اين همه نقش در آيينهی اوهام؟

نتيجهی مذاکرات هستهای ايران و غرب امری بدیهی و طبیعی نبود. دست کم برای بسیاری چنین نبود. آنچه در این دو سال اتفاق افتاد، از توافق/تفاهم ژنو و لوزان گرفته تا آنچه در وين کمابيش به پايان خود رسيد، توانست جامعهی سياسی و جامعهی مدنی را به شدت دو قطبی کند. واکنشها و موضعگیریها در ظاهر تقريباْ به طور کامل بر مهم و بیسابقه بودن يا حداقل کمنظير بودن اين اتفاق ديپلماتيک تأکيد دارند ولی فضا همچنان به شدت دو قطبی است. مختصر ماجرای ديپلماتيک و مضمون و موضوع مذاکرات دو محور عمده داشت که عملاً با تصویب امروز در شورای امنيت به تحقق کامل نزديکتر شده است: ۱) رفع و لغو نظام تحريمها (يا به بيان دیگر شهادت و اذعان به فشل بودن و ضد انسانی بودن آنها ولو همچنان در شعار عدهای آن را مهمترین عامل به نتیجه رسیدن مذاکرات بدانند)؛ و ۲) منتفی شدن صریح و از موضوعيت افتادن سياست تغيير رژيم که بيش از سه دهه است در دستور کار رسمی یا غیر رسمی دولت آمریکا بوده است (یعنی «روی میز بودن همهی گزینهها» از جمله گزينهی نظامی پس از اين توافق يا شعار سياسی است يا طنز). مضاف بر اینکه از رهگذر اين توافق و دو دستاورد مشخص فوق، حق فعاليت صلحآميز هستهای ايران به طور شفافتر و صریحتری به رسميت شناخته شد. اين خلاصهی اتفاقی است که در عالم واقع خارج از خيال ما رخ داده است (برای جزييات ملموستر توافق برای خوانندهی غيرمتخصص بنگرید به مقالهی نيويورک تايمز با عنوان «در توافق هستهای ايران چه کسی به چه چيزی رسيد»). بدون شک امکانهای پيش روی این دو رویداد برای هر دو طرف توافق تا حد بسیاری گشوده است يعنی اتفاقهایی وجود دارند که وقوعشان میتواند باعث مخدوش شدن يا از ریل خارج شدن اين دو محور شود. این اتفاقها هر چند محال نيستند ولی با اين توافق رویدادشان بسیار دشوارتر از قبل شده است و دلیل دوقطبی شدن واکنشها هم دقيقاً همين است.
اردوی موافقان و مخالفان تحریمها کمابيش در فضايی روشن حرکت میکنند. این توافق نقاب از روی بسیار کسان کشيده است و باعث شده بسیاری بکوشند مواضعی را که تا دیروز به صراحت بیان میکردند یا به شکلی دیگر میگفتند حالا در لفافه بگويند يا درست خلاف آن بگویند. گزینههای تحریم ایران و حملهی نظامی که محبوبترین گزینههای بخشی از اپوزيسيون جمهوری اسلامی بودند امروز دیگر رسوا و بیآبرو شدهاند (فارغ از اینکه حکومت ایران مشروعیت سياسی داشته باشد يا نداشته باشد؛ حکومت صدام حسین هم مشروعیت سیاسی نداشت ولی فقدان مشروعیت صدام حسین فی نفسه باعث مشروعیت تحریمهای ویرانگر و ضد انسانی غرب علیه حکومت عراق و مردماش، با پیامد تخریب درازمدت جامعهی مدنی، نبود). در اينجا آن بخشی از اپوزيسيون مد نظر است که سياست و زبانی متصلب و به شدت دوقطبی دارد و حاکمان و حکومت سياسی ايران را يکسره اهريمنی و اصلاحناپذير میداند.
دايرهی مخالفان
مخالفان توافق وين (یعنی مخالفان پايان یکی از بحرانهای بزرگ ديپلماتیک حکومت ايران) را با تقریب خوبی میتوان به شکل زیر برشمرد: ۱) مخالفان داخلی؛ ۲) بخشی از مخالفان ايرانی خارج از کشور؛ ۳) اسراييل و نومحافظهکاران آمريکايی؛ و ۴) عربستان سعودی.
مخالفان توافق يا دلواپسان داخلی جمهوری اسلامی عنوانی است کلیتر برای مخالفان اصلاحطلبان، مخالفان جنبش سبز و مخالفان انواع ميانهرویهای سياسی يا دینی. برای اين عده همچنان زمينه برای مخالفت با اين توافق وجود دارند هر چند در موضعی بسیار ضعیفتر از دو سال پیش واقعاند. این توافق که نتيجهی همکاری نزدیک ديپلماتهای ارشد ايرانی و آمريکايی بوده اثرگذاری آنها را برای اخلال در کار دولت روحانی بسيار کمتر از قبل کرده است. دفاعهای بیسابقهی آيتالله خامنهای از تيم مذاکرهکننده يکی از دلایل دشوارتر شدن کار دلواپسان داخلی است؛ اين تعابير را آيتالله خامنهای هرگز برای دولت خاتمی يا کارگزاراناش به کار نبرده بود (تحلیل علی حاجی قاسمی دربارهی چشمانداز مخالفتهای دلواپسان داخلی قابل تأمل است).
مخالفان ایرانی جمهوری اسلامی در داخل و خارج کشور (یا تصوير آينهای دلواپسان داخلی) شامل طيفهای مختلفی است که منطق اصلیشان اين است که نظام جمهوری اسلامی اصلاحناپذیر است و هيچ تصحيحی در هیچ سطحی باعث اين نمیشود که بتوان با آن راه آمد یا سازش کرد. ستون فقرات اين مواضع این است که همیشه میتوان میان انسانها و الگوهای کشورداری يا نظامهای سياسی میان خوب و بد و اهريمن و فرشته تفاوت صریح قايل شد و «ذات» آنها دستيافتنی و تغييرناپذیر است. اين عده دچار آشفتگی بيشتری شدهاند. تا قبل از توافق هستهای بخشی از اين مخالفان تحلیلشان اين بوده که اين توافق به دليل اينکه تصميمگير اصلی نظام جمهوری اسلامی و تعيينکنندهی سرنوشت پروندهی هستهای شخص آيتالله خامنهای بوده است و بس، هرگز به سرانجام نخواهد رسيد. با گذشت زمان درستی اين تحليل به تدريج رنگ باخت و در آن تصوير سياه و سفيد از آيتالله خامنهای (و مخالفت سرسختانه و فرضی او با هر گونه فاصله گرفتن از سياستهای هستهای دوران احمدینژاد) رخنه افتاد. حالا که بخشی از معما حل شده است و توافق در عمل رخ داده يا به تحقق کاملاش بسيار نزدیک شده، این گروه با انحراف از موضوع سراغ مسألهای اساسیتر رفتهاند که حالا با شفافتر شدن بیشتر مشهود میشود که همان موضع اسراييل و نومحافظهکاران آمريکايی است: مخالفت با ايران به خاطر تلاش ايران برای دستیابی به سلاح هستهای نيست.
ايران از نظر اين مخالفان سياستی ايدئولوژيک، آخرالزمانی، اسلامگرای شيعی و آشوبآفرین دارد که باعث بر هم زدن نظم و صلح منطقه و جهان میشود. لذا مهم نيست که حالا مسير دستيابی ايران به سلاح هستهای مسدود شده باشد يا نه؛ ایران يا دوباره از نظر این گروه میکوشد همان راه دستيابی به سلاح هستهای را طی کند یا به شيوهای ديگر فرضيات آن گروه را دربارهی خود تأييد خواهد کرد (اوج اين خيالبافیهای توهمآلود را در اين سرمقالهی نيويورک تايمز میتوان ديد که برای ايران آرزوهای سلطهطلبانهای از زمان صفويان تا امروز قایل است؛ رسوایی و پريشانی اين مطلب به حدی بود که يکی از نويسندگان فارسیزباناش در توجيههای بعدیاش برای ترمیم فضاحت آن بارها به زبان فارسی مواضعاش را تغيير داد ولی ديگر نمیشد با متن منتشر شدهی انگليسی کاری کرد؛ همچنين بنگرید به نقد آن مطلب). میتوان در تمام آن مدعيات دربارهی حکومت ایران (که خود مطلقأ خالی از ايدئولوژی و جزمانديشیهای سياسی و فکری نيستند) تشکيک کرد. ولی محور اصلی مدعيات نوعی رويکرد روانشناسانه و همچنين تقديرگرايانه است. یک بخش از اين مخالفتها يا نارضايتیها اين است که به دليل اينکه از نظر آنها، آيتالله خامنهای تعيينکنندهی مطلق سرنوشت اصلی هر سياست داخلی و خارجی نظام است (و از نظر آنها فردی است غير قابل اعتماد)، لذا از نظر آنها انتظار اينکه تغيير مهم در سياست داخلی يا خارجی ایران رخ بدهد خیالبافانه يا غیر واقعی است. در این تحليل دولتها و حکومتها مقهور سياستها و رويههای گذشتهی خود هستند (مراجعه کنيد به ارجاعات مکرر اين گروه به سياستها و تصميمهای حکومت ايران در تأييد و تقويت مدعای خود). از اين منظر، گذشتهی حکومتها يا آيندهی آنها را قهراً مقدر میکند یا باعث میشود بروز هر چرخشی را در آيندهی آنها به اعتبار همان فرضها ناديده و موقتی/مصلحتی بینگاریم (برای تحليلی مبسوطتر در این خصوص، بنگرید به مصاحبهی محمدمهدی مجاهدی با روزنامهی ایران: «شعاع تأثير ديپلماسی هستهای ایران تا کجاست»). اين گروه از مخالفان البته هرگز توضيح نمیدهند که اگر بنا با این باشد که حکومتها و نظامهای سياسی مقهور گذشتهشان باشند چطور است که نباید به دولتهای غربی و دولت آمریکا که کارنامهای مفصل در دخالتهای نظامی و سياسی در مناطق مختلف خاور ميانه داشتهاند و این دخالتها سابقهای روشن (و اکنون رسوا دارند) به همين شيوه بدبين بود ولی به حکومت ایران بايد بدبین بود؟ فهرست اين سوابق گذشتهی دولتهای غربی بسيار مفصل است ولی فقط یک نمونهی آن تدارک کودتای ۲۸ مرداد در ایران است که دو بار دولتمردان آمريکایی تا به حال به صراحت به آن اعتراف کردهاند (دقت کنيد وصف اين دولت دموکراتيک است نه آخرالزمانی و شيعی و ايدئولوژيک و مانند آنها). اين دولت دموکراتيک در همين نيم قرن گذشته کارنامهی چندين لشکرکشی به نقاط مختلف دنيا و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی و بمب هستهای دارد.
دربارهی اسراییل، صورتبندی اصلی مخالفت شديد اسراییل با این توافق دیپلماتیک این است که ایران تهدیدی وجودی برای اسراییل است و تا زمانی که اين حکومت بر سر کار باشد به خاطر شعارها و مواضع تند و خصمانهای که همیشه علیه دولت اسراییل داشته، اسراييل نمیتواند آرام بنشيند. پروندهی هستهای مهمترین و برندهترين برگی بوده که اسراييل برای منزوی کردن حکومت ایران در اختیار داشته است. به همین دلیل مدام بر تقويت تحریمها و گزینهی تغيير رژيم تأکيد میورزد. برای اسراييل و همراهان با سياستهای نتانياهو توافق هستهای به معنای از دست رفتن برگ برنده آنهاست. منظور از همراهان نتانياهو نومحافظهکاران آمريکایی و حتی بعضی از مخالفان ايرانی جمهوری اسلامی توافق با ايران است (بنگرید به مقالهی هاآرتص: «بیچاره نتانياهو، دنیا محبوبترین اسباببازیاش – بمب ايرانی – را از او ربود»). توافق هستهای برای دولت اسراييل چيزی است بسيار بزرگتر از کنار رفتن و بلاموضوع شدن محمود احمدینژاد. تا زمانی که در جمهوری اسلامی عاملی برای بحرانآفرينیهای مستمر و دامن زدن به گفتار سياسی پرخاشجويانه وجود داشت، منحرف کردن افکار عمومی از سیاست ضد انسانی، استعماری و اشغالگرانهی اسراييل در فلسطین کار آسانتری بود. ايران به رغم تمام شعارهای ضد اسرايیلیاش در تمام تاريخ جمهوری اسلامی هرگز تهدیدی نظامی برای اسراييل نبوده است حتی در اوج دوران خيرهسری و پرخاشجويی احمدینژاد يعنی در همان دورهای که اسراييل در داخل ايران دانشمندان هستهای را ترور میکرد. ولی وجود اين گفتار و شعار هميشه به اسراييل کمک کرده است. درست از روز روی کار آمدن روحانی و چرخش آشکار در رتوريک سياسی و ديپلماتيک ايران با جهان – پيش از حل مناقشهی هستهای – اسراييل اين خطر را احساس کرده بوده و با لحنی هشدارآميز کوشيده بود مسير «عادی شدن» رابطهی ايران با جهان را بگيرد (بنگريد به مقالهی اسليت: «دلیل اصلی نفرت اسراييل، عربستان سعودی و نومحافظهکاران از توافق با ايران»). به همين دلیل است که اسراييل که هرگز يکی از طرفين رسمی اين مذاکره نبود، پس از توافق اعلام کرد که خود را ملزم به مفاد آن نمیداند و از خود «دفاع» خواهد کرد. با توجه به اينکه ايران هرگز به اسراییل حملهی نظامی نکرده است، اين به اصطلاح معنایی جز حملهی پيشگیرانه نمیتوانست داشته باشد يعنی نقض صريح تمام هنجارهای بينالمللی. اسراييل در این مسير در دو سال اخير گرفتار انزوای بيشتر شده است (بنگريد به مقالهی دیگری از هاآراتص: «نتانیاهو شرط ایراناش را باخت ولی قمار بعدیاش ممکن است فاجعهبار باشد»). توافق هستهای بخشی از مسير انزوای بيشتر اسراييل در منطقه را فراهم کرده؛ ولو همزمان آمريکا ميلياردها دلار – گرفتيم در ازای ساکت کردن اسراييل در برابر توافق هستهای – به اسراييل کمک کند (وزیر خارجهی بريتانيا هم اسراييل را متهم کرده که تحت هر شرایطی به دنبال رويارويی با ایران است؛ بنگرید به خبر اينديپندنت).
عربستان سعودی را میتوان مهمترین نمايندهی شيخنشينهای همسايهی ايران، سلفیها و تکفيریهايی دانست که شکلهای بسيار خشنشان طالبان، القاعده و داعش هستند. اما عربستان سعودی به قدر اسراييل اعتماد به نفس و توانايی نظامی و امنيتی ندارد. لذا هر چند به اندازهی اسراييل در تمام اين سالها در رابطهی ميان ايران و غرب کارشکنی کرده، اکنون گزينههایاش از گزينههای اسراييل هم محدودتر میشود و ناگزیر خواهد بود اين واقعيت جدید منطقه را بپذيرد. عربستان سعودی از جمله مروجان اين فرضيه بوده است که ایران در پی ایجاد امپراتوری شیعی در منطقه است یا مسبب جنگهای شيعه و سنی. برای کشوری که مهمترین تأمينکنندهی مالی القاعده، طالبان و داعش بوده (بنگرید به مقالهی اينديپندنت دربارهی پیوند عربستان سعودی و داعش) و بسیاری از اعضای این گروههای تکفیری ريشه در عربستان سعودی و سياستهایاش دارند، اين ادعای شگفتی است. دقت کنيد يک سويهی ديگر اين اتهامات ترویج تروريسم است با تکيه بر نقش حزبالله لبنان و حماس در فلسطين. اما در سالهای اخير به ويژه به تغيير لحن دولت اوباما و فاصله گرفتن از ادبیات سياسی مسلطی که عمدتاً ساختهی جمهوریخواهان افراطی بود، ديگر نمیتوان به آسانی فرضيهی سلطهطلبی شیعی ايران را – به ويژه پس از ظهور داعش – به این سادگی جا انداخت. اوباما این را برای اعراب روشن کرد که مشکل آنها نه دعوای سنی و شيعه به رهبری ايران است نه برنامهی هستهای ایران (بنگريد به روايت گاردین از جلسهی کمپ ديويد اوباما با رهبران عرب). از همين نقطهی عزیمت مهم است که آمریکا میتواند با ایران بر سر يک میز بنشيند. همين نکته – همين عبور – است که باعث خشم نومحافظهکاران، اسراييل، عربستان سعودی، مخالفان ايرانی نظام جمهوری اسلامی که سرسختانه مدافع سیاست تحریم و گزینهی تغییر رژیم هستند شده است. تفاوت بزرگ عربستان سعودی با بقیهی مخالفان این است که عربستان سعودی واقعيتهای سياسی را سريعتر دريافته است ولی اعتماد به نفس کافی را برای استمرار سیاستهای تخریبی آشکار ندارد. از همین روست که عادل الجبیر وزیر خارجهی جوان عربستان سعودی رسماً توافق هستهای را پذيرفته و دولت خود را متلزم به تبعات و عواقب آن میداند (مشخصاً بنگرید به «با عربستان چه باید کرد؟» از محمد مهدی مجاهدی در دنيای اقتصاد).
همهی این مخالفان یک جا به هم میرسند و آن هم نامطلوب دانستن توافق هستهای است هر کدام به دلایل و علل مختلف. هيچ کدام از آنها روحانی و دولتاش را خوش نمیدارند. هيچ کدام تغيير گفتار و رفتار دولت روحانی را نه مطلوب میدانند نه صادقانه. مهمترين قايل اين موضع هم نتانياهو بود که در ابتدای کار روحانی او را گرگی در لباس ميش توصیف کرد و بعدتر ايران را از داعش بدتر دانست و امروز هم هنگام اسم بردن از ايران آن را به طعنه «دولت اسلامی» میخواند که يادآور داعش باشد. اين مخالفان چهارگانه به شيوههای مختلف مانع تحقق وعدههای مختلف حسن روحانی هستند.
در کنار تمام اينها البته کسانی هم يافت میشوند که با اين توافق مخالفاند ولی دغدغههایشان لزوماً از جنس دغدغههای مخالفان بالا نيست. شايد بتوان شماری از کسانی را که مایل هستند حقوق بشر به عنوان مهمترین اولويت در مذاکرات ايران و غرب مطرح باشد، در زمرهی اين مخالفان تلقی کرد. این مخالفان به زعم نگارنده به موضوع و مضمون مذاکرات اعتنای چندانی ندارند. موضوع مذاکرات برنامهی هستهای است نه حقوق بشر. این اصرار سماجتآمیز بر طرح هر مطالبهای در هر موقعيتی و در خلال هر بحثی حاکی از عدم واقعبینی سياسی است. از شرح بيشتر در اين مورد صرفنظر میکنم به اين دلیل که توجه آنها عمدتاً معطوف به موضوع ديگری است.
حدسهايی دربارهی پيامدهای مثبت توافق
آنچه میآيد تحلیلی از جنس حدس است (مانند هر تحليل ديگری) به اين معنا که این حدس ابطالپذير است. يعنی میتوانم نشان بدهم تحت چه شرايطی حاضرم دست از این ادعا بکشم. بر خلاف برخی از مخالفان اين توافق (يا بدبينان به آن) که مدعیاتشان عموماً ابطالناپذير است و تقريباً محال است که دست از مدعياتشان دربارهی جمهوری اسلامی و دولتمردان مختلفاش (از آيتالله خامنهای گرفته تا هر کس ديگری شامل هاشمی رفسنجانی، محمد خاتمی، ميرحسين موسوی و حسن روحانی) بکشند. برای آنها همه سر و ته يک کرباساند چون «ساختار» اين نظام همين است و شاکلهاش عوض نمیشود و آيندهاش مقهور و محبوس گذشتهی پرعارضهاش خواهد ماند. حدس نگارنده مبنی بر مثبت بودن پیامدهای این توافق میتواند از جمله به شیوههای زیر ابطال شود: در صورتی که تخلفی از مفاد توافق در طرف مقابل صورت نگیرد و ایران از توافق تخلف کند حدس نگارنده ابطال میشود؛ همچنين در صورتی که در انتخابات بعدی امکانها و فرصتهای مدنی دچار قبض بيشتری شوند و کیفيت زندگی مردم به تبع آن بدتر از وضع فعلی شود، باز هم حدس نگارنده ابطال میشود. اين امکانها هم رخ دادنی هستند و وقوعشان محال نیست. شرط واقعبینی همین است که به اين امکانهای منفی هم توجه داشته باشیم بدون اينکه اجازه بدهيم امکانهای محتمل عقلانی بودن تحلیلها را مخدوش کنند (دربارهی روايتهای آمريکايیان مخالف توافق هستهای و امتناع آنها از در نظر گرفتن امکانهای مثبت و منفی حفظ توافق يا شکست آن، بنگرید به مقالهی آتلانتيک: «چرا توافق با ايران منتقدان اوباما را اين اندازه عصبانی میکند؟»).
توافق هستهای ایران با غرب سرآغاز چرخش سياسی و دیپلماتیک مهم و بیسابقهای در تاریخ سياسی ایران و غرب نيست بلکه ادامهی چرخشی سياسی است که مدتی از آغاز آن گذشته است (بنگريد به: مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی ايران: «تولد خاور ميانه جدید بر محور ايران»؛ و همچنين مصاحبهی فوقالذکر با روزنامهی ايران). دلايل و علل چرخش سياسی جمهوری اسلامی بر خلاف مدعیات مخالفان توافق، تحريمها یا انحصاراً تحريمها نبوده است. تحريمها سهمی در هدايت مذاکرات داشته است ولی همزمان صدمهی مهمی به متن جامعهی ایرانی، مردم طبقات مختلف اجتماع و به ويژه جامعهی مدنی زده است. تحريمها از مردم ايران به مثابهی سپری انسانی در مناقشهی سياسیاش با ايران سود جسته است درست همانطور که تا قبل از روی کارآمدن حسن روحانی و به ويژه در دورهی محنت ریاست جمهوری محمود احمدینژاد هم نه تنها مردم بلکه کل کشور و حتی حاکمیت سياسی جمهوری اسلامی (از جمله شخص آيتالله خامنهای) سرمايهی خیرهسری او بود. البته بخشی از اين خيرهسری و دلیری همانا اشتباه استراتژيک جانبداری آشکار بعضی از مقامات عالی نظام از محمود احمدینژاد در اوج تنشهای داخلی و صدمه ديدن جدی مشروعيت او بود.
اين توافق چشماندازهای سهگانهای دارد: بدبينی و سوءظن مفرط، خوشبينی سادهانديشانه و واقعبینی (تحلیل تئوریکتر و مبسوطتر این نکته در مصاحبهی فوقالذکر روزنامهی ایران آمده است؛ در ويرايش نخست اين مطلب، ارجاع از قلم افتاده بود).
جنبش سبز: واقعبینی سياسی و حیات جامعهی مدنی
بدبينان این توافق را باعث تقويت حاکميت و پيدا کردن اعتماد به نفس دوباره میدانند که باعث دليری آنها در رفتارهای فراقانونی و ضد حقوق بشر میشود. دوم، خوشبينان آن را آغاز گشوده شدن درهای بهشت میدانند که پس از آن ناگهان قرار است همهی آزادیهای سياسی و مدنی با دوستی با آمریکا از راه برسند. هر دو گروه از واقعبینی فاصله دارند. بدبينان به گذشته نگاه میکنند ولی قابلیتهای جامعهی مدنی را دست کم میگيرند و توجه ندارند که نفس به ثمر رسيدن این توافق نتیجهی روی کار آمدن حسن روحانی است. روی کار آمدن حسن روحانی، از جمله، بدون پایمردی میرحسین موسوی و مهدی کروبی و ایستادگی آنها در انتخابات ۸۸ ميسر نمیشد. اگر موسوی و کروبی بر دفاع از رأی مردم اصرار نمیکردند، صندوق رأی در سال ۹۲ تبدیل به ناموس و حق الناس نمیشد. هم روی کار آمدن روحانی و هم حصول توافق هستهای از پيامدهای مستقيم انتقال جنبش سبز به لايههای درونی زندگی جامعهی مدنی در ايران بود. در برابر آن گزينههای دیگر يعنی رييس جمهور شدن سعيد جلیلی و گره خوردن مذاکرات، افزايش تحريمها و شدت گرفتن خطر حملهی نظامی و بالا گرفتن تنشهای کلامی و پرخاشجويی امثال سعيد جليلی و محمود احمدینژاد اگر باعث بن بست مذاکرات نمیشد بیشک مسبب تداوم تنشها میشد. جنبش سبز جنبشی تصحيحی بود؛ هدف اساسی و محوری جنبش سبز نه ضديت با نظام جمهوری اسلامی بود و نه براندازی آن (درست بر خلاف تصور و توهم دلواپسان داخلی و مخالفان خارجی جمهوری اسلامی). موضوعیت جنبش سبز در این بخش از تحلیل به اين است که عمدهی بدبینان جنبش سبز را شکستخورده میدانند و شکستاش را در محقق نشدن تغيير بنيادين نظام جمهوری اسلامی میدانند. این برداشت از جنبش سبز از همان ابتدا با مخالفت رهبران جنبش سبز مواجه شده بود.
خوشبينان تحليلشان منسلخ از واقعيتهای سياسی روی زمين در داخل ايران، در منطقهی خاور ميانه و جهان است (دربارهی پيامدهای گستردهتر توافق بنگرید به مقالهی محمدمهدی مجاهدی در روزنامهی دنيای اقتصاد: «پیامدهای فراتر از توافق هستهای»). ولی خوشبينانی که در حقیقت در خيال غوطهورند مستمسک بسيار خوبی هستند برای بدبينانی که میکوشند خيالانديشی و آرزوانديشیشان را با فرافکنی و يکی گرفتن خوشبينان با واقعبینان بپوشانند. خوشبينان را به سادگی میتوان نقد کرد و حتی به استهزاء گرفت لذا اگر بتوان در اذهان عمومی جا انداخت که عدهای که واقعگرايانه به سياست ايران مینگرند در واقع فرقی با خوشبينان و خيالبافان ندارند (و اين کار را نه با استدلال بلکه با شبيهسازی و بازی با ناخودآگاه مخاطب میتوان انجام داد)، بخشی از پروژهی عدهای از بدبينان که اهداف سياسی (و منافع مالی) در مخالفت با توافق هستهای دارند تأمين میشود.
نگاه واقعگرايانه به توافق هستهای حصول اين توافق هستهای را يک گام بزرگ میداند که میتواند با گامهای بزرگتر ديگری در سياستهای خارجی و داخلی جمهوری اسلامی همراه شود. توافق هستهای تضمين ابدی موفقيت حسن روحانی و دولت او نيست ولی جايگاه او را به شکل بیسابقهای در داخل و خارج ايران ارتقاء داده است؛ درست همانطور که برای اوباما تبدیل به میراثی ماندگار خواهد شد. تقويت دولت حسن روحانی در درازمدت باعث نزديکتر شدن جامعهی مدنی به دولت و کاهش شکاف ميان دولت و مردم خواهد شد. از همين رهگذر اين نزدیکی باعث افزایش مشروعيت کل نظام جمهوری اسلامی میشود که برای کسانی که جمهوری اسلامی را تجلی شر مطلق میدانند ناگوار است. ايجاد حس نوميدی در مردم اميدواری که از اين توافق شادند باعث ايجاد تردید در ميان مردم عادی جامعه میشود. اين مردم بخش مهمی از جامعهی مدنیاند. سست کردن پايههای اميد در قالب تحليلهای بدبينانه و يأسپراکنی – به رغم اين موفقيت بیسابقهی ديپلماتيک به چشماندازها و امکانهای فعال شدن جامعهی مدنی در برابر مخالفان داخلی و خارجیشان آسیب جدی میزند.
توافق هستهای، از منظری رئاليستی منجر به اضمحلال فضای سياسی و مدنی داخل ايران (و به روايت بعضی در حادترين شکل، تبدیل شدن ایران به عربستان سعودی) نمیشود. مهمترين دلیل در نفی و نقد اين موضع بدبينانه هم سابقهی تاريخی ايران و جامعهی مدنی ايرانی است و هم امکانهای متعدد و متکثر پیش رو. پس از انتخابات سال ۸۸، جامعهی ايرانی همزمان با عظیمترین مقاومت مدنی و مردمی تاريخ ايران پس از مشروطه و همچنين با يکی از عريانترین نمونههای سرکوب سرسختانه و مصرانه مواجه بود. اما هاضمهی مدنی و سياسی ايران هم نيروی اصلی جنبش سبز و الگوی تصحيحی آن – به معنای انتقال سياست به زندگی روزمره – را در سايهی اصول محوریاش حفظ کرد و هم در برابر سرکوب شدید مقاومت حيرتآوری نشان داد. به رغم انسداد جدی فضای سياسی پس از کنار رفتن محمود احمدینژاد، روی کار آمدن حسن روحانی مهمترين قرينه و بينه بر زنده بودن جامعهی مدنی و روييدن آرام بذر آبياریشدهی جنبش سبز برای حفاظت و صيانت از صندوق رأی بود.
سخن آخر
واپسين نکته، ستون فقرات مقاومت مدنی مردم ايران و همچنين جنبش سبز است: توانايی ایران برآمده از ملت ایران است نه از دولت و حاکميت سياسی. دولت و حاکميت سياسی وامدار ملت است و هنگامی مشروعيت و اعتبار دارد که ملت پشت آن بايستند. آنچه که در دو دههی گذشته برای عراق اتفاق افتاد و عواقب ويرانگرش را امروز در سوریه هم شاهد هستيم، این بود که در برابر امثال کنعان مکيه و فؤاد عجمی کسی در ميان جامعهی مدنی عراق نبود که ايستادگی کند و پاسخی دندانشکن به آنها بدهد. تمام عراق خلاصه شده بود در حاکميت حکومت صدام. اما در برابر همتاهای ايرانی کنعان مکيه و فؤاد عجمی، دهها ایرانی، دهها ايرانی غير دولتی و برآمده از جامعهی مدنی هستند که تباهی و خباثت آن شيطنتها و دروغپراکنیها را آشکار میکنند. تحريمهای فلجکننده و کمرشکن ابداع آمريکايیها نبود: امثال کنعان مکيه در ابداع و گستردن آن سهم جدی داشتند و امروز هم دارند. يکی از امکانهای تخریب آيندهی سياسی ايران اين است که مخالفان غيرمدنی ايران فعال شوند و با بحرانآفرينیهای منطقهای و داخلی سياستی به ریل بازگشته را به سوی فشل شدن ببرند. ايرانيان بايد در برابر اين امکان حساس و هوشیار باشند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز, دربارهی اسراييل, مداخلهی بشردوستانه] | کلیدواژهها: , توافق هستهای, جان کری, جواد ظريف, حسن روحانی, دلواپسان, لوزان, ميرحسين موسوی, وين, پروندهی هستهای ايران, ژنو