چاک جهل و حمق . . .
میدانی، رفیق؟ بعضی وقتها حماقت عدهای از آدمها رنجام میدهد. هر چه فکر کردم نام دیگری جز حماقت برایاش نیافتم. بعضیها چنان ذهن و روحشان در تار و پود اندیشههای منجمد و جزمیشان گره خورده است که هرگز نمیتوانند هیچ چیز را از زاویهی دیگری جز همان که ذهنشان با آن خو کرده است ببینند. این را میفهمم که سخت است آدم چیزی را که به آن خو ندارد بپذیرد یا حتی تحمل کند. بستگی دارد چقدر تمرین مدارا کرده باشی و چقدر توان تحملِ اندیشهای غیر از خودت را داشته باشی. فرض کن یکی فکری دارد با فکرِ تو مختلف و مخالف. این فکر هم فقط به زندگی خودش مربوط است و مثلاً تبلیغِ دین، بیدینی و سیاست و اثر نهادن بر زندگی جمعی دهها، صدها و میلیونها نفر آدم دیگر به جبر و زور نیست. بر عکس حاکمیتهای سیاسی که میتوانند با ابزار قانون زندگی مردم را طوعاً او کرها شکل بدهند، اندیشهی یک آدم ممکن است هیچ اثری روی کسی نگذارد مگر اینکه کسی با آن اندیشه رغبتی پیدا کند به میل و ارادهی خودش. وقتی با این فکر چنان با شدت و حدت مخالفت میکنی و هر چه میتوانی در مذمت آن اندیشه میگویی، نشان از همین نابردباری دارد. همین خامی، همین سختگیری و تعصب، همین خوی جنینی. این کودکان ریشسپید، این طفلان چهل پنجاه ساله، دردناکترین صحنهای است که من در زندگی دیدهام. و یاد آن حرف مولوی میافتم که «پیر، پیر عقل باشد ای پسر!» که «چاک جهل و حمق نپذیرد رفو». هر چه خودت را به زحمت بیندازی بعضی چیزها را برای عدهای توضیح بدهی باز هم میبینی اول راه هستی. بخار حماقت اگر در دماغ کسی قوی نشده باشد – و اگر همین تعبیر «حماقت» را حمل بر سختگیری و تعصب نکنید؛ من به طالبان تندرو احمقهایی متنسک میگویم – همیشه میتوان با او دو کلام حرف زد. با بعضیها همین سخن گفتن هم کار عبثی است. همیشه سعی کردم حرف نادلخواه نگویم. مگر میگذارند؟
بارها با خودم فکر کردم که آیا میتوانم خطاب به کسانی، حتی کسانی که از لحاظ فکری سخت با آنها مخالف هستم بنویسم: «به بن بسترسیدگان مفلوکِ ذهنی»؟ هر چه بیشتر فکر میکنم چنین زبانی را غیر اخلاقی میدانم و جزمی. چه بسا در گذشته از این زبان استفاده کرده باشم. اقتضای بزرگ شدن همین است دیگر. ادب از که آموختی و . . . بیزارم از این زبان جدلی و کلامی قرون وسطایی. زبانِ ما بیمار است. نیاز به جراحی دارد.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
دولتهای مستعجل و دموکراسیهای ناکام
یادداشتی نوشته بودم دربارهی تبِ دامنگیر اتوریتهستیزی. در روزگار ما کانونهایی که برای تکیه کردن به آنها پناه میبریم متعدد و متکثر شدهاند. ظاهراً دیگر فقط دین نیست که به ما جهت میدهد. رادیو، تلویزیون، روزنامه، نظامهای سیاسی، ایدئولوژیهای امروزی، مدِ لباس، فیلمهای سینمایی، هالیوود، بالیوود، و دهها چیز دیگر بر زندگی من و شما اثر میگذارد. من اسمِ این را میگذارم دورهی کشف یا تجربه. این دورهی کشف یا تجربه به هیچ عنوان نشانهای در خود ندارد که به ما بگوید من ماندنی هستم.
