خاطرهی دیدار پريروز هنوز دارد گوشهی ذهنام، کنج دلام، در آن اعماق روحام زبانه میکشد. به خود که نگاه میکنم میبينم چه اندازه از تو دورم. اما واقعاً ما پيشتر از اينها برای تو چه بوديم و چه میکرديم، امروز چه میکنيم؟ پيشترها يعنی پنجاه سال پيش، صد سال پيش، دويست سال پيش، هزار سال پيش! واقعاً آن وقتها تو چه میخواستی و ما چه میکرديم؟
آن همه جان عاشق که در سودای تو ذره ذره سوختند (و آری، هنوز هم میسوزند)، با تو چه نسبتی داشتند و دارند و ما کجايیم؟ هنوز هم کسی برای تو جان میدهد؟ نه، زمانه عوض شده است! لباسها عوض شده است. آدمها فرق کردهاند. اما تو همانی که بودی. بايد کسی با تو هزاران سال راه آمده باشد. بايد از صدها گردنه با تو عبور کرده باشد، بايد عمری خون دل خورده باشد. بايد ايام رنج و محنت و قتل و غارت را از سر گذرانده باشد. بايد مرده باشد، بايد جان داده باشد، باید شهيد شده باشد تا بفهمد تو چه اندازه راه آمدهای. تمام تاریخ را قدم به قدم آمدهای و هنوز انسانها همديگر را میدرند و میخورند. هنوز اينها با هم صلح نکردهاند. حال تو داری رنج میبری و آزردهخاطری که اينها چرا بس نمیکنند؟
آری زمانه عوض شده است، ولی ما انگار هنوز ديوانهايم. ما هنوز آن عقل کذايی به سرمان نيامده است (کاش هرگز نيايد!). هنوز ديوانهوار دلمان به صلح خوش است. هنوز خيال میکنيم اين همه آدم که دم از صلح و دوستی و مهر میزنند (همينها که فرياد آزادیخواهی و دموکراسیخواهیشان گوش فلک را کر کرده است)، واقعاً حسن نیتی دارند. دلمان خوش است به خدا! تو هم دلات خوش است! واقعاً اميدواری هنوز! من نمیدانم تو و تبارت چرا اينقدر دير از اين بشر دل میکنيد؟ نمیدانم. ولی مگر فرقی هم میکند؟ بدانم يا ندانم، اسير توام. هر جا بروی من هم بايد بروم!
هی با خودم میگويم:
ديده میبايد که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
ما دلمان به شاهی تو خوش است که شاهی هستی بی تخت و تاج! بانو راست میگفت. زياد خوب نيست به تو نزديک شويم! قربت بيش از حد هزار و يک مصيبت دارد. ولی ذوقی دارد دور از تو (حالا نه خيلی خيلی دور) بال بال زدن. تپيدن. گريستن. سوختن. خودت هم میدانی. و میدانم که میفهمی. بعضی وقتها يکهو همهی قاعدهها و اصول را کنار میگذاری، میآيی آن وسط. يادت میرود اين آدمهای دور و برت ازت توقع دارند اتو کشيده باشی. با خودم میگويم ما چرا بايد خودمان را به او ببنديم؟ ما کجا و او کجا؟ ولی مگر او از آلودگی ما آلوده میشود؟ مگر دريا از ناپاکی ما رنجی میبرد؟ ما اما با رفتن به دريا پاک میشويم.
اصلاً چرا من يکی بيهوده برایات بايد روضه بخوانم؟ خيلی با حالی به خدا!
پ. ن. فکر میکردم محتوای مطلب خيلی روشنتر از آن باشد که سوء تفاهم ايجاد کند. اما خوب چارهای نيست بايد بنويسم. اين زمانه که عوض شده است - و البته معلوم هم هست که عوض شده - هيچ ربطی به «راديو زمانه» ندارد؛ نه نفياً نه اثباتاً، نه تلويحاً نه تصريحاً. اين مطلب به دو مطلب گذشته مربوط است و البته زمزمهای شخصی است و بله اين عشقها هم يافت میشوند، هم صادقانه میشود تجربهشان کرد و از آنها لذت برد، لذت عميق. مهم اين است که من شخصاً از آن لذت میبرم و با خودم هم رو راستام و میگويماش.