پای استدلاليان و پای استدلال
مولوی بيت مشهوری دارد: پای استدلاليان چوبين بود / پای چوبين سخت بی تمکين بود. اين بيت قرنها با ذهن بسياری بازی کرده است (از جمله با ذهن آرامش دوستدار – ر. ک. ص. ۱۵ کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دينی»؛ پيشگفتار). مولوی آشکارا میگويد پای «استدلاليان» چوبين بود و خودش بلافاصله متوسل به نوعی «استدلال» میشود. روی سخن مولوی با «استدلاليون» است، نه با «استدلال» (بر خلاف تصور شتابزدهی آرامش دوستدار). مولوی بارها انواع استدلال را به کار برده است. بدون شک استدلالهای او فلسفی نيست، اما به هر روی استدلال است. مولوی با فلاسفه مشکلات جدی دارد. دلايل تاريخی اين مشکلات را هم بسيار کسان بارها نوشتهاند. اما اين يک بيت را همه برای حمله به خود «استدلال» و رها کردن آدميان از قيد حتی «عقل» به کار بردهاند، حال آنکه مولوی مخاطباش استدلاليان بوده است – آنها که دليل میتراشند. مولوی با دليلتراشان و فلسفيانی که به قول او «در وسايط میفزايند» اختلاف نظر دارد. گاهی اوقات دقت کردن به کلمات يک نفر در فهم انديشهی او بسيار راهگشاست.
پ. ن. اين هم پس و پيش شعر:
صد هزاران ز اهل تقلید و نشان
افکندشان نیم وهمی در گمان
که بظن تقلید و استدلالشان
قایمست و جمله پر و بالشان
شبههای انگیزد آن شیطان دون
در فتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیدهور
کز ثباتش کوه گردد خیرهسر
پای نابینا عصا باشد عصا
تا نیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کو سپه را شد ظفر
اهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهاند
در پناه خلق روشندیدهاند
گر نه بینایان بدندی و شهان
جمله کوران مردهاندی در جهان
[شعر] | کلیدواژهها:
حاشيههايی در باب دو بيت مولوی
مدتی پيش، روی پروژهای کار میکردم که بايد مجموعهای شعر، از قصيده گرفته تا غزل را هم آوانگاری میکردم و هم ترجمه. انتخاب اشعار با خود من بود. طبعاً بايد از مولوی هم شعر اختيار میکردم. ضمن ورق زدنهای مکررم در ديوان شمس (و گزيدهی شفيعی کدکنی)، به دو بيت دردسر ساز (حداقل برای خودم) برخوردم. بيتها اينها هستند:
۱. آنکه زين جرعه کشد، جمله جهاناش نکشد / مگر او را به گليم از بر ما برگيرند
۲. حلاج وشانيم که از دار نترسيم / مجنون صفتانيم که در عشق خداييم
مشکلات اينهاست: در بيت اول، آن «نکشد» در مصرع نخست بايد با ضم کاف خوانده شود يا به کسر (يا فتح) کاف؟ يعنی کسی که از اين جرعه بخورد ديگر دنيا هم حريفاش نمیشود و کسی نمیتواند او را به قتل برساند؟! يا کسی که اين جرعه را بخورد آن قدر مست و ملنگ و خراب میشود که بايد حتماً بيندازندش توی گليم تا بتوانند حملاش کنند (بکشندش)؟
در بيت دوم، دو کلمهی آخر مصرع دوم، مشکل ساز است. پيش از هر چيز، اين بيت از غزلی است که به مولوی منسوب است ولی واقعاً از آن مولوی نيست. اما آنقدر متواتر است که همه فکر میکنند غزل مولوی است (ما در ره عشق تو اسيران بلاييم؛ اين را شجريان هم خوانده است). دو کلمهی آخر را بايد خواند: «در عشقِ خداييم» (يعنی به حالت اضافی) يا «در عشقْ خداييم» (با سکون روی قاف عشق)؟ عدهای حالت اول را اختيار کردهاند که مثلاً بوی شرک از آن به مشام نرسد ولی اينجوری بيت پاک بیمعنا میشود. يعنی چه که در عشقِ خداييم؟ در عشقِ کسی بودن يعنی چه؟ شجريان صورت درستتر آن را میخواند يعنی در عشقْ خدا هستيم. از حيث لفظی اين قرائت دوم درستتر است چون در مصرع نخست به حلاج اشاره رفته است که ادعای انا الحق کرده بود و بعد هم صحبت از مجنون و ديوانگیهای اوست. اما اين هم قرائتِ وصلهبندی شدهی آن است. بيت اساساً بيت ضعيفی است. در عشق، خدا بودن يعنی چه؟ خوب اگر کسی خداست در همه چيز خداست. چه حاجت به اين قيد؟ مثلاً اگر بگويند فلانی در علم، خداست، چه معنايی میدهد؟ اين تعبيرها، فلانی در فلان چيز خداست، به نظر من خيلی امروز میآيند. خلاصه يک جای اين تلقی بدجوری میلنگد. من هم دقيق نمیتوانم تقريرش کنم.
اينها را وقتی که کار را انجام میدادم يک بار با سايه در ميان نهادم. در مورد بيت دوم، او اول گفت همان «در عشقِ خداييم» درستتر است، اما دوباره که با او صحبت کردم حرفاش را تصحيح کرد. صورت درستتر از نظر سايه هم همان در عشقْ خداييم است. دربارهی بيت اول اما، چنانکه سايه هم تأييد کرد، قرائت نکشد به معنای حمل کردن درست است. نکُشد بدون شک غلط است.
اما نکتهی حاشيهای: بزرگان هم بعضی وقتها شعرهای بیسر و ته و بیمعنايی میسرودهاند. هر کس شاعر بزرگی باشد، هميشه همهی شعرهایاش درخشان نيست. يعنی آدم وقتی شعری را میخواند که میگويند مال شاعر بزرگی است (حتی شعر حافظ يا مولوی باشد)، نبايد عقلاش را دربست بدهد دستِ نامِ شاعر. بعضی وقتها خوب است آدم کمی فکر کند و عقلاش را به کار بيندازد و تجزيه و تحليل کند. نمیشود هر چيز بیمعنايی را همينجور خواند به بهانهی اينکه خوب اينجا اينجوری نوشتهاند يا اصلاً آدم شروع به تأويلهای بیسر و ته و ضعيف بکند (مثل آن موردِ در عشقِ خداييم) تا جوری ماجرا را رفو کند.
[شعر] | کلیدواژهها:
«عقدنامه»
«انکحت…» عشق را و تمام بهار را!
«زوجت…» سيب را و درخت انار را!
«متعت…» خوشه خوشه رطبهای تازه را
گيلاسهای آتشی آبدار را!
«هذا موکلی…»: غزلم دف گرفت و گفت.
تو هم گرفتهای به وکالت سهتار را!
«يک جلد…» آيه آيه قرآن! تو سورهای!
چشمت «قيامت» است! بخوان «انفطار» را!
«يک آينه…» به گردن من هست…دست توست٬
دستی که پاک ميکند از آن غبار را
« يک جفت شمعدان…»؟! نه عزيزم! دوچشم توست
که بر دريده پرده شبهای تار را!
مهريهی تو چشمه و باران و رودسار
بر من بريز زمزمهی آبشار را!
«ده شرط ضمن…» ده؟!…نه! بگوييد صد!…هزار!
با بوسه مهر میکنم آن صد هزار را!
ليلی تويی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرايط ديوانهوار را!
اين بار من به بوسهات افطار ميکنم
خانم! شکستهای عطش روزهدار را!
«سیامک بهرامپرور»
از کتاب «عطر تند نارنج»
نقل از: وبلاگ گزاره
پ. ن. خوب ربطش اين است که امروز سالگرد ازدواج من و بانو است!
[شعر] | کلیدواژهها:
صدای بال ققنوسان
از استاد محمدرضا شفيعی کدکنی
پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارين و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمیدانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوگوارانت
که در تبعید تاریخاند
دوباره باز هم آوای غمگینشان
طنین شوق خواهد داشت؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودناک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمهی شب
پس از آنجا کجا
یارب؟
در آنجایی که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر؟
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر
[شعر] | کلیدواژهها:
ققنوس و شب يلدا
تمام امروز داشتم به شعر و موسيقی و ققنوس و شب يلدا و پرويز مشکاتيان فکر میکردم. اين قدر اين کلمهها و مفاهيم ذهنام را بازی دادند که عاقبت اينها را نوشتم (به اين میگويند شعر؟). شايد بعداً بعضی جاهایاش را اصلاح کردم ولی خوب همين است فعلاً ديگر. در ضمن اين شعر است فقط (يعنی خودم چیزی در مايههای شعر میفهمماش)، مانيفست سياسی عرفانی اجتماعی نيست!
ققنوسِ من! ای خفتهی خاکسترِ دوران!
آواز بخوان!
بال بگردان!
خاکستر خونين تو ديری است خموش است!
صد بار در اين قرن پر از زيورِ تزوير
در خونِ فلق سوختی و چشم گشودی.
بار دگر از مشرقِ هستی
خورشيد صفت سر به طلوعی
زرين و شرر بار برون کن!
در حنجرهات نغمهی خونين اساطير
پنهان شده با داغِ دلِ اين فلک پير
همرازِ من! ای مرغ خوشآهنگِ سعادت!
ديگر به کدامين لقبات بايد خواندن؟
عنقا شدهای گم شده در ابر و مِه و دود
افسانهی قافِ تو دگر رفته ز هر ياد
کس قدر نداند
آن سايهی فرخندهی همسايهی جان را!
اينک من و اين کوه:
خورشيد رخ افروخته بر اوج و ستيغاش
اينک تو و اين دشت:
وقت است دگر باره بسوزی!
وز نو بفروزی!
برخيز و دگر بال به پرواز گشا باز
آوازهی ققنوس در افسونِ زوال است
آواز بخوان باز!
اين دير و درازِ شب مغرب
اين بانوی يلدا
خورشيد همايون تو را خواهد زاييد
همزادِ تو فردا
آغاز نوی را
بر گردهی کيهانِ کهنسال
خواهد بارانيد!
برخيز و بخوان آوازت را
همپهلوی خورشيد
نوزادِ شبِ ظلمتِ يلدا!
***
ادامهی مطلب هم ممکن است برایتان جالب باشد!
[شعر] | کلیدواژهها:
در رثای يک عرفانشناس طراز اول
ديشب ديدم شعری از دکتر تقی پورنامداريان در مجلهی بخارا آمده است در رثای دکتر عبدالحسين زرينکوب. دريغام آمد شعر را اينجا نياورم. روانِ آن بزرگ مردِ فرهيخته شاد باد. عنوان شعر «شعلهی طور» است که نام يکی از کتاب های استاد است.
[شعر] | کلیدواژهها:
عشق و قدرت
چند روزی است دارم به قدرت فکر میکنم و اينکه چه اندازه مهيب است واقع شدن در شعاع قدرت. قدرت را عام بگيريد که شامل شهرت و جاه و مقام و ثروت و غيره میشود. اين حس فزونی طلبی و استعلای آدمی را هيچ چيزی جز عشق نمیتواند اين قدر خوار کند. بعضی وقتها فکر میکنم عشق و قدرت با هم منافاتِ تام دارند: «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس»:
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
ابراز بندگی کن و اظهار چاکری
همينطور که اين فکرها توی ذهنام کلنجار میرفت، ديشب به ياد ترجيع بند هاتف اصفهانی افتادم که میگفت:
چشم دل باز کن که جان بینی □ آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری □ همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد □ گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد □ وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را □ سر به ملک جهان گران بینی
تا به جايی که میگويد:
هرچه داری اگر به عشق دهی □ کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق □ عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری □ وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی □ وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی □ از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان □ تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
ديدم حيف است بخواهم چيزی دربارهی اين ترجيعبند درخشان و پر مغز بنويسم. بهتر است تمام ترجيع بند را برای ثبت در ملکوت هم که شده و برای مراجعههای بعدی خودم همينجا بیاورم. شما هم بخوانيد و لذت ببرید.
[شعر] | کلیدواژهها:
نهنگِ شهادت!
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
[شعر] | کلیدواژهها:
شوق يوسف
باز شوق يوسفم دامن گرفت
پير ما را بوی پيراهن گرفت
ای دريغا نازك آرای تنش
بوی خون میآيد از پيراهنش
ای برادرها! خبر چون میبريد؟
اين سفر آن گرگ يوسف را دريد!
يوسف من! پس چه شد پيراهنت؟
بر چه خاكی ريخت خون روشنت
بر زمين سرد خون گرم تو
ريخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز يادت غافلم
گريه میجوشد شب و روز از دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم پيوسته میگريد كسی
ای دريغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاويدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ريختی چون برگريز ارغوان
ارغوانم! ارغوانم! لالهام!
در غمات خون میچكد از نالهام
آن شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
نغمهی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان اين سرود
چشمهای در كوه میجوشد منام
كز درون سنگ بيرون میزنم
از نگاه آب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
آذرخش از سينهی من روشن است
تندر توفنده فرياد من است
هر كجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازيانه پشت من
هركجا فرياد آزادی منم
من در اين فريادها دم میزنم
(ه. ا. سايه)
[شعر] | کلیدواژهها:
ز درس فقه چه آموختند؟
اين ابيات نزاری قهستانی شب مرا ساختند:
جهان خراب شد از عالمان وقف تراش
برو نزاری و جز در لباس جهل مباش
در اين مزارع دنيا به هرزه دانهی عمر
به اعتماد بر اندر زمين شوره مپاش
خرد به وعظ منافق چه التفات کند
طبيب عقل به بيهوش کی دهد خشخاش؟
فساد و منکر اهل صلاح تا حدی است
که آفرين و ثنا واجب است بر اوباش
ز درس فقه چه آموختند جز سالوس؟
ز علم و فضل چه اندوختند جز پرخاش؟
ز دوک پيره زنان میدهد ترازِ لباس
ز شام بیپدران مینهد وجوه معاش
و آهی بلند و دراز و سوزناک! همين!
[شعر] | کلیدواژهها: