تو نیز لطفی کن…

در غزلی که شجریان از حافظ در گلهای تازهی شمارهی ۴۸ میخواند، بیتی هست که لطف و ظرافتی فقط در یک کلمه دارد که اعتنای چندانی هم به آن نمیشود. یعنی ظاهراً کلمهی بیاهمیتی است ولی سنگبنای بیت است. بیت این است:
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشتهی خراب انداز
میتوانست بگوید: «اگر چه مست و خرابم بیا و لطفی کن». ولی لطفی که در «نیز» هست در کلمهی دیگری نیست. این کلمهی به ظاهر فرعی «نیز» است. شاعر به مخاطباش (معشوق یا محبوباش)، میگوید که مستی و خرابی او منزلت و درجهای است. همین بیخویشتنی – و دمی ز وسوسهی عقل بیخبر بودن – لطفی دارد. خراب بودن، سرگشته بودن و مست بودن، از نظر او ناکامی یا ناخوشی نیست. خوشی است. ولی آنچه این لطف و خوشی را مضاعف میکند، نظر دوست است. نمیگوید که چون مست و خراب هستم و دیگر دستام به جایی نمیرسد تو بیا و لطفی کن. میگوید این خرابی هست و خوب است؛ تو هم بیا و نظری به حال ما بیفکن. جای دیگر هم همین مضمون را پرداخته است:
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
این رندی و خرابی تکلیف است انگار. فریضه است. «که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن». این غزل که در اجرای «آفتاب نیمهشب» آمده است بیت خوشساخت و درخشان زیاد دارد. هر بیتی به وجهی دلنشین و دلرباست. امروز که این آواز را گوش میدادم به صرافت این بیت افتادم. آواز را گوش کنید که لطفاش از اینجور نکتهها بیشتر است.
[audio:http://malakut.org/others/gt/048.%20GT48.mp3][شعر, موسيقی] | کلیدواژهها: , جلیل شهناز, حافظ, شجريان, چهارگاه, گلهای تازه, گلهای تازه ۴۸
من خمش کردم خروش چنگ را…

یکی از آوازهایی که شجریان روی ابیاتی از مثنوی بانگ نی سایه خوانده است، در اجرای گلهای تازهی ۱۰۷ است که با تار هوشنگ ظریف و نی حسن ناهید در سهگاه در گوشههای حدی و پهلوی اجرا شده است. تمام اطلاعات مربوط به این آواز در خود برنامه آمده است.
[موسيقی, گلهای تازه] | کلیدواژهها: , ابوالحسن صبا, بانگ نی, سهگاه, شجريان, مثنوی, ه. ا. سايه, گلهای تازه ۱۰۷
گر بروی عدم شوم…

قطعهی زیر آوازی است از شجریان با گروه عارف – پس از اتمام برنامه فردی به زبان فرانسوی در نسخهی کامل این اجرا توضیحاتی میدهد لذا نمیدانم اجرای آلمان است یا فرانسه. برنامه در دههی ۶۰ اجرا شده است و در جستوجوها به عنوان «کنسرت آذرخش» میرسید. آوازی است در نوا با سنتور پرویز مشکاتیان روی غزل مولوی و در انتها هم تصنیف «دود عود» را میشنویم. به گمان من از دلنشینترین آوازهای شجریان است. اجرای کامل این قطعه را جایی نیافتم (این قطعه از وسط آواز شروع میشود). ممنون میشوم اگر کسی دسترسی به کل آواز دارد آن را برایام بفرستد. توضیحات فنی مخل ذوق آواز است. در یکی دو ماه گذشته، شاید بیش از سی چهل بار این آواز را شنیدهام و هر بار چیز تازهای در آن یافتهام.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2015/01/Shajarian-Ensemble-Aref-Nava.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , آذرخش, آلمان, دود عود, سنتور, شجريان, مولوی, نوا, پرويز مشکاتيان, گروه عارف
آزادی بیان در ستیز با خویش: کفر امتناع؛ ایمان وجوب

آزادی بیان میتواند به ضد خودش تبدیل شود و خودش را فلج کند (فکر کنید به آزادی بیان دربارهی آزادی بیان و حرکت دومینو آغاز میشود). آزادی بیان به خودی خود نه ارزشی است مطلق و نه فارغ و مستقل از آدمی. بر خلاف تصور رایج بسیاری، از جمله فارسیزبانان، به گمان من یکی از دستاوردهای مدرنیته این بوده که نگاه انتقادی به خودش را نیز تقویت کند. در نتیجه، آزادی (بیان) هم نزد شمار زیادی از غربیها، غیر دینداران و به خصوص غیر فارسیزبانها، بی قید و شرط و بی حد و حصر نیست. این موضع جزمی و ایدئولوژیک که با آزادی بیان مطلق به مثابهی یک اصل موضوعهی سنجشناپذیر، نقدناپذیر و مقدس برخورد میکند، عمدتاً میان نویسندگان و روزنامهنگارانی یافت میشود که مشغلهی روزمره، حوزهی کار (و تحصیل دانشگاهیشان) خارج از حوزهی علوم اجتماعی و نظریههای سیاسی و به ویژه حقوق بوده است. در نتیجه، این فقط رهبران دینی یا گروههای اقلیت نیستند که منتقد آزادی بیان بی حد و حصر هستند، بلکه نظریهپردازان و دانشوران علوم سیاسی و به طور خاص از میان غیر ایرانیان، غیر فارسیزبانان و غیر دینداران، منتقد این ادعا هستند. اما، نفس وجود یا حتی کثرت افرادی که منتقد یا مخالف آزادی بیان بی حد و حصر هستند نیز به خودی خود مفید مدعا نیست. ممکن است در کل کرهی زمین فقط یک نفر قایل به محدود و مقید بودن آزادی (بیان) باشد و فقط همان یک نفر حقیقت را دریافته باشد (و به تعبیر دقیقتر، تئوری او دربارهی آزادی بیان رد و ابطال نشده باشد). به اختصار، اما میتوان ادعا کرد که درک و فهم بسیاری از ایرانیان از مفاهیم مربوط به دنیای مدرن بسیار رمانتیک، شورمندانه و گاهی اوقات جزماندیشانه است.
دربارهی آزادی (بیان) در دو سطح میتوان سخن گفت. سطح نخست، سطح توصیفی و فلسفیتر آن است و سطح دوم، سطح تجویزی و هنجاری است. در سطح نخست، مسأله بیشتر دائر و ناظر به هست و نیست است. پیش از پرداختن به سطح نخست باید یادآوری کرد که وقتی از آزادی بیان حرف میزنیم، از بیان صرف و محض سخن نمیگوییم. بیان، نوعی از عمل است؛ به ویژه وقتی با آزادی گره میخورد و معطوف به یک آرمان و متعلق ارزشمند و عزیز برای قایل به آن است. لذا، بیان در همهی موارد، رفتارِ گفتاری است یا عملی که در قالب زبان و گفتار ریخته شده است. گفتارِ روگردان از عمل یا سخنی که ناظر به فعل نباشد و کردار و تجویزی در دل آن مستتر نباشد، گفتار تهی و پوچ است. تهی است یعنی فاقد هر معنایی است. بیمعنا و تهی بودن لزوماً چیز مذمومی در اینجا نیست چون گفتاری که معطوف به عمل نباشد یعنی گفتاری که غایت عملی آن پیشاپیش محقق شده است و به فعل در آمده است. لذا آن گفتار چیزی است در ردیف سبوح و قدوس گفتن ملائک در بهشت. چنان گفتاری در عالم خاکی نمیآید به دست.
با این مقدمه، مدعای اصلی من این است – و این مدعا، در جهان امروز، به کفرگویی شبیه است چون قدم نهادن بیرون از فهم عامه و عرف رایج «روشنفکران» و روزنامهنگاران است – که آزادی (بیان)، از منظر مفهومی ممتنع است. نه اینکه آزادی بیان باید یا نباید قید و حصر داشته باشد، بلکه آزادی بیان بیمعناست به شرحی که میگویم.
جان میلتون وقتی که رسالهی اروپوجتیکا را در سال ۱۶۴۳ نوشت، مضمون نوشتهی او نقد گزندهای بر قانونی بود که پارلمان برای ممیزی و صدور اجازهی چاپ با آثار نویسندگان تصویب کرده بود. استدلال میلتون این است که آزادی بیان باعث در دسترس بودن اطلاعات میشود («آگاهی، چشم اسفندیار خودکامگان است»). اطلاعات (و دانش) بیشتر به صیقل خوردن افکار ما کمک میکند و نقش تصحیحگر در پرورش اندیشه دارد. از سوی دیگر، منع آزادی بیان باعث زیرزمینی شدن اندیشه میشود و آن را از دسترس نقد و سنجش آشکار و علنی دور میکند.
اما در خلال همین رساله است که او میگوید: «البته همهی شما میدانید که مرادم از آزادی بیان این نیست که گفتار و بیان کاتولیکها را باید تحمل کرد؛ آنها را باید نابود کرد و از میان برداشت». از نظر او بیان و گفتار کاتولیکها برای جامعه و نظم آن مخرب و ویرانگر است و نباید به آن مجال بروز داد. رساله در دفاع از آزادی بیان است و از نظر او این آزادی بی قید و شرط هم هست ولی اینکه کاتولیکها نباید حق بیان آزاد داشته باشند به نظر او بدیهی میآید و تناقضی با مدعای او ندارد؟ مفسران بعدی در توجیه گفتار میلتون به دست و پا افتادهاند ولی واقعیت ماجرا این است که نه میلتون بلکه هر کس دیگری در هر زمانی چارهای ندارد جز تبصره و قید قایل شدن برای آزادی. تنها تفاوتاش این است که مصداقها تغییر میکنند و دستخوش قبض و بسط میشوند.
مغز مدعای ممتنع بودن آزادی بیان (صورت سادهشده و خالی از دقتاش این است: آزادی بیان بی قید و شرط وجود ندارد)، در سه نکتهی زیر خلاصه است:
۱. آزادی بیان یا بیان آزاد بنا شده است بر پسزمینهای از گفتارها یا بیانهایی که آگاهانه مسکوت گذاشته میشوند. چنانکه خردگرایان نقاد هم به درستی اشاره کردهاند، ذهن آدمی موضع ناکِشته و کاغذ اسپید نانوشته نیست. آدمی همیشه انباشته است از انواع پیشداوریها و تعصبات و فقط به مرور زمان میتواند به نگاهی انتقادی به خود این تعصبات را کمتر کند. لذا، قلمرو آزادی بیان (با هر وصفی به آن بدهیم) محدود است به منطقهای که پیشاپیش برای آن تعریف کردهایم: هر سخنی مجاز و رواست الا بعضی از موارد خاص به شکل که تقریر کردهایم (یا مثلاً قانون مقرر میکند). هر کسی از ابتدا مفروض میگیرد که چه چیزی را نباید گفت.
۲. همهی آدمیان نقطهی حساس دارند. این نقطهی حساسیت یا جوش (که بروز خشن یا پرخاشگرانهای هم ممکن است پیدا کند) یا در لحظات بحرانی خودش را نشان میدهد – و مثلاً وقتی که کسی بداند یا دریافته باشد که نقطهی جوش هر کدام از ما کجاست – یا هر کسی از همان ابتدا مرزبندی میکند و محدودهی خودش را مشخص میکند. این نقطهی حساس برای همه وجود دارد و از یک جنس هم نیست. کافی است صبور باشیم و کنجکاو تا آن نقطهی حساس را کشف کنیم.
۳. هیچ کس نیست که قایل باشد هر چیزی را میتوان گفت و هر بیانی مطلقاً آزاد است (مگر البته در جهانی خیالی، افسانهای و غیرواقعی سیر میکرده باشد که او هم دیر یا زود سرش به دیوار سخت و سیمانی واقعیت میخورد). برای میلتون قیدش این است که: «البته منظورم تحمل کاتولیکها نیست»؛ برای یکی دیگر «البته منظورم تحمل گفتار و بیان نئونازیها نیست»؛ «منظورم تحمل گفتار مدافعان آزار جنسی کودکان نیست»ٰ؛ «منظورم تحمل گفتار ضد یهود نیست»؛ «منظورم تحمل گفتار و بیان سکسیستی نیست»؛ «منظورم تحمل گفتار و بیان ضد همجنسگرایی نیست» و هلُمّ جراً.
این بحث توصیفی البته در نظامهای قانون اساسی عینیتی مایهدار و انضمامی هم پیدا کرده است. متمم اول قانون اساسی دربارهی آزادی بیان است و حفاظت از بیان سیاسی و ممانعت از دولت برای ساکت کردن منتقداناش. از نظر بعضی از مفسران حقوقی متمم اول، حفاظت از بیان سیاسی مرز، محدوده و قلمرو متمم اول را مشخص میکند و نمیتوان این آزادی را تعمیم داد به افترا، تصاویر مستهجن، ناسزاگویی و سایر صورتهای نامطلوب اجتماعی بیان. این دیدگاه تا اواخر دههی ۶۰ میلادی در آمریکا، دیدگاه مسلط بود و از دههی هفتاد به بعد است که نگاهی کمابیش اباحیمسلک (یعنی هر بیانی رواست بلااستثناء) جای خودش را باز میکند یعنی هر بیانی آزاد است فارغ و مستقل از هر گونه پیامد و نتیجهای که مترتب بر آن باشد. لذا، آزادی بیان تبدیل میشود به دیدگاهی ایدئولوژیک و جزمی: کسی قهرمان است که زنندهترین گفتار را بیان کند به شکلی که باعث صدمه زدن به دیگری، شرمسار کردن او حتی وارد کردن لطمهی روانی به او باشد. این یک روایت دیگر از متمم اول قانون اساسی آمریکاست.
آزادی بیان، تعبیری جادویی است. طلسمی است که شکستن آن دشوار است. مدافعان بی قید و بند آزادی بیان با دقت و کوشش بسیار این امکان را که صدمات و جراحاتی که مستقیماً به بیان و گفتار مربوط میشوند از دایرهی بحثهای انتقاد دور نگه میدارند تا تخیل و توهم دنیایی بدون وزن را جا بیندازند، که در آن گفتار و بیان بدون هیچ آسیب و صدمهی جسمی، روحی و روانی رخ میدهد. هر جا کسی بتواند با تمسک به آزادی بیان پیروز میدان شود، این پیروزی، این نتیجه، پیروزی برای بیان آزاد در مقابل چالشهای سیاسی نیست بلکه یک پیروزی سیاسی است که حزب، گروه یا طایفهای برندهی آن شده است که توانسته است مدعا و دیدگاه خود را در کسوت آزادی بیان به کرسی بنشاند.
آنچه که در بحث بالا ناگفته مانده است، نسبت میان حقوق و مسؤولیتها و تکالیف مدنی و شهروندی است. در جهان مدرن، حقِ بیتکلیف نداریم؛ تکلیف بدون حق هم نداریم. حقوق هر شهروندی تا زمانی حقوق اوست که باعث به مخاطره انداختن همان حقوق شهروندی دیگر نشود. حق فریاد زدن من تا جایی محترم است که باعث آزار دیگری نشود (یعنی حق آرامش دیگری را مخدوش نکند). به همین تعبیر حق بیان آزاد من، نمیتوان مرا از قبول مسؤولیت بابت عواقب آن مبرا کند. مغالطهای که در اینجا ممکن است رخ بدهد این است که گاهی مسؤولیت اقدامات خشن افرادی که با بیان آزاد عدهای ستیزیدهاند به عهدهی قایل سخن میافتد. بدیهی است که چنین مدعایی بلاموضوع، نادرست و فاسد است. مسؤولیت کشته شدن فلان نویسنده یا روشنفکر بر عهدهی خود مقتول نیست. خون او به گردن خودش نیست. قاتل نمیتواند به بهانهی این که حدی از آزادی بیان – از نظر او – نقض شده است، دست به نقض سایر حقوق مسلم انسانی – از جمله حق قداست حیات و جان آدمی – بزند. این مغالطه را باید به طور بدیهی از بحث خارج کرد. اما قانون میتواند برای بیان آزاد حد قایل شود و در عمل این کار را بارها کرده است و همچنان میکند. کافی است کسی بتواند نشان بدهد که فلان نوشته، بیان یا کاریکاتور مصداق نقض یکی از مقدسات جهان مدرن است (قلمروهای ممنوعهی هولوکاست، نئونازیسم، نژادپرستی، تبعیض جنسیتی، تبعیض در گرایش جنسی و الخ). این کار شدنی است. بارها شده است. در آینده هم میتواند رخ بدهد اما این بار میتواند شامل حال اقلیتهای مسلمان مهاجر در کشورهای اروپایی هم بشود با این تفاوت که «اقلیت مسلمان مهاجر در اروپا» ابتدا و اول انواع و اقسام منازعات است! این بحث سرفصل دیگری است که باید به استقلال دربارهاش بحث کرد. برای اینکه این موضوع هم به قلمرو حساسیتهای حقوقی وارد شود، لازم نیست ابتدا هولوکاستی برای مسلمانان رخ بدهد تا وجدان جهانی شرمسار از تصفیهی نژادی، قومی یا دینی باشد و بعد با حساسیت با آن برخورد کند.
آنچه باقی میماند، بحث ایجابی آزادی بیان است. آزادی بیان را باید پاس داشت و آن را حفظ کرد. بدون بیان آزاد، اندیشه میمیرد. در یادداشت بعدی شرح خواهم داد که چطور آنچه در بالا نوشتهام در تعارض با اعتقاد به آزادی بیان نیست.
پ. ن. کارتونهای داخل متن از اینجاست.
[آزادی بيان, تأملات] | کلیدواژهها: , آزادی بيان, تئو ون گوگ, تسليم, خيرت ويلدرس, شارلی ابدو, فتنه, پاريس, کاريکاتورهای دانمارکی
بلبل عاشق! بخوان به کام دلِ خویش!

برای آزادی عماد بهاور
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Sayeh/Shadbaash.mp3]شادباش
بانگ خروس از سرای دوست برآمد.
خیز و صفا کن که مژدۀ سحر آمد.
چشم تو روشن!
باغ تو آباد!
دست مریزاد!
همت حافظ بههمره تو، که آخر
دست به کاری زدی که غصه سر آمد!
بخت تو برخاست.
صبح تو خندید.
وز نفست تازه گشت آتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد.
گل به کنار است.
باده به کار است.
گلشن و کاشانه پر ز شور بهار است.
بلبل عاشق! بخوان به کام دل خویش!
باغ تو شد سبز و سرخگل به برآمد.
جام تو پُر نوش!
کام تو شیرین!
روز تو خوش باد!
کز پس آن روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد.
رزم تو پیروز!
بزم تو پُر نور!
جام به جام تو میزنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که بینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد.
ه. ا. سایه
تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷
[اميدانه, انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , عماد بهاور, مريم شفيعی, ه. ا. سايه, يادگار خون سرو
جنون افشاری

خاطرهی تقی تفضلی از صادق هدایت و موسیقی ایرانی؛ گلچین هفتهی ۸۷
در پاریس بودم، سالها پیش و هدایت نیز در پاریس بود. گاه گهی دیداری داشتیم و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش، خیابانی نزدیک خانهی من. گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم پیاده٬ اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده و به خانهی من که رسیدیم، خواندمش، پذیرفت و درون آمد. لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن. مینایی از بادهی فرنگان داشتم، پیش گذاشتم. نمنمک لب تر کردیم تا کمکمک مستان شدیم و آن چنانتر که دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمههای فرنگ به خانه داشتم، از همه دستی، گوناگون.
خواستم آن صندوقچهی کوکی پیش آورم، شنیدن را. خواستم و برخاستم. لکن حرمت میهمان را، آن هم چنو عزیز میهمانی، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوشتر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمهی شریفترین الحان فرنگ را، که همه را نیک میشناخت، به تمام و کمال و اشارتی کافی بود.
دیدم که جواب نمیدهد. دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیکتر به زمانهی ما، باز هم جواب نداد. خاموش ماندم که او سخن گوید. هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست، گریبان و گرهِ زنار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت، که آشنا بود و باز آمد. سهتار من در دستش. به من داد. و بازگشت به جای خویش و نشست، بی آن که سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است.
ساز کوک ترک داشت. نواختن گرفتم. نخست کرشمه درآمدی ملایم و بعد و بعد همچنان تا بیشتر گوشهها و فراز و فرودها. پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس. و صادق را می دیدم که سر میجنبانید و گفتی به زمزمه چیزی میخواند. چون چندی برآمد ساغر منش پرکرده و به دستی و به دیگر دست نقل، پیش آمد و به من داد. نوشیدم شادی او را.
ساغر تهی از من بستد و گفت: «افشاری» و به جای خویش بازگشت و بنشست، خاموش و منتظر. من مقام دیگر کردم و دلیر براندم، گرمتر و بهنجارتر . میرفتم و میرفتم، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحهای از صادق برآمد و گفت: «بس است! بس، بس». و گریستن گرفت به زار زار، که دلی داشت نازکتر از دل یتیمی دشنامشنیده. ساز فرو هشتم و سویش دویدم. دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار. گذاشتم و لختی گذشت. باز به باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم. اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت. گفت: «همهی آنچه تو شنیدهای از انکار من این عالم جادویی را خبر است و بیشتر خبرها دروغ، اما اگر من گاهی چنان گفتهام، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه هرگز. من تاب این سحر را ندارم، که چنگ درجگرم میاندازد و همهی درد و اندُهان خفته بیدار میکند. تا سر منزل جنون میکِشدم، میکُشدم، من تاب این را ندارم».
پ. ن. متأسفانه کیفیت صدا در بعضی جاهای فایل صوتی خوب نیست و پرش دارد ولی بهترین کیفیتی که یافتم همین بوده است.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/12/G.H.-087_Larta.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , ابتذال, افشاری, تقی تفضلی, جنون, خاکستر, سهگاه, شجريان, صادق هدايت, لطفی, مرضيه, من از روز ازل, موسيقی, پاريس
سمنبویان

این تصنیفی که پرویز مشکاتیان روی غزل «سمنبویان» حافظ در سهگاه – در آلبوم «وطن من» – ساخته است و ایرج بسطامی خوانده، به گمان بسیار مهجور مانده است. ظرافت و میناگری این تصنیف بینظیر است. در میان تمام آوازها و تصنیفهایی که با این غزل خوانده شده است، این یکی از نوادر است و بسیار دلنشین.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/11/Meshkatian-Bastami-Sman-Bouyan-Segah.mp3][موسيقی] | کلیدواژهها: , ايرج بسطامی, حافظ, سمنبويان, سهگاه, وطن من, پرويز مشکاتيان
اینک انبوه درختانی تنها

چند روز است خیال گفتن چیزی که میخواهم بگویم مدام در ذهنام رفت و آمد میکند. هر بار به دلیلی و بهانهای از نوشتناش پرهیز کردهام. گاهی احساس میکنم با نگفتناش دارم زهر به جان خودم میریزم و خودم را تلختر میکنم. قصه ساده است: گویی چاراسبه رو به سقوط میرویم. همه چیز ویران است؛ زمین زیر پایمان خالی میشود. جایی نیست که آویزاناش شویم. چیزی نیست که تکیهگاه باشد. جایی چیزی ویران شده که دیگر ترمیمپذیر نیست.
شاهد و نمونه نمیخواهد واقعاً. همه نمونههایاش را دارند. یک نمونه از نمونههای بسیارش همین نزاع میان حاتمی کیا و کیارستمی است. نزاع هم نیست. نزاع ماجرایی دو طرفه است. یک چیزی رخ داده است که تلخ است. بگذارید الان اسم رویاش نگذارم و توصیف کنم ماجرا را.
من چندان اهل فیلم دیدن و دنبال کردن سینما نیستم. هم از حاتمی کیا فیلم دیدهام هم از کیارستمی. با فیلم حاتمی کیا (دست کم همان قدیمیترها) راحتتر ارتباط برقرار کردهام و از شما چه پنهان همانها را بهتر از فیلمهای کیارستمی دوست داشتهام (و شاید هنوز هم دارم). ولی این حاتمی کیا یک آدم دیگری است. چه کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از بیرون که بنگریم این است ماجرا. یک آقای الف در این قصه هست و یک آقای ب. این دو با هم سنخیت ندارند. از جنس هم نیستند. شاید هم اصلاً با هم دشمناند. آقای الف از آقای ب خوشاش نمیآید. از حرفهایاش. از گفتار و رفتارش. شاید آقای ب هم همین حس را به آقای الف داشته باشد. اتفاق هولناکی ولی اینجا – همین اواخر – رخ میدهد: آقای الف به دولت/حکومت/نظام میگوید که آقای ب فلان و بهمان است، بیا گوشاش را بتابان. بیا او را بیازار. بیا با او برخورد کن. بیا ادباش کن. اول و آخرش همین است. من چیز دیگری از این رفتار حاتمی کیا نمیفهمم. و این صورتبندی، این قصه، این داستان، این ماجرا دلآزار است. تلخ است. هولناک است. ویرانگر است. رذیلانه است. از حاتمیکیا رذیلانهتر است. اصلاً گرفتم کیارستمی بد. گرفتم کیارستمی خبیث. گرفتم کیارستمی ضد ارزش. ضد دفاع. ضد ایثار. این دعوت به سرکوب، این دعوت به آزار (یعنی صاحب قدرت را دعوت کنی به تنبیه یک فرد که قدرتی ندارد و کلید هیچ زندانی را به دست ندارد) اوج فاجعه است. انتهای سقوط است.
هیچ کدام از روایتهای موجود که فلانی و بهمانی فلان جایزه را میخواسته یا از بهمان جایزه ناراضی است ربطی به اصل ماجرایی که من میبینم ندارد. اصل ماجرا – فارغ از سینما یا هر چیز دیگری – همین دعوت خبیثانه به آزار یک فرد است به دست قدرت. فرض کنید بقال محله برود پیش محتسب و عسس و به او بگوید بیا سیلی بزن به نانوای ما که فلان است و بهمان. قصه برای من همین است. این قسمت ماجراست که دردناک است. بقیه واقعاً حاشیه است و اختلاف نظرها و دعواهای درون صنفی (که برای من هیچ هیجانی ندارد).
یعنی اینقدر بیکار شدهایم؟ حاتمی کیا اینقدر بیکار است؟ شرمآور نیست واقعاً؟ من اگر رزمنده بودم، اگر ایثار کرده بودم برای کشورم، اگر با کیارستمی از بنیان مخالف بودم (و تازه من کسی هستم که تقریباً هیچ وقت با کیارستمی ارتباطی برقرار نکردهام)، از این سخنان حاتمی کیا منزجر میشدم. تلخ است. دردناک است. آدم احساس میکند به او تجاوز کردهاند. و طرفه آن است که از شواهد بر میآید که حاتمی کیا از کاری که کرده، از حرفی که زده راضی است و خوشحال. تشویق میشود و تعظیم و ستایش میبیند. این یعنی تار و پود سلامت اخلاقی جامعه از هم گسسته است. یعنی همه جا دشمن ما را احاطه کرده است و ما مشغول دریدن خویشتنایم. یعنی از در و دیوار برای کشور ما بلا میبارد و ایرانی، ایرانی را در بند میکند و به حبس و زجر میاندازد. یعنی تباهی. یعنی درد. یعنی سقوط. اینکه آقای قدرت! بیا و پدر فلانی را که مثل من فکر نمیکند در بیاور، یعنی ذلت. ذلتی که شاخ و دم ندارد. سقوطی که هیچ جوری نمیشود درستاش کرد.
آقای ابراهیم حاتمی کیا! من فکر میکنم اگر سازندهی آن فیلمها امروز میتواند این حرفها را بزند، حتماً یک جای کار میلنگد که طرف نتوانسته حریف نفس خودش بشود. یک جای کار میلنگد که از آن همه روایت ایثار و درد، سازنده و راویاش هیچ بویی از ایثار و هیچ نشانی از درد نبرده است. یعنی بعد از آن هم راه رفتن، حالا دل به دنیا داده است. یعنی آخر خط. یعنی «زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه». یعنی رخنه در مسلمانی. یعنی هیچ در هیچ:
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
اینک انبوه درختانی تنهاییم!
حیف! آقای ابراهیم خان! خواستم بگویم «به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی» ولی یک لحظه به خودم نهیب زدم که چه بسا مدتهای مدیدی است ایشان مشغول آبگینه شکستن بوده! و الله اعلم. شما بهتر میدانی و خدای خودت، اما حیف! دریغ!
پ. ن. شما میخواهی دلات خوش باشد که به تو گفتهاند «سردار»؟ با این لقبها و عنوانها میتوان دل به دست آورد؟ میشود سلامت نفس حاصل کرد؟ با این لقبها آدم میشود حریف نفساش شود؟ لابد میدانی که همین لقبها، همین ستایشها باعث میشود آدمها بر خطای خود اصرار بیشتری کنند و هرگز حاضر نشوند یک بار در آینه خودشان را تماشا کنند و گریبان خودشان را سخت بچسبند. بله. حریف خود شدن سختتر است از حریف دیگری شدن. چیره شدن بر خود دشوارتر است تا چیره شدن بر دیگری (و ارباب قدرت را دعوت کردن به چیرگی بر دیگری ضعیف).
[تأملات] | کلیدواژهها: , تنهایی, حاتمی کیا, عقبگرد, کیارستمی
دیگریستیزی و دوگانهسازیهای مزمن

توضیح پس از انتشار: هنگام نوشتن یادداشت زیر تنها یک بخش از این سلسله را دیده بودم. اکنون چهار بخش آن را دیدهام و داوری من دربارهی آن همچنان همان است که در زیر آوردهام. منطق و روششناسی تهیهی این فیلم اقتضا میکند که این فیلم صد قسمت هم که بشود، بر همین سیرت و سان خواهد بود مگر تغییری جدی در روش روایت و مفروضات آن حاصل شود.
فیلم/مستند «انقلاب ۵۷» شبکهی «من و تو»، به گمان من ادامه و استمرار سلسلهی تولیداتی است که با رویکردی روزنامهنگارانه، منتقدانه و پژوهشگرانه تهیه نمیشود. درست بر عکس، این جنس تولیدها در خدمت جا انداختن و مسلط کردن روایتی هستند که در آن مخاطب سهم و نقشی انتقادی و فعال ندارد. مخاطب باید منفعل باشد یا موافق.
این شبکه دسترسی به منابع تصویری آرشیوی غنی و مفصلی دارد. کارش را هم خوب بلد است. تدوین و تولیدش – با در نظر داشتن پیشفرضهای سیاسی و جهتگیریهای ایدئولوژیکاش – پاکیزه و اثرگذار است. پخش مصاحبههای شاه که آگاهانه برای بازسازی چهرهی شاه و ترمیم تصویر مخدوش شاه مغلوب در برابر موج انقلاب انتخاب شده است، بخشی از پازل این مجموعه و مستندهای مشابه دیگری که «من و تو» ساخته است. اما دیدن چنین فیلمی برای کسی که تاریخ ایران را خوب میداند و تنها به روایتهای مسلط رسانهای و ایدئولوژیک یکسویه بسنده نمیکند، آزارنده است.
چنانکه در یادداشتی که دربارهی «از تهران تا قاهره» نوشته بودم، این نوع روایتها جهد بلیغی میکنند که بر نارضایتی بخشی از مردم ایران از نظام حاکم سوار شوند. به همان اندازه که جمهوری اسلامی بسیاری اوقات تلاش میکند روایت خود را از انقلاب تنها روایت معقول و موجود قلمداد کند، سلطنتطلبان نیز در همین میدان بازی میکنند. به قول همایون خیری «جمهوری اسلامی وجود آدمیزاد قبل از انقلاب را به رسمیت نمیشناسد، تلویزیون من و تو وجود آدمیزاد بعد از انقلاب را». کوتاهترین و شاید دقیقترین توصیف این فیلم همین است. هر دو طیف – نظام حاکم پیش از انقلاب و پس از انقلاب – آگاهانه و عامدانه بخشهایی از تصویر بزرگتر را به محاق میفرستند. در این روایت، شاه چهرهای دارد ایراندوست که تمام دغدغهاش آبادانی و توسعهی ایران است. شاه در این قصه، از افزایش قیمت نفت استفاده میکند برای توسعهی کشور و تقویت بنیهی نظامیاش برای حفظ تمامیت ارضی کشور؛ روایت فیلم مایل به ارایهی چنین تصویری از شاه است. قدرتهای غربی سر بر آوردن شاه را نمیپسندند. پس میکوشند که این قدرت مزاحم را از سر راه بردارند. منطق روایتهای رسانهای امروز هم از قدرت مسلط همین است. حاکمانی که دل در گرو آبادانی و عزت و استقلال کشور دارند ولی قدرتهای غربی مزاحمت ایجاد میکنند و سنگاندازی میکنند.
جنس پرسشهایی که از شاه دربارهی توسعهی نیروی نظامی ایران میکنند، از همان جنس پرسشهایی است که در برابر توسعهی انرژی هستهای در ایران امروز پرسیده میشود. هر دو روایت به ناخودآگاه مخاطب دستاندازی میکنند که نیکنهادی و سلامت صاحب قدرت – و خطاناپذیری، حسن نیت، درایت، خردمندی و فرزانگی او را – مفروض بگیرند و در آن هیچ تشکیکی نکنند. به روایت دقیقتر، هر دو از مخاطب، از شهروند، از ایرانی، از فرد، سلب عاملیت میکنند. برای هر دو، مخاطب باید روایت ما را بیچون و چرا بپذیرد. هیچ راه سومی وجود ندارد: مخاطب یا صاحب خرد است و واقعاً دلبستهی آزادی و آبادانی ایران است که ناگزیر باید روایت قدرت مسلط را و شیوهی او را به همین شکل موجود بپسندد یا ناگزیر دشمن، مخالف و برانداز و خرابکار تلقی میشود. در این روایتها، هیچ تردیدی نباید کرد که صاحب قدرت فاسد نمیشود. ممکن است اشتباهاتی رخ بدهد ولی این اشتباهات فرعی و حاشیهایاند.
شاه وقتی میگوید مارکسیسم در ایران غیر قانونی است، پرده از نگاه استبدادی و یکسره بیگانه با آزادی و اندیشهی او بر میافتد. مهم نیست من و شما با مارکسیسم موافق باشیم یا نه. مهم این است که شاه وقتی از مارکسیسم حرف میزند، مارکسیسم برای او نه تئوری است، نه حتی یک جنبش انقلابی؛ در روایت او، مارکسیسم مترادف با شر محض و مطلق تلقی میشود. از همین روست که انقلاب سفید هم مو به مو تصویر یک جنبش اصلاحگرایانه و آزادیخواهانهی مترقی تصویر میشود. در این فیلم، شاه نیروی نظامیاش را به یاری سلطان قابوس میفرستد برای سرکوب مخالفاناش. آمریکا برای حمایت از متحداناش بارها نیروی نظامی به جاهای مختلف دنیا گسیل کرده است. شاه چنین کاری برای سلطان قابوس میکند. عربستان سعودی کار مشابهی را در بحرین میکند. ایران به سوریه و عراق نیرو میفرستد. صورت کار همه یکسان است. وقتی از بیرون نگاه کنی، همه یک کار میکنند. تنها وقتی که یک تئوری خاص، یک نظریهی مشخص در سیاستورزی را انتخاب کرده باشی، این حرکتها معنای مثبت یا منفی پیدا میکنند. روششناسی روایت مهم است. روششناسی اگر به طور طبیعی تن بدهد به مشروعیتبخشی ناگزیر مداخلهی نظامی در کشوری دیگر و جانب یک جناح خاص سیاسی را گرفتن، ناگزیر بعضی از این مداخلات مشروع میشوند و بعضی نامشروع. ولی همیشه میتوان فاصلهای انتقادی را حفظ کرد و به همان اندازه که شاید بشود از نقش ایران – فعلی – در عراق و سوریه انتقاد کرد، میشود از نقش بقیه هم به همان اندازه انتقاد کرد. البته نگاههای مطلقاندیشی که تصوری آرمانی از ارزشها و عدالت و سیاستورزی دارند، ناگزیر، از پیش، یکی یا بعضی از اینها را مشروع میدانند و از بقیه ناگزیر و بدون هیچ نگاه انتقادی و جزییتر سلب مشروعیت میکنند.
فیلم «من و تو»، اهداف سیاسی مشخصی را دنبال میکند: بازسازی و ترمیم چهرهی سلطنت و کوشش برای نشان دادن اینکه آنچه پس از آن آمد، نامطلوب و تباه بوده است (فلذا آنچه پیش از انقلاب بوده به همین اعتبار موجه و معقول و قابل دفاع). گفتن ندارد. اما پخش همینها، پرده از نگاه متکبر و خودمحور شاه هم بر میدارد. روایتهای فیلم هم برای کسی که سوی دیگر داستان را هم مطالعه کرده است به سرعت و به آسانی تبدیل به روایتی کمیک از واقعیت میشود. سؤال بعدی این است که اگر چنین روایتی، بازیگران این روایت و صحنهگردانان آن متصل به قدرت شوند و توانایی اعمال تغییر پیدا کنند، چشماندازی هولناک پیش روی ماست. صورت عریاناش این است: فرض کنیم همین الآن چنین نگاه و تفکری تبدیل به قدرت حاکمهی ایران شود؛ آن وقت چه؟ اینجاست که ما انتخاب میکنیم. چنین روایتی اگر قرار باشد جایگزین روایت مسلط فعلی شود، نه که تفاوت چندانی پیدا نکند بلکه عقبگرد تاریخ است. سقوط فکری است و بازگشت به جهانی خیالی که تار و پودش دروغ است و تبلیغات.
من هنوز تنها بخش اول «انقلاب ۵۷» را دیدهام (و میتوان ادعا کرد و نشان داد که بخشهای بعدی هم از همین منطق و نحوهی روایت تبعیت میکند). ارزیابی من از این روایت – تا اینجا – همان است که در فیلم قبلی «از تهران تا قاهره» داشتم. توهین به شعور مخاطب و تحریف صریح و عریان تاریخ. کوشش برای توجیه کردن خطاهای سیاسی شاه – و لاپوشانی حس تبختر و مگالومانیای ویرانگر او – و به دست دادن روایتی عامهپسند از علل سقوط پادشاهی. سؤال این است که اگر مخاطب این روایت را میپذیرد یا برایاش دلنشین است، آیا مشکل از فهم مخاطب یا سادهلوحی است؟ یا «من و تو» هوشمندانه توانسته است عناصر خیال را به بازی بگیرد و سوار بر نارضایتیهای عمومی مخاطب شود؟ پاسخ هر چه باشد در واقعیت قصه تفاوتی ایجاد نمیکند: توهین به شعور مخاطب و تحریف وقیحانهی تاریخ. شاه ایران بر خلاف روایت این فیلم، درک ضعیفی از اقتصاد داشت. مشکل توطئه یا ناراحتی قدرتهای غربی نبود؛ مشکل کوتهبینی اقتصادی شاه بود به اضافهی هزار و یک مشکل دیگر که تنها یکی از آنها استبداد رأی بود. این فیلم و فیلمهای دیگر «من و تو» به ما میگوید که این شبکه از یک ایدئولوژی تعریفشدهی مشخص تبعیت میکند و تکلیفاش با خودش روشن است. ژورنالیست یا روزنامهنگار حرفهای نیستند. یک گروه رسانهای با اهداف تعریفشدهی ایدئولوژیک که میداند دقیقاً دارد چه میکند. سادگی و البته بلاهت است که کسی که این روایت را نمیپسندد – یا به دلایل عقلی یا به دلایل ایدئولوژیک و سیاسی – بنشیند و تنها به آن ناسزا بگوید. اینها متاعی به بازار فرستادهاند. راه شکستن این متاع، آوردن متاعی است بهتر و هوشمندانهتر.
روایتها از یک ماجرا همیشه محکوم به دوگانگی و دوقطبی بودن نیستند. ولی منطق ذهنی عوامزده روایت دوگانه و سیاه و سفید را راحتتر هضم میکند تا روایت پیچیدهای که بگوید شما بیش از دو انتخاب دارید. روایت «من و تو» به مخاطب تنها دو انتخاب میدهد: انتخاب ما – که انتخاب خوب، درست، وطندوستانه و آزادیخواهانه است – و روایت دیگر که حاصلاش ویرانی است و تباهی. روایت سومی وجود ندارد. سازندهی فیلم برای مخاطب شأنی به عنوان مخاطب مستقل قایل نیست که بتواند به او روایت یا انتخاب دیگری هم بدهد و بگوید بعضی هستند که نه این را میگویند نه آن را. اینجاست که آن تعبیر چارلز کرزمن از انقلاب ایران معنا پیدا میکند: انقلاب نیندیشیدنی. در این روایت، ایران پهلوی جزیرهی ثبات است و در خیال کسی هم نمیگنجد که آن نظام از اوج سقوط کند به بیچارگی و استیصال. این حادثه را فقط میتوان با توطئه و اقدام خبیثانهی «دیگری» توضیح داد. راه دیگری ندارد. یعنی از تحلیل واقعیت هم عاجز میشود.
در این داستان، فقط یک نوع حکومت کردن معنا دارد و زمامداری خوب و درست و معقول همان است که ما میگوییم و میخواهیم. غیر از این اگر باشد ناروا، مخرب و خطرناک است (تمام اینها را از دو لب مبارک شاه به صد زبان در این فیلم در مصاحبههایاش میشنویم). این فیلم، و فیلمهایی از این جنس، از دیگریستیزی مزمن رنج میبرند. با این نگاه، کسی که مانند ما فکر نمیکند، مشکل دارد و جایی از کارش میلنگد. ما حداکثر تحمل و مدارا میکنیم ولی هرگز گمان نمیبریم که شاید ما راه را خطا رفته باشیم. شاید دیگری جایی درست بگوید.
با تمام این اوصاف، در عمل ممکن است تحلیلهای عقلی، نظری یا سیاسی (یا حتی روزنامهنگارانه) نتواند پیامد و تأثیرگذاری واقعی چنین محتواهایی را پیشبینی کند. گاهی تبلیغات میتواند برای یکی مثل احمدینژاد هم پیروان و حامیانی دست و پا کند. در نهایت، مردم – در تمامیتشان با همهی تفاوتها و پیچیدگیها و انتخابها و تصمیمهایشان در لحظات تأثیرگذار و سرنوشتساز – میتوانند نشان بدهند که چنین محتویاتی چقدر میتوانند تعیینکنندهی سرنوشتشان باشد. چندین دهه است که کلیت مردم ایران دیگر گوششان به سلطنت و میراث پهلوی بدهکار نیست. ممکن است آینده تغییر کند؟ شاید. ولی اگر قرار باشد این نگاه تغییر کند، سلطنتطلبان و پهلویدوستان نمیتوانند با در پیش گرفتن این نگاه یکسویه و خود-مشروعیتبخش به جایی برسند. دست کم گمان من این است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , انقلاب ۵۷, دیگریستیزی, سلطنت, من و تو, پهلوی, پوستين واژگونه
این داعش جهالت است که میداندار است
مدتی است که «داعش» تبدیل به نامی بلندآوازه شده است؛ مثل بسیاری از نامهای دیگری که تبدیل به نام تجارتی میشوند. از این حیث تفاوتی میان طالبان، داعش، انصار حزبالله، مکدونالد، اپل و مایکروسافت نیست. همه توانستهاند به نحوی خیال مخاطبان را تسخیر کنند. گام بعدی این است که این نامها – این برندها – به آهستگی و پشت پردهی ضمیر ناخودآگاه مخاطب، توانایی تحلیلگری مستقل و انتقادی را هم از مخاطب میگیرند. حالا دیگر «داعش» تبدیل شده است به ابزار؛ شده است سلاحی یا شعاری برای زندهباد و مردهباد گفتن، برای «این مباد» و «آن باد» سرودن. چه قلمفرساییهایی که در میان عقلا و میان عوام مردم دربارهی خاستگاه «داعش»، منابع مالی، ایدئولوژی سیاسی و هزار و یک عنصر مربوط و نامربوط به آنها نشده است. چه سرودهای آتشین و پرسوز و گدازی که سروده نشده و نمیشود در محکومیت این «داعش» و توحش و خشونت و سبوعیتشان. اما تبلیغات و کلیگویی و تعمیمهای بیجهت کار خودش را کرده است: داعش تبدیل به ناسزا شده است. عدهای خیلی آسانگیرانه هر کس و هر چه را که خوش نمیدارند مسما و ملقب به «داعش» میکنند. حالا اصطلاحاتی مثل «داعش داخلی» و «داعش درون» خریدار پیدا کرده. بازارش هم روز به روز گرمتر میشود. در حدی که تعبیر پهلو به پهلوی لغو میزند و گاهی یکسره از معنا تهی میشود. گاهی میشود اسباب تفریح و تمسخر. گاهی مایهی طنز و مطایبه است و گاهی مهمات زرادخانهی فروکوفتن رقبا و مخالفان و «دیگری».
داعش در هر چه موفق نشده باشد، در یک چیز موفق شده است: خودش را ثبت کرده است! نه فقط به ظلم و توحش، نه فقط به عبور از آدمیت و بدیهیترین اصول اخلاق، بلکه خودش را ثبت کرده است به مثابهی نامی تجاری، پربسامد و پرکاربرد که بسیار انسانها بدون لحظهای درنگ حاضرند وقت و بیوقت استعمالاش کنند.
اما ما غافلایم که این ظفرمندی داعش، شکست ماست. شکست مسؤولیتپذیری انسانی ماست. رنج آدمیان و به باد رفتن امید و آرزوهای انسانها را نمیتوان و نباید فروکاست به ابزاری برای ابراز سرخوردگیها یا نارضایتیهایی که به هر دلیلی از هر کسی یا هر چیزی داریم. حد نگه داشتن و حفظ ادب مقام یعنی همین.
ما از داعش واقعاً چه میدانیم و چقدر میدانیم؟ تقریباً هیچ. هر چه میدانیم خلاصه است در چند تصویر که ماههاست در شبکههای مختلف خبری تکرار میشوند. تصاویری تکراری. یک فیلم – و فقط یک فیلم – از خلیفهی قلابی و خوشخیال و بلندپرواز. چند فیلم سر بریدن انسانها که معلوم نیست کجا و چگونه گرفته شده و چطور در شبکههای رسانهای جهانی منتقل و منتشر میشود. سلاحهایی سنگین و پیشرفته که – دست بر قضا محصول ایران نیستند – و همگی نام و نشانشان آشکار است. گروهی اندکشمار که به طرز حیرتآوری ثروتمند است و دسترسی به منابع مالی – ظاهراً پایانناپذیر – دارند. بسیاری از اطلاعاتی که باید دربارهی این افراد داشته باشیم مشکوک و مخدوش است. مثلاً دربارهی طالبان یا حتی القاعده شناخت عمومی بیشتر و دقیقتر است (قبلاً نبود به نظرم). در چنین شرایطی که منطقه درگیر بحران است، گمان من این است که در افتادن به این بازیهای تبلیغاتی کمترین زیانی که دارد این است که ممکن است به راحتی بازیگر صحنهای شویم که چندین سال بعد یا چند دههی بعد معلوم شود فریبخوردهی آن بودهایم. درنگ کردن و هشیار بودن در چنین مواردی شرط عقل است. فرونیفتادن به امواج عاطفی و احساسی این ماجرای – عمدتاً رسانهای – هم شرط اخلاق و انصاف است.
خوب است یک بار دیگر به دقت در تاریخ جستوجو کنیم. آخرین باری که عدهای هوس کرده بودند میراثهای تاریخی و مقبرهها را به این شکل پر سر و صدا و جنجالی با این همه طمطراق منفجر کنند و از آن تصویرسازی کنند کی و کجا بوده است؟ آن وقت باید از خود بپرسیم که از این بازیگردانی چه کسی سود میبرد، چه سودی میبرد و چرا؟ کار سختی نیست با تحلیلهای مختلفی – که چه بسا بسیاری اوقات ابطالناپذیر هم باشند – پدید آوردن داعش را به گردن این و آن بیندازیم. کار دشوارتر این است که بپرسیم چه وضعیتی و چه شرایطی باعث شده است چنین فضایی پدید بیاید؟ سؤال این است که چرا طالبان میرود، القاعده میآید. القاعده میرود، جبهه نصرت میآید. آن یکی میرود داعش میآید. داعش میرود و احتمالاً یکی دیگر جانشیناش میشود. کدام زمینهی بروز خشونت و بروز بیعدالتی است که از آن غفلت میشود؟
داعش، یعنی جهل. دیگری را داعش دیدن و داعش خواندن کار سهلی است. وقتی به همین راحتی از کلمات تیغ و تفنگ میسازیم و دیگری را میدریم، خود قربانی جهل شدهایم و قربانی داعش. تفکر انتقادی یعنی همین که اجازه ندهیم بمباران اطلاعاتی که اشرافی بر جزییاتاش نداریم توان نگاه منصفانه و عقلانی را از ما سلب کند. نگاههای مطلقاندیشی که به آسانی حاضرند ناسزاهای نوپدید را نثار رقیب یا حریف یا مخالف خود – یا «دیگری» – کنند، کمکی به حل مشکل نمیکنند. بخشی از استمرار مسأله هستند.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تفکر انتقادی, خشونت, داعش, ديگریستيزی, کفر پنهان