اسراييل، حماس، مسأله و شبهمسأله
نقطهی کانونی مسألهی فلسطين و غزه چيزی نيست جز اشغال، محروميت هولناک و ضد انسانی ملتی از ابتدايیترين حقوق بشری، استمرار تجاوز، قتل، تبعيض و از همه مهمتر، سلب اميد و ويران کردن حال و آيندهی ملتی که نه امروز بلکه دهههاست در محاصرهی دولتی به سر میبرند که موجوديتاش محصول پاک کردن صورت مسأله و فرافکنی است. بدون توجه به اين محور تعیينکنندهی بحث، هر گفتوگويی دربارهی ماجرای فلسطين ناگزير بیفرجام خواهد ماند.
ملت فلسطین از روزگار پيش از تشکيل دولت اسراييل تا امروز افتان و خيزان راه درازی را پیموده است که تجسم عينیاش فرسوده شدن تدریجی اميد و تعرض فزاينده به بديهیترین حقوق انسانیشان بوده است. گروههای سياسی و مبارز مختلفی که از ابتدای استقرار صهيونيسم، به مثابهی يک ايدئولوژی سياسی و سکولار – که به کرات از زبان دين يهود برای مشروعيت بخشيدن به جنايتهایاش استفاده میکند – سر برآوردهاند همه در متن اين ويرانی سيستماتيک اميد به آينده سر بر کشيدهاند و همچنان جانسختانه در برابر ويران شدن آينده، اميد و زندگی خود و فرزندانشان ايستادهاند.
اين روزها، رتوريک سياسی و جنگافروزانهی اسراييل – و همچنين کسانی که خواسته يا ناخواسته، به دلایل و علل مختلف به دام اين رتوريک میافتند و بی توجه به تاریخ، پيچيدگیهای نظری و سياسی ماجرا و ابعاد هولناک اين فاجعهی انسانی همان گفتار را باز تولید میکنند – درست مانند دهههای پيشين مبتنی بر یک چيز است: گروه مقابل ما تروريست است، برای جان آدمی ارزش قايل نيست، امنيت ما را تهديد میکند، مردم خودش را سپر انسانی میکند و بهانهها و توجيههايی از اين دست. تقريباً درهر مقطعی که مردم فلسطین به سوی گشودن روزنهای برای عبور از مبارزهی نظامی به التزام ديپلماتيک برداشتهاند، اسراييل به بهانهها و مستمسکهای متفاوت، اين روزنه را مسدود کرده است و بار ديگر نيروهای فعال سياسی را به بیمعنا بودن مواجههی سیاسی با خود متقاعد کرده است.
غزه و تمامی سرزمين فلسطين – که اين روزها بسياری دوست دارند زير عنوان «موجوديت اسراييل» و عبور از رتوريک سياسی و تبلیغاتی نفس نامشروع بودن اسرايیل را کمرنگ کنند – تحت اشغال است. شايد هيچ کشور ديگری در خاور ميانه جز اسراييل نباشد که سياههای بلند بالا از قطعنامههای سازمان ملل و شورای امنيت عليه خود داشته باشد و همزمان به تمامی آنها مطلقاً بیاعتنا باشد و تنها زمانی با آنها همراهی میکند که کار تجاوز، تهاجم و اشغالاش را در هر مقطعی در حدی که آن زمان در نظر داشته تمام شده بداند (بنگريد به قطعنامهی ۱۸۶۰ شورای امنيت، ۸ ژانويهی ۲۰۰۹ و واکنش ارتش اسرايیل به آن). کانون نزاع همين مسألهی موجوديت اسرايیل است: چه شد که چنين شد؟ چرا آن حادثهی کانونی هنوز با تمام عواقب و تبعاتاش زنده و پررنگ است و مسألهای است جاری در حيات يکايک فلسطینیها؟ سؤال اصلی اينجاست. هر سؤال ديگری، با هر درجهای از اهميت و فوريت تنها به انحراف مسأله کمک میکند و اصل مسأله را بلاموضوع میکند.
بزرگترین دغدغه و استراتژی رهبران اسرايیل (از هر حزب و جناحی که باشند) استمرار جايگزين کردن «مسألهی يهود» با «مسألهی فلسطين» است (که گاهی «قضيهی فلسطين» ناميده میشود). پاسخ دادن به «مسألهی يهود» و حل مشکل آنها – چنانکه در سال ۱۸۴۳ در رسالهی مارکس مشهود است، دغدغهی اصلی جامعهی يهودی و بعداً کنگرهی صهيونيسم بود. اين مسأله به محض اينکه برنامهی تئودور هرتسل در کنگرهی بازل سوییس در سال ۱۸۹۷ طرح و در سالهای بعد اجرا میشود، دگرديسیاش را آغاز میکند. قرار است که تشکيل دولت صهيونيستی، پاسخ به مسألهی يهود باشد. دولت صهيونيستی تشکيل میشود اما مسأله حل نمیشود. امنيت و آسايش و آرامش به قوم يهود (قوم يهودی که تشکيل دولت صهیونيستی را پاسخ مسألهی خود میديدند) بر نمیگردد. حاکمان دولت اسراییل به جای بازنگری در اصل مسأله و سنجش دوبارهی پاسخ خطایی که به سؤال داده بودند، صورت مسأله را پاک کردند و آن را تقلیل دادند به مسألهی فلسطين. ديگر اين فلسطینیها بودند که سد راه امنيت و آسايش و آرامش قوم يهود شدهاند. و ماجرا اين شد که:انا اصطبرت قتيلا و قاتلی شاکی. در هيچ مقطعی از تاریخ دولت اسرايیل، در هیچ نزاع و بحرانی، عطف عنانی به اصل مسأله و انحراف و قلب شدن آن نشده است به اين دليل ساده که ناگهان کل مشروعيت دولتی را که آزادیاش را به بهای سلب آزادی و آواره کردن ديگری جسته بود و بقای «خود» را در فنای «ديگری» ديده بود و میبيند، زير سؤال میرود. اين پرسش تاريخی و اگزيستانسيل دولت اسرايیل است. هر مسألهی دیگری در اسرايیل گره خورده است به اين سؤال کليدی. پدید آمدن چيزی به اسم «مسألهی فلسطين» در سال ۱۹۴۸ نيست؛ به ماجرای به قدرت رسيدن رايش سوم هم ربطی ندارد، هر چند حوادث آلمان سهمی در سرعت بخشیدن به مهاجرت يهودیان به آلمان داشت. به شکلگیری سازمان آزادیبخش فلسطين در نیمهی دههی ۱۹۶۰ هم مربوط نيست. به مقاومت حماس و حزبالله و حمايت ايران هم باز نمیگردد (بديهی است که مسألهی فلسطين پيش از انقلاب اسلامی در ايران هم وجود داشت). دگرديسی مسألهی يهود به مسألهی فلسطين، از لحاظ تاريخی پیوند وثیقی دارد با برنامهی بازل در سال ۱۸۹۷.
تا زمانی که پاسخ درست و مناسبی به این مسأله داده نشود و اين مسير مخرب و خودويرانگر سياست اسرايیل (که حتی در رئالپلتيک هم به سود اسراييل نيست) متوقف نشود و بنای ديگریستيزی، تبعيض و اهريمن ساختن از ديگری برچيده نشود، هر سکون و آرامشی در اين دریای توفانی موقت است و بار ديگر به اندک بهانهای آتش خشم و خونريزی برافروخته میشود که نتيجهاش مانند هميشه از پيش معلوم است: تجاوز، تهاجم، قتل، نبرد نابرابر، مظلومنمايی اسرايیل، فرافکنی، بهانهجویی و دست آخر گروگان گرفتن کل جامعهی بينالمللی با رتوريک سامیستيزی يا دفاع از خود. [مصاحبهی ايلان پاپه با هارد تاک يک نمونهی خوب از پرداختن به اصل مسأله است]./
اما حماس. از منظر سياسی و نظری، حماس هيچ تفاوتی با سایر جنبشهای آزادیخواه و مبارز ديگری جهان ندارد. تمام رهبران سياسی که زمانی مشی نظامی یا رفتار خشن اسلوب کارشان بوده است (از کنگرهی ملی آفریقا بگیريد تا جومو کنیاتای در کنيا، ارتش آزادیخواه ایرلند و نمونههای متعدد ديگر) تنها وقتی اين مشی را کنار گذاشتهاند که وارد جريان سياست شدهاند. سياست تنها با نفی و مهار خشونت آغاز میشود ولی رابطهی خشونت و سياست دوسويه است. هر گروهی که ناگزیر به استمرار توسل به خشونت باشد، هرگز نخواهد توانست وارد جريان سياستورزی و کار ديپلماتيک شود. اين فرصت چند بار برای حماس در پروسهای دموکراتيک پيش آمده است و هر بار اسرايیل بنيان اين عبور و گذار از خشونت به سیاست را برای حماس غيرممکن کرده است. مسألهی امروز و ديروز غزه و فلسطين، مسألهی کفايت و کارآمدی حماس، دولت خودگردان يا جنبش آزادیبخش فلسطين نيست. کفايت و کارآمدی آنها تنها زمانی معنیدار است که اولين شرط کارکرد متعارف و معقول سیاسی برایشان مهیا باشد نه اينکه مدام در شرايط اضطراری و استثنايی محصول تجاوز، تهاجم و اشغال زندگی کنند. حماس خوب باشد يا بد، قصور کرده باشد يا نکرده باشد، موشکپرانی بکند يا نکند، ام المسأله اسرايیل است. برای از بین بردن افراط و خشونت بايد ريشهی بروز خشونت را خشکاند و گرنه با از ميان رفتن اين حماس بیشک حماس ديگری از جای ديگری خواهد روييد مگر پاسخی درخور به اصل مسأله داده شود (مسألهی تقلیل و تحويل مسألهی یهود به مسألهی فلسطين؛ مسألهی اشغالگری).
تا زمانی که خون اسرايیلی از خون فلسطینی رنگينتر باشد، تا زمانی که کودک فلسطينی را بتوان به آسانی و فجيعترين شکلی به خاک و خون کشيد ولی به سرباز اسرایيلی نتوان نازکتر از گل گفت؛ تا زمانی که حملات اسرايیل با پيشرفتهترين تجهيزات و خشنترين شکلی، با نقض تمام هنجارهای متعارف حقوق بينالمللی انجام شود و ناماش دفاع از خود باشد ولی مقاومت سمج و مصرانهی طرف فلسطينی يا لبنانی (حماس باشد يا حزبالله) ناماش تروريسم باشد، اين قصه همچنان ادامه خواهد داشت. پاسخ اين بحران در يک کلمهی پنج حرفی ساده است: عدالت. تا زمانی که عدالت برقرار نباشد و اسرايیل را نتوان با همان منطقی محکوم کرد که حماس را، حماس اگر اژدها هم باشد محکومشدنی نيست به حکم عقل و به حکم عدل. تيغ نقد سياست، سياستورزان و فعالان سياسی منتقد حماس، تنها وقتی که به عيوب حماس میرسد تيز میشود و در مقابل اسرايیل به دادن شعارهای تکرار اکتفا میکنند که در عمل کمترين تغيير و تفاوتی در مشی دولت صهيونيستی ايجاد نمیکند (در حالی که اين حمله به حماس و مقدس دانستن خصومتورزی با حماس و هر مبارز فلسطينی، تنها کار شعار را نمیکند بلکه در عمل آنها را فلج و فشل میکند به اين دليل ساده که توازنی در دو طرف وجود ندارد؛ جنگ از هر حيثی نابرابر است هم از حيث تدارکات و هم از حيث پوشش رسانهای).
در ماجرای غزه، اينکه حماس يا نيروهای سياسی فلسطينی خوباند يا بد، کارآمدند يا ناکارآمد، خودخواهاند يا نه، شبه مسأله است و بس. گمان میکنم اين روزها به قدر کافی تباهی ادعای سپر انسانی ساختن از مردم به دست حماس نشان داده شده است (و عالم و آدم میدانند که غزه منطقهای پرتراکم است که بخواهی يا نخواهی همه به طور طبیعی سپر انسانی هستند و هيچ کس هيچ اختياری ندارد برای تغيیر اين وضع مگر به اشغال بلافاصله پايان داده شود).
در اين روزها، بسيار با صورت مبتذل و بیمزهی مغالطهی «است و بايد» برخورد میکنيم: اسراييل میتواند، قدرتاش را دارد پس حماس بايد از سر راهاش کنار برود تا باعث بالا رفتن تلفات نشود. به عبارت ديگر، اگر طرف متجاوز قدرتمند بود، بايد سرت را بيندازی پايین و به تجاوز تن بدهی يا از آن لذت ببری. اين استدلال کمابيش استدلال همان کسانی است که میگويند اگر به زنی تجاوز شد، مشکل از خودش بوده است که جوری لباس پوشيده که باعث تحريک مردان شده است. هيچ کس ترديدی ندارد که اسرايیل پيشرفتهترين ارتش منطقه را دارد. هيچ کس در قساوت قلب و خشونت محض و بیمنطق اسرايیل ترديدی ندارد. اما از اين «است» نتيجه نمیشود که «بايد» به وضع موجود تن داد. تقليل دادن سياست به قدرت، يعنی بازگشت به يک نگاه سطحی و عامهپسند از سياست که تئوريسينهای سياست رئالپلتيک هم قايل به آن نيستند. از دل همين سطحینگری و ابتذال نظری است که حق در برابر قدرت هميشه مغلوب است (و لابد باید مغلوب باشد). کسانی که به حماس توصيه میکنند دست از مقاومت بکشد تا خون از دماغ کسی در غزه نيايد توجه ندارند که حماس باشد يا نباشد باز هم مردم کشته خواهند شد (و هيچ تضمينی هم وجود ندارد که شماره بيشتر باشد يا کمتر؛ برای وقوع جنايت کشته شدن يک نفر هم کافی است). کسانی که حماس را در کانون نزاع قرار میدهند و سهم پررنگ و اصيل اسرايیل را در ماجرا به دفاع از خود يا پاسخ به تعرض حماس فرو میکاهند، مرگ و کشته شدن انسانها برایشان آمار و عدد و رقم است: کشته شدن يک نفر بهتر است از کشته شدن دو نفر؛ مرگ يک کودک بهتر است از مرگ صد کودک. با همين منطق است که لابد سوزانده شدن يک فلسطينی بهتر است از قتل سه نوجوان يهودی (شوخی نیست عين واقعيت است؛ رسانههای اسرايیل و سياست رسمی اسرايیل را ببينيد که به صراحت همين را به ما میگويند. اين مقالهی یوری آونری را ببينيد). یعنی دوباره باز میگردیم به همان مسألهی عدالت. جان اسرايیلی عزیزتر است از جان فلسطينی. اين جملهای است که بارها و بارها به صراحت از زبان اسرايیل میشنويم. نبايد با اين سياست رسمی از طرف آواره، اشغالشده، تحت ستم و محاصره توقع مهربانی و صلح و همزیستی داشت.
اما حيرتآورترين چيزی که اين روزها میبينم همانا تکرار هزاربارهی ماجرايی است که ناماش را «سندرم جمهوری اسلامی» گذاشتهام. کسانی که اين روزها بیمحابا به حماس حملهور میشوند و فقط در حد تعارف و تکرار شعارهای رايج رسانهای اسراييل را متجاوز و ناقض حقوق بشر و قوانين بينالمللی مینامند – که اگر هم حرفی از آن به ميان نمیآوردند هيچ تفاوتی در موضعشان ايجاد نمیشد، با انداختن بار اصلی مسؤوليت به گردن حماس در واقع بخشی مهم از چرخهی بازتوليد تبعيض و بیعدالتی هستند. طرفه آن است که کسانی که آگاهانه يا ناخودآگاه در نقد اسرايیل منفعلاند و در تاختن به حماس زبانشان ذوالفقار مرتضی علی میشود، خودشان، چه در داخل و چه در خارج، قربانی همين تبعيض، همين بیعدالتی و همين ظلمی هستند که اسرايیل در حق مردم فلسطين روا داشته است. همانطور که اسراييل فلسطينیها را از حقوق اوليه و انسانیشان محروم کرده و آوارهشان کرده است و هستیشان را به اشغال در آورده، شماری از همين طايفهی اخيرالذکر وضع مشابهی دارند: آنها هم قربانی تبعيض، تعدی و ظلم جمهوری اسلامی بودهاند ولی گويی منطق مبارزه با ظلم را در اينجا فراموش میکنند – احتمالا به خاطر همين «سندروم جمهوری اسلامی» يعنی هر چيزی که دشمن من بگويد حتماً بايد خلافاش فکر کرد و خلافاش عمل کرد.
پاسخ مسألهی غزه، بازگشت به عدالت است و پايان دادن فوری و بیقيد و شرط به اشغال و محاصره و تبعيض. چرا پايان دادن به ظلم و بازگشت به عدالت، انصاف و پرهیز از تبعیض برای اسرايیل اينقدر سخت است؟
[دربارهی اسراييل, دربارهی غزه] | کلیدواژهها: , اسراييل, انتفاضه, بازل, حماس, غزه, فلسطين, قضيهی فلسطین, مارکس, مسألهی فلسطين, مسألهی يهود, هرتسل, کنگرهی صهيونيستی