بعد السفر
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
تکنولوژی زغالی
از صبح نيمی از کارهایام به خاطر اوج پيشرفت تکنولوژی در کشور معطل مانده است. نه به اينترنت میشود اعتماد کرد که ایمیلهایات را بگيری، نه سرويسهای متعدد موبايل خط میدهند. يا شبکه مشغول است يا مرتب همهی تلفنها ظاهراً اشغال است. باورتان میشود سه ساعت است دارم به دوستی تلفن میزنم و نمیشود با او تماس گرفت؟ اگر امروز با کبوتر نامهبر میخواستم ارسال پيام کنم، زودتر میرسيد تا با استفاده از ابزارهای زندگی مدرن. واقعاً چه شده است که تکنولوژی به اين شيوهی روانفرسا در حال فروپاشی است؟ اين همه زيرساخت را دارند چه کار میکنند؟ اعصابام ويران شده است از دست اينها. با خودت میگويی بیخيال اينترنت، ولی بقيهی چيزها هم وضعاش بهتر نيست. شايد از بدشانسی من است، ولی به هر کجا نگاه میکنم بینظمی میبينم و شلختگی. و طرفه آن است که مردم کشورِ من در متن همين بینظمی و بیقاعدگی سيستماتيک دارند زندگی میکنند و نفس میکشند. وضع ما شده است حکايت آن سرگينکشی که به بازار عطاران میرود! واقعاً ما اگر به تکنولوژی قابل اعتماد و منصفانه (بخوانيد اينترنت بی فيلتر و پر سرعت) برسيم، وضعمان همين باقی میماند يا ظرفيت استفاده از آن را میآموزيم. ديشب داشتم دوستی را موعظه (!) میکردم که اين قدر وضع را تاريک نبيند، ولی گويی پاسخام را به سادگی تمام گرفتم همين امروز. وقتی تمام آشفتگیها و بینظمیها را با هم در يک روز ببينی تازه قدر نظم و انضباطِ مدرن را میفهمی. درست است، مشکلات همه جای دنيا وجود دارد، ولی گاهی اوقات ميزان مشکلات از حدی، ولو حد اندکی، که تجاوز کند، طاقت آدمی طاق میشود. البته بیخيالی هم کاری است. ولی کسی که دو سه روز وقت دارد و ساعتهایاش محدود است و دقايق را دارد میشمارد برای اينکه به همهی کارهایاش برسد، روح و رواناش نابود میشود. خدايا ما را برهان و عاقبت محمود گردان!
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
شهرتطلب و خسرو شاعرباره (يا شاعر خسروباره!)
آدم چقدر ضعيف است و عاجز! هر چه بر سر راهاش میگذارند برایاش هم درد است و هم درمان. همانکه برایاش درد است، میتواند درماناش هم باشد و غالباً او به جای درمان يافتن و درمان گرفتن از آنها دردش را بر میگزيند. اين غزل مولوی را بخوانيد:
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند
چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی
تا من او را به می و رطل گران بفریبم
ناوک غمزهی او را به کمان حاجت نیست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم
نیست محبوس جهان بستهی این عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم
او فرشتهست اگر چه که به صورت بشر است
شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم
خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد
پس کیاش من به چنین نقش و نشان بفریبم
گله اسب نگیرد چو به پر می پرد
خور او نور بود چونش به نان بفریبم
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهی کنم او را به فغان بفریبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا
چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است
که من او را به جنان یا به جنان بفریبم
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است
مگر او را به همان قطب زمان بفریبم
اين غزل را شبی استادی نازنين در ضيافتی در لندن برایمان خواند و سخت حالمان را خوش کرد. اين غزل را امشب برای دو دوست، دو يار موافق، خواندم و بيش از يک ساعتی دربارهاش حرف میزديم و دربارهی دهها شعر ديگر. اينکه مخاطب اين غزل کیست، بماند. مولوی دارد يکی را وصف میکند، وصف کردنی. تا امشب دقيق نشده بودم که با اين وصف، او عجز آدمی و حقارتاش را هم به رخاش میکشد:
۱. آدمی سخت فريبکار است؛ هم خودش را فريب میدهد و هم اطرافياناش را.
۲. آدمی اهل تطميع است. وقتی به خواستهای بخواهد برسد هر چه توان داشته باشد پيشکش میکند تا به مقصودش برسد (اينکه متعلق تطميعاش چه باشد، البته تفاوت میگذارد در ماجرا).
۳. آدمی اسير غم است. «انديشه»ها و خيالهای تاريک و رنجآور جاناش را رنجه میکنند و او در پی درمان و تسکين میگردد و «ننگ خمر و زمر» بر خود مینهد.
۴. آدمی برای رسيدن به هدفاش به وسيله نياز دارد (ناوک غمزه، خدنگ و کمان)؛ وسايل را که از او بگيری عاجز میشود.
۵. آدمی در حبس جهان است و جهان و تنعماش او را به زنجير میکشد. برای کسبِ اينها خود را به آب و آتش میزند. آدمی بندهی دنياست: مال و ملک او را خوش میآيد!
۶. آدمی بشر است و بشر شهوتی است و زنان او را به آسانی بر زمين میکوبند: خدنگ غمزهی خوبان خطا نمیافتد / اگر چه طايفهای زهد را سپر گيرند!
۷. آدمی محاسبهگر است. هر کار میکند اول حساب سود و زياناش را دارد. سر همه چيز تجارت میخواهد بکند، حتی وقتی که عبادت میکند و حتی وقتی که عاشق میشود. همه جا را بازار میبيند و هر جا به نوعی متاعی را از جنسی میفروشد.
۸. آدمی به نقش و نشان فريب میخورد. ديدهايد که چقدر زيب و زيور به خودمان میآويزيم و از نقش و نشان مردم فريب میخوريم.
۹. آدمی عاشقِ مَرکَب است. تا ديروز اسب و شتر و قاطر بود، امروز بنز است و بامو و آئودی و البته هواپيما. به پر نمیپرد و هواپيما سوار میشود چون دوست دارد مثل پرنده پرواز کند و سريع بپرد و بلند و بالا.
۱۰. آدمی مغلوب شکماش است. «نان» او را شکست میدهد، چون قوتِ نور ندارد. آن «آدم» که مدعی است من نور میخورم، هر آدمی نيست؛ اکثريت قاطع آدميان با «شعر» بازی میکنند و خود را «نورخوارِ مطلق» به مردم مینمايانند از بهر «فريب»! زنهار از ما! فرياد از ما!
۱۱. آدمی محجوب است. به سادگی فريبها را باور میکند. ياد دوران کودکی میافتم که برای گريز از تکليف مدرسه بهانهها میتراشيدم و تمارض میکردم و معلم «محجوب» ما باور میکرد!
۱۲. آدمی تملقطلب است. هر کس ستايشگرش باشد، برایاش عزيز میشود. چند بار که بهبه و چهچه بشنود، باد به مغزش میافتد و ديگر هيچ کس جلودارش نيست. میشود «خسرو» و میخواهد پادشاهی کند. «شهرت طلب» و «شاعرباره» میشود! اگر اينها هم نباشد، میشود دلبردهی آنها که مدام شعر میخوانند و «عقل»شان را تخدير میکنند و گريزان از کسانی است که مُحرّک و مُهيجِ «عقل» و «پرسش» و چون و چرا باشند.
میبينيد در غزل مولوی چقدر عجزِ آدمی موج میزند؟ و چقدر خوب آدمی را توصيف میکند؟ اينها البته در قرآن آمده است. اين آيه يک نمونهاش: زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة. و من سخت در هراسام از اينکه ستايش ديگران مرا خوش آيد/میآيد. سخت هراسانام از اينکه اين بستگیهای تن، اين اسارت چاهِ طبيعت، اين تاريکی خاک، آن الماس درخشنده را بپوشاند. و من عاجزم: دام سخت است مگر يار شود لطف خدا / ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجيم.
طرح صفحهی ملکوت
۱. لابد طرح صفحهی اول ملکوت را ديدهايد. کار دانيال است، و مثل هميشه هنرمندانه. خودم دو سه مورد ان قلت و اگر دارم برایاش که مجالی حاصل شد از او میخواهم تغييرات لازم را بدهد. من هنوز کمی با ترکيب رنگ مشکل دارم. آن اسلايدهايی روی قطعهی فلش هم میخواهم کمی متنوعتر شد (اينها که هست خوب است، شايد بشود چيزهای مشابه بيشتری به آن افزود). ديگر اينکه اين سيد خوابگرد هميشه گله میکند که صفحهی وبلاگِ من دير بالا میآيد و متن از آخر ظاهر میشود. راست میگويد با اينترنت ذغالی کار سختی است. همه هم که با فيد و آراساس سر کار ندارند. برای حل مشکل احتمالاً در اولين فرصتی که فراغ بالی حاصل شود اقدام میکنم. شايد چيزی شود شبيه به قالب وبلاگ بانو. تا جايی که من میدانم صفحهی ساغر خوب و سريع باز میشود (سريعتر از وبلاگ من). شما که با اينترنت ذغالی اينجا را میخوانيد نظر بدهيد که آيا سرعت بالا آمدن صفحهی ساغر بيشتر است يا تفاوت چندانی با وبلاگ من ندارد.
