عصر عسر و حرج رسانههای فارسی زبان
محمد ارکون، اسلامشناس و قرآنپژوه الجزايری-فرانسوی، در کتاب «اسلام: اصلاح يا براندازی؟» (چاپ بعدی «ناانديشيدهها در انديشهی اسلامی») تعبیری و نقدی دربارهی اتوريتهی عقل [عصر] روشنگری دارد که بسيار راهگشاست: «مدعای فلسفی من اين است که ايستار معرفتشناختی، مفهومسازی و روششناسیهايی که تا کنون در ذيل اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری به کار رفتهاند و جايگزين آکتوريتاس عقل کلامی-حقوقیای شدند که قرنها در مسيحيت و اسلام مسلط بودند، کل اين نظام شناختی در برابر جامعههای چندفرهنگی و چندقوميتی که در حال پديدار شدناند، يکسره بلاموضوع و بیخاصیت است». (ص. ۲۲۸).
شايد از زمان فتحعلی آخوندزاده که دوگانه سنت و مدرنیت را طرح کرد تا امروز (به طور خاص در نقد زمانپريشی روایتهای امثال آخوندزاده کتاب رضا ضياابراهيمی را بخوانيد با عنوان «ظهور ملیگرايی ايرانی») همان نگاه دوقطبی و دوگانهسازیهایی رایج میان سنت و مدرنيته، شرق و غرب و دو قطبیهای مشابه ديگر در ميان ايرانيان خریدار دارد و به ويژه مسلط بر فضای افکار عمومی و رسانهها است. هنوز هم نوسان ميان انقلاب و اصلاح گويا مسأله و دغدغهی اصلی فعالان سياسی و اجتماعی و رسانهای است. هنوز هم اين تصور به شيوههای مختلفی باز توليد میشود که تئوری مدرنيزاسيون (به همان شکلی که در ذيل فرهنگ اروپامحور تعريف شده بود) يگانه نسخهی تحول و پيشرفت و رهایی از وضعيت ذلتبار انسان خاورميانهای و به طور خاص انسان مسلمان است. هنوز هم نگاه آکنده از نخوت و تعصب انواع نسخههای شرقشناسانه گريبانگير زبان عمومی مروجان و مدافعان توسعه در کشورهای خاور ميانه است. اينجا بحث از نقد شرقشناسی به شيوهی ادوارد سعيد يا جوزف مسعد يا حميد دباشی نيست. فعالان فضای سياسی و رسانهای ما – که خيلی اوقات لباس روشنفکری به تن دارد – اينها را نمیشناسند يا با نسخهای هيجانی از سخن اينها آشناست. طبيعی است که وقتی به مناظرهی ميان محمد ارکون و برنارد لوييس در کتابخانهی کنگره برسند (دقيقهی ۳۶ به بعد را ببينيد)، مغز مدعا و نقد توفندهی ارکون را بر برنارد لوييس ممکن است از نظرشان دور بماند و هولناکی و شناعت سخنان لوييس چیز عجيبی به چشمشان نياید. علت قصه يک واقعيت ساده است: چهار دهه است که نظام جمهوری اسلامی پيوسته جزميتهايی از جنس خودش را در قطب مخالف باز توليد کرده است . و تکرار اين چرخه زمينهی استمرار جمهوری اسلامی را با همين سياستها مستحکمتر کرده. سياست و زبان دوقطبی – که انسانها در يکی از دو طيف مخالف يا موافق جمهوری اسلامی يا دوگانههای مشابه ديگری تعریف شوند – حاصلی جز انسداد بحث نظری ندارد و اين انسداد عمدتاً در فضای فکری بسیاری از ایرانیان رخ داده است. بر اين نکته اصرار دارم که اين انسداد در همين فضای رسانهای فارسیزبانان به ويژه در رسانههای خارج از ايران، موج میزند. فضای دانشگاهی و فکری تفاوتهای زيادی دارد با این آشفتهبازار جدلیات.
برای برونرفت از اين وضعيت و فهم گامهای رو به جلو خواندن کارهای آصف بیات از ضروريات است. آصف بیات در سلسلهی مقالاتی که انتشارات دانشگاه آمستردام منتشر کرده، مقالهای دارد با عنوان «اسلام و دموکراسی: سؤال واقعی کدام است؟». اين مقاله مضمونی کلیدی و بسیار مهم دارد (نمیدانم کسی اين مقاله را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است يا نه). مدعای آصف بیات را که در اين مقاله آمده است، من در نوشتههای مختلفام (چه در کتاب اولم چه در فصلهای منتشر شده در کتابهای مختلف يا مقالات مجلات علمی) به دفعات استفاده کردهام (بعضی از اينها را در گوگلاسکالر پيدا میکنيد). مغز مدعا اين است که سخن گفتن از اسلام به صورت انتزاعی و مفرد هيچ گرهی را از مسأله باز نمیکند (اينجا به طور خاص مسألهی نسبت اسلام و دموکراسی بود). پيشنهاد او اين است که به جای ارجاع به اسلام انتزاعی و مفرد، باید به اسلام يا در واقع مسلمانها به شکل جمع و انضمامیتر اشاره کرد تا بتوان به حل مسأله نزديکتر شد. اين سخن البته پيشينهی فلسفی مهمتری دارد که پوپر در فصل ۱۱ جامعهی باز (ريشههای ارسطويی فلسفهی هگل) ذيل نقد روششناسی ذاتگرا و حداقلی (فولادوند اينها را اصالت ماهيت و اصالت تسميه ترجمه کرده است) به تفصيل آورده است. آصف بیات مضمون سخن خردورزان نقاد را در قالب کار جامعهشناختی در آن مقاله آورده است. و البته کار آصف بيات به همانجا منحصر نيست. کارهای قبلی و بعدی آصف بیات را هم باید به دقت خواند. به ويژه کتاب «پسا اسلامگرايی» او را (و البته کتاب «دموکراتيک کردن اسلام» را). اساساً آثاری که تا اينجا به آنها اشاره کردم در فضای رسانهای خارج از ايران به ويژه در یکی دو دههی اخیر کمتر انعکاس داشتهاند يا یکسره دور از این فضا ماندهاند. لذا چندان عجيب نيست که همچنان در فضای فکری ایرانيان – چه در فضای فکری عامه و چه در میان پارهای از نخبگان فکری، روشنفکران و به طور خاصتر روزنامهنگاران – اين بحثها ناشناخته و عجیب و غریب باقی مانده باشند. فضا دوقطبی است و از اساس این نوع مواجهه را بر نمیتابد و به محض اينکه احساس کند کسی اندکی از این دوگانههای کاذب عدول کرده است، کهير میزند و فضای بحث غبارآلود میشود.
این جنس سخنان را در همين وبلاگ به دفعات به زبانهای مختلف نوشتهام. و البته به ويژه وقتی اينها را به زبان انگليسی نوشتهام یا تدريس کردهام هرگز نوع واکنشهايی از جنس واکنشهای رسانهبازان ايرانی خارج از کشور يا سکولاریستهای افراطی نديدهام. دست بر قضا در فضای انگليسی زبان بسیار آسانتر میشود نقد کرد و نقد شنيد. فضا تنشآلود و مسموم نیست. فضای رسانههای فارسیزبان خارج از کشور متأسفانه چنين وضعی دارد. اين را به تجربه میگويم. شايد بيش از ده سال است که در موقعيتهای مختلف با رسانههای مختلف فارسیزبان خارج از کشور مصاحبه کردهام يا در برنامههای بحث و گفتوگوهایشان در زمينههایی که دانشی در آنها داشتهام حاضر بودهام. جز اندک مواردی در ساير موارد فضا همچنان اسير همين دوقطبیهای مخرب و دوگانههای کاذب است. در ميان اينها شايد بهترينشان بیبیسی فارسی است و با فاصلهی بسيار از بقيهی برنامهها پرگار داريوش کريمی (با حفظ تمام انتقادها به آن). ساير رسانههای خارج از کشور متأسفانه در همين فضا نوسان دارند و درست از همين فضای جعلی ارتزاق میکنند که برآمده از سياست جمهوری اسلامی است و جمهوری اسلامی دست بر قضا خودش هم از همين فضا ارتزاق میکند و با آن دوام میآورد. تا زمانی که فضای رسانهای خارج از کشور هميشه زمين بحث در زمینهی مسايل فکری را جوری تعريف کند که ناگزير از همين دوگانهها باشد برندهی کوتاهمدت و درازمدت اين فضا همانا جمهوری اسلامی است. تا زمانی که اسلام را به جمهوری اسلامی (يا مشابهاناش) آن هم فقط تشيع اثنیعشری پيرو ولايت مطلقهی فقیه فروبکاهند و تمام پژوهشهای جامعهشناختی و تاريخی را به سرعت در برابر همين چهار دههی عمر جمهوری اسلامی کنار بزنند، يعنی درست در همان زمين جمهوری اسلامی بازی میکنند.
فرض کنيد ماشينی دارید، دستگاهی دارید، ابزاری دارید که با ورودیهای مختلف خروجیهای مختلفی داشته باشد. اگر کسی بيايد اين ماشين و دستگاه را جوری دستکاری کند که دادهها و ورودیهایاش هر چه باشد فقط يک نوع خروجی بدهد، يعنی ماشين شما فاقد کارآمدی است. اين همان کاری است که جمهوری اسلامی با شورای نگهبان در فرايند انتخابات کرده است. و دقیقاً همين کار را رسانههای خارج از کشور با بحث دربارهی اسلام و مسلمانان در تقابل يا تضاد واقعی يا جعلی ميان مدرنيت کردهاند. در عمدهی اين بحثها هميشه نتيجه يک چيز است و نتيجه هم از پيش معلوم است. اين را میتوان آزمود. الا ندرتاً فضای رسانهای و روشنفکری فارسیزبان خارج از کشور شبیه همين ماشين شده است. فضای آکادميک و دانشگاهی البته فارغ از اين جنجالها راه خودش را میرود ولی برونداددش به اين سادگی در رسانهها منعکس نمیشود.
اين استعارهی ماشينی که فقط يک برونداد دارد تعبيری علمیتر هم دارد که به اختصار اين میشود: بحثهايی که سرشار از مدعيات و گزارههای ابطالناپذيرند. تعابير ابطالپذير به گونهای هستند که میتوان نشان داد تحت چه شرايطی مدعايی که میکنيم را میتوان ابطال کرد (يعنی سنجشپذير و آزمونپذيرند). بر خلاف آن مدعيات ابطالناپذير (از جنس گزارههای متعددی که در اين رسانههای فارسیزبان ديده میشود) بیشتر در پی شواهدی در تأييد مدعای خود هستند و تأييدگرايند (به زبان فنی فلسفهی علم) و لذا بيشتر در راستای آرامش روانی گوينده هستند نه به بوتهی نقد گذاشتن مدعا و نشان دادن اينکه: چه اتفاقی اگر بيفتد ما از مدعای خود دست میکشيم. آن مدعا هميشه و در همه جا برای گوينده صادق و معتبر باقی میماند. يعنی نتيجه از پيش گرفته شده است.
اينها که نوشتم تأملات بعد از گفتوگویی بود که امروز با برنامهی «ساعت ششم» راديو فردا با مجریگری نيوشا بقراطی داشتم. تجربهی دلآزاری بود. ابتدا تا انتهای آنچه در این گفتوگو گذشت به خيال من در دایرهی همين سخنانی بود که در بالا ذکر کردم. و البته توقع زیادی هم نباید از این جنس برنامهها داشت. پيشتر يکی دو بار بحثهای مشابهی در برنامهی «تابو» به سردبیری فهميه خضرحيدری داشتم و هر بار گمان میکردم بالاخره يک جایی پارهای از سوء تفاهمها مرتفع میشود. حالا ترديد جدی دارم که اساساً کوششی برای فهم در ميان باشد. فضای حبابگونهای شکل گرفته اطراف دوگانههايی کاذب و غلطانداز و گويی رسانهی مزبور (راديو فردا) هم، حداقل در مواردی که من برخورد داشتهام، گرفتار همین حباب و فضای دوگانه است.
عرض کردم که در این موارد همچنان بیبیسی فارسی چند سر و گردن بالاتر از اينهاست. کاش مهدی پرپنچی که تجربهی درخشانی در بیبیسی فارسی دارد بتواند اندکی این فضای آشفته و ويرانگر فکری را تغيير دهد (دست کم برای اعتبار رسانهای خود راديو فردا) و البته خودم را هم ملامت میکنم. هنوز عدهای بعد از اين همه بحث و جدل و آثار مکتوب بیشمار پرسششان اين است که: «آيا اسلام با الف، ب يا ج سازگار است يا نه؟». هرگز هم گمان نمیبرند که شاید پرسش از اساس خطا و گمراهکننده باشد. همچنان اصرار دارند بر ادامه دادن همان پرسشها. عجيب نيست اگر ظن ببریم که غرض يافتن پاسخ نيست بلکه برنامه ساختن محض است. هدف حل مسأله نيست (و در بهترین حالت حاصل نداشتن تسلط همهجانبه به موضوع بحث است). هدف اعلام موضع و دور هم جمع شدن است و گرنه جامعهشناس يا سياستمدار مسألهمحور وقتاش را پای اين چيزها صرف نمیکند. در اين بحث حتی نام بردن از کسانی مثل شموئل آيزنشتات و نظريهی مدرنیتههای مضاعف او برای چنين مخاطبانی چيزی نيست جز همان که نیوشا بقراطی خيلی آسانگیرانه ناماش را میگذارد «بازی با کلمات».
[دربارهی دموکراسی, دربارهی سکولاريسم, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , اسلام, دوگانههای کاذب, سنت, عاملیت, مدرنیته, مسلمانان
مردم: تيغ دولبه

مفهوم مردم، مفهومی است نامتعین و کشسان که آزادیخواهان، عدالتجويان و خودکامگان و عوامفريبان به یک اندازه از آن استفاده کردهاند، میکنند و خواهند کرد. پس اينقدر باید روشن باشد که به محض شنيدن کلمهی مردم نباید عقبنشينی کرد یا قافیه را باخت. به نام مردم میشود در برابر مردم ايستاد. به نام مردم میشود آنها را تخدیر کرد اما به آنها باوراند که ما داریم همان چیزی را میگوییم که شما خواستهاید. نیازی نیست به گذشتههای دور برویم. همين تاريخ پيش رو و نزدیک ما، بهترین گواه است. برآمدن محمود احمدینژاد و تمام آن بلاهايی که بر سر ايران رفت و میرود، همه حاصل همين بازی کردن با نام «مردم» بود. تاریخ بلندتر چهلسالهی جمهوری اسلامی و استفادهی رهبران سياسی از لفظ مردم و ملت (که هر وقت اقتضا کند به آسانی عدهای را خيلی آسان از حيثيت مردم بودن ساقط میکند) شاهد بليغتری است.
پس چگونه باید تميز نهاد ميان «مردم» به مثابهی مفهومی که انسانيت ما را شامل شود و سخن از ارزشی جهانشمول و محترم بگويد بدون اينکه تفاوتها و تمايزهای «ديگری» را که او هم انسان است، بزدايد يا ناديده بگيرد؟ چگونه میتوان از مردم سخن گفت و همزمان رنگينپوست، دگرباش، زن، مرد، کودک، بیسواد و تحصيلکرده، تهیدست و توانگر، (انواع) شيعه و (انواع) سنی، ديندار و بیدين را زير چتر انسان بودن قدر نهاد ولی به بهانهی هيچ کدام از اينها هيچ يک را به بند نکشيد؟ وضعیت تناقضآمیز و دشواری است که حکايت از معضل بنيادین کثرتگرايی هم دارد.
گام اول اين است: به صرف اينکه مردم چيزی بگويند يا بخواهند – حالا با هر تصور و معياری که از مردم داريم و فارغ از اينکه دقیقاً چه تعداد آدم بايد حرفی را زده باشند که شمارهشان آنها را در زمرهی مردم به حساب بياورد – حق نداریم بلافاصله به اسم «مطالبهی مردمی» مخاطب را سرکوب يا خاموش کنيم («مردم چنین گفتهاند پس شما چه حقی دارید خلافاش را بگوييد؟»). فراموش نکنيم که جمهوری اسلامی در اين شيوه استاد است و میداند چطور بخشی از مردم را عليه بخشی ديگر بشوراند يا به نام خواستهی بخشی از مردم خواستههای بخش ديگر را نامشروع قلمداد کند. لذا اين گام نخست تمايز را من گام سلبی میدانم. سلبی از اين جهت که نباید بلافاصله سپر بيندازیم و حصارهای دفاعی ذهن و عاطفهمان را به اسم شنيدن نام مردم پايين بياوریم.
گام دوم به خيال من استفاده از عقلانيت سنجشگر است. وقتی مدعايی را شنيديم که «به نام مردم» است، مهم است که حيثيت مردمی آن را لحاظ کنيم ولی با گام اول همان لحظه مردم را بايد ناديده بگيرید و حيثيت عقلانی مدعا را هم بسنجيم. با عقل جور در میآيد؟ اين مطالبه يا مدعا حقی را ادا میکند؟ يا لباس و پردهای است بر چيزی ديگر که متضمن عوارض و آفاتی بزرگتر است؟ در ادبیات دينداران وقتی میخواهند مثالی از چيزی بزنند که ظاهرآراستهای دارد ولی مشکلات و عوارض بزرگتری دارد، از تعبیر مسجد ضرار استفاده میکنند. ظاهرش مکان عبادت است اما مقصدش با نيايش و راز و نياز تعارض دارد. و البته بلافاصله يادآوری میکنم که تنها چیزی که میتواند مانع سوء استفاده از تعابيری مثل «مسجد ضرار» شود، همان استدلال است و عقلانيت. پرسشگری و سنجشگری کلید بیرون آمدن از پردهی فريب است.
با این مقدمات، باید روشن گفت که پناه گرفتن پشت نام مردم وقتی که بتوانيم يا بخواهيم راه استدلال را مسدود کنيم، از همان ابتدا فاقد هر مشروعيتی است. میشود به نام مردم، حقيقت مردمی و انسانيت را آرامآرام يا به سرعت لوث کرد. دست کم دو بار در تاریخ سياسی همين سه چهار سال گذشته شاهد اين فريب بودهایم: انتخاب ترامپ در آمریکا و همهپرسی خروج بريتانيا از اتحاديهی اروپا – برکزیت – شواهد شناختهشدهی آن هستند. میتوان مثالهای بیشمار ريز و درشت همه جا پيدا کرد. لذا وقتی گفتيم مردم، ابتدا بايد بپرسيم چه چيزی است که اين مردم را مردم میکند؟ صرف داشتن نام آدمی؟ نمیشود به اسم مردم، عزت، حریت، استقلال، غرور و سربلندی مردم را نشانه گرفت حتی اگر به نام عزیزترین چيزها باشد.
همراه مردم بودن و شانه به شانهی مردم ایستادن همه جا فضيلت نيست. فضيلتاش فقط جايی است که بتوان به روشنی تشخيص داد که حقيقتی و خيری مبرم دارد فوت میشود و از دست میرود. و حقيقت را نمیشود به آسانی و به سلیقه اختيار کرد. گاهی اوقات خيلی چيزها نه اولويت دارند و نه حتی مهماند ولی ممکن است برای شخص من و شما يا چند نفر همفکر و همسليقهی ما مهم باشند. اما باز هم به سادگی آن حقيقتی نمیشود که بتوان به نام مردم پشتاش ايستاد. بيهوده سخن را دراز نکنم. خواستم اين نکتهی ساده را بگويم که هر جا اسم مردم و خواست و مطالبهی مردمی را شنيديد به راحتی و آسانی ابزارهای سنجشگری عقلانیتان را راهی سطل زباله نکنید. محکم بايستيد و هم برای مردم و شأن آدمی حرمت و منزلت قايل باشيد و هم عقلانيت را که مهمترين شأن انسان است به کار بگيريد. اين مغزی که در کاسهی سر آدمی نشسته است به ظاهر وزنی ندارد ولی سنگينترين بخش وجود آدمی است:
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نوميدی از او کوته شود
حشمت اين عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
اين جسارت را داشته باشيم که ميان عشق و ديوانگی تفاوت قايل شويم و نترسيم از تير تهمتی که به سویمان روانه میشود. شأن آدمی به عشقی است که با خرد همره شود. نه عشقی که خرد را معزول کند و تفاوت میان خرد و بیخردی را با دمیدن در کورهی عواطف کمرنگ کند.
سایه شعری دارد به اسم آواز غم. نسخهای که در چاپهای قديم تاسيان آمده است يکی دو سطر کمتر دارد از نسخهای که در آخرین چاپاش آمده است. جايی در اواخر شعر وقتی شاعر از جانفشانانی میگويد که خود ميزان شأن آدمی بودند و جانشان را بر سر عقیدهشان مینهادند، اندکی بعدش میگويد:
… اما چه باید گفت از انساننمايانی که ننگ نام انساناند
درندهخويانی که همدندان گرگاناند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کور کين کشتند!
آنان که انسان بودن خود را
در پای اين کشتند!
و میتوان گفت (چه بسا خود شاعر هم بگويد): آنان که انسان بودن خود را در پای «دين» کشتند. و میتوان افزود که به جای اين «دين» هر چيز ديگری میتوان نهاد که از آدمی و انسان به مثابهی ابزار و نردبانی استفاده کند برای خود و مطرح کردن خويشتن. اين انسان، اين مردم میتواند بسی چيزها باشد. میتواند يک ملت باشد. میتواند يک مذهب باشد. میتواند يک دين باشد يا يک شخص و فرد؛ میتواند هنرمند و روشنفکر و شاعر نامآوری باشد که دستاويز کسب نام و شهرت و مطرح کردن افراد يا پوشاندن شکنندگیهای روحی و روانی ما باشد. به نام مردم، به عشق و به خرد پشت نبايد کرد. انسان تنها با حريت و آزادگی است که انسان است. هر جا که معبدی ساختند برای اينکه آدمی سر فرود بیاورد و آزادگیاش را بفروشد يا به مزايده بگذارد، بايد به آدمی نهيب زد که: خود را ارزان مفروش!
پ. ن. این مقالهی جان کين با عنوان «آسيبشناسیهای عوامفريبی» سخت مناسب حال است. یافتن مصداقهای سياسی و غيرسياسیاش هم دشوار نيست.
[تأملات, دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: , سایه, عشق و خرد, عقلانيت, عوامفريبی, مردم, ه. ا. سايه
فضايل و رذايل دموکراسی – ۱
دموکراسی، و دموکراسیها، تباه میشوند. شکننده میشود. از درون میتوانند تهی شوند. میشود بازيچه واقع شوند. درست همانطور که دين و نظامهای دينی دچار این تباهی و فساد میشوند. در عالم هيچ نظامی، خطِ امانی از کسی ندارد. عين القضات همدانی، جايی در نامههایاش میگويد (نقل به مضمون میکنم) که روزگاری خواهد آمد که مردم از مسلمانی تنها نامی خواهند دانست. به جايی میروند که اسماش را مسجد میگذارد و کاری میکنند که ظاهراً نماز است و روزه ولی زمين تا آسمان با آنچه محمد گفت فاصله دارد. و هماو بود که میگفت حتی در همين «آتش پرستی» (ظاهراً اشارهاش به دين زرتشت است)، حقيقتی هست. اشکال از ناقلان است است که سخن را محرف کردهاند و گر نه در همان آيين هم خلافی نيست. برای او بتپرستی نيز حقيقتی دارد؛ حقیقتی گم شده (برای او همان اتفاقی که برای آتشپرستی و بتپرستی افتاده است کاملاً ممکن است برای مسلمانی هم بيفتد). از سخن دور نشوم. میخواهم بگويم که دموکراسی هم به چنين جايی میرسد. درست همانطور که مثلاً نظام سياسی کمونيسم دچار این زوال و افول میشود. واقعيتهای دين و واقعيتهای دموکراسی را ديدن يک چيز است، و سخن گفتن از آرمانها و آرزوهايی که ما خود بر شانههای دين و دموکراسی مینهيم چيز ديگر. گاهی اوقات انتظاراتی که از دين يا دموکراسی داريم با واقعيتهای موجود و فعلی و تاريخی آنها نمیخواند. اما، معنای اين سخن اين نيست که نمیتوان و نبايد از اين آرزوها و آرمانها سخن گفت. آيندهی غايی دين و دموکراسی يا کمونيسم هنوز نيامده است. ولی میتوان گفت که آن دين و دموکراسیای که پديد آورندگانِ نخستين يا خواهندگان اوليهاش در نظر داشتند با آنچه امروز میبينم تفاوتها دارد؛ تفاوتهايی شگرف. [حتماً دقت کردهايد که تعمداً دين و دموکراسی را کنار هم به کار میبرم. دو هدف دارم. نخست اينکه نشان بدهم از نگاهِ من، وضعيتِ تاريخی دين و دموکراسی يکی است و هيچ کدام در تحليل تاريخی برتری بر ديگری ندارد و واجد هيچ قداستی در مقام تحليل شدن نيست. ديگر اينکه میخواهم بگويم به همان اندازه که عدهای به دين قداست میدهند، عدهای هم به دموکراسی (يا کمونیسم يا اتهايسم يا لاييسيته) قداست میدهند.]
به عرصهی سياست و قدرت باز گرديم. به تاريخ اگر بنگريم و به زمان حال اگر نگاه کنيم، میبينيم که در عرصهی قدرت و سياست، همه از «مردم» حرف میزنند و کار کردن «برای مردم». اين «مردم» واقعاً که هستند؟ چه موجوداتی هستند که هم نظام پادشاهی از آنها حرف میزند، هم نظامهای جمهوری و دموکراتيک و هم نظامهای اقتدارگرا؟ اين «مردم» چه چيزی است که «مدعی العموم» هميشه به نيابت از آنها حرف میزند؟ و مخصوصاً از قرن نوزدهم به بعد، اين «مردم» ابزار بهتری شدهاند برای پيشبرد اغراض قدرت و سياست (و هر چيز ديگری). هر کس هر کاری میخواهد بکند «برای مردم» میکند. دقت کردهايد؟ اين تعبير، اين کلمه، ترجيعبند همهی وردها و شعارهای يکی دو قرن اخير بوده است: «برای مردم»! (سخن از داوری مثبت و منفی نيست که اين کار خوب است يا بد؛ فقط دارم توجه میدهم به اين نکته و برجسته میکنم اهميت نقش «مردم» را چه از ديدِ سلبی يا ايجابی).
اين يادداشت، بخشی است از يک سلسله يادداشتِ بلند دربارهی دموکراسی. اين بخش نخست را ختم میکنم به جملهای از جورج بوش:
«…در اندک زمانی بيش از يک نسل، ما شاهد سريعترين پيشرفتهای آزادی در تاريخ ۲۵۰۰ سالهی دموکراسی بودهايم. مورخان در آينده دلايلِ خودشان را از چگونگی اين رخداد ارايه خواهند کرد. اما ما هماکنون بعضی از دلايلی را که آنها عرضه خواهند کرد میدانيم. تصادفی نيست که طلوع اين همه دموکراسی در زمانی رخ داده است که ذینفوذترين ملتِ جهان، خود يک دموکراسی بوده است…» – جورج بوش، نوامبر ۲۰۰۳
اين بند، نکاتی دارد بسيار تکان دهنده. اين خود آينهی تمامنمای دموکراسی در روزگار ماست. به شخصيت جورج بوش نگاه نکنيد. نگويید که مردک ديوانه است يا مثلاً جنگطلب. او همهی اينها هست. ولی ببينيد چه اندازه در سخنان کسی که هشت سال رهبر «دنيای آزاد» و بزرگترين قدرتِ جهانی بوده است، مدعای دروغ و غلط هست. شرحاش را میگذارم برای وقتی ديگر. به اشاره فقط میگويم که چندين ماه ديگر کتابی از جان کين منتشر میشود با عنوان «زندگی و مرگِ دموکراسی» که شايد قبلاً هم به آن اشاره کرده باشم. این کتاب نخستين تاريخِ جامع دموکراسی است. توضيح دربارهی اين کتاب را میگذارم برای وقتی ديگر. اما اين کتابی سخنانی دارد ناگفته و ناشنيده دربارهی دموکراسی. وقتِ آن شده است که «مردم» دست از «حيرت» بر آستان دموکراسی بشويند. خيلی دير شده است البته. زودتر از اين بايد اين کار را میکردند. فهم و شناختِ دموکراسی برای ايرانیها از همه واجبتر است (هم برای مخالفاناش و هم برای موافقاناش؛ نه مخالفاناش دقيقاً میدانند با چه مخالفاند و نه موافقاناش – مخالفان از ترسِ دموکراسی و موافقان به خاطر اميدهايی که به دموکراسی بستهاند).
[دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: