ماجرا ساده است: هستند ميان ما کسانی که از زشتی، از درشتی، از پلشتی و از رذایل گريزاناند و با آنها زندگی نمیکنند. خشم و خشونت هم در شمار همين رذايل هستند. کوشش برای زدودن این خشونت از عرصههای مختلف حیاتِ بشری تکلیفی است که به هيچ توجيه از انسان اخلاقی و جويای زیبایی ساقط نمیشود. اینها چیزهایی هستند بسیار بیش از شعار یا قصه. این مضمون بلند در قلب تمام حرکتهای متعالی بشری نشسته است. پیامِ پیامبران هم چیزی جز این نيست. پیامبری که مقصود بعثتاش را اتمام «مکارم اخلاق» میخواند، همین نکته را به شیواترین وجهی بیان کرده است.
اما چرا این پيام، این مضمون شریف و فاخر فراموش میشود یا عدهای با غوغا کردن و توجیه و دلیلتراشی، کوشش میکنند يکسره از زیر بار آن شانه خالی کنند و با طرح وضعیتهای فرضی یا خیالی، این قاعده را بیشتر استثنا قلمداد کنند؟ فکر میکنم علتالعلل این دلیلتراشیها برای گريختن از تعهد اخلاقی و گریبان گرفتن از خويش میل و اشتها به قدرت است که آدمیان گرايش عجيبی به آن دارند. قدرت، هر زشتی و خشم و خشونتی را میتواند زیبا جلوه دهد و آن را توجیه کند. حرص و شهوتی که در قدرت هست، آدمی را نابینا میکند: حرص کورت کرد و محرومات کند / ديو همچون خويش مرجومات کند.
تباهیهای سیاست در سه دههی گذشته، و شاید بايد گفت در صد سال گذشته، در ايران، بیشتر باعث پا گرفتن و ریشه دواندن این شيوهی سيئه شده است. زندگی، قاعدهای دارد که هيچ وضعیت اضطراری و خاصی نمیتواند آن قاعده را از زندگی بگیرد: زندگی جاری است و سيال است. زيستنِ آدمی با جمودِ خشم و خشونت سازگاری ندارد. تنازع این دو نيرو (يعنی زندگی و میل به خشم و خشونت) زيستن را بر آدمی تلخ میکند. سياستی که در تمام این سالها با حرص بیاندازهای کوشیده است زندگیها را در چنبرهی قدرت خويش در آورد و پیوسته دامن سيطرهی خويش را بيش از پيش بگستراند، اول جایی را که هدف میگیرد، همین اصول برین و کلان اخلاقی است: برای اینکه سیاست بتواند کار خود را بکند، باید اصول اخلاقی را خُرد و حقیر کرد. سياستِ قدرت و ارعاب، بدون جزيی کردن و استثنايی کردن اخلاقی نمیتواند قدم از قدم بردارد. قدرت، همواره خود را مقدم بر اخلاق میداند، در نتیجه هيچ قیدِ اخلاقی را بر خود بر نمیتابد. سياست بیدادگرانه، طبعاً عدالت را به میل خود تفسیر میکند و در واقع قیدی بر عدالت مینهد. عدالت که فوق سیاست است و خود اصلی اخلاقی است، اینجا قربانی سیاست میشود و بردهی قدرت. دین هم همین وضع را در برابر سياست پیدا میکند. دين را میتوان به شيوههای مختلف مرعوب و منقادِ سياست کرد و از آن بردهای فرمانبردار قدرت ساخت. اين ناماش دینفروشی نیست؛ اين استضعاف و استخفاف است. سياست فرعونی است: مردم را خوار و خفیف کن، تا فرمان ببرند.
مایل بودم بخشهایی را از بحثی که ميانِ من و دانشطلب - این طلبهی تندخو و اصولگرا - در گودر در گرفته بود (اینجا را ببينيد)، برجسته کنم تا نشان دهم که چطور در یک گفتوگوی ساده، این خشونت و زبان هتاک به عریانی هر چه تمامتر میتواند در فضا نفرت و کینه را انتشار دهد. دانشطلب سنخنمايی است از زبان و ادبیاتی که اين روزها بر مقدرات کشور ما حاکم شده است. میخواستم عین عباراتی را که نفرت و انزجار از آنها فوران میکند، برجسته کنم و زیرشان را خط بکشم. اما میبینم که کار چندان خاصی نیست. اين روزها هر کدام از رسانههای دولتی و حکومتی را که به آسانی به کارشان ادامه میدهند ببينيد، زبانشان همین است. فکرشان همين است. خود را در انتشار این همه نفرت مجاز میدانند. گويی بسط دشمنی و کينه، گويی افترا زدن و تهمت زدن، وظیفهی انسانی آنهاست. اما چه باک، نوشتهی دانشطلب را هم که بخوانيد باز به همینها میرسيم ولی يکجا انگار تمام آن نفرتها را با هم میبينيد.
بحث بر سر اين نيست که چیزی که مینويسيم و ادعایی که داريم درست است يا نادرست. میتوان سخنی متين و سنجيده را چنان زشت و درشت گفت و نوشت که نگفتناش به از گفتناش باشد. اینجاست که پای اخلاق و تقوا به میان میآيد. بعضی فکر میکنند دعوت به خوبی و پاکی، چيزی نیست جز شعار و خیال. بعضی گمان میکنند سخن از حقیقت گفتن و پرهیز از ادبیات دستمالیشدهی سیاسی (که از صدر و ذیلاش استعمار و استکبار و استحمار و آمریکا و انگلیس و امپرياليسم میبارد) چیزی نیست جز حرفهای شاعرانه (و اين «شاعرانه» را هم با تحقیر میگويند). اما فراموش نکنیم که مهمترین پیامهای اخلاقی، بیزمان و هميشگیاند و فوق اوضاع و احوال خاص يک زمان و مکان خاص معنا دارند. وقتی سایه میگويد:
من به عهدی که بدی مقبول
و توانايی دانايی است
با تو از خوبی میگويم
از تو دانایی میجويم
خوب من!
دانایی را بنشان بر تخت
و توانايی را حلقه به گوشاش کن!
اين شعر نيست؛ عين حکمت است. این خيالبافی نيست، عین اخلاقِ عملی است. این مرض و آفتی است که گریبانگیر ما شده است که هر وقت مضمونی شریف و بلند را میشنویم، چه بسا به آسانی ناماش را «عرفانبازی» يا «صوفیگری» بگذاریم. همین نامگذاریها خود حامل تحقیر و خود-حقیقتپنداری است و دستِ کم گرفتن تمام معانی بلندی که عارفان و صوفیان ما به ما هديه کردهاند. مخالفت کردن با اعتزال سياسی و سر در لاکِ خود فرو بردن یک چیز است و زبان به درشتی و تهتک گشودن در برابر عرفان يا تصوف چيز ديگر. يکی روشِ نظری و عملی خود را با این مخالفت روشن میکند و حرمتِ کلام نگه میدارد و ديگری سخن بزرگان را میدزدد و بیدانشی و شتابزدگی خود را با درشتگویی نمايش میدهد.
مضمون تقوا در رعایت همین چیزهاست. قرآن را باز کنيد و ببينيد چقدر از تقوا سخن گفته است و اوصاف اهل تقوا چیست. بعید است کسانی که با اين دلیری پردههای حرمت میدرند و از هر کلمهای و حرفی خنجری میسازند برای دریدن و تيری زهرآگين برای افکندن، خطبهی پارسایان حضرت امیر را بخوانند و تکان نخورند. بعید است کسی با علی دمخور و دمساز باشد و بتواند این همه زشتی و کژاندیشی را بر خود هموار کند. اما پیمودن راهِ پاکی و درستی و از راه به در نرفتن و فريب سرابِ سیاست و قدرت را نخوردن، تمرین میخواهد. این تجربه يکشبه حاصل نمیشود. زمان میبرد. به قول مولوی:
آن کلام پاک در دلهای کور
مینپايد، میرود تا اصل نور
وان فسون دیو در دلهای کژ
میرود چون کفش کژ در پای کژ
چند سال پیش، بعد از سفری که به ايران داشتم یکی از چيزهایی که شديداً مرا تکان داده بود اين بود که جامعه به سرعت به سوی انحطاط اخلاقی میرود. این تباهی اخلاق همان است که حافظ ناماش را تباه شدن مزاج دهر نهاده است. این تباهیها البته از سیاست و سياستمداران ساخته است که میتوانند بنياد اخلاق را از جامعهای بکنند. این احمدینژاد نيست که در کشور ما خطر است؛ خطر، دروغگويی او و بیتقوايی اوست. خطر آن است که راست در چشم شما مینگرد، دروغ میگوید و خم به ابرو نمیآورد. خطر این است. (و نتيجهاش چيزی است شبیه اين يا بدتر از اين).
فکر میکنم يکی از مهمترین تکلیفهای جنبش سبز همين است که ريشههای این خشونت زبانی و عملی را به خوبی شناسایی کند و اول از همه خود را از آن مبرا سازد. و مهم است که گرفتار بحثهای حاشيهای نشويم و اصل معانی اخلاقی را پیش چشم داشته باشیم. حکايت ما با این دوستمان، همان حکايت سعدی است که گفت:
«ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلي بر او بگذشت، گفت: تو را مشاهره، چندست؟ گفت: هيچ. گفت: پس چرا زحمت خود همی دهی؟ گفت: از بهر خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بدين نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی»
ديدن این چهرههای مهيب و هولناکی که از حرفحرف کلامشان و از سطرسطر نوشتهشان تحقير و طعنه میبارد (و خود هم به طعنهزدن و تحقير کردن معترفاند)، حقا که اسباب عبرت است و مايهی بر خود لرزيدن! آن قدر باید نسبت به این زبان و ادبيات دشمنساز و دشمنکيش هشدار داد و آن قدر باید پيامدهای هولناک اين فکر دشنهتراش را پيش چشم خود داشت که آرامآرام جامعه را از این زهر سهمگین بپالاييم و تریاقی برای این بلای جانسوز و خردگدازی بيابيم که انسانيت، اخلاق، عدالت، تقوا و مدنیت را مثل گردابی در خود فرو میبرد. از یاد نبريم که هیچ کدام از ما از فروغلتیدن به اين ورطه مصون و ايمن نیستيم. چشم در چشمِ دیو نبايد دوخت. به روشنی نباید پشت کرد. ما در نبرد با تاريکی رو به روشنایی میرويم؛ همآغوش با ظلمت نبايد شد.
نظرها (4)
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ... (سوره آل عمران آيه 159)
Anonymous | پنجشنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۸، ۱۰:۴۹
بابا دست مریزاد! شما دیگه چه اعصابی دارید. من که وقتی حرفهای این آقای دانشطلب را می خواندم می خواستم تک تک موهای سرم را بکنم. خداوند به تمام کسانی که هنوز این قدرت و امید را در خودشان می بینند که با دانشطلب صفتان وارد بحث شوند سعه صدر دهاد و زبان روان.
زیتا | پنجشنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۸، ۰۶:۲۸
من متن کامل مکالمه شما را خواندم. مقبولترین بخشش کلام ماقبل آخر دانشطلب بود.
سلمان | پنجشنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۸، ۰۴:۱۹
من متن مکالمه شما را خواندم. حفظ ارامش در یک چنین جدل هایی خیلی مشکل است. مخصوصا گاهی که تاکتیک طرف صحبت درشت گویی است تا بازی استدلال به هم بخورد. به هر حال آرامشتان را تحسین کردم.
آرمان | چهارشنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۸۸، ۲۰:۴۲