@ 13 فروردین، 1392 به قلم داريوش ميم
آدمیزاده موجود ضعیف و ناتوانی است، ایستاده میانهی چهارراه حوادث. از همه سو سیل بلا میریزد به وجودش. حادثه، واقعه، فاجعه آوار میشود به سرش. آدمیزاد مثل ظرف است. ظرفها هم اختلاف دارند. کوچک و بزرگ دارند. همیشه هم یک اندازه نمیمانند. بعضی وقتها ظرفهای کوچک به مرور زمان بزرگتر و وسیعتر میشوند. بعضی وقتها هم، پیش میآید، که ظرفی که بزرگ بود، ناگهان آب میرود، کوچک میشود و به اشارهی نسیمی مظروفاش آشفته میشود. «سینه باید گشاده چون دریا / تا کند نغمهای چو دریا ساز». دریا شدن و دریایی بودن ساده نیست. هزینه دارد. درد و زخم بر میدارد. اینها به جانات مینشیند. به جان هر کسی مینشیند. آدمها هم به فراخور حساسیت و انعطافشان در برابر حادثه، آدم میشوند. این است که فکر میکنم آدمی به حادثه، به واقعه – فارغ از خوب و بدش – گره خورده است. حادثه، واقعه، مظروف است برای ظرف آدمی. چه میشود کرد وقتی مظروف سرریز میکند و در ظرف نمیگنجد. اشک همینجوری روان میشود دیگر. خشم و خروش همینجوری خودش را نشان میدهد. بعضیها، همه نه، آرزویشان یا غایت همتشان این است که ظرف وجودشان فراختر و وسیعتر شود. این افزایش گنجایش، از لوازم سلوک است، در سیرت عارفان مثلاً، یا انسانها به زعم من. همین چیزی که در قاموس اهل دین اسماش هست «شرح صدر». آدم وقتی از این منظر به احوال خودش و عالم نگاه کند تازه با بند بند وجودش میفهمد یعنی چه که: رب اشرح لی صدری و یسر لی امری. آن وقت زباناش هم آرامآرام باز میشود که: و احلل عقده من لسانی. بعد روز واقعه هم روز به روز برایاش رخ میدهد و هم آخر کارش میشود:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که میرویم به داغ بلندبالایی
وقتی این ظرف اینقدر فراخ شد، زمزمه میکند که:
به خاکپای تو ای سر نازپرورِ من
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک…
بس است. نوشتم و پاک کردم چند بار. آخرش میشود شطاحی دوباره. بس است.
[واقعه] | کلیدواژهها:
@ 30 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
انس من با قرآن از کودکی است. شاید از روزگاری که هنوز مدرسه نمیرفتم. وقتی خاطراتام را جستوجو میکنم، تصویر مبهمی از پدرم میبینم که برایام از سورهی یوسف میگفت. قصهی یوسف را خط به خط برایام میخواند. دورههای قرآن که هفتگی در خانهی رفیقان و خویشان میچرخید، بهانهای بود هم برای باهمستان شدنِ دورهی قرآن و هم برای بازیگوشی کودکانهی ما. ترس و لرزش هم آنجا بود که مینشاندندت که بیا دو خط قرآن بخوان؛ شکستهبسته و با هول و شرمساری. ملای مجلس هر وقت احساس میکرد کودک شرمسار دارد حسابی دستهگل به آب میدهد «غفر الله»ای میگفت و خلاصاش میکرد از این اضطراب. ولی این برخورد با قرآن کجا و آنچه بعدها طلوع کرد کجا.
از سرخوشی و سر به هوایی کودکی تا وقتی که قرآن را بنوشم و بچشم هنوز بسیار راه بود. دورهی میانهی زندگی هم به بیحاصلی و بلهوسی – شاید – گذشت تا شوریدهی بیتابی سر راهام سبز شد و انگار مسیر زندگیام را عوض کرد. این شوریده، عینالقضات همدانی بود ولی اندکی راه بود تا رسیدن او. پیش از او «سوانح العشاق» احمد غزالی گلویام را چسبیده بود. از رسالهی مختصر شیخ احمد تا تمهیدات و نامههای قاضی شهید راه درازی است. ولی عینالقضات در شوریدگیاش چیزی داشت که آدمی را سیراب نمیکرد. هر چه بیشتر مینوشیدی تشنهتر میشدی. هنوز که هنوز است وقتی نوشتههای او را میخوانم انگار تازه است؛ انگار خودش تازه قلم را زمین گذاشته است. انگار هنوز مرکباش خشک نشده. اما عینالقضات چیزی داشت و دارد که غریب بود: عینالقضات به قرآن و با قرآن سخن میگفت. هیچ کتاب تفسیری، هیچ روایت و حکایتی از این مصحف محمدی چنان برایام جاذبه پیدا نکرد که نامههای عینالقضات. گویی گزیده و خلاصهی قرآن است برای طایفهای که سلیقهای مانند من داشتند. نمونهی دیگری از چنین کتابی برای من «آغاز و انجام» طوسی بود ولی او قصهاش دیگر بود. طوسی عینالقضات نبود. هر چه قاضی شهید آتشبهجانگرفته بود، طوسی نرم و ملایم و سنجیده بود در قامت یک ریاضیدان و حکیم از قرآن سخن میگفت. قاضی همدان چیز دیگری بود. و هست.
امروز آن قصیدهی غریب و مهیب سنایی را برای هزارمین بار در قطار میخواندم. قصیدهای که در مقام اهل توحید است. این قصیده هم، مانند قرآن، از طفولیت مونس من بوده است. هر بار خواستهام بیتی یا چند بیتی از این قصیده را انتخاب کنم و چیزی دربارهاش بنویسم، دست و دلام لرزیده است که مگر میشود این دریای مواج را در جام حقیری ریخت. مگر شدنی است؟ و هر بار تمام قصیده را پیش رویام گذاشتهام و از نو خواندهام.
قرآن، کتاب غریبی است. گاهی اوقات حیف میخورم بر کسانی که یا به دلیل ندانستن زبان، یا به خاطر تعصب و موانع تنگنظرانه دستشان از دامن آن کوتاه است. اما قصه فقط آنهایی نیست که با صورتِ قرآن غریبهاند. بسا آشنا با صورت قرآن که از معنای آن بیگانه است؛ آن هم نه فقط از عوام و مبتدیان بلکه از میان عالمان و فقیهان و قاضیان و دانشوران. چه بسا کسانی هستند – همچنانکه خود عینالقضات دیده بود و چشیده بود – که دو کلمه از قرآن را بیغلط نمیتوانند خواندن، اما جانشان دریای خروشانی است از معنای آن. جانشان با جان قرآن قرین و عجین است. قرآن برایشان کتاب و ورقپاره نیست. قرآن، آدمی است. قرآن، همنفس و همپای انسان است بلکه خود، انسان است. قرآن سخن میگوید و سخن میشنود. قرآن پا به پای تو میگوید و میخندد. شادی میکند و میگرید. چیز عجیبی است. این دو بیت قصیدهی باشکوه آن سالکِ دوزخآشام را ببینید:
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
دارالملک ایمان، با همین دینورزی ظاهر و زاهدانه مجرد از غوغا نمیشود. برای پرداختن این دارالملک از غوغا، انسان باید شد. آدم باید شد. پیشتر از آدم شدن نوشتهام در همین خانهی مجاز. بینا شدن میخواهد. جز این اگر باشد، حرارتی است و گرمایی از آن خورشید. نه بیشتر. چیزی هست در این میانه. حال مهیبی است. حالی است بیرون از آنچه فقیهان و فیلسوفان – و چه بسا شمار کثیری از صوفیان حتی – میگویند. بس است تا همینجا. جلوتر نمیشود رفت.
پ. ن. ننوشتنام از ترس است. از احتیاط است. از ادای رازدانی در آوردن نیست. پیدا نیست که هیچ نمیدانیم؟
[واقعه] | کلیدواژهها: , احمد غزالی, سنایی, عينالقضات همدانی, قرآن
@ 29 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
آقای اوباما مثل هر سال برای ملت ایران
تبریک نوروزی فرستاده است. این قسمتاش عجیب نیست. هر سال این کار را میکند. دلیلاش هم روشن است: «نظام» ایران مهمترین مسألهی سیاست خارجی آمریکاست (و بوده است). مهم نیست حق طرف کیست. مهم این است بفهمیم کدام طرف چطور عمل میکند. لذا، همین ابتدا بگذارید روشن کنم: ۱) اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند؛ ۲) در سیاست، مثل خیلی جاهای دیگر، وضعیت دوگانه و صفر و یک نیست (که اگر بطلان یکی را نشان دادیم، حقانیت طرف مقابل خود به خود ثابت شده باشد، یا بر عکس)؛ ۳) هر چقدر که این نظام از گردهی ملت ما تسمه کشیده است و ستم و بیدادش بیشک نمونهای است از یکی از تیرهترین دورههای تاریخ ایران (در بیکفایتی حاکمان و تلخکامی مردمان)، آمریکا هم چندان معاف نیست از این قصه و سهم خود را دارد در دامن زدن به این تلخیها.
تمام دعوی ما در همین جملهی کوتاه بیانیهی ۱۳ میرحسین موسوی آمده است: «این نه تحریم یک دولت، بلکه تحمیل رنجهای بسیار بر مردمی است که مصیبت دولتمردان مالیخولیازده برایشان کافی است. راه سبز را زندگی کردن به این معناست و ما با اعمال هرگونه تحریمی بر علیه ملت خود مخالفیم».
توضیح و شرح و بسط لازم ندارد. ملت ما از دو سو گروگان گرفته شده است. از سوی آمریکا تبدیل به سپری انسانی شده است در زورآزمایی با حاکمان سیاسی ایران (اصلاً گرفتم موضع آمریکا حق و موضع جمهوری اسلامی عین باطل و ستم) و از سوی نظام هم همین ماجرا بر ملت ما میرود. این سالهای اخیر نشان داده است که ولو به فرض ادعا یکی از اهداف این تحریمها کشاندن جمهوری اسلامی پای میز مذاکره سر پروندهی هستهای بوده (که مذاکره در جای خود خیلی هم خوب است) بیشک یکی از اهداف مستقیم یا غیرمستقیماش همین بوده که «مردم» به تنگ بیایند و بشورند بر دستگاه و گرنه این تحریمها چه آسیبی به قدرتمداران رسانده است؟ جیبشان اندکی کوچکتر شده ولی همچنان غوطهورند در دریای چپاول و بساط مافیاییشان (و احتمالاً همچنان خواهند بود).
غرض از این مقدمهی طولانی این بود که بگویم من از اوباما نپسندیدم که برای ما ملت ایران شعر حافظ بخواند. میفهمم که بخشی از پیاماش خطاب به «رهبران» ایران است. این قصهی ما نیست. شما هر چقدر دلات میخواهد برو با آن رهبران حرف بزن، شعر بخوان، داد بزن، تحریم کن، اصلاً برقص، ولی حواسات باشد که ما ملت را با این «رهبران» جمع نبند! حواسات باشد وقتی داری ما را کنار اینها میگذاری و همزمان برای ما متفقاً شعر میخوانی، و از سوی دیگر ما را تحریم میکنی، به شعور ما داری اهانت میکنی و فکر میکنی خیلی هوشمندانه عمل کردهای!
عزیز من! آقای اوباما! متأسفانه، در این یک مورد دستکم، مشاوران خوبی نداشتهای. از نحوهی شروع پیامات حدس زدم احتمالاً از کجا خط گرفتهای. شما که به جای «سلام» متعارف و معمول و بیعیب، «درود» تحویل ما میدهی و ژست «غیرعرب» بودن و رفتارهای مهوع سوپرناسیونالیستی و شبهایرانباستانگری میگیری ولی همزمان شعر «حافظ» برای ما میخوانی، یک جای کارت بد جوری میلنگد!
آقای اوباما! ملت ما سادهلوح نیستند. به یکایک حرفها، کلمات و آهنگ صدای شما توجه دارند! لطفاً مشاور مزبور را یک گوشمالی حسابی بدهید! این بار بدجوری به گل نشستید! اصلاً هیچ فکر کردهاید شاعر مزبور که این شعر را گفته، خودش هرگز در ساختار قدرت نبوده؟ خودش هیچ وقت دو بار رییس جمهور یک ابرقدرت جهانی – که دستکم سه دهه است با کشور محل بحث مناقشهی شدید دارد – نشده؟ هیچ فکر کردهاید او «بیرون» ساختار قدرت، منتقد سیاستورزی امثال شما و امثال حاکمان ما، همزمان، بوده است؟ بهتر نبود بقیهی شعرها را هم میخواندید و سعی نمیکردید دست روی رگ خواب ملت ما بگذارید؟ آقا! دعوای سیاست را باید جای دیگری و جور دیگری حل کرد! از فرهنگ ما اگر میخواهید مایه بگذارید، اول به خودتان یاد بدهید که با ملت ما، نه با حاکمان ما، دارید چه میکنید! تکلیفمان را با این حاکمان سیاسی خودمان سعی میکنیم یک جوری روشن کنیم! از شما دعوت نکردهایم و نخواهیم کرد که بیایید و این دعوا را فیصله بدهید. پای حافظ را به میان نکشید که میشود با توپ پرتر از همین حافظ برایتان شاهد آورد که آقا! «شاه ترکان سخن مدعیان میشوند / شرمی از مظلمهی خون سیاووشاش باد»! حرف زیاد است ولی لطفاً دفعهی بعد که خواستید شعر نقل کنید برای ملتی که تار و پودش شعر است، شعر را مثل پاره آجر انتخاب نکنید که بچپانید توی پیامتان. شاید «عوام» برای «تزیین» سخنشان و احتمالاً تقویت موضعشان از چپ و راست، شعر شاهد بیاورند، ولی شما باید مراقبتر باشید، خیلی خیلی مراقبتر!
رفیق نازنین عزیزتر از جان ما، مجید میرزاوزیری، این ابیات را تقدیم حضور شما کرده که بار دیگر سعی نکنید برای ما از این شاهدها بیاورید؛ امیدوارم برای پیام سال بعد اینها را به خاطر بسپارید:
گـیـرم درخـت کـاشـتهام مـن، شما خفه
یـا بـس کـن ایـن نـمایـش بـد را و یا خفه
تــحـریم تــوســت گــردهٔ مــا را گرفته زیر
وانـگـه سـخـن ز مـهر بـگویـی چـرا؟ خفه
باور بـکـن ز عـقـل کـمـی بـهـره بـردهایـم
هـرچـند گشـتهایـم از این هوی و ها خفه
حافظ اگر که گفت سخن، آسمانی است
لـفـظ دری کـجا و سـیـاسـت کـجــا، خفه
دانـی هـزار همـوطـن مـا تــو کشـتـهای؟
خـواهـم ز حـق بـه عـدل نـماید تو را خفه
از هـر طـرف بـه خـاک وطن چنگ میزنند
آنـان جـدا خـفه تـو از ایـن سـو جـدا خـفه
کِـشـتی نـهال دشـمنـی و بـذر ناخوشی
کـندی درخـت دوسـتـیام از جـفـا، خفه!
پ. ن. در پاسخ بعضی دوستان که میگویند «خوب بود مثلاً بد حرف میزد یا فلان و بهمان میکرد» عرض میکنم این سخن مغالطهی بدتری است. اگر بد حرف میزد یا لیچار میگفت که باید میگفتیم خاک بر سرش و شرم بر او باد! اما هر کسی جایگاه و موقعیتاش بالاتر برود انتظار و توقع برای سنجیده سخن گفتن هم از او بالاتر میرود. یک معنای پاسخگو کردن قدرت هم همین است. اصلاً نظام سیاسی آمریکا مبنایاش همین است که بتوانی یقهی حاکمانات را راحت بگیری و نقدشان کنی.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اوباما, تحريم, ميرحسين موسوی
@ 26 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
امروز هر چه به ذهنام فشار آوردم تا واژهای به فارسی بیابم که معادل این حس یا حالی باشد که در پیاش هستم، نیافتم. در زبان ما، واژههای «ترحم» و «دلسوزی» بیشتر معنایی از بالا به پایین دارند، فاعل آن از موضوع ترحم و دلسوزی فاصله دارد، خود را دور از وضعیت موضوعاش میبیند. انسلاخ و انقطاعی در ترحم و دلسوزی هست که حق این حال را ادا نمیکند. اما واژهای هست در عربی که دیگر عربی نیست و آمیخته است با زبان فارسی. این واژهی مهربان و انسانی «شفقت» است.
اولین باری که توجهم به بار معنایی این واژه جلب شد در آثار عینالقضات همدانی بود. عینالقضات در نامههایاش هم خود اهل دعاست و هم مخاطباش را به دعا فرا میخواند. مضمون تعظیم امر خداوند و شفقت بر خلق او یکی از مضامین محوری آثار عینالقضات و تفکر اوست. شفقت با ترحم و دلسوزی تفاوت دارد. بسیار به موضوع نزدیکتر است و در واقع موضوع شفقت دیگر، کسی دیگر نیست. او هم امتدادی از ماست. شفقت بسیار انسانیتر است. انسانی است؟ شاید. چه بسا بتوان گفت الاهی است. شفقت از ویژگیهای مهم پیامبران هم هست: پیامبرانی در لباس بشر، با بشر و برای بشر. این مضمون در داستانی که دربارهی موسی نقل شده است بسیار برجسته است. موسی سراسیمه در پی برهای از میان گلهاش میدود که خود را به همه جا میزند و به خود آسیب میزند اما موسایی که در اوقات دیگر به آسانی خشم میگیرد، چنان صبوری، خویشتنداری و مهری از خود نشان میدهد که قابلیت پیامبری او را آشکار میکند. موسای پیامبر، موسایی است که اهل شفقت است. بر خطاهای مردمان خشم نمیگیرد. چه در حق او جفا کرده باشند چه در حق خودشان.
شفقت برای من هم مهیب است چون رویی با خدا دارد و هم لطیف است چون رویی با خلق دارد. روی با خدا داشتن شفقت گویی آینهای است در برابر جلالت او؛ او که ذو الجلال و الاکرام است. روی با خلق داشتن شفقت، حکایت از همدلی و فروتنی دارد. در کنار شفقت دشمنی، کینهجویی، انتقامگیری یا رنجش و غبار بر دل داشتن نمیگنجد. با دل سوزاندن بر دیگری و ابراز ترحم، همهی اینها شدنی است. میتوان بر کسی دل سوزاند ولی همچنان از او رنجیده بود یا حتی گمان کرد که حقاش بود که چنین و چنان شد. در شفقت این تنگی و این عسرت نمیگنجد. شفقت میدان فراخی است برای محبت. برای مهربانی. حال شفقت درست مانند خود شفقت واژهای مهربان است. شفقت گویی با اشک عجین است؛ به زلالی اشک و به پاکیزگی و بیگرهی آن.
به مقام شفقت رسیدن و بر خلق خدا شفقت ورزیدن، خود مقام و منزلتی است. همت میخواهد به هر دو معنا. توفیق میطلبد. به صرفِ اراده کردن شفقت، شفقت برای آدمی میسر نمیشود. شفقت را گویی به آدمی میبخشند. باید دریچهای گشوده شود و نوری بتابد. دریچه را شاید بتوان به جهد گشود ولی نور را نمیتوان به زور جذب کرد. شفقت حال غریبی است، مقام عزیزی است. مثل دریایی است از آرامش که دارندهی آن نه تنها خود لطیف میشود بلکه اطرافیاناش نیز از لطافت انسانی او – از این انعکاس لطف الاهی – حظی میبرند و نوری حاصل میکنند. شفقت بسیار به مهربانی نزدیک است. مهربان باشیم و شفیق. هم با دیگران و هم با خود.
[واقعه] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی
@ 24 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
چیزی که مینویسم یک نکتهی روششناختی است؛ لزوماً تئوری فلسفی نیست. این ستون فقرات کار خردگرایان نقاد است. به اختصار توضیح میدهم تا قصه روشن شود. اهمیت این نکتهی روششناختی هم این است که کاربردهای عملی گستردهای هم در فلسفهی علم – و خود علم – و هم در جامعه و سیاست میتواند داشته باشد. سعی میکنم چکیدهی روش را به اختصار با زبانی ساده توضیح دهم.
نخست. وقتی از «حقیقت» سخت میگوییم در واقع مراد ما «تئوریهای صادق» است – یعنی نظریههای درست – نه «باور موجه». خردگرایان نقاد میانهای با توجیه و تأیید (با اقتضائات استقراییاش) ندارند. خردگرایان نقاد، ابطالگرا هستند. هیچ نظریهای که برای تقریب به حقیقت پیشنهاد میشود، نظریهی نهایی نیست. یعنی حتی وقتی از تئوریهای صادق حرف میزنیم فقط عجالتاً آن را صادق مینامیم تا زمانی که این نظریه رد یا نقض شود. در مشی خردگرایان نقاد، استوارترین نظریهها هم همچنان تنها «بهترین حدس» ما هستند.
دوم. تحول تئوریها و جستوجو برای نظریههای بدیل – و بهتر – زمانی آغاز میشود که یک تئوری از برآوردن انتظاراتی که از آن میرود ناتوان بماند؛ این یعنی نظریه در جایی به مشکل بر میخورد. مثال روشناش، نظریههای کیهانشناختی زمینمحور است (در مقابل نظریهها یا مدلهای خورشید-محور). نتیجه این میشود که نظریهپردازان – و این نظریهپردازی را میتوان از حوزهی فیزیک و کیهانشناسی به حوزهی علوم سیاسی و علوم انسانی هم تسری داد – برای حل مشکل، راهحلهایی موقتی یا آزمایشی عرضه میکنند و سپس این راهحلها را در معرض ارزیابی انتقادی قرار میدهد. پس از اینکه راهحل از این ارزیابی انتقادی سربلند بیرون آمد (در ادامه توضیح میدهم چطور)، نتیجه رسیدن به راهحلی برای آن مشکل نیست؛ بلکه نتیجه تحولیافتن مسأله است. یعنی مشکل شکل دیگری پیدا میکند (دلیلاش هم این است که «راهحل» همواره موقتی است و به ظن قوی در آینده نقض یا رد خواهد شد و نیازمند تکمیل یا بازنگری خواهد بود).
سوم. ارزیابی انتقادی یک نظریه به شیوهی خردگرایان نقاد از طریق کوشش برای رد یا نقض آن نظریه میسر است. یعنی برای توفیق در ارزیابی انتقادی یک نظریه، خردگرایان نقاد هیچ وقت سراغ مثالها یا نمونههای بیشتری نمیروند که در «تأیید» آن نظریه باشد بلکه تمام کوشششان را به خرج میدهند تا آن نظریه را رد کنند و تنها زمانی که از رد آن نظریه ناتوان بمانند، خواهند گفت که این نظریه، فعلاً، بهترین حدس ما به شمار میآید، تا اطلاع ثانوی.
التزام به این روش خردگرایان نقاد برای بسیاری از کسانی که به سیاست میپردازند – و حتی نظریهپردازان سیاست و دانشمندان علوم سیاسی – دشوار است نه به خاطر دشوار بودن روش بلکه به خاطر پیامدهای دشواری که دارد. فرض کنید شما صاحب نظریهی الف هستید و خودتان تمام کوششی را که میتوانید برای رد و نفی آن به خرج ندادهاید و در واقع سادهترین راهها را برای رد و نقد آن آزمودهاید و خودتان به همان نقدهای ساده، یا جوابهای ساده و از-سر-بازکن دادهاید یا اگر هم به پرسشی پاسخ جدی دادهاید، اصل پرسش چندان جدی و مهم نبوده است. تئوریهای ناکافی همیشه با تئوریهای بدیل جایگزین نمیشوند ولی وقتی بتوان نشان داد تئوری الف در بوتهی آزمون ضعف و نقصاناش آشکار است، نمیتوان گفت اگر تئوری بدیلی ندارید، بیایید به همین تئوری معیوب و ناقص رضا بدهید (و در همان حال تلویحاً مدعی بهترین تئوری بودن همان تئوریای شد که به اذعان خودتان معیوب است). این قضیه در مسایل سیاسی و اجتماعی کمی پیچیدهتر میشود از این رو که منتقدان این روش در پاسخ خواهند گفت نمیشود سرنوشت و آیندهی مردم را در تعلیق قرار داد تا نظریهپردازی بتواند نظریهی پاکیزه و استوارتری ارایه بدهد که نقصانهای فعلی را بپوشاند. ولی میتوان در پاسخ این انتقاد هم گفت دقیقاً به همین دلیل – که با سرنوشت و آیندهی مردم سر و کار داریم – نمیتوان این تئوری موجود و معیوب را که بارها در گذشته نقصاناش را نشان داده است متکفل آیندهی همین مردم کرد.
بیایید مثال را عوض کنیم. در ناوگانهای هوایی جهان، اگر مشخص شود که یک هواپیمای خاص عیب مهمی دارد منتظر نمیمانند تا هواپیمای بهتری ساخته شود و تا آن زمان ریسکها را همچنان به جان بخرند. هواپیمای معیوب زمینگیر میشود و از چرخهی تولید خارج خواهد شد. نمونهی مهماش کنکورد است. ولی سیاست بیشک از این جنس نیست. انسانها هم هواپیما نیستند ولی نظریهها را میتوان زیر تیغ نقد برد. در سیاست، اشخاص و ویژگیهای فردیشان مهماند ولی بیش از آن نظریههایی که حول آن حرکت و عمل سیاسی میکنند تعیینکنندهاند.
به باور من، در فقدان – ادعایی – بدیلی برای یک پیشنهاد خاص در سیاست، هیچ دلیل عقلی یا فلسفی محکمی برای رو کردن به گزینهای که به نظر من عیوب آشکاری دارد، وجود نخواهد داشت. طلب بدیل و آلترناتیو کردن در بحث سیاست (با این منطق که گزینهی پیشنهادی من در میان سایر گزینهها بهترین است)، مغالطه است و یکی از راههای نشان دادن مغالطی بودن آن این است که طرف مقابل یک جناح سیاسی نیز میتواند با توسل به همین مغالطه وجود، حضور و استمرارش را در قدرت توجیه کند. این پاسخها تنها کمکی که به ما میکنند حرکت در یک چرخهی باطل و تن دادن به معایب نظری و عملی آن است به امید اینکه جایی، روزی، دری به تختهای بخورد و گشایشی بشود.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 6 اسفند، 1391 به قلم داريوش ميم
امروز تولد سایه است. شاید امسال اولین سالی است که میبینم در فضای مجازی به این حادثهی زمینی – یعنی تاریخ تولد سایه – اینقدر به وفور، با عکس و شعر و تفصیلات اشاره میشود. دقیقاً به همین دلیل، دستی گویی از پس میکشدم که چیزی باید بنویسی واقعاً؟ خودم به خودم نهیب میزنم که خوب بله «حق صحبت میگزارم» و از این حرفها.
سایه را چند سال است میشناسم؟ شاید ده سالی پیشتر اولین بار با پرویز مشکاتیان در خانهاش دیدمش. شفیعی کدکنی هم آن شب آنجا بود. ولی واقعاً برای شناختن سایه نیازی به این بود که آن شب در خانهاش در تهران ببینماش؟ یا مثلاً یکی دو سال بعد در کلن؟ یا اینکه این همه سال دیگر با دیدار حضوری در تهران یا در کلن یا پای تلفن ساعتها حرف زدن؟ نه. معلوم است که اینها نیست. اینها اگر باشد که چیزی جز افتخارات ردیف کردن نیست. افتخارات بیمزهای هم میشوند که چه بسا هر کسی از آن نصیب دارد. پس چه؟
میبینید؟ تا همینجا کلی زور زدهام که مثلاً سرد بنویسم و فرار کنم از حرفهای رایج. شاید تا هر جا این نوشته نفس بکشد و پا بدهد، باز هم با پررویی همین راه را بروم. اما از همینجا دست و دلم میلرزد و به زور اشک را پس میزنم. خوب، سایهی زمینی و انسان اگر میخواهید، سایهای اگر میخواهید با تمام قوت و ضعفهای بشری، بروید همین کتاب «پیر پرنیاناندیش» را بخوانید. سایهای میشود که از پس پرده در آمده است. سایهای که ناگهان نقاب از رویاش افتاده است انگار. ولی سایه همین است؟ نیست.
اصلاً چرا راه دور بروم. سایه همان است که سالها پیش، وقتی در یکی از سالهای دههی هفتاد شمسی که هنوز در مشهد دانشجوی ریاضی بودم، در کتابفروشی خرامانی خیابان دانشگاه، چشمام به «سیاه مشق»اش خورد – سیاه مشق ۴. وسط کتابها – کتابهای شعر – وول میخوردم. دستام گرفتم کتاب را. بازش کردم. فکر کنم این غزل باز شد: بگذار شبی به خلوت این همنشین درد… شاید هم یک غزل دیگر. مهم نیست. هر چه میآمد برای حالی که آن روزها داشتم کافی بود. زانوانم سست شد. بند دلم پاره شد. انگار با تبر زدهاند توی کمرم. خم شدم ناگهان با خواندن شعر. وسط کتابفروشی اشکام سرازیر شد. بعدها فهمیدم که این فقط من نبودم – و نیستم – که اشکام آنجا سرازیر شد. خود شاعر هم اشکاش به نسیمی بند است: مثل طفل دو ساله میتواند بغض کند و بزند زیر گریه.
این را بعداً در خودم کشف کردم که گاهی اوقات – هر چقدر که هم عاطفیام – ظاهرم خیلی سنگدل میشود. یعنی تظاهر میکنم خبری نیست. صورت ظاهر آرام است اما توفانی در درون به پاست. باید هم همینجور باشد خوب. شاید هم نباید. نمیدانم. ولی قصه این است که آدم میتواند یاد بگیرد که چطور با دل پارهپاره، لبخند بزند. دارم بیراهه میروم. بگذریم. سایه در تمام این سالهای سخت و سنگین، در میان این همه ظلمتی که میاناش افتادهایم، مثل دوست، مثل برادر، مثل پدر، مثل رفیق بوده است. یعنی چه بسا بی او این سالهای درنده و ویرانگر را، این روزهای کشنده و خنجر به دست را هرگز تاب نمیآوردم و نمیآوردیم. سایه، خودش بداند یا نداند، بخواهد یا نخواهد، برای من و نسلی مثل من، سرمایهای بوده است. مثل سدی در برابر موجخیز سیلابی بنیانکن. مثل پناهگاه.
این را همیشه با خودم گفتهام. باز میگویم. در دشوارترین لحظاتی که در زندگیام داشتهام چند چیز همیشه به داد من میرسیدند و میرسند. اینها ثابت نماندهاند و شمارشان کمی بیشتر شده ولی همچنان اندکاند. یکی قرآن بود. یکی صحیفهی سجادیه. یکی نهجالبلاغه. یکی حافظ. یکی غزلیات شمس. یکی هم این مثنوی «لطف حق» پروین اعتصامی (که هر بار میخوانمش گردباد در وجودم به پا میشود). بعدها، از اوایل دههی هفتاد به بعد، سایه هم آمد کنار اینها نشست. و ماند. هنوز هم کنار اینهاست.
خوب اگر سایه در این جهان نیامده بود چه میشد؟ فرض کنید حافظ نمیبود. قرآن نمیبود. شجریان نمیبود. مولوی و عطار نمیبودند. خوب دنیا یک چیزی کم داشت. بدجوری کم داشت. بیمزه میشد. خوب است که سایه هست. دنیای ما رنگارنگتر، لطیفتر، پر اشک و آهتر، انسانیتر، پرامیدتر شده و در سایهی ایمان آرمیده. همین ایمانی که لرزان است. ایمانی که به مویی بند است. ایمانی که همعنان وفا به عهد و پیمان است. اینها برای یک نفر «آدم» دستاورد کمی نیست. قصهی صدق است. حکایت راستی و درستی است. گرفتم حاملاش، آدمی باشد با ظاهری اخمو و عبوس که مدام به مخاطباش متلک میاندازد و به هر بهانهای دست به سرش میکند. البته خیال میکند دست به سر میکند ها… بگذریم. قرار نیست شیطنت کنم. میگفتم که همینها برای یک «آدم» کافی است.
ولی آخر قصه، شاید هم از همان اولاش، با خودم زمزمه میکنم که «ای عشق مشو در خط، گو خلق نخوانندت…».
آقا جان! خوب است که هستی! حوصلهی روضهخوانی ندارم. بقیهی امت دارند همینجوری حرفهای شاعرانه و پرسوزِ تبریکات قطار میکنند. خوب است دیگر. ولی ما را چه به این حرفها؟!
خیلی زور زدم مثلاً عاقلانه بنویسم. وسطاش بند را آب دادم. اشکالی ندارد. لازم است. و گرنه آدم میترکد با این همه خون خوردن و خاموشی. تو باش! بیشتر باش! میدانم حوصلهات سر رفته. هی میگویی همه رفتهاند من به عمر الکی دراز ماندهام و از این پرت و پلاها. ولی باش، بیشتر باش! ببین چقدر همهمان تنهاییم! ببین چه روزگار بدی است! «دیدی چه بد شدیم گرفتار دیو و دد»؟ بمان! بیشتر بمان!
پ. ن. عکس هم نگذاشتم. نمیگذارم. مثل شهابسنگ میخورد وسط وجودم و خرابم میکند. همینجوری لا به لای خطوط پنهان باش!
[هذيانها] | کلیدواژهها: , سايه
@ 27 بهمن، 1391 به قلم داريوش ميم
قصه تکراری است ولی به گفتناش میارزد. حرف جنبش سبز است. اینکه آیا «وجود» دارد یا ندارد. سنجشپذیر و آزمونپذیر است یا نه. قضیه خیلی پیچیده نیست. از وجودش شروع میکنم. بیشک، کسانی که جنبش سبز را با حضور خیابانی، با اعتراض پر صدایی که بتواند سد ارعاب و تهدید و سرکوب را بشکند و تلاطم در جامعه ایجاد کند، میشناختند، سخنشان درست است: چنین جنبشی وجود بیرونی و خارجی ندارد (دستکم در حال حاضر). حداکثر حضورش در ذهن و دلهای مردم است (و چه بسا در نحوهی عمل روزمره و گفتارشان). آتش زیر خاکستر است به زعم من. به گمان عدهای همان آتش زیر خاکستر هم نیست و «همه» یا شمار زیادی از همین سبزها، بیتفاوت شدهاند. این ادعای آخر، ادعای بزرگی است ولی سنجشپذیر است. این را توضیح میدهم.
اما قبل از آن به مشروعیت اخلاقی و مشروعیت سیاسی بر میگردم. جنبش سبز، بی تردید در میان تمام خیزشهای اجتماعی و سیاسی ایران، شالودهی اخلاقی استواری دارد به این دلیل که جنبش سبز، بر خلاف ایدئولوژی سیاسی حاکمیت نه تمامیتخواه و تمامیتگرا بود و نه مبنایاش بر انحصارگرایی و مونیسم. جنبش سبز – چنانکه در زبان و ادبیات میرحسین موسوی و مردمی که به او رأی دادند، قابل پیگیری است – جنبشی بود که در آن هر ایرانی فارغ از رنگ و نژاد و اعتقاد و نحوهی پوشش، از حقوق یکسانی در برابر قانون برخوردار است. جنبش سبز تنها برای کسانی نبود که به میرحسین رأی داده بودند؛ شامل کسانی نیز میشد که با او مخالف بودند. این اندیشه، چتر وسیعی داشت و دارد که حتی آغوشاش به روی سرسختترین دشمناناش گشوده است. وسعت فضای سبز، جای کسی را تنگ نمیکند. حتی کسی که امروز در نمییابد سبز بودن یعنی زندگی آزاد، عزتمند، با آبرو و اخلاقی، بعید نیست در آینده این نکته را با گوشت و پوستاش لمس کند. سبز بودن، نام دیگری است برای انسان بودن، نام دیگری است برای حریّت، نام دیگری است برای زندگی سرفرازانه و دور از یأس و ناامیدی. چنین تفکری، بیشک مشروعیت اخلاقی دارد.
میرسیم به مشروعیت سیاسی. مشروعیت سیاسی را چگونه میسنجند؟ با قدرت داشتن؟ با در اختیار داشتن اهرمهای اعمال قدرت؟ با به دست داشتن کلید زندان؟ با توانایی اعمال خشونت داشتن و احتمالاً پرهیز از آن؟ به باور من، جنبش سبز سرشتی دموکراتیک و انسانمحور دارد. برای سنجش مشروعیت سیاسی جنبش سبز، میتوان به سادگی آن را سنجشپذیر، آزمونپذیر و به معنای دقیق کلمه «ابطالپذیر» کرد. فرض کنیم جنبش سبز مشروعیت سیاسی ندارد. راهِ نشان دادن این فقدان مشروعیت چیست؟ راهپیماییهای حکومتی به پا کردن؟ در مجلس شعار «مرده باد» و «اعدام باید گردد» سر دادن؟ رها کردن افسار رسانههای هتاک نظام برای نشر بهتان؟ به بند و زنجیر کشیدن روزنامهها و روزنامهنگاران؟ مهندسی کردن انتخابات و مسدود کردن فضای ابراز نظر آزادانهی شهروندان؟ به انقیاد و ابتذال کشاندن دستگاه قضایی؟ مشروعیت جنبش سبز را میتوان با راهکارهای دموکراتیک سنجید: حق برگزاری تجمعاتی قانونی را باید به رسمیت شناخت و فضا را برای گردهمایی بدون هول و هراس سبزها از ارعاب و تهدیدها امنیتی گشود. انتخابات وقتی رقابتی و آزاد باشد و از صافی سلیقههای تنگنظرانه و گزینشی شورای نگهبان عبور نکند، «رأی» مردم سنجیدنی است. رسانهها وقتی آزاد باشند تا هم صاحبان قدرت را بدون هیچ واهمهای نقد کنند و هم مردم – همهی مردم از سبز گرفته تا غیر سبز – بتوانند فکرشان را بیان کنند، مشروعیت سیاسی سبزها سنجیدنی میشود. وقتی قوهی قضا مستقل عمل کند و بازیچهی سیاستهای گروههای مافیایی نباشد، مشروعیت سیاسی سبزها هم سنجیدنی میشود.
لذا برای نشان دادن اینکه جنبش سبز «مرده» است، مشروعیت سیاسی ندارد یا دیگر در دلهای مردم جایی ندارد، بهترین راه گشودن فضای دموکراتیک است. باز شدن فضای دموکراتیک، که شرط نخستاش تن دادن به «انتخابات آزاد» است و چنگ و دندان نشان ندادن به رأی مردم (مگر شما از رأی مردم میترسید؟)، این جنبش را آزمونپذیر میکند. این بهترین راه «نقد» کردن قابلیتهای این جنبش است. دقیقاً به این شیوه میتوان با توسل به روشهای عقلانی و انتقادی، جایگاه اندیشهی سبز را به چالش گرفت. این راه نقد سبزهاست. در فضای بسته، تاریک، استبدادی، سرشار از سرکوب و ارعاب و تهدید که انحصار رسانه تنها در دست یک گروه که تصادفاً دشمن شمارهی یک سبزها هم هست، سخن گفتن از سنجشپذیری یا در تیررس عقل بودن دعاوی سبزها، پشتوانهی محکمی ندارد. سبزها همچنان به درستی موضع خود «ایمان» دارند و این ایمان داشتن هیچ اشکالی هم ندارد. نمیتوان صدق یک باور را موکول به تحقق شرایطی کرد که بتوان این باور را سنجشپذیر کرد. چنین اگر بود، «علم» هرگز رشد و پیشرفت نمیکرد و گالیله و کپلر و نیوتن و آینشتاین و شرودینگر هیچ وقت مرزهای دانش را نمیتوانستند گسترش دهند.
از آن سو، مشروعیت سیاسی نظام حاکم سنجیدنی است. با همان معیارهایی که در بالا گفتم (از قبیل وجود رسانهی آزاد و مستقل و سالم، انتخابات آزاد و رقابتی، دستگاه قضایی سالم و مصون در برابر اعمال نفوذ حاکمان سیاسی از صدر تا ذیل). درست است که اگر بتوانیم نشان بدهیم مشروعیت یک سلیقهی سیاسی در بوتهی تردید است یا به شدت آسیب دیده است، صدق مدعای موضع رقیب آن لزوماً محقق و محرز نمیشود. ولی راه به چالش کشیدن مدعای رقیب هم از همین معبر میگذرد.
در نظامهای سیاسی استبدادی که جامعه بسته است و فضای سیاسی در چنگ تبلیغات است، بیشک حرکتهای دموکراتیک جایی ندارند و چه بسا هرگز مجال ظهور پیدا نکنند. ولی از هژمونی نظامهای استبدادی، فقدان مشروعیت دموکراسی یا «مرگ» دموکراسی را نمیتوان نتیجه گرفت. سلطهی نظام استبدادی بر یک کشور، نتیجه نمیدهد که دموکراسی یا وجود ندارد یا کسی متمایل به دموکراسی نیست یا چشمانداز رسیدن به فضای دموکراتیک تیره و تار است.
این یادداشت کوتاه را نوشتم که توضیح بدهم «ایمان» داشتن به ارزشهای عینی دموکراتیک و باور داشتن به این «راه» دخلی به مشروعیت یا فقدان مشروعیت سیاسی یا اخلاقی راه مورد بحث ندارد. خلطِ اینها مغالطهی مهلکی است که اصل بحث را دور میزند. رقبای روشهای دموکراتیک و مستبدان هم احتمالاً به روش خودشان ایمان دارند ولی جنس این ایمان با آن ایمان تفاوتهای بزرگی دارد. از یک ایمان، گشودگی، کثرتگرایی، رواداری، ارج نهادن به زندگی، امید، آبادانی و توسعه میزاید و از آن «ایمان» دیگر، مونیسم، انحصارطلبی، خشونت، ویرانی، تباهی، دروغ، نصر بالرعب، پافشاری بر خطاها و درس نگرفتن از اشتباهات زاییده میشود. تفاوت این دو جنس ایمان آشکار نیست؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, ميرحسين موسوی
@ 25 بهمن، 1391 به قلم داريوش ميم
۱
نخست باید به یاد داشته باشیم که هر چند تعبیر جاافتادهای که برای وضعیت موسوی و کروبی و همسرانشان در این دو سال به کار رفته است «حصر» است (و گاهی هم حتی «حبس»)، اسم دقیق اتفاقی که افتاده است «آدمربایی» است. این ماجرا فاقد تمامی ویژگیهای «حبس» و «حصر» است. هیچ معلوم نیست چه کسانی به چه شیوهای ارتباط این افراد را با مردم و همپیمانانشان قطع کردهاند. هیچ حکم قضاییای در کار نیست. به فرض هم که باشد، حکم قضایی که پنهانی باشد و جزییاتاش معلوم نباشد و مبنایاش نامشخص و استناد به هیچ اصل قانونی در آن نباشد و دادگاهی برای احراز آن تشکیل نشده باشد، از اساس فاقد اعتبار است. لذا، این افراد به معنای دقیق کلمه «ربوده» شدهاند؛ حصر و حبسی در کار نیست. و این آدمربایی را یک شخص یا گروه نامعلوم انجام نداده است: حکومت مرتکب این شناعت شده است؛ نظام با آلوده شدن به روابط و تفکر مافیایی مرتکب آدمربایی از میان معترضان و مخالفان مهم خود شده است و خود به دست خود قوانین رسمی خود را تبدیل به مجموعهای بیارزش و لغو کرده است.
۲
میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد ربوده شدهاند. واقعیت قصه این است. این را نمیشود با قرائتهای شاعرانه و خیالانگیز نادیده گرفت. هیچ تصویری، چه شاعرانه و آرمانگرایانه باشد و چه انقلابی، نباید ما را از توجه به این واقعیت غافل کند که نظام حاکم بر نظامِ حاکم، جائرانه است؛ زندان، ابزار اعمال خشونت نظام است. و کلید زندان، و انحصار خشونت در دستان قدرتمندانی است که نه تن به قانون میدهند و نه برای شریعت و اخلاق کمترین ارزشی قائلاند. لذا، در این آدمربایی حکومتی حقوق انسانی این افراد، به عنوان فرد، پایمال شده است. در روایتهای آرمانی ما از وضع آنها، نباید فردیت، بشریت و انسانیت آنها نادیده گرفته شود.
۳
اما وضعیت جنبش سبز، کانون این قصه است. جنبش سبز، حزب نیست. یک اندیشه است. اندیشهی ایستادگی در برابر ظلم. اندیشهی تن ندادن به بیداد. اندیشهی زنده نگه داشتن عزت و کرامت آدمی. اندیشهی مبارزه با دروغ. اندیشهی تسلیم مرگ نشدن. اندیشهی امید. اندیشهی زندگی. تمام اینها یعنی ایمان. جنبش سبز دقیقاً به این دلیل که حزب سیاسی نیست و جاهطلبیهای اهل قدرت را ندارد (و دقیقاً از همین روست که از «اصلاحطلبان» متمایز میشود)، متعلق و هدفاش این نیست که خود به قدرت برسد یا فرد خاصی در فلان مقام نباشد (یا باشد). مهم این است که بساط بیداد برچیده شود. مهم این است که زمین تفتیده، سوخته و آفتزدهی ایران بار دیگر روی آب و آبادانی را به خود ببیند. اندیشهها نمیمیرند ولو ماهها، سالها، دههها و قرنها در محاق بروند. سخن گفتن از «شکست جنبش سبز»، به یک معنا مانند این است که بگوییم اهل بیت محمد در کربلا شکست خوردند. به طریق اولی، اینکه بگویی جنبش سبز حداکثر میتواند بگوید از لحاظ اخلاقی خود را حفظ کرده است ولی از منظر سیاسی شکست خورده است نیز همین معنا را دارد. نه ایران فعلی، کربلای زمان حسین بن علی است و نه ما حسین. طرف مقابل هم یزید نیست. اما – و این اماست که بسیار مهم است – اصول و ارزشها همان است. ما برای دفاع از همان چیزی سختی و مصایب را تحمل میکنیم – و شهید هم برایاش دادهایم – که حسین به خاطرش ایستادگی کرد. نظام جمهوری اسلامی امروز به همان شیوهای با ما برخورد میکند که یزید با کاروان اسرای کربلا رفتار کرد. شخصیتها عوض شدهاند ولی منطق همان است؛ منطق بیداد، همان منطق اموی است، اما البته در شکل و صورتِ مدرن و امروزیاش. (و درست به همین دلیل است که جنبش سبز از منظر سیاسی هم زنده است؛ ولی قدرت سیاسی ندارد).
پس از منظر ایمان و اعتقاد ما، از چشماندازِ باورهای ما و اصول اخلاقی و انسانیمان، آنچه که باید در حصر میبود، چیزی که باید ربوده میشد، نه در حبس و حصر است و نه ربوده شده است. ایمان ما همچنان در دلهای ما استوار است. تن یاران و همراهان ما به زنجیر است و از چشمها دور، اما ایمان و اعتقادِ آنها و چیزی که چراغِ راهِ آنها و ما بود، همچنان آزاد است و سرفراز. ما همچنان پیش وجدان خودمان سربلندیم به یک دلیل ساده که هرگز ظلم را نپذیرفتیم. هرگز تسلیم بیداد نشدیم. هرگز امیدمان را از دست ندادیم. هرگز ایمانها را در برابر صولت و هیبت باطل و ارعاب ستمگران نباختیم. دقیقاً به همین دلیل است که وقتی سخن از این آدمربایی در میان میآید، شرمی در میان نیست که ما چه باید میکردیم و نکردیم. آنچه ما باید میکردیم و میکنیم دقیقاً این است: ایمانها را حفظ کنیم و امید را زنده نگه داریم. ایمان به اینکه باطل رفتنی است. ایمان به اینکه نمیتوان با ارعاب و تهدید و دروغ و ریاکاری و تفرعن و تفعنِ اربابِ تهمت و بهتان، بر دلها حکومت کرد. ایمان به اینکه تنها را میتوان به زنجیر کشید و در هم شکست اما باورها و اعتقادها را نمیتوان بر زمین زد. صفای ایمان و عظمت امید به ظلمتِ ظلمِ حاکمان در هم شکسته نمیشود.
۴
تاریخ بخوانیم. تمام حرکتهای بزرگ تاریخ، تمام رخدادهای عظیمی که ملتهایی را دگرگون کرده است، بر مدار ایمان چرخیده است نه بر مبنای مرثیهخوانی، عزاداری و نق زدن و خود و دیگری را با حسی از گناه و عذاب وجدان زیر تیغ یأس و نومیدی فرستادن. این تصور که «موسوی را ربودند و ایران قیامت نشد، نتیجه میدهد این جنبش مایهای ندارد» دقیقاً تصوری است برآمده از نومیدی و یأس (و البته از خطای محاسبه). در هیچ یک از جنبشهای پیشین، در هیچ انقلاب سخت یا نرمی، در هیچ تحول اجتماعی، این حس خودقربانیپنداری و خود-مقصر-پنداری سلسلهجنبان تحولات نبوده است. از زمان پیامبر اسلام بگیرید تا حادثهی کربلا. از قتل حلاج و عینالقضات همدانی و شهابالدین سهروردی بگیرید تا شهدای مشروطه. از اعدام مرتضی کیوان و خسرو گلسرخی بگیرید تا تبعید آیتالله خمینی و حصر آیتالله منتظری. هیچ یک از یاران اینها هرگز با ملامت کردن خویش – برای چیزی که احتمالاً در هیچ حالتی کار زیادی از آنها ساخته نبود – به جایی نرسیدند و گرهی نگشودند. آنچه ضامن بقا و استمرار پیام اینها بود و هست، تنها و تنها ایمان است و پایداری بر عهد خویش. آدمی به عهد زنده است نه به ملامت کردن و ملامت شنیدن. آدمی به وفا زنده است. مصداق وفا این نیست که فردا هر که خود را سبز میداند به خاطر اینکه موسوی ربوده شده است، از شرمندگی خودکشی کند. مصداق وفا این است که سخن میرحسین را به گوش جان بشنود. جنبش سبز را باید زندگی کرد. باید ایمان و امید را حفظ کرد. باید به یاد داشته باشیم که نظام بیداد تنها زمانی پیروز خواهد شد که امید به تغییر را از ما بستاند. آنها زمانی برندهی این بازی میشوند که ایمان ما به درستی راهمان را از ما سلب کرده باشند. اما چرا ما باید تسلیم القائات دستگاهی شویم که دیرزمانی است مشروعیتاش را نزد وجدانهای بیدار از دست داده است؟ چرا باید تن به تاریکی و ارعاب گروهی سپرد که در خیابان با سایهها میجنگند؟
بیایید یک بار دیگر این سخنانِ میر ربودهشده را که هر چند تناش بیواسطه در میان ما نیست، اندیشه و جانِ گدازاناش میان ما حاضر و تکثیر شده است، بخوانیم:
«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود.
مگر نمیخواهید که ما نباشیم و شما باشید؟ راهش توجه به این واقعیت است؛ مردم با زید و عمرو عهد اخوت ندارند و آن کسی را بیشتر میپسندند که حق بزرگی آنان را کاملتر ادا کند. این مسئلهای است که توجه به آن نه فقط گره انتخابات، که هزار گره دیگر را نیز میگشاید. و اگر بنا باشد حل نشود آرزو کنید که دامنههای مشکل در یک انتخابات، محدود بماند.
برادران ما! اگر از هزینههای سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمیگیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفتهاید؛ در خیابان با سایهها میجنگید حال آن که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است. ۱۶ آذر دانشگاه را تحمل نمیکنید. ۱۷ آذر چه میکنید؟ ۱۸ آذر چه میکنید؟ چشمانی را که در صحن دانشگاه به رزمایشهای بیفایده افتاده و آنها را نشانه ترس یافته چگونه تسخیر میکنید؟ اصلا همه دانشجویان را ساکت کردید؛ با واقعیت جامعه چه خواهید کرد؟»
۵
آنچه در حصر است، ایمان ماست. ایمان ماست که در توفان هیاهو، تهمت، ستم و تبلیغات نظامی بینظام و بساطی بیآبرو هر لحظه دستخوش آسیب است. میرحسین میماند. باقی است. بقای او به بیرون و درون زندان و حصار بودن نیست. بقای او به بقای اندیشهی اوست. آنچه که این سرزمین را از این تباهی و ذلت، از این تاریکی و جهان به بد سپردن میرهاند، ایمانِ ما و امیدِ ماست، نه اینکه میر از چنگ ربایندگاناش آزاد شود (که باید آزاد شود). او برای این ایستادگی کرد که ما بیدار شویم و بیدار بمانیم. او برای این ربوده شد و بر عهد خویش ایستادگی کرد که ما ایمانمان را حفظ کنیم و امید را زندگی کنیم. او برای این از دسترس ما دور نیفتاده است که برای او به سوگ بنشینیم و شعرهای سوزناک بگوییم و مرثیهخوانِ دوریاش باشیم. او دور نیست. او را با مرثیهسرایی دور نکنیم. او با ماست. همراهیاش را با بلند نگاه داشتن شعلههای ایمان و امید، پرفروغتر کنیم. بیایید تن به ظلمت، تن به نومیدی، تن به ظلم، تن به یأس نسپریم. جان هم نسپریم. دل هم نسپریم. ما زندهایم: «با قامتی سرافراز، گرچه شلاقخورده، مجروح و حبسکشیده ایستادهایم».
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخِ خشک زنده به بوی بهار تست!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, سايه, عينالقضات همدانی, ميرحسين موسوی
@ 18 بهمن، 1391 به قلم داريوش ميم
دو یادداشت متوالی از خانم بهاره آروین در گوگل پلاس منتشر شده است (
۱ و
۲؛ هر دوی این یادداشتها هم تا آخرین ویرایش این نوشته عمومی بودهاند) که محورش تحلیل حوادث اخیر در مجلس ایران (و لابد بازداشت و آزادی سعید مرتضوی به دنبال آن) است. مغز مدعای ایشان در یادداشت نخست (و یادداشت بعدی) این است که این منازعه و کشمکش خصلتی دموکراتیک دارد و اصل دعوا دموکراتیک است و نتیجهاش هم دموکراتیک خواهد بود. دلیل اقلی ایشان برای دموکراتیک بودن این دعوا این است که این نزاع با اسلحه حل نمیشود بلکه با صندوق رأی (؟) حل میشود. در ابتدای یادداشت نخست، ایشان حتی را پا را هم از این فراتر میگذارد و میگوید: نام همین ماجرا «دموکراسی» است (به عبارت دقیقتر: دموکراسی همین است دیگر؛ مگر همین را نمیخواستید؟).
بگذارید نخست از یک نکتهی حاشیهای اما تعیینکننده در بحث آغاز کنم. سر تا سر یادداشت نخست با لحن و زبانی عصبی، تحقیرآمیز و متبخترانه نوشته شده است. بنگرید به تعداد دفعاتی که تعبیرهایی از قبیل «چهمان است؟» یا «چهتان است؟» یا «کودکصفت» و تعبیراتی از این دست در متن آمده است (یک شمارش ساده از تعداد این تعابیر در متن به روشنی حکایت از عصبانی بودن نویسنده دارد). یادداشت با غیظ و عصبانیت نوشته شده است. بهتر بود ایشان که دلیری ورزیدهاند که دربارهی فربهترین بحث علوم سیاسی، یعنی دموکراسی، ورود کنند و تحلیل نظری ارایه کنند، کمی صبر میکردند تا خشمشان فرو مینشست و ناگزیر به این همه رطب و یابس بافتن نمیشدند.
هم در متن نخست و هم در یادداشت دوم ایشان، دموکراسی نه بر مبنای محوریت و عاملیت دادن به مردم (یعنی همان چیزی که «دموی» دموکراسی را معنیدار میکند) بلکه بر اساس عاملیت و محوریت دادن به صاحبان قدرت معنا پیدا میکند. فهم ایشان از دموکراسی صوری است. هر نظامی که در آن انتخاباتی برگزار شود (حتی در همان بستر جهانسومی آن که ایشان کوشیدهاند با نقلقولی از برمن و بدون ارایهی هیچ دلیل سنجشپذیری این تصور خطا را جا بیندازند)، لزوماً دموکراتیک نیست. برگزاری انتخابات و وجود صندوق رأی، لازمهی دموکراسی است ولی شرط کافی نیست. اینکه فهم خانم آروین مبتنی بر درکی صوری و البته مغالطی از دموکراسی است از شواهدی که در متن میآورند مشهود است: تونس، مصر، سوریه، یمن (البته در بستر اشاره به تفکیک قوا و دفاع از «اصل مترقی ولایت فقیه»).
در دموکراسی، مهمترین پایهی قدرت مردماند و مردم هستند که به شیوههای مختلف توانایی عزل و کنار گذاشتن قدرتمداران را دارند. مهمترین راه اعمال نظارت مردم، مطبوعات و رسانههای آزاد و مستقل هستند. بر خلاف تصور خانم آروین چیزی که دموکراسیهای موفق جهان را دموکراسی میکند، افشاگری «رقیب» از همخوابگیها یا فسادهای مالی و اخلاقی طرف مقابل نیست بلکه نقش برجستهی «شهروندان» (بیرون از قدرت) و «رسانه»ها و مطبوعات است که سرنوشت این نزاعها را رقم میزند. در این شکی نیست که همیشه دو قدرت رقیب مترصدند (در شرایطی که مبنای رفتارشان کاملاً رئالیستی و بر مبنای منفعتجویی صرف باشد) تا همدیگر را به خاک بیفکنند. اما این فرق ممیزهی نظام دموکراتیک از نظام استبدادی نیست. در نظامهای استبدادی هم رقبا همیشه چهارچشمی مشغول پاییدن همدیگر هستند. لذا این مغالطهی بیمزهای است که بگوییم چون رقبا مشغول مچگیری علنی از هم هستند و طرفین باید ناگزیر به جای قتل و آدمکشی مصالحه و سازش کنند یا در این روند یکی از میدان خارج شود، بازی دموکراتیک شده است. این بازی زمانی دموکراتیک میشود که: ۱) انتخابات آزاد و منصفانه وجود (خارجی نه خیالی و تبلیغاتی) داشته باشد؛ ۲) مطبوعات و رسانههای آزاد، سالم و مستقل از قدرت وجود داشته باشند؛ ۳) دستگاه قضایی سالم و مستقل و قاطعی وجود داشته باشد که به فرمودهی قدرت کار نکند. البته اینها احصای تمام ویژگیهای یک نظام دموکراتیک نیست ولی فقدان هر کدام از این شروط، دموکراسی را از دموکراسی بودناش میاندازد و بر خلاف تصور خانم آروین با ارایهی طرح «مدرنیتهها» (که از آن برمن نیست و بسیاری کسان از جمله آیزنشتات خیلی مفصلتر و تئوریکتر دربارهاش نوشتهاند) یا «دموکراسیها» نمیتوان اصل بحث را مشوش کرد و به حاشیه راند. کثرتگرایی در دموکراسی مترادف با و مؤدی به نسبیتگرایی در آن نیست. مغالطهی خانم آروین در توسل به این مضمون، یکی گرفتن کثرتگرایی با نسبیتگرایی است.
تمام این منازعات و آغاز و انجاماش خارج از ارادهی ملت اتفاق میافتد. تنها کسانی که سهمی و حقی در پیش بردن این دعوا ندارند مردماند. و این خود کل ماجرا را ضد-دموکراتیک میکند: لابیهای قدرت این دعوا را کلید میزنند و لابیهای قدرت سرنوشت این نزاع را مشخص میکنند. از فردا قرار نیست رفراندوم برگزار شود که مردم بگویند آیا میخواهند علی لاریجانی یا محمود احمدینژاد همچنان در قدرت بمانند یا نه؟ از فردا هیچ کس رفراندوم برگزار نمیکند تا ببینند نظر افکار عمومی دربارهی نقش و سهم رهبری در پروراندن و دامن زدن به این نزاعهای ویرانگر و گروکشیهای ضد-دموکراتیک چیست؟ طبعاً چنین دموکراسیای که بتواند خود رهبری را هم به چالش بگیرد و او را عزل کند، در نگاه خانم آروین تابوست به ویژه با آن دفاع پر و پیمانی که «جایگاه» ولایت کردهاند!
این مچگیریهای رقبای قدرتمند، بدون نیاز یا اتکای به رسانههای مستقل و آزاد و سالم رخ میدهد. حقیقتاً اسباب تعجب بلکه شرمساری است که در کشوری که بزرگترین زندان روزنامهنگاران شناخته میشود و درست در همان روزهایی که شمار زیادی از روزنامهنگاران شریف این کشور به اتهاماتی واهی و به شیوههایی خلاف قانون بازداشت میشوند – و ریشهی این دستگیریها را هم میتوان تا خودِ «جایگاه» ولایت دنبال کرد – کسی سخن از دموکراتیک بودن این نزاع بگوید! فراموش نکنید تعطیلی فلهای روزنامههایی را که به فرمودهی همین «جایگاه» ولایت پایگاه دشمن بودند به اجرای سعید مرتضوی، که کانون همین نزاع فعلی است، سلاخی شدند. یک طرف این نزاع خود «جایگاه» ولایت است. در طرحی که خانم آروین از این نظم ضد-دموکراتیک ارایه میدهند، هیچ وقت پای رهبری به میان نمیآید بلکه با نعل وارونه زدن رهبری را که در سخنرانی ۲۹ خرداد بیطرفی و عامل ثبات و تعادل بودن را با جانبداری علنی از میداندار همهی این نزاعها از دست داد، مهمترین ضامن تفکیک قوا میشمارند.
خانم آروین ضمن طرح مضمونی که در آن مناقشهی زیادی هم نیست (اینکه این نزاع به سود «ما»ست نه به زیان ما؛ و اینجا مراد از ما را «مردم»، «سبزها» و «دموکراسیخواهان» میگیرم) اصل بحث را با انبوهی از مغالطات و تعمیمهای بیدلیل به بیراهه بردهاند و نتیجهای شاذتر گرفتهاند که سرراستتریناش تطهیر رهبر کشور و رفع هر گونه مسؤولیت یا خطاکاری از اوست بلکه تعظیم بیسابقهای از مقام و جایگاه او میبینیم که خود مهمترین نشانه بر ضد-دموکراتیک بودن هر دو نوشتهی خانم آروین است: در نظامهای دموکراتیک هیچ صاحب قدرتی از نقد مصون نیست و نقد کردن هیچ قدرتمندی نباید و نمیتواند هزینههایی از قبیل هزینههایی که روزانه شهروندان ما به خاطر ابراز جزییترین مخالفتها با «منویات» رهبری متحمل میشوند، ایجاد کند.
خانم آروین چنان گرفتار این خیالزدگی است که در توضیح مدعای قبلیاش گرفتار تکرار مدعا میشود و گزارهای توتولوژیک را تحویل ما میدهد: «بر چه مبنا صفت دموکراتیک بر این منازعه بار شده است، دوستان از دعواهای کمبوجیا و بردیا تا افشاگریهای هنری چندم بر علیه جیمز چندم شاهد و مثال آوردهاند که هر منازعهای منازعهی دموکراتیک نیست یا به قول خودشان هر گردی گردو نیست. راستش طرح چنین سوال و انتقادی از نظر من بسیار عجیب میآید از این جهت که پاسخ آن بیش از حد روشن و ساده است: این منازعه یک منازعهی دموکراتیک است چون سرنوشت آنرا به جای شمشیر و اسلحه، صندوق رای تعیین میکند».
جملهای که ایشان به عنوان پاسخ آن پرسش یا ادعا طرح میکنند، در واقع تکرار مدعای خودشان و تأیید همان نقد «هر گردی گردو نیست» است. هر جا که سرنوشت یک منازعه با شمشیر و زور مشخص نشود و با صندوق رأی مشخص شود، نزاع به شیوهای دموکراتیک فیصله نیافته است. اینها حداقل شرطهایی است که میتوانند ما را به سوی یک نظام دموکراتیک سوق بدهند ولی در نظامهای مافیایی هم حتی بدون اینکه کسی به شمشیر و زور متوسل شود و دقیقاً با دستکاری در صندوق رأی و مخدوش کردن انتخابات میتوان به منافع مافیا خدمت کرد. نفس اینکه دو قدرتمند در منظر عام گریبان هم را گرفتهاند و بیآبرویی میکنند شاهدی بر دموکراتیک بودن آن فضا نیست. طرفهتر این است که خانم آروین در نوشتهی نخست با لحن عصبی و آزارندهای به همان کسانی میتازد که از این نزاع شادند و در متن دوم هم میگوید این نزاع به سود ما میشود! (البته به معنای خاصی که ایشان اراده میکنند).
هیچ جای این کشمکش اخلاقی، قانونی، شرعی یا دموکراتیک نیست (بله تا خود «جایگاه» ولایت هم اصل دعوا ضد دموکراتیک است). این نزاعی ماکیاولیستی و خدعهگرانه است که رقبای مختلفی با تکیه بر مافیاهای متعدد (که خانم آروین صورت رقیقشده و بهداشتیاش را «دولت رانتیر» نوشتهاند انگار نه انگار که کل نظام از جمله خود نهاد و بیت رهبری همین وضع را دارد) مشغول دراندن همدیگرند. در این نزاع، نه رسانهی مستقلی هست و نه روزنامهنگار شریف و دلیری که بتواند پرده از پلیدیهای قدرتمندان بر دارد (نه اینکه خودشان مشغول دریدن هم باشند برای منافع قدرتشان) بلکه همین نظام «دموکراتیک» درست همان روزنامهنگارانی را که به کار دموکراتیک کردن آن میخورند با پارانویا به حبس و شکنجه میاندازد؛ در این جدال تعفنپراکنانه، انتخابات «آزاد» و منصفانهای وجود ندارد تا «مردم» بتوانند با تکیه بر صندوقهای رأی حاکمان را بدون خونریزی، خشونت و انقلاب (بله بدون توسل به سلاح و شمشیر) عزل کنند. همان «جایگاه» ولایت از تکرار مطالبهی «انتخابات آزاد» خشمگین و هراسناک است. کسی را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟ اگر انتخابات واقعاً چنانکه «جایگاه» ولایت میگویند آزاد است، چه نیازی به این همه خشم و خروش و درشتی؟ در این دعوا، قوهی قضاییهی مستقلی وجود ندارد. اگر وجود داشت و سعید مرتضوی مجرم بود، چه معنایی داشت که قاضیالقضات نظام در برابر میل و فرموده و خواست رهبری کرنش کند؟ مجرم، مجرم است چه رهبری بگوید چه نگوید. قوهی قضاییهای که عزم و ارادهی یافتن قاتلان جوانان ما را در این سه سال گذشته ندارد ولی میتواند دادگاهی فرمایشی برای روزنامهنگاران و احزاب سیاسی (که دقیقاً جزء لاینفک دموکراسی و نظارت بر قدرت هستند) برگزار کند و به سرعتی باورنکردنی همه را با استناد به اعترافاتی که در نظام استالینیستی هم سابقه نداشت محکوم کند، چه قوهی قضای مستقلی است؟ فضایی که چنین قوهی قضایی ندارد، دموکراتیک است؟
خیلی بیش از این میتوان دربارهی دو یادداشت خانم آروین شرح و تفصیل نوشت و عین عبارات را سطر به سطر به نقد کشید. اما گمان میکنم تا همین حد به رؤوس مطلب پرداختهام و کفایت میکند. خلاصهی بحث این است که تحلیل خانم آروین، در خوشبینانهترین حالت، مبتنی بر مغالطه و درک نادرستی از دموکراسی است و عجیب نیست که منجر به این تجلیل و تهلیل حیرتآور از تمام فجایع نظامی شود که امروزه نه در افکار عمومی جهان و نه نزد وجدان و دلهای مردم ایران مشروعیت پیشین را ندارد. خوب است ایشان که تازه نامشان مزین به درجهی دکتری شده است، کمی عنان قلم نگه میداشتند و حرمت دانش را با مصلحت حکومت و قدرت (خواسته یا ناخواسته) گره نمیزدند.
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی؟!
پ. ن. خیلی کلنجار رفتم با خودم که این بند را نقل نکنم و چیزی دربارهاش نگویم ولی خانم آروین همین بند را برجسته و پررنگ کردهاند (لابد نه برای ما بلکه برای بعضی خوانندگان خاص و ویژهای که خیلی جایگاه و شأنشان «دموکراتیک» است): « ما خیلی عرضه و هنر داریم تلاش کنیم تفسیر همسو با منافع و مطالبات خودمان از وقایع را ترویج کنیم و جابیندازیم و این تفسیر هم این است که منازعهی درگرفته نه مخل آرامش مملکت است، نه مخل امنیت، خیلی هم طبیعی و دموکراتیک و افتخارآمیز برای کلیت نظام سیاسی و از این جهت هیچ هم خلاف خواست و نظر رهبری نیست» (تأکیدها از خود ایشان است). من دلیل این همه اصرار بر حرکت کردن در راستای «نظر رهبری» را نمیفهمم. حتی اگر رهبر کشور خیلی هم خوب و عادل و با تقوا و بیطرف و عامل ثبات و سربلندی و سعادت کشور و نظام سیاسی میبود (که در این سه سال گذشته دستکم آشکار شده است در آن تردید جدی وجود دارد)، یکی از مهمترین بخشهای دموکراسی این است که اصلاً ما بیاییم با همین مخالفت کنیم. الگوی عملی زندگی سیاسی علی ابن ابیطالب هم همین را به ما میگوید. نگرانی خانم آروین یکسره نگرانیهایی است که با زبان و ادبیات دستگاههای امنیتی نظام جمهوری اسلامی تقریر شده است («مخل آرامش مملکت»، «مخل امنیت»، «افتخارآمیز برای کلیت نظام سیاسی» و در راستای «خواست و نظر رهبری» و الخ). شما نگران دموکراسی هستید یا نگران نظر رهبری و نظام؟! این میانه مردم مهماند یا نظام سیاسی و رهبرش؟! مردم ما تعریفشان از «منافع» و «مطالبات» دقیقاً چیست؟ جای ارزشها و آرمانهای این مردم کجاست؟ مشخصاً جای آرمانهای دموکراتیکشان کجاست؟ اصلاً در این میانه، طرف محل نقد خانم آروین هیچ حرفی هم از دموکراسی نزده بود. ایشان پای دموکراسی را به میانه کشیدهاند ولی نه تنها به لوازم دموکراسی پایبند نیستند بلکه لباس اهل دانش به تن میکنند، در چشم مخاطب زل میزنند و دموکراسی را جعل و تحریف میکنند و به خود حق هم میدهند که چون میشود از «دموکراسیها» حرف زد، پس حق داریم هر چه دلمان خواست به پای این دموکراسی ببندیم و بگوییم اصلاً شما ملت هم که از اول دنبال همین بودید، پس چرا دیگر غر میزنید؟ بچسبید به زندگیتان!
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 17 بهمن، 1391 به قلم داريوش ميم
وضع رقتانگیز و رو به تباهی مستمر ایران بر هیچ صاحب خردی پوشیده نیست. تجربهی زیست هر روزه در ایران، نه برای نخبگان بلکه برای عادیترین افراد کشور که هیچ نگاه تحلیلی و انتقادی هم ندارند قابل فهم است: اقتصاد ویران است، امید به آینده صفر است، کشور صحنهی منازعات جناحی و سیاسی افرادی شده است که نه متکی به رأی مردم بلکه استوار بر تهدید و ارعاب و گروکشیهای نیروهای امنیتی و نظامیاند.
سخن گفتن از اینکه آیا اتفاقی که روز یکشنبه در مجلس افتاد و بازداشت فوری سعید مرتضوی پس از این ماجرا، خوب است یا بد، منحرف کردن اصل مسأله است. اصل مسأله این است که احمدینژاد خواسته یا ناخواسته پرده از واقعیتی برداشت که بسیاری به صرافت طبع آن را حس میکردند ولی زبانی برای بیاناش نبود و هیچ رسانهای جرأت و جسارت ابرازش را نداشت. پرده برداشتن از این فساد گسترده برای کسی که خودش بخشی از همین چرخهی بیمار و فاسد است البته شجاعت اخلاقی نمیخواست؛ تنها دریدگی، وقاحت و بیشرمی لازم داشت که احمدینژاد همهی این صفات را به قوت و کمال داراست.
واقعیت افشاشده این است: تمام مقدرات کشور به دست باندهای متعدد و در هم پیچیدهی مافیایی اداره میشود (و خود افشاگر هم بخشی از همین مافیاست). این مافیا هم اقتصادی است هم سیاسی و ایدئولوژیک. رسانههای تبلیغاتی و مسلط نظام هم هر یک به خوبی نشان میدهد که چطور این اخلاق مافیایی محور و مدار این منازعات است. چیزی که محل ارجاع نیست بدون شک قانون است. دموکراسی که جای خود دارد. این خواب و خیال سادهلوحانه – در خوشبینانهترین تحلیل – که ماجرای روز یکشنبه خیلی هم خوب و دموکراتیک است، هم تصویری معوجّ و نادرست از دموکراسی به دست میدهد و هم مهر تأیید بر مافیای گستردهی دستکم یکی از جناحهای درگیر میزند.
آنچه در این منازعه گم شده است این است که عالیترین مقامات نظام جمهوری اسلامی تا خرخره در انواع آلودگیها و مفاسد اقتصادی، سیاسی و اخلاقی غوطهورند. اینکه انسانها خطاکارند و در همهی کشورها لغزش و انحراف رخ میدهد و همهی نظامهای سیاسی گرفتار آن هستند واقعیتی است ولی تفاوت بزرگ ایران با کشورهای دموکراتیک این است که قصاب کهریزک پس از این رسوایی عظیم که ضربهای مهلک به مشروعیت کل نظام زد و باعث ریزش مستمر و پایدار بسیاری از هواداران نظام و رهبری شد، مطلقاً روی دادگاه را به خود ندید و یک ساعت بازجویی یا شکنجه یا حبس تحمل نکرد و تنها زمانی بازداشت شد که پرده از رفتار مافیایی برادر رؤوسای دو قوهی کشور برداشت!
نمایش مظلومنمایانهی علی لاریجانی و هزینه کردن از خدا و ایمان و اخلاق و حدیث قدسی زمانی معنا داشت که تمام نظام یکپارچه، بدون هیچ تبعیضی، با همین روش و اخلاق با بنای دروغ و ریاکاری از ابتدا مبارزه میکرد (و انتخابات سال ۸۸ آزمون بسیار خوبی برای نشان دادن حسن نیت آنها بود که به عیان میبینیم نظام در این آزمون مردود شد). در قصهی میان لاریجانیها و احمدینژاد طرف خوب و اخلاقی وجود ندارد. به باور من صورت مسأله ساده است: بنای قصه بر فساد گستردهی سیاسی در همهی نهادهای نظام جمهوری اسلامی است. فساد سیاسی، فساد اقتصادی و فساد اخلاقی از بالاترین نقاط هرم حاکمیت سیاسی آغاز میشود و تا پایینترین سطوح میرسد. آنچه در این میانه آماج حاشیهای زد و خورد و هفتتیرکشی مافیاهای متعدد است، مردماند. خانهی ما، وطن ماست که قربانی جاهطلبی، سهمخواهی از قدرت و دلبری کردن از عینیت استبداد و کرنش در برابر خودمحوران حاکم است.
یکی از نشانههای اینکه کشور به شیوهی مافیایی اداره میشود یا در واقع امروز کشور شده است صحنهی زد و خورد مافیا این است که: مرتضوی و امثال او به خاطر جنایتهای مکررشان و نقض حقوق ملت بازداشت و زندانی یا مجازات نمیشوند بلکه میان دعوای صاحبان قدرت هزینهی هفتتیرکشی اصحاب مافیا میشوند. احمدینژاد دیروز با صدای بلند از تریبون مجلس فریاد زد – و نشان داد – که کشور به دست مافیا اداره میشود و خود او و مخالفاناش در داخل نظام هم بخشی از این مافیا هستند.
بیشک در این تحلیل، نگاه من هنجاری نیز هست نه توصیفی صرف. برای من مبارزه با ستم، اصل محوری است. سیاست بدون عدالت، سرچشمهی همهی مفاسد است. نقطهی آغاز همهی این مفاسد مخدوش شدن جدی عدالت در بالاترین سطوح رهبری کشور است. اینکه در کشمکش میان احمدینژاد و برکشندگان او، از رهبر کشور گرفته تا سپاه که این روزها زخم بیمهری و ناسپاسی مخدومِ به-ضربِ-کودتا-معتبرشدهاش را میخورد، چه کسی پیروز میشود فرع قصه است. در به خاک افتادن هر یکی از طایفهی مافیا از هر گروه و جناحی، زخمی هم بر گردهی ملت و کشور ما مینشیند. این ماییم که در کنار بازی و نزاع اینها همچنان به هر نحوی بازندهایم. گرفتیم که از میان بیدادگران و دروغپردازان، یکی از میان اقویا یا ضعفایشان هم به خاک بیفتد. هر به خاک افتادنی از میان آنها مصادف میشود با گسسته شدن قطعهای از تن تناور ایران (اینجاست که رهبر کشور درست میگوید که نزاع اینها خیانت به کشور است؛ ولی مافیا چارهای جز نزاع ندارد، درگیریشان ناگزیر است). این ما مردم هستیم که میان زیادهخواهیها، بهانهجوییها و زخمهای تحریم خارجی و هوسپرستیها، جاهطلبیها، پلیدیها و بیداد مستبدان داخلی به کنجی رانده شدهایم.
گروههای مافیایی هر وقت لازم بدانند برای حفظ مصالح خودشان و برای اینکه دو روز بیشتر در قدرت بمانند حاضرند بر سر مصالح کشور و ملت به آسانی (میان خودشان و اگر لازم باشد با خارجیها) مصالحه و سازش کنند. غیر از این اگر بود، باید با تمام قضات، بازجوها و مجرمانی که در ذیل و ظل دستگاههای اطلاعاتی، امنیتی و قضایی همین نظام به نحو سیستماتیکی تمام اصول شرعی، قانونی، اخلاقی و انسانی را سالهای سال است که زیر پا میگذارند برخورد جدی میشد. قصهی مرتضوی آشکارترین تصویر از این نابرابری و تبعیض و وقاحت و ریاکاری مافیاهای حاکم است. مرتضوی به خاطر قتل جوانهای ملت ما در کهریزک بازداشت نشد. به خاطر قتل زهرا کاظمی به زندان نرفت. به خاطر قصابی مطبوعات، به فرموده البته، محاکمه نشد. به خاطر تهدیدهای آشکار و نهان روزنامهنگاران ما بازداشت نشد. اما همینکه پایاش وسط تعرض به باند لاریجانیها به میان آمد قربانی زد و خورد و هفتتیرکشی گروههای مافیایی شد. سخن علی لاریجانی دربارهی برخورد توطئهآمیز و مافیایی احمدینژاد با رییس مجلس کاملاً درست است ولی منافات با مافیایی بودن طرف دیگر قصه ندارد.
این ماجرا، یک حلقه از زنجیر دراز ریزشهایی است که با انتخابات تقلبآمیز و کودتایی ۸۸ آغاز شد. تازه اول ماجراست. این قصه شادی ندارد. خشنودی و تشفی خاطر ندارد اگر به یاد بیاوریم که: ۱) این نزاعها در راستای حاکمیت قانون (یا به خیال سادهی بعضی «دموکراسی») نیست بلکه انعکاس تسویهحسابهای داخلی مافیاهای متعدد قدرت داخل جمهوری اسلامی است و ربطی به قانون، عدالت یا اخلاق ندارد؛ و ۲) آنکه قربانی اصلی در این میانه است خود مردم و مصالح کشور ماست که گرفتار خودرأیی، بیتدبیری و هوسبازی سیاسی حاکمان بیکفایت و مستبد شدهاند. در میانهی نزاع آنها، این ما هستیم که آسیب اصلی را متحمل میشویم، ولو در اردوی بیدادگران هم تلفاتی روی دست طرفهای درگیر دعوا بماند.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: