عصر عسر و حرج رسانههای فارسی زبان
محمد ارکون، اسلامشناس و قرآنپژوه الجزایری-فرانسوی، در کتاب «اسلام: اصلاح یا براندازی؟» (چاپ بعدی «نااندیشیدهها در اندیشهی اسلامی») تعبیری و نقدی دربارهی اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری دارد که بسیار راهگشاست: «مدعای فلسفی من این است که ایستار معرفتشناختی، مفهومسازی و روششناسیهایی که تا کنون در ذیل اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری به کار رفتهاند و جایگزین آکتوریتاس عقل کلامی-حقوقیای شدند که قرنها در مسیحیت و اسلام مسلط بودند، کل این نظام شناختی در برابر جامعههای چندفرهنگی و چندقومیتی که در حال پدیدار شدناند، یکسره بلاموضوع و بیخاصیت است». (ص. ۲۲۸).
شاید از زمان فتحعلی آخوندزاده که دوگانه سنت و مدرنیت را طرح کرد تا امروز (به طور خاص در نقد زمانپریشی روایتهای امثال آخوندزاده کتاب رضا ضیاابراهیمی را بخوانید با عنوان «ظهور ملیگرایی ایرانی») همان نگاه دوقطبی و دوگانهسازیهایی رایج میان سنت و مدرنیته، شرق و غرب و دو قطبیهای مشابه دیگر در میان ایرانیان خریدار دارد و به ویژه مسلط بر فضای افکار عمومی و رسانهها است. هنوز هم نوسان میان انقلاب و اصلاح گویا مسأله و دغدغهی اصلی فعالان سیاسی و اجتماعی و رسانهای است. هنوز هم این تصور به شیوههای مختلفی باز تولید میشود که تئوری مدرنیزاسیون (به همان شکلی که در ذیل فرهنگ اروپامحور تعریف شده بود) یگانه نسخهی تحول و پیشرفت و رهایی از وضعیت ذلتبار انسان خاورمیانهای و به طور خاص انسان مسلمان است. هنوز هم نگاه آکنده از نخوت و تعصب انواع نسخههای شرقشناسانه گریبانگیر زبان عمومی مروجان و مدافعان توسعه در کشورهای خاور میانه است. اینجا بحث از نقد شرقشناسی به شیوهی ادوارد سعید یا جوزف مسعد یا حمید دباشی نیست. فعالان فضای سیاسی و رسانهای ما – که خیلی اوقات لباس روشنفکری به تن دارد – اینها را نمیشناسند یا با نسخهای هیجانی از سخن اینها آشناست. طبیعی است که وقتی به مناظرهی میان محمد ارکون و برنارد لوییس در کتابخانهی کنگره برسند (دقیقهی ۳۶ به بعد را ببینید)، مغز مدعا و نقد توفندهی ارکون را بر برنارد لوییس ممکن است از نظرشان دور بماند و هولناکی و شناعت سخنان لوییس چیز عجیبی به چشمشان نیاید. علت قصه یک واقعیت ساده است: چهار دهه است که نظام جمهوری اسلامی پیوسته جزمیتهایی از جنس خودش را در قطب مخالف باز تولید کرده است . و تکرار این چرخه زمینهی استمرار جمهوری اسلامی را با همین سیاستها مستحکمتر کرده. سیاست و زبان دوقطبی – که انسانها در یکی از دو طیف مخالف یا موافق جمهوری اسلامی یا دوگانههای مشابه دیگری تعریف شوند – حاصلی جز انسداد بحث نظری ندارد و این انسداد عمدتاً در فضای فکری بسیاری از ایرانیان رخ داده است. بر این نکته اصرار دارم که این انسداد در همین فضای رسانهای فارسیزبانان به ویژه در رسانههای خارج از ایران، موج میزند. فضای دانشگاهی و فکری تفاوتهای زیادی دارد با این آشفتهبازار جدلیات.
برای برونرفت از این وضعیت و فهم گامهای رو به جلو خواندن کارهای آصف بیات از ضروریات است. آصف بیات در سلسلهی مقالاتی که انتشارات دانشگاه آمستردام منتشر کرده، مقالهای دارد با عنوان «اسلام و دموکراسی: سؤال واقعی کدام است؟». این مقاله مضمونی کلیدی و بسیار مهم دارد (نمیدانم کسی این مقاله را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است یا نه). مدعای آصف بیات را که در این مقاله آمده است، من در نوشتههای مختلفام (چه در کتاب اولم چه در فصلهای منتشر شده در کتابهای مختلف یا مقالات مجلات علمی) به دفعات استفاده کردهام (بعضی از اینها را در گوگلاسکالر پیدا میکنید). مغز مدعا این است که سخن گفتن از اسلام به صورت انتزاعی و مفرد هیچ گرهی را از مسأله باز نمیکند (اینجا به طور خاص مسألهی نسبت اسلام و دموکراسی بود). پیشنهاد او این است که به جای ارجاع به اسلام انتزاعی و مفرد، باید به اسلام یا در واقع مسلمانها به شکل جمع و انضمامیتر اشاره کرد تا بتوان به حل مسأله نزدیکتر شد. این سخن البته پیشینهی فلسفی مهمتری دارد که پوپر در فصل ۱۱ جامعهی باز (ریشههای ارسطویی فلسفهی هگل) ذیل نقد روششناسی ذاتگرا و حداقلی (فولادوند اینها را اصالت ماهیت و اصالت تسمیه ترجمه کرده است) به تفصیل آورده است. آصف بیات مضمون سخن خردورزان نقاد را در قالب کار جامعهشناختی در آن مقاله آورده است. و البته کار آصف بیات به همانجا منحصر نیست. کارهای قبلی و بعدی آصف بیات را هم باید به دقت خواند. به ویژه کتاب «پسا اسلامگرایی» او را (و البته کتاب «دموکراتیک کردن اسلام» را). اساساً آثاری که تا اینجا به آنها اشاره کردم در فضای رسانهای خارج از ایران به ویژه در یکی دو دههی اخیر کمتر انعکاس داشتهاند یا یکسره دور از این فضا ماندهاند. لذا چندان عجیب نیست که همچنان در فضای فکری ایرانیان – چه در فضای فکری عامه و چه در میان پارهای از نخبگان فکری، روشنفکران و به طور خاصتر روزنامهنگاران – این بحثها ناشناخته و عجیب و غریب باقی مانده باشند. فضا دوقطبی است و از اساس این نوع مواجهه را بر نمیتابد و به محض اینکه احساس کند کسی اندکی از این دوگانههای کاذب عدول کرده است، کهیر میزند و فضای بحث غبارآلود میشود.
این جنس سخنان را در همین وبلاگ به دفعات به زبانهای مختلف نوشتهام. و البته به ویژه وقتی اینها را به زبان انگلیسی نوشتهام یا تدریس کردهام هرگز نوع واکنشهایی از جنس واکنشهای رسانهبازان ایرانی خارج از کشور یا سکولاریستهای افراطی ندیدهام. دست بر قضا در فضای انگلیسی زبان بسیار آسانتر میشود نقد کرد و نقد شنید. فضا تنشآلود و مسموم نیست. فضای رسانههای فارسیزبان خارج از کشور متأسفانه چنین وضعی دارد. این را به تجربه میگویم. شاید بیش از ده سال است که در موقعیتهای مختلف با رسانههای مختلف فارسیزبان خارج از کشور مصاحبه کردهام یا در برنامههای بحث و گفتوگوهایشان در زمینههایی که دانشی در آنها داشتهام حاضر بودهام. جز اندک مواردی در سایر موارد فضا همچنان اسیر همین دوقطبیهای مخرب و دوگانههای کاذب است. در میان اینها شاید بهترینشان بیبیسی فارسی است و با فاصلهی بسیار از بقیهی برنامهها پرگار داریوش کریمی (با حفظ تمام انتقادها به آن). سایر رسانههای خارج از کشور متأسفانه در همین فضا نوسان دارند و درست از همین فضای جعلی ارتزاق میکنند که برآمده از سیاست جمهوری اسلامی است و جمهوری اسلامی دست بر قضا خودش هم از همین فضا ارتزاق میکند و با آن دوام میآورد. تا زمانی که فضای رسانهای خارج از کشور همیشه زمین بحث در زمینهی مسایل فکری را جوری تعریف کند که ناگزیر از همین دوگانهها باشد برندهی کوتاهمدت و درازمدت این فضا همانا جمهوری اسلامی است. تا زمانی که اسلام را به جمهوری اسلامی (یا مشابهاناش) آن هم فقط تشیع اثنیعشری پیرو ولایت مطلقهی فقیه فروبکاهند و تمام پژوهشهای جامعهشناختی و تاریخی را به سرعت در برابر همین چهار دههی عمر جمهوری اسلامی کنار بزنند، یعنی درست در همان زمین جمهوری اسلامی بازی میکنند.
فرض کنید ماشینی دارید، دستگاهی دارید، ابزاری دارید که با ورودیهای مختلف خروجیهای مختلفی داشته باشد. اگر کسی بیاید این ماشین و دستگاه را جوری دستکاری کند که دادهها و ورودیهایاش هر چه باشد فقط یک نوع خروجی بدهد، یعنی ماشین شما فاقد کارآمدی است. این همان کاری است که جمهوری اسلامی با شورای نگهبان در فرایند انتخابات کرده است. و دقیقاً همین کار را رسانههای خارج از کشور با بحث دربارهی اسلام و مسلمانان در تقابل یا تضاد واقعی یا جعلی میان مدرنیت کردهاند. در عمدهی این بحثها همیشه نتیجه یک چیز است و نتیجه هم از پیش معلوم است. این را میتوان آزمود. الا ندرتاً فضای رسانهای و روشنفکری فارسیزبان خارج از کشور شبیه همین ماشین شده است. فضای آکادمیک و دانشگاهی البته فارغ از این جنجالها راه خودش را میرود ولی برونداددش به این سادگی در رسانهها منعکس نمیشود.
این استعارهی ماشینی که فقط یک برونداد دارد تعبیری علمیتر هم دارد که به اختصار این میشود: بحثهایی که سرشار از مدعیات و گزارههای ابطالناپذیرند. تعابیر ابطالپذیر به گونهای هستند که میتوان نشان داد تحت چه شرایطی مدعایی که میکنیم را میتوان ابطال کرد (یعنی سنجشپذیر و آزمونپذیرند). بر خلاف آن مدعیات ابطالناپذیر (از جنس گزارههای متعددی که در این رسانههای فارسیزبان دیده میشود) بیشتر در پی شواهدی در تأیید مدعای خود هستند و تأییدگرایند (به زبان فنی فلسفهی علم) و لذا بیشتر در راستای آرامش روانی گوینده هستند نه به بوتهی نقد گذاشتن مدعا و نشان دادن اینکه: چه اتفاقی اگر بیفتد ما از مدعای خود دست میکشیم. آن مدعا همیشه و در همه جا برای گوینده صادق و معتبر باقی میماند. یعنی نتیجه از پیش گرفته شده است.
اینها که نوشتم تأملات بعد از گفتوگویی بود که امروز با برنامهی «ساعت ششم» رادیو فردا با مجریگری نیوشا بقراطی داشتم. تجربهی دلآزاری بود. ابتدا تا انتهای آنچه در این گفتوگو گذشت به خیال من در دایرهی همین سخنانی بود که در بالا ذکر کردم. و البته توقع زیادی هم نباید از این جنس برنامهها داشت. پیشتر یکی دو بار بحثهای مشابهی در برنامهی «تابو» به سردبیری فهمیه خضرحیدری داشتم و هر بار گمان میکردم بالاخره یک جایی پارهای از سوء تفاهمها مرتفع میشود. حالا تردید جدی دارم که اساساً کوششی برای فهم در میان باشد. فضای حبابگونهای شکل گرفته اطراف دوگانههایی کاذب و غلطانداز و گویی رسانهی مزبور (رادیو فردا) هم، حداقل در مواردی که من برخورد داشتهام، گرفتار همین حباب و فضای دوگانه است.
عرض کردم که در این موارد همچنان بیبیسی فارسی چند سر و گردن بالاتر از اینهاست. کاش مهدی پرپنچی که تجربهی درخشانی در بیبیسی فارسی دارد بتواند اندکی این فضای آشفته و ویرانگر فکری را تغییر دهد (دست کم برای اعتبار رسانهای خود رادیو فردا) و البته خودم را هم ملامت میکنم. هنوز عدهای بعد از این همه بحث و جدل و آثار مکتوب بیشمار پرسششان این است که: «آیا اسلام با الف، ب یا ج سازگار است یا نه؟». هرگز هم گمان نمیبرند که شاید پرسش از اساس خطا و گمراهکننده باشد. همچنان اصرار دارند بر ادامه دادن همان پرسشها. عجیب نیست اگر ظن ببریم که غرض یافتن پاسخ نیست بلکه برنامه ساختن محض است. هدف حل مسأله نیست (و در بهترین حالت حاصل نداشتن تسلط همهجانبه به موضوع بحث است). هدف اعلام موضع و دور هم جمع شدن است و گرنه جامعهشناس یا سیاستمدار مسألهمحور وقتاش را پای این چیزها صرف نمیکند. در این بحث حتی نام بردن از کسانی مثل شموئل آیزنشتات و نظریهی مدرنیتههای مضاعف او برای چنین مخاطبانی چیزی نیست جز همان که نیوشا بقراطی خیلی آسانگیرانه ناماش را میگذارد «بازی با کلمات».
[دربارهی دموکراسی, دربارهی سکولاريسم, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , اسلام, دوگانههای کاذب, سنت, عاملیت, مدرنیته, مسلمانان
حسن بیپایان او…

خوب فکر کنید به اینکه چطور در طول تاریخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمین آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی دیگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهید بگذارید خیالات یا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگویید فرق نمیکند. واقعیت قصه این است که قرنها این آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حیاتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زیاد است. بگذارید مثل را از جای دیگری شروع کنیم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی دیگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروایی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه این بود. انسانی با قدرت بینهایت و در عین حال ضعفها و فسادهایی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اینکه از شر این سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدایی رفت اما پیش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمین جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدودیتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زیر کشیدند و سلطان شد ظل الله! این تمثیلها را آوردم که بگویم وضع عشق هم همین است. و از رهگذار همین خیال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعیت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگوید: عشق آن زنده گزین کو باقی است | وز شراب جانفزایت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان دیگر میمیرند. پیر میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در یک کلام دیری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگوید برو سراغ محبوبی که نمیرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همین مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا یافته را هم چشیده است. به امید عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت این شیر خونخوار را به عیان میبیند.
سعدی را ببینید حالا. میگوید: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی. تصور کنید چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چیز داده. همه چیز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نیست. میگوید همه چیز هم که از کف رفته باشد حتی اگر یک نفس مجال این باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببینمت، باز هم میارزد. ببینید چه جهانی ساخته که میتوان چنین به آن دل بست. اینها دیوانهبازیهای مشتی شاعر نیست. چیزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. این همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سایهی ما هم میگوید.
حافظ همین مضمون را به این شکل خوشتراش میناگری کرده است:
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
هم حسن او بیپایان است و هم خیل عاشقان ته نمیکشند. این قافله تا به حشر رهرو دارد!
این حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بیان دیگر گفت. و هیچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامین مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبیات درست همینجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اینها را مینوشتم تصنیفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنوید. شجریان سهمی در آفریدن این جهان برای ما داشته که هیچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نیست. ما جرعهجرعه از دریای هنر شجریان ره به اقیانوس اینها بردهایم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سیاسی ایران در داخل و خارج به خیال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چیزش حواله به تقدیر میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذیر هم باشد. وارد جزییاتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعیت عجیب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانیا هم نمیتوانند در این منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است این قدرتنمایی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعیت داشتن نیست. اگر مشروعیتی بود آن خیل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنیتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنین صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم دیگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنیتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنید از وضعیت فعلی تصویری خیالی ارایه میدهم یا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
این مقدمه را از این جهت نوشتم که میخواهم چیزی بنویسم در دفاع از کارنامهی دیپلماتیک محمد جواد ظریف. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چیزی بنویسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ایران – و به طور خاص سیاست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سیاستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسایل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگوید: دست کم سکوت میکردی! اما این را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش دیپلماسی و سیاست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نیست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنید چیزی دربارهی ارس امیری بگوید که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنیتی داخلی را داشته باشد) چیزی نمیماند که دیگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی همیشه چنین بوده است و ناظر خردمند این اندازه عقل دارد بداند از ظریف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظریف به عنوان یک شهروند ایرانی و یک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه این موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (یا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غیر اخلاقی است نه غیر انسانی. نیک اگر بنگریم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ایران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و دیپلماسی، به خیال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سیاستمداران کمنظیر تاریخ ایران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان دیپلماسی را خوب میداند. در این شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تیماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج این تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ایرانی در ساحت سیاسی و غیر سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی این خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراییل بگیرید تا این اواخر عربستان سعودی، هیچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهدید نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهدید علیه امنیت ملی هستند. هیچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سینهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی این نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اینها همیشه سکوت رضایتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنیتی و قضایی بالای سر مردم است. اینها به زبان سیاسی و فنیتر معنیاش یک چیز بیشتر نیست: شکاف عمیق میان مردم و حاکمیت. حاکمیت سیاسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گویی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراییلی و آمریکایی. و این چیزی نیست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشیه همیشه باید پرسید که در میان دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به این پختگی و حرفهایگری میرسیم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبینم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزیسیون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً باید با فلان بازجوی امنیتی نقابدار نظام داشته باشند (یا بگویید بینقاباش مثل طائب) حیرت میکنم. این حیرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پلیدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروریست میخوانند. باور بفرمایید با همین تعابیر. مجاهدین خلق، ظریف را تروریست میخوانند. این از طنزهای حیرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقریباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هیچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هیچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان دیده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبینی تندی است و خشونت و غیظ و غضب و این مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای این یادداشت را مرتب میکردم با این مضمون که مقامات ارشد اسراییلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی میان ایران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقیقاً این است: هدف تمام کارهایی که در تمام این سالها کردهایم همین بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهید کنار بیایید و توافق کنید و کوتاه بیایید؟ اسراییل هیچ چیزی جز خصومت حداکثری میان ایران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمایش است و رتوریک. لفاظی محض است. این دیگر حکایت فاشی است که اسراییل در هیچ جای دنیا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر یا حاکمیت قانون نبوده و نیست. شرحاش برای جای دیگری است ولی همین موضع بنیادین اسراییل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراییل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظریف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اینکه نمایندهی ایران است بلکه به این دلیل ساده و روشن که در عین اینکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و این یکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در این چهل سال است. خوب متوجه سنگینی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در این چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همین نوادر است که دوست و دشمن باید قدرش را بدانند. بیرون رفتن کسی مثل ظریف از این میدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زیاناش اول به خودشان و بعد به بقیه میرسد. این دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظریف اما در حقیقت چیزی نیست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چیزی نیست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظریف نیست. راه رسیدن به آیندهی بهتری برای ایران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانیاهو و بولتون است. تمام اهمیت ظریف هم در همین است که به شیواترین بیان به ما نشان میدهد راه آنها بیراهه است و هر که سوار بر سفینهی آنها به دریای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اینکه بخواهید در صف ظریف بایستید، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قایل شوید. آن وقت خواهید دید نقاط اشتراک شما با ظریف و امثال او بسیار بیشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
گنج روان

بیتی از غزل حافظ با مطلع «سالها پیروی مذهب رندان کردم» هست که به دو روایت ضبط شده: یکی: سایهای بر دلم ریشم فکن ای گنج مراد | که من این خانه به سودای تو ویران کردم. دیگری هم به شکل: سایهای بر دلم ریشم فکن ای گنج روان. هر دو روایت آن لطافت معنا را دارند ولی طبعاً دومی اشارهای به آدمی دارد. مخاطب حافظ گنج مثل گنج زیر خاک و مدفون نیست. گنجی است که روان است و متعین و انسانوار. یعنی مخاطب گنج نیست. انسانی است که خود گنج است و گنجها در تمنای اویند. این گنج روان عدیل همان سرو روان است. و گرنه گنج و سرو و این تعابیر استعاری هنری ندارند. دلالتهای اینها و متعلقشان مهم است. اما اینکه شجریان به آواز خوانده و گفته گنج مراد هیچ از زیبایی و درخشش آواز نمیکاهد. این دو دقیقه را گوش کنید و لذت ببرید.
شهر آشنایی

این تعبیر «آشنایی» را میان سخنان اهل معرفت زیاد میتوان یافت. قصهاش دراز است. برمیگردد – شاید – به قصهی آفرینش و عهد و میثاق ازل. حرفهای افلاطونیان هم لابلای این سخنان هست. که آدمی جایی زمانی رویی را دیده است در نهایت حسن و جمال. و به مرور زمان هر چه بیشتر آلودهی این زمان و مکان و این چاه طبیعت میشود، آن جمال را از یاد میبرد. صوفیان میگویند آینهی ضمیر آدمی هر چه بیشتر صیقل بخورد، تجلی آن چهره در این آینه محتملتر خواهد شد. عدهای هم میگویند قطعی میشود. این حرف صوفیان است. به خیال من اما اینها را آدمی آفریده و پرورده است و عجب آفریدهای و شگفتا پروردهای که از ضمیر آدمی تراویده است. شما بگو: خلق آدم علی صورته الرحمن. اصلاً بگو: من عرف نفسه فقد عرف ربه. یا بگو به قول خواجهی شیراز که: دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند | گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. و مرادم همان قسمت «دوش دیدم» بود و ضمیر فاعلی مستتر در عبارتی که حکایت از وجود کسی پیش از ملایک و آدم میکند. ماجرا را کوتاه کنم.
آن (یا این) جمال ازلی چیز شگفتی است. وقتی که یک بار دیدی و شناختی آن جمال را، دیگر سخت است به هر چیزی راضی شوی. نه که نمیشود. آدمیزاده بالاخره گرفتار قید زمان و مکان و هزار عیب و علت است و خیلی پیش میآید که فراموش میکند: ولقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی ولم نجد له عزما. این «عزم» در آدمی سست است. مفطور و جبلی هم هست انگار (حالا آن فطرت و جبلت هم خودش محل بحث است به هر حال). پرسش این است که آدمی خودش را به چه میفروشد؟ کجا فرود میآید؟ کجا سر خم میکند؟ وقتی راه به آن جمال ازلی ببری آیا دیده به هر جمالی میسپاری؟ ماجرای شهر آشنایی هم همین است که شاعر میگوید: آن کس که ز شهر آشنایی است | داند که متاع ما کجایی است. تمام قصه هم درونی است و در ضمیر آدمیان میگذرد. همه چیز «حس» است. از بویایی گرفته تا شنوایی و بینایی. چهرهای دیدهای به غایت جمال. سخنی شنیدهای حیرتآور. بویی استشمام کردی که همچنان دماغات را مست میدارد. و نکته یکسره در همین زمان ماضی است. آدمی مدام از حال به گذشته چنگ میاندازد به سودای آینده. و این گذشته هم گذشتهی زمانی نیست. مثل آیندهای که آیندهی زمانی نیست. هر دو لازمان و لامکان اند.
این قصهها را خواندم فقط برای همین. که آن آشنایی مهم است. همان که میگفت: تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی. آشنا که شدی انگار راهی به آن سوی پرده یافتهای. این سالها چندان هم مطمئن نیستم که این آشنایی اکتسابی است یا دادنی. به کوشش است یا به کشش، چون کشش بالاخره مفروض میگیرد آن سوی این طناب کسی یا چیزی هست و اگر – به فرض – هر دو سوی طناب خودمان باشیم، آن وقت قصه سخت میشود: چه کسی دارد چه کسی را میکشد؟ اینها که به این زبان ساده دارم مینویسم سابقهی هزاران ساله دارد میان صوفیان و عارفان ما و میان بعضی از فیلسوفان ما. آنها که کمی عریانتر دربارهی این مسایل حرف زده بودند برچسب دهری بودن خوردند. عدهای هم بسته به اینکه منافع سیاسی و اقتصادی کدام گروه با حرفهایشان به خطر میافتاده، حتی جانشان را سر این حرفها گذاشتند. اما برای ما عجالتاً مسأله سلوکی و معرفتی است. «آن آشنای ره که بود پردهدار کو»؟
آخر هم آن حرفی را که میخواستم بزنم نزدم. خدا را شکر!
داشتم از صبح این تصنیف را گوش میدادم. این چیزها از خیالم گذر کرد. شما هم گوش کنید شاید چیز دیگری به خیال شما رسید. عقل ناقص ما اینها را گفت. شما را نمیدانم!
[موسيقی, هذيانها] | کلیدواژهها: , آشنايی, خضر, سراج, معرفت نفس, يوسف
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما

یک دورهای در دههی ۶۰ در اوج آن فضای اختناق و سرکوب و ویرانی، راه هر پیغام و خبری مسدود بود و همه جا گرد مرگ پاشیده شده بود، موسیقی ما به خیالم به نحو حیرتآوری روزنهای شده بود برای نشان دادن جانسختی ملی و فرهنگی ما. وقتی میگویم روزنهای شده بود معنایاش این نیست که یک طیف گسترده از انواع آفرینشهای موسیقایی متنوع داشتیم. نه. فضا بسته بود به معنای دقیق کلمه. ولی در بطن همان فروبستگی همان کسانی که چیزی میآفریدند گویی به جان هستی راه برده بودند. شجریان را میگذارم کنار چون آستاناش چنان بلند است که نیازمند وصف و شرح ما نیست. در همان دوره خوانندهی جوانی رویید و بالید و درخشید که استوارترین کارهایهاش به نظرم کارهای همان دوره بود: حسام الدین سراج. و مرادم عمدتاً همان کارهایی است که با محسن نفر کرد. یعنی شما یکی دو تا ساز داشتی و یک خواننده. ولی چیزی که میشنیدی انگار ارکستر عظیمی بود که رنجها و غمهای ملتی را فریاد میزد ولی امید هم میداد که این شب تیره همیشه چنین نخواهد ماند. القصه، رودهدرازی نکنم. مقدمه را نوشتم برای اینکه بگویم سراج با همان چند کاری که روی غزلهای مولوی کرده بود چه آثار درخشانی آفرید. برویم سراغ شعر اما.
در آلبوم وصل مستان، روی غزل: ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا، بیتی هست که خارقالعاده است و افشاگر البته. میگوید:
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
خوب به تصویری که ساخته دقت کنید. دربارهی طرب حرف میزند. دربارهی خودش حرف نمیزند که من مثلاً شادم و طربناک. این طرب است که بندگی او را میکند. زنجیر طرب به دست اوست. و تازه طرب التماساش را میکند. شادی غلام است. او نیست که شادی را طلب میکند. طربناکی مشتاق اوست. گویی طرب به گوینده میگوید: تو بیا مرا دریاب! حیرتآور است واقعاً.
اما بیت بعدش ناگهان عمق آشفتگی را عریان میکند:
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
همه چیز بیت گویی حکایت از طرب دارد الا این قسمت: ای دیو غم! کنجی نشین! دقت دارید؟ غم هنوز دیوی میکند. غم هنوز هم پنجه به روی جاناش میکشد. دربارهی آدم عادی حرف نمیزنیم؛ آدمهایی مثل ماها که گرفتار هزار عارضه و بلا هستیم (و عمدتاً گرفتار انواع افسردگیهای کلینیکی هستیم). دربارهی مولویای سخن میگوییم که طرب التماساش را میکند. خیلی خوب متوجه است که این دیو غم هست، وجود دارد. وجودش را نمیشود منکر شد. فقط میشود و باید راماش کرد. همانجور که طرب را به زنجیر میکنی، باید افساری هم به گردن دیو غم ببندی. و تا آدمی فوق غم و شادی ننشیند، همیشه سر اولین گردنه به چالهی اندوه و فسردگی میافتد. و این فوق غم و شادی رفتن هم تجربه و سلوک میخواهد. هزار بار باید زمین بخوری تا بیاموزی چه کنی به این دو و چطور از دل این قبض و بسطها رشد کنی و بیرون بیایی.
حالا این تصنیف را با این مقدمات گوش کنید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , سراج, طرب, محسن نفر, مولوی, وصل مستان
ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داریم؟ پاسخ هم به همین سادگی است ولی دو پهلوست: همه چیز و هیچ چیز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنیدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت این بود که محسن نامجو آدمی نیست که نداند ما چه داشتهایم. پس چرا چنین تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگیرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجدید نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنویسی. ولی برای تفطن به بعضی چیزها نیازی به استادی در چیزی نیست. کافی است ببینی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ایرانی»ها چه داریم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هیچ چیز دیگری نداریم و نداشتهایم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حیرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همینجور قلم به قلم چیزهای مختلفی به ذهنام سرازیر شد. که چرا محسن نامجو اینها را نمیبیند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نیست. مسأله همان حکایت تکراری دو سه قرن اخیر است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنیم و آن «دیگری» عیش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هیچ چیز نداریم و آن دیگری همه چیز دارد؟ تاریخ اگر بخوانیم میدانیم که نه آن همه، همه است و نه این هیچ، هیچ. ولی درد محسن نامجو را باید فهمید. که چرا آدمی باید این همه رنج بکشد؟ چرا باید ناگزیر شود دست رد به سینهی همه چیز بزند و خیال کند آن چیزی که میجوید و میخواهد در خانهی دیگری هست و در خانهی خودش نیست.
طی این یک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، یکی از مضامینی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد این شرقیهایی که زیر ذرهبین مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانیم طیف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعید فلسطینی مسیحی بگیرید تا این سوی طیف که شرقشناسی مثل برنارد لوییس چطور دست در دست خبیثترین سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی یکسره این سو یا آن سوی طیف نیست ولی در همین طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاییدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را ندید و مدام گفت پس ما چه کردهایم؟ این پرسش را که پس ما چه کردهایم، به نحوی برنارد لوییس در سخنرانیای که پیش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمایهی حرف لوییس این است که: ای مسلمانها! (شما بخوانید ای ایرانیها!) تصمیم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشید یا مثل ما متمدن و پیشرفته. بعد از لوییس، البته ارکون حرف میزند. چند دقیقهای به تعارفات رایج میگذرد اما درست از همان دقایق اول ارکون – این روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقیقهی ۴۶ به بعد را ببینید) در برابر لوییس که: شماها کی و کجا به این مردم موقعیت اختیار و انتخاب دادهاید که حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ همه چیز اینها را غارت کرده و بردهاید. آنها را در استیصال محض و بیچارگی و مذلت رها کردهاید و حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ متلفتام که همیشه وضع به همین شدت نیست ولی غالب موارد حکایت همین است که هست. یعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکویی به قصه بنگرید مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن دیگری میگوید: تو هیچ نیستی و هیچ نداری! بیا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! این چکیده و عصارهی آن چیزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآید.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجیده و شتابزده و با هیجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیریشه. ریشهی این خروشها در همان حس استیصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ایرانی بگیرید تا نگارگریاش. از رقص بگیرید تا جریانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیرید تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخیلی اسلام و ایران ندارد. و بسیار چیزهای دیگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنیم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعیفاید در برابر این غربی که نیروی نظامی دارد؟ شاید. تازه این را هم حالا دیگر من مطمئن نیستم. چینیها هم همینطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسیا چه؟ قصه به این سادگی نیست که شما خروش برآوری که ما هیچ نداریم و هیچ نشدیم و بیهوده داریم لاف میزنیم. راست میگوید نامجو. هستند کسانی که هیچ ندارند و هیچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآید بگوید بقیه هم در همین خیلاند. مختصر قصه اینکه: نامجو را باید بر اساس چیزهایی که میداند (یا خیال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمایزش البته دانشوری سالور ملایری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و این درنگ را در چیزی نباید جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چیز و همه کس نباید به این شدت و غلظت تعیین تکلیف کرد. خارج از دایرهی فهم و شناخت من و شما چیزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار
اهل تقوا و اهل سلامت
در زبان حافظ وقتی از «اهل سلامت» میشنوید یعنی دارد اهل عافیت و عافیتجویی و خشکمغزان و زهدپیشگان را نقد میکند. ولی اهل سلامتی هم داریم که همان است که باز در زبان حافظ هست: رند از ره نیاز به دارالسلام رفت. این سلامت، سلامت دیگری است که تفاوت دارد با آن «من سرگشته هم از اهل سلامت بودم». تقوا را باید جایی همین حوالی جست. کلمه و مفهوم تقوا از آن مفاهیم غریب و گمشدهی ایمانی است. تقوا چیزی است که زیر لایههای ستبر نگاه فقیهانه و متشرعانه به دین نه تنها گم شده بلکه پاک از میان اهل اسلام رخت بربسته. اینکه میگویم پاک رخت بربسته چیزی نیست که از خودم اختراع کنم. حدیث داریم از پیامبر که: یأتی على الناس زمان یجتمعون فی المساجد لیس فیهم مؤمن. در خلال همین غبارگرفتگی ایمان و اسلام است که معنای تقوا گم شده است.
تقوا را به خدا ترسی و پروای از خدا ترجمه کردهاند. معنای خیلی دور و پرتی نیست ولی عمدتاً آن خدا را دیگری ترسناک و هولآوری ترسیم میکند. چند سالی پیش دکتر سروش سخنرانیاش داشت و تقوا را به شرم ترجمه کرده بود که چه ترجمهی دلنوازی است. یک معنای دیگر تقوا ادب مقام است. ادب مقام هم به وجهی ادب حضور است. تقوا حکایت هراسیدن از خدا به مثابهی دیگری قدر قدرت هولناکی نیست که هر لحظه غضب بیحسابش ممکن است خاکسترت کند. یکی از معانی تقوا همین است که بدانی او سمیع علیم است. سمیع علیم است یعنی هر چه میگویی میبیند و میشنود. هر چه میکنی او شاهد و ناظر است. تقوا یعنی که و نحن اقرب الیه من حبل الورید را با گوشت و پوستات لمس کنی. برای بعضی این ادب مقام و این ادب حضور باعث میشود دست و پایشان را جمع کنند. برای بعضی که بیشتر اهل شناختاند و به تعبیر عطار اهل «گستاخی»اند در حضرت، تقوا چیزی است مثل همسفر شدن با رفیقی عزیز و کسی که دوستش داری و دوستت دارد و نه تو آزردن او را میخواهی و نه او رنج دیدن تو را.
و البته تقوا هزار معنا و لازمهی دیگر هم دارد. برای من همیشه تقوا جایی در برابر فقاهتپیشگی نشسته است. خاطرم هست که روزگاری در همین وبلاگ گاهی از فقه که حرف میزدم با احتیاط و رعایت حرف میزدم چون گمانم این بود که فقیه اگر فقیه باشد اهل تقوا هم هست. اما تجربه و تاریخ نشان داده که فقیه به سختی میتواند اهل تقوا باشد. فقیه اگر اهل تقوا باشد ناگزیر باید از صورتپرستی و صورتگرایی و تنسک متشرعانهی ظاهری فاصله بگیرد و به معنای دین بپردازد. تا از این دیوار ستبر ظاهر عبور کرد دیگر فقه به معنای کلاسیکاش از او دور شده است. از منظر سیاسی-اجتماعی که نگاه کنیم یکی از وسوسههای فقهپیشگان همین وسواس با پوشش زنان است: فقیه از جمله با امر و نهی در زیست زنانه هویتاش را ثابت میکند. اگر دست از این تصرف در امور زندگانی آدمیان بکشد و بداند جز خود او هم کس دیگری ناظر این احوالات زیست مردمان هست و چنین نمیکند که او میکند، لباس فقاهت از تن به در کرده است و جامهی تقوا پوشیده است. به این معنای مشخص فقیهان را من طایفهای عریان میبینم. طایفهای که لباس تقوا از تن به در کردهاند. خصوصاً در روزگار ما. اهل یک نوع خاصی از تقوا هستند و آن تقوای قدرت است. یعنی خدایی را که محمد گفته دیگر نمیپرستند بلکه بر آستان خدای قدرت سجده میکنند علیالدوام.
به این معنای خاص – و حتی مضیق – تقوا را من در برابر فقاهتپیشگی میبینم. اهل تقوا بودن به این معنای حفظ ادب مقام و ادب حضور چیزی است و فقهورزی چیز دیگر. آدمیان فقیه میشوند که به تقوا برسند. تقوا نمیورزند که در پوستهی دین توقف کنند. معنای دیگری از فقه هست که یکسره با آن شناخت متعارف ما از فقه فاصله دارد. و این معنا همان است که پیامبر دربارهی عبدالله بن عباس گفته است: اللهم فقهه فی الدین و علمه التأویل. که بحثی جدا و مفصل است و باشد برای بعد.
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , ادب حضور, ادب مقام, تأويل, تفقه, تقوا, عبدالله بن عباس, فقاهت
ارادت و سعادت؛ نقیض قدرت و شقاوت
در این اتفاق اخیری که در ایران افتاده است (من ناماش را میگذارم اسنپگیت)، چیزی دوباره بر آفتاب افتاده که اگر خردمندی در میان زمامداران کشور بود باید نهیب میزد و جلوی آن را میگرفت. اما چنین اتفاقی نیفتاد و بعید است بیفتد به یک دلیل ساده: دیرزمانی است که زمامداری در ایران تداوم و بقای خود را نه در جلب قلوب و حکمرانی بر دلها و جانهای مردم بلکه در نشان دادن مشت آهنین و قدرتنمایی بر تنهای آنها میداند. و این همان خطای مهلک نظامهای خودکامه در طول تاریخ است (چه در روزگار مدرن چه در روزگار پیشامدرن). نام دیگری هم بر این کار هست (در قاموس قرآنی): فرعونیت. به این معنا: استخف قومه فأطاعوه!
این متن توییت دختری است که گرفتار قدرتنمایی رانندهی اسنپ و نظام مرتبط و متصل با این نمایش شده است: «اینجانب از راننده اسنپ، مجموعه اسنپ و تمام کسانی که خاطرشان به موجب جریان اخیر جریحه دار شده عذر خواهی کرده و اعلام می دارم به قوانین کشورم التزام و اهتمام دارم». این عبارات را باید با دقت و درنگ خواند. کوتاه است. چند بار باید خواند. مضموناش اعتراف است. پشیمانی است. توبه است. از تکتک حروف آن یک چیز بیشتر بر نمیآید: من این سخنان را به جبر و اکراه میگویم. هیچ حس و عاطفهای در این کلمات نیست (التزام به قوانین کشور تعبیری سرد و بیاحساس است). معنای دیگرش این است: ما چارهای نداریم جز اینکه در برابر شما که زورمدارید سر خم کنیم. قدرت ما بر قدرت شما نمیچربد. به تعبیر دقیقتر: قدرت تنهای ما حریف قدرت تنهای شما نمیشود. این توییت جار زدن فرعونیت نظام و ساز و کارهایی است که از آدمیان اطاعت میطلبند به طریق استخفاف و ارعاب.
بر ملک و ملت البته به دو شیوهی کلان میشود حکمرانی کرد. یا باید شهروند را حرمت نهاد و عزیز دانست و دیگری و غریبه نشمرد و به تبع آن باید کوشش برای جلب دلهای آنها کرد (بدون توسل به زور و خشونت و ارعاب). یا میتوان متوسل به قدرت نرم یا سخت شد (و قدرت از هر جنسی نرم باشد یا نرم هرگز جای جلب قلوب و اعتمادسازی را نمیگیرد). این است تفاوت میان قدرت و ولایت. در ایران اما مرز میان قدرت و ولایت بسیار کمرنگ است. فراتر از این، معنای این دو یکسره دگرگون شده است. ولایت که بنایاش بر ارادت و محبت است و جلب قلوب و اقناع جانها و ذهنهای آدمیان اکنون ملازم و مقارن نیست الا با قدرت. ولایت ذهنها را بلافاصله یا به سوی مشت آهنین قدرت و قانون (آنهم ندرتاً) میبرد یا (عمدتاً) به سوی پروندهسازی و تهدید و ارعاب خفیهنویسان و امنیتیمسلکان (که در خفا و نهان به داغ و درفش مقاصد خویش پیش میبرند). ولایت استوار بر محبت است. قدرت متکی بر ترس؛ یعنی ترساندن زیردستان و بیقدرتان. صاحب قدرت وقتی قدرتاش ریشه در ولایت و محبت داشته باشد، نخستین دستاوردش مشروعیت است و البته اعتماد. زیر دستان به صاحب قدرتی که ولایت و محبوبیتاش اولویت داشته باشد بلکه مبنای قدرتاش باشد، اعتماد میکنند. رشتهی این اعتماد که گسسته شود دیگر از آن ولایت، ولایتی نمیماند. دلی نمیماند که فتح شده باشد. دلها گریزان میشوند و تنها به اکراه این قافلهی سارقان ایمان و امنیت مردم را همراهی میکنند.
توییت این خانم – و بل خانوادهاش – که پرچمی از استخفاف قومی و ملتی است در داخل و خارج از ایران، سندی است بر اینکه در آن ولایت، نه ارادتی باقی مانده و نه سعادتی. تنها آمریت و تحکم است که میتازد. قدرت است که در لباس ولایت و حتی ایمان و اخلاق، درست نقیض مضامین ایمان و اخلاق را به تخت مینشاند و انسان را حلقه به گوش میطلبد. این است آن ولایتی که میتوان از هر رقعهی دلقش هزاران بت بیفشانی. کفری پنهان شده در پس نقاب ایمان. و قدرتی که ولایت را از کف داده است غافل است از کمینگاه پروردگاری که به اشارتی پشهای را به مغز نمرودی میفرستد و فرعونی را منقاد کلمهی موسوی میکند.
[دربارهی رهبری] | کلیدواژهها: , اعتماد, ایمان, رهبری, زمامداری, قدرت سخت, قدرت نرم, ولايت, کفر