بگذارید از زاویهای دیگر مسأله را ببینیم. در سیاست، یک قرن گذشته نشان داده است که سیطره و قدرت نظامی، سیاسی و رسانهای دست به دست چرخیده است. نظامهای کمونیستی تا پیش از فروپاشی اتحاد شوروی یک قطب مهم در تعیین جهت زندگی انسانها بودند؛ در برابر نظامهای سرمایهداری. نظام کمونیستی شوروی از هم پاشید. اما کمونیسم کوبایی و چینی هنوز وجود دارد، با این تفاوت که یکی در ضعف و فتور است و دیگری در حال قبضه کردن اقتصاد و علم و فناوری. نظام سیاسی کمونیسم ظاهراً شکست خورده است. حداقل تصور عامهی مردم این است که در تن نحیف کمونیسمی که میشناختند دیگر رمقی نمانده است. غلبهی مقتدرانهی نظام سرمایهداری آمریکایی، ذهن عامه را متقاعد کرده است که کمونیسم دیگر توان قد علم کردن ندارد. اما این «واقعیت» نمیتواند بر شکست نظری و فکری کمونیسم دلالت کند. به طریق اولی، نظامهای لیبرال و دموکراتیک، تا به امروز در شمار معتبرترین نظامهای سیاسی برای ادارهی کشورها بودهاند. اما تاریخ نشان داده است، به ویژه تاریخ نیم قرن اخیر، که همین دموکراسی و لیبرالیسم هم رخنه در ارکاناش میافتد و افتاده است. بزرگترین گواه شکست دموکراسی را میتوان در وضعیت افغانستان و عراق دید. این دموکراسیسازی در عمل شکست خورده است، اما تئوریهای دموکراسی هم شکست خوردهاند؟ باید دربارهی این مفصل حرف زد.
وبلاگنویسی تبی بود که جهان را و به ویژه ایران را فراگرفت. ولی آیا همه وبلاگنویس شدند و همهی وبلاگنویسها به کار خود ادامه دادند؟ یک نکته را که عجالتاً بعد از ذکر این نمونهها میخواهم بگویم این است که جامعهی انسانی لزوماً این رخدادها را چنانکه نخبهها میبینند، نمیبینند. جامعهی انسانی ممکن است از یک نظام دموکراتیک روگردان شود و دست به دامان یک نظامِ پدرسالار و غیر دموکراتیک و حتی استبدادی شود. دغدغهی تودهی انسانها، دغدغهی عموم روشنفکران نیست. به طریق اولی، این اتوریتهستیزی هم دواماش تضمینشده نیست. «انسان» ممکن است برای رسیدن به آرامش هر چیز تازهای را بیازماید، اما همینکه احساس کند آن آرامش گمشده را نمیتواند در این «تازه»ها پیدا کند، ممکن است به سرعت به همان فضای فکری مألوف و گرم و صمیمی پیشین خود باز گردد و کوچکترین اعتنایی هم به تمام تئوریپردازیهای رایج نکند. پس آری، به نظر من این تب ممکن است فروبنشیند. ممکن است دین دوباره از اقبال عمومی مردم برخوردار شود. ممکن است هم نشود. اما «پیشبینی کردن» دربارهی اینها کمک کردن به «وقوع» یا «عدم وقوع» اینهاست. انسان امروز از انسان دیروز شورشیتر است و خواهان استقلال. انسان امروز – یا درستتر بگویم خیلی از انسانهای امروز – به دشواری سر بر آستان کسی یا چیزی فرو میآورند. اما این بازی ظاهری است. این انسان مدتهاست که اهل خضوع و فروتنی است. فروتنی انسان مدرن، فروتنی آشکاری نیست. این انسان فروتن شده است، اما به سادگی به آن اقرار ندارد. این انسان در برابر رسانه زبون شده است؛ در برابر مد دست و پایاش میلرزد؛ به هر بادی به این سو و آن سو خم میشود. تبلیغات مستمری که دربارهی – یا علیه ادیان – میشود گواه خوبی است بر اینکه این انسان در برابر تبلیغات رسانهای ضعیف است و آسیبپذیر. خیلی راحت میشود دوغ را به جای دوشاب به این مردم قالب کرد. اینکه ادعا کنیم مردم به «خرد جمعی» دست یافتهاند، کمی آرمانگرایانه است. ما دوست داریم مردمی را ببینیم که بنا به «خرد جمعی» رفتار میکنند. اما واقعیت جامعهی انسانی این نبوده است و نیست. مدتهاست که فکر میکنم تئوریهای مکتب سیاسی محافظهکاران آمریکایی (نه نومحافظهکاران) که مبتنی بر درکشان از طبیعت بشر بود، چه اندازه صادق است!
این اتوریتهستیزی، این شورش علیه ولایتها، این پدرکشیها، لزوماً دوام نمیآورند. اینها از هیچ کجا خط امانی ندارند. طبیعت انسانی بسیار گریزپاتر از اینهاست که گمان کردهایم. اگر امروز من و شما کانون توجه و اعتنایی هستیم، ممکن است فردا نباشیم. همه برای حفظ «ولایت»شان در تکاپو هستند. همه دارند تلاش میکنند در این بازار متاعشان خریدنیتر باشد. دنیا، بازار است. جنس بنجل اگر به خریدارت بدهی، بعد از مدتی دیگر سراغات نمیآید؛ مگر اینکه ذائقهاش را تباه کرده باشی. قصه، قصهی همان گلخوار مثنوی است؛ یا آن سرگینکشی که به بازار عطاران رفته بود. دشواری کار در این است که ملاک و عیار خالص و ناب در اختیار همه کس نیست و مگر اصلاً چه کسی امروزه به عیار خالص توجهی دارد. امروز وزن و ارزش عیاری که ما خالصاش میخوانیم با ملاک قلبِ سیاه فرقی ندارد. خودمان را فریب ندهیم. هر موجی که در برابر ما بلند بالا بنماید، همیشه بلندبالا نمیماند. این را تاریخ نشان داده است. این موج ممکن است به اندک زمانی از آن اوج فرو بیفتد. باید سخت مراقب دولتهای مستعجل و دموکراسیهای ناکام بود.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
تب اتوریته ستیزی
هیچ دقت کردهاید که یکی از شاخصههای روزگار ما، «اتوریته ستیزی» است؟ سرپیچی از «هر اتوریته»ای انگار شده است فضیلت. همه منبع سرشار علم و دانشاند و همه در مقام اختیار و استقلال هستند؟ این اتوریته – که من «ولایت» ترجمهاش میکنم – فرقی نمیکند دینی باشد یا غیر دینی، الآن برای خیلیها شده است چیزی آزاردهنده. اگر کسی پایبند چیزی باشد یا «ولایتی» را پذیرفته باشد، انگار شنیعترین فعل روزگار مدرن را مرتکب شده است. به نظر من این تب تندی است که میگذرد. این مد روز است. هیچ فضیلتی هم لزوماً در آن نیست. ولی انسان هر کار بکند، باز هم در تار و پود یک اتوریتهای گرفتار است. این اتوریتهی بزرگتر و کلانتر را که بعضی اوقات اصلاً به چشم نمیآید، گاهی – یا شاید خیلی وقتها – رسانهها برای ما میسازند. و ما شدهایم «چون کشتی بی لنگر» که مدام کژ و مژ میشویم. این کشتی را بی ناخدا کردهایم و وسط توفانها معلوم نیست به چه تکیه داریم. «تنگ غروب و هول بیابان و راه دور»، ما هم سرگردان بدون نقشه و قطبنما میخواهیم سفر برویم. نقشه و قطبنما هم برای خودمان ساختهایم ولی واقعاً معلوم نیست سر از کجا در میآوریم:
این سو کشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
ای که سی و دو رفت و در خوابی!
به روایت شناسنامه، امروز سی و دو ساله شدهام. ولی هر چه با خودم فکر کردم که چه حسی نسبت به این روز باید داشته باشم، نتوانستم به نتیجهی روشنی برسم. تنها چیزی که دیشب به یادم آمد، سن حضرت عیسی و سن عین القضات همدانی بود. سن الآن من با سن آخر آنها (!) زیاد فاصلهای ندارد، اما من نه عیسی شدم نه عین القضات. پیامبری و عارف شدناش را نمیگویم. عین القضات وقتی زبده الحقایق را نوشت سناش بیست و پنج سال هم نبود. ولی حاصل این سی و دو سال عمر چه بوده است؟ هر چه بیشتر کاوش کردم، دیدم تنها حاصل ارزشمندی که داشته است و تنها بهرهی مهم و بزرگی که بردهام، عشق بوده است و بس. بقیهی چیزها مسیر عادی زندگی بوده که برای همه طی میشود. امروز داشتم فکر میکردم که اگر همین امروز روز آخر زندگیام باشد، حسرتی بر دل خواهم داشت یا نه؟ کار ناتمامی در دنیا دارم؟ اول از همه اینکه هنوز برای عشق کارها میشود کرد. هنوز میشود آدمتر بود. هنوز کار نکرده زیاد است. پس این روز تولد، چندان هم روز شگفتانگیزی نیست. وقتی قبل و بعدش زیاد با هم تفاوت نداشته باشد، انگار این روز اثر مهمی نداشته است. هنوز دارم فکر میکنم که روز تولد یعنی چه؟ اگر تا آخر امروز به نتیجهای درست و حسابی رسیدم، باز میآیم مینویسم. فعلاً دچار سردرگمی سی و دو سال خواب هستم. ببینم این دو سه روزه را میشود دریافت یا نه.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
آن سال کجا بودم؟
یادداشت ۱۸ تیرانهی خوابگرد را که دیدم، از خودم پرسیدم روز ۱۸ تیر ۷۸ کجا بودم؟ تهران، میدان فاطمی! درست در اوج درگیریها من تهران بودم و در کانون حادثه. اما آن روزها در عوالمی سیر میکردم میان زمین و آسمان. خانهای داشتیم حوالی میدان فاطمی با دو سه نفر از دوستان و زندگی دانشجویی لنگ در هوایی داشتیم. چند ماه پیش درس ریاضی را در دانشگاه فردوسی رها کرده بودم و آمده بودم تهران. روزگاری بود که مطبوعات اصلاحطلب از زمین و آسمان میباریدند و ما تشنهی روزنامه خواندن. آن روزها به جز کتاب خواندن، موسیقی گوش دادن و اندکی دوندگی به دنبال نان، فقط برای روزنامه خریدن و غذا از خانه بیرون میآمدم. از آن روز، به خوبی این ماجرا را به یاد دارم که جمعی سوار بر مینیبوس شعار میدادند که: «ای ملت آزاده! دانشجویت کشته شد!» و از میدان فاطمی به سمت کوی میرفتند. یکی دو روز بعد هم فضای اطراف میدان ولیعصر و کل آن منطقه فضایی بود شدیداً امنیتی. کسی اگر دنبال دردسر نبود، آن طرفها آفتابی نمیشد. من هم که کنج عزلت را بر دردسرهای سیاسی ترجیح میدادم و فقط ناظر مبهوت آن همه خشونت و قساوت بودم. شما یادتان میآید روز ۱۸ تیر و روزهای بعدش کجا بودید؟
ماجراهای آن روزها را من تنها از روزنامه دنبال میکردم. و نکتهی جالب اینجاست که زمانی که مهمترین بحرانهای دورهی ریاست جمهوری خاتمی رخ میداد من هیچ وقت در زادگاهم نبودم. یا تهران بودم و یا سرخس (همان مدت کوتاهی که در پالایشگاه خانگیران کارم تدریس بود). تهران که بودم قتلهای زنجیرهای رخ داد و ماجراهای بعد آن، هجدهتیر، ترور حجاریان و دهها بحران دیگری که به قول خود خاتمی تاوان کشف قتلهای زنجیرهای بود. ماجرای تعطیلی فلهای مطبوعات که پیش آمد سرخس بودم. آن روزها وبلاگی در کار نبود و اگر میبود امروز عجب تصویر شفافتر و دستاولتری از آن روزها داشتیم. کاش حافطهام یاری میکرد که همهی رخدادهای آن روزها را بنویسم. آنها که در جریان ماجراهای کوی بودهاند و روایتهای شخصی دارند، چقدر خوب میشود روایت دست اولشان را بنویسند.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
فاصلهی هنر تا دیپلماسی
هفتهی پیش، درست شب قبل از برگشتن به لندن، داشتم با عزیزی دربارهی این حرف میزدم که هنرمند جماعت، به ویژه آنها که با هنر ناب و اصیل و بیواسطه سر و کار دارند، در کشور ما سخت رنج میبرند. بگذارید روشنتر بگویم که مقصودم از هنر ناب، بیشتر هنر مجرد است. چیزی مثل موسیقی که بیواسطه با خود موسیقیدان و آهنگساز سر و کار دارد. این وضعیت برای فیلمساز و کارگردان اندکی متفاوت است. تماس فیلمساز با انسانها و جامعهی واقعی بسیار بیشتر است تا هنرمند. اما اینها حرفهای کلی ماجراست. به نظر من در کشور ما، با تمام پیچیدگیهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی که داریم، تنها هنرمندی میتواند دوام بیاورد که دیپلماسی بیاموزد. بداند کجا چه بگوید و کجا چه نگوید. البته این پرسش پیش میآید که رسالت هنرمند متعهد کجا میرود؟ کسی که اصول اخلاقی ارجمندی برای زندگی و برای هنرش دارد چه باید بکند؟ شوربختانه باید گفت که ناچار باید خون بخورد و خاموش بنشیند!
برای من سیاست بیشتر در «عمل» سیاسی متجلی است و دیپلماسی در «زبان». در نتیجه یک سیاستمدار میتواند از دیپلماسی مناسب استفاده کند یعنی زبان پاکیزه و هوشمندانهای را اختیار کند، اما لزوماً چنین اتفاقی نمیافتد. یکی از نشانههای سیاستمداران بیکفایت و نالایق این است که نمیدانند از چه زبانی در کجا و چگونه بهره بگیرند. زبان برایشان چندان اهمیت ندارد. اما هنرمند کجای این معادله واقع میشود؟ هنرمندی که در ایران زندگی میکند، ناچار واقعیتهای موجود ایران را باید درک کند. هنرمندی که از فضای ایران به دور میافتد، مثل ماهی برون افتاده از آب است. آن که درون ایران هم هست، اگر به دغدغههای راستین هنرش پایبند باشد و نخواهد وارد بازیهای عملی و زبانی سیاسی و دیپلماتیک شود، ناگزیر رنج میبرد. اما میشود سیاستمدار هنرمند هم داشت. سیاستمدار هنرمند کسی است که زبان پاکیزه و سنجیدهای را در گفتار اختیار میکند. اما هنرمند سیاستمدار چیز چندان مطلوبی نیست. از آن بدتر هنرمند بازاری است. نمونه میخواهید؟ همین عباس کیارستمی عزیزمان. هنرش را بازاری کرده است و با این «روایت»های تازهای که به ناف ادبیات ما بسته و با اهن و تلپ مدرنیته دارد با ما قالب میکند، عملاً هنرش را بازاری کرده است و دارد از این راه نان در میآورد. هنر، هر اندازه هم که در دسترس عموم باشد، باز میتواند بکارت داشته باشد. هنر دستمالی شده، از قبیل هنرهای ادبیاتی-بازی کیارستمی، هنرِ و ادبِ «بیسیرت» است. من شرمندهی تمام دوستانی که از آن کار کیارستمی خوششان آمده هستم، ولی با عرض ارادت تمام به اختیار و انتخابشان، کار کیارستمی را من سوء استفاده از شهرت میدانم و احمق فرض کردن مخاطب. توهین به شعور مخاطب شاخ و دم ندارد. به نظر من، کیارستمی، ماها را خنگ فرض کرده است که میخواهد حافظِ هایکو به خوردمان بدهد. آقای کیارستمی! از طلا بودن پشیمان گشتهایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
یک چیز دیگری میخواستم در این یادداشت بنویسم، تبدیل شد به حرفهایی که مدتهاست در ذهنام زمزمه کرده بودم و در این سفر ایران هم با دو سه نفر از اهل ادب و اساتید فرهنگ و هنر در میان گذاشتم. آدم بعد از مدت درازی که وبلاگ ننوشته باشد، وقتی دوباره قلم به دست بگیرد، میشود همین از این شاخ به آن شاخ پریدنها!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
زنده بودن
آدم وقتی در زندگی هدفی دارد و خودش میداند چه میکند، بسیار پیش میآید که اتفاقات بیرون، رهگذران، فضولها و بعضی از همین آدمهای معمولی اطراف او را به خود مشغول کنند و او از کار خودش باز بماند. گاهی اوقات چیزهایی باعث میشوند تمام هوش و حواس ما معطوف چیزی شود جز همانکه باید بکنیم. گاهی بادی، نسیمی میوزد و ما به همان اندک نسیم از کارِ خویش میمانیم. اینها هم در زندگی اجتماعی رخ میدهند و هم در زندگی فردی و سلوک معنوی و باطنی. اگر بخواهی به قیل و قالها توجه کنی، اگر چشم بدوزی به آمد و رفت رهگذران، از کارت میمانی:
هین تو کارِ خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر میکنند!
یا وقتی مولوی میگفت که:
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر طینتِ خود میتند
نکتهی شگفتی در سخن او هست. ماه کار خودش را میکند و همچنان نور میافشاند. غوغای سگان ماه را از نورافشانی باز نمیدارد. ماه به طبیعت و طینتِ خویش کار میکند و حیران غوغای سگان نمیشود. چقدر این ابیات مثنوی امیدبخش است:
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسباش اندر خندق آتش جهد
گر پشیمانی بر او عیبی کند
اول آتش در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
گر ببیند گرمی صاحب قدم
این گرمی چیز مهمی است. این ثابت قدم بودن، نصیب هر کس نیست. مهم این است که گرمِ کار باشی. تا کارت را جدی نگیری، کارت هر چه باشد، به هیچ سرانجامی نمیرسد. همین غرقِ کار خویش بودن است که به پایان میبرد آن کار. دیر بجنبی میشوی مثل آن طفلی که تمام روز سرش به بازی گرم بود (این هم یک جور گرم بودن است دیگر) و غروب که میخواست برود خانه دید همهی جامههایاش را دزد برده است!
کار آن دارد که حق را شد مرید
بهر کارِ او ز غیرِ او برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی میکنند.
میشود مشغول خاکبازی نشد. اندکی به خودمان تکانی بدهید و دل محکم داریم، میشود. همهی اینها شدنی است. توکل میخواهد و عزم استوار:
بسان رود
که در نشیب دره سر به سنگ میزند،
رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش!
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
مثالهای قرآن و شعر ناصر خسرو
شاید این را یک بار دیگر هم نوشتهام. قرآن زبان بلاغی شگفتانگیزی دارد. علیالخصوص قصههای قرآن، مثلهای آن و صورتِ آن عالمی بیکرانه است. به یاد قرآن افتادم و سر از سورهی اعراف در آوردم. به این آیه رسیدم: «وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الأَرْضِ وَاتبَّعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَیْهِ یَلْهَثْ أَوْ تَتْرُکْهُ یَلْهَث ذَّلِکَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» (آیهی ۱۷۶). خلاصهی حرفاش این است که مثل اینها که از هوای خودشان پیروی میکنند و مدام با پیامِ رسول لجاج میورزند، مثل سگی است که کاری به او داشته باشی یا نداشته باشی، گزندش را میرساند. بعضی سگها، یعنی خیلی سگها، هستند که وقتی آزاری به آنها نرسانی، سرشان به کارِ خودشان گرم است. ولی بعضیها همینجور پارس میکنند. و بعد یادم افتادم که ناصر خسرو هم همین مثال را جایی در قصایدش آورده است. در همان قصیدهی فخیم «بگذر ای باد دلافروز خراسانی» میگوید:
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
کی بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهی کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
و هر چه فکر کردم سخنی از اینها گویاتر ندیدم.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
این آسمانِ رصد ناشده
امشب ماهِ لندن گرفته بود. ماه گرفتگی بود. رفتم روی بالکن نگاهی به آسمان کردم. همین الآن که دارم اینها را مینویسم نیمی از چهرهی ماه هنوز تاریک است. یاد سالهای آخر دبیرستانام افتادم که سخت عاشق ستارهها بودم و دیوانهی نجوم. مشترک مجلهی نجوم ایران شده بود و مجلهی اسکای اند تلسکوپ هم مرتب برایام میآمد. دوربین دوچشمیای داشتم و هر شب روی پشتِ بام کارم رصد ستارگان بود و شناختن فضای بیکران. آسمان را مثلِ کف دستام میشناختم. نام ستارگان کوچک و بزرگ و صورتهای فلکی را و جایشان را از آدرس خانهمان بهتر بلد بودم. داییام پایهای برای دوربین لوبیتل قدیمیمان ساخته بود. دوربین را روی پایهی سنگین آهنی میگذاشتم و دوربین را جلوی شاترش. از ستارگان، ماه و حتی خورشید عکس میگرفتم. شاتر دوربین را ساعتها باز میگذاشتم که رد پای ستارگان روی صفحهی فیلم بیفتد. یک بار برای ثبتِ یک بارش شهابی (بارش برساووشی بود؟) سر از دیزباد در آورده بودم. عجب شور و شری داشتم! آن سالِ آخر دبیرستانِ عاشقِ فیزیک شده بودم. اما از بختِ بد (یا خوب)، اولین رشتهای که قبول شدم ریاضی فردوسی بود. فیزیک رشتهی بعدیام بود. هر چه بود یکی دو سال بعد، تمامِ آن عشق به ستارگانِ آسمان، جایاش را به حافظ خواندن و مولوی خواندن داد. قرار بود از عشقِ زمینی به عشقِ آسمانی برسیم. مسیرِ من بر عکس بود! امشب که آسمان را میدیدم خاطرهی آن سالها زنده شد. آن قدر در آن هوای سرد پای دوربین نشسته بودم به تماشای آسمان که سینوزیت گرفتم و یک ماهی مدرسه نرفتم. آسمانِ صافِ امشب تازه به یادم آوردم که این آسمان، این کهکشان عجب تابلوی زیبایی است. این همه زیبایی دستنخورده و بکر همیشه بالای سر ماست و ما غافلایم.
[حاشيهها] | کلیدواژهها:
در اهمیت شغل و همت!
۱. هیچ دردی در عالم از دردِ بیکاری بدتر نیست! امروز صبح که از خانه به اداره میآمدم، توی قطار آلبوم «بی تو به سر نمیشود» شجریان را گوش میدادم تا رسید به این تصنیف «با من صنما» و این بیت که:
ای مطربِ دل! زان نغمهی خوش
این مغزِ مرا پر مشغله کن!
آدم نیاز به مشغله دارد. اگر مشغلهی جدی و مهمی نداشته باشد، به بیکارگی و بطالت میافتد. مهمتر از این، برای آنها که اهل سلوکاند، این مقولهی مشغولیت چیز مهمی است. آدم یا به خودش مشغول است و مشغولیت مثبت و معرفتی معناداری دارد و یا با خودش مشغول به بیکارگی است. جز این آدم میتواند به معبودش، و به معشوق و آفریدگارش هم مشغول باشد. مشغلهی صوفیانِ اهل صفا، البته ذکر است و به یاد حق بودن. پس این شغل از هر جنسی، چه مشغولیت به خود یا به غیر باشد، روحِ آدمی را از پریشانی و سرگشتگی میرهاند. وقتی آدم چیزی نداشته باشد که به آن مشغول شود، میشود آماج تیرهای دشمنان درون و بیرون. این ذهن بازیگر و نفسِ وسوسهساز آدمی، همیشه مترصد فرصتی است که فراغتِ آدمیان را با مشغولیتی از آنِ خود پر کند. اگر عنانات را از کف دادی و به دنبالاش رفتی، دیگر مشغلهات اوست. و چه سعادتمند است آن که ذهن را و خیال را به نغمهی مطربان و قصهی عشق مشغول میکند. ما همیشه مشغولایم به کاری، اما بعضی مشغولیتها، بطالت است و به هرزه بر باد دادن وقت. شغل خوب داشتن هم نعمتی است! پس آدم خوب است همیشه با خودش بخواند:
ای موسیِ جان! چوپان شدهای!
بر طور برآ! ترکِ گَلِه کن!
۲. اما «همت». مردم این کلمه را به معنای متعارف و امروزیاش میشناسند که مثلاً فلانی خیلی همت دارد یعنی پشتکار دارد و پیگیر در کارهایاش است و از این جور چیزها. اما در فرهنگ عارفانه، همت معنایی وسیعتر و عمیقتر دارد. به این بیتهای حافظ دقت کنید:
همتام بدرقهی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
یا
بر سر تربتِ ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندانِ جهان خواهد شد
یا این بیت (که نمیدانم از کیست):
همت طلب از باطن پیرانِ سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
حوزهی معنایی همت در اینجا به امور باطنی و معرفتی باز میگردد. همت معنای دعا میدهد. معنای نیتِ خیر و آرزوی نیک میدهد. همتی همراه کسی کردن چیزی است شبیه دعایی خیر در حق کسی داشتن و امدادِ باطنی به کسی رساندن. صوفیان کلمهی «خاطر» را هم به کار بردهاند. اصطلاح «خاطر همراه کسی کردن» معنایی شبیه به همان همت رساندن دارد.
پس بادا که همتی همراه ما شود که خاطر از مشغلهی غیر و شغل اغیار و بیگانگان بپردازیم!
[حاشيهها] | کلیدواژهها: