راه دشوارِ ارادت
حافظ میگفت: «قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن» و چه راست میگفت! اما هم او بود که میگفت: «گذار بر ظلمات است، خضر راهی کو؟» هم او بود که هراس از خطر گمراهی داشت. هم او بود که میگفت «آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپی کجاست؟» ارادت راه دشواری است، چون یافتن خضر، دشوار است. ارادتهای آسان، آن ارادتهایی است که هر کس هر که را از راه رسید یا هر که را به غوغای سیاست یا وسواس تزویر و ریا دستگاهی بر پا کرد، به پیری گرفت و هر تنکحوصلهای را در مقام خضر پنداشت! آری، دست ارادت به هر کس دادن آسان است، اما دست ارادت به ولی دادن، دل به مهر خضر سپردن، تعلیم از معلم صادق گرفتن، دشوار کاری است.
اولِ کار البته دشواری معرفت را دارد. باید ولی را بشناسی:
چون بسی ابلیس آدمروی هست
پس به هر دستی نباید داد دست
خضر تنها یکی است. خضر در هر زمانهای تنها یکی میتواند باشد. مسیح زمانه فقط یک نفر است. اما پیرهایی که رهرو را به صراطی (نه صراطِ) مستقیم هدایت میکنند، به اختلاف نمیافتند. پیر بر سر مسند دنیا نزاع نمیکند چنانکه علی نمیکرد اگر چه میدانست که آن قبا، تنها بر قامت او راست میآمد. آنچه مینویسم سودای عشق دارد. بوی مهر و دل باختن میدهد. عقل البته به این سادگی تن به هر صراطی نمیدهد. صراطهای مستقیم تنازع ندارند. تنازع و تقابل خصلت عالم ترتب و مشابهت است، نه جهان وحدت و مباینت. و چه اندازه جهان ما آکنده است از کثرت و مشابهت و شبهه. در طوفان این شبهههاست که ارادتها زیاد میشوند و مدعیان فراوان. پس راهِ ارادت از این نگاه، دشوار هم هست. بسی سخت است تسلیم. دشوار است تسلیم از سر بصیرت. تسلیم از سر تقلید آسان است: همان ارادتِ آسان است. تسلیم مقلدان وزنی ندارد؛ تسلیم اگر عیار داشته باشد، زمانی است که عقل آراسته باشد و توانا. اگر دانستی و شناختی و از سر فهم تسلیم کردی، تسلیمی گرانبها داشتهای.
این ارادت را اگر عرضه کردی، سعادتی بردهای، نه هر ارادتی را. ارادتهای جزماندیشانه را فراوان میتوان یافت و چه آسان خردها و دلها و جانها به بادِ وسوسههای پیران جاهل و شیخان گمراه میرود! اینها هستند که صاحبان خرد ناب را به رندی میکشانند و نامهسیاه دودِ کردارشان میشوند، کردار اهل صومعه، رفتار زاهدان، گفتار واعظان! پناه بر خضر زمانه از همهی زاهدان و واعظان و فقیهان!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
راه آسان ارادت
حافظ میگفت که: «ارادتی بنما تا سعادتی ببری». راست میگفت، اما به باور من نه همه جا. علیالخصوص در روزگار ما و با این انبوه معرفتهای گسترده و در هم تنیده. انسانها علیالاصول برای راههایی که اختیار میکنند، دو مسیر بیشتر سراغ ندارد: مسیر (یا مسیرهای آسان) و مسیر (یا مسیرهای) دشوار و خردگداز.
عمدهی مردم راه آسان را انتخاب میکنند که راه ارادت، شیوهی عرض چاکری و مسیر بندگی و مریدی است. وقتی مرید باشی، یا عاشق یا اهل ارادت، اصولاً اختیار و تصمیمگیری در هر امری را به عهدهی دیگری واگذاشتهای و خود هیچ تلاش عقلی برای پنجه انداختن در معضلات مهیب فکری نمیکنی. وقتی سر تسلیم بر آستان ولایتِ کسی نهادی، دیگر خلاصی و آسوده. هر چه او بگوید همان خواهی کرد. اگر هم احیاناً در سخنات نشانی از استدلال و جنبش عقلی باشد، احتمالاً فقط در راستای استدلالهای مراد و در جهت تحکیم شیوهی او از عقلات استفاده کردهای و بس. کارِ دین و دینورزان عموماً همین است. کارِ عشق هم همین است. راه را آسان میکند و مسیر را کوتاهتر.
اما راه دیگری هم هست. به قول اقبال:
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت / به جادهای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهی رندان باده پیما باش / حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست!
این راه البته راه دشوار عقلانیت است. راهی است که یا آدم باید مستقلاً و در بست به عقلِ خودبنیاد تکیه کند که البته هستی آدم را بر باد میدهد و آدمی را چون کشتی بیلنگری در میان طوفان حوادث و بیم و تردیدها و حسرتهای بیکرانه رها میکند. یا شاید بشود در این میانه ارادت را به عقلانیت و فردیت گره زد و امتزاجی از آن حاصل کرد به امیدی که شاید کیمیایی باشد برای مسِ وجودِ ما و نوشدارویی برای زهرِ هستی. فکر میکنم در این سالهای اخیر سعی کردهام از آن مسیر نخست به سمتِ این مسیر اخیر میل کنم، اما همیشه موفق نبودهام. نه تنها من، که بسا بسیار کسان نیز در آن ناتوان ماندهاند («ملالت علما هم ز علم بیعمل است!») و به دامن مراد یا معشوق و محبوبی پناه بردهاند که از هیبت شک و تردیدهای عافیتسوز عقل بگریزند، این مراد چه دین باشد چه بیدینی، فرقی نمیکند. مهم این است که از دستِ شورشهای بیامان عقل بازیگر جان به لب شدهاند. ولی این راه دوم، هر چقدر که مهیب باشد یک حاشیهی امن دارد و آن این است که آدمی را در برابر جزماندیشیها واکسینه میکند. حداقل آزمودن آن برای چند صباحی آدمی و عقلِ او را صیقل میدهد. اکثر آنها که به دام ایدئولوژیها میافتند، غالباً از همان راه آسانِ نخست رفتهاند. راهِ آسانِ ارادت، فرصت بازنگری و تردید در دانستهها و مسلمات را از آدمی میستاند. اما دارم فکر میکنم به توفیق عظیم عینالقضات همدانی که چگونه آتش در خرمن باورهای متعارف و مریدانهاش زد و از کمند نفوذ غزالی بزرگ رهید. تا این توفیق که را روزی باد!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
دو نکته
۱. دیشب بعد از چند سال دوباره فیلم «المصیر» یوسف شاهین را دیدم و بسی لذت بردم. فیلم دربارهی زندگی ابن رشد و حاکمیت مسلمانان در اندلس و آفتهایی است که باعث زوال حکومت مسلمین شد. اگر فیلم «رستگاری در هشت و بیست دقیقه» را دیده باشید، شاید بشود گفت «رستگاری . . .» نسخهای بسیار ضعیف و رنگ و رو رفته از «المصیر» است (به نظر خاضعانهی بنده!). فیلم به گمان من بینظیر است با دیالوگهایی استثنایی که باید یکایک جملاتاش را بارها و بارها شنید. شاید بشود گفت نسخهی عربی علی حاتمی، یوسف شاهین است. نمیدانم. من متخصص سینما نیستم، اما شدیداً از این فیلم لذت بردم. اگر میتوانستم حتماً نسخهای از این فیلم را برای تمام استشهادیون ایران و هر جای جهان میفرستادم! قطعاً فیلم به کار محمدمسیح خودمان میآید (علیالخصوص که جدی و جهدی دارد که استشهاد را از دین و قرآن استنباط کند). اگر ندیدهاید، حتماً از هر کجا توانستید بیابیدش که فیلمی ارزشمند است.
۲. دیدهام و شنیدهام که برخی معترض یا منتقدند به گفتوگو و درد دل من با محمد مسیح. بگذارید صریح و بیپروا چیزی را بگویم که شاید بسیاری از گفتناش حذر دارند. کسی که خود را استشهادی مینامد و مردم شاید تروریست بنامندش، اگر با متانت و آرامش سخن بگوید و دریچههای گفتوگو را نبندد و از دایرهی ادب و انسانیت خارج نشود، برای من هزاران بار شرف دارد بر هر کسی که نام روشنفکر، آزاد اندیش، مدافع حقوق بشر یا هر صفت پر زرق و برق دیگری را یدک میکشد، اما در سخن گفتن به ناسزا، درشتی و تهتک سخن میگوید و پیشاپیش رأیاش را دربارهی همه صادر کرده است و هر کس خلاف اندیشهاش بیندیشد، نزد او مردود است. اخلاق، انسانیت، انعطافپذیری در اندیشه و نرمش در گفتار، به نام و اسم نیست. به عمل است. به حرف و مدعا نیست، به کردار است. «ان اکرمکم عند الله اتقیکم». من نه تشویق جهالت و قتل میکنم و نه تقبیح آزاداندیشی و روشنفکری. من هر خلاف عقلانیت، هر مطلقنگری و هر استبداد و جزمیت فکری را در هر لباسی که میخواهد باشد، چه در لباس دین، چه در لباس کفر، رد میکنم. بعضی چیزها هستند که بالای کفر و دیناند. آزادگی و حریت ورای کفر و دین پرچماش افراشته است. در گفتوگو حریت داشته باشیم. با جزمیت، از هر نوعی که باشد، آزادی و برابری برای نوع بشر پا نخواهد گرفت. این سخن البته در همین یک موضوع صادق نیست. در بسا موضوعات دیگر نیز فراوان کساناند که به زشتترین وجه و به ناسزاترین زبان و بیان از بعضی مفاهیم و ارزشهای متعالی و انسانی دفاع میکنند و تنها آن را ملوث و ویران میکنند؛ چه آن ارزشها از دل دین برآمده باشند یا از دل عقلانیت و خرد ممتازِ بشری. هر چه را ویران خواهی کردن، از آن بد دفاع کن! همواره بر خود میلرزم که مبادا جایی از ارزشی، از معرفتی به نادانی و جهالت دفاع کنم. خدایمان دست گیراد!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
شهرت نامداران
امروز در پی مطلبی میگشتم دربارهی عین القضات همدانی در گوگل. به نتایج جالبی رسیدم. تا به حال دقت کردهاید که بیشتر اطلاعاتی که عموم مردم و حتی خواص دربارهی عین القضات دارند، این است که او را شمع آجین کردهاند و قصهی شهادتِ او بیش از هر چیزی جلب توجه کرده است. شاید نتوان این را چندان تعمیم داد که بشود الگوی متین و مناسبی از آن بیرون بکشیم، اما میتوان به ظن قوی گفت که اکثر نامدارانِ ما آنجا نامداران شدهاند که غوغایی گردِ آنها بر پا شده و جنجالآفرین شدهاند.
بسیاری از فرزانگان ما برای مردم با اندیشهشان شناخته شده نیستند و کمتر کسی هست که زندگی بشری و معمولی آنها را از ورای افسانهها و اساطیر بتواند ببیند. عین القضات یک نمونه است، حسنک وزیر نمونهی دیگر، حسن صباح از نمونههای معروفترش (که عمدتاً عموم مردم شناختی از نقش واقعی و اندیشههای دینی او ندارند)، زکریای رازی یک نمونهی دیگر. تمام این شناختهای سطحی ماست که آگاهی عمومی مردم را میسازد و مردم راهی به عمق و مغز سخنان پیشینیانشان نمیبرند. یک بار دیگر هم نوشتهام که در همین وطن اسلامی خودمان، به زکریای رازی میگویند «پزشک مسلمانِ کاشف الکل»! در حالی که رازی از بیخ منکر تمام ادیان و پیامبران بود و هیچ کس هم به حضرات نمیگوید که سر مردم کلاه نگذارند! کسی برای مردم توضیح نمیدهد چرا حلاج را کشتند و ریشههای اساسیتر و اجتماعی و سیاسی ماجرا چه بود؟ هیچ کس نمیگوید خطری که حلاج برای خلافت عباسی درست کرد چه بود و یا چرا فقهای شیعهی همعصرش او را طرد کردند. هیچ کس توضیح نمیدهد واقعاً عین القضات را به چه جرمی سوزانیدند یا حسنک وزیر چرا کشته شد. اگر هم اینها را میگویند همیشه آمیخته به دنیایی از افسانه است. آری دنیای ما دنیای واقعی نیست، واقعیتی است افسانهآمیز! ما عادت کردهایم به پختهخواری. خو گرفتهایم به ساده کردن مسایل پیچیده برای این که همه چیز راحت الحلقوم باشد و قابل هضم. هر چیزی که در آن چالش عقلی و فکری جدی باشد و جواب سر راست صفر و یک یا بله و خیر نداشته باشد، یا پشت گوش انداخته میشود یا یک راست میرود توی زبالهدانی. هنوز منطق خیلی از ماها منطق دوگانهی ارسطویی است. منطق فازی برای ما هنوز جا نیفتاده است.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
پلیدکاری اهل خشونت
مدتی است که از فاجعهی تاسوکی گذشته است. چندی پیش خبرنگار روز با سرکردهی گروگانگیران مصاحبه کرده بود. اخیراً هم گویا بیبیسی (در رادیو) کار مشابهی کرده است. اولی چنان با همدلی و مهر با قاتلان حرف زده که انگار آدم کشتن، فرق نمیکند آن آدم چه کسی باشد، قابل اغماض است یا بخشیدنی. من هم اول با خواندن آن مصاحبهی روز خام شدم. اما وقتی آدم ته ماجرا را میبیند فقط بیشتر مشمئز میشود. آنها که فیلم این جنایت را دیدهاند میفهمند چه میگویم. هر چه که پشت ماجرا باشد، چه ریشهی اصلی ماجرا قاچاق باشد و مواد مخدر یا محرومیت و تبعیض نژادی و مذهبی، هیچ کدام از اینها توجیه برای قتل آن هم به چنین شیوهی فجیع و سبوعانهای نیست. بدتر از همه و نفرتانگیزتر از آن این است که قاتلان هنگام کشتن یک انسان دیگر، نام خدا بر زبان جاری میکنند که روان هر انسان آزادهای را میگزد. زشتتر و تلختر از اینها کار رسانههایی است که قاتلانی را که دستشان به خون انسان آلوده است، طرف سخن قرار میدهند و با این کار برای آنها منزلت و اعتباری ناخواسته میتراشند. نمیتوان به پاس مصاحبه گرفتن از یک قاتل، مجیز او را گفت و لطفی را هم شامل حال او کرد. وقتی رسانههایی چون روز و بیبیسی، خواسته یا ناخواسته دنائت و رذالت خونریزی را تلطیف میکنند، بدا به حال مردم. به قول صاحب سیبستان، «تروریست را نمیتوان به جای مبارز و آزادیخواه گرفت». نمیتوان به بهانهی اینکه یکی از حاکمیت فعلی ایران خوشاش نمیآید یا معترض است به آن، هر عمل خلاف انسانیت و وحشیانهای را توجیه کند که احیاناً دلاش خنک شده باشد. ما پیش از اینکه هر گونه جهتگیری سیاسی یا دینی داشته باشیم، انسان هستیم. جان این انسان قداست دارد و با هیچ چیز قابل معاوضه نیست. در برابر قداست جان انسانها حساس باشیم.
این ماجرای گروگانگیری و قتل البته ماجرای پیچیدهای است. نه میتوان نقش نفوذهای آن سوی مرز در پاکستان و القاعده را نادیده گرفت و نه میتوان نقشِ جهتدهیهای خارجی را فراموش کرد. فیلم را که ببینید، شباهتِ این رفتارها با نوع حرکتهای گروگانگیری و قتل در عراق شباهت زیادی دارد. به هر روی، نکتهی مهم این است که تحت هیچ عنوان و به هیچ مستمسکی نمیتوان چهرهی خوبی از کسی که مرتکب قتل میشود ارایه داد. جای هیچ بحثی نیست که بلوچستان منطقهی محرومی است و رسیدگی به آن نمیشود و البته باید دولت را در قبال محرومیت و تبعیضها پاسخگو دانست. اما هیچ یک از اینها توجیهگرِ تلطیفِ چهرهی کریه تروریسم و آدمکشی نیست. وقتی رادیوی بیبیسی (باز صد رحمت به شعور بخش آنلایناش!) با اینها صحبت میکند، یعنی در درجهی نخست به آنها اعتبار داده و ناخواسته به شیوهی پلیدِ آنها مشروعیت داده است. به گمان من هم روز و هم بیبیسی یک عذرخواهی بزرگ به ملت ایران و به تمام آزادیخواهان صلحجو بدهکارند. برای این خبط بزرگ هیچ توجیهی وجود ندارد.
مطالب مرتبط:
فیلم فاجعهی تاسوکی (انتخاب)
مصاحبهی روز با قاتلان
ترور نشانهی سرطان است (سیبستان)
«تحت اشراف» (یادداشت معترضانهی بهنود)
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
تناقضنمای موافقت و استقلال
این را دو سه روز بعد دارم مینویسم. خیلی فکر کردم و دیدم این یادداشت دراز من حرف خلاصهی مرا مبهم و مشوش کرده است. به نظر من اگر محمد رضا ویژه دو واحد منطق ریاضی (یا حتی منطق حوزوی!) خوانده بود چنان یادداشت شتابزدهای را در درجهی نخست نمینوشت که بخواهد بعد توجیهاش بکند. از شکافتن مدعیات او به مقدمات و استنتاجهای زیر میرسیم:
۱. داریوش از طباطبایی به سختی انتقاد میکند و با زبانی طعنهآمیز از او سخن میگوید.
۲. داریوش به دکتر سروش ارادت دارد و خیلی از عقایدش را میپسندد.
۳. دکتر سروش و طباطبایی با هم مشکل دارند و سروش هم منتقد طباطبایی است.
نتیجه: داریوش به این دلیل طعنهآمیز از طباطبایی حرف میزند که «مرید» دکتر سروش است و از او «بت» میسازد!
نکتهی حاشیهای: داریوش وقتی از طباطبایی انتقاد میکند، نمیگوید من به این دلیل از طباطبایی انتقاد میکنم که او از سروش خوشاش نمیآید (حداقل اگر هم – احیاناً، استثنائاً – در باطن اینجوری فکر کند، در ظاهر که طفلک همچین حرفی نزده است!).
نتیجهی اخلاقی نامربوط: اگر دکتر سروش از فوتبال بدش بیاید و من هم از فوتبال بدم بیاید، آن وقت من به این دلیل از فوتبال بدم میآید که «مرید» دکتر سروش هستم و همیشه از او «بت» میسازم!
نتیجهی غیر اخلاقی نامربوطتر: هیچ کس عقلاً نمیتواند منتقد طباطبایی باشد، مگر قبلاً ثابت شده باشد که «مرید» سروش است و مدتی پیش به شیوهای که کاملاً گوشهاش باز بوده، از او «بت» ساخته باشد و گرنه کدام آدمی که عقل سالمی داشته باشد از طباطبایی انتقاد میکند؟!
نتیجهی خندهدار: تنها کسی حق دارد از طباطبایی انتقاد کند (آن هم نه انتقادی که اصلاً طباطبایی را به هیچ نگیرد، بلکه انتقادی که قبلاً منتقد اعتراف کرده باشد طباطبایی «برجستهترین فیلسوف سیاسی ایران» است!)، که یا از سروش بدش بیاید یا قبلاً مقاله نوشته باشد و تمام رشتههای سروش را (به زعم خودش) پنبه کرده باشد!
پ.ن. مطلب قبلی در زیر آمده است، پیش از خواندن آن متن بالا را بخوانید. تفسیر و استنتاج عقلی هم به عهدهی خودتان! پانوشت سوم ادامهی مطلب را هم بخوانید. نکتهی تازهای در آن است.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
در حدیث دیگران
خوشتر آن باشد که سر دلبران / گفته آید در حدیث دیگران!
۱. میگویند روزی بنجامین فرانکلین، از دوستان نزدیک تام پین، به او گفت: «هر کجا آزادی هست، وطن من است». تام پین در جواب میگوید: «هر کجا آزادی نباشد، وطن من است». شهروندی برای او به معنای الغای جهانی استبداد و بیعدالتی بود: «وقتی بتوانی درکشوری بگویی که: «فقرای من خوشبخت و راضی هستند؛ نادانی و پریشانی در میان آنها نیست؛ زندانهای من خالی از زندانیاند، خیابانها گدا ندارند؛ کهنسالان بر سر کار نیستند، مالیاتها ظالمانه نیست؛ دنیای منطقی و عقلی دوستِ من است چون من دوستِ سعادت و خوشبختیام»، وقتی این حرف را بشود گفت، آن وقت است که آن کشور میتواند به قانون اساسی و دولتِ خودش ببالد».
بر گرفته از درآمد کتاب «تام پین: یک زندگی سیاسی» نوشتهی جان کین
۲. این ابیات مثنوی حضرت مولانا هم سخت به کار این ایام میآیند:
کندهای را لوطیی در خانه برد
سرنگون افکندش و در وی فشرد
بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این
گفت آنک با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نه اندیشیدهام با تو به فن
چون که مردی نیست خنجرها چه سود
چون نباشد دل ندارد سود خود
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسی ای قبیح
کشتیی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی همچو نوح
بت شکستی گیرم ابراهیموار
کو بت تن را فدی کردن به نار
گر دلیلات هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
شباهت عربهای جاهلیت و بعضی از فمینیستها
دارم چیز شیطنتآمیزی مینویسم، پس اگر حوصلهاش را ندارید یا زود داغ میکنید اصلاً نخوانیدش، فقط حاشیه است. این روزها وقتی جنگ و دعواهای فمینیستی را میخوانم به طرز عجیبی یاد رفتاری میافتم که مردان عرب جاهلی هنگام تولد فرزند دختر داشتند. بعضی وقتها حس میکنم به همان اندازه که آن اعراب بادهنشین و بیفرهنگ (بلا نسبت بانوان نسبتاً با فرهنگ و دانشور زمانهی ما!) از داشتن فرزند دختر احساس ننگ به آنها دست میداد، این روزها بعضی از نسوان محترم به همان اندازه از جنس «مرد» گریزاناند و حتی شرم از داشتن همسری «مذکر» و داشتن فرزندانی «ذکور» دارند! قبول دارم و عمیقاً هم شخصاً بر این باورم که زنان پارهای بزرگ از لطافتها و مهرورزیها و نورهایی را دارند که مردان فاقد آن هستند. تمام باورهای عمیق و راسخی که دربارهی زنان – که عمدتاً غیر فمینیست هستند – دارم همچنان معتبر است[شدیداً هم به تمام حقوق انسانی زنان احترام میگذارم و مدافع آن هستم، اما احکام تکفیر فمینیستی صادر نمیکنم!]، اما هرگز با آن بخش از زنانی که اصولاً استیفای حقوقشان تنها در گرو انکار حقوق و وجود جنس «مرد» است سر سازگاری ندارم. این نوع نگاه به جنس «مرد» و اصولاً این نوع تبعیض جنسیتی – چه از مرد صادر شود و چه از زن – نگاهی برخاسته از فرهنگ جاهلی است و ریشهای در اندیشه و فرهنگ انسانمدار ندارد. بحث را زیاد شلوغ نکنید، ماجرا هیچ ربطی به این دین یا آن دین ندارد. تفکر جاهلی برخاسته از فرهنگ متبختر و متفرعنی است که در آن هر فردی خود را محور و مبنای همه چیز و معیار حق میشمارد. راستی آن فمینیستی که تمام عمرش را به مبارزه با جنس «مرد» و هر چه متعلق به جهان مردانه است، گذرانده (اگر احیاناً همجنس گرا نباشد)، وقتی با یک مرد ازدواج میکنند یا دست بر قضا فرزنداناش همگی پسر میشوند، چه حالی به او دست میدهد؟!
پ. ن. «بعضی» از واکنشهای تند و عصبی دوستان را که دیدم این بار ناچار شدم مشخصاً این کلمهی «بعضی» را خیلی روشن و مشخص برجسته کنم که دوستان عزیز به تریج قبایشان بر نخورد! به خدا وقتی کسی به بن لادن فحش میدهد (به بن لادن و اسلام بنیادگرا) من یکی از کوره در نمیروم! (در ضمن ادامهی مطلب را هم بخوانید). آخر و عاقبت شوخی کردن با مقدسات (مخصوصاً فمینیسم مقدس عصر جدید) بهتر از این نمیشود. آخ که هر چه میکشیم از همین مقدسات است! اصلاً مقدسات شما مال خودتان بابا! برید حال کنید با تئوریهاتان!
پ. پ. ن. آن جملهی بالا را (دربارهی عقاید خودم) مخصوصاً برای سیما ایتالیک کردم که دیدم ترمز را بریده است و تخت گاز دارد توی خیابان یکطرفه میرود جلو! بابا شماها چرا تحمل نقد شدن ندارید؟ نقد خوب است فقط برای غیر شماها؟! در ضمن محض توضیح برای سیما مینویسم: وقتی میگویم (و میگویند) «تفکر جاهلی»، معنیاش تفکر دورهای است که در تاریخ به آن «عصر جاهلیت» میگویند فارغ از بار ارزشی و نرماتیو صحبت کردن. در نتیجه از دید من همهی آدمهایی که در آن عصر بودهاند از عقل مرخص نبودهاند! باز هم در نتیجه، سیما بهتر است همان جمله را بهتر بخواند که من گفتم این نوع رفتار از خودمحوری و خود را تمام حق پنداشتن بر میخیزد. حاشا که من گفته باشم از جهل برخاسته است! اتفاقاً خیلی از علما هم هستند که چنین رفتارهایی دارند! (بعله! ملالت علما هم ز علم بی عمل است!)
[حاشيهها] | کلیدواژهها: