تا خود در آینه چه ببینی!

ماجرایی که از سفر روحانی به نیویورک آغاز شد و سحرگاه امروز در ژنو نخستین گاماش به پایان رسید، فقط گشودن گره سی و چهار سالهی دیپلماسی ایران و آمریکا نبود. اتفاق مهمتر چیزی بود که به سرنوشت کل ایران گره خورده است: ترمز کشیدن جلوی روند ویرانی و تباهی سرسامآوری که تمام موجودیت ایران را تهدید میکرد. برای ویرانی ایران، جنگ، حملهی نظامی و بمباران شدن، گزینههای شاذ و تیرهی ماجرا هستند. کافی است بنگریم که آنچه هشت سال سپردن زمام امور کشور به دست احمدینژاد بر سر ایران آورد، از صدها جنگ ویرانگرتر بود. این چارچوب برای فهم توافق ژنو بسیار مهم است.
آنچه در ژنو اتفاق افتاد، پیروزی بود؟ شکست بود؟ تسلیم بود؟ ترکمانچای هستهای بود؟ روایتهای متضاد ایران و آمریکا بود؟ همهی اینها بود؟ واقعیت این است که همهی اینها هم به نحوی درست است و هم نادرست. اما خط مشترک تمام آنها طفره رفتن از کلیدیترین مسأله است: توافقنامهی ژنو مسیری را که دههاست سیاست ایران و موجودیت ایران را در سراشیبی سقوط انداخته بود و به «لبهی پرتگاه» برده بود، اگر نگوییم متوقف کرد، بدون شک آهنگ پرشتاب آن را کندتر کرد. در نتیجه، آنها که هر کدام از این برچسبها را به توافقنامهی ژنو میزنند باید به این نکتهی مهم توجه داشته باشند که وقتی سقف خانه دارد فرود میآید و سود و سرمایه یکجا میسوزد، مهم نیست که در این میانه شما سود کردهای یا زیان یا کسی که بازی را دارد پیش میبرد و این روند را متوقف میکند، مطلوب ماست یا نه. مهم این است که یک قدم، ولو فقط یک قدم، برداشته شده است تا مانع ویرانی شود. شاید بگویند که چه بسا ویرانیای در کار نبود. اما این نکته دیگر واقعیت اظهر من الشمس کشور است. حتی شاید نیازی نباشد به دانستن آمار و ارقام و داشتن اطلاعات دقیق و پشت پرده.
ویرانی کشور به خاطر تحریمها و فروپاشی اقتصادی نیست. دستکم فقط به این خاطر نیست. هشت سال سیاستبازی خسارتبار و افسارگسیختهی دولتمردان مالیخولیازده و کسانی که مهر تأیید بر ماجراجوییهای آنان زدند کشور را به آستانهی این پرتگاه کشانده است. به اینها بیفزایید سوء مدیریت و فساد مزمنی که سر تا پای کشور را گرفته است. در این منجلاب بیتدبیری، تحریمها تنها آن ویرانی را شتاب بیشتری میبخشید. لحظهای تصور بکنید که اگر تا شش ماه دیگر کشور حتی بودجهی تأمین ابتداییترین ارزاق مردم را نمیداشت، آن وقت فقط یک بند همین توافقنامه نمیتواند از بروز فاجعه جلوگیری کند؟ بیشک ما قرار نیست از منظر کیهان و اسراییل و عربستان سعودی به قصه بنگریم. مسألهی ما هم اختلاف این روایت و آن روایت یا جدل بر سر کلمهی «حق» برای غنیسازی نیست. مسأله این است که چگونه میتوان در این سیلاب بلا و توفان تباهی، کنج امنی یافت، لنگرگاهی پیدا کرد که بتوان ایران را از این عاقبت تلخ نجات داد؟ کاری که ظریف و تیماش در ژنو کردند، بدون شک این گام اول را محقق کرد. چه بسا کاری که ظریف کرد، بهترین کار ممکن در بحرانیترین وضعی بود که هیچ کورسوی امیدی برای نجات ایران دیده نمیشد. و این کار را البته آبرومندانه و با حرمت انجام داد.
در این آینه هر کس تصویر خودش را میبیند. ولی چقدر غم ایران برای ما بر پیشفرضها و تعصباتمان اولویت دارد؟ ایران خودش آنقدر مهم است برای ما؟ آنقدر مهم هست که فکر کنیم چه شد که ناگزیر به اینجا رسیدیم؟ چه کسانی در «بریدن ترمز» و خلاص شدن از «دندهی عقب» سهم داشتند؟ و آیا ما همچنان به ایران و آیندهی ایران فکر میکنیم یا برایمان مهم است که فلان سیاستمدار محبوب یا منفور ما منزلتی پیدا میکند یا از دست میدهد؟ آیا ما ایران را در این آینه میبینیم؟
پ. ن. طرح از مهرداد شوقی است.
[انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , ايران, توافقنامه, روحانی, ظريف, نيويورک, پروندهی هستهای, ژنو
یه شبِ مهتاب…

«وضعیت کشور امروز چون رودخانه خروشان و عظیمی است که سیلابهای تند و حوادث گوناگون باعث طغیان و گل آلود شدن آن شده است. راه آرام کردن این رودخانه بزرگ و روشن ساختن و زلال کردن آب آن در یک اقدام سریع و عاجل امکان پذیر نیست. اندیشیدن باین گونه راه حلها که عدهای توبه کنند و عدهای معامله کنند و بده و بستانی صورت گیرد تا این مشکل بزرگ حل شود عملا به بیراهه رفتن است.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیه به مناسبت وقایع عاشورا.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , فرهاد, ميرحسين موسوی, یه شب مهتاب
فقر دانش حقوق بینالملل: انرژی هستهای و نزاع حیثیتی

فعالان صلحطلب، فعالان محیط زیست و برخی از فعالان سیاسی، تا حدی، حق دارند وقتی میگویند مردم ما شناخت دقیق و درستی از برنامهی هستهای ندارند. اما این فقط یک طرف ماجراست. مشکل بزرگ این است که دستکم در هشت ساله ریاست جمهوری خسارتبار محمود احمدینژاد، نه تنها برنامهی هستهای بلکه بسیاری از سیاستهایی که میشد به درستی از آنها دفاع کرد، تبدیل با موضوعاتی حیثیتی شدند، از مسیر اصلیشان خارج شدند و پیامدشان چیزی از خسارت و غبن بین و آشکار برای ملت و دولت ایران نشد. مسألهی انرژی هستهای، مسألهای است تکنولوژیک و علمی. اما محل نزاع، یعنی حق دسترسی ایران به انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز، هم از سوی بعضی سیاستمداران جنجالآفرین (و مالیخولیازده) و هم از سوی بعضی از مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی، تبدیل به مسألهای حیثیتی برای تحقیر، سرکوب یا از میدان به در بردن طرف دیگر شده است.
مردم ایران به همان اندازه که حق دارند از خطرها و هزینههای واقعی و احتمالی داشتن فناوری هستهای آگاه باشند، این حق را هم دارند که بدانند بر اساس قوانین بینالمللی و مفاد عهدنامههایی که ایران امضا کرده است، کشورشان واجد چه حقوقی است. سیاستمداران جمهوری اسلامی و دستگاههای رسانهای عمدتاً مر قانون و نص صریح معاهدات بینالمللی را تنها در سایهی رتوریک و مجادله با جهان و در ذیل دیپلماسی آشتیگریز و دشمنتراش برای مردم ایران توضیح دادهاند. انتخاب مسیر و اسلوب مناسب برای توضیح حقوق هستهای (و همچین مخاطرات زیستمحیطی و سیاسی آن) قاعدتاً باید یکی از اولویتهای مهم دستگاه دیپلماسی میبود که متأسفانه تا کنون نبوده است.
از سوی دیگر، مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی، نفت بر آتش این سیاست نادرست ریختهاند و به جای حل مشکل، گره تازهای بر آن افزودهاند. از یاد نبریم که افشاگریها سازمان مجاهدین خلق نقش مهمی در پیچیدهتر کردن برنامهی هستهای ایران داشته است. به اینها بیفزایید اسراییل را که با داشتن کلاهکهای هستهای، همچنان عضو معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای نیست و بالفعل مهمترین تهدید هستهای در منطقهای خاورمیانه است (در حالی که ایران حتی به فرض اینکه قصدش ساخت سلاح هستهای باشند همچنان تهدید بالقوهای به حساب میآید و کدام خردمند است که گریبان تهدید بالفعل را رها کند و تهدید بالقوه را بچسبد؟). پیشینه و سابقهی مجاهدین خلق نیازمند توضیح نیست: سازمانی به معنی دقیق کلمه تروریستی است. اسراییل نیز وضع بهتری ندارد. این سوی قصه که مهمترین عامل گره خوردن برنامهی هستهای ایران بوده است (یعنی اسراییل و مجاهدین خلق)، بخواهیم یا نخواهیم – ادعاها و اتهاماتشان را درست بدانیم یا نادرست – بدون شک سهم مهمی در خارج کردن این چانهزنیهای بینالمللی از ریل معقول و دیپلماتیکشان داشتهاند. این نکته را نباید از یاد برد.
اما زمزمهای که این روزها به کرات از محافل سیاسی طرف مقابل ایران (از جمله از سوی اسراییل و مراکز پژوهشی و فکری آمریکایی همپیمان و نزدیک با اسراییل) شنیده میشود این است: ایران نه تنها باید غنیسازی را متوقف کند (سقف غنیسازی هم مسألهای است فنی و نه سیاسی و دربارهی آن در آژانس بحث فراوان شده است) بلکه از اساس باید برنامهای هستهایاش را از بین ببرد. سؤال این است که چرا؟ یک بار دیگر، این بندهای قطعنامهی سازمان ملل مورخ ۸ دسامبر ۱۹۷۷ را بخوانیم (زیر بعضی عبارات را من خط کشیدهام):
(الف) استفاده از انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی بسیاری از کشورها فوقالعاده مهم است؛
(ب) همهی کشورها طبق اصول برابری خودفرمانی حق توسعهی این برنامه را برای استفادهی صلحآمیز از فناوری هستهای برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی، بر حسب اولویتها، منافع و نیازهای خودشان دارند؛
(ج) همهی کشورها، بدون هیچ تبعیضی، باید دسترسی به فناوری، تجیهزات و مواد لازم برای استفادهی صلحآمیز از انرژی هستهای داشته باشند و برای دستیابی به آن آزاد باشند؛
(د) همکاری بینالمللی در زمینههایی که قطعنامهی حاضر پوشش میدهد باید تحت تضمینهای توافقشده و مناسب بینالمللی از طریق آژانس بینالمللی انرژی اتمی باشد و بر مبنایی غیر تبعیضآمیز برای ممانعت مؤثر از تکثیر سلاحهای هستهای.
مضمون بندهای بالا بسیار روشن است. در مذاکرات اخیر ژنو یکی از مضامینی که مرتب از سوی طرف مقابل شنیده شده است این است که هیچ کشوری حق ذاتی توسعهی برنامهی هستهای را ندارد (عبارت البته غنیسازی است). بعید میدانم بحث و جدل زیادی باشد دربارهی میزان غنیسازی و اینکه چه سطحی از غنیسازی اورانیوم برای تحقق اهداف صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی لازم است. اما وقتی بحث فنی از مسیر اصلیاش خارج شود و در جادهی سیاسیکاری و دیپلماسی غیرسازنده بیفتد، هیچ یک از دوسو نمیتوانند زمینهی مشترکی برای توافق پیدا کنند. دمیدن بر آتش این اختلاف سیاسی از هر سویی، تنها عاقبتی که خواهد داشت ویرانی و شکست است: زیان این بیخردی به همهی طرفهای درگیر خواهد رسید (گیرم ملت ایران از همه بیشتر زیان کنند). نتایج خوشبینانه و بدبینانهی این بازی یا میتواند برد-برد باشد یا باخت-باخت. سنجیدن راه میانه در حال حاضر چندان آسان نیست. گزینهی اول تنها با عبور دادن مذاکرات از مسیری میسر است که از اعمال نفوذهای سیاسی و جنجالآفرینیهای ایدئولوژیک به دور بماند (چه از سوی اسراییل، عربستان سعودی و همفکران و همپیمانانشان و چه از سوی گروههای افراطی و تندرو در داخل ایران). گزینهی دوم تنها حاصلی که دارد انسداد است و بنبست: و این انسداد و بنبست همچنان ادامه خواهد یافت تا دوباره فرصتی فراهم شود و عقلانیتی حاکم شود که مذاکرات به همان مسیر مقعول برد-برد برگردد. کلید ماجرا هم در این است که کسانی که در این مذاکرات اخلال میکنند و منتهای همتشان سناریویی خیالی است که در آن حاکمیت سیاسی ایران ببازد یا کمترین سهم را ببرد و طرف مقابل ظفرمند و پیروز و سرمست، سرود فتح افراط و تندروی را سربدهد، اثرگذاری سیاسیشان را از دست بدهند.
پروندهی هستهای ایران هم برای افراطیون داخل و هم برای افراطیون خارج ایران (و مخالفان حاکمیت سیاسی) به بقای آنها گره خورده است: برای هیچ کدام از آنها عهد و پیمان یا قوانین بینالمللی و سازمان ملل و حقوق کشورهای خودفرمان اهمیتی ندارند. تا این گره گشوده نشود، برنامهی هستهای ایران بر همین مسیر خواهد رفت و چه بسا عاقبتاش پیشبینی خود-تحققبخشی شود که برای یک طرف کابوس است و برای طرف دیگر فعل حرام.
بررسی گزینههای دیگر خارج از حوصلهی این یادداشت است و زمان میبرد. خلاصهی نکتهی من این بود که: شناخت حقوقی و قانونی کافی از ماجرا وجود ندارد و ذینفعان زیادی در حفظ این وضع کوشش میکنند. آگاهی، موضع افراطیون هر دو سو را سستتر میکند.
مرتبط (از فارسنیوز!): مذاکرات هستهای و مسئله کلیدی «حق غنی سازی»
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, انپیتی, روحانی, مجاهدين خلق, مذاکرات هستهای, پروندهی هستهای, ژنو
آن یار دلنواز…

کم ندیدهام در ایام محرم، بعضی که ذائقهی شاعرانهای دارند به غزل «زان یار دلنوازم…» حافظ استناد کردهاند برای بیان احساسات دینیشان. از جمله، به بیت «رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس…» هم استناد میکنند برای اشاره به لبتشنگی شهدای کربلا. این غزل از حافظ و ابیاتاش را تنها با تفسیری خاص میتوان با امام حسین و شهدای کربلا منطبق کرد نه اینکه هر جور میلمان کشید ابیات را به زور تفسیر کنیم و قرائت خاص خودمان را بر غزل تحمیل کنیم. بیشک اشعار باشکوه و درخشانی دربارهی واقعهی کربلا سروده شده که سنخیت تامی با شهادت امام حسین دارد (از جمله غزل «کجایید ای شهیدان خدایی» مولوی و اشعار دیگری که در فضای سوگواری خاص شیعی سروده شدهاند).
دربارهی غزل حافظ، اینقدر میتوان گفت که مخاطب معشوقی است که عاشق از جفای او نالان است. برای حسین هیچ جای شکوهای از قضا و تقدیر در میان نیست. میتوان البته تفسیری شاذ ارایه کرد که حسین و یاراناش در کربلا لب تشنه ماندند و کسی آبی به آنها نداد ولی آن وقت باید تکلیفمان را با مفهوم «رند» در شعر حافظ روشن کنیم یا در واقع فاتحهی رندی را در شعر حافظ بخوانیم. مضاف بر اینکه غزل شکوه از «یار دلنواز» است. صف مقابل حسین، آنها که خون او و یاراناش را ریختند، هیچ نسبتی با یاری و دلنوازی ندارند. پس تنها چارهای که میماند این است که یار دلنواز همان خدایی باشد که به دست خود نوهی پیامبرش را قربانی میکند (این تحلیل بیشتر به روایت مسیحی از بر صلیب رفتن عیسی شبیه است). اما آن وقت همچنان باید بنشینیم و رفتار اهل بیت پیامبر و گفتار زینب را تطبیق بدهیم که پس چه شد آن «ما رأیت الا جمیلاً»؟ وانگهی مگر حسین در قیامی که کرد، از هر طرف که میرفت تنها وحشتاش میافزود؟ معشوق را مخدوم بیعنایت میدید؟ (یا دور از جان، یزید مخدوم بیعنایتاش بود؟!). کسانی که در کربلا اهل بیت رسول را سر میبریدند، برای آنها «جرم» قایل بودند: جرم ایستادگی در برابر حاکمیت. اما معشوق، حسینِ علی و فاطمه را آیا حتی «بی جرم و بیجنایت» به کام چنین واقعهای میانداخت؟ اجزای این قصه، اجزای این غزل با ساختار حماسی واقعهی کربلا سازگار نیست.
نکتهای که میخواهم بگویم این نیست که نمیتوان این جنس غزلهای فراقی یا سوگناک حافظ را با واقعهی کربلا سازگار کرد بلکه اگر قرار است چنین رویکرد شاعرانه یا عارفانهای به قصه داشته باشیم، باید دقت کنیم که اولین بنایی که فرومیریزد بنای مقتلخوانی و روضهخوانی به شکلی است که پس از صفویه در میان شیعیان امامی جا افتاده است. نه حافظ را، نه مقتلخوانی را و نه واقعهی کربلا را نمیتوان از بستر واقعی تاریخیشان جدا کرد و انتظار داشت ناگهان آنها را به فضایی خیالانگیز و عارفانه پرتاب کنیم بدون اینکه بقیهی اجزای داستان را دستکاری کنیم. اگر قرار است روایتی دلکش و پاکبازانه از واقعهی کربلا ارایه کنیم، باید توجه کنیم که با ادبیات روضهخوانی و نوحهسرایی، نمیتوان وارد فضای رندانهی حافظی شد. مشکل از واقعهی کربلا، امام حسین و شهادت او و یاراناش نیست. مشکل از اینجاست که سنت سوگواری برای امام حسین، در چند قرن اخیر، دستکم در میان عامهی مردم، پیوند خورده است به فضای یک نوع ادبیات خاص؛ ادبیاتی که از جنس حافظ نیست بلکه از جنس روضه الشهدای ملا حسین کاشفی است (و البته روضهخوانیهای منبریها). به گمانام اگر نتوانیم یا نخواهیم این فضای ادبی و عارفانه را با متقضیاتاش بپذیریم، هم به امام حسین جفا کردهایم و هم به حافظ. آن وقت ناخواسته – حتی بدون اینکه بفهمیم – به ورطهی تفسیری اشعریوار از واقعهی کربلا میغلتیم که با سرشت ستمستیزانهی واقعهی کربلا، شاید چندان سازگار نباشد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , امام حسين, حافظ, رندی, عاشورا, کربلا
در زمین مردمان خانه مکن!

جز اینکه مفت و رایگان اطلاعات شخصی و خصوصی خودمان را در اختیار انواع و اقسام نهادهای امنیتی و شرکتهای غیرپاسخگو قرار میدهیم، ما در فیسبوک دقیقاً چه میکنیم؟ طبیعی است که فیسبوک «جاذبه» دارد. آدمها به دلایل متعددی «آلوده»ی فیسبوکاند. کم نیستند کسانی که از مشاهدهی بازخورد سریع و مستقیم حرفی که میزنند (یا عکسی که میگذارند) احساس ذوق و شعف مضاعف میکنند. در وبلاگ وقتی چیزی بنویسی، چه بسا مردم آرام و بیصدا میخوانند و میروند و حتی وقتی مطلبی را میپسندند، پسندشان در جانشان میماند (مگر ضرورتی هم هست که سر کوی و برزن داد بزنند که: «آی فلانی! خوشام آمد»؟). در فیسبوک ظاهراً چنین نیست. چنین نیست که هیچ، دام شهوتِ شهرت هم هست. بعضی تا لب تر میکنند، وقتی ظرف کمتر از یک دقیقه سیلابی از «لایک» به سویشان سرازیر می شود، طبیعی است چه حسی در درونشان رخنه میکند! هیچ آدمی در برابر این وسوسه مصون نیست. آدمی را تعریف و تحسین خوش میآید. آدمی، راحت «خر» میشود. بدیهی است که این «قاعده» نیست. هیچ آدم عاقلی نمیتواند تعمیمی کلی بدهد که وضع همه در فیسبوک چنین است، ولی همان آدمهای عاقل هم این هشدار را به قدر کافی جدی میگیرند.
فیسبوک، از نظر من، سرزمین دگران است. زمین مردمان است. خانهی دیگری است. صاحباش خودش را چندان به من و شما پاسخگو نمیداند. فردای روز اگر ناگهان همهی پستهای شما، همهی یادداشتهای شما، همهی عکسهای شما دود شود و برود هوا، شما یقهی هیچ کسی را نمیتوانید بگیرید. در وبلاگ وضع کمی فرق دارد. میزان دسترسی و کنترل شما بر محتوایی که تولید میکنید، خیلی بیشتر است. تفاوت البته در این است که برای وبلاگ باید زحمت بیشتری بکشید. کمی خون دل لازم دارد. هم باید طرح و شکل و شمایل مناسبی برایاش داشته باشید که امضای خودتان را داشته باشد و هم ناگزیر سبک خودتان را در نوشتن دارید (و میسازید). در فیسبوک همه چیز قالب دارد. برای همه کمابیش به طور یکسان تعریف شده است. ظلم هم اگر هست، ظلم علی السویه است. ولی ظلمی است که تقریباً همه در آن به یک اندازه «عاجز» و «مستأصل»اند. همه در فیسبوک کمابیش به یک اندازه دست از «انتخاب» و «اختیار» خود شستهاند ولی طرفه آن که تقریباً همه دچار این «احساس» (بخوانید «توهم») اند که: ما در اینجا آزادیم! این حبابِ آزادی البته بارها ترکیده است و باز هم خواهد ترکید، ولی کو گوش شنوا؟! لذا سؤال این است که: ما در فیسبوک چه میکنیم جز وقتگذرانی و خوش و بش و استفاده از فضایی که دیگری – موقت و مشروط – در اختیار ما گذاشته – آن هم با نظارتی کمابیش نامحسوس – که در آن پچپچ کنیم و گاهی ذوقزده شویم و سودای دگرگون ساختن عالم در آن به سرمان بزند؟ میفهمم که شاید این نوع نگاه من به قصه کمی بدبینانه باشد – علیالخصوص برای کسی که خودش هم به نوعی در فیسبوک در زمرهی مقیمان است – ولی اینها مانع از این نمیشود که نگاه انتقادیمان را به قصه از دست بدهیم.
مرادم از طرح این منظر به فیسبوک این بود که فیسبوک را در کنار وبلاگ بنشانم. به گمان من، آدم اگر سخنی دارد که جدی است و خواستار ماندگاری آن سخن است، اولیتر آن است که آن را در وبلاگ بنویسد تا اینکه سرنوشت سخناش را گره بزند به فضای ناپایدار فیسبوک. برای من، وقتی چیزی در فیسبوک مینویسم، کمابیش منسلخ کردن سرنوشت سخن از خودِ من متر اولیه است. بعد از مدتی، آن سخن یا فراموش میشود یا پیگیری سرنوشت و عاقبت – و پس و پیشاش – دشوار میشود. در وبلاگ، پیگیری این جنبههای معانی و مضامینی که بر قلممان جاری میشود هم آسانتر است و هم قابل اعتمادتر. فیسبوک زمینی است لرزان و زلزلهخیز. وبلاگ وضعاش کمی تا قسمتی بهتر از فیسبوک است. اینترنت به طور کلی قلمرو مالکیت و اختیار ما نیست اما بعضی از سرزمینها کمی وضع بهتری دارند. دستکم به این یک دلیل من فکر میکنم دوران وبلاگها نه تنها به سر نرسیده است بلکه اتفاقاً در برابر فیسبوک، همچنان لنگرگاه مفید و محکمتری هستند. وبلاگ زیر نگین خودِ ماست؛ فیسبوک ملکِ طلقِ آقای زاکربرگ است؛ و این ولایت، «نپاید و دلبستگی را نشاید». اگر همینطور لا بشرط و بی چشمداشت چیزکی در فیسبوک روان میکنیم و دل از آن میکَنیم، خوب البته حرجی بر ما نیست. ولی فکر میکنم آن کسانی که کارشان را جدیتر میگیرند و برای سخنشان ارزش بیشتری قایلاند، شاید کمی در سیاست آنلاینشان بخواهند بازنگری کنند. استفاده کردن از یک «امکان» یک چیز است و مقید و اسیر آن امکان شدن چیز دیگری. افزوده شدن امکانی تازه گاهی باعث میشود ما تمام قابلیتهای دیگرمان را گاهی ناخواسته و تحت فشار محیط یکسره واگذار کنیم.
پ. ن. کارتون از مانا نیستانی؛ تفسیر به رأی از من!
مرتبط:
۱. فلوچارت رسانههای اجتماعی: وبلاگ، فیسبوک، توییتر (انگلیسی).
۲. «این چن تا لایک داره»؛ سروش رضایی (بدون شرح واقعاً)
[تأملات, وبلاگستان] | کلیدواژهها: , ااختيار, حریم خصوصی, رضايت, فيسبوک, وبلاگ, پايداری
عذری بنه ای دل…
حافظ در آن غزل فراقی «آن یار کزو خانهی ما جای پری بود…»، بیتی دارد که تجسم عاشقی، دلدادگی و پاکبازی است: عاشق، به جای معشوق عذر میآورد. عذر فراق را عاشق میگزارد نه معشوق:
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سرِ تاجوری بود
عذر درویشی خویش و تاجوری معشوق را عاشق ادا میکند. اصلاً نمیشود دربارهی این مایه بیپناهی و سرگشتگی حرف زد. غزل از ابتدا تا انتها حکایت رنج است ولی این بیت دریای اشک است و سوز. این غزل را با صدای شجریان، تارِ مجید درخشانی و نی جمشید عندلیبی در دشتی بشنوید.
پ. ن. یار اگر ننشست با ما، نیست جای اعتراض | پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2013/08/Shajarian-Derakhshani-Andalibi-Dashti-Alman.mp3]
[موسيقی] | کلیدواژهها: , جمشيد عندليبی, حافظ, دشتی, شجريان, مجید درخشانی
دانی که رسیدن هنر گامِ زمان است

حالی که این ترانهی فیروز دارد، وصف ناشدنی است. یک بند این ترانه مرا به یاد مصرعی از غزل سایه میاندازد که بر صدر نوشته آوردهام. بشنوید و اگر عربی میدانید متن ترانه را (سرودهی زیاد رحبانی) دنبال کنید. ذوقی دارد نگفتنی.
أنا صار لازم ودعکن وخبرکن عنی
أنا کل القصه لو منکن ما کنت بغنی
غنینا أغانی ع اوراق غنیه لواحد مشتاق
ودایماً بالأخر فی أخر فی وقت فراق
یا جماعه لازم خبرکن هالقصه عنی
أنا کل شی بقوله عم حسه وعم یطلع منی
موسیقیی دقوا وفلوا والعالم صاروا یقلوا
ودایما بالأخر فی أخر فی وقت فراق
بکرا برجع بوقف معکن اذا مش بکرا البعدو أکید
أنتو أحکونی وأنا بسمعکن حتى لو لا الصوت بعید
بلا موسیقتنا اللیله حزینه بلا غنیه اللیله بتطول
کل لیله بغنی بمدینه
وبحمل صوتی وبمشی عطول
ولا غنیه نفعت معنا ولا کلمه الا شی حزین
اذا ما بکینا ولا دمعنا لا تفتکروا فرحانیین
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2013/09/Fairuz-Ana-Sar-Lazem.mp3]
[موسيقی] | کلیدواژهها: , انا صار لازم, زياد رحبانی, فيروز, لبنان
غبارِ آینه بزدای…

آسان نیست که آدمی در مواجهه با دشواری و از همه مهمتر در برابر ستمی که به او میشود یا خیانتی که به او میشود، بتواند صفا و زلال بودن دروناش را حفظ کند. حوادث آدمی را – در اغلب موارد – تلخ میکنند. این تلخ شدن آدمی، این زخمی شدن، اثرش در جان آدمی باقی میماند. نوادری هستند که این نکته را میفهمند و میتوانند حریف آن شوند و خود را در برابر حوادث نمیبازند. مراد از «حادثه» فقط اتفاقها نیست بلکه مواردی است که حقیقتاً به آدمی ستم میشود و حقوقاش ضایع میشود یا به روشنی به او خیانت میشود. در این موارد، هر انسانی حق خود میداند که ایستادگی کند. خشم بگیرد و دست به مقابله بزند. اما حفظ حق و صیانت از حریم خویش، تفاوت دارد با اینکه آدمی سلامت روانی، اخلاقی و عقلانیاش را دستمایهی سودای کینه، بغض و دشمنی کند.
چند روزی است به این بیت حافظ مدام فکر میکنم:
بر دلم گردِ ستمهاست خدایا مپسند | که مکدّر شود آیینهی مهرآیینم
تمام این سالها به این بیت چنین نیندیشیده بودم که این روزها در ذهنام درگیر آن هستم. شاعر، ستم دیده است. غبار بر دلاش هست. اما ملتفت این نکته است که این غبار نباید دایمی باشد. نباید جا خوش کند روی آینهی ضمیرش. غبار را باید زدود. باید از آن فاصله گرفت نه به این دلیل که احتمالا ستمگر یا خیانتکار را موجه بدانی در کارش بلکه در درجهی اول به این دلیل که این مشغولیت ذهنی به دیگریِ جفاکار، خودِ آدمی را از درون میتراشد و معیوب میکند.
امروز فکر میکردم که وقتی مطلبی میخوانم یا سخنی میشنوم که عقل و دلِ من با آن مخالفت میکند و حتی احساس انزجار از برخی سخنان در درونام موج میزند، آماج تیرهای همین بغضی هستم که ممکن است در وجود من نیز رخنه کند. آدمی میتواند کینهورزی و خصومت را در وجود دیگری به آسانی کشف کند ولی بیگره شدن خودِ او کار آسانی نیست. اگر مراقب نباشی، اگر بر خودت آسان بگیری همه چیز را، اگر تمرین نکرده باشی، اگر خودت گریبان خودت را مدام نگرفته باشی، تو هم تبدیل به همان کس یا چیزی میشوی که از آن میگریزی یا از آن نفرت داری.
به خیال من، آدمی بدون مهرورزی، بدون این صفا و صداقت و یکرنگی که ابزار و وسیلهای به تمام و کمال نزد او مهیاست، بدون اغماض از خطا، جفا، ستم و خیانت دیگری، نمیتواند به آدمیت خویش نزدیک شود. اینها حجاب انسان بودنِ ما هستند. میشود همیشه از شر گریزان بود و به خیر رو کرد. آدم میتواند – و باید – جانب حقیقت را نگه دارد و عدالت را میزان گفتار و کردارش کند. ولی بخش مهمی از عدالت همین است که به خاطر ستم دیدن و جفا کشیدن، جانب خرد و جانب صفا را رها نکنی: زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن | به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
پ. ن. خوشنویسی از اسرافیل شیرچی است روی غزل سایه:
دل شکستهی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
صفای چشمهی روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از هم سو تند باد خاشاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست، که در دشمنی چه بیباک است
صدای تست که بر میزند ز سینهی من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است…
[تذکره] | کلیدواژهها: , حديث نفس, ه. ا. سايه
کجایید ای درِ زندان شکسته…

این تصنیف «شهیدان خدایی» را که بیژن کامکار به همراه ارکستر صدا و سیما، سالها پیش، خوانده است، همیشه در انبانِ انبوه موسیقیام گم میکنم. گفتم اینجا به همراه متن غزل بیاورماش که ردیابیاش دشوار نباشد (برای خودم و برای شما).
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Shahidan-i-Khodaei.mp3]
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده
کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کاین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
پ. ن. عکس از هانا کامکار است.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , ارکستر, بيژن کامکار, شهيد, شهيدان خدايی, مولوی
خرقه رهنِ میکدهها…

تا امروز بیش از ۱۱ سال است که در پی آوازی از شجریان با نی موسوی میگشتم که کاستی از آن را در ایران داشتم و با مهاجرت به لندن و درآمدن تکنولوژیهای جدید، از تمام آنها بیبهره ماندم. آن کاست، دو آواز داشت بر روی دو غزل از حافظ (در کنار چند غزل دیگر) هر دو با نی محمد موسوی. یکی در ابوعطا و دیگری در همایون. مطلع آن دو غزل اینهاست: «ز دلبرم که رساند نوازش قلمی | کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی» و «حالیا مصلحت وقت در آن میبینم | که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم». پیشتر از این آواز مشابهی از شجریان در شور را روی غزل دوم با نی حسن کسایی در ملکوت آورده بودم که اجرای سال ۱۳۵۸ بود. این اجرای تازهتر، که به لطف دوستی مشفق و اهل دل از آن سوی زمین به دستم رسیده است، در سال ۱۳۶۷ اجرا شده است در تالار وحدت به مناسبت بزرگداشت حافظ. در بخش ابوعطا، انتهای اثر قطع شده است (و تا جایی که یادم میآید روی نوار کاست هم همین وضع را داشت). دوست داشتم با فراغ بال چیزی دربارهی این دو غزل بنویسم ولی دیدم حیف است درنگ کنم و تا آن زمان شما را در شنیدن این دو آواز بهشتی سهیم نکنم. گوارای وجودتان!
آواز ابوعطا
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Shajarian-Mousavi-1367-Hafez-Abuata-Homayoun/Abuata-SM-1367-Hafez.mp3]
آواز همایون
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Shajarian-Mousavi-1367-Hafez-Abuata-Homayoun/Homayoun-SM-1367-Hafez.mp3]
پ. ن. عنوان یادداشت میگوید که اگر قرار بود چیزی بنویسم از چه جنسی بود! خواهم نوشت دربارهاش.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , ابوعطا, تالار وحدت, حافظ, شجريان, محمد موسوی, نی, همايون, کنسرت سال ۱۳۶۷