حافظخوانی غروبِ جمعه
غروبِ جمعه است و نشستهام دیوان حافظ انجوی شیرازی را ورق میزنم. کارهای معمول روزانهی اداره تمام شده است و تا نیم ساعتی دیگر آزادم. به نظرِ من تصحیح انجوی شیرازی از حافظ در زمرهی یکی از بهترین تصحیحهای حافظ است. حافظ سایه که جای خود را دارد. حافظ قزوینی اگر چند رایجترین حافظ چاپ شده در ایران است، اما اغلاط و ضعفهای تاریخی خود را دارد. اما تصحیح انجوی مخصوصاً با آن مقدمهی کامل و پر و پیماناش در شمارِ کارهای بسیارِ خوبی ادبی زبان فارسی است. مدتی پیش با پرویز جاهد صحبت میکردم که از حافظِ کیارستمی حرف میزد. آن چیزی که من دیدم، چیز دلچسبی نبود. من به جوانب فنی و ادبی قضیه زیاد کاری ندارم. این مدل مدرن کردن و هایکو کردنِ شعر حافظ با ذایقهی من جور در نمیآید؟ آخرش که چه؟ جز این است که من همیشه شعر حافظ را با خودم زمزمه میکنم؟ مگر قرار است شعر حافظ را عوض کنیم؟ کار کیارستمی را من نپسندیدم. چیز تازه و دندانگیری در آن نیست، حداقل برای من. من به همان حافظ سنتی و کهن، به همان حافظ سایه و انجوی دلخوشترم تا این مدرنبازیها و پراکندهگوییهای شاملو و کیارستمی (هر چند این دو با هم فرق داشته باشند).
به هر حال، حافظ انجوی را که ورق میزدم، دو غزل را یافتم (که البته قبلاً شنیده بودمشان) که در نسخههای دیگر حافظ نیست. اولی ظاهراً منسوب به حافظ است و بعدی هم که در متن حافظ انجوی آمده است. اینجا میآورماش برای ثبت و یادآوری مجدد.
این چه شورست که در دورِ قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
هر کسی روز بهی میطلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر میبینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوتِ دانا همه از خون جگر میبینم
اسبِ تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه در گردنِ خر میبینم
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
پند حافظ بشنو، خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر میبینم
***
کارم ز دورِ چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پست شدم همچو باد و باز
تا آبرو نمیرودم، نان نمیرسد
پی پارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
از دستبرد جورِ زمان اهل درد را
این غصه بس که دست سوی جان نمیرسد
سیرم ز جان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره که فرمان نمیرسد
در آرزوت گشته گرانبارِ غم دلام
آوخ که آرزوی من آسان نمیرسد
تا صد هزار خار نمیروید از زمین
از گلبنی گلی به گلستان نمیرسد
یعقوب را دو دیده از حسرت سفید شد
و آوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
صوفی بشوی زنگ دلِ خود به آبِ می
کز شست و شوی، خرقهی غفران نمیرسد
حافظ صبور باشد که در راهِ عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
* این هم از عبید زاکانی است:
جاهل فراز مسند و عالم برونِ در
جوید به حیله راه و به دربان نمیبرد
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
پازل تاریخ و چند حاشیهی دیگر
۱. دیروز داشتیم با بانو قدم زنان میرفتیم به سمت ایستگاه قطار که به دیدن دوستی برویم. با صدای بلند جملهای دعایی را خواندم نظیر اینکه «خدایا سلامتی را از ما مستان!» یا چیزی شبیه به این. بانو ناگهان گفت: «واقعاً!». گفتم در این موارد باید بگویی:«آمین» نه واقعاً. حساباش را بکن در مجلسی دینی مردم مشغول دعا باشند و همه متفقاً به جای «آمین» گفتن بگویند: «واقعاً»! چه صحنهی خندهداری میشود.
۲. من به بعضی از کتابها علاقهی عجیبی دارم. اصولاً کتاب برای من حکم «ثروت» را دارد. مشخصاً دربارهی این کتابها حساسیت خاصی داشتهام: کلیات شمس ده جلدی تصحیح فروزانفر، نهجالبلاغهی ترجمهی شهیدی، صحیفهی سجادیهی ترجمهی عبدالمحمد آیتی، مجموعهی نامههای عینالقضات همدانی (و نه حتی بقیهی آثارش)، تصورات، سیر و سلوک و مخصوصاً «آغاز و انجام» خواجه نصیر الدین طوسی، حافظ به سعی سایه و این اواخر هم سلسلهی کتابهای پوپر. من همیشه با داشتن اینها احساس توانگری کردهام. وقتی آمدم انگلیس همهی این کتابها زیر بغلام بود (به جز دیوان شمس و کتابهای پوپر که بانو اخیراً خریده است). اینها را هم معمولاً نمینشینم خط به خط بخوانم. یک هفته ممکن است یک فصل را بخوانم و بعد بروم تا چندین ماه دیگر. یعنی کل کتابها در ظرف چندین سال به دقت خواندهام، نه طی دورهای کوتاه. هر وقت میروم به خانهی دوستی که کتابخانهی بزرگی دارد، یکی از تفریحات جدی من تماشا کردن کتابها برای یافتن چیزی در خور توجه است. ماییم و کرمِ کتاب!
۳. من جداً فکر میکنم تاریخ مثل پازل است. تاریخ هرگز تصویر کامل و دقیقی از گذشته و حال به ما نمیدهد. برای فهم تاریخ به مؤلفهها و عناصر زیادی نیاز داریم. عقلانیت یکی از حداقلهای اساسی و ضروری برای فهم تاریخ است. نه تنها تاریخ گذشته را افراد مینوشتهاند و افراد از انگیزههای شخصی و سیاسی خالی نبودهاند و چه بسا یا تاریخ را تحریف کردهاند و یا تنها بخشی از آن را روایت کردهاند که برای خودشان مهم بوده است، بلکه در زمان حال نیز وضع چندان بهتر نیست. یعنی در روزگار مدرن هم تاریخ خیلی اوقات محرف و شرحه شرحه روایت میشود، برای خدمت به اهداف و مقاصد خاص (سیاسی، ایدئولوژیک و غیره). این مطلقاً اختصاص به کشورهای جهان سوم و در حال توسعه هم ندارد. در کشورهای مدرن و متمدن توسعه یافتهی غربی هم این اتفاق ممکن است به سادگی بیفتد. تنها تفاوت بزرگ زمانِ ما با گذشته، سطح بالای تماس و جهانی شدنِ بیامان عالم است. مرئی بودن همه چیز برای همه کس. و گر نه «حقهی مهر بدان مهر و نشان است که بود».
۴. عالم اسلام و مسلمانان در روزگار معاصر حداقل به چند گروه نیاز مبرم و اساسی دارد: به فیلسوفان علم (و مشخصاً ریاضیدانان منطق خوانده و زبردست) و به حقوقدانانِ ماهر و زبانشناس. جهان اسلام از آشفتگی منطقی و زبان مشوش رنج میبرد و بدتر از آن اسلامستیزان و مدعیانِ اسلام هم دچار آفت عظیمتری هستند از آن رو که هم مدعیاتشان سرشار از مغالطههای منطقی، فلسفهبافیهای سست و ضعیف و بازیهای روانی است و هم زبان را به شیوهای راهزن و به مثابهی تیغی برای نابود کردن به کار میگیرند (پوپر را یادتان هست؟ میگفت پوزیتویستها با دغدغهای که برای نابودن کردن و ویرانی متافیزیک دارند، علوم طبیعی را نیز به همراه آن ویران میکنند).
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
دو حاشیه
۱. بانو میپرسید مردم آمریکا چطور این آدم را (جورج بوش را) به ریاست جمهوری انتخاب کردهاند؟ گفتم به همان شیوهای که مردم ایران احمدینژاد را انتخاب کردند! یعنی با دموکراسی! دموکراسی به همان اندازه که مزیت دارد، آفت هم دارد. پس کفایت نمیکند صبح تا شب بگوییم دموکراسی دموکراسی.
۲. بعضی وقتها میبینم که چیزی در این وبلاگ مینویسم و عدهای بیکار نشستهاند که هر چیز مربوط و نامربوطی را به آن ارتباط دهند. از یک زاویه این رفتار طبیعی است (از این زوایه که از هر کسی خوشات نیامد، دیگر راست راه رفتناش را هم کج میبینی. پیش میآید. طبیعی هم هست ظاهراً). اما بد نیست کمی آدم خودش را جای نویسنده بگذارد. بعضی وقتها کسی را میبینی، اتفاقی میافتد که هیچ ربطی به بسیاری از چیزهایی که در وبلاگستان رخ داده یا رخ میدهد ندارد. آدم دلاش میخواهد چیزی بنویسد فقط برای اینکه کمی دلاش خنک شود! خوب این هم از آفات وبلاگنویسی است دیگر. لابد فردا اگر دربارهی وضع هوا هم اظهار نظر کنی، همه از منظر ایدئولوژی تفسیرش – آن هم تفسیر فلسفی-جامعهشناسانه – میکنند. عجیب نیست که مردم از رنگ کفش آدم، نوع لباس پوشیدناش، وسیلهی نقلیهاش، نحوهی غذا خوردناش، نوع کلماتی که در سخن گفتن انتخاب میکند، ادبیاتاش، حتی از روی دوستانِ آدم، سعی میکنند دنبال شواهد و مدارکی برای اثبات فرضیههای ذهنی خودشان بگردند؟ «بر خیالی جنگشان و صلحشان». هر آینه شمارِ بیکاران و بیماران وبلاگستان تمامی ندارد.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
در فضیلت شجاعت و صراحت
ما بعضی وقتها خودمان یادمان میرود کی هستیم و چه میخواهیم. و خیلی وقتها از ترس اینکه مبادا فلان سخنِ ما دیگران را خوش نیاید، همان بهتر که خلافاش را ادعا کنیم. مهم نیست سخن یا باورِ ما از چه منظر و موضعی برخاسته باشد. مهم این است که چقدر با خودمان روراست هستیم و چقدر شهامتِ این را داریم که بگوییم چه هستیم و که هستیم. اینجا، توی همین شهر لندن، بارها برخورد کردهام به همین شتر گاو پلنگهایی که تکلیفشان با خودشان روشن نیست. طرف کمونیست است، ادای مسلمانها را در میآورد. مسلمان است با زبان و ادبیات و اندیشهی کمونیستها حرف میزند. شیعه است، جوری رفتار میکند که انگار نافاش را به تسنن اشعری بریدهاند. طرف باور و پیشینهاش از دینورزی و دردِ دین حرف میزند، حالا پایاش به غرب رسیده است چنان «ادای» سکولار بودن را در میآورد که اگر نشناسیاش فکر میکند از بچهگی با لاییکهای فرانسوی بزرگ شده است. آخر این همه ابتذال و این همه ریاکاری چرا؟ از چه میترسیم آخر؟ از ملامت؟
حالام به هم میخورد از این وضعیتی که مردم به زور میخواهند یک جوری برای خودشان هویتی بتراشند که به باد هوا بند است. نمیدانم میفهمید چه میگویم یا نه؟ شاید من دردِ این آدمها، سرگشتگیشان، استیصالشان را درک نمیکنم. شاید دنیای من آن قدر پیچیده و متنوع است که نمیتوانم سادگی و کم ضلع بودنِ جهانِ خطی این آدمها را درک کنم. یادِ «تیغ اوکام» افتادم و اینکه ما بعضی وقتها وقتی از یک «اندیشه» خوشمان نمیآید، به هر چیزی متوسل میشویم، به هر چیزی چنگ میزنیم تا حریف را، مدعی را منکوب کنیم. خودم نمیدانم چطور از آن حرفهای اول به اینجا رسیدم. ولی مدتی پیش فیلمی میدیدم که یکی از هنرپیشهها به دیگری چیزی دربارهی تیغ اوکام میگفت. پیشتر از نیکفر چیزی مشابه شنیده بودم. حوصله ندارم بنشینم خلاصهاش را الآن بنویسم. بروید انگلیسیاش را در ویکیپیدیا بخوانید. شاید سر فرصتی اصلاً همهاش را ترجمه کردم (از همان وعدههایی که همیشه میخورد به گرفتاریها و مشغولیتهای مدامِ من!). بخوانیدش که ابزار مهمی است برای سامان دادن استدلالها و مدعیاتِ آشفته و مبهمی که این ور و آن ور میخوانیم و یا مینویسیم.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
در بابِ حکمت و دشنامگویان خردمندنما
«مردی را به مزد گرفتند تا سقراط را دشنام دهد بر ملا و عیب او گوید. در میان مردمان به او رسید، در دشنام مبالغت کرد. سقراط هیچ جواب نگفت و هیچ انکار نکرد. پس دیگر روز او را دید تنها، گفت: ای دوستِ من! اگر وجهی دیگر میدانی که بدان از سببِ من منفعتی به تو رسد، تا از آن امتناعی نکنم، و تفاوتی نیست.»
خواجه نصیر الدین طوسی، اخلاق محتشمی، باب بیست و پنجم، ص ۲۶۹ (تصحیح محمد تقی دانشپژوه)
«گویند عیسی علیه السلام به بعضی سفها بگذشت، او را دشنام دادند و برنجانیدند و او با ایشان تلطف میکرد و ایشان را مدح گفت. یکی از اصحاب او را در آن حال بدید. از او پرسید که این چه حال است؟ گفت: هر کسی از ما آنچه دارد نفقه میکند.»
همان، باب سیزدهم، ص ۱۳۳
«گروهی از اراذل حکیمی را در میان گرفته بودند و هر یک طعنهای در حکیم میزد. حکیم مانده بود تنها میان قومی دشنامگوی که دعوی عقل میکردند. پاسخ هر یک را که میداد، یکی از اراذل به شنیعتر وجهی او را به سخره میگرفت و سایر اوباش آشوب میکردند و به تشویق یکدیگر غریو از جگر بر میکشیدند که خوب فرو کوفتیاش مردک مدعیِ منافق را! ظریفی از آن کوی گذر میکرد. گفت: عاقبت حکیمی که با اراذل همسخن شود، به از این نیست!»
از یک نسخهی خطی بینام و بیتاریخ
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
از خوراک فرشتگان تا کارخانهی شعر
آنها که ذهن و زبان مولوی آشنا هستند و در وادی بیکرانهی خیالِ او گامی زدهاند و بال در بالِ او آسمانهای معنا را پیمودهاند، خوب میدانند که وقتی او به سخن میآید، کمتر کسی حریف همآوردی با اوست. حتماً این بیت مولوی را خوانده یا شنیدهاید که:
سخنام خور فرشته است، اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی!
آن کشش درونی را که مولوی حس میکرد برای سخن گفتن و وقتی هم که سخن میگفت، دریایی مواج و گهرزا بود، در وجود کمتر کسی میتوان یافت. آنها هم که سخنان دلنشانی دارند یا در محضر کسی چون او بودهاند یا از سرچشمههای سیرابی او نوشیدهاند.
این مقدمه را گفتم برای اینکه بگویم شعر گفتن چقدر سخت است و چقدر اتفاقاً آسان. سخت است برای کسی که شعر از دروناش نمیجوشد و آسان است برای آنکه جاناش و خیالاش با شعر گره خورده است. راه میانهای هم البته هست که خواهم گفت. گهگاهی شاید دیده باشید که من در وبلاگام چیزهایی به اسمِ شعر مینویسم. خواستم صادقانه اعتراف کنم که من خودم را شاعر نمیدانم و زبانام لال هرگز ادعای شاعری ندارم. چرا؟ چون نزدِ من شاعر کسی مثل مولوی است که الفاظ و معانی از سپهری متعالی در جاناش فرو میریزند و او بدون حساب و کتاب این گوهرها را بر آدمیان و ملائک نثار میکند. کار آدمی مثل من حداکثر ورز دادن کلمات است. همین و بس. آن هم یکی مثل من که ذهناش پر است از شعر «خراسانی»! آن قدر اخوان خواندهام که ناخودآگاه وزن شعر گفتنام میشود مثل آن خدابیامرز. بس که در ادبیات عرفانی غوطه خوردهام و با اساطیر زندگی کردهام، کلمات اسطورهای یا عرفانی خیلی عادی و راحت به شعرم راه پیدا میکنند – نه که به آنها بیاعتقاد باشم یا خدای ناکرده به لقلقهی زبان آورده باشمشان – در حالی که شعر خوب و استخواندار میتواند حتی دربارهی کارگری باشد که نیمهشب دارد قطارهای زیرزمینی لندن را تعمیر میکند؛ یا میتواند دربارهی لبخندهای بانو باشند که برای من جهانی میارزند و هر بار لبخند میزند احساس میکنم هزاران سال است در عالم هیچ جنگی نبوده است!
خلاصه کنم که من چیزی شبیه شعر مینویسم. این را نوشتم که این شبهه پیش نیاید که این آدم چقدر از خود متشکر است که ادعا میکند شعر میگوید! خیلی کسان هستند که شعر میگویند، خوب شعر میگوید و شعر از درونشان میجوشد؛ ذهن و زبانشان موسیقی دارد. من همیشه چنین نیستم. خیلی اوقات شعر را حافظه و ضمیر ناخودآگاهم قبلاً نوشتهاند و تحویلام میدهند! گهگاهی دو سه خطی جایی نوشتهام که خودم هم خوشام آمده است و اهل ذوق هم پسندیدهاند. باقی همین کارهای عادی است. و اگر رخصت دهید به طریق اولی، چندان به شاعران معاصر خوشبین نیستم و شاعران معاصر طراز اول را بسیار اندکشمار میدانم (دربارهی شاعرانی که شعرهاشان زیادی سپید است که مشخص است چه فکر میکنم!). خدا از گناهانمان بگذرد!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
عموزادگان شمال شرق و زبان فارسی
داستان زبان فارسی در تاجیکستان و افغانستان خیلی جالب است. چند نمونه را برایتان نقل میکنم.
۱. چندین ماه پیش برای یک سخنرانی به مونیخ رفته بودم. قبلاً به من گفته بودند مخاطب غیر ایرانیات زبان مغلق و پر تکلف و آکنده از شعر فارسی را خوب نمیفهمند. من هم زدم به صحرای کربلای قصهخوانی و آن وسط هم تا دلام خواست شعر از مولوی و حافظ خواندم ولی میان قصهها. ملت خیلی خوششان آمد. خانم تاجیکی که از لندن همراه من بود، برگشت بعد از سخنرانی گفت: «داریوش! تو خیلی چربزبانی!». به فکر فرو رفتم که یعنی چه؟ من چاپلوسی که را کردهام؟ بعداً فهمیدم مقصودش از چربزبان، شیرین زبان است، یعنی خوش صحبت!
۲. یکی دو هفته پیش دولت خدانظروف کارگردان تاجیک (که فیلم رستم و سهراب را ساخته است) اینجا بود. همدیگر را قبلاً دیده بودیم و میشناختیم. یکی از همکاران آمد ما را به هم معرفی کند (نمیدانست ما با هم آشناییم). برگشت گفت: «دولت! این مردک را میشناسی؟». من ریسه رفتم از خنده. مردک برای ما ایرانیها معنای تحقیر میدهد، اما برای تاجیکها چیزی در مایهی تصغیر است یعنی مرد جوان.
۳. تاجیکان زمان حال استمراری را خیلی جالب به کار میبرند. وقتی شهزاده اینجا بود کلی حال میکردم با فارسی حرف زدناش. میخواست بگوید: «دارم میروم». این جمله به فارسی تاجیکان میشود:«ایستاده رفتهام». من هی فکر میکردم آدم چطور میشود ایستاده باشد ولی برود!
۴. تاجیکها برای یک کلمهی انگلیسی معادلی دارند که ما ایرانیها یا نداریم یا پدرمان در میآید ترجمهاش کنیم. این کلمهی already یعنی قبلاً یک کاری را کردهای و قس علیهذا. تاجیکان میگویند مثلاً «من الِکَی (یا اَلِکَه) این کار را کردهام»، یعنی من قبلاً این کار را انجام دادهام.
۵. از تاجیکان گفتم بگذارید دو سه مورد از افغانها را هم بگویم. افغانها وقتی میخواهند بگویند اینجا را اشتباه کردی یا مثلاً اشتباه رفتی، میگویند: «غلط کردی!» فکرش را بکنید ما ایرانیها وقتی میشنویم یکی به ما میگوید غلط کردی چه حالی بهمان دست میدهد!
۶. این را هم حتماً میدانید که افغانها به اسبابکشی (اثاثکشی) میگویند «جاکشی»!
این هم از اختلافات سنتهای زبانی و ادبی. کسی مورد دیگری یادش میآید بگوید؟ آقای سیب؟ شهزاده؟
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
شاه مخلوع انگلیس: بحرانهای ازدواج خاندان سلطنتی انگلیس
دیشب شبکهی بیبیسی چهار برنامهای مستند دربارهی ادوارد هشتم پادشاه مخلوع انگلیس نشان داد که گوشهای از بحرانهای خاندان سلطنتی در ازدواج را نشان میداد. این بحران یک بار دیگر هم اخیراً در ماجرای ازدواج پرنس چارلز و کامیلا رخ داده بود.
به طور خلاصه، رسم و سنت خاندان سلطنتی این است که وقتی مردی از اعضای خاندان سلطنتی میخواهد ازدواج کند، همسرش باید باکره باشد. به عبارت دیگر، ملکهی آیندهی انگلیس نمیتواند زنی مطلقه باشد. ادوارد هشتم، که تنها ۳۲۵ روز سلطنت کرد، پادشاهی بود با سابقهی بسیار درخشان که شدیداً محبوب مردم انگلیس و مخصوصاً محرومان و تهیدستان بریتانیا بود. ادوارد دلباختهی زنی آمریکایی به نام والیس سیمپسون میشود که زنی شوهردار است. رابطهی عاشقانه ادوارد و والیس برای خاندان سلطنتی دردسر ساز شد و کار به جایی رسید که پارلمان علناً مخالفتاش را ابراز کرد. استنلی بالدوین نخست وزیر وقت انگلیس خطاب به شاه گفته بود (در واقع تهدید کرده بود) که در صورتی که شاه با خانم سیمسپون ازدواج کند، تمامی پارلمان به طور دسته جمعی کنارهگیری خواهد کرد.
ماجرای عاشقانهی شاه و معشوقهاش زمانی که خانم سیمپسون از همسرش جدا شد (و عملاً آمادهی ازدواج با ادوارد بود) به مشکلات دامن زد. وینستون چرچیل که از دوستان نزدیک شاه بود و طرفدار ازدواج او با خانم سیمپسون (مانند بسیاری از مردم انگلیس) سعی کرد در پارلمان از او دفاع کند و پیشنهاد کرده بود که شاه میتواند با این خانم ازدواج کند اما خانم سیمپسون هرگز نمیتواند مقام ملکه را داشته باشد که البته با مخالفت شدید پارلمان (مجلس عوام) مواجه شد. به هر تقدیر، نخست وزیر با سیاست (و البته نیرنگ) شاه را وادار به کنارهگیری از سلطنت کرد. ادوارد مسند سلطنت را به برادرش واگذار کرد و برای ازدواج با خانم سیمپسون به فرانسه رفت.
ازدواج در انگلستان تنها برای خاندان سلطنتی دردسر ساز نبوده است. شاید اخیراً با سکولارتر شدن جامعه، میزان رواداری مردم بیشتر شده باشد. اما در همین قرن گذشته قاعده این بود که زنی که تقاضای طلاق میکرد باید به دادگاه ثابت میکرد (یا کسی شهادت میداد) که رابطهی نامشروعی با مردی دیگر داشته است تا با تقاضای طلاقاش موافقت شود (به عبارت دیگر وقتی زنی ازدواج کرد، طلاق گرفتناش کار حضرت فیل بود!).
اما نکتهی جالبتر ماجرا اینجاست که نخست وزیر (و در واقع پارلمان) آن قدر اقتدار پیدا کرده است که به راحتی شخص اول مملکت را وادار به هر کاری میتواند بکند. کل سناریوی برکنار ادوارد از تخت و تاج به مدیریت شخص استانلی بالدوین به سرانجام رسید. در مورد اخیر هم، ازدواج چارلز و کامیلا ازدواج جنجالآفرین بود که به سختی به سرانجام رسید. به هر تقدیر، این بخش ماجرا را ملاحظه کنید که در کشور ما، ایران، شاه نخست وزیر را سرنگون میکند (به جز البته دفعهی اولی که مصدق داشت شاه را سرنگون میکرد)، اما در اینجا نخستوزیر میتواند (با تکیه بر سنتها و رسوم جامعهی انگلیس) حتی شاه را از حق سلطنت محروم کند! شاید یکی دیگر از دلایل برکناری شاه، دخالت او در کار دولت و غمخواریاش برای ملت انگلیس بود. سرکشی شاه از مناطق محروم بر دولت بالدوین گران آمده بود و به نوعی بیکفایتی دولتاش را نشان میداد.
و اینگونه بود که خاندان سلطنتی انگلیس ادوارد را که شاهی بسیار محبوب و مردمدار بود از دست داد. حالا به نظر شما در ایران نفس ازدواج کردن تا به حال برای که مشکل درست کرده است؟ خودتان بررسی و مقایسه کنید نقش پارلمان انگلیس و مجلس ایران را در وضعیتهای مشابه.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
انصاف در پاسخ
دوست نداشتم مهدی به جای پاسخ صریح و روشن به نوشتهی من – یا اذعان به خطایی که احتمالاً کرده است – کل ماجرا را دور بزند – با بزرگنمایی خطایی که من کرده بودم – و بر خلاف مدعایاش از بحث تن بزند. ولی خوب زده است. شواهدش هم اینهاست که نوشته است: مهدی برای اینکه سخناش پشتوانهی محکمتری داشته باشد از نیکفر و سروش سخنانی را نقل کرده که نه تنها موضعِ مرا در کلیت سخنام تضعیف نمیکند بلکه مشکل نظری مهدی را آشکارتر میکند.
آری مهدی به درستی از نیکفر نقل کرده است که نقد خوب، نقد منصفانه است. ولی بحث ما بر سر خوب و بد بودن نقد نیست. بحث من بر سرِ نفس نقد است. نقد میتواند ملایم باشد و منصفانه و میتواند خشن باشد و بیرحمانه. آنچه نقد را از اعتبار ساقط میکند، سست بودن مبانی استدلالی آن است. نیکفر هم نگفته بود، نقدِ خشن از اعتبار صادق است. حرف او این بود که چنین نقدی منصفانه نیست و بس.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
حکم خاتمت
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
خدا عاقبت همگی ما را ختم به خیر کناد!
[حاشيهها] | کلیدواژهها: