يک ساعتی شده است که برنامهی يک هفتهایمان تمام شده است. ديشب ميزبانان ما را سوار قايقی در آبراههای کردند که دوبی را به ايران متصل میکند. شام را روی قايق خورديم و تا مرز خليج فارس رفتيم و دوباره برگشتيم. حس غريبی داشت وقتی طبقهی بالای قايق (درست است بگويم قايق؟) به آن دور دوستِ تاريک چشم دوخته بودم. آن دور دستی که خاک وطنام بر ساحلاش نفس میکشد. خودم باورم نمیشود با اين دماغِ سرکشی که دارم، اين اندازه از مجاورت با ايران هيجانزده بشوم، آن هم وقتی ايران دور از دسترسام نيست و مرتب به آن سفر میکنم. نشسته بودم سر ميز که قايق راه بيفتد و ما شام را شروع کنيم. تا موتورش را روشن کردند، اولين موزيکی که پخشاش آغاز شد، ترانهی تايتانيک سلين ديون بود! به همکار دانشمندم گفتم بعيد میدانم امشب زنده برگرديم هتل! ولی برگشتيم. مثل اين که زود فهميدند، موسيقی را به موقع عوض کردند!
مجالی نيست چيز زيادی بنويسم. کاش فشار کاری فرصتی میداد چيز تازهای بيفزايم. اما آن قدر خستهام که نای سر پا ماندن ندارم و چشمهام را به زور باز نگه میدارم. به لندن که رسيدم شايد خاطرات سفر را نوشتم. اما دوبی جای خوبی است. امیدوارم به زودی دوباره برگردم اينجا - البته با بانو اين دفعه.
نظرها (3)
http://www.youtube.com/watch?v=KnrGhcUwOMs
mahenow | چهارشنبه، ۲۱ شهریور ۱۳۸۶، ۱۵:۰۸
با سلام. از نوشته ها و نثر زیبایتان لذت می برم و توانایی و دانشتان غبطه می خورم. سری به ما هم بزنید.
مسعود | سه شنبه، ۲۰ شهریور ۱۳۸۶، ۱۳:۳۱
حالا داشته باش حال کسانی که یا به اجبار یا خود خواسته اما بالاخره با یاد وطن مینالند!
سوشیانت | دوشنبه، ۱۹ شهریور ۱۳۸۶، ۱۷:۱۰