«عقدنامه»
«انکحت…» عشق را و تمام بهار را!
«زوجت…» سيب را و درخت انار را!
«متعت…» خوشه خوشه رطبهای تازه را
گيلاسهای آتشی آبدار را!
«هذا موکلی…»: غزلم دف گرفت و گفت.
تو هم گرفتهای به وکالت سهتار را!
«يک جلد…» آيه آيه قرآن! تو سورهای!
چشمت «قيامت» است! بخوان «انفطار» را!
«يک آينه…» به گردن من هست…دست توست٬
دستی که پاک ميکند از آن غبار را
« يک جفت شمعدان…»؟! نه عزيزم! دوچشم توست
که بر دريده پرده شبهای تار را!
مهريهی تو چشمه و باران و رودسار
بر من بريز زمزمهی آبشار را!
«ده شرط ضمن…» ده؟!…نه! بگوييد صد!…هزار!
با بوسه مهر میکنم آن صد هزار را!
ليلی تويی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرايط ديوانهوار را!
اين بار من به بوسهات افطار ميکنم
خانم! شکستهای عطش روزهدار را!
«سیامک بهرامپرور»
از کتاب «عطر تند نارنج»
نقل از: وبلاگ گزاره
پ. ن. خوب ربطش اين است که امروز سالگرد ازدواج من و بانو است!
[شعر] | کلیدواژهها:
صدای بال ققنوسان
از استاد محمدرضا شفيعی کدکنی
پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارين و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمیدانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوگوارانت
که در تبعید تاریخاند
دوباره باز هم آوای غمگینشان
طنین شوق خواهد داشت؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودناک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمهی شب
پس از آنجا کجا
یارب؟
در آنجایی که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر؟
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر
[شعر] | کلیدواژهها:
ققنوس و شب يلدا
تمام امروز داشتم به شعر و موسيقی و ققنوس و شب يلدا و پرويز مشکاتيان فکر میکردم. اين قدر اين کلمهها و مفاهيم ذهنام را بازی دادند که عاقبت اينها را نوشتم (به اين میگويند شعر؟). شايد بعداً بعضی جاهایاش را اصلاح کردم ولی خوب همين است فعلاً ديگر. در ضمن اين شعر است فقط (يعنی خودم چیزی در مايههای شعر میفهمماش)، مانيفست سياسی عرفانی اجتماعی نيست!
ققنوسِ من! ای خفتهی خاکسترِ دوران!
آواز بخوان!
بال بگردان!
خاکستر خونين تو ديری است خموش است!
صد بار در اين قرن پر از زيورِ تزوير
در خونِ فلق سوختی و چشم گشودی.
بار دگر از مشرقِ هستی
خورشيد صفت سر به طلوعی
زرين و شرر بار برون کن!
در حنجرهات نغمهی خونين اساطير
پنهان شده با داغِ دلِ اين فلک پير
همرازِ من! ای مرغ خوشآهنگِ سعادت!
ديگر به کدامين لقبات بايد خواندن؟
عنقا شدهای گم شده در ابر و مِه و دود
افسانهی قافِ تو دگر رفته ز هر ياد
کس قدر نداند
آن سايهی فرخندهی همسايهی جان را!
اينک من و اين کوه:
خورشيد رخ افروخته بر اوج و ستيغاش
اينک تو و اين دشت:
وقت است دگر باره بسوزی!
وز نو بفروزی!
برخيز و دگر بال به پرواز گشا باز
آوازهی ققنوس در افسونِ زوال است
آواز بخوان باز!
اين دير و درازِ شب مغرب
اين بانوی يلدا
خورشيد همايون تو را خواهد زاييد
همزادِ تو فردا
آغاز نوی را
بر گردهی کيهانِ کهنسال
خواهد بارانيد!
برخيز و بخوان آوازت را
همپهلوی خورشيد
نوزادِ شبِ ظلمتِ يلدا!
***
ادامهی مطلب هم ممکن است برایتان جالب باشد!
[شعر] | کلیدواژهها:
در رثای يک عرفانشناس طراز اول
ديشب ديدم شعری از دکتر تقی پورنامداريان در مجلهی بخارا آمده است در رثای دکتر عبدالحسين زرينکوب. دريغام آمد شعر را اينجا نياورم. روانِ آن بزرگ مردِ فرهيخته شاد باد. عنوان شعر «شعلهی طور» است که نام يکی از کتاب های استاد است.
[شعر] | کلیدواژهها:
عشق و قدرت
چند روزی است دارم به قدرت فکر میکنم و اينکه چه اندازه مهيب است واقع شدن در شعاع قدرت. قدرت را عام بگيريد که شامل شهرت و جاه و مقام و ثروت و غيره میشود. اين حس فزونی طلبی و استعلای آدمی را هيچ چيزی جز عشق نمیتواند اين قدر خوار کند. بعضی وقتها فکر میکنم عشق و قدرت با هم منافاتِ تام دارند: «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس»:
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
ابراز بندگی کن و اظهار چاکری
همينطور که اين فکرها توی ذهنام کلنجار میرفت، ديشب به ياد ترجيع بند هاتف اصفهانی افتادم که میگفت:
چشم دل باز کن که جان بینی □ آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری □ همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد □ گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد □ وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را □ سر به ملک جهان گران بینی
تا به جايی که میگويد:
هرچه داری اگر به عشق دهی □ کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق □ عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری □ وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی □ وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی □ از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان □ تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
ديدم حيف است بخواهم چيزی دربارهی اين ترجيعبند درخشان و پر مغز بنويسم. بهتر است تمام ترجيع بند را برای ثبت در ملکوت هم که شده و برای مراجعههای بعدی خودم همينجا بیاورم. شما هم بخوانيد و لذت ببرید.
[شعر] | کلیدواژهها:
نهنگِ شهادت!
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
[شعر] | کلیدواژهها:
شوق يوسف
باز شوق يوسفم دامن گرفت
پير ما را بوی پيراهن گرفت
ای دريغا نازك آرای تنش
بوی خون میآيد از پيراهنش
ای برادرها! خبر چون میبريد؟
اين سفر آن گرگ يوسف را دريد!
يوسف من! پس چه شد پيراهنت؟
بر چه خاكی ريخت خون روشنت
بر زمين سرد خون گرم تو
ريخت آن گرگ و نبودش شرم تو
تا نپنداری ز يادت غافلم
گريه میجوشد شب و روز از دلم
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم پيوسته میگريد كسی
ای دريغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاويدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ريختی چون برگريز ارغوان
ارغوانم! ارغوانم! لالهام!
در غمات خون میچكد از نالهام
آن شقايق رسته در دامان دشت
گوش كن تا با تو گويد سرگذشت
نغمهی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان اين سرود
چشمهای در كوه میجوشد منام
كز درون سنگ بيرون میزنم
از نگاه آب تابيدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشيدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
آذرخش از سينهی من روشن است
تندر توفنده فرياد من است
هر كجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازيانه پشت من
هركجا فرياد آزادی منم
من در اين فريادها دم میزنم
(ه. ا. سايه)
[شعر] | کلیدواژهها:
ز درس فقه چه آموختند؟
اين ابيات نزاری قهستانی شب مرا ساختند:
جهان خراب شد از عالمان وقف تراش
برو نزاری و جز در لباس جهل مباش
در اين مزارع دنيا به هرزه دانهی عمر
به اعتماد بر اندر زمين شوره مپاش
خرد به وعظ منافق چه التفات کند
طبيب عقل به بيهوش کی دهد خشخاش؟
فساد و منکر اهل صلاح تا حدی است
که آفرين و ثنا واجب است بر اوباش
ز درس فقه چه آموختند جز سالوس؟
ز علم و فضل چه اندوختند جز پرخاش؟
ز دوک پيره زنان میدهد ترازِ لباس
ز شام بیپدران مینهد وجوه معاش
و آهی بلند و دراز و سوزناک! همين!
[شعر] | کلیدواژهها:
عمان سامانی
عمان سامانی
ابيات زير مالِ عمان سامانی است که از وبلاگ افسون فسرده پيدا کردم:
کيست اين پنهان مرا در جان و تن / کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست / بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند / ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟ / باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من / از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست / در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال / حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام / سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند / ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند / تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست / با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت / يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود / لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت / گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند / مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد / روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان / بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت / تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد / طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت / جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار / دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز / دوزخی دشمن گداز و غير سوز
***
باز ساقی گفت تا چند انتظار؟ / ای حريف لاابالی سر برآر
ای قدح پيما درآ، هويی بزن / گوی چوگانت سرم، گويی بزن
چون بموقع ساقيش در خواست کرد / پير ميخواران ز جا قد راست کرد
زينت افزای بساط نشأتين / سرور و سر خيل مخموران حسين
گفت آنکس را که می جويی منم / باده خواری را که می گويی منم
شرطهايش را يکايک گوش کرد / ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت از اين شراب خوش گوار / ديگرت گر هست، يک ساغر بيار
توی اين بیخبری مغرب و دوری از حال و هوای محرمِ ايران يادآورِ خوبی بود!
[شعر] | کلیدواژهها: