اندر ظنی بودن معرفت انسانی
یکی از مستمسکهای مهم مخالفان ظنی بودن معرفت انسانی، دین است. استدلال آنها این است که اگر یقین را بگذاریم کنار خدا و دین و آخرت و چیزهایی از این دست پاک بیمعنا میشوند و باید دست از دینداری کشید. باور به قطعی و یقینی بودن معرفت انسانی – در واقع باور به خطاناپذیر بودن دریافت انسانی – باور نادرست و خطرناکی است. همین باور است که مبنا و ریشهی طیف گستردهای از افراطگریهاست. این افراطها بیشک منحصر به دینورزان نیست اما دینورزان از این مغالطه استفادهی وسیعی میکنند و میگویند: در حرف خدا نباید شک کرد و اگر حرف خدا و پیامبرش را نپذیریم، دیگر چه چیزی را بپذیریم. مغالطهای که رخ میدهد این است که جایی سلسلهی استدلال قطع میشود و قایل در میان سخن وجود داشتن حقیقت را با دسترسی داشتن خودش به حقیقت محض و مر و مطلق و خالص یکی قلمداد میکند.
۱. دین
بگذارید از دین شروع کنیم. یا در واقع از اتوریتهی وحی. از اینجا به بعد، من تمام باورهای کلیدی دینداران را مفروض میگیرم و بر پایهی همان جلو میروم (یعنی خدایی هست و پیامبرانی و فرشتگانی و روز حساب و کتابی). اینکه قبول کنیم وحی الاهی حقیقت است و در آن شکی نیست (لا ریب فیه) متفاوت است با اینکه دریافت ما از همان وحی هم حقیقت است و خدشهناپذیر. دو گزارهی مهم در متن چنین ادعایی نهفته است: الف) وحی الاهی بری از خطاست؛ ب) چیزی که ما از آن میفهمیم هم بری از خطاست. یک گزارهی ضمنی هم وجود دارد: وحی الاهی ناگزیر در همه جا چنان وضوحی دارد که همه به طور یکسان فقط یک چیز میتوانند از آن بفهمند و بس و آن یک چیز همانا حقیقت عریان است.
اعتقاد من این است که معرفت و شناخت انسانی ظنی است. یکسره ظنی است. هیچ معرفت انسانی در جهان نیست که یقینی باشد. در بهترین حالت، انسانها گمان میکنند که تصورشان یقینی است. یا در واقع یقین پیدا میکنند به صدق باورشان. این «یقین» امری است یکسره ذهنی و روانشناختی. این یقین ناگزیر نمیتواند استدلالی باشد. چرا؟ به دلیل انسان بودن ما. به دلیل مقید و محدود بودن ما در قید زمان و مکان. اگر انسانی یافت شود که خود را دیندار بداند و مدعی شود که واجد معرفت یقینی است و اساساً خودش توانسته است با ابزار خرد انسانی و استدلال برهانی یقین حاصل کند، پیشاپیش به ما گفته است که هیچ نیازی به پیامبران ندارد. در عرف دین، چنین باوری کفر است. اما این باور یک گام جلوتر هم میرود: قایل در واقع به ما میگوید که: تمام آن معارف الاهی را که پیامبران به ما دادند از طریق برهان و استدلال برای او قابل حصول است. یعنی خود او قائم به ذات است. به عبارت اخری، قایل بدون اینکه به آن تصریح کند، آشکارا خود را در مقام الوهیت نشانده است. نفس اینکه انسانی باور داشته باشد که میتواند در زمین و در دنیای انسانی – پیش از مرگ و تحقق قیامت – به معرفت یقینی برسد، یعنی اینکه آن انسان تفاوتی با خدا ندارد. این ادعا شاید در بافتار سخنان صوفیان وجهی داشته باشد ولی برای جز آنها، با همین مقدمات شرکآمیز است.
۲. فلسفه و علم
آنچه در روایت دینداران و تکیه بر اتوریتهی وحی یا در واقع تصاحب اتوریتهی وحی میبینیم صورتی موازی در فلسفه و علم دارد. در این ساحت، تکیه بر اتوریتهی خرد انسانی است که قایل را به سوی ادعای یقین یا ادعای خطاناپذیری سوق میدهد. در واقع همانطور که دینداران پرنخوت بار زیادی بر شانههای معرفت دینی بشری خود مینهند، اینها انتظاری بیش از توان علم و فلسفه از آن دارند. هیچ کدام از اینها قایل به فروتنی معرفتی نیست. بلندآوازهترین نمونههای این نوع یقینباوری را میتوان در میراث خرد عصر روشنگری دید. از این منظر هر چیزی که با استدلال عقلی قابل اثبات نباشد، باطل و کذب و مهمل است. این نوع نگرش ریشهی مخالفتهای شمار زیادی از دینستیزان است.
دستاورد مهم فلسفهی تحلیلی و به طور خاص عقلانیت نقاد این بود که آدمیان را به تدریج ملتفت این نکتهی مهم کرد که معرفت یقینی و خالص در عالم ناممکن است. این مدعا هیچ سخنی دربارهی ممتنع بودن یا ناموجود بودن حقیقت نمیگوید (بر خلاف نظر منتقداناش) بلکه به صراحت وجود حقیقت عینی را تأیید میکند اما در عین حال میگوید کار ما انسانها این است که به جای اثبات حدسیاتمان (همان معرفتهای ظنی) در ابطال آنها (سنجش و آزمودنشان) بکوشیم و تا زمانی که این معرفتها (این نظریهها، این ظنون) از بوتهی آزمونهای ما سربلند بیرون بیایند، میتوانیم آنها را بهترین تقریب موجود به حقیقت تلقی کنیم.
خلاصهی سخن خردگرایان نقاد این است که: ما در عالم معرفت فقط میتوانیم به حقیقت نزدیکتر شویم. میتوانیم میان دو نظریه، آن یکی که تقریب بهتری به حقیقت دارد را برگزینیم. اما در انتخاب میان الف و ب، هر چند ب را تقریب بهتری به حقیقت بدانیم هیچ تضمینی وجود ندارد که راه حل دیگری چون راه حل ج تقریب بهتری به حقیقت نباشد. آن وقت ناگزیر باید دست از تقریب ب بکشیم.
اشکال مهم بعضی از دینداران به این موضع این است که: با دین نمیشود این کار را کرد و اگر شک در اصول پا بگیرد دیگر دینی باقی نمیماند. این صورتبندی البته مغالطه است. به چنگ آوردن تمام حقیقت حتی در زبان قرآنی برای انسان در زمین دور از دسترس است. دور از دسترس به معنای ممتنع بودن نیست بلکه به معنای همیشه رفتن از حرکت باز نماندن است که هیچ منافاتی با فربه شدن تدریجی ایمان ندارد. مهمترین قاعدهی این رویکرد این است که انسانها دست از ادعای احاطه و اشراف به حقیقت و باطن افراد و دنیا و آخرت بکشند و متواضعانه از حیطهی انسانیت خود خارج نشوند. از سوی دیگر، در تقابل با پوزیتیویسم، عقلانیت نقاد به ما میگوید که مدعیات ابطالناپذیر از قبیل پارهای گزارههای متافیزیکی به صرف اینکه قابل اثبات علمی نیستند، ضرورتاً مهمل یا کذب نیستند. اینکه خرد انسانی نتواند نشان بدهد گزارهای تحت چه شرایطی کاذب یا باطل است، فقط علمی نبودن آن را به ما نشان میدهد و میتواند به ما بگوید که از این گزاره نمیشود – دست کم در حال حاضر – استفادهی «علمی» کرد و بس.
یکی گرفتن دین و حقیقت با دریافت و معرفت ما از همان دین و حقیقت اشتباه مهلک ظاهرگرایان است. وحی به پیامبر میرسد ولی همین وحی برای اینکه به انسانها منتقل شود از مجرای الفاظ و عبارات و از بستر زبان انسانی عبور میکند. به محض رسیدن آن وحی از چشم و دل پیامبر به دو لب او، حقیقت تختهبند زبان میشود. انتقال این حقیقت از زبان پیامبر به گوش و دل مخاطب قید دومی است که بر آن پیام نهاده میشود. این قیود هیچ کدام ناقض و مبطل حقیقت نیستند ولی اولین هشدار را به انسانها میدهند که در یقینی خواندن دریافت خود از این وحی احتیاط کنند و از طمع ورزیدن در الوهیت پرهیز کنند.
همین مضمون را در زبان عینالقضات همدانی داریم:
خلق جهان هنوز در جوال غرورند، میپندارند که دارند. باش تا موفقی را به شک راه دهند و بداند که ندارد. به افلاس خود بینا گردد …پس اهل شک عزیزند. یا داود لا تسأل عنی عالماً اسکره حب الدنیا، فیقطعک عن محبتی اولئک قطّاع الطریق علی عبادی. چون مرد را دیده دهند در نگرد، ببیند، داند که ندارد. شک اینجا پیدا گردد. شک، اول مقامِ سالکان است، و تا به شک نرسد طلب نبود. پس در حق ایشان: الشکّ و الطلب توأمان بود. چونکه بداند که ندارد، طلب کند. اول راه طلب کند از راهبران، پس راه رود. چون برسد دیگر بار جلال ازل کمین قدر برو بگشاید، او را وازو نماید. اینجا مرد به کفر خود بینا گردد که «ان الأنسان لربه لکفور». من عرف نفسه فقد عرف ربه، اینجا پیدا بود (نامهها؛ ج ۱؛ ص ۳۰۹)
این شک در برابر یقین نیست. شک در مقابل طلب است. آدمی تا شک نکند به داشته و معرفت خود، در طلب چیزی بالاتر برنخیزد. یقین حالت عالم سکون است. یقین برای احوالی است که در آن تغییر و تغیری رخ ندهد. یقین امری دنیوی نیست. اخروی است. آن یقینی که در زبان دین و زبان قرآن دیده میشود همان حقیقتی است که در زبان فلسفه میبینیم. حقیقتی است که انسانها برای نزدیک شدن به آن میکوشند. تقرب به حقیقت با واصل شدن به حقیقت و این ادعای یقین معرفتی را مبنای رفتار با سایر آدمیان کردن تفاوت دارد.
پ. ن. چند سال پیش بعضی از جوانب همین مسألهی توهم یقین را در آموزش و مخاطرات آن در فصلی از این کتاب بررسی کرده بودم (بنگرید به فصل ۱۵ کتاب: آموزش و افراطگریها). اگر مایل به خواندن این فصل باشید، پیغام بدهید تا فایل را برایتان بفرستم.
[بسط تجربهی نبوی, تأملات, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , تصوف, ظاهرگرايی, عقلانيت نقاد, عينالقضات همدانی, معرفت ظنی, یقین
ادب درونی و نقد بیرونی
آدمها علاوه بر کوشش برای تهذیب نفسشان و پیراستن درونشان از رذایل، همیشه نیازمند مواجهه با ناظر بیرونی یا منتقدی سختگیر هستند. بعضی چیزها را خود آدمی هرگز نمیتواند بفهمد به ویژه اگر عیبی باشد که در ضمیر آدمی جاگیر شده باشد. ما انسانها عادت و تمایل داریم به عبور کریمانه از کنار عیوب ریز و درشت خودمان. آن دیگری به مثابهی آینه یا حتی عقل منفصل و شما حتی بگو عیبجوی بدقلق برای ما آدمیان نعمتی است که غالباً قدرش را نمیدانیم.
بعضی وقتها ما کارهایی را انجام میدهیم و فکر میکنیم خیلی خوباند این کارها. و همینها را – به حساب و اعتبار اینکه راهش اصلاً همین است – در منظر و مرآی عموم هم به نمایش میگذاریم غافل از اینکه اصل کار چقدر اسباب خفت و شرمساری است. ولی خودمان نمیفهمیم. کسی هم یا اهمیت نمیدهد یا به رویمان نمیآورد (و چه بسا پشت سرمان تکرارش کند) یا مرعوب ماست و جرأت و جسارتاش را ندارد که با نفسانیت فربه ما دربیفتد و بگوید که: ای بیخبر! از معصیت جان میکنی!
این رد پا را اینجا برای خودم میگذارم که گهگاهی بازگردم و نگاهش کنم. صادر و وارد اینجا را هم زیان ندارد. شاید باعث شود بیشتر به تفرس در احوال درونشان بپردازند. خدا عاقبت همهی ما را ختم به خیر کند. کل بنی آدم خطاؤون وخیر الخطائین المستغفرین.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , تهذيب نفس, حدیث نفس, خویشتنپرستی, نرگسانگی
بر زمین بشریت
مدتهاست چیزی در وبلاگ ننوشتهام. بسیاری از حرفهای پراکنده یا حتی منسجم را یا بریدهبریده در توییتر و فیسبوک رها کردهام یا هرگز ننوشتهام. مشغلههای کاری و تدریس هم طبعاً مانع دیگری هستند. یکی دو روز است نکتهای در خیالم مرتب میگذرد و به گمانم ثبتاش دست کم برای خودم مهم است. ما آدمیان را – آدمیان دیگر جز خودمان را – چگونه داوری میکنیم؟ این سؤال بسیار مهمی است.
عموم ما به خاطر شاید ترسهای نهادینه در نهاد انسانی از زوال و نابودی یا احساس تهدید در برابر غیر حتی وقتی که واقعاً تهدیدی از جانب دیگری متوجه ما نباشد، ناخواسته سپر دفاعی ستبری در برابر دیگری بلند میکنیم. خیلی اوقات شناخت ما از دیگر محدود و منحصر به خواندهها یا نوشتههای سطحی این و آن است. تربیت دوران کودکی، آموزشهای ایدئولوژیک مذهبی یا سیاسی خیلی اوقات جا را برای اندیشه و خردمندی و حتی انسان بودن ما تنگ میکنند. اولین قدم برای مقاومت در برابر این وسوسهها این است که همیشه در برابر خیلی از دانستههایی که مفروض میدانیم و خیال میکنیم یقینی و قطعی است اگر نه تشکیک جدی دست کم جای اندکی بازنگری باقی بگذاریم. در زمین، در میان انسانها، هیچ معرفتی قطعی و یقینی و نهایی نیست. از همین روست که از هیچ انسانی و هیچ طایفهای به سادگی و به سرعت نباید اهریمن ساخت یا گمان کرد که این فقط ماییم که بر صراط مستقیمایم و دیگران در راه باطل سرگرداناند.
نکتهی دیگر که به همین مضمون مرتبط است این است که ما به دشواری خودمان را جای دیگران میگذاریم. سخت است که خودمان را جای کسی که جنسیتاش، افکارش، اعتقاد و مذهباش، زبان و فرهنگاش با ما تفاوت دارد بگذاریم و سعی کنیم کمی دنیا را از منظر او ببینیم بدون داوریهای غلاظ و شداد قبلی. این پرهیز هم البته به خیال من از ترس است. از ترس اینکه مبادا آنکه تا دیروز دیو تلقیاش میکردیم هنگام برخورد نزدیک و انسانیتر به چشممان یکی بیاید مثل خود ما. آن وقت آن دیوار ستبری که میان خود و دیگری برکشیدهایم ناگهان فرومیریزد و دنیایمان یکسره عوض خواهد شد. برای بسیاری از آدمیان برداشتن این گام سخت است.
داوری کردن دیگری و تحلیل کردن او هیچ وقت نباید در خلاء رخ بدهد. هر فرد، هر گروه فکری، دینی، سیاسی را باید در بافتار تاریخی و سیاسی خودشان و از همه مهمتر در مقایسه با سایر بازیگران همسنخ خودشان مقایسه کرد. ما هیچ وقت انسانها را با فرشتگان مقایسه نمیکنیم. نمیشود یک فرد یا گروه را گذاشت سینهی دیوار و محاکمه کرد اما همزمان تمام افراد یا گروههای دیگر بازیگر در صحنهی مشابه را طیب و طاهر قلمداد کرد و گمان کرد که بقیه خوبان عالماند و جز همین چند خطاکار و طوایف ضاله بقیه نیکفرجامان عالماند و بس.
راه رهایی از این آفتها البته درگیر شدن با انسانیت خویش است. دیدن ضعف و نقصان خود مهم است. فروتنی معرفتی و اخلاقی کلید رهایی از این نخوتهای هولناک و ویرانگر است.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , توهم يقين, ديگریتراشی, غیرسوزی, فروتنی, معرفتشناسی, کثرتگرايی
منطق سرمایه در شبکههای اجتماعی

شبکههای اجتماعی امتداد منطق سرمایهداری هستند. در این شبکهها «پیروزتر» کسی است که این منطق را پذیرفته باشد و در همین زمین بازی کند. شبکههای اجتماعی مبتنی بر عدالت و رفع تبعیض نیستند. شبکههای اجتماعی با وبلاگها تفاوتهای زیادی دارند هر چند همچنان مبنا یکی است. فناوری ارتباطات همچنان نخبهگراست و بیشتر در اختیار کسانی است که امتیاز دارند و در زمین محرومیت نیستند.
اما سرمایهی شبکههای اجتماعی چیست؟ لایک، فالوئر، ریتوییت بیشتر. کسی که در این فضاها محروم از اینها باشد، محروم اجتماعی محسوب میشود. در بهترین حالت، غاری دارد برای زمزمههای خلوت خودش. هر بار که افزایشی در شمار لایکها یا دنبالکنندگان پستی میبینیم بلافاصله باید دقت کنیم که این محتوا چطور در راستای منطق سرمایهی شبکههای اجتماعی واقع شده است. این متاع در بازار خاصی خرج میشود: بازار ستارگان.
شبکههای اجتماعی به طریق اولی همبستگی درونی تولیدکننده و مصرفکننده را در بازار سرمایهداری مجازی نشان میدهند. تولیدکنندهی ستاره و نامدار تا جایی سخن خودش را میگوید. از جایی به بعد کاملاً اسیر مخاطب است و باید با خواست همان مصرفکنندهی بازار سرمایه خودش را منطبق کند و گرنه با ریزش مواجه میشود. این مخاطب شهوت دیده شدن و شهوت شنیده شدن را برای تولیدکننده ارضاء میکند و شهوت خاصیتاش فزونخواهی است. سرمایه هم به هر حالت امری دنیوی و مادی است و در خدمت رفع نیازهای زمینی بشر. با همین منطق، شبکههای اجتماعی کارکرد مجازی سرمایهداری را دارند. صاحبان این شبکهها هم سرمایهداران نوینی هستند که از فضای پاسخگویی و دموکراسی فاصلهی کهکشانی دارند. شما محتوا تولید میکنید و به رایگان در اختیار صاحبان فیسبوک و توییتر و اینستاگرام (یا تلگرام) میگذارید. این سرمایه و محتوای شما به شکل داده و فراداده در تملک صاحبان این شبکههاست. صاحبان شبکهها این دادهها را روزانه به خریدارانی قدرتمند از جمله دولتها و شرکتهای عظیم میفروشند. و در خلال همین خرید و فروشی که ما مادهی اولیهاش را به راحتی و با رضایت خاطر در اختیار معاملهکنندگان قرار میدهیم، یک بار دیگر ما موضوع تجارت آنها میشویم؟ چطور؟ به این شکل که هر بار آمازون یا اینستاگرام را باز میکنید یا وبسایت فلان روزنامه یا مجله را میبینید، تبلیغی پیش چشمتان ظاهر میشود که با دادههایی که پیشتر تولید کردهاید یا جستوجوهایی که کردهاید به دقت تنظیم شده است. و باز شما در همان چرخهی تولید و استمرار سرمایه قدم به قدم و تا حلقوم فرو میروید!
راه گریزی هم هست؟ بعید میدانم. دامنهی این سرمایهداری اجتماعی چنان وسیع و فراگیر است که به این زودیها شاهد تغییر نخواهیم بود. تنها کاری که میشود کرد پرهیز از افتادن در میدان ستاره شدن است. و این دشوارترین کار است چون ظاهراً خلاف طبع آدمی است. آدمی در برابر شهواتاش – از هر جنسی – زود تسلیم میشود و زانواناش شل میشود. خطرناکترین شهوت آدمی هم – به خیال من – شهوت مطرح شدن و تعظیم و تکریم دیدن است. و شبکههای اجتماعی درست از همین سپرانداختگی آدمی در برابر شهواتاش تغذیه میکنند.
[تأملات, وبلاگستان] | کلیدواژهها: , سرمايهداری, سرمایه, شبکههای اجتماعی, شهوت شهرت
این قند پارسی
[تأملات, حافظانه] | کلیدواژهها: , افغان, ایرانی, تاجیک, ترک, حافظ, شعر, شوونيسم, قومگرایی, ملیگرايی ديگریستيز, مولوی
نقد وقت از سه منظر
یکی از غنیترین مفاهیمی که در زبان و ادب پارسی میان طیف گستردهای از شاعران و نویسندگان پایگاه راسخی داشته، اعتنا به نقد وقت است. در زبان خیام، این وقتآگاهی و زیستن در لحظه شاید کلیدیترین مضمون اندیشهی اوست. این رباعی خیام به خیال بهترین تصویر را از این اندیشه نشان میدهد:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
و در بسیاری رباعیات دیگر خیام هم درست همین مضمون را میبینم که در متن رباعیات دیگر تنیده شده است.
نمونهی کمی دورتر از زمان خیام، مولوی است که همین مضمون را در قالب باورهای عارفانه و مؤمنانهاش تصویر کرده است. این ابیات مثنوی را ببینید:
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
مولوی این اعتنا به گذشته و آینده را حجاب و پرده میداند. اینها گره هستند. مثل گره نی که باید از میان برداشته شود تا صدایی از آن بیرون بیاید. مضمون زیستن در لحظه و ابن الوقت بودن برای مولوی این است.
یک نسل بعدتر، حافظ تصویری از همین مضمون به دست ما میدهد که هم شوخ و شنگی خیام را دارد و هم شکاکیتی در برابر باورهای مؤمنانه:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
و یا وقتی میگوید:
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
و تقریبا هر جایی که حافظ از این غنیمت شمردن وقت سخن میگوید نگاهاش به مرگآگاهی است و هیچ دیدن گذشته و آینده:
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحم نخواهند ماند
و وقتی میگوید:
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
تمام اینها حکایت از میناگریهای حافظ با این مفهوم دارد. مولوی با تمام آن خیال حیرتانگیز و توانایی که دارد وقتی به مثنویاش میرسی میبینی ناگهان از آن اوج نبوغ فرود آمده و همنشین مؤمنان و متوسطان شده است.
دانایی را بنشان بر تخت…

خطرناکترین اتفاقی که میتواند بیفتد نفت ریختن بر آتش دوقطبی خیر و شر در درگیری اخیر است. وقتی یکی را فرشته کردی و دیگری را اهریمن ناگزیر باید طرف یکی بایستی. وقتی خطاهای فقط یک طرف را برجسته کردی یا سهم پر رنگتری به آن دادی، لاجرم خطاها، جنایتها و فجایع آن سو را کماهمیتتر دانستهای. دقیقاً در همین فضاست که جنگ شکل میگیرد. مبنای صلح و مسالمت چیزی نیست جز اینکه همه بپذیریم انسانیم و در انسانیت خطا کردهایم. این ریشهی ماجرای ایران و آمریکاست. هیچ کدام از طرفین کارنامهی طیب و طاهری ندارند. هر دو خطا دارند. هر دو هم تاریخ دارند. البته تاریخ آمریکا درازتر است به دلیل سادهی طولانیتر بودن سابقهی سیاست خارجیاش.
روضهی فاش خواندن است ولی نقش آمریکا در بیثبات کردن ایران ربطی به جمهوری اسلامی ندارد. از ۲۸ مرداد آغاز میشود و قدم به قدم تا همین امروز ادامه پیدا میکند. آمریکا نه تنها در ایران بلکه در بسیاری از کشورهای خاور میانه و نقاط دیگر جهان – از جمله در آفریقا و آمریکای لاتین – سهم بسیار تأثیرگذاری در دامن زدن به تداوم نظامهای استبدادی و ضد دموکراتیک داشته است. در جنگ ایران و عراق نقش آمریکا پر رنگ است. در ایران هم ماجرای گروگانگیری هنوز هم سایهی سنگیناش بر سر تمام سیاست خارجی و داخلی ایران پرسه میزند. سیاست خارجی جمهوری اسلامی پس از ماجرای سوریه نیز یکسویه نیست. سادهانگاری و خوشخیالی است اگر فکر کنیم فقط یک جمهوری اسلامی به عنوان مظهر و تجسم شر وجود دارد که باعث این وضعیت شده است. ندیدن سهم آمریکا و کشورهای عرب خلیج فارس، ندیدن نقش حملهی آمریکا به افغانستان و عراق و ندیدن زمینههای پیدایش طالبان و القاعده یا ناچیز شمردن سهم آنها خود از علل مهم تداوم این وضعیت است. از اسراییل هم سخنی نمیگویم چون عالم و آدم دربارهاش بسیار حرف زدهاند.
در ماجرای اخیر هر چقدر هم که ریشهی ماجراها را به عقب ببریم و هر چقدر هم به درست یا غلط تصویری خشن و هولناک از قاسم سلیمانی بسازیم، از منظری بیرونی و از نگاه رئالپلتیک، جمهوری اسلامی دقیقأ همان کاری را میکرده است که آمریکا چندین دهه انجام داده است. چرا وقتی به آمریکا میرسد این کارها خوب است و وقتی به جمهوری اسلامی برسد بد است؟ این همه که رفتار ایدئولوژیک و آخرالزمانی جمهوری اسلامی را نقد و محکوم کردهاند، چرا وقتی به رفتار ایدئولوژیک و آخرالزمانی آمریکا – صد البته در لباسی سکولار – میرسند، ناگهان همه سکوت میکنند؟ جزماندیشی و تبعیض بد است. برای همه بد است. چه برای جمهوری اسلامی چه برای آمریکا. با تیزتر کردن تیغ نقد جمهوری اسلامی – که به حق باید در برابرش زبان نقد برنده و شجاعانه داشت – جمهوری اسلامی فرونمیپاشد خاصه با شیوهها و زبان و گفتار اپوزیسیون ورشکستهی خارج از کشور که تصویر آینهای خود جمهوری اسلامی است. نگویید اول باید به هر قیمتی جمهوری اسلامی را ساقط کرد بعدش هر چه شد خوب میشود. تاریخ نشان داده است – بارها نشان داده است – که این روزگار خرم خیالی هرگز محقق نشده است. از تاریخ دور گرفته تا تاریخ نزدیک بیخ گوش ما. در افق نزدیک، پاره کردن برجام – همان برجامی که خامنهای که به زعم مخالفاناش ریشهی آتشافروزیهاست از آن حمایت کرد و بدون حمایت او امضا نمیشد – و ترور قاسم سلیمانی، آتشی را شعلهور کرده است که خاموش کردناش با نفت پاشیدن بر آن میسر نیست. با رجزخوانی و سرود فتح و ظفر سر دادن، با رقص و پایکوبی از ترور سلیمانی یا رقص و پایکوبی از کشته شدن کسی در اردوی مخالف، صلح آغاز نمیشود. به خودتان بیایید.
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی است
با تو از خوبی میگویم
از تو دانایی میجویم
خوب من!
دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!
[تأملات] | کلیدواژهها: , ايران و آمریکا, جنگ, سياست دوقطبی, صلح
جنگ هفتاد و دو ملت…

پس از وفات نورعلی تابنده – و پیش از وفات او – بارها از خاطرم گذشت که نوع برخورد ما، جامعهی ما و حتی صاحبان اندیشهی ما با ماجرا سخت مسموم و آزارنده است. از روایتهایی حکومتی گرفته که تصویری اهریمنی، گاهی خشن و گاهی غرق در اوهام و خیالات و «مرید و مرادبازی» از صوفیان به طور کلی و این طایفهی صوفی نعمتاللهی گنابادی به طور خاص ساختهاند تا تصوراتی که حتی صوفیان را متهم به شرک میکنند و سخنانی از این قبیل.
اما ابتدا به موضوع فعلی میپردازم. قطب یک سلسلهی صوفیانه از دنیا رفته است. این سلسله پیروان و مؤمنانی در داخل کشور ما دارد که به قطبشان به چشم پیشوای معنوی، پیر طریقت و پدر معنوی مینگریستهاند. به زبانی خیلی سادهتر درست مثل این است که کسی پدرش را از دست داده باشد و داغدار پدرش باشد. این روزها کم ندیدم که عدهای سوار بر موجهایی که عمدتاً یا برآمده از جهل و ناآگاهی است یا برخاسته از دعواها و رقابتهای سیاسی صاحبان قدرت، تا توانستند به این طایفهی درویش و پیرشان تاختند و هر ناسزا و تحقیری را روانهشان کردند. کافی است خودمان را بگذاریم جای آنها. آیا ما دوست داریم به کسی که برایمان عزیز است ناسزا بگویند یا تمسخرش کنند؟ حداقل شرط رفتار انسانی این است که درک کنیم وقتی کسی برای کسی عزیز است، عزت و حرمت او ربطی به باور یا تصور ما نسبت به آن افراد ندارد. همه کس و همه چیز دلیلی ندارد به همان دلایلی برای دیگران عزیز باشند که برای ما عزیز هستند.
نکتهی مهمتر اما این است که عدهای از کسانی که به حال و روز درویشان نگریستهاند چنان دربارهی باورها و منش و سلوکشان نظر میدهند که اگر ندانی گمان میکنی با صاحبان معرفت خالص و یقینی و واجدان علوم اولین و آخرین تمام انبیا و صدیقین مواجهی. مختصر کنم که حجم عمدهای از طعنهایی که نثار درویشان نعمتاللهی گنابادی در ایران میشود برآمده از توهم یقین است. هیچ مهم نیست که من و شما با کدام پاره از فکر و رفتار صوفیان – چه این صوفیان خاص چه صوفیانی دیگر – همدل نباشیم. آنچه مهم است این است که بدانیم و این را به رسمیت بشناسیم که ما همگی انسانیم و همهی شناختهای ما انسانی است و به همان اندازه معرفتهای ما آلوده به خطاست که معرفتهای دیگران.
بیشک همهی ما با تعبیر و اصطلاح «فرقه» مواجه شدهایم و شمار کثیری از ما شاید بدون اینکه حتی بدانیم یا آشکارا غرضی داشته باشید برای سخن گفتن از هر کسی که مثل ما نیست از همین تعبیر «فرقه» استفاده میکنیم. این تعبیر تاریخ دارد. بار سیاسی دارد. جز ملل و نحل نویسان سنیمسلکی که راستکیشی را تنها در روایت خود میدیدند و دیگران را یکسره سالک منهج باطل میشمردند (مثلا ابومنصور بغدادی صاحب الفرق بین الفرق)، در دورههای متأخرتر خاورشناسان به این تقسیمبندی کاذب بیشتر دامن زدند. شرح قصه دراز است اما پیشنهاد میکنم اهل تتبع فصل پنجم کتاب اتوریته در اسلام حمید دباشی را بخوانند. مختصر سخن این است که ما آگاهانه باید از این اصطلاحات و تعابیر راهزن و خصومتساز پرهیز کنیم. در مورد خاص ایران اگر گمان میکنیم میشود به این یا آن نحلهی صوفی بگوییم «فرقه» و این و آن را با چوب «فرقهسازی» برانیم، فراموش کنیم که اول از همه فرش را از زیر پای خودمان کشیدهایم. کسانی که با تاریخ و فرهنگ مسلمانان و حتی سایر جوامع انسانی آشنا هستند خوب میدانند که اینها ابزار دست صاحبان قدرت سیاسی است برای حکومت کردن. به طور مشخص، اگر کسی در ایران تصور میکند به صوفیان نعمتاللهی میشود گفته «فرقه»ای که کسی ساخته و آدمهایی که از صراطِ به خیالِ مستقیمِ خودمان جدا شده و به باطل افتادهاند، خوب است بیشتر فکر کنیم. دیگران هم همین نظر را ممکن است دربارهی شما داشته باشند. عمدهی سنیان و به طور خاص وهابیان به ایرانیان شیعه میگویند مشرک (که به همان اندازه اعتبار دارد که کسی به خود آنها بگوید مشرک). جلوتر بیاییم: آیین ولایت فقیه و نمونهی جدیدترش یعنی ولایت مطلقهی فقیه – خصوصاً در یکی دو دههی گذشته – با همین معیار چیزی نیست جز فرقهای تازه آن هم از جنسی شرکآلود! فراموش نکنیم که تا قبل از آیتالله خمینی این «فرقه» وجود نداشت و تازه بعد از انقلاب ۵۷ و پس از هزار فراز و نشیب تبدیل شد به چیزی که الآن هست و آن هم با این کارنامه که همگان دانند.
سخنام را خلاصه کنم: فراموش نکنیم ما همه انسانیم و معرفتهای ما ظنی است و خطاآلود. معرفت خالص و عریان در زمین وجود خارجی ندارد. در ذهن من و شما وجود دارد. بیشک بسیاری از ما هستند که سخت یقین دارند به درستی محض مسیری که میروند. در عالم واقع چنین چیزی در بهترین حالت بیش از اندازه خوشبینانه است.
سخن واپسین اینکه: عیب «درویش» و توانگر به کم و بیش بد است. برای کشورمان اگر آیندهی سالم و انسانی میخواهیم از حالا باید به فکر باشیم که این خیالات دشمنتراش و دشمنساز و دشمنپرور و دشمناندیش را از ذهن و ضمیرمان بپالاییم. بر زمین فروتنی بنشینیم و دست از دعوی الوهیت بکشیم. ما انسانیم. خدا نیستیم. به تمام و کمال انسان باشیم.
[تأملات] | کلیدواژهها: , ارتدوکسی, تصوف, فرقهسازی, معرفت, نعمتاللهی, نورعلی تابنده
ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داریم؟ پاسخ هم به همین سادگی است ولی دو پهلوست: همه چیز و هیچ چیز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنیدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت این بود که محسن نامجو آدمی نیست که نداند ما چه داشتهایم. پس چرا چنین تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگیرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجدید نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنویسی. ولی برای تفطن به بعضی چیزها نیازی به استادی در چیزی نیست. کافی است ببینی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ایرانی»ها چه داریم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هیچ چیز دیگری نداریم و نداشتهایم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حیرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همینجور قلم به قلم چیزهای مختلفی به ذهنام سرازیر شد. که چرا محسن نامجو اینها را نمیبیند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نیست. مسأله همان حکایت تکراری دو سه قرن اخیر است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنیم و آن «دیگری» عیش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هیچ چیز نداریم و آن دیگری همه چیز دارد؟ تاریخ اگر بخوانیم میدانیم که نه آن همه، همه است و نه این هیچ، هیچ. ولی درد محسن نامجو را باید فهمید. که چرا آدمی باید این همه رنج بکشد؟ چرا باید ناگزیر شود دست رد به سینهی همه چیز بزند و خیال کند آن چیزی که میجوید و میخواهد در خانهی دیگری هست و در خانهی خودش نیست.
طی این یک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، یکی از مضامینی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد این شرقیهایی که زیر ذرهبین مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانیم طیف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعید فلسطینی مسیحی بگیرید تا این سوی طیف که شرقشناسی مثل برنارد لوییس چطور دست در دست خبیثترین سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی یکسره این سو یا آن سوی طیف نیست ولی در همین طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاییدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را ندید و مدام گفت پس ما چه کردهایم؟ این پرسش را که پس ما چه کردهایم، به نحوی برنارد لوییس در سخنرانیای که پیش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمایهی حرف لوییس این است که: ای مسلمانها! (شما بخوانید ای ایرانیها!) تصمیم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشید یا مثل ما متمدن و پیشرفته. بعد از لوییس، البته ارکون حرف میزند. چند دقیقهای به تعارفات رایج میگذرد اما درست از همان دقایق اول ارکون – این روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقیقهی ۴۶ به بعد را ببینید) در برابر لوییس که: شماها کی و کجا به این مردم موقعیت اختیار و انتخاب دادهاید که حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ همه چیز اینها را غارت کرده و بردهاید. آنها را در استیصال محض و بیچارگی و مذلت رها کردهاید و حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ متلفتام که همیشه وضع به همین شدت نیست ولی غالب موارد حکایت همین است که هست. یعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکویی به قصه بنگرید مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن دیگری میگوید: تو هیچ نیستی و هیچ نداری! بیا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! این چکیده و عصارهی آن چیزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآید.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجیده و شتابزده و با هیجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیریشه. ریشهی این خروشها در همان حس استیصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ایرانی بگیرید تا نگارگریاش. از رقص بگیرید تا جریانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیرید تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخیلی اسلام و ایران ندارد. و بسیار چیزهای دیگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنیم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعیفاید در برابر این غربی که نیروی نظامی دارد؟ شاید. تازه این را هم حالا دیگر من مطمئن نیستم. چینیها هم همینطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسیا چه؟ قصه به این سادگی نیست که شما خروش برآوری که ما هیچ نداریم و هیچ نشدیم و بیهوده داریم لاف میزنیم. راست میگوید نامجو. هستند کسانی که هیچ ندارند و هیچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآید بگوید بقیه هم در همین خیلاند. مختصر قصه اینکه: نامجو را باید بر اساس چیزهایی که میداند (یا خیال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمایزش البته دانشوری سالور ملایری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و این درنگ را در چیزی نباید جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چیز و همه کس نباید به این شدت و غلظت تعیین تکلیف کرد. خارج از دایرهی فهم و شناخت من و شما چیزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار
مردم: تیغ دولبه

مفهوم مردم، مفهومی است نامتعین و کشسان که آزادیخواهان، عدالتجویان و خودکامگان و عوامفریبان به یک اندازه از آن استفاده کردهاند، میکنند و خواهند کرد. پس اینقدر باید روشن باشد که به محض شنیدن کلمهی مردم نباید عقبنشینی کرد یا قافیه را باخت. به نام مردم میشود در برابر مردم ایستاد. به نام مردم میشود آنها را تخدیر کرد اما به آنها باوراند که ما داریم همان چیزی را میگوییم که شما خواستهاید. نیازی نیست به گذشتههای دور برویم. همین تاریخ پیش رو و نزدیک ما، بهترین گواه است. برآمدن محمود احمدینژاد و تمام آن بلاهایی که بر سر ایران رفت و میرود، همه حاصل همین بازی کردن با نام «مردم» بود. تاریخ بلندتر چهلسالهی جمهوری اسلامی و استفادهی رهبران سیاسی از لفظ مردم و ملت (که هر وقت اقتضا کند به آسانی عدهای را خیلی آسان از حیثیت مردم بودن ساقط میکند) شاهد بلیغتری است.
پس چگونه باید تمیز نهاد میان «مردم» به مثابهی مفهومی که انسانیت ما را شامل شود و سخن از ارزشی جهانشمول و محترم بگوید بدون اینکه تفاوتها و تمایزهای «دیگری» را که او هم انسان است، بزداید یا نادیده بگیرد؟ چگونه میتوان از مردم سخن گفت و همزمان رنگینپوست، دگرباش، زن، مرد، کودک، بیسواد و تحصیلکرده، تهیدست و توانگر، (انواع) شیعه و (انواع) سنی، دیندار و بیدین را زیر چتر انسان بودن قدر نهاد ولی به بهانهی هیچ کدام از اینها هیچ یک را به بند نکشید؟ وضعیت تناقضآمیز و دشواری است که حکایت از معضل بنیادین کثرتگرایی هم دارد.
گام اول این است: به صرف اینکه مردم چیزی بگویند یا بخواهند – حالا با هر تصور و معیاری که از مردم داریم و فارغ از اینکه دقیقاً چه تعداد آدم باید حرفی را زده باشند که شمارهشان آنها را در زمرهی مردم به حساب بیاورد – حق نداریم بلافاصله به اسم «مطالبهی مردمی» مخاطب را سرکوب یا خاموش کنیم («مردم چنین گفتهاند پس شما چه حقی دارید خلافاش را بگویید؟»). فراموش نکنیم که جمهوری اسلامی در این شیوه استاد است و میداند چطور بخشی از مردم را علیه بخشی دیگر بشوراند یا به نام خواستهی بخشی از مردم خواستههای بخش دیگر را نامشروع قلمداد کند. لذا این گام نخست تمایز را من گام سلبی میدانم. سلبی از این جهت که نباید بلافاصله سپر بیندازیم و حصارهای دفاعی ذهن و عاطفهمان را به اسم شنیدن نام مردم پایین بیاوریم.
گام دوم به خیال من استفاده از عقلانیت سنجشگر است. وقتی مدعایی را شنیدیم که «به نام مردم» است، مهم است که حیثیت مردمی آن را لحاظ کنیم ولی با گام اول همان لحظه مردم را باید نادیده بگیرید و حیثیت عقلانی مدعا را هم بسنجیم. با عقل جور در میآید؟ این مطالبه یا مدعا حقی را ادا میکند؟ یا لباس و پردهای است بر چیزی دیگر که متضمن عوارض و آفاتی بزرگتر است؟ در ادبیات دینداران وقتی میخواهند مثالی از چیزی بزنند که ظاهرآراستهای دارد ولی مشکلات و عوارض بزرگتری دارد، از تعبیر مسجد ضرار استفاده میکنند. ظاهرش مکان عبادت است اما مقصدش با نیایش و راز و نیاز تعارض دارد. و البته بلافاصله یادآوری میکنم که تنها چیزی که میتواند مانع سوء استفاده از تعابیری مثل «مسجد ضرار» شود، همان استدلال است و عقلانیت. پرسشگری و سنجشگری کلید بیرون آمدن از پردهی فریب است.
با این مقدمات، باید روشن گفت که پناه گرفتن پشت نام مردم وقتی که بتوانیم یا بخواهیم راه استدلال را مسدود کنیم، از همان ابتدا فاقد هر مشروعیتی است. میشود به نام مردم، حقیقت مردمی و انسانیت را آرامآرام یا به سرعت لوث کرد. دست کم دو بار در تاریخ سیاسی همین سه چهار سال گذشته شاهد این فریب بودهایم: انتخاب ترامپ در آمریکا و همهپرسی خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا – برکزیت – شواهد شناختهشدهی آن هستند. میتوان مثالهای بیشمار ریز و درشت همه جا پیدا کرد. لذا وقتی گفتیم مردم، ابتدا باید بپرسیم چه چیزی است که این مردم را مردم میکند؟ صرف داشتن نام آدمی؟ نمیشود به اسم مردم، عزت، حریت، استقلال، غرور و سربلندی مردم را نشانه گرفت حتی اگر به نام عزیزترین چیزها باشد.
همراه مردم بودن و شانه به شانهی مردم ایستادن همه جا فضیلت نیست. فضیلتاش فقط جایی است که بتوان به روشنی تشخیص داد که حقیقتی و خیری مبرم دارد فوت میشود و از دست میرود. و حقیقت را نمیشود به آسانی و به سلیقه اختیار کرد. گاهی اوقات خیلی چیزها نه اولویت دارند و نه حتی مهماند ولی ممکن است برای شخص من و شما یا چند نفر همفکر و همسلیقهی ما مهم باشند. اما باز هم به سادگی آن حقیقتی نمیشود که بتوان به نام مردم پشتاش ایستاد. بیهوده سخن را دراز نکنم. خواستم این نکتهی ساده را بگویم که هر جا اسم مردم و خواست و مطالبهی مردمی را شنیدید به راحتی و آسانی ابزارهای سنجشگری عقلانیتان را راهی سطل زباله نکنید. محکم بایستید و هم برای مردم و شأن آدمی حرمت و منزلت قایل باشید و هم عقلانیت را که مهمترین شأن انسان است به کار بگیرید. این مغزی که در کاسهی سر آدمی نشسته است به ظاهر وزنی ندارد ولی سنگینترین بخش وجود آدمی است:
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
حشمت این عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
این جسارت را داشته باشیم که میان عشق و دیوانگی تفاوت قایل شویم و نترسیم از تیر تهمتی که به سویمان روانه میشود. شأن آدمی به عشقی است که با خرد همره شود. نه عشقی که خرد را معزول کند و تفاوت میان خرد و بیخردی را با دمیدن در کورهی عواطف کمرنگ کند.
سایه شعری دارد به اسم آواز غم. نسخهای که در چاپهای قدیم تاسیان آمده است یکی دو سطر کمتر دارد از نسخهای که در آخرین چاپاش آمده است. جایی در اواخر شعر وقتی شاعر از جانفشانانی میگوید که خود میزان شأن آدمی بودند و جانشان را بر سر عقیدهشان مینهادند، اندکی بعدش میگوید:
… اما چه باید گفت از انساننمایانی که ننگ نام انساناند
درندهخویانی که همدندان گرگاناند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کور کین کشتند!
آنان که انسان بودن خود را
در پای این کشتند!
و میتوان گفت (چه بسا خود شاعر هم بگوید): آنان که انسان بودن خود را در پای «دین» کشتند. و میتوان افزود که به جای این «دین» هر چیز دیگری میتوان نهاد که از آدمی و انسان به مثابهی ابزار و نردبانی استفاده کند برای خود و مطرح کردن خویشتن. این انسان، این مردم میتواند بسی چیزها باشد. میتواند یک ملت باشد. میتواند یک مذهب باشد. میتواند یک دین باشد یا یک شخص و فرد؛ میتواند هنرمند و روشنفکر و شاعر نامآوری باشد که دستاویز کسب نام و شهرت و مطرح کردن افراد یا پوشاندن شکنندگیهای روحی و روانی ما باشد. به نام مردم، به عشق و به خرد پشت نباید کرد. انسان تنها با حریت و آزادگی است که انسان است. هر جا که معبدی ساختند برای اینکه آدمی سر فرود بیاورد و آزادگیاش را بفروشد یا به مزایده بگذارد، باید به آدمی نهیب زد که: خود را ارزان مفروش!
پ. ن. این مقالهی جان کین با عنوان «آسیبشناسیهای عوامفریبی» سخت مناسب حال است. یافتن مصداقهای سیاسی و غیرسیاسیاش هم دشوار نیست.
[تأملات, دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: , سایه, عشق و خرد, عقلانيت, عوامفريبی, مردم, ه. ا. سايه