سمينار اسلام و دموکراسی در دانشگاه آمستردام
مسألهی اسلام و دموکراسی شايد يکی از حياتیترین مسايل مسلمانان معاصر است. محافل آکادميک اروپا توجه ويژهای به اين مسأله دارند و بسيار پيش میآيد که همايشهايی با اين عنوان برگزار میشود. مرکز مطالعهی دموکراسی دانشگاه وستمينستر پروژهای دارد مخصوص اسلام و دموکراسی که جان کين مديريت آن را به عهده دارد. دانشگاه آمستردام هم با سميناری که اخيراً برگزار کرده است، قدم مثبتی در اين زمينه برداشته است. دکتر سروش (که يکی از چند سخنران اين سمينار بوده است) مدتی است که در هلند به کار تدريس و تحقيق مشغول است و دست بر قضا در همسایگی راديو زمانه است. جای تعجب است که راديو زمانه که مقرش در آمستردام است، حتی اشارهای هم به برگزاری اين سمينار نکرده است (سروش هم که ظاهراً مطلقاً در رادار راديو زمانه ديده نمیشود!) و روزنامههای ايران خبر آن را پوشش میدهند. اميدوارم اين جای خالی به زودی در زمانه پر شود و بعضی از انتقادها (که الآن بدون شک وارد هستند) بلاموضوع شوند.
[دين] | کلیدواژهها:
دوقطبیهای افراط
۱. من معتقد به جبر تاريخ نيستم. به عبارت ديگر فکر نمیکنم رخدادهای تاريخی لزوماً تکرارپذير باشند. اگر قرار باشد تاريخ به عقب برگردد، هيچ دليل محکمی نمیبينم برای اينکه عين همين رخدادهايی که يک بار اتفاق افتاده است، دوباره رخ دهد. عقل بشری هم واقعاً به هيچ قرينه و بينهی محکم مستند و استوار بيرونی دسترسی ندارد که بگويد تاريخ جبراً چنين بوده است و قهراً جور خاصی پيش خواهد رفت. نظامهای ايدئولوژيک و باورهای عامهی متدينين شايد چنين چيزی را تأييد کند، اما حداقل در قرنی که ما در آن هستيم، اين باور در بوتهی ترديد افتاده است. در نتيجه، فکر نمیکنم تجربهای که يک بار در يک جای جهان رخ داده است لزوماً در جای ديگر جهان قابل تکرار باشد. اگر عصر روشنگری در اروپا و در ميان مسيحيان نتايجی مثبت داشته است و اگر پروتستانتيزم در ميان مسيحيان کاتوليک رخ داده است، هيچ دليل عقلی محکمی نداريم بر اينکه اتفاق مشابهی در عالم اسلام يا در کشورهای جهان سوم رخ دهد. در نتيجه الگوسازی از روی آن رخدادهای تاريخی شديداً در دام يک تلقی ايدئولوژيک از تاريخ است. برای فهم جامعه روشهای مقرون به صوابتری وجود دارد.
۲. بنيادگرايی دينی – به ويژه از جنس اسلامیاش – امروز تبديل به يکی از بحرانهای جدی زمان ما شده است. اما سرشت مشکل در نفسِ بنيادگرايی نيست. بررسی ريشههای و بسترهای رشد بنيادگرايی مقولهای است که غالباً مهجور میافتد و در غوغاهای سياسی گم میشود. اگر از دين اسلام، يا از اين جهت از هر دينی، از حيث عاطفی – چه آن حس عاطفی مثبت باشد يا منفی – فاصله بگيريم، و صرفاً به پيامدهای عمل توجه داشته باشيم، به فراست در خواهيم يافت که بنيادگرايی – يا به قول بعضیها «اسلامگرايی» – تنها بازيگر اين صحنه نيست. صحنهی برخوردهای امروزی سياسی دو قطبی است، درست مانند دوران جنگ سرد که قطب کمونيسم در برابر قطب سرمايهداری قد علم کرده بود. هر کدام از طرفين دعوا در تداوم آن فضا نقش داشتند. اما در عرصهی انديشه هم ما با مشکلی جدی رو به رو هستيم. من پيشتر از اين دغدغههایام را به تفصيل نوشتهام. من عميقاً اعتقاد دارم که دينستيزانی که به هر نحوی از انحاء به طور مستمر باعث تحريک جناح به قول آنها بنيادگرا میشوند، عملاً در خدمت آرمانهای همان بنيادگرايی هستند و بر عکس. يعنی سخنان هر کدام از دو گروه باعث صدور سخنان يا اعمالی از گروه مقابل میشود که به تداوم آن فضای تنش و برخورد و درگيری ياری میرساند؛ درست مانند نزاعهای کلامی دينی. روشنگری و نقد دين(و نقدِ خود عقل) رکن رکين حرکت عقلانی است – و از آن منظر که من در دين میفهمماش و در آن جامعهای که من در آن روييدهام، هيچ مانعی بر سر راه شکوفايی اين عقل، حتی عقل پرسشگر و نقاد و بیپروا، وجود ندارد. اما من فرق بسيار مینهم ميان روشنگری عقلانی و تحريک عواطف آدميان. میشود درشتترين سخنان عقلانی را که پيامدهايی بسيار مهيب دارند، به زبان و بيانی گفت که باعث تحريک نشود و اگر هم تنشی آفريد مسئوليت عقلانی ما آرام کردن فضای متشنج است نه دامن زدن به آن.
۳. من اين فضای پر آشوب را به سود (و در حقيقت به زيان) طرفين افراطی میبينم. برای من هم بنيادگرايانی که به نام خدا مرتکب قتل و غارت و نقض حقوق بديهی بشر میشوند – و استناد به سخن خدا و قول رسول خدا میکنند – افراطی هستند و منحرف و هم کسانی که در اردوی مقابل مدعی هستند که دين و اسلام همين است که اينها میگويند و بس. کاری ندارم که اين ادعا چقدر نقدپذیر است، چون سرشت ادعای هيچ کدام از طرفين بر اساس نقد عقلی و سنجيدنی استوار نيست. گوهر کلام هر دو گروه مدعی جدلی است (و به دلايل فراوان من سرشت کلام و اندیشهی عبدی کلانتری را چنين میبينم مگر اينکه از اين به بعد خلافاش ثابت شود). هر دو گروه مدعياتی دارند که نه قابل اثبات است نه قابل ابطال. ولی هر دوی اينها در يک چيز مشترکاند: هر دو بخش مهمی از مشکل هستند نه بخشی از راه حل. پرسشی که هميشه پيش روی من است اين است: سخنی که میگويم آیا در راستای استقرار صلح و دوستی و آرامش برای اکثريت عمدهی آدميان است يا قرائتی نخبهگرايانه است که جراحانه به قصد زدودن غدهای سرطانی از جان و انديشهی آدمی دست به اقدامات شديد و خشن میزند (برای من آزادی عقيده، آزادی بيان و آزادی عمل ارتباط تنگاتنگی با هم دارند). يکی جان آدميان را با تيغ میستاند و معتقد است به بهشت میرود. يکی تيشه به ريشهی انديشهی آدميانی میزند که سخت به آن انديشهها دلبستهاند و درخت ستبر انديشهها و باورهاشان – درست باشد يا غلط – به اين تبر نخواهد شکست. در نتيجه، جبههی تازهای از کسانی که اصلاً طرف دعوا نبودند و قصد ورود به اين نزاع را نداشتند، به سادگی ممکن است پديد بيايد. در بهترين حالت اين ياردهی به افراطيون – از هر سويی – يا از سر ناآگاهی است و ناخودآگاه رخ میدهد، يا از سر غرض. پيامد نهايی برای من مهم است. آخرش که چه؟ آخرش صلح خواهيم داشت يا دوباره به خانهی اول بر میگرديم؟ برای من قداست جان آدمی، صلح و سعادتِ او و اخلاق – به معنايی که ميان اکثريت آدميان مشترک است – آرمان نهايی است. هيچ دغدغهی ديگری ورای اينها برای من نيست. برای من – و بسياری چون من – دين همين است: پارسايی را کمآزاری است جفت / شخص دين را اين شمال است آن يمين. من بارها اين را نوشتهام که دین برای من در اين خلاصه میشود:
بکنم آنچه بدانم که در او خير است
نکنم آنچه بدانم که نمیدانم
حق هر کس به کمآزاری بگزارم
که مسلمانی اين است و مسلمانم
۴. تعريف من از اسلام، تعریف فقهی و سياسی نيست. شاهد و بينهی تاريخی هم برای آن زياد است. اسلام گروگان سياست شده است و قربانی سياستهای دينی و ضد-دینی. اين تعريف از اسلام، تعريف عارفانه نيست. اين تعریف از اسلام مبتنی بر حديث پيامبر اسلام است. بگذريم. به اعتقاد من يافتن راه ميانه است که دشوار است و گرنه راه افراط رفتن از هر کسی که خوب رگهای گردناش بيرون میزند و خوب میتواند داد و فرياد کند و به ديگران انواع و اقسام نسبتها را بدهد و هر تهمتی را به آنها بچسباند – فرقی نمیکند قربانی و خاطی مسلمان باشد يا مدعی مسلمانی – ساخته است، اين کارها از هر کسی بر میآيد؛ حتی بیسوادان عالم. برای قرار گرفتن و باقی ماندن در هر کدام از دو طيف کافی است مثل طوطی بعضی حرفها را مثل ورد حفظ کنيد و تکرار کنيد. برای بيرون ماندن از اين دو گروه نیاز به تفکر و سنجشگری و تصفيهی مدام داريد. در هيچ نقطهای نمیتوان توقف کرد. حقيقت مطلق وجود ندارد، اگر هم وجود داشته باشد از دسترس من و شما خارج است. هر وقت احساس کرديد به حقيقت مطلق رسيديد و ديگر الآن حسابی روشنِ روشن شدهايد و در اعلا درجهی یقين و شهود هستيد هيچ بعيد نيست در يکی از اين دو گروه واقع شده باشيد. از توهم يقين بايد سخت هراسيد، چه آن يقين دينی باشد چه غير-دينی.
در ادامهی بحثهای من با عبدی کلانتری اين دو مطلب را هم ببينيد: «عاقبت ترس از يک نژاد يا ايده، ايدئولوژی است» و «آسیب شناسی روانشناختی فردیت، گیتی گرایی ایرانی و خطاهای آرامش دوستدار و عبدی کلانتری».
[دين] | کلیدواژهها:
. . . بردهای رونق مسلمانی!
ديشب يادداشت خورشيد خانم را که ديدم چندان فرصت نکردم اين وبلاگ سر تا پا تهديد را بخوانم. وقتی چنين چيزهايی را در کشورمان میبينم، بيشتر يقين پيدا میکنم به اينکه بيماری ريشهداری در اين کشور مثل بختک روی فرهنگ، دين و زندگی اجتماعی ايران افتاده است. پس بگذاريد چند نکته را بسيار صريح بنويسم.
يکم اينکه، چنانکه خورشيد خانم هم به درستی گفته است، فرقی نمیکند که آنکه به ديگری تهتک میکند، خودی باشد يا غير خودی، ديندار باشد يا لاييک، تعدی به حقوق اجتماعی يک شهروند، بدون شک بايد مجازات شود. اگر اين تعدی و تخلف از يک استاد دانشگاه سر بزند، چه بدتر. بدون شک نورالدين زرين کلک بايد به اندازهی خطايی که مرتکب شده، مجازات شود (به اندازه).
دوم. کسانی که اين همه غوغا بر پا کردهاند، کجا بودند وقتی که در همين سرزمين حقوق آن همه استاد دانشگاه مسلمان را ضايع میکردند و متدينها را متهم به ارتداد میکردند؟ نويسندگان وبلاگ رسماً دعوت به راهزنی میکنند (هک کردن سايت زرين کلک). خبرگزاریهای رسمی کشور اعتراضهای گستردهی دانشجويی را عليه بیرسمی زرينکلک پوشش میدهند. وبلاگنويس کذايی بالای وبلاگاش مینويسد: «ناموس مؤمن، ناموس خداست» و «اگر مؤمنی از شنیدن این خبر در دم جان دهد، شگفت نیست». اين همان جملهی علی ابن ابیطالب نيست که بعد از شنيدن تهتکی که بر زن «يهودی» رفته بود گفته بود؟! چرا در اين ماجرا به جای روشن شدن حقوق شهروندی و مسلم انسانی افراد، دعوا تبديل شده است به دعوای عقيدتی و ايدئولوژيک؟ معنایاش صريحاً اين است که: آنها که از ديد ما (راهزنان وبلاگگردان) متدين هستند و مؤمن، واجد هر حقی هستند و آنها که تعريفشان از ايمان و دين با تعريف ما متفاوت است (لاييکها که جای خود دارند؛ به آسانی آب خوردن میتوان به آنها گفت «کافر»)، از هيچ حقی برخوردار نيستند! چرا رفتار احمقانهی يک استاد دانشگاه میشود نماد تمام عيار اندیشه و عمل هر آن کس که فهماش از حجاب با فهم رسمی حکومتی متفاوت است؟ اينها نشانهی چیست؟ بله، هتاک را بايد محاکمه کرد، اما همهی هتاکان را بايد محاکمه کرد. ابتدا هم بايد از آنها شروع کرد که از دين سرمايهای برای دنيا ساختهاند. زيانِ اينها برای دين به مراتب بيشتر از زيان بیدينها برای دين است. دينداران اهل غوغا سخن امام صادق را فراموش کردهاند که گفت: «قطع ظهری اثنان عالم متهتک و جاهل متنسک هذا یصد الناس بتهتکه و هذا یصد الناس عن نسکه». در اين وبلاگ هر چه هست لمپن منشی و قدارهکشی زير لوای دين است. فسق و فجور تنها در رفتار ضد دينی و خلاف اخلاق خود را نشان نمیدهد. گاهی اوقات شنيعترين فسقها در لباس ديانت و در مقام دفاع از دين خود را نشان میدهد. فسق آشکارترين نمادش فراموش کردن خداست: در اين وبلاگ تنها خداست که گم شده است؛ همه چيز در آن هست جز ياد خدا! آخر کار هم هر بیرسمی که به نام دفاع از دين میرود، حتی نقضِ آشکار قانون، به پای خدا نوشته میشود! چند روز پيش در خبری در ايسنا میخواند که گروهی از دانشجويان اسلامگرا گفته بودند اگر مسئولان اقدام نکنند، جلو خشم انقلابی ما را نمیتوانند بگيرند. سؤال من اين است: مگر خودتان اين کشور را اسلامی نمیدانيد؟ مگر قانوناش را قانون اسلام نمیدانيد؟ مگر حاکماناش الحمد لله همه اصولگرا نيستند؟ چرا خودتان قوانين خودتان را میخواهيد نقض کنيد؟ (دو سال است که ديگر نه خاتمی در رأس است و نه جبههی مشارکتی قدرت دارد). طرفه اين است که اخبار اين کاسههای داغتر از آش را بايد خبرگزاری دانشجويان پوشش بدهد. مهم هم نيست که قوهی قضاييه اصلاً وجود دارد يا نه. فکرش را بکنيد اگر همه به بهانهی دفاع از دين بخواهند خودسرانه هر کار خواستند بکنند و «خشم انقلابی»شان را نشان بدهند، سنگ روی سنگ بند میشود؟
سوم. بارها نوشتهام که تقوا ديری است در ديار ما به بستر احتضار افتاده است. عدهای ظاهربين که در آنها حتی نشانی از تنسک و تشرع هم نيست، از دين پيراهن عثمانی ساختهاند برای غوغا و جنجال. جز اين اگر هست، مگر دين چنين حکمی میکند؟ مگر تقوا چنين رأيی صادر میکند؟ دين و احکام اخلاقی آن به آسانی در پای سياستبازی (و بگذاريد بگويم بچهبازی) قربانی میشود و نام حفظ ديانت را هم به خود میگيرد. اين کارها تنها نتيجهای که دارد به باد دادن حرمت و اعتبار مسلمانی و ايمان است. قدرت سياسی هميشه نمیپايد (اين را تاريخ ثابت کرده است). اخلاق و ايمان، اما، هرگز تابع سياست نيست. در هر جای زمين که باشی میتوانی ايمان و اخلاقات را حفظ کنی. اما آن نوع دينداری را تنها در جايی میتوانی حفظ کردن که قدرتی پشتات ايستاده باشد. و چه فضيلتی است در ايمانی که به ضرب و زور بر پا داشته شود؟ مرد اگر هستيد چنان ديندار باشيد که در ايمانتان در دشوارترين لحظات همچنان پرنور و گرم باشد:
وقتِ آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقهی زنار داشت
[دين] | کلیدواژهها:
ما کجا ايستادهايم؟
مدتها به اين مسأله فکر کردهام که ما، ماهايی که اسلام را رحمانی میبينم و عقلانی، کجا ايستادهايم؟ ماها کجا جدی هستيم؟ ما را چه کسی جدی میگيرد و چه کسی ما را جدی نمیگيرد؟ چه کسی يا چه کسانی وجود و انديشهی ما را بر نمیتابند؟ اين ما، مايی است متکثر و متنوع. اين «ما» يک شخص، يک دين، يک مذهب و يک مليت نيست. اين «ما» همه جا هست. اين «ما» مايی است که به خردِ انسانی در کنار وحی ايمانی بها میدهد و قدر هيچ کدام را فرو نمیکاهد. اما ما واقعاً کجا ايستادهايم؟
امروز کوتاه با کوروش عليانی صحبت میکردم. به نکتهی خوبی اشاره کرد. نکتهای مهم و عميق. چرا يک تفکر تماميتطلب که ادعای دينداری هم میکند، انديشهی کسی مثل من را که دينستيز هم نيستم و بلکه بسيار جاها به دفاع از آن برخاستهام نمیتواند تحمل کند (نمونههای آشکارش بسيار زياد است)؟ چرا اينها دقیقاً همان کسانی را خارج از دين و فاسد میدانند که به زبان و عمل دينورز هستند و سخت دغدغهی دين و اخلاق دارند؟ چرا؟ يک دليلِ روشناش اين است: اينها دين را انحصاری میخواهند. نمیخواهند هيچ کس ديگری دربارهی دين حرف بزند جز خودشان. نمیخواهند کس ديگری دين را فهم و تفسير کند جز خودشان. تنها روايتِ درست از دين متعلق به خودشان است و بس. در نتيجه، ديگران از دين خارج میشوند. اما هم اينها هستند که «خارجی»اند؛ يعنی انديشه و عملشان نسب از انديشه و عمل «خوارج» میبرد. با اين تفاوت که به قول امير سوشيانت: آنها «پیشانیهاشان از کثرت سجده کبودتر از شماها بود. شما در رکاب رسول نجنگیدید و ایشان همه چنین کردند. در میان ایشان از حافظ و قاری قرآن بسیار بیش از شما بود. بعد از قضیهی حکمیت اما همین اینان چه خونها ریختند به نام دین و دینداری و امر به معروف و نهی از منکر».
اين يک جهت از ما. جهت ديگر آن سوی ماجراست. اين «خوارج»، لاييکها را بهتر و بيشتر تحمل میکنند، تا کسانی که دين را میشناسند و به آن عمل میکنند. کسی را که لاييک باشد و دغدغهی دين و تعهدی به آن نداشته باشد، متشرعان ظاهری آسانتر میتوانند تکفير کنند. برچسب زدن به آنها خيلی سادهتر است، در نتيجه آنقدر مسأله نيستند که اين گروه ديگر هستند. اما دينستيزان هم بيشتر همين «خوارج»ِ ما را ترجيح میدهند تا ما را. آنها طعمههای بهتری است. آنها همان چهرهی خشنی را نشان میدهند که اينها میخواهند ثابت کنند. پس اين دو گروه سخت زيبندهی هماند.هر دو در راه تحقق يک هدف میکوشند: يک اسلامِ خشن؛ يک دين فاقد رحمت و رأفت و شفقت؛ يک دين خالی از عقلانيت؛ يک دين وحشت و رعب؛ يک دين پرتناقض؛ ايمانی کورکورانه و متعصبانه؛ و سياستی مردمستيز نه مردمگرا (مردمگرا=دموکراتيک). و اين ماييم، آدميانی تنها «در آستانهی فصلی سرد».
نااميد نيستم. مطلقاّ نااميد نيستم. سخت برای آنچه به آن میانديشم و باور دارم، کار میکنم. به ايمانام افتخار میکنم. نه در مسلمان بودن خود شرمی میبينم و نه در شيعه بودنِ خود. نه از کثرتگرا بودن شرمندهام و نه از زيستن در غرب. من هستم. وجود دارم با همهی اين ابعاد متکثر، با تمام اين اضلاع. هويت مرا يک ضلع نمیسازد: هويت، انديشه و زندگی من کثير الاضلاع است. نه تکضلعی خوارج الگوی زيستِ من است و نه مونوليتهای فکری دينستيزان و بعضی از لاييکها. هيچ زمانهای از اين زمانه دشوارتر نبوده است. اتفاقات چنان با شتاب رخ میدهند که فرصت نمیکنی به گردشان برسی. ما سخت تنهاييم. ما هر چقدر هم زياد باشيم باز هم تنها هستيم و باز هم کمايم. اما همت هست، شوق هست، ايمان هست، خرد هست. ما میمانيم، هر چند تنها بمانيم!
[دين] | کلیدواژهها:
پشمينهپوش تندخو . . .
معضلی که امروز گريبانگير جامعهی ايران شده است (مقصودم معضل فضولی پليس در روانشناسی است!)، واقعاً امر حيرتآوری است. مدتهاست به اين فکر میکنم که واقعاً آيا ريشهی مسأله در شرع است؟ آيا اين رخداد نتيجهی اين است که حاکميت جامعه را فقهی میخواهد و چون فقه اين قواعد را مقرر کرده است، بايد به آنها عمل کرد؟ شايد. اما اين فقط يک رويه و يک سويهی ماجراست.
در اين ماجرا بايد از منظر روانشناختی هم نگريست. سيستمی که چنين با غلظت و شدت با چيزی که خود ناماش را «بد حجابی» گذاشته برخورد میکند، واقعاً پديدهای است قابل بررسی. اين سيستم عشق را بر نمیتابد. زيبايی را تحمل نمیکند. هر چيزی که اندکی دلشان را بلرزاند میشود نماد شر و پليدی و گناه. من اين را میپذيرم و به چشم ديدهام که نحوهی لباس پوشيدن خانمها (و بعضاً آقايان) به طرز اسفناکی آزاردهنده شده است. وقتی میگويم آزاردهنده، يعنی اينکه بدسليقهگی و بدقوارهگی شديداً توی ذوق میزند. بخشی از جامعهی جوان، کار چندانی به ظرافت و لطافت و زيبايی ندارد. برای آن بخش، شورش و اعتراض مهمترين چيز است انگار. خلاف عادت لباس پوشيدن. شايد هم به قصد تحريک لباس خاصی را اختيار میکنند و جور خاصی آرايش میکنند (که در غرب هم دیده نمیشود!). اما راه حل اين مسأله هم، اگر واقعاً مسألهای باشد، اين نيست که میکنند. شايد نوع لباس پوشيدن عدهای بهانهای شده است برای سرکوب جمعی بزرگتر. نمیدانم.
اما یک چيز را خوب میدانم. نيروی انتظامی ما گرفتيم که به قانون عمل میکند. چه تضمينی وجود دارد که آن کسی که مجری قانون است، محرکاش در پياده کردن قانون هوای نفس نباشد و انگيزههایاش صادقانه و خالصانه باشد؟ و اصلاً هيچ غرض و مرض و عقدهگشايی در آن نباشد؟ دستِ فقه به اين يک جا نمیرسد. باطن آدميان زير ذرهبين فقه نيست. حکومت هم به باطن آدميان دسترسی ندارد. حيرت من از اين است که گاهی اوقات جوانی، دختری، گرفتار آزار نيروی انتظامی مجری این قانون میشود که هر آنچه در ظاهرش هست، پاکيزگی و لطافت و زيبايی است. آری، اين لطافت باعث لغزيدن پای زاهدان میشود. اما چرا پارسايان اهل تقوا بايد اين قدر هرزه باشند و هيز (درست نوشتم؟) که با ديدن آنها دلشان بلرزد؟ فرض هم بگيريم که دل پارسايان میلرزد؟ اين چه ربطی به حکومت دارد؟ هنگامی که نخستين آيههای مربوط به حجاب در قرآن نازل شد، يک پيام اساسی در آن بود: قل للمؤمنين ان يغضوا من ابصارهم. به مؤمنان بگو چشمهایشان را درويش کنند (ببخشيد به خاطر ترجمهی خيلی امروزی!). عفاف و پاکدامنی که در نوع لباس پوشيدن نيست. عفاف در نگاه است و در دل. نگاه و دل را قوهی قهريه نمیتواند تربيت کند. پس اگر هم در اين نظربازیها گناهی باشد (که خدا عالم است آيا هميشه هست يا نيست)، بدون شک دست حکومت به آن نمیرسد و باطن آدميان همیشه پنهان میماند. نتيجهی جامعهشناختی اينکه اگر پليدی و گناه و فسادی هست، به لايههای زيرين و پنهان اجتماع نقل مکان میکند. گمان میکنم اگر هدف حاکميت و قوهی قهريهی ما منتقل کردن گناه به زوایای پنهان زندگی آدميان باشد و در واقع پاک کردن صورت مسأله و لاپوشانی آن، معانی صريحاش اين است: آنها دارند به دين، به جامعه، به فقه و به خودشان خيانت میکنند. به خودتان خيانت نکنيد. به خدا و رسول هم خيانت نکنيد: يا ايها الذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا امانتکم و انتم تعلمون!
[دين] | کلیدواژهها:
دربارهی زبان قرآن
خوب است در کنار يادداشتهای ياسر دربارهی «تعقل قرآنی»، پروندهی ديگری را هم بگشاييم دربارهی «زبان قرآن». بحث دربارهی زبان قرآن البته بسيار پردامنه است و بسا کسان که دربارهی آن نوشتهاند. اما خوب است بعضی از نکات را دوباره بازخوانی کنيم.
۱. زبان قرآن، به جز در موارد بسيار نادر، اساساً زبان استدلال نيست؛ زبان مقدمه و نتيجه، اگر و آنگاه نيست. چنين توقعی را هم از قرآن نبايد داشت. قرآن کتاب دينی است، مصحفِ ايمانی مؤمنان است، نه کتاب فلسفه يا منطق.
قرآن اساساً هنگام مخاطبه با مشرکان، يا مخالفان و مدعيان – اما به ويژه با مشرکان – زبان جدلی و پلميک دارد.
۲. اينجا دو نکته هست. يکی اينکه: مشرکان کدام گروه از مخالفان اسلام يا محمد بن عبدالله بودند؟ آيا «مشرکان» يا «کافران» عدهای بودند «انديشمند» که معارضهی فکری و نظری با قرآن داشتند؟ يا گروهی اجتماعی بودند که ساختار قدرت و ثروت جامعهی عرب جاهلی را میساختند؟ اين گروه اجتماعی (يا احياناً انديشمند – اگر انديشهای در کار بود) در برابر انديشه يا سياست مخالف يا مختلف چه واکنشی نشان میدادند؟ بسيار مهم است که وقتی از واکنش قرآن يا پيامبر اسلام در برابر اينها سخن میگوييم و آن را داوری میکنيم، توجه داشته باشيم که طرف مقابل کیست؟ چه مدعياتی دارد؟ چه واکنشهايی نشان میدهد و آيا در هنگام به خطر افتادن منافعاش راهِ مناظره و گفتوگو و برخورد مدنی را اختيار میکند يا دست به شمشير میبرد و خونريزی میکند؟
۳. نکتهی دوم: زبان قرآن در برابر مشرکانِ مدعی اسلام، زبان ملايمت و استدلال نيست. مثالها فراواناند. وقتی مشرکان میگويند آنگاه که ما مرديم چگونه برانگيخته میشويم؟ قرآن توضيح نمیدهد چگونه. بلافاصله میگويد همانطور که شما را آفريديم و به دنيا آورديمتان، میتوانيم حتی سرانگشتانِ شما را جمع کنيم! میبينيد؟ اصلاً استدلالی در کار نيست. هر چه هست تحدی است. سخن گفتن از موضع بالاست. ناچيز گرفتن مدعی است. و از قرآن انتظاری جز اين نبايد داشت. اصلاً اگر قرآن چنين نبود که قرآن نمیشد. میشد يک رسالهی مدارا برای جامعهی مدنی و دموکراسی! به هر حال، نبايد از اعتنای جدی به مخاطب و بستر زمانی و مکانی نزول آيات غفلت کرد. بگذاريد يکی دو مثال ديگر بزنم. پرسش کمابيش مشابهی را ابراهيم دربارهی برانگيخته شدن پس از مرگ از خدا میپرسد. واکنشی که میبيند (در روايت قرآن) واکنشی بسيار ملايم و شفقتآميز و معلمانه است: که چهار مرغ را سر ببرد و گوشتها را بياميزد و هر پارهای را بر سر کوهی بنهد و الخ (داستان مشابهی در مثنوی هست که خدا همين زبان و بيان را با موسی به کار میبرد – قصهی گندم کاشتن و درو کردنِ آن). کاری ندارم که اين آيات را بايد تحت اللفظی فهميد يا بايد تأويلشان کرد. مهم نحوهی مخاطبهی خدا با ابراهيم (و موسی) است. و تفاوت برخورد با مشرکان/کافران/جباران/سرکشان و غيره. يکی از دلايل نفوذ و تأثير عميق قرآن و شايد پايداری آن، به گمان من، همين ساختار زبانی پيچيده، رازآلود و تحدیگرانه و چالشطلبانه است. زبان قرآن اساساً زبان استدلال نيست (اين البته منافاتی ندارد با اينکه رويکردش «عقلی» باشد يا «سالم» – برای قرآن رسيدن به مقصود و تبيين نکتهی مورد نظرش مهم است، نه ارايهی ساختار منطقی و استدلالی عالمانه).
۴. در دورانهای بعدتر که پيامبر اسلام سر در نقاب خاک کشيده بود، اما پيامِ دينی او همچنان مشعشع و درخشان در سرزمينهای اسلامی گسترش میيافت، فلاسفهی مسلمان، همين تئوریهای مربوط به معاد (معاد جسمانی) را سخت به چالش کشيدند. اخوان الصفاء هم البته از پرچمداران اين نگرش بودند (يعنی قول به معاد روحانی و انکار معاد جسمانی). اينجا ديگر قرآن مفتوح نيست. باب وحی باز نيست. نبوت ختم شده است. محمدی در ميانه نيست. اما فقيهان هستند. فقيهان دست به تکفير و تفسيق میزنند. اخوان الصفاء، فلاسفه و عرفای مسلمان، ديگر نه مشرکان زمان پيامبرند، نه ابراهيم نبی. فقيهان هم زبانشان زبان قرآن نيست، هر چند از ادبيات قرآنی استفاده کنند. در اينجا نه آن مجادله با مشرکان کار میکند نه زبان مخاطبه با ابراهيم. هم قايل سخن عوض شده است و هم مخاطب؛ و هم زمانه. اينها مسلمانانی بودند که خود را مؤمن به پيامِ پيامبر اسلام میدانستند و سخت پایبندِ آن بودند (ظاهرِ امر حداقل چيزی جز اين نمیگويد). پس اينها در هيچ کدام از آن دو قالب نمیگنجيدند. اينجاست که تغيير بستر (زمانی و تاريخی) تمامی سناريو را عوض میکند.
اما زبان تحدیجوی و جدلی قرآن، از وزنِ آن میکاهد؟ بستگی دارد چه کسی اين سئوال را بپرسد. برای آنکه بدان مؤمن است و آن را الگوی زندگی ظاهری و باطنی خود میداند، البته که نه. هرگز. آن مؤمنی که به دنبال استدلال میگردد و کارش ممارست عقلی و پرسشگری است، تفاوتِ مقامها را درک میکند و حتی میتواند همان سئوالها را دوباره بپرسد، با رعايت مقام و ادبِ آن. برای کسی که اساساً مؤمن به قرآن نيست، و در خوشبينانهترين حالت میخواهد با يافتن استدلالهای عقلی در قرآن به آن ايمان بياورد (در بدبينانهترين حالت، قصدش نشان دادن ضعف و پريشانی قرآن است)، مصحف از همان ابتدا وزن چندانی نداشته است!
هر چه هست، يک چيز کاملاً روشن است: قرآن کتاب فلسفه نيست. زبانِ قرآن هم، زبان استدلال فيلسوفانه و صغرا کبرای منطقی نيست. محمد ارکون بحثی مفصل دارد دربارهی زبان اسطورهای قرآن در سورهی کهف. شايد در فرصتی ديگر اشارهای به آن کردم.
[دين] | کلیدواژهها:
عمارت کردنِ ايمان
استادی که در يادداشت پيشينام ذکرش رفت، آدمی است بسيار باهوش و با فضيلت. دست بر قضا، از آن استادانی است که کلی رفتارهای عجيب و غريب دارد و کرداری خارق عادت. وقتی از دين حرف میزند، يک نکته را تأکيد میکند و آن همان است که پيامبران میگفتند (ظاهر عباراتاش شايد فرق کند، اما گوهرش همين است) که ما پيامبران مأموريم به اينکه با مردم بر حسبِ اندازهی خردشان سخن بگوييم. نبايد چيزی را که برای هاضمهی عقلی مردم سنگين است، به خوردشان داد. بزرگترها شايد برای کودکان قصهی پريان را بگويند. اما هيچ وقت به کودک نمیگويند که اين قصه که من میگويم، دروغ است و اصلاً موجودی به نام «پری» وجود ندارد. خود ببينيد که در مقايس کلانتر، آن هم دربارهی دين که امری است جدی و حياتی برای بشر، چه اتفاقی میافتد.
بعد از دو ساعت گفتوگوی هيجانانگيز، گفت بگذار اين را برایات بگويم به عنوان نکتهی آخر که ويران کردن ايمانِ مردمان هنر نيست. و اين سخن درخشانی است. اين البته به اين معنا نيست که راه عقل را ببنديم و مجال تأمل را از آدميان بستانيم. عقل سنجشگر میتواند استوار بر جای خود باشد و بیحد و حصر جولان بدهد، اما در همان حال، بنيان عقايد مردم را نلرزاند. تنها عقيدهای را میتوان تکان داد يا ويران کرد که پيامدهای فاسدی داشته باشد و سلامت جامعهی بشری را به خطر بيندازد. باری، کار مصلحان دينی، چيزی نيست جز عمارت کردن و اصلاح و ترميم ايمان مؤمنان.
اگر در روزگار معاصر، از سازگار کردن دين با عقل سخن میرود (دين با عقل ناسازگار بوده است يا دين هزار سال پيش با عقل معاصر ناسازگار است؟) و کوشش مصلحان دينی آشتی دادن تفسيرهای دينی با اقتضائات روزگار مدرن است، من اين را عينِ عمارت کردن ايمان میدانم نه ويران کردن آن. به طريق اولی، اگر مدعی شويم مثلاً اسلام ضد زن است (که در آن تشکيک فراوان است و دهها دليل دروندينی و بروندينی میتوان عليه آن اقامه کرد؛ جز اينکه اين بحث اساساً سرشتی جدلی و پلميک دارد)، من اين کار را ويران کردنِ ايمان مردم میدانم. دليل سادهاش اين است که هر چقدر به ضرب و زور يا فريبکاری (از هر موضعی، دينی باشد يا ضد دينی) به مردم بگوييم که دين همان است که هزار سال پيش مردم میفهميدند و تا قيام قيامت درک و تفسير شما بايد همان باشد تا مسلمان خوبی باشيد، عملاً عمارتِ ايمانِ مردم را ويران کردهايد. مردم هميشه در جهل نمیمانند. همين مردم مسلمان از فقر به رفاه میرسند. از بیسوادی و بیدانشی، به علم و دانش و آموزش مدرن میرسند (حتی در کشورهايی که به زعم بيرونيان استبدادی هستند). همين مردم وضع بهداشتشان به وضع بهداشت نسلهای قبلشان فرق میکند. اين مردم آرام آرام توسعه را درک میکنند و میچشند. اگر توسعه را، اگر مدرن بودن را، اگر برابری حقوق زن و مرد را مقابل و منافی دعوت دين قلمداد کنيم، تيشه به ريشهی ايمان مردم زدهايم و اگر مردم اين مدعا را بخرند، دير يا زود رخنهای در قامت دين خواهد افتاد.
دين هر چه باشد، همواره سلامت روحی و عاطفی تودههای مردم را، در هر کجای دنيا، حفظ و تضمين کرده است. بشر هنوز جايگزين مطئمن و تکيهگاهی استوارتر از ايمانِ دينی نيافته است. ايمان دينی، حتی اگر هم دروغی بيش نباشد، دروغی است پر فروغ که پهلو به پهلو هر راستِ ادعايی انسانها میسايد. دين اگر حقيقت باشد و ضامن راستين سعادتِ بشر، ديگر تکليفاش روشن است. حتی از منظری شکاکانه هم دور از خرد است که دين را اينگونه ويران کنيم. خوشبختانه در روزگار ما، آن قدر تکثر عقايد و وسعت دانشهای آکادميک زياد است که ديگر کسی نمیتواند مدعی شود از دين تباهی و استبداد میزايد و بس. چنين ادعايی آشکارا مهرِ تعلقخاطرهای ايدئولوژيک را بر خود دارد و دست کمی از بنيادگرايیهای قشريون متعصب ندارد.
اين سخنان تنها ناظر به دين اسلام نيست. سرنوشت هر دين و آيين و مذهبی همين است. انصاف حکم میکند هنگام داوری دربارهی عقيده و آيینی فاصلهی عاطفی خود را با آن حفظ کنيم. مصلحتِ عمومی جامعهی بشری، بدون ترديد بر مصلحت نخبگان (اگر چنين مصلحتی اصلاً معنا داشته باشد) برتری دارد.
[دين] | کلیدواژهها:
فرافکنیهای تاريخی دربارهی دين
امشب قبل از اينکه راهی خانه شوم، يکی دو ساعتی با يکی از استادان محل کارم به گفتوگو نشستم در اداره و از ابتدای اسلام آغاز کرديم تا به امروز. یکی از مسايلی که پيش آمد البته مسألهی زن در اسلام بود. گفتوگوهای جالبی رفت که ارزش دارد اينجا بنويسماش برای مراجعهی بعدی.
اصولاً ما در روزگار معاصر، بسياری اوقات با فرافکنیهايی تاريخی روبروييم. مقولهی برابری حقوقِ زن و مرد، يک مقولهی مدرن و امروزی است. حرف زدن از برابری حقوق زن و مرد، در روزگار پيش مدرن، چه نزد مسلمانان و چه نزد غير مسلمانان توهمی بيش نيست. اين ادعا به همان اندازه خندهدار است که مثلاً ادعا کنيم پيغمبر وقتی از مکه به مدينه هجرت کرد، گوشی موبايلاش را برداشت و به حضرت علی تلفن زد که من سالم رسیدهام! به همان اندازه که موبايل داشتن خلاف قاعده بوده، برابری حقوقِ زن و مرد هم در آن زمان غريب بوده است. لذا معنا ندارد که ادعا کنيم «شريعتِ اسلام» ضد زن است. اين شرايط زمانه و محيطهای تاريخی مختلف است که تلقیهای ضد زن را پديد میآورد و دهها عنصر در اين تلقیها دخيل است که سهم دين اسلام به معنای قدسی آن، سهمی بسيار ناچيز است. اما سادهدلان خيلی دوست دارند بگويند مثلاً ساسانيان يا هخامنشيان، به فرض، خیلی آزادانديش و مدرن (!) بودند و برای زنان حقوقی برابر با حقوق مردان قايل بودهاند و قس عليهذا. اين تلقیها، تنها خودفريبی هستند و بس و محصول درست نشناختن تاريخ بشری.
بگذاريد به عقبتر برگرديم. تا ساختار يک جامعه را نفهميم، سخن گفتن از برابر حقوق زن و مرد بیمعناست. بر خلافِ آنچه مهدی خلجی میانديشد که حق زن و حق تن، محصول «رشته انقلابهای کپرنيکی» است، طرح مقولهی حق زن عملاً از روزگار صنعتی شدن و آغاز سرمايهداری به معنای امروزين شروع میشود. در جامعهی کشاورزی، اساساً زن کارش زاييدن بچه است و نقشی در خانه دارد. دليلاش هم اين است که جامعهی کشاورزی نياز دارد به کسی که روی زمين کار کند. و پسر است که توان کار طاقتفرسای بدنی را دارد. مردم بچهدار میشدند به تعداد زياد تا چند تايی از اينها پسر باشند. زن در چنين جامعهای نقش پشتيبان را در خانه ايفا میکند: برای بچه زاييدن و برای پخت و پز و شستوشو، نه برای مشارکت فعال و جدی در زندگی طاقتفرسای کشاورزی. نقش زن در جامعهی کشاورزی اساساً ثانويه بوده است حتی در جايی که حضوری عملی داشته است. جامعههايی که مبنایاش شکار کردن بوده است نيز مبنای مشابهی داشته. جامعهی عرب زمان پيامبر هم از اين قاعده مستثنا نيست. باری در عصر صنعتی شدن و کار کردن زنان و استقلال مالیشان، مسألهی برابری حقوق زن طرح میشود که اينها را به خوبی میشود در تاريخ اروپا پيگيری کرد. نقش «سرمايه» در برابری يا نابرابری حقوقِ زن بسيار کليدی است. (اگر دين بود که چنين نقشی ايفا میکرد، به طور قطع بايد میگفتيم يا مسلمانان امروز بیدين شدهاند و ملتزم به دينشان نيستند ديگر، يا اين دين هرگز تغيير نکرده است که باز هم صحيح نيست).
در نتيجه به جای خلاصه کردن و فروکاستن مسألهی نابرابری حقوقی زن به دعوای دين و مدرنيته، سزاوارتر آن است که مقوله را انسانی و جامعهشناسانه ببينيم. دين در متن يک جامعه متولد میشود و رنگ محيط را به خود میگيرد و پس از آن است که میتواند بر آن اثر بگذارد. اما هر چه کند، نخواهد توانست از پيشفرضهای حاکم بر آن جامعه بگريزد. مغالطهی منطقی مدعيان زنستيز بودن دين اين است که ظاهراً تکيهی آنها به اين باور دينی است که اسلام دينی کامل و جامع است و برای هر چيزی تجويزی دارد و هر رطب و یابسی را برای زندگی بشر در دنيا و عقبا گفته است. لذا، با تکيه بر اين مدعا (که مدعای دينستيزان هم نيست و مدعای خودِ دينداران است)، در نقد روشهايی میکوشند که از اساس بنيانشان روی هواست. بررسی تمام کشمکشهای درازی که از صدر اسلام بر سر اين مسايل رفته است پارهای از اين مسايل مبهم را آشکار میکند. کثيری از باورهای امروزی مسلمانان (از جمله «عصمت»ِ پيامبر) در زمان صدر اسلام اصلاً يا وجود نداشته يا معنايی ديگر داشته است و بعدها، در قرنهای سوم و چهارم به بعد، آرام آرام شکل استخوانی و صلبی به خود گرفته است. خيلی به اختصار، اينگونه برداشتها از دين (چه از سوی مؤمنان به دين باشد، چه از سوی منکرانِ آن) با معرفتشناسی دين و معرفتشناسی دانش بيگانه است و تناقضنمايی بيش نيست.
دين در آن روزگار اساساً هيچ توجيه عقلی برای برابر دانستن حقوق زن و مرد نداشته است و اگر چنان ادعاهايی میکرد غريب بود. جامعهی عرب آن زمان اساساً نگاهی منفی به زن داشته است. اسلام برخی از اين نگاهها را اصلاح و تعديل کرده است و پارهای ديگر از آنها بر جای مانده است. اين پرسش که آيا روح دين يا روح شريعت ضد زن يا ضد مرد است (يا بوده است) پرسشی امروزين است. منطقاً روا نيست پرسشی که در آن روزگار برای عموم مردم هرگز مطرح نبوده است، چنين تعميم داده شود. ادعاهايی از اين دست که ما در روزگار پيامبر هم کثرتگرايی داشتهايم از آن ادعاهای خوشبينانه و خودفريبانهای است که ريشه در باور به جامع و کامل بودن دين برای همهی زمانها و مکانها دارد. (کمترين دليل برای ضعيف بودن اين ادعا اين است که قرآن به زبان عربی است و اين يعنی محدوديت زبانی؛ اگر اسلام در مکان ديگری متولد میشد، زباناش فرق میکرد و تابع شرايط و مقتضيات جامعهی اطراف خود میبود). هيچ کدام از اينها البته دليل نمیشود بگوييم چون آن زمان چنين قاعدهای بوده است، پس اين حکم وحی منزل است و ذاتِ دين است و نمیشود به آنها دست زد. دو گروهاند که چنين نسبتی را به دين میدهند: يکی دينداران سنتیِ قشری که دين را صلب و جامد میخواهند و بيم آن دارند که دينشان با باز شدن به روی تغيير و تحول و تفسير تازه از دست برود و گروه ديگر ضد دينهايی هستند که از بن جان مايلاند دين همان دين صلب و قشری باشد تا در روزگار پرشتاب و متغير مدرن و در جامعهی گلوبال آسانتر به زانو در آيد (آری ادعای تحول تفسيرهای دينی، دین را بيمه میکند و عمرش را طولانیتر). برای تحليلِ انسانی و واقعگرايانه بايد حب و بغضها و تعصبهای بيهوده و «ايدئولوژيک» را به کناری نهاد. راهِ تأمين حقوق زنان از مسير شورش و طغيان در برابر دین نمیگذرد. زنان برای تأمين خواستههایشان راههای معقول و سنجيدهتری دارند. مشکل زنان دين نيست و تنها بنيادگرايان دينی و قشريان متعصب نيستند که حقوقِ آنها را زير پا میگذارند. تفکر ضد زن، از ذهن انسانهايی تراوش میکند که زن را ابزاری برای بقای خود میبينند، بر دوش او سوار میشوند و مثل نردبان از او بالا میروند. اينها در هر لباسی ظاهر میشود: ديندار باشند يا لاييک، فرقی نمیکند!
اين يادداشت را داشته باشيد در تکميل مطلب پيشين دربارهی يادداشت مهدی خلجی.
[دين] | کلیدواژهها:
روح سرگردان شريعت!
مدتها بود يادداشت تازهای از مهدی خلجی نخوانده بودم. اما اين يادداشت خلجی در زمانه با عنوان «زنترسی، خاستگاهِ هراسهای سیاست مذهبی» دوباره مرا باز گرداند به زمانی که او وبلاگاش را مینوشت و سخنانی کمابيش شبيه به همينها را در وبلاگاش میآورد.
خوب، خلجی عوض نشده است. من هنوز هيچ تحول مثبت يا اساسی در انديشهی او نمیبينم. اين يادداشت، جدای بعضی نکات مثبتی که دارد، نوشتهای پريشان است. نه من، نه هيچ انسان عاقلِ ديگری ترديدی ندارد که قانون حاکم بر جمهوری اسلامی ايران، يک قانون سکولار و مدرن و غربی نيست. اين اظهر من الشمس است. به طريق اولی، همين قانون عناصر و پارههايی دارد که تضاد مستقيم با بعضی از حقوق اوليهی يک زن دارد و البته خاستگاه آنها يک تلقی خاص از شريعت است. برای مهدی خلجی گويا چيزی به اسم «يک تلقی خاص» معنی ندارد. خلجی «روح» شريعت اسلامی را میشناسد (اگر چيزی به اسم روحِ شريعت اسلامی اساساً معنا داشته باشد). برای خلجی تفسيرهای متعدد و تکثرِ تفسيرها ظاهراً بلاموضوع است و اگر هم از نظر او تکثر تفاسير از دين وجود داشته باشد، لابد آن قدر کم اهميت و کم وزن است که درخور اعتنا نيست. من حتی نمیپرسم که چطور ممکن است در همين شريعتِ اسلامی که مهدی روحِ آن را میشناسد، يکی مثل آيتالله صانعی فتوا به برابری ارث زن و مرد بدهد و دهها فتوای شاذ ديگر بدهد.
من نمیدانم آيا حاکميت ايران از زن هراس دارد يا نه؟ شايد بشود شواهدی برای آن عرضه کرد. اما گره زدن رفتار حاکميت سياسی به شريعت اسلامی و خلاصه کردن تمام رفتار حاکميت در برخوردش با زنان رويکردی تقليلگرايانه و سادهانگارانه است. من واقعاً نمیتوانم درک کنم که «رشتهای انقلابهای کپرنيکی» چطور نسبت دوگانهی سنتی جسم و روح را باژگونه کرده است! يا ما فيزيک نخواندهايم و نمیفهميم فيزيک يعنی چه، يا واقعاً تحولات علوم پايه باعث میشوند حقوق زن هم در دنيا تغيير کند! من نمیفهمم با چه منطقی بايد چيزهای ظاهراً نامربوط را بدون ارايهی شواهدی در اثبات ربطشان به هم مربوط کرد. من ترديدی ندارم که قوانين ايران دربارهی زنان بايد تغيير کند و انسانیتر شود (و تغيير هم خواهد کرد)، اما دوست بزرگوار ما که انقلاب کپرنيکی را به حق زن ربط میدهد، مثل اينکه فراموش کرده است که در همين بريتانيای کبير، زنان در سال ۱۹۲۸ حق رأی پيدا کردند. و همين جمهوری اسلامی که در آن قانون شريعت حکمرانی میکند، از همان ابتدای انقلاب برای زنان حق رأی قايل بود. ظاهراً انقلاب کپرنيک در اين مورد اول به ايران رسيده بود و بعد به بريتانيا! يادمان نرود که کپرنيک در قرن پانزده و شانزده ميلادی زندگی میکرد يعنی نزديک به ششصد سال پيش. سال وفات کپرنيک يعنی ۱۵۴۳ ميلادی را بگيريد و بشماريد که تا سال ۱۹۲۸ چقدر فاصله دارد! اين انقلابهای کپرنيکی اگر همينجور در جامعههای غربی اثر میگذارد، هم جمهوری اسلامی و هم شريعت اسلام دو سه قرن ديگر وقت دارد! خلجی دليلی نداشت برای مستدل کردن حرفاش به چنين رشتهی سستی آويزان شود. (تکميل: يادم رفت اين را ذکر کنم که تا همين پنجاه سال پيش در اين مملکت مترقی بريتانيای کبير، اگر زنی میخواست از شوهرش طلاق بگيرد، بايد ثابت میکرد که رابطهی نامشروعی با مردی ديگر داشته است. در غير اين صورت دادگاه حکمِ طلاق را صادر نمیکرد. اين هم از نتايج انقلاب کپرنيکی).
خلجی مینويسد: «پایهایترین تحول در مفهوم حق رخ داده است. جهان مدرن هر گونه حقی را به حق تن بازمیگرداند. سکولاریسم در معنای دقیق خود همین است. حقوق بشر حقوق تن آدمی هستند». اين از آن جملههای شگفت است واقعاً. من میدانم که تن به هر حال در روزگار مدرن نقش مهمی دارد. اما خلجی ماجرا را از زاويهای ديگر میبيند. اعدام لويی شانزدهم حرمت و قداستِ «تن» پادشاه را در اروپا شکست و جريان پروتستانتيسم را قوت بخشيد. من ربط تن و سياست را از اين منظر میبينم (بسط و شرحاش بماند برای جای ديگر). اما خلجی از دنيای مدرن و سکولار، تنها آزادی سکس را میفهمد. برای او آزادی تن، در آزادی سکس و آزادی زن خلاصه شده است. اما فراموش نبايد کرد که همين آزادی سکس، بردگی تازهای را برای زن به ارمغان آورده است. من عجالتاً وارد اين بحث نمیشوم. اما تحول مفهوم حق با اقتضائات درکِ تازهای از شريعت کجا، و تحول حق به معنای آزادی تن (=آزادی سکس) کجا؟ من نمیگويم روابط جنسی آزاد است يا نيست. روابط جنسی بخشی از زندگی بشری است. معنی ندارد بگوييم آزاد نيست. اگر آزاد نبود، تمام ازدواجها نامشروع بود. مراد خلجی خيلی روشنتر از اينهاست. او چيزی شبيه به «ازدواج آزاد» را در دل اين سکولاريسم و مدرنيتهی مطلوباش میگنجاند. ناماش را هم حق مینهد. اين از سستترين استدلالهايی است که دربارهی رابطهی جنسی و حق هر انسان نسبت به تناش (و به ويژه ولايتِ زن بر تناش) میشود آورد. خلجی بهتر بود اين حرفها را در رماناش میآورد تا در يک مقالهی به اصطلاح علمی. اين تلقیها بيشتر به درد رمان میخورند تا تحليل آکادميک. (راستی چرا اين مدعيات خلجی هيچ کدام مرجعی ندارد جز خودش؟ چند نفر آکادميسين و محقق و دانشمند غربی داريم که اين تئوریها را تأييد میکنند؟ کسی اگر نامها را میداند، لطفاً يادداشتی بگذارد با ذکر مراجع).
خلجی دو سه بند که پايينتر میرود، ناگهان از دامان شريعت اسلامی گريبان ايدئولوژی اسلامی را میگيرد. خوب بسيارند کسانی که با ايدئولوژی اسلامِ سياسی مشکل دارند. او از بنيادگراها حرف میزند و از ايدئولوژی (نقل قولاش را از فاطمه مرنيسی ببينيد). اما هنوز من نفهميدهام اين «روح شريعت اسلامی» چه چيزی است که تنها در ايدئولوژی اسلامی و بنيادگرايی خودش را نشان میدهد و در آراء کسانی مثل يوسف صانعی و مثلاً احمد قابل ناگهان غيباش میزند؟!
اين بند نوشتهی خلجی را بخوانيد: «ایدئولوژی اسلامی، استوار بر فرض ایدهآل بودن دورهای از گذشته است. ایدئولوژی اسلامی روایتی از تاریخ گذشته را میسازد و آن روایت را «اصیل»، «ناب» و بهترین روایت ممکن میداند. افزون بر این، آن گذشته را بهترین دوره تاریخ بشری میشمرد که باید بازآفرینی شود و با ضرب و زور هم که شده، همه در شکل و هیأت آن قرار گیرند. برای ایدئولوژی اسلامی تاریخ، سطحی هموار نیست. تاریخ تداوم ظلمات است که نقطهای نورانی میان آن است و باید به آن نقطه نورانی چنگ زد. تاریخ در ایدئولوژی اسلامی یعنی قطعه زمانی مشخص در میان دو جاهلیت؛ جاهلیت پیش از اسلام و جاهلیت مدرن. برای ایدئولوژی اسلامی «آینده» معنا ندارد. تنها پارهای از گذشته به روایتی رسمی اصالت دارد و بس. چنین است که ایدئولوژی اسلامی از بُن، ضد تاریخینگری و نگرش تاریخمند به جهان است». به نظر من اين عبارات لفاظی است و بس. بازی کردن است با کلمات و چشم پوشيدن بر واقعيتهای تاريخی و معاصر دنيای ما و همچنين جهان اسلام. و اين توصیفات انشاگونه، حتی اگر نشان و رنگ و بويی از واقعيت در خود داشته باشد، کاری نمیکند جز يکپارچهسازی. خلجی اين را از ياد میبرد که جاهليت، نقطهی مقابل اسلام نخستين بود. ما اين را به آسانی فراموش میکنيم که در زمان پيامبر اعراب دخترانشان را از شرم زنده به گور میکردند. پيامبر اسلام اين سنت جاهلی را بر انداخت. اين تحول در جامعهی عربی ضد زن تلقی میشود؟ روح شريعت اسلام در اينجا هم ضد زن بوده است؟
به جای تلاش برای اصلاح تصويرهای نادرست از زن در يک جامعهی سنتی نبايد دست به جايگزينهايی زد که نه میتوان به اين سادگی آنها را عملی کرد و نه اصلاً سير تحول جامعههای سکولار و غربی آنها را تأييد میکند (ارجاعتان میدهم به ربط کپرنيک با آزادی زن و تن!). وقتی انديشمندان و روشنفکرانِ دينی (و حتی بعضی از فقيهان) تمام هم و غمشان اصلاح تفسيرهای دينی و به روز کردن استنباطهای دينی است، چنين نگاهی معنايی جز اين نمیدهد که ما آزادی بیقيد و شرط جنسی میخواهيم و دين مانعی بزرگ بر سر راه آن است، پس به هر حيلهای بايد آن را کنار زد. جای دريغ است که آن همه تلاش به حق و ارزندهی زنان برای احقاق حقوق حقهشان قربانی برداشتهای ضعيف و سطحی شود. اين مطلب را يک مرد نوشته است. آيا زنان هم چنين میانديشند؟ دغدغهی زنان هم همين است؟
پ. ن. بعد از نيم ساعت گفتوگو با بانو اينها را نوشتهام. آن مورد مربوط به جاهليت اشارهی اوست. کرديتاش مال ايشان است يعنی!
پ. پ. ن. چند نکتهی حاشيهای دیگر را هم در «فرافکنیهای تاريخی دربارهی دين» افزودهام که به ادامهی بحث و بسط آن ياری میرساند.
[دين] | کلیدواژهها:
مثلهای قرآن و تعقل
آيهی چهل و سوم سورهی عنکبوت این است: «و تلک الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العاقلون». «و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم يتفکرون» (آيهی ۲۱ سورهی حشر). اين هم يک نمونهی ديگر:«أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَّابِيًا وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ» (سورهی ۱۳، آيهی ۱۷).
۱. و «تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَيَضْرِبُ الّلهُ الأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (سورهی ۱۴ آيهی ۲۵).
۲. و «وَسَكَنتُمْ فِي مَسَاكِنِ الَّذِينَ ظَلَمُواْ أَنفُسَهُمْ وَتَبَيَّنَ لَكُمْ كَيْفَ فَعَلْنَا بِهِمْ وَضَرَبْنَا لَكُمُ الأَمْثَالَ» (سورهی ۱۴، آيهی ۴۵).
۳. «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عَبْدًا مَّمْلُوكًا لاَّ يَقْدِرُ عَلَى شَيْءٍ وَمَن رَّزَقْنَاهُ مِنَّا رِزْقًا حَسَنًا فَهُوَ يُنفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَجَهْرًا هَلْ يَسْتَوُونَ الْحَمْدُ لِلّهِ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ وَضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَّجُلَيْنِ أَحَدُهُمَا أَبْكَمُ لاَ يَقْدِرُ عَلَىَ شَيْءٍ وَهُوَ كَلٌّ عَلَى مَوْلاهُ أَيْنَمَا يُوَجِّههُّ لاَ يَأْتِ بِخَيْرٍ هَلْ يَسْتَوِي هُوَ وَمَن يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ» (سورهی ۱۶، آيههای ۷۵ و ۷۶).
۴. و «انظُرْ كَيْفَ ضَرَبُواْ لَكَ الأَمْثَالَ فَضَلُّواْ فَلاَ يَسْتَطِيعْونَ سَبِيلاً» (سورهی ۱۷، آيهی ۴۷).
۵. و «اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ مُّبَارَكَةٍ زَيْتُونِةٍ لَّا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ نُّورٌ عَلَى نُورٍ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَاء وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ» (سورهی ۲۴، آيهی ۳۵).
۶. و «انظُرْ كَيْفَ ضَرَبُوا لَكَ الْأَمْثَالَ فَضَلُّوا فَلَا يَسْتَطِيعُونَ سَبِيلًا» (سورهی ۲۵، آيهی ۹). و «وَكُلًّا ضَرَبْنَا لَهُ الْأَمْثَالَ وَكُلًّا تَبَّرْنَا تَتْبِيرًا» (همان سوره، آيهی ۳۹).
اين آيات همه به مثلها اشاره دارند. و مثل البته روايت نعل به نعل واقعيت نيست. در مثال، معنايی باطنی و ورای ظاهر و صورت میجويند. آنجا که جبرييل بر حضرت مريم ظاهر میشود در قرآن آمده است که «قتمثل لها بشراً سوياً». اينجا هم پای تمثل در ميان است. در مثال، معنايی تأويلی و باطنی مندرج است. آن آيهی نخست، آيهی بسيار گويايی است: ما اين مثالها را برای مردم میزنيم (ظاهر آيهی معنای مطلق مردم است؛ يعنی عموميت دارد) و اين سخنان را جز عاقلان در نمیيابند. آيهی سورهی حشر هم عموم مردم را دعوت به «تفکر» میکند. در آيهی سورهی ۱۴، مثالها برای تذکر مردم است (بحث ذکر و تذکر مقولهی درازِ ديگری است). دربارهی تعقل و تفکر در قرآن آيه زياد است. در بسياری از موارد هم ملامتگرانه قرآن از انسانها شکايت میکند که چرا تفکر و تعقل نمیکنند. در اين ميان عارفی چون مولوی میگويد: از پی اين عاقلانِ ذوفنون / گفت ايزد در نبی لا يعلمون. برای او اتفاقاً همين عاقلان هستند که ناداناند. باری، بدون اينکه وارد فضای فکری عارفان و يافتن ريشههای نگاه مولوی شويم، اين نکته را بايد عنوان کرد که نفسِ وجود اين همه آيه دربارهی تعقل و به ويژه در اين مورد دربارهی «مثال»ها، لزوماً معنای عقلانی بودن نمیدهد. يعنی اينها قرآن را «کتاب فلسفه» نمیکند. اما دستِ کم، نفسِ دعوت به عقلانيت هست. و تعقل البته معنایاش برای اعراب زمان پيامبر روشن بوده است. شرح و تفصيل اين نکات کار من نيست (مفسر و شارحی زبده لازم دارد)، اما عجالتاً میخواهم بر يک نکته انگشت بگذارم و آن اين است که اين «مثال»ها راه را برای «تأويل» میگشايند، برای تأمل در معنای باطنی آيات و توقف نکردن در پوستهی ظاهری آن. اين مثالها، صورتی هستند برای معناهايی عميقتر و بلندتر که معنایشان با گذشته زمان رو به تحليل و استهلاک نمیرود. اين تجربهی ذوبطون بودن را میتوان در شعر حافظ و مولوی هم ديد. چرا نشود اين تجربه را با آيات قرآن داشت؟ اين يادداشت نسبتاً مختصر را در ادامهی دو يادداشت قبلی دربارهی تأويل و کمربندهای حفاظتی افزودم تا حاشيهای باشد برای بسطِ بيشتر موضوع.
[دين] | کلیدواژهها: