بلبل عاشق! بخوان به کام دلِ خویش!

برای آزادی عماد بهاور
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Sayeh/Shadbaash.mp3]شادباش
بانگ خروس از سرای دوست برآمد.
خیز و صفا کن که مژدۀ سحر آمد.
چشم تو روشن!
باغ تو آباد!
دست مریزاد!
همت حافظ بههمره تو، که آخر
دست به کاری زدی که غصه سر آمد!
بخت تو برخاست.
صبح تو خندید.
وز نفست تازه گشت آتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد.
گل به کنار است.
باده به کار است.
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است.
بلبل عاشق! بخوان به کام دل خویش!
باغ تو شد سبز و سرخگل به برآمد.
جام تو پُر نوش!
کام تو شیرین!
روز تو خوش باد!
کز پس آن روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد.
رزم تو پیروز!
بزم تو پُر نور!
جام به جام تو میزنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که بینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد.
ه. ا. سایه
تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷
[اميدانه, انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , عماد بهاور, مريم شفيعی, ه. ا. سايه, يادگار خون سرو
جنون افشاری

خاطرهی تقی تفضلی از صادق هدایت و موسیقی ایرانی؛ گلچین هفتهی ۸۷
در پاریس بودم، سالها پیش و هدایت نیز در پاریس بود. گاه گهی دیداری داشتیم و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش، خیابانی نزدیک خانهی من. گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم پیاده٬ اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده و به خانهی من که رسیدیم، خواندمش، پذیرفت و درون آمد. لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن. مینایی از بادهی فرنگان داشتم، پیش گذاشتم. نمنمک لب تر کردیم تا کمکمک مستان شدیم و آن چنانتر که دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمههای فرنگ به خانه داشتم، از همه دستی، گوناگون.
خواستم آن صندوقچهی کوکی پیش آورم، شنیدن را. خواستم و برخاستم. لکن حرمت میهمان را، آن هم چنو عزیز میهمانی، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوشتر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمهی شریفترین الحان فرنگ را، که همه را نیک میشناخت، به تمام و کمال و اشارتی کافی بود.
دیدم که جواب نمیدهد. دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیکتر به زمانهی ما، باز هم جواب نداد. خاموش ماندم که او سخن گوید. هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست، گریبان و گرهِ زنار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت، که آشنا بود و باز آمد. سهتار من در دستش. به من داد. و بازگشت به جای خویش و نشست، بی آن که سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است.
ساز کوک ترک داشت. نواختن گرفتم. نخست کرشمه درآمدی ملایم و بعد و بعد همچنان تا بیشتر گوشهها و فراز و فرودها. پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس. و صادق را می دیدم که سر میجنبانید و گفتی به زمزمه چیزی میخواند. چون چندی برآمد ساغر منش پرکرده و به دستی و به دیگر دست نقل، پیش آمد و به من داد. نوشیدم شادی او را.
ساغر تهی از من بستد و گفت: «افشاری» و به جای خویش بازگشت و بنشست، خاموش و منتظر. من مقام دیگر کردم و دلیر براندم، گرمتر و بهنجارتر . میرفتم و میرفتم، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحهای از صادق برآمد و گفت: «بس است! بس، بس». و گریستن گرفت به زار زار، که دلی داشت نازکتر از دل یتیمی دشنامشنیده. ساز فرو هشتم و سویش دویدم. دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار. گذاشتم و لختی گذشت. باز به باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم. اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت. گفت: «همهی آنچه تو شنیدهای از انکار من این عالم جادویی را خبر است و بیشتر خبرها دروغ، اما اگر من گاهی چنان گفتهام، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه هرگز. من تاب این سحر را ندارم، که چنگ درجگرم میاندازد و همهی درد و اندُهان خفته بیدار میکند. تا سر منزل جنون میکِشدم، میکُشدم، من تاب این را ندارم».
پ. ن. متأسفانه کیفیت صدا در بعضی جاهای فایل صوتی خوب نیست و پرش دارد ولی بهترین کیفیتی که یافتم همین بوده است.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/12/G.H.-087_Larta.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , ابتذال, افشاری, تقی تفضلی, جنون, خاکستر, سهگاه, شجريان, صادق هدايت, لطفی, مرضيه, من از روز ازل, موسيقی, پاريس
سمنبویان

این تصنیفی که پرویز مشکاتیان روی غزل «سمنبویان» حافظ در سهگاه – در آلبوم «وطن من» – ساخته است و ایرج بسطامی خوانده، به گمان بسیار مهجور مانده است. ظرافت و میناگری این تصنیف بینظیر است. در میان تمام آوازها و تصنیفهایی که با این غزل خوانده شده است، این یکی از نوادر است و بسیار دلنشین.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/11/Meshkatian-Bastami-Sman-Bouyan-Segah.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , ايرج بسطامی, حافظ, سمنبويان, سهگاه, وطن من, پرويز مشکاتيان
اینک انبوه درختانی تنها

چند روز است خیال گفتن چیزی که میخواهم بگویم مدام در ذهنام رفت و آمد میکند. هر بار به دلیلی و بهانهای از نوشتناش پرهیز کردهام. گاهی احساس میکنم با نگفتناش دارم زهر به جان خودم میریزم و خودم را تلختر میکنم. قصه ساده است: گویی چاراسبه رو به سقوط میرویم. همه چیز ویران است؛ زمین زیر پایمان خالی میشود. جایی نیست که آویزاناش شویم. چیزی نیست که تکیهگاه باشد. جایی چیزی ویران شده که دیگر ترمیمپذیر نیست.
شاهد و نمونه نمیخواهد واقعاً. همه نمونههایاش را دارند. یک نمونه از نمونههای بسیارش همین نزاع میان حاتمی کیا و کیارستمی است. نزاع هم نیست. نزاع ماجرایی دو طرفه است. یک چیزی رخ داده است که تلخ است. بگذارید الان اسم رویاش نگذارم و توصیف کنم ماجرا را.
من چندان اهل فیلم دیدن و دنبال کردن سینما نیستم. هم از حاتمی کیا فیلم دیدهام هم از کیارستمی. با فیلم حاتمی کیا (دست کم همان قدیمیترها) راحتتر ارتباط برقرار کردهام و از شما چه پنهان همانها را بهتر از فیلمهای کیارستمی دوست داشتهام (و شاید هنوز هم دارم). ولی این حاتمی کیا یک آدم دیگری است. چه کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از بیرون که بنگریم این است ماجرا. یک آقای الف در این قصه هست و یک آقای ب. این دو با هم سنخیت ندارند. از جنس هم نیستند. شاید هم اصلاً با هم دشمناند. آقای الف از آقای ب خوشاش نمیآید. از حرفهایاش. از گفتار و رفتارش. شاید آقای ب هم همین حس را به آقای الف داشته باشد. اتفاق هولناکی ولی اینجا – همین اواخر – رخ میدهد: آقای الف به دولت/حکومت/نظام میگوید که آقای ب فلان و بهمان است، بیا گوشاش را بتابان. بیا او را بیازار. بیا با او برخورد کن. بیا ادباش کن. اول و آخرش همین است. من چیز دیگری از این رفتار حاتمی کیا نمیفهمم. و این صورتبندی، این قصه، این داستان، این ماجرا دلآزار است. تلخ است. هولناک است. ویرانگر است. رذیلانه است. از حاتمیکیا رذیلانهتر است. اصلاً گرفتم کیارستمی بد. گرفتم کیارستمی خبیث. گرفتم کیارستمی ضد ارزش. ضد دفاع. ضد ایثار. این دعوت به سرکوب، این دعوت به آزار (یعنی صاحب قدرت را دعوت کنی به تنبیه یک فرد که قدرتی ندارد و کلید هیچ زندانی را به دست ندارد) اوج فاجعه است. انتهای سقوط است.
هیچ کدام از روایتهای موجود که فلانی و بهمانی فلان جایزه را میخواسته یا از بهمان جایزه ناراضی است ربطی به اصل ماجرایی که من میبینم ندارد. اصل ماجرا – فارغ از سینما یا هر چیز دیگری – همین دعوت خبیثانه به آزار یک فرد است به دست قدرت. فرض کنید بقال محله برود پیش محتسب و عسس و به او بگوید بیا سیلی بزن به نانوای ما که فلان است و بهمان. قصه برای من همین است. این قسمت ماجراست که دردناک است. بقیه واقعاً حاشیه است و اختلاف نظرها و دعواهای درون صنفی (که برای من هیچ هیجانی ندارد).
یعنی اینقدر بیکار شدهایم؟ حاتمی کیا اینقدر بیکار است؟ شرمآور نیست واقعاً؟ من اگر رزمنده بودم، اگر ایثار کرده بودم برای کشورم، اگر با کیارستمی از بنیان مخالف بودم (و تازه من کسی هستم که تقریباً هیچ وقت با کیارستمی ارتباطی برقرار نکردهام)، از این سخنان حاتمی کیا منزجر میشدم. تلخ است. دردناک است. آدم احساس میکند به او تجاوز کردهاند. و طرفه آن است که از شواهد بر میآید که حاتمی کیا از کاری که کرده، از حرفی که زده راضی است و خوشحال. تشویق میشود و تعظیم و ستایش میبیند. این یعنی تار و پود سلامت اخلاقی جامعه از هم گسسته است. یعنی همه جا دشمن ما را احاطه کرده است و ما مشغول دریدن خویشتنایم. یعنی از در و دیوار برای کشور ما بلا میبارد و ایرانی، ایرانی را در بند میکند و به حبس و زجر میاندازد. یعنی تباهی. یعنی درد. یعنی سقوط. اینکه آقای قدرت! بیا و پدر فلانی را که مثل من فکر نمیکند در بیاور، یعنی ذلت. ذلتی که شاخ و دم ندارد. سقوطی که هیچ جوری نمیشود درستاش کرد.
آقای ابراهیم حاتمی کیا! من فکر میکنم اگر سازندهی آن فیلمها امروز میتواند این حرفها را بزند، حتماً یک جای کار میلنگد که طرف نتوانسته حریف نفس خودش بشود. یک جای کار میلنگد که از آن همه روایت ایثار و درد، سازنده و راویاش هیچ بویی از ایثار و هیچ نشانی از درد نبرده است. یعنی بعد از آن هم راه رفتن، حالا دل به دنیا داده است. یعنی آخر خط. یعنی «زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه». یعنی رخنه در مسلمانی. یعنی هیچ در هیچ:
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
اینک انبوه درختانی تنهاییم!
حیف! آقای ابراهیم خان! خواستم بگویم «به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی» ولی یک لحظه به خودم نهیب زدم که چه بسا مدتهای مدیدی است ایشان مشغول آبگینه شکستن بوده! و الله اعلم. شما بهتر میدانی و خدای خودت، اما حیف! دریغ!
پ. ن. شما میخواهی دلات خوش باشد که به تو گفتهاند «سردار»؟ با این لقبها و عنوانها میتوان دل به دست آورد؟ میشود سلامت نفس حاصل کرد؟ با این لقبها آدم میشود حریف نفساش شود؟ لابد میدانی که همین لقبها، همین ستایشها باعث میشود آدمها بر خطای خود اصرار بیشتری کنند و هرگز حاضر نشوند یک بار در آینه خودشان را تماشا کنند و گریبان خودشان را سخت بچسبند. بله. حریف خود شدن سختتر است از حریف دیگری شدن. چیره شدن بر خود دشوارتر است تا چیره شدن بر دیگری (و ارباب قدرت را دعوت کردن به چیرگی بر دیگری ضعیف).
[تأملات] | کلیدواژهها: , تنهایی, حاتمی کیا, عقبگرد, کیارستمی
دیگریستیزی و دوگانهسازیهای مزمن

توضیح پس از انتشار: هنگام نوشتن یادداشت زیر تنها یک بخش از این سلسله را دیده بودم. اکنون چهار بخش آن را دیدهام و داوری من دربارهی آن همچنان همان است که در زیر آوردهام. منطق و روششناسی تهیهی این فیلم اقتضا میکند که این فیلم صد قسمت هم که بشود، بر همین سیرت و سان خواهد بود مگر تغییری جدی در روش روایت و مفروضات آن حاصل شود.
فیلم/مستند «انقلاب ۵۷» شبکهی «من و تو»، به گمان من ادامه و استمرار سلسلهی تولیداتی است که با رویکردی روزنامهنگارانه، منتقدانه و پژوهشگرانه تهیه نمیشود. درست بر عکس، این جنس تولیدها در خدمت جا انداختن و مسلط کردن روایتی هستند که در آن مخاطب سهم و نقشی انتقادی و فعال ندارد. مخاطب باید منفعل باشد یا موافق.
این شبکه دسترسی به منابع تصویری آرشیوی غنی و مفصلی دارد. کارش را هم خوب بلد است. تدوین و تولیدش – با در نظر داشتن پیشفرضهای سیاسی و جهتگیریهای ایدئولوژیکاش – پاکیزه و اثرگذار است. پخش مصاحبههای شاه که آگاهانه برای بازسازی چهرهی شاه و ترمیم تصویر مخدوش شاه مغلوب در برابر موج انقلاب انتخاب شده است، بخشی از پازل این مجموعه و مستندهای مشابه دیگری که «من و تو» ساخته است. اما دیدن چنین فیلمی برای کسی که تاریخ ایران را خوب میداند و تنها به روایتهای مسلط رسانهای و ایدئولوژیک یکسویه بسنده نمیکند، آزارنده است.
چنانکه در یادداشتی که دربارهی «از تهران تا قاهره» نوشته بودم، این نوع روایتها جهد بلیغی میکنند که بر نارضایتی بخشی از مردم ایران از نظام حاکم سوار شوند. به همان اندازه که جمهوری اسلامی بسیاری اوقات تلاش میکند روایت خود را از انقلاب تنها روایت معقول و موجود قلمداد کند، سلطنتطلبان نیز در همین میدان بازی میکنند. به قول همایون خیری «جمهوری اسلامی وجود آدمیزاد قبل از انقلاب را به رسمیت نمیشناسد، تلویزیون من و تو وجود آدمیزاد بعد از انقلاب را». کوتاهترین و شاید دقیقترین توصیف این فیلم همین است. هر دو طیف – نظام حاکم پیش از انقلاب و پس از انقلاب – آگاهانه و عامدانه بخشهایی از تصویر بزرگتر را به محاق میفرستند. در این روایت، شاه چهرهای دارد ایراندوست که تمام دغدغهاش آبادانی و توسعهی ایران است. شاه در این قصه، از افزایش قیمت نفت استفاده میکند برای توسعهی کشور و تقویت بنیهی نظامیاش برای حفظ تمامیت ارضی کشور؛ روایت فیلم مایل به ارایهی چنین تصویری از شاه است. قدرتهای غربی سر بر آوردن شاه را نمیپسندند. پس میکوشند که این قدرت مزاحم را از سر راه بردارند. منطق روایتهای رسانهای امروز هم از قدرت مسلط همین است. حاکمانی که دل در گرو آبادانی و عزت و استقلال کشور دارند ولی قدرتهای غربی مزاحمت ایجاد میکنند و سنگاندازی میکنند.
جنس پرسشهایی که از شاه دربارهی توسعهی نیروی نظامی ایران میکنند، از همان جنس پرسشهایی است که در برابر توسعهی انرژی هستهای در ایران امروز پرسیده میشود. هر دو روایت به ناخودآگاه مخاطب دستاندازی میکنند که نیکنهادی و سلامت صاحب قدرت – و خطاناپذیری، حسن نیت، درایت، خردمندی و فرزانگی او را – مفروض بگیرند و در آن هیچ تشکیکی نکنند. به روایت دقیقتر، هر دو از مخاطب، از شهروند، از ایرانی، از فرد، سلب عاملیت میکنند. برای هر دو، مخاطب باید روایت ما را بیچون و چرا بپذیرد. هیچ راه سومی وجود ندارد: مخاطب یا صاحب خرد است و واقعاً دلبستهی آزادی و آبادانی ایران است که ناگزیر باید روایت قدرت مسلط را و شیوهی او را به همین شکل موجود بپسندد یا ناگزیر دشمن، مخالف و برانداز و خرابکار تلقی میشود. در این روایتها، هیچ تردیدی نباید کرد که صاحب قدرت فاسد نمیشود. ممکن است اشتباهاتی رخ بدهد ولی این اشتباهات فرعی و حاشیهایاند.
شاه وقتی میگوید مارکسیسم در ایران غیر قانونی است، پرده از نگاه استبدادی و یکسره بیگانه با آزادی و اندیشهی او بر میافتد. مهم نیست من و شما با مارکسیسم موافق باشیم یا نه. مهم این است که شاه وقتی از مارکسیسم حرف میزند، مارکسیسم برای او نه تئوری است، نه حتی یک جنبش انقلابی؛ در روایت او، مارکسیسم مترادف با شر محض و مطلق تلقی میشود. از همین روست که انقلاب سفید هم مو به مو تصویر یک جنبش اصلاحگرایانه و آزادیخواهانهی مترقی تصویر میشود. در این فیلم، شاه نیروی نظامیاش را به یاری سلطان قابوس میفرستد برای سرکوب مخالفاناش. آمریکا برای حمایت از متحداناش بارها نیروی نظامی به جاهای مختلف دنیا گسیل کرده است. شاه چنین کاری برای سلطان قابوس میکند. عربستان سعودی کار مشابهی را در بحرین میکند. ایران به سوریه و عراق نیرو میفرستد. صورت کار همه یکسان است. وقتی از بیرون نگاه کنی، همه یک کار میکنند. تنها وقتی که یک تئوری خاص، یک نظریهی مشخص در سیاستورزی را انتخاب کرده باشی، این حرکتها معنای مثبت یا منفی پیدا میکنند. روششناسی روایت مهم است. روششناسی اگر به طور طبیعی تن بدهد به مشروعیتبخشی ناگزیر مداخلهی نظامی در کشوری دیگر و جانب یک جناح خاص سیاسی را گرفتن، ناگزیر بعضی از این مداخلات مشروع میشوند و بعضی نامشروع. ولی همیشه میتوان فاصلهای انتقادی را حفظ کرد و به همان اندازه که شاید بشود از نقش ایران – فعلی – در عراق و سوریه انتقاد کرد، میشود از نقش بقیه هم به همان اندازه انتقاد کرد. البته نگاههای مطلقاندیشی که تصوری آرمانی از ارزشها و عدالت و سیاستورزی دارند، ناگزیر، از پیش، یکی یا بعضی از اینها را مشروع میدانند و از بقیه ناگزیر و بدون هیچ نگاه انتقادی و جزییتر سلب مشروعیت میکنند.
فیلم «من و تو»، اهداف سیاسی مشخصی را دنبال میکند: بازسازی و ترمیم چهرهی سلطنت و کوشش برای نشان دادن اینکه آنچه پس از آن آمد، نامطلوب و تباه بوده است (فلذا آنچه پیش از انقلاب بوده به همین اعتبار موجه و معقول و قابل دفاع). گفتن ندارد. اما پخش همینها، پرده از نگاه متکبر و خودمحور شاه هم بر میدارد. روایتهای فیلم هم برای کسی که سوی دیگر داستان را هم مطالعه کرده است به سرعت و به آسانی تبدیل به روایتی کمیک از واقعیت میشود. سؤال بعدی این است که اگر چنین روایتی، بازیگران این روایت و صحنهگردانان آن متصل به قدرت شوند و توانایی اعمال تغییر پیدا کنند، چشماندازی هولناک پیش روی ماست. صورت عریاناش این است: فرض کنیم همین الآن چنین نگاه و تفکری تبدیل به قدرت حاکمهی ایران شود؛ آن وقت چه؟ اینجاست که ما انتخاب میکنیم. چنین روایتی اگر قرار باشد جایگزین روایت مسلط فعلی شود، نه که تفاوت چندانی پیدا نکند بلکه عقبگرد تاریخ است. سقوط فکری است و بازگشت به جهانی خیالی که تار و پودش دروغ است و تبلیغات.
من هنوز تنها بخش اول «انقلاب ۵۷» را دیدهام (و میتوان ادعا کرد و نشان داد که بخشهای بعدی هم از همین منطق و نحوهی روایت تبعیت میکند). ارزیابی من از این روایت – تا اینجا – همان است که در فیلم قبلی «از تهران تا قاهره» داشتم. توهین به شعور مخاطب و تحریف صریح و عریان تاریخ. کوشش برای توجیه کردن خطاهای سیاسی شاه – و لاپوشانی حس تبختر و مگالومانیای ویرانگر او – و به دست دادن روایتی عامهپسند از علل سقوط پادشاهی. سؤال این است که اگر مخاطب این روایت را میپذیرد یا برایاش دلنشین است، آیا مشکل از فهم مخاطب یا سادهلوحی است؟ یا «من و تو» هوشمندانه توانسته است عناصر خیال را به بازی بگیرد و سوار بر نارضایتیهای عمومی مخاطب شود؟ پاسخ هر چه باشد در واقعیت قصه تفاوتی ایجاد نمیکند: توهین به شعور مخاطب و تحریف وقیحانهی تاریخ. شاه ایران بر خلاف روایت این فیلم، درک ضعیفی از اقتصاد داشت. مشکل توطئه یا ناراحتی قدرتهای غربی نبود؛ مشکل کوتهبینی اقتصادی شاه بود به اضافهی هزار و یک مشکل دیگر که تنها یکی از آنها استبداد رأی بود. این فیلم و فیلمهای دیگر «من و تو» به ما میگوید که این شبکه از یک ایدئولوژی تعریفشدهی مشخص تبعیت میکند و تکلیفاش با خودش روشن است. ژورنالیست یا روزنامهنگار حرفهای نیستند. یک گروه رسانهای با اهداف تعریفشدهی ایدئولوژیک که میداند دقیقاً دارد چه میکند. سادگی و البته بلاهت است که کسی که این روایت را نمیپسندد – یا به دلایل عقلی یا به دلایل ایدئولوژیک و سیاسی – بنشیند و تنها به آن ناسزا بگوید. اینها متاعی به بازار فرستادهاند. راه شکستن این متاع، آوردن متاعی است بهتر و هوشمندانهتر.
روایتها از یک ماجرا همیشه محکوم به دوگانگی و دوقطبی بودن نیستند. ولی منطق ذهنی عوامزده روایت دوگانه و سیاه و سفید را راحتتر هضم میکند تا روایت پیچیدهای که بگوید شما بیش از دو انتخاب دارید. روایت «من و تو» به مخاطب تنها دو انتخاب میدهد: انتخاب ما – که انتخاب خوب، درست، وطندوستانه و آزادیخواهانه است – و روایت دیگر که حاصلاش ویرانی است و تباهی. روایت سومی وجود ندارد. سازندهی فیلم برای مخاطب شأنی به عنوان مخاطب مستقل قایل نیست که بتواند به او روایت یا انتخاب دیگری هم بدهد و بگوید بعضی هستند که نه این را میگویند نه آن را. اینجاست که آن تعبیر چارلز کرزمن از انقلاب ایران معنا پیدا میکند: انقلاب نیندیشیدنی. در این روایت، ایران پهلوی جزیرهی ثبات است و در خیال کسی هم نمیگنجد که آن نظام از اوج سقوط کند به بیچارگی و استیصال. این حادثه را فقط میتوان با توطئه و اقدام خبیثانهی «دیگری» توضیح داد. راه دیگری ندارد. یعنی از تحلیل واقعیت هم عاجز میشود.
در این داستان، فقط یک نوع حکومت کردن معنا دارد و زمامداری خوب و درست و معقول همان است که ما میگوییم و میخواهیم. غیر از این اگر باشد ناروا، مخرب و خطرناک است (تمام اینها را از دو لب مبارک شاه به صد زبان در این فیلم در مصاحبههایاش میشنویم). این فیلم، و فیلمهایی از این جنس، از دیگریستیزی مزمن رنج میبرند. با این نگاه، کسی که مانند ما فکر نمیکند، مشکل دارد و جایی از کارش میلنگد. ما حداکثر تحمل و مدارا میکنیم ولی هرگز گمان نمیبریم که شاید ما راه را خطا رفته باشیم. شاید دیگری جایی درست بگوید.
با تمام این اوصاف، در عمل ممکن است تحلیلهای عقلی، نظری یا سیاسی (یا حتی روزنامهنگارانه) نتواند پیامد و تأثیرگذاری واقعی چنین محتواهایی را پیشبینی کند. گاهی تبلیغات میتواند برای یکی مثل احمدینژاد هم پیروان و حامیانی دست و پا کند. در نهایت، مردم – در تمامیتشان با همهی تفاوتها و پیچیدگیها و انتخابها و تصمیمهایشان در لحظات تأثیرگذار و سرنوشتساز – میتوانند نشان بدهند که چنین محتویاتی چقدر میتوانند تعیینکنندهی سرنوشتشان باشد. چندین دهه است که کلیت مردم ایران دیگر گوششان به سلطنت و میراث پهلوی بدهکار نیست. ممکن است آینده تغییر کند؟ شاید. ولی اگر قرار باشد این نگاه تغییر کند، سلطنتطلبان و پهلویدوستان نمیتوانند با در پیش گرفتن این نگاه یکسویه و خود-مشروعیتبخش به جایی برسند. دست کم گمان من این است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , انقلاب ۵۷, دیگریستیزی, سلطنت, من و تو, پهلوی, پوستين واژگونه
این داعش جهالت است که میداندار است
مدتی است که «داعش» تبدیل به نامی بلندآوازه شده است؛ مثل بسیاری از نامهای دیگری که تبدیل به نام تجارتی میشوند. از این حیث تفاوتی میان طالبان، داعش، انصار حزبالله، مکدونالد، اپل و مایکروسافت نیست. همه توانستهاند به نحوی خیال مخاطبان را تسخیر کنند. گام بعدی این است که این نامها – این برندها – به آهستگی و پشت پردهی ضمیر ناخودآگاه مخاطب، توانایی تحلیلگری مستقل و انتقادی را هم از مخاطب میگیرند. حالا دیگر «داعش» تبدیل شده است به ابزار؛ شده است سلاحی یا شعاری برای زندهباد و مردهباد گفتن، برای «این مباد» و «آن باد» سرودن. چه قلمفرساییهایی که در میان عقلا و میان عوام مردم دربارهی خاستگاه «داعش»، منابع مالی، ایدئولوژی سیاسی و هزار و یک عنصر مربوط و نامربوط به آنها نشده است. چه سرودهای آتشین و پرسوز و گدازی که سروده نشده و نمیشود در محکومیت این «داعش» و توحش و خشونت و سبوعیتشان. اما تبلیغات و کلیگویی و تعمیمهای بیجهت کار خودش را کرده است: داعش تبدیل به ناسزا شده است. عدهای خیلی آسانگیرانه هر کس و هر چه را که خوش نمیدارند مسما و ملقب به «داعش» میکنند. حالا اصطلاحاتی مثل «داعش داخلی» و «داعش درون» خریدار پیدا کرده. بازارش هم روز به روز گرمتر میشود. در حدی که تعبیر پهلو به پهلوی لغو میزند و گاهی یکسره از معنا تهی میشود. گاهی میشود اسباب تفریح و تمسخر. گاهی مایهی طنز و مطایبه است و گاهی مهمات زرادخانهی فروکوفتن رقبا و مخالفان و «دیگری».
داعش در هر چه موفق نشده باشد، در یک چیز موفق شده است: خودش را ثبت کرده است! نه فقط به ظلم و توحش، نه فقط به عبور از آدمیت و بدیهیترین اصول اخلاق، بلکه خودش را ثبت کرده است به مثابهی نامی تجاری، پربسامد و پرکاربرد که بسیار انسانها بدون لحظهای درنگ حاضرند وقت و بیوقت استعمالاش کنند.
اما ما غافلایم که این ظفرمندی داعش، شکست ماست. شکست مسؤولیتپذیری انسانی ماست. رنج آدمیان و به باد رفتن امید و آرزوهای انسانها را نمیتوان و نباید فروکاست به ابزاری برای ابراز سرخوردگیها یا نارضایتیهایی که به هر دلیلی از هر کسی یا هر چیزی داریم. حد نگه داشتن و حفظ ادب مقام یعنی همین.
ما از داعش واقعاً چه میدانیم و چقدر میدانیم؟ تقریباً هیچ. هر چه میدانیم خلاصه است در چند تصویر که ماههاست در شبکههای مختلف خبری تکرار میشوند. تصاویری تکراری. یک فیلم – و فقط یک فیلم – از خلیفهی قلابی و خوشخیال و بلندپرواز. چند فیلم سر بریدن انسانها که معلوم نیست کجا و چگونه گرفته شده و چطور در شبکههای رسانهای جهانی منتقل و منتشر میشود. سلاحهایی سنگین و پیشرفته که – دست بر قضا محصول ایران نیستند – و همگی نام و نشانشان آشکار است. گروهی اندکشمار که به طرز حیرتآوری ثروتمند است و دسترسی به منابع مالی – ظاهراً پایانناپذیر – دارند. بسیاری از اطلاعاتی که باید دربارهی این افراد داشته باشیم مشکوک و مخدوش است. مثلاً دربارهی طالبان یا حتی القاعده شناخت عمومی بیشتر و دقیقتر است (قبلاً نبود به نظرم). در چنین شرایطی که منطقه درگیر بحران است، گمان من این است که در افتادن به این بازیهای تبلیغاتی کمترین زیانی که دارد این است که ممکن است به راحتی بازیگر صحنهای شویم که چندین سال بعد یا چند دههی بعد معلوم شود فریبخوردهی آن بودهایم. درنگ کردن و هشیار بودن در چنین مواردی شرط عقل است. فرونیفتادن به امواج عاطفی و احساسی این ماجرای – عمدتاً رسانهای – هم شرط اخلاق و انصاف است.
خوب است یک بار دیگر به دقت در تاریخ جستوجو کنیم. آخرین باری که عدهای هوس کرده بودند میراثهای تاریخی و مقبرهها را به این شکل پر سر و صدا و جنجالی با این همه طمطراق منفجر کنند و از آن تصویرسازی کنند کی و کجا بوده است؟ آن وقت باید از خود بپرسیم که از این بازیگردانی چه کسی سود میبرد، چه سودی میبرد و چرا؟ کار سختی نیست با تحلیلهای مختلفی – که چه بسا بسیاری اوقات ابطالناپذیر هم باشند – پدید آوردن داعش را به گردن این و آن بیندازیم. کار دشوارتر این است که بپرسیم چه وضعیتی و چه شرایطی باعث شده است چنین فضایی پدید بیاید؟ سؤال این است که چرا طالبان میرود، القاعده میآید. القاعده میرود، جبهه نصرت میآید. آن یکی میرود داعش میآید. داعش میرود و احتمالاً یکی دیگر جانشیناش میشود. کدام زمینهی بروز خشونت و بروز بیعدالتی است که از آن غفلت میشود؟
داعش، یعنی جهل. دیگری را داعش دیدن و داعش خواندن کار سهلی است. وقتی به همین راحتی از کلمات تیغ و تفنگ میسازیم و دیگری را میدریم، خود قربانی جهل شدهایم و قربانی داعش. تفکر انتقادی یعنی همین که اجازه ندهیم بمباران اطلاعاتی که اشرافی بر جزییاتاش نداریم توان نگاه منصفانه و عقلانی را از ما سلب کند. نگاههای مطلقاندیشی که به آسانی حاضرند ناسزاهای نوپدید را نثار رقیب یا حریف یا مخالف خود – یا «دیگری» – کنند، کمکی به حل مشکل نمیکنند. بخشی از استمرار مسأله هستند.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تفکر انتقادی, خشونت, داعش, ديگریستيزی, کفر پنهان
اگر دانی…

لابد اینجور است. اینجور است که ودیعهی غم در نهاد انسان است. شاید همین باشد. ولی میدانیم آیا… میدانیم که نه غم، نه شادی، که خودِ آدمی نمیپاید؟ میدانیم که وقتی توفان بینیازی میوزد فرعون همانطور از صحیفهی هستی زدوده میشود که موسی؟ میدانیم که بیرنگی است که اسیر رنگ شده است؟ میدانیم که فرعون و موسی هر دو وجودِ مجاز بودند/هستند؟ میدانیم که وقتی یکی دیگری را از میدان به در میکند یا شکست میدهد، پیشاپیش خودش شکستهخورده و سپرانداختهی میدان است؟ میدانیم که زخمی که به دیگری میزنیم ابتدا بر تن ما مینشیند و التیام هم پیدا کند، همچنان اثر این شکست در جانمان میماند؟ لابد نمیدانیم که غافلانه زندگی میکنیم. یا زندگی را رها میکنیم. حاصل حیات، همین دم، همین وقت، همین نفسی که اکنون فرو میرود و هیچ ضمانتی نیست که دم دگر برآید یا نه… حاصل حیات، باد است؛ بود نیست، نابود است. آن وقت است که ذرهذرهی وجودت آرزو میشود؛ آرزوی روز بهی. آرزوی دانستن حال یکدیگر. آرزوی خضر مبارکپیای که رفیق بیکسان و یار غریبان شود…
و آن وقت است که خلاصهی این آواز میشود این:
نمیکنم گلهای…
لیکن ابر رحمت دوست، به کشتزار جگرتشنگان، نداد نمی.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, خضر, هيچ, هيچ در هيچ
چو مرگ این جامه بستاند، تو عریان مانی و رسوا

ساعاتی از امروز را میان شهر مونترال پرسه میزدم و به تلاوت سورهی والفجر با صدای منشاوی گوش میدادم. گوش نمیدادم، مینوشیدم. مست میشدم. بسیار فرق است میان آنکه قرآن را بخوانی یا بشنوی. بخوانی و بدانی یا اینکه بنوشی و مست شوی. این سوره و این تلاوت چنین میکند. نیمی از سوره حکایت عدالت اجتماعی است اما همین عدالت، همین مضمون فربه و کلان اخلاقی، پیوند دارد به مرگ، به قیامت، به انتباه. به اینکه آدمی چه آسان خود را میفریبد ولی فریباش را برای خود مزین میکند. فریب را حتی به خدای خود نسبت میدهد. در برابر خدا تغافل و تجاهل کردن و خود را پیش او آراستن به تزویر و تلبیس کاری است که زاهدان زیاد میکنند. چنان میزیند و مینمایند که گویی تسلیم محض و مطلق اویند. چنان زبانشان میگردد که گویی هر چه بر سر آنها میرود ارادت اوست. نعمت اگر بیابند میگویند پرودگارم نعمت داد و بلا اگر ببینید گویند او بود که مرا خوار کرد. همانجا گریبانشان را میگیرد که پس چرا یتیمان را در نمییابید و گرسنگان را سیر نمیکنید و مال هم را به باطل میخورید. و حب مال در جانتان ریشه کرده است. چرا ظلم میکنید؟ چرا در برابر ظلم سکوت میکنید؟
در همان نیمهی نخست، قصهی ستمگران و گردنکشان عاد و ثمود و فرعون ذی الاوتاد را چه فخیم روایت میکند که تازیانهی عذاب بر سرشان فرود میآید. ولی چرا عاد و ثمود و فرعون را دور میبینیم؟ چرا همیشه فقط این ستمگری را در سیمای بیدادگران و مستبدانی میجوییم که تشت رسواییشان از بام فلک فرو افتاده است؟ چرا استبداد خود را فراموش میکنیم؟ چرا یادمان میرود که اگر نه سر این پیچ، سر آن گردنه محاسبی سختگیر به کمین نشسته است. عجب تعبیر مهیبی است این ان ربک لبالمرصاد. جایی که سنجشگری به قوت و سختی گریبانات را میگیرد. جایی که میگوید چه کردی تا کنون؟ چرا با خودت چنین کردی؟ چرا جایی که باید سخن میگفتی، سکوت کردی؟ چرا به دیگری ستم کردی؟ چرا به خود ستم کردی؟ آنجا که زمین پوک میشود از هول قیامت، آنجا که ظاهر و باطن یکجا فرو میریزد. جایی که قیامتی قائم میشود، بلکه قائم قیامت میشود، خدا به عیان گام بر میدارد شانه به شانهی ملائک. وَجَاءَ رَبُّکَ وَالْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا. آنجا تازه یاد آنچه باید میکرد و نکرد در خاطرش زنده میشود. روز عمل بلاحساب، بیعملی ورزیدی؛ فراموش کردی یا خود را به فراموشی زدی. روز حساب بلاعمل. همان فردای مرصاد، بلکه فردای پس از آن، همان فردای پرده گشودن قائم، یَوْمَئِذٍ یَتَذَکَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّکْرَىٰ و چه سود؟ حالا وقت حسرت خوردن است که: این حساب فردا را امروز به دست داشتن واقعاً چه هزینهای داشت؟ چه زیانی میبردی از آزار به دیگری نرساندن؟ چه وزری به دوشات بود اگر مهربانتر بودی؟ چه میباختی اگر کینه در جانات نمیانباشتی؟ نمیشد همینها را سرمایه کنی و پیش بفرستی؟ چه میباختی که چنین خطر کردی به گمان اینکه فردایی نیست و نام گمانات را یقین گذاشتی؟ چه میباختی واقعاً؟
حالا فردای حساب بلاعمل رسید. فردای ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا. و آن آخر خط، دو سه زمزمهی لطیف نوازنده دارد که نفسی اهل اطمینان، راضیه و مرضیه، اهل سکینه و طمأنینه و لبالب از رضا و رضایت، عمل بلاحساب ورزید در آن دیروزی که فردایاش نادیدنی مینمود. فردای دمیدن خورشید قائم که ابتدای عبودیت است. و شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد و ندانست که فادخلی فی عبادی نه امروز، که فردا از راه میرسد. و آنجا موصوف به جنت میشود که «دلبرانه بنگری در جان سرگردان من».
تمام این قصه را حالا از نو بخوان. با همان آواز. با همان موسیقی. با همان پیچ و خم و کشش جان و حنجره. چیزی از تو خواهد ماند؟ یا همان زمینی میشوی که دکا دکا؟ واقعاً چه میباختی؟ چه میباختم؟ چه میباختیم اگر کین نمیپروردیم و غبار از آینهی خود میزدودیم و خیالاندیش نبودیم؟ چه میباختیم اگر میدانستیم که آن فردای تذکر حتی اگر پسینی نداشت، قطعیت مرگ را داشت و با در آمدن آن از هم گسسته میشدیم و دیگری فرصتی برای دلجویی از یکدیگر نمیماند؟ چه میباختیم اگر به قدر سر سوزنی آن دانش با مثقال ذرهای عمل همراه میشد، ولو حساباش را دائماً ناسنجیده میپنداشتی؟ عدالت چه هزینهای داشت که ستم پرهزینهتر و گرانبار را اختیار کردیم؟ مهربانی چه باری بر دوشمان بود که آینهی وجود دیگری را سنگباران کردیم؟
و باز قصه را از نو بخوان. باز بخوان. بخوان و این بار مگو و منویس. بشنو و بنوش.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/08/Menshawi-al-Fajr-I.mp3][هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حساب, ستم, عدالت, قائم, قرآن, قيامت, مرگ, منشاوی, والفجر
گر چه ماه رمضان است… (نسخهی صریح)

دیدهاید گاهی شاعری، رندی، طنزپردازی چیزی میگوید یا مینویسد که در حقیقت کنایهای است به کسی و طعنهای است به او ولی فردی که مخاطب آن است و در واقع موضوع این نقد، متوجه نقد نمیشود و فکر میکند این سخن ستایش او یا وصف حال او به وجهی مثبت است؟ حافظ یکی از همین شاعران است که بارها چنین کاری کرده است. زبان حافظ، زبانی است دوپهلو که گاهی وقتی بیتی را میخوانی معنایی که از آن میفهمی عکس آن چیزی است که در بیت نهفته است و مراد شاعر است. و این خطای فاهمه، درست مثل خطای باصره، چیزی نیست که اصلاحاش خیلی دشوار باشد. کمی دقت در الفاظ لازم است و پرهیز از شتابزدگی.
حافظ بیتی دارد که خصوصاً این سالها اهل دینداری و روزه و رمضان به دفعات به آن بیت استشهاد جستهاند به این گمان که گویی حافظ در تأیید و تصویب روزهداری متعارف آن بیت را سروده است. بیت مشهوری است:
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی.
پیشتر دربارهی این بیت نوشتهام (اینجا و اینجا). حالا که به روزهای آخر ماه رمضان نزدیک میشویم و احتمالاً روزهداران یا متظاهران به روزهداری (!) به قدر کافی اینجا و آنجا این بیت را خرج کردهاند بدون اینکه بفهمند شاعر چه گفته است، خوب است همین بیت را دوباره با دقت بیشتری بخوانیم. دو تعبیر در این بیت وجود دارد که ذهن خواننده را از معنای نهفته در بیت منصرف میکند. یکی تعبیر «می عشق» است که پرکششترین تعبیر دوپهلوی این بیت است و زمینهساز همین خطای رایج است. وقتی از می عشق سخن بگویی، طبیعی است که مردم اولین واکنششان این است که شاعر به صراحت از می زمینی و بادهی سکرآور دنیوی سخن نگفته است پس مضمونی معنوی و باطنی را در نظر داشته است. اما تعبیر دوپهلوی دیگری که این برداشت را خراب میکند همان دو کلمهی «گر چه» است در ابتدای مصرع بعدی.
در میان مردم عادی که چندان ملتزم آداب شریعت نبودهاند و در غیر ماه رمضان مرتکب صغایر و کبایر مختلف میشدند و میشوند، در فرهنگ سنتی این عرفی رایج است که در ماه رمضان دست از این دلیریها بردارند. یعنی همانکه حافظ گفته بود:
نگویمت که همه ساله میپرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
با این تفاوت که اینجا یازده ماه می میخوردند و یک ماه (ماه رمضان) را پارسایی پیشه میکردند. ولی بیت مورد بحث درست معنایی خلاف این را دارد. اگر واقعاً بحث «می عشق» در میان است، تعبیر «گر چه» بیمعناست چون می عشق همان چیزی است که قاعدتاً باید حظ معنوی بدهد و چه ماهی بهتر و مهمتر از رمضان برای درک و دریافت حظ معنوی؟ پس چرا باید «به رغم» ماه رمضان (همان «گر چه») کسی می عشق بنوشد؟ اینجاست که رندی حافظ خودش را نشان میدهد. به صراحت دارد از چیز ممنوعهای حرف میزند که با رمضان سازگاری ندارد. میگوید چیزی هست که در ماه رمضان کسی سراغاش نمیرود و نباید برود ولی شما به حرف عوام توجه نکن؛ برو سراغ همان. این همان چیزی است که باعث پخته شدن خامان میشود. اینکه نظر حافظ دربارهی بادهی زمینی چیست محل بحث ما نیست. بحث سر همین «گر چه»ی رندانه است که باعث شده است تقریباً همهی متشرعان سختگیر یا ملایم به دام رندی حافظانه بیفتند و گمان کنند قصه تأیید خودشان است. قصهی «خر برفت» مثنوی است. به هر حال، در این آخرین هفتهی رمضان، یادآوری این نکته مهم است که هر جا به لفظ رمضان و روزه و این چیزها برخورد کردید، گمان نکنید که معانی هم لزوماً همانهایی هستند که شما در نظر دارید.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , حافظ, خر برفت, رمضان, رندی, مثنوی, ميکدهی عشق, می عشق
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره این شعر سید حسن حسینی را یافتهام و میخوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دستنویس به من داد و هنگام خواندناش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی همچنان در این شعر صمیمیتی موج میزند که بازخوانی آن هزار خاطرهی لطیف را در خیالام زنده میکند. از مضمون شعر به روشنی بر میآید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سید حسن حسینی متعلق به نسلی بود که همگناناش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امینپور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسباش قرار میدهد ولی از تأثیرگذاریاش نمیکاهد. از دوست نادیدهای که این شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیدهی مرا به دیدار این شعر زندهیاد سید حسن حسینی گشود، سپاسگزارم. این شما و این شعر:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینهپرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیهمست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هالههایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاهگاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریهی پنهانی است
[شعر, قدريه] | کلیدواژهها: , رمضان, سید حسن حسینی, شب قدر, شعر, شهادت, علی