۲. خستهام ولی از بار پيش خستگیام کمتر است. توانستهام کمی بيشتر بخوابم. تعدادی از دوستان شفيق را ديدهام و باز هم میبينم. ايران جور خاصی است. يک جور غريبی رشتههای محبتاش در وجودم تنيده شده است. آری، تنيده ياد تو در تار و پودم (اين تصنيفی است که بانو سخت دوستاش دارد).
۳. دوباره بر میگردم مینويسم!
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
برادههای دلتنگی
۱. «در هوایات بیقرارم… بیقرارم روز و شب».
۲. «والله که شهرِ بیتو مرا حبس میشود…»
۳. حالام خراب است:
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خيال ياری، غم و نوحه و فغانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی…
و آری… «درِ مسجدم بسوزد…»!
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
مشهدم. از خواب برخاستهام و دارد برف میبارد، سنگين. مدتها بود برفی اين چنین نديده بودم. اينجا قحط تاکسی است، قحط سرويس تلفنی تاکسی است. از وقتی بنزين جيرهبندی شده است، کارِ تاکسیها کساد است انگار. بروم تا از کارم نماندهام. برف میبارد، برف!
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
رستاخيز ققنوس
از کنسرت مشکاتيان برگشتهام و مشکاتيان امشب غوغا کرد، قيامت کرد. کنسرتی بود بینظير. گويی تمام دوران درخشان موسيقی دههی شصت ايران از نو زنده شده بود. بعضی از قطعات آشنا بودند و قبلاً شنيده بوديم، اما به هيچ رو حس کهنگی در آنها نبود. سازبندیهای بسیار خوب بودند. کيوان ساکت تار میزد و عجيب زخمه میزد. در فرصتی ديگر نکتهای دربارهی او مینويسم. نوازندهی تنبک گروه عارف تکنوازی حيرتآوری داشت با تنبک. همچنين کيوان ساکت. و همچنين آيين، پسر جوانسال مشکاتيان که دف میزد و ضرب. نوازندههای کمانچه به خوبی از عهدهی دشواری همراهی با گروه پر تعداد عارف بر میآمدند. و مشکاتيان چنانکه شأن استادی است مضراب میزد، مضراب زدنی!
آرايش صحنه، آرايشی تأمل برانگيز بود. پشت صحنه، عکس شانزده سرو بود. و اعضای گروه عارف شانزده نفر بودند. انتخاب اشعار و نحوهی خواندن آنها به خوبی نشان میداد که مشکاتيان چه اندازه در آنها دخيل بوده است. اينجاست که تفاوت آهنگسازی که شعر را با گوشت و خوناش لمس میکند و کسی که شعر نمیفهمد آشکار میشود. نوربخش تهمايهی صدایاش شجريان بود. گويی استاد او را به نمايندگی از خود برای خواندن با مشکاتيان و گروه عارف فرستاده بود. چهارمضرابها قوی و دارای امضای بیهمتای مشکاتيان بودند. هميشه با خود فکر کردهام که اگر قرار باشد کارهای مشکاتيان و خود او را در چند کلمه خلاصه کنم یا اينکه چه کلماتی به ذهنام خطور میکند، چه میگويم؟ نخستين واژه «حماسه» است، و بعد عشق است و درد و شيدايی. اما اگر قرار باشد از ميان همهی اينها فقط يکی را اختيار کنم، قطعاً «حماسه» را بر میگزينم. مشکاتيان در ضمير ناخودآگاه من هميشه سراينده و سازندهی حماسه در موسيقی ايرانی بوده است. و او اين ویژگی را از بسياری جهات به کمال داراست.
غزل نخست از حافظ بود: «ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی…». مشکاتيان گويی تمام اثر را در شور انجام میداد و به تمام گوشهها و مايههای فرعی آن سر میزد. شور داشتيم، ابوعطا داشتيم، دشتی، ديلمان، بيات ترک، گوشههايی از افشاری (اگر اين يکی را درست در خاطر داشته باشم). بروشور کنسرت را ندارم و نديدم. اما اگر کسی پيدا کردش، لطفاً برای من بفرستد. تصنيفها به گمان من در شمار تصنيفهايی ممتاز و بیعيب و نقص بودند. چه باک، اگر بخواهم قياس کنم اين کنسرت را با تمام کنسرتهايی که از افراد و اساتيد مختلف ديده و شنيدهام، اين يکی شاهکار بود. تصنيف «کنج صبوری»، «به کجا چنین شتابان» (بر روی شعر شفيعی)، تصنيف «ققنوس» (که بسيار تکاندهنده بود و سوزناک) و تصنیف «ای مردم آزاده» همه به نوعی بازتاب روح جامعهی ايرانی معاصر بود. همه پر نکته و هوشيارانه انتخاب و تصنیف شده بودند. آوازها عالی خوانده شدند. يک بيت را نوربخش دوبار خواند:
ترسم کزين چمن نبری آستين گل
کز گلشناش تحمل خاری نمیکنی
و بار دوم چنين خواند: «کز گلشناش تحمل خواری نمیکنی» و اين نحوهی خواندن بدون شک از مشکاتيان است چون ديدهام که چندين بار دیگر چنين کرده است. مشکاتيان گاهی شعر شاعر را در وجود خود بازآفرينی میکند و قرائتهای ديگری با معناهای تازهای بر آن مینهد. اين هم از ظرايف شعری مشکاتيان! حرفها زياد است. من هم خسته و وقت هم تنگ. اما اگر امروز سايه را نديده بودم، کنسرت از کفام رفته بود. و اگر امروز آوا، دختر مشکاتيان، به فرمودهی پدر، بليط کنسرت را برایمان مهيا نکرده بود، مشکل مضاعفی داشتيم. اما سخت دلنشين بود اين کنسرت. يکی از تصنيفها روی غزل مولانا بود: «ای با من و پنهان چون دل، از دل سلامت میکنم». اين يکی ديگر مرا پاک به هم ريخت و گريه را اختياری نماند. از ابتدای کنسرت با خود فکر میکردم گوش دادن به موسيقی و حضور در کنسرت، چيزی است مثل عبادت، مثل دعا. بی مقدمات و شرايط آن به سراغاش رفتن کاری است لغو و عبث. و شرط حضور در چنين مکانی حفظ حضور قلب است که نَفَسی، و لحظهای از اجرا را از دست ندهی، خاصه که اجرا، اجرای استادی باشد حماسهسرا.
و حسن ختام کنسرت هم تصنیف «ای ايران» بود که هنگام اجرایاش تمام حضار سر پا ايستاده بودند و مشکاتيان با مضرابهایاش به جمع اشاره میکرد که همه با هم بخوانند. و همه با هم خواندند. خواندند و سخت لذت برديم. کنسرت از هشت و نيم شروع شد و تا حدود يازده شب بیوقفه ادامه داشت، بدون هيچ وقت تنفسی. و کار، کاری بود درخشان. بناميزد، بناميزد! ققنوس موسيقی ايران دوباره دارد از خاکستر سر بر میکند.
کنسرت مشکاتيان، سايه و …
امروز توانستم بعد از مدتی نسبتاً طولانی دوباره سايه را ببينم. و خوب البته سايه همان سايهای است که هميشه وصفاش را گفتهام: مهربان، صمیمی، بیريا و نازنين با حضوری گرم و آموزنده و بیتکلف. وقتی شد حکايت بعضی درد دلها را که گفتنی باشد مینويسم و شايد عکسی هم گذاشتم. سایه امروز خبر داد که مشکاتيان کنسرت دارد و من گمان میکردم که يک ماه دیگر کنسرت قرار است برگزار شود. میخواهم امشب را بروم کنسرت مشکاتيان. هنوز نمیدانم اصلاً کنسرت کجا برگزار میشود. بليط هم ندارم اما اين يکی مشکلی نيست. مشکل بزرگتر همان ندانستن محل برگزاری کنسرت است! سردردم را به ضرب مسکن ساکت کردهام و آمدهام خانه چند ساعتی بخوابم که خودم را وسط کارها نفله نکنم. خدا به دادم برسد و من هم به کنسرت!
[سفرنوشت] | کلیدواژهها:
تهران آذر ماه
سه چهار ساعتی است رسيدهام تهران. همکارانام همه در خواب نازند تا وقت ناهار برسد. من طبق معمول نتوانستهام در هواپیما بخوابم و الآن سر درد شديد به اضافهی بیخوابی امانام را بريده است.اذان مؤذنزاده را گذاشتهام از اذانستان ملکوت برایام بخواند و اينها را مینويسم. تهران آفتابی است. هوا نه گرم است نه سرد، اما آلوده است حسابی. وقتی از فرودگاه امام داشتيم میآمديم صحنهی طلوع خورشيد صحنهای بود استثنايی. حيف که نمیشد ازش عکس بگيرم. نيم ساعت ديگر میروم به ديداری استادی کهنسال که اگر امروز نبينماش معلوم نيست وقت ديداری فراهم خواهد شد یا نه. بعد هم که گرفتار کارم. نوک قلهها برف نشسته است. حال و هوای خيالانگيزی دارد. من خستهام و دارم از حال میروم، ولی يک دنيا کار دارم تا شب. کاش آدم میشد چند روز بدون اينکه بخوابد و خسته شود کار کند! میروم که به قرارم برسم.
[سفرنوشت] | کلیدواژهها: