بنویسم ناظر به جملات آخر نوشتهی حامد است. اما قبل از آن بگذارید حکایتی را تعریف کنم.
رییسی دارم که از مورخین و صاحبنظران معتبر حوزهی آکادمی است و انسانی است فوقالعاده متین و تأثیرگذار در زمینهی کاریاش. مدتی پیش گزارشی برایاش تهیه میکردم و چندین بار مجبور شدم گزارش را ویرایش کنم. در یکی از جلسههای مشترک ما برای ویرایش متن، نکاتی را میگفت و من چون قلم و کاغذ دستام نبود – و معمولاً هم با قلم و کاغذ کار نمیکنم – آیفونام را بیرون آوردم و یادداشت بر میداشتم. گفت بنویس دیگر. گفتم دارم مینویسم. گفت کو؟ گفتم اینجا. گفت بلند شو برو قلم و کاغذ بیاور! و بعد گفت: «من در تمام عمرم با کامپیوتر و این ابزارهای تکنولوژی جدید کار نکردهام و حتی یک برگ و یک جمله از یادداشتهایام نه گم شده و نه از بین رفته؛ شماها هر روز یا کامپیوترتان خراب است یا سیستمتان کرش کرده و یا فایلتان نابود شده. مثل من اگر بودید این بلاها سرتان نمیآمد!» این هم زاویهی نگاهی است ولی دیگر این دوران سپری شده است برای ما. حتی خود او هم مجبور است همهی حرفهایاش را یک بار روی کاغذ بنویسد و بعد بدهد برایاش تایپ کنند همینها را. او هم دیگر کاغذ دستنویساش را پست نمیکند!
جملات محل بحث نوشتهی حامد اینهاست: «هنوز ته ته ذهن من فیس بوک و گودر و فرندفید و تا حد ضعیفتری وبلاگ تفریحات کمفایدهای هستند که آدمهای جدی هرگز خودشان را آلوده آن نمیکنند: هیچ دیدهای مصطفی ملکیان مشغول فیسبوک بازی باشد؟ به نظرت مسخره نیست اگر تصور کنیم هایدگر وقتش را صرف جواب دادن به تکهپراکنیهای بیربط این و آن در فرندفید میکرد؟ اگر فروید قرار بود هر روز وبلاگ بنویسد و بخواند چه کسی باید تمدن و ملالتهای آن را مینوشت؟»
من به خیلی از بخشهای این جملات نقد جدی دارم. یعنی میتوانم لفظ به لفظ شروع کنم و بروم جلو. خیلی هم جدی و بیرحمانه. ولی بگذارید چند تا نکتهی روشی را مشخص کنیم. اگر
مارشال مکلوهان زمانی از «دهکدهی جهانی» حرف زده بود، عمرش وفا میکرد و روزگار ما را میدید، شاید از ذوق سر به جنون بر میداشت. از دید من، رسانههای مجازی، حتی همین فرندفید و فیسبوک و گودر، ابزارهایی هستند در حد همان دستگاه چاپ گوتنبرگ. مهم استفادهای است که من و شما از آن میکنیم. مثلاً توییتر و فرندفید در جریان انتخابات در ایران نقشی مهم ایفا کردند. اهمیتاش به چه بود؟ به اینکه خبرهایی را در لحظه منتشر میکردند که به هیچ وجه امکان دسترسی به آنها در موقعیت متفاوتی وجود نداشت. و البته در این فضاها خطا هم رخ میدهد و کلی عیب و ایراد هم هست. چیزی که میخواهم بگویم این است که ما با سوار شدن بر این رسانهها و درگیر شدن با آن هم بخشی از آن رسانه میشویم و هم رسانه ممکن است به ما گره بخورد. میان ما و رسانه یک رابطهی دیالکتیک وجود دارد.
با این مقدمه، نقد من به حامد این است: چرا حامد فکر میکند «آدمهای جدی» فقط امثال ملکیان یا هایدگر یا فروید هستند؟ خیلی آدمها هستند که نه مانند این افراد فکر میکنند و نه مثل آنها عمل میکنند ولی با هر معیاری همچنان آدمهایی جدی هستند و زندگیشان و فکر و عملشان هم هزل و شوخی یا مسخرگی و سطحیگری نیست. با این معیار حامد برای «جدی بودن»، حتماً مکلوهان که حتی عصر رسانههای مجازی را ندیده بود ولی سخنانی تعیینکننده دربارهی رسانهها گفته بود، در کنار این آدمها مطلقاً آدمی جدی به حساب نمیآید و چه بسا اصلاً عقلاش پارهسنگ بر میداشته است! ولی واقعیت این است که همچنان مکلوهان متفکری تأثیرگذار در این زمینه است و هنوز هم بسیاری از حرفهای مکلوهان نقطهی مرجعی قابلاعتناست.
حامد میگوید ملکیان اهل «فیسبوکبازی» نیست. نمیگوید اهل «فیسبوک» نیست؛ این قید «فیسبوکبازی» مهم است. یعنی از دید نویسنده فیسبوک فضایی است غیرجدی و سطحی. من فکر میکنم با وجود اینکه فیسبوک فضای آکادمی نیست، همچنان نمیتوان نتیجه گرفت که در فیسبوک نمیشود سخنی جدی گفت. اینکه آقای ملکیان وارد آن فضا نشده است، به نظر من نه تنها مشکل فیسبوک نیست بلکه مشکل خود آقای ملکیان است. ایشان میتواند و شاید هم باید وارد این فضا شود. شاید اگر امثال ملکیان این فضا را جدیتر بگیرند توازن بهتری در این فضا ایجاد شود (هر چند فکر نمیکنم بدون حضور آقای ملکیان، فیسبوک تبدیل به دیوانهخانه یا محل تجمع آدمهای سطحی باشد!). وانگهی، چه کسی گفته که هر کاری که آقای ملکیان بکند خوب است و هر کاری نکند بد یا هر کاری ایشان کرد باید از او تبعیت و تقلید کرد یا درس گرفت یا الگو و سرمشق قرار داد؟ ما که «مرید» آقای ملکیان نیستیم. ملکیان هم اگر فضیلتی دارد به خاطر این نیست که اهل «فیسبوکبازی» نیست. اصلاً در آن روزگاری که ملکیان داشته ملکیان میشده است، فیسبوک معنا نداشته است. و همینطور میشود دربارهی فروید و هایدگر حرفهای مشابهی زد. تازه اینجا من حساب کسانی را که اساساً با یا بدون فیسبوک و اینترنت و گودر و فرندفید خود فروید و هایدگر را مطلقاً قبول ندارند، جدا کردهام.
با این اوصاف، اگر حامد همچنان دربارهی حس خودش و این تعللی که در جدی گرفتن این فضا دارد حرف بزند، پذیرفتنی است ولی به ویژه وقتی استدلال میکند آن هم به این شکل و خصوصاً وقتی که پشت عمل ملکیان یا موضعِ بلاموضوع هایدگر یا فروید پناه میگیرد، به نظرم پذیرفتنی نیست. یعنی حامد هر چقدر هم از این جنس استدلالها بیاورد، من میتوانم آکادمیسینهایی نام ببرم که نه تنها این فضا را دارند جدی میگیرند بلکه آرامآرام خودشان هم به سوی همین فضا میآیند. البته یک نگرانی حامد قابل فهم است: گاهی آدم ممکن است چنان آغشتهی این فضا شود که اصلاً زبان و روش و منطق کار علمیاش را هم فراموش کند! خوب این بستگی به خود آدم دارد؛ گناه این فضا نیست. من وقتی قرار است مقالهی علمی بنویسم مجبورم زبانام را جور دیگری تنظیم کنم. وقتی در گودر مینویسم زبان یک شکل است و تازه همان زبان هم تغییر میکند و تحول پیدا میکند و هنگامی که در فیسبوک باشم، جور دیگری هستم. وبلاگام هم حاجتی به گفتن ندارد. من فکر میکنم بخش بزرگی از اینکه در فضای مجازی چه میکنیم به خودِ ما بستگی دارد. درست است که فضا هم چیزهایی را به ما تحمیل میکند و ما آزادی محض و مطلق نداریم، ولی این محدودیت جاهای دیگر هم هست. حرف من این است که چرا وقتی میشود از این فضا استفادهی مثبت و بهینه بکنیم، رو به محافظهکاری بیاوریم و آن وقت بنشینم اینطور محافظهکاریمان را توجیه کنیم که مثلاً ملکیان اهل فیسبوک نیست؟ باید به این هم فکر کنیم که ممکن است یکی بگوید خوب ملکیان اهل فیسبوک نیست که نیست. مشکل خود ملکیان است و اصلاً این یک امتیاز منفی برای ملکیان! و بعد ممکن است دربارهی خود آدم هم این قضاوت بشود که انگار منتظر است تا ملکیان بگوید که علیکم بالفیس بوک! به نظر من فضای مجازی، فضایی است جدی و واقعی. ما از بام تا شام داریم با آن زندگی میکنیم. حالا که این فضا واقعی است، بهتر است واقعیتاش را بهتر درک کنیم و پایبند مقتضیاتاش هم باشیم و گرنه خوب راههای دیگری هم برای زندگی کردن هست. «زندگی آبتنی کردن در حوضچهی اکنون است».
تمام اینها که نوشتم البته نتیجه نمیدهد که باید بنشینم و «مدح» فضای مجازی را بگویم. فکر میکنم مبالغه و اغراق از هر دو سوی ماجرا نادرست است. لازم هم نیست آدم به سوی ذمی از این جنس برود. بله، فضای مجازی، مثل هر فضای دیگری، عیبهای خودش را دارد. ولی: عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند!
پ. ن. فکر میکنم اگر کسی بخواهد دربارهی رسانه حرف بزند، حتماً باید این کتاب «
فهم رسانه: امتدادهای بشر» مکلوهان را بخواند. مطمئنام با خواندن این کتاب، نگاهتان نسبت به رسانههای مجازی هم تغییر میکند و ایدههای تازهای دربارهی فضای مجازی پیدا میکنید. کسی میداند که این کتاب به فارسی ترجمه شده است یا نه؟
پ. ن. ۲. دو سه بار خواستم یک چیزی هم دربارهی این «تفریحات کمفایده» بنویسم ولی فکر میکنم تا همین حد که گفتهام بس است. بقیه را میشود بر همین قیاس ادامه داد!
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 21 آبان، 1389 به قلم داريوش ميم
امروز گفتوگوی جمشید برزگر با اکبر گنجی و حمید دباشی را در
برنامهی پژواک گوش میدادم. دباشی به نکتهی ظریفی اشاره کرد که کمتر دیدهام کسی آشکار بر آن تأکید کرده باشد و آن را به مثابهی یک محور برای فهم رفتار جمهوری اسلامی برجسته کنم. میدانم که افراد زیادی در جاهای مختلف به این نکته اشاره کردهاند که نظام جمهوری اسلامی با بحران زندگی میکند و از بحران تغذیه میکند و کرده است. چنانکه دباشی در این برنامه میگوید، جمهوری اسلامی همیشه با بحران سر و کار داشته و از آنها ارتزاق کرده است. این بحرانها یا از نوع بحرانهای خودساخته بودهاند مثل بحران گروگانگیری و یا از نوع بحرانهایی بوده که دیگران سر راه جمهوری اسلامی گذاشتهاند مثل جنگ تحمیلی که خود ایران هم آن را ادامه داد.
به این معنا، اگر این مضمون «بحران» را جدی بگیریم، بهتر خواهیم دید که چرا بسیاری از اتفاقات در جمهوری اسلامی میافتد. وقتی هاشمی رفسنجانی «عبور از بحران» مینویسد و خاتمی از «هر نه روز یک بحران» حرف میزند و احمدینژاد یکایک روزهای دولتمداریاش بحران است و هر بار که سخنرانی میکند یا سفری میرود، بحرانی تازه درست میکند (در حدی که حتی عاشقان سینهچاکاش میمانند چطور باید دستهگلها و خرابکاریهایاش را جمع کنند) و حتی وقتی جنبش سبز، «فتنه» قلمداد میشود، در واقع بحث دوباره بر میگردد به «بحران». جمهوری اسلامی از بحران تغذیه میکند. دلیلاش شاید این باشد که در فقدان بحران، کار زیادی نمیماند که انجام بدهند. نمیخواهم منفی نگاه کنم به ماجرا. خوب میدانم که در ایران قابلیتهای فراوانی برای مدیریت و رهبرای مدبرانه وجود دارد (که البته امروز بسیاری از این قابلیتها یا سرکوب میشوند یا حبس و شکنجه میبینند). به هر حال، مدیریت خوب و رهبری هوشمندانه و با کفایت، ویژگیهایی دارد. هر چه هست، اگر این نکته را در تحلیلهایمان همیشه در نظر داشته باشیم که نظام جمهوری اسلامی از بحران ارتزاق میکند، میشود بعضی اتفاقها را خیلی بهتر بفهمیم.
قتلهای زنجیرهای، یکی از بهترین نمونههای بحرانسازیهای داخلی نظام برای بقا بود. صورت ظاهری ماجراها و نمایشهای رسانهایاش هر چه باشد، این نکته را نباید از نظر دور داشت که وقتی ساختاری درست عمل نمیکند، ناگزیر به سوی بحرانسازی و شلوغ کردن فضا برای سرپوش گذاشتن بر بیکفایتیهایاش میرود. قصههای محمود احمدینژاد و مشایی را من دقیقاً از همین جنس میدانم. مشایی همیشه خبرساز بوده است. قصهی اسلام ایرانی یا تعظیم کردن به پرچم و سخنانی از این قبیل، بخشی از همین سلسلهی بحرانهاست. یا اینکه احمدینژاد میگوید انبیاء و اولیاء همه آرزوی تنفس در جمهوری اسلامی داشتند، فقط سخنی سفیهانه یا سرشار از مشکلات شرعی و عقلی نیست. این سخن، فقط به این معنا نیست که او دارد صریحاً خودش و نظام را بالاتر از انبیای الاهی مینشاند. او در واقع دارد بحران درست میکند. وقتی او یکجا علما را ملامت میکند که چرا بر سر ماجرای افزایش جمعیت موضع نمیگیرند و میگوید روزی مردم را خدا میدهد و بعد هماو میگوید من «محاسبهی علمی» کردهام و افزایش جمعیت شدنی و خوب و ممدوح است، نباید پرسید که تو چرا تناقض میگویی و یکجا از رزاقیت خدا و حواله به تقدیر کردن حرف میزنی و یکجا «محاسبهی علمی» (البته غلط) انجام میدهی. مسأله را من خیلی سادهتر میبینم: شیفتگی بیحساب به بحرانسازی!
چیزهایی که نوشتم البته نیازمند صیقلخوردن و تبیین دقیقتر است ولی تاریخ سی و چند سالهی جمهوری اسلامی، آکنده از مثالهای بیشماری است از بحرانسازیها و بحرانآفرینیهای داخلی و خارجی. بیایید فکر کنیم چطور میشود امکان بحرانسازی و آتش و دود مصنوعی ساختن را از بحرانآفرینان بگیریم. به نظر شما شدنی است؟
[تأملات] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حميد دباشی
@ 16 آبان، 1389 به قلم داريوش ميم
در جلسهای که دکتر سروش دربارهی نقش دین در سپهر عمومی سخن میگفت، در خلال صحبتهایاش اشارهای شد به نقش و جایگاه «عقل» در جهان مدرن. سروش از کانت آغاز کرد که چگونه او کوشش کرد با محدود کردن دامنهی عمل عقل، جایی برای دین باز کند. کانت از نقدِ عقل آغاز کرده بود (نه «نقد دین») و هدف هم این بود که ببیند عقل چه کارهایی نمیتواند بکند و چه چیزهایی نمیتواند بگوید. میراث عصر روشنگری همین بود که عقل و خرد انسانی نه تنها بر صدر مینشیند بلکه خدایی میکند و فرمانروایی محض. کانت در این بنا رخنهای انداخت. عقل انسانی دستاش به پارهای چیزها نمیرسد. عقل آدمی حد و قید دارد.
سروش همچنین اشاره کرد به ویتگنشتاین متقدم و سپس متأخر. ویتگنشتاین متقدم زبان دین را بیمعنی میدانست (نه حتی اینکه نامفهوم باشد). ویتگنشتاین متقدم بر مشی پوزیتویستهای منطقی میرفت که اثباتگرا بودند و از منظر آنان چون دین را نمیشد به شیوهی تجربی اثبات کرد، پس بیمعنی بود. ویتگنشتاین متأخر، معنای یک گزاره به کاربستاش مربوط میدانست. او میگفت بازیهای زبانی متعددی داریم: بازی زبانی علم و بازی زبانی دین. معنیدار بودن هر زبانی به کارکرد داشتن آن زبان برای اهل آن بستگی داشت. به تعبیر دیگر، اینکه «ما یک زبان یکهداریم (یک نوع زبان معنیدار، زبانی که بر اساس تجربه تأیید شود) و زبانهای دیگر به مقداری که از این دورند، بیمعنیاند»، دیگر معتبر نیست. و هکذا، همین بحث دربارهی زبان علم جاری است.
سروش اشاره کرد که در میان مسلمانان، عارفان این نکته را دریافته بودند که خرد آدمی، دسترسی به بعضی شناختها ندارد. اما در واقع، عارفان نقد عقل میکردند برای اینکه جای برای دل و برای عشق باز شود ولی هدفشان تئوریزه کردن نبود. او در ابتدای سخناناش این نکتهی مهم را هم گوشزد کرد که دوران مدرن، در واقع دوران به زیر کشیدن عقل هم بود. دورهی مدرن، دورهای است که دیگر در آن عقل خدایی نمیکند. و این البته سخن پستمدرنها بود. اما از این سخن، هم اهل ارتجاع میتوانند استفاده کنند و هم اهل ترقی. من این نکته را چنین میفهمم که مرز میان میل کردن به عرفان و تجربههای عارفانه و فروغلتیدن به دام ارتجاع، مرز باریکی است. یکی از محدودیت عقل سخن میگوید و دیگری عقل را پاک بیخاصیت میشمارد یا کمفایده میداند. از سوی دیگر، چنان عشق را – در تقابل با عقل – بزرگ میکند که دیگر هم عشق از کارکرد میافتد هم عقل.
در عنوان یادداشت پیشینام نوشته بودم که نقطهی عزیمت انسان است. سروش هم در این سخنرانی اشاره کرد که به جای آغاز کردن از حقوق خدا، بهتر است از حقوق انسان آغاز کنیم. من میخواهم از این سخن استفاده کنم و بگویم که هم شناخت ما از عقل و هم درکمان از عشق، هر دو انسانی است. ما در این عالم، نه عقل فرابشری داریم و نه عشق ماوراء انسان. هر دو انسانیاند. هر دو همان حدود و قیودی را بر میدارند که هر امر بشری دیگری به درجات دچار آن میشود. من نظریهی بسط تجربهی نبوی سروش را هم از همین منظر میفهمم. حتی وحی نبوی هم مقید «انا بشر مثلکم» است. عشق و عقل که جای خود دارند.
این همه داستان نوشتم برای نقل دوبارهی یک بیت از مثنوی بانگ نی سایه:
حشمتِ این عشق از فرزانگی است
عشقِ بیفرزانگی، دیوانگی است
عشق، زمانی منزلت و قدر دارد که ریشه در فرزانگی و حکمت داشته باشد و البته این دو جانِ خردند و دور از عقل نیستند. اینکه عقل را توسری بزنیم و عشق را هم فربهتر از جامه و جامِ ادراک بشری بنشانیم، خیانت کردن به هر دو است؛ درست به همان شکل که گاهی زبان علم یا زبان دین را بر یکدیگر برتری میدهند چنانکه یکی لاجرم فراتر و دیگری فروتر میافتد. من فکر میکنم هم زبان عقل و هم زبان عشق، هر دو کارکردهای خود را دارند و مسأله به هیچ وجه اختیار کردن یکی بر دیگری نیست. هم برای عشق ورزیدن و هم برای خرد ورزیدن، نیازمند آدمی هستیم. بنای هر دوی اینها بشر است. بشر که از میانه برخیزد، نه عشقی میماند و نه عقلی؛ او که نباشد، دیگر نه جبر معنا دارند و نه اختیار. کانون هستی و مدار عالم و گرانیگاهِ وجود، همین شخص شخیصِ انسان و آدمی است که مکرم است. هم عقل و هم عشق، هم دین و هم علم، همه به اضافهی وجود او معنا دارند.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 6 آبان، 1389 به قلم داريوش ميم
بگذارید پیش از اینکه اصل سخنام را بگویم، نکتهی حکمتآمیز را نقل کنم از گفتوگویی با سایه. حکایت از تلخیهای روزگار ما بود و سایه میگفت: بگذار این بدیها، زشتیها و تلخیها، این زهرها، به پوستات برسد که مهابت و پلیدی آنها را حس کنی و در برابر آنها بیتفاوت نشوی و همچنان حساس باشی به کژیها و ناراستیها اما هرگز اجازه نده اینها از پوستات عبور کند و در جان و روانات رخنه کند. زمانی که بگذاری اینها در جانات خانه کند، تو هم مثل همانها خواهی شد و تو هم تلخ و زهرناک میشوی. این پند حکمتآمیز پیر تجربه و مهر و راستی را داشته باشید تا بگویم چرا این را مینویسم.
یادداشتی پیشتر نوشتم دربارهی روزنامهنگاری و سیاست و بی طرفی. کوشش کردم از خطوط اصلی بحث عدول نکنم و به حاشیهها نپردازم ولی میبینم که حاشیهای پررنگتر از متن درست شده است که حکایت تلخ و تأسفباری دارد. در برنامهی پرگار آخر، نیکآهنگ ضمن برنامه مشغول کشیدن کاریکاتوری از مسیح علینژاد بود. دوربین بیبیسی میان برنامه روی این کاریکاتور زوم میکند و نقشآفرینی نگاه نیکآهنگ (در حقیقت زاویهی دیدِ او به عالم و آدمها) را پیش چشم مخاطباناش میگذارد. مسیح علینژاد با مهربانی و مدارا در صفحهی فیسبوکاش مینویسد که به کارتونیست احترام بگذارید تا کارش را بکند. به فرزندِ رنجیدهاش هم توضیح میدهد که کاریکاتور برای خندان مردم است و تو نباید برنجی. نتیجه این همه مدارا و تحمل چه میشود؟
این عبارات نیکآهنگ کوثر: «…من موقع عصبانیت نمیتوانم کارتون یا کاریکاتور بکشم. باید نکته خندهداری ببینم تا دست به قلم بشوم و از این بابت از اولیای مسیح متشکرم. باید بگویم که من آدمها را آنگونه که میبینم میکشم، و طبیعتا اگر با دید کسی همراه نبود، متاسفم. مسیح ذات زیبایی دارد که ممکن است در چهره اش نمایان نباشد. همه ما کاریکاتورهایی هستیم که خداوند آفریده مسیح عزیز، گاهی وقتها بعضی متوجه میشوند، گاهی متوجه نمیشوند»!
تعجب نکنید. این میزان دانش و بینش نیکآهنگ است و مضمون چیزهایی است که به آنها فکر میکند و بیان میکند و آشکارا هم پایاش میایستد که: ۱) بعضی آدمیان را زشت میبیند و ابایی هم از زشت نامیدن کسی ندارد (و البته زشتی و زیبایی مقولهای است کاملاً سوبژکتیو)؛ ۲) آقای کارتونیست «از اولیای مسیح» هم تشکر میکند (عیب نقش و نقاش، توأمان میکند و تازه گمان میکند که وصف طبیعت کرده است)؛ ۳) میگوید «متأسفم» ولی این معنایاش عذرخواهی نیست؛ معنایاش این است که به جهنم که شما خوشتان نیامد؛ من اینجوری دیدم چه شما خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید.
من فکر میکنم بیبیسی در نمایش این کاریکاتور خطا کرد. خطای حرفهای. به دلایل زیر: برنامهی پرگار، برنامهای است جدی (دست کم تا امروز تصور من از این برنامه این بوده است) که در آن بحثهای نظری در سطحی انتزاعیتر و در فضایی مبتنی بر گفتوگو قرار است مطرح شود. همچنین موضوع برنامه اساساً روزنامهنگاری و سیاست بود نه کاریکاتور کشیدن و سیاست. نیکآهنگ به موضوع روزنامهنگاری میپردازد ولی عملاً همان کارتونیست است (در نظر من او چیزی بیش از کارتونیست نیست و قطعاً روزنامهنگاران حرفهای میتوانند دربارهی میزان روزنامهنگار بودن او میزان حرفهای بودناش و پایبندیاش به این حرفه نظر دقیقتر و تخصصیتری بدهند). او در لباس روزنامهنگار اما با نقش کارتونیست در این برنامه ظاهر شد. کارتون کشیدن او هم چیزی است که به عبارت دقیقتر ناماش تمسخر و هزل است. به نظر من، بیبیسی نباید این کارتون را پخش میکرد و بهتر بود اجازه میداد بحث در مسیر اصلیاش پیش برود (و چنین حاشیهی بیربط و دردسرسازی را روی صفحه نمیبرد). این کار، کار نابجایی بود و کمکی به بسط و گسترش بحث نمیکرد (شاید اگر موضوع بحث کاریکاتور کشیدن بود، میشد به شکلی آن را توضیح داد).
اما، کاش بحث در همینجا منحصر میماند. کاش دیگر کسی ماجرا را کش نمیداد. کاش نیکآهنگ به همین قناعت میکرد که در آن برنامه چنان کرده است (و از کارش هم ابراز رضایت میکند). ماجرا همچنان در فضاهای دیگر ادامه پیدا کرده و عدهای هوراکشان ذوق کردهاند از کار او. من تصویر و تصور خوبی از این حرکت او ندارم. جدای از بار منفی اخلاقی کار (یکی را زشت بنامی و به این زشت نامیدن – یک ناماش تنابز به القاب است در زبان دینی – افتخار هم بکنی و بگویی خوب طبیعت چنین است!)، من این نوع نگاه را هولناک میبینم. طبیعی خواندن این کار، از اصلاش بدتر است. چیزی نمیتوان گفت جز ابراز تأسف و شرمساری از این مایه سقوط اخلاقی که نام کاریکاتور را هم یدک میکشد و خود را به روزنامهنگاری هم میچسباند. بیتعارف بگویم: قضاوت کردن دربارهی شکل ظاهری اندام آدمیان، یک چیز لازم دارد و آن هم خباثت و آزار رساندن است.
بگذارید میان دو چیز به روشنی تمایز و تفکیک قایل شویم: کاریکاتور کشیدن و آنچه که در جریان این ماجرا رخ داده است و آن عباراتی که از نیکآهنگ صادر شده است. اینجا کسی بحثی ندارد که چرا نیکآهنگ کاریکاتور کشیده است. البته حق اوست. شغل اوست. اینکه از نگاه او و از دیدِ او، کسی زشت باشد البته حکایت از چشمانِ او دارد: فکر هر کس به قدر همت اوست. چشمان او نمیتواند زیبایی در کسی سراغ کند. اما عبور کردن از این مرحله و کار را از شوخی و کاریکاتور گذراندن و به جد دربارهی زیبایی ظاهری افراد (و از آن گذشته والدین آنها) داوری کردن و حکم صادر کردن است که عبور از مرزهای اخلاق و ادب است. من فاصلهی زیادی نمیبینم میان کسی که بعضیها را به طور طبیعی زشت میبیند و به اقتضای این – از نگاهِ او – زشت بودن طبیعی افراد آنها را مستحق و مستوجب کاریکاتوریزه شدن میبیند و کسی که ژن بعضیها را ناسالم و معیوب بداند و به این بهانه دست به کشتار بزند. میبینید که مرز میان این نگاه زشتبین طبیعی و نگاهی که از آن اندیشهای نازیستی متولد میشود بسیار باریک است. تفاوت در این است که کاریکاتوریست ما قدرت هیتلر و شهرت و محبوبیتاش را ندارد!
من نمیدانم از لحاظ حقوقی کسی که چنین در معرض تمسخر عمومی قرار بگیرد، در یک کشور غربی، با رسانهها چه میتواند بکند (شاید موادی حقوقی است که به فردی که مورد آزار قرار گرفته است حق طلب غرامت و چیزهایی از این دست را بدهد؛ شاید هم ندهد). ولی این را میدانم که حتی اگر کار بیبیسی خطا بوده است – که به نظر من بوده – اگر ماجرا در همان حد متوقف میماند و آن عبارات درشت و بیمسؤولیت از او صادر نمیشد، شاید امروز ناگزیر نبودیم تکانی به خودمان بدهیم که چه چیز باعث میشود مرزهای مدنیت و اخلاق مسؤولانهی اجتماعی چنین کمرنگ شود. مشکل در این است که حد و مرز آزادی را درست نمیشناسیم؟ فکر میکنیم این یکی از مشکلات است. چه بسا بیاعتبار دیدن پارهای از اصول اخلاقی – دینی یا مدنی – باعث میشود به اینجا برسیم. اینها را نمیدانم ولی بیشک، چیزی آزارنده و غیرانسانی در این حرکت هست. این داوری دربارهی ظاهر افراد، پافشردن بر آن، و عبور کردن از حد مدنیت و اخلاق انسانی جایی قبیحتر میشود که بگویی «متأسفم» و از کارت راضی باشی.
به یاد این ابیات بانگ نی سایه میافتم:
راه میجستید و در خود گم شدید
مردماید اما چه نامردم شدید
کجروان با راستان در کینهاند
زشترویان دشمنِ آیینهاند
«آی آدمها» صدای قرن ماست
این صدا از وحشتِ غرق شماست
دیده در گرداب کی وا میکنید؟
وه که غرقِ خود تماشا میکنید!
و از خود میپرسم شاید ماجرا را زیادی بزرگ میکنم. اما مسأله این نیست که بیهوده امری پیشپاافتاده را بزرگ کنیم. همهی ما سابقهی این نوع حرکات را میشناسیم. این همان زهری است که از پوست گذشته و در جان و روان رخنه کرده است و امروز کام همه را تلخ میکند. واقعاً باید تفاوت کارهای مانا نیستانی را با این جنس کارها گوشزد کرد؟ نه، حیف است. اما فکر میکنم چیزی در این میانه غایب است. گویی از زشتی گفتن، و زشت نمودنِ انسانها – نه زشت نمودن زشتیها و پلیدیها – تبدیل به فضیلت شده است. کسی که نمیتواند به جای تصویر کردن و مهیب جلوه دادن زشتیها و ناراستیهای و نامردمیها، آدمیان را و صورتها را زشت و کریه تصویر میکند، همان است که کجروی میکند و دشمنی با آیینه. کاش به این مایه از پختگی برسیم که به جای زشت دیدن نقشها و تصویرها – که در این جهان میآیند و میروند – پلیدیها و زشتیها را نامطبوع و ناپسند به تصویر بکشیم. کاش به جای طعنه زدن در صورتها، طعنه در رذالتهای معنا بزنیم و بر دروغ و ریا سخت بگیریم نه بر ظاهر و چهره. این صدای قرن ما به گوش دردمند هشیاری خواهد رسید؟
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 27 مهر، 1389 به قلم داريوش ميم
در یادداشت قبلی نوشتم که خطا کردن بخشی از وجود آدمی است و به اختصار گفتم که اهمیتاش به این است که خطا، آدمی را تصحیح میکند. در واقع نکتهی مهمترش این است که آدمی با خطا کردن، به سوی تصحیح کردن خود میرود. آدمی تنها با خطا کردن نیست که آدمی است بلکه با تصحیح خطای خود آدم میشود.
حتماً برخورد کردهاید با کسانی که حتی وقتی اشتباهی مرتکب میشوند، اذعان به خطا برایشان آسان نیست. یعنی ممکن است هر حرفی بزنند الا همان یک جمله یا دو سه کلمهای که دال بر اذعان به خطایشان باشد. حاضر است ساعتها منبر بروند ولی همان دو سه کلمه را نگویند. و این کلمهها هستند که آدمی را آدم میکنند؟ کدام کلمهها؟ همین «اشتباه کردم»، «خطا کردم»، «عذر میخواهم» و تعابیری از این جنس. اینها تعابیری تازه و امروزی نیستند. در دینیترین روایت آفرینش هم آدمی وقتی خطا میکند، به سوی اذعان به خطایاش میرود. در زبان دین، خطا ناماش «گناه» است و اذعان به خطا «توبه» یا اقرار به ظلم بر نفس خویش.
آدم، در قصهی هبوط از بهشت، برای بازگشت به جایگاهاش، میگوید: «ربنا انا ظلمنا انفسنا». و اینجاست که بازگشت او پذیرفته میشود. این بازگشت او به مقام آدمیت است. درست در نقطهی مقابل، ابلیس، هرگز خود را خطاکار نمیداند و همچنان سجده نکردناش را به گردن خدا میاندازد. او همیچنان اصرار دارد که اصلاً اگر گمراهی و اغوایی بوده از خودِ خدا سر زده است. و همچنان میگوید به هر حال من بهتر از آدمام. او خاک است و من آتش و همچنان سلسلهی تکبر ادامه پیدا میکند. و همین نکته است که مولوی میگوید:
علتی بدتر ز پندار کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذودلال
این پندار کمال است که باعث میشود آدمی وقتی خطا میکند به سوی اذعان به خطا نرود. این جنبهی وجودی آدمی را بسیاری از ما تجربه کردهایم. آدمها هم درجات متفاوتی دارند. عدهای هم زود پی به خطایشان میبرند و هم زود به سوی اصلاح خطا میروند و شهامت اذعان به آن را دارند. عدهای متوجه خطا میشوند ولی آسان نیست برایشان که بر زبان جاری کنند که خطا کردهاند و همچنان بر همان خطا اصرار میکنند. عدهای هم هستند که هرگز متوجه خطایشان نمیشوند. اینها وصف گروهی جز ما نیست و فقط چنین نیست که یک فرد تنها در یکی از این شرایط قرار بگیرد. ممکن است دقیقاً یک فرد در موقعیتهای مختلف به هر کدام از این اوصاف دچار شود. یعنی آدمی که امروز به سرعت متوجه خطای خود میشود و در اصلاحاش میکوشد، ممکن است فردا یا در موقعیتی دیگر باز هم مرتکب خطایی از جنسی دیگر شود ولی نه متوجه آن شود و نه در اصلاح آن بکوشد. این جنبهی وجودی آدمی، ساحتی پیچیده از وجودِ اوست. نمیتوان دربارهی یک شخص حکم کرد که او همیشه خطاهای خود را اصلاح میکند، یا خطا نمیکند یا همیشه خطا میکند و هرگز هم خطای خود را اصلاح نمیکند. آدمی ترکیبی است از همهی این احوالات. و البته فرخنده آن کسی که علتِ پندار کمال در ضمیرش راسخ نشده باشد و این فروتنی را هنوز حفظ کرده باشد که وقتی خطا کرد، بیمجامله و تعارف و بدون اکراه تن میدهد به اذعان به خطا.
با تمام این اوصاف، وقتی به اطرافمان مینگریم، یا دست کم برای من چنین است که در برخورد با آدمیان، وقتی میبینم کسی در عذرخواهی یا اذعان به خطا اکراه دارد یا به سختی بر زبان میراند که خطا کرده است، همیشه حساس میشوم و با احتیاط بیشتری برخورد میکنم. مواجهه با کسانی که این خصلت را ندارند – یا کمتر دارند – در حقیقت مواجهه با تکبر است. افراد مختلف با نخوت و تکبر برخوردهای مختلفی دارند. یکی از این برخوردها میتواند بیاعتنایی باشد. و این البته دیگر قصهای متفاوت است و خارج از موضوع این یادداشت.
مرتبط: ای نقابدار! آدم باش! آدم شو!
[تأملات] | کلیدواژهها: