نقش مستوری و مستی نه به دست من و تست

ماه رمضان هم وسوسهی نوشتن را زنده میکند هم هاتفی نهیب نانوشتن میزند. اگر قرار باشد این همه بنایاش آباد کردن خویشتن باشد خاصیتی در این رمضان نیست. الآن هم که دو خط مینویسم به شوق صدای بهشتی شجریان است. آوازی را که در ابوعطا آغاز میشود با صادر و وارد این مقام قسمت میکنم که به گمانم از جواهر آواز شجریان است. صدای زلال، ساز خوشنوا، نغمهی داوودی شجریان جمع آمده با غزل خواجهی شیراز تمام بهشت را یکجا به گوش آدمی میآورد. این طرب اگر روزه و توبه میشکند بسا به از عبادت و طاعتی که عجب و نخوت بیاورد. دولت مطرب و می را بقا باد «که هیچ از خانقه نگشود»!
[رمضانيه, موسيقی] | کلیدواژهها: , ابوعطا, حافظ, دشتی, رمضانيه, شجريان, شور, مذهب رندان, نی
ای دوای جمله علتهای ما!
همانطور که مولوی عاشقی را جالینوس و دوای نخوت و ناموس میداند، گاهی اوقات نوشتن هم دوای علتهای ماست. نوشتن خاصیت درمانگر دارد. گاهی بسیار نوشتن مضر است. نوشتن ناپخته و شتابزده زیانبار است. به ویژه در روزگار سیطرهی شبکههای اجتماعی و فضای حبابمانندی که ایجاد میکند. شکاف عمیقی که امروز آشکارا میتوان میان فضای وبلاگنویسی و قلمرو بلامنازع و بیرقیب شبکههای اجتماعی دید این نکته را بهتر نشان میدهد که چگونه نوشتن تیغ دولبهای است که هم میتوان درمانگر باشند و هم فریبدهنده. نوشتن اسباب غرور است و باعث درمان. نوسان میان این دو هم معضل و دوراهی آدمی است. همیشه نمیتوان بیوقفه نوشتن. همیشه نمیتوان معنادار نوشت. متصل شدن به آن عدن – به قول مولوی – کار هر کسی نیست. این زایندگی و خلاقیت زمان میبرد و خالی شدن. برای پر شدن از آن دریا اول باید خالی شوی. میترسم بیشتر اگر بنویسم سخنام شبیه شطحیات صوفیانه شود و پرت و پلا بنویسم. آمدم دو خط بنویسم که یادم باشد نوشتن چقدر ضروری است ولی چه اندازه شرط و قید هم برای نوشتن خلاقانه و مفید لازم است.
[وبلاگستان] | کلیدواژهها: , درمانگری نوشتن, وبلاگيه
بر آستان جانان

تمام روز نوروز غم غریبی میان جانام را چنگ زد. روانام مجروح بود. به زبانام نمیگشت و نمیگردد که از او چیزی بنویسم که حتی کمترین رنگ و نشانی از اندوه داشته باشد. او جان طرب است. آن مایه خرمی که او به جهان ما آورده بی هیچ مجاملهای شاید قرنها در فرهنگ ما نبوده است. پس آیا از او نوشتن توصیف است؟ مدح است؟ شکایت از گردش زمانه و کجرفتاری طبیعت و سرکشی تن است؟ مرثیه است؟ ابراز اندوه است؟ آرزوی سلامتی و تندرستی است؟ تکرار هزاربارهی مهابت فنای در بقا پیوستهی آدمی است؟ همه هست و هیچ کدام نیست. آخر چه خاصیتی دارد از بدیهیترین واقعیت زندگی و حیات بر کرهی زمین چیزی بنویسی. همه این را میدانند. هم عالم و هم عامی. نکته چیز دیگری است.
او جان بسی بسیاران را از حضیض به اوج کشیده است و میکشد و خواهد کشید. دقت دارید؟ این استمرار و حضور در گذشته و حال و آینده را؟ این توفیق کمی نیست. کمتر کسانی در این تنگهی عابرکش، این گذرگاه تنگ، مجال و بخت این را دارند که چنین اثری از خود به جا بگذارند. این نه پیشگویی است نه خیال: این جاری شدن در گذشته و حال و آینده یعنی رفع حجاب زمان و مکان. یعنی خرق پردهی جسم و جسد. یعنی عبوری از قیدهای بشری که شانه به شانهی محال میزند. او این کار را کرده است. هم به یاری بخت و هم به مدد همت و عزم خود. او که در خودیاش گویی خدایی جاری است، چه بسا بی آنکه خواسته باشد. او نایی است نهاده بر لبهای جاودانگی و ابدیت.
از او حتی نام نمیتوان بردن. ناماش چنان بلند و پیوسته است در آفرینندگی و زایندگی که از همهی نامها میگذرد و به معنای یگانهی حسن میپیوندد بلکه پیوسته است. رنج تن در برابر این عظمت بیکرانگی چیست؟ رنج تن به ثانیهای میآساید. این راز جاودانگی است که آدمی قرنها حیران و سرآسیمه در پیاش دویده و اندکشماری بخت این را داشتهاند که سر از این روزن بیرون کنند و آن افق روشن را تماشا کنند.
اما قصهی او همه حکایت معنا و رازها نیست. حیات او، حیات طیبهی او، سوی زمینی دیگری دارد که با زندگی هر روزهی آدمیانی آغشته و همنواست که دههها و قرنها رنج بیداد را بر خود هموار کردهاند و بارها بر آن شوریدهاند. یکی از رازهای اتصال او به جاودانگی همین است که دانسته یا نادانسته با صدایی همراه شد که از حنجرهی خلق برآمد. او تنها صدای خس و خاشاک نبود. او صدای خدا بود: صدای آزادگی و سرفرازی انسان بود؛ و هست. میدانم که در چنین مقامی سخن از این و آن قطعهی خاک این و آن دیار گفتن نقض غرض شاید باشد ولی در روزگاری که در دیار خراسان فرومایگان آن خاک برکشیده میشوند و بزرگوار خداوندان آن عنقاصفت گوشهنشین غربت و عزلت میشوند، همینکه او از پهنهی خاک خراسان درخشیده است، سرافکندگی خراسانی را به مایهی مباهات بدل کرد. این هنر اندکی نیست. اما این همه میگذرد. تمام این نایرهی بیداد فرو میمیرد. آنچه میماند صدای سخن عشق است در برابر حقارت بیخردی و بیداد. او شب و روز قدر خود را به نیکی دریافت و متصل شد به آن صدای خدایی.
او صدای صبر است و امید. این است، استِ زمانی نیست. استی از جنس بود و هست و خواهد بود نیست. این است، استِ وجودی است. صدای او صدای صبری است در برابر کفرِ بیداد و خودکامگی. این همان صدای «ربنا افرغ علینا صبرا»ست. همان صدای ثبات قدم است در برابر کفری که آزادگی و منزلت آدمی را به هیچ میگرفت و میگیرد.
از او و با او تا قیامت میتوان نوشتن. بسیار نوشتن از او کم است و زیاد است. او با بسیار نمیزید. در مقام زیستن جاودانهی او، سخن بر قامت معنا تنگ میآید. همین بس که گلبانگ سربلندی و آزادگی انسان از این حنجره گوش شنوندگان شنوا را پر میکند. و جاودان میماند. هنوز و همیشه با این راهزن، صد کاروان توان زد. هنوز و همیشه از این کمان، بر چشمان دشمنان تیر میتوان زد. اما در این مقام نه تیری میماند و نه کمانی: این مقام دشمن را دوست میکند. دشمن هم در برابر او خواهناخواه سر فرود میآورد. او، یک تن نیست. او یک اسم نیست. او، ماست. او همهی ماست. او نغمهی پیوستگی این رود است. این آوای اعجاز حیات است. از او اسم نباید بردن چون نمیتوان اسماش را در این حروف تنگ به بند کشید.
جوانتر اگر بودم نامها پی هم ردیف میکردم از نشانههای او. اما حاصل کار میشد انشای تازهکاران و سخنپردازی نورسیدگان. او – این اویی که از یک تن فراتر است و صدای قرنها آزادیخواهی و غرور آدمی است – از اسم و حرف عبور کرده است. معنایی است متلاطم که قرنها پس از آنکه من و ما نباشیم، او هست؛ ما هستیم. همه با هم هستیم و خواهیم بود. این صدای یار هزاران سالهی ماست: صدایی که از یک سینه برآمده و سینهها را صافی کرده است. صدایی و سینهای که طور سینا را به فروتنی میکشاند. او صداست. او حقیقتی است که آن سوی تنگیهای بشریت و کوتاهیهای انسانی میماند و قرنها مانده است. قرنهای آینده صدای او – صدای یگانهی انسانی او – را تکرار نخواهد کرد اما معنای او همچنان خواهد خروشید. بیوقفه. ما صدای او هستیم و او صدای ما. این همه درازگویی هم روا نبود. اما «این قدر هم گر نگویم ای سند، از ضیعفی شیشهی دل بشکند».
[اميدانه, واقعه] | کلیدواژهها: , بقا, جاودانگی, شجريان, یوسف خوشنام ما
باد فقر و باد فقه
سنایی در آن قصیدهی قلندرانه و آزادواری که در مقام اهل توحید دارد، تازیانهی نقد را هم به گردهی صوفیان میکشد و هم فقها را به آن مینوازد. این حکمت شگفت در فهم و عمل به دین را شاید بتوان به زبان مدام برای مردم بیان کرد ولی در عمل ملتزم به آن بودن دشوار است. قاعده این است که مردم بسیاری که اهل آداب و مناسک شرعی هستند و از هیچ دقیقهای فقهی فروگذار نمیکنند (مثلا نماز و روزه و مسایل مربوط به طهارت و نجاست ستبرترین قشر فقهینگری در دیناند)، عمدتاً از توجه به ظرایف عمیقتر دینداری غافلاند. این را من بارها به عینه و حتی در زندگی روزمره دیدهام. اهل ایمانی که به دقت مراقب ادای نماز سر وقتشان هستند ولی وقتی با ملاک و معیار تقوا زندگیشان را میسنجی، هول برت میدارد. در آزار دیگری و قضاوت کردن گفتار و رفتار تو چنان دلیرانه گام بر میدارند و سخن میگویند که تصور میکنی هماکنون از قلب جنت فردوس برایات نسخه میپیچند.
این آفت دینداری شرعی و فقیهانه است. مستعد ریا ورزیدن است. زمینهی آزار رساندن به دیگران در آن فراهم است. آدمی را سخت معتاد میکند به شهوت قضاوت دیگران و خود را دانای کل دانستن. به تعبیر سنایی اینها چیزی نیستند جز باد. باد هوا. حرف. کاری در میانهی اینها نیست. باید کار کرد. یکی از کارهای مهم اهل ایمان همین است که: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن. این فاصله گرفتن از داوری و قضاوت کردن از کشفهای اولیهی صوفیان کلاسیک و اولیه بود پیش از این که تصوف تبدیل به دستگاه و بارگاه و بازار شود.
برای من نخستین نشانهی داوری و آزار در اهل دین، اول اشارت برای حفظ فاصلهی جدی است از متشرعانی که یقین به رستگاری خود دارند و گمان میکنند سر دو عالم را کشف کردهاند. دینورزیای که به آدمی فروتنی نیاموزد و به او درس آدمی بودن ندهد، کفر است. دین یعنی چیزی که به تو بگوید تو انسانی با تمام محدودیتهای بشریات و ممکن است در بسیاری از چیزهایی که خیلی مطمئن فرضشان میکنی خطا کرده باشی. شریعت ما، پارسایی ما یعنی کمآزاری. یعنی فاصله گرفتن از داوری. مغز و خلاصهی دین یعنی این. این همان چیزی است که حافظ هشدارش را میداد:
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامهی من شد سیاه از او
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , آزار, تصوف, توهم یقین, دينداری, سنايی, شریعت بیآزاری, فقر, فقه
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
وقتی مدتی نسبتاً طولانی از فضای مجازی دور باشی تازه در مییابی آرامش چه حس خوبی است. غلبه کردن بر این میل و شهوت توجه خواستن – و ویرانتر و مفتضحتر از آن، ارادت طلبیدن – مثل بارانی است بر کویری تفتیده. تناقض ماجرا در این است که وقتی مدتی ننویسی و باز دوباره بنویسی همیشه این احتمال وجود دارد که آن ازدحام پیشین دوباره بر گردد. این نوسان و تناوب حضور و غیبت از این فضا کار آدمی را سخت میکند ولی فکر میکنم وبلاگ میتواند بخشی از عوارض و آفات فضاهای وب ۲ را تا حدی ترمیم کند. روزگار را میبینید؟ وبلاگ روزی در صف نخست بیان بی قید و شرط حرکت میکرد؛ حالا تبدیل شده است به رسانهی سنتی. ولی همین به اصطلاح رسانهی سنتی امکاناتی داره که شبکههای آنلاین به این راحتی ندارند
در این موارد همیشه یاد این بیت حافظ میافتم و تناقض عجیباش که میگوید:
ببُر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشهنشینان ز قاف تا قاف است
بریدن از خلق را توصیه میکند ولی انگار این بریدن از خلق به این نیت است که شهرتی عالمگیرتر حاصل کند! درست است که این عزلت نوع دیگری از نامآوری و نامداری را به همراه میآورد ولی مغز مسأله همین تناقض ناگزیر است که در هر دو صورت از این آفت و عارضهی شهرت و شهوتاش به آسانی مصون نیستی. هر کار بکنی باز هم زمینخوردهی این تیر بشریتی! شاید بشود بخشی از ماجرا را با تمرین (و سلوک) درمان کرد ولی گمان نمیکنم تا بشر بر زمین زندگی میکند بشود ریشهکناش کرد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , تناقض بشريت, شهوت شهرت, وبلاگيه
در منزلت حریت کافرانهی ایمانی
عینالقضات در نامهها تعبیری شگفتانگیز دارد که شاید گمان کنیم برای عارفی در قرن ششم هجری در آن فضای فرهنگی عجیب است. ولی نیست. مضاف بر اینکه شگفت نیست باید حتی از میان آن همه کفرگویی عینالقضات ایمان او را بیشتر و بهتر دید. تعبیری که از آن یاد میکنم در این جملات آمده است:
«ای دوست! پنداری که هرگز دانستهای زنارداری چیست؟ لعمری دانستهای و لیکن همچنانکه اهل عادت دانند در بلاد روم. کفر ایشان و اسلام شما عادت است نه حقیقت. نیک بشنو از من؛ انّ من الشعر لحکمه:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده به کوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدهی ایمان است
آسان آسان به کافری نتوان رفت» (نامهها؛ جلد ۲، ص ۴۶).
این تعابیر معرفتشناسی دینی عینالقضات را خوب نشان میدهد. مشرباش با مشرب فقیهان و متشرعان ظاهری تفاوت بسیار دارد. شطحیات و سخنان خلاف آمد عرف و فهم متعارف دینی هم بسیار دارد ولی درست در همین نامه در صفحات ابتداییاش وقتی که میخواهد توضیح بدهد که آدمی چیست (یعنی تن است یا جان، قالب است یا روح – حالا روح و جان یعنی چه؟ بماند)، آخر قاعدهی سخناش ارجاعات مکرر به احادیث و روایات است و تکیهی محض و مطلق بر نقل. تمام استدلالهای او دوری میشود (مثلا صفحات ۳۸ و ۳۹ را ببینید) و از عقل فاصله میگیرد.
غرض این بود که این حریت و بلندنظری عارفانهای که در او میبینیم از عقلگرایی نیست. ایمان گهگاه متعبدانه و خالی از خردورزی او نیز منافاتی با حریت و آزادگی او – که ابعاد سیاسی پیدا میکند – ندارد. ماجرا انسانی است. انسانی است با تمام محدودیتهای بشری و فردی عینالقضات و قیدهای زمان و زمانهی او. از عینالقضات و بسا همعصران او – و بسا کسانی که پس از او آمدند – نمیتوان انتظار فردیت و استقلال خرد مدرن قرن بیستم و بیست و یکم را داشت. ولی باید این مایه حریت و جسارت آنها را در نقد این فهمهای کهنه و عادتی دینی ارج نهاد.
[تأملات, تذکره, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , حریت, خردورزی, عينالقضات همدانی, نامهها, کفر و ايمان
عینالقضات همدانی و وبلاگ
دو سهروزی است سودای عینالقضات به خیالام هجوم آورده. با خودم فکر کردم که این شبکههای مجازی آنلاین دمار از روزگار خلاقیت فکری ما در آورده است. روزی روزگاری وبلاگ جایی بود که میشد آزادانه بنویسی بدون اینکه در فواصل میان فکر کردن هزار و یک حاشیه اختلالی در فکرت ایجاد کند. ولی حق این است که این فضاهای پیشرفتهتر وب ۲ از قبیل فیسبوک و توییتر استمرار و ادامهی همان وبلاگاند. وبلاگ مرده است؟ نه. فکر نمیکنم. مثل این است که کسی بگوید با آمدن کتابهای الکترونیک و پیدیاف و کیندل، کتاب کاغذی مرد و منسوخ شد. قصهاش دراز است. نمیخواهم درگیر این حاشیه شوم.
فکر کردم هر روز میان کارم حتی اگر شده سه چهار خط بنویسم که اینجا گرد و غبار نگیرد. در حجره را که باز بگذاری هم حرف از حرف میجوشد هم مشتری خودش را پیدا میکند. از فیسبوک به هزار و یک دلیل فاصله گرفتم ولی میدانم زیستن بی آن شاید ناگزیر باشد (محال نیست ولی بعضی کارها را دشوارتر میکند). ولی وبلاگ خانهی خود آدم است. وبلاگ را بقا باد که دست آدمی را باز میگذارد برای بودن خود. وبلاگ از آن روزنی که من در آن مینگرم همان نقشی را در دنیای امروزی ایفا میکند – برای من دست کم – که نامه نوشتن عینالقضات همدانی نزدیک به نه قرن پیش.
کوتاه و مختصر اینکه: این وبلاگ نوشتن میتواند بخشی از هستی ما باشد. چیزهایی را اینجا مینویسیم پیش از اینکه در فضای طوفانی شبکههای آنلاین گرفتار شویم که زلالی خودش را دارد. ببینم میشود این چند خط را ادامه داد و نوشت یا نه؟ همینجا روی تکبیتی از سایه درنگ میکنم تا دوباره که برگشتم دربارهاش حرف بزنم:
از تن زنده روان است روان تو، که گفت
بی تنِ زنده روان است روانِ تو که نیست
(و البته سایه نه صوفی است و نه به معنای متعارف و دستمالیشده «عارف»)
تا بعد!
[تأملات, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , توييتر, سايه, عينالقضات, فيسبوک, وبلاگ
تناقض خودی و کفر موحدانه

دریافتن شأن خودی آدمی مقام تناقض است. تناقض است چون به آسانی میتواند از معرفت نفس به مغاک نخوت و خودپرستی بلغزد. آدمیزاده – بدون استثنا – قبض و بسط دارد. خوشی و ناخوشی حال آدمی هزار و یک علت دارد. دریافتن مقام خودی و قدر و منزلت آن را کشف کردن و رعایت کردن دست کم میتواند تا اندازهای قبض روحی آدمی را کوتاهتر کند.
این آدمی همان است که به خود نهیب میزند که در این دکان هستی پارهدوزی میکنی ولی بر سر گنج نشستهای. از نسل پادشاه کامکاری ولی شرمی از پارهدوزی نداری. تازه میفهمد که خودش را ارزان فروخته است و دیبای ارجمند وجودش را وصلهی دلقی ژنده کرده است. اما چه میشود که این آدمی آن راه باریک میان عفونت رعونت و کبریای خودی را در مجاورت خدایی طی میتواند کردن؟
یک راه ایمنی یافتن از این همه خوفی که آدمی را در زندگی احاطه کرده است همین است که بداند و به یاد خودش بیاورد که عاقبت هیچ نخواهد ماند: کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. این حکمت حافظانه که کمال همان سِرّ خیامی است نکتهی مهیبی است:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
عاقبت آدمی در این دوروزهی حیات به کجا میخواهد برسد؟ چه منزلت و مرتبتی در عالم هست که از آن بلندتر نتوان یافتن؟ همان منزلت آخرش نیستی است و نابودی. پایان آن هم هیچ است. پس آدمی برای چه خود را به رنج و مشقت میاندازد؟ هیچ چیزی جز امید نیست که آدمی را تا این حد به تقلا میاندازد و گرنه حکیمانه اگر به کار عالم نظر کند به خود خواهد گفت که:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
طرفه این است که بسیاری از اهل دین (تعمداً نمیگویم اهل ایمان چون اهل ایمان نسبتی با اهل امید دارند) از کنار این جنس ابیات حافظ به خاطری آسوده عبور میکنند. این بیت و ابیاتی از این جنس کمترین مدعایاش سست کردن بنیاد اعتقاد متدینان است. طعنه در باور به معاد است. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چیست، آنچه نزد امثال حافظ و خیام مییابیم چیزی نیست جز این دلیری در کافری. اما این دلیری در کافری لایههایی ایمانی دارد که به خیال من فرسنگها با آن ایمان متدینان فاصله دارد. بگذارید جسارت کنم و بگویم ایمان اکثر مؤمنان ایمانی مشرکانه است. ایمان موحدانه به خیال من همیشه پهلو به پهلوی کفر میساید. حالا چه با نگاه حلاج و احمد غزالی و عینالقضات (و حتی مولوی)، ابلیس را سرسلسلهی غیرت عاشقانه و نوعی از توحید بدانیم یا نه، نوع شناختی که نزد سنایی (و گاهی عطار) و حلاج و عینالقضات مییابیم از همین جنس است. جنس عرفان عارفان خراسانی مثل ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی هم به خیال من از همین قبیل است. این حال را مولوی وقتی که از عوالم فقیهانه و ملاییاش – که حتی پس از دیدارش با شمس بارها در شعرش چهره مینماید – فاصله میگیرد به شیوایی تمام وصف کرده است:
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
اصلاً می خالص ایمان نوشیدن همعنان است با پرچم کافری برافراشتن. آن می دُردآلود ایمان است که حد متوسطان و عموم متدینان است. و این می درد آلود آمیخته به شرک است و از توحید دور. توحید این طایفه توحید زبانی است. لقلقهی لا اله الا الله است که به حکم فقه و شریعت، عصمت مال و دم میآورد. توحیدی از آن جنس که عینالقضات میگوید شانه به شانهی کفر است (و البته فرق است میان شرک و کفر).
این همه را نوشتم که برسم به این بیت سایه:
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
دقت دارید گوینده چه کسی است؟ این گوینده یا خداست (الحمد لله رب العالمین…) یا کسی است که خدا نیست و چنین میگوید. اگر از خدا جدا باشد مشرکانه سخن گفته است. وقتی فرق میان گوینده و خدا از میان برداشته شود میشود عین توحید. همین توحید از نگاه متوسط متدین چیزی جز کفر نیست. و چه حریتی در این کفر است! چه آزادگی و خویشتنشناسی شگرفی در این کفر نشسته است! این همان کفر موحدانهای است که میتواند بگوید:
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز
کآن صنم قبلهنما خم شد و بوسید مرا
همهی آداب و مناسک دین و کعبه و قبله در او خلاصه شده است چون «صنم» و نه صمد، خم شده و او را بوسیده. چرا؟ گفتا: به کوی عشق هم این و هم آن کنند!
تشویش توحش در پاریس و بیروت

دنیا، دنیای سوء تفاهم است. دنیای برجسته کردن رنج خویش و ندیدن رنج دیگری است. انسانها وقتی خشمگیناند و زخمخورده سخت میتوانند خشم و جراحت دیگری را درک کنند. فاجعهی پاریس هیچ تفاوت گوهری با فاجعههای بیروت و کابل و بغداد و هزار جای دیگر در سوریه ندارد. برجسته کردن این نکتهی بدیهی، البته که به معنای نادیده گرفتن فاجعههای دیگر نیست. ولی سؤال بسیاری این است: الآن که یکی زخمخورده و مصیبتدیده است چه جای سخن گفتن از رنج دیگری؟ پرسش به همین سادگی است.
به پرسش گرفتن نابرابری و تبعیض مسألهی کانونی و محوری همهی حوادثی است که رخ میدهد. مشکل برهوتی است که در آن عدالت غایب است. تبعیض بیداد میکند. فقر و جهل امان بسیاری را بریده است نه فقط در ویرانههای سوریه و زیر آوارهای افغانستانی که دهههاست در میان این ویرانهها مثل روح سرگردان میچرخد. مشکل عدالتی است که نیست. لذا این خشم قابل درک است.
مشکل فقط پاریس و بیروت نیست. مشکل قطاری است که به راه افتاده است و متوقف کردناش همدلی میخواهد و درک بشریت مشترک همهی انسانها. وقتی کسی میگوید چرا پاریس برایتان مهمتر از بیروت است البته که نمیگوید جان آنکه در پاریس قربانی شده بیاهمیت بوده و خوناش بیارزشتر از خون قربانی بیروتی است. به روشنی سخن از این است که جایی در این روایتها مشکلی بنیادین وجود دارد. مسأله توصیف هم نیست که بگویند واقعیت رسانهها و قدرت و سیاست همین است و باید با آن کنار آمد. مسأله تجویز است. مسأله این است که چه باید کرد که رنج و مصیبت هر انسانی فارغ از تبار و نژاد و دین و آیین و ملیتاش برای همه مهم باشد بدون هیچ استثنا و تبعیضی.
بله جان انسانها مقدس است. جان همهی انسانها مقدس است. اگر و اما و الا هم ندارد. به هر دلیل و علتی که خون انسانی ریخته شود، فاجعهای است برای همهی بشریت. خیلی ساده میتوان مشکل را به دین نسبت داد. به این دین یا آن دین. مشکل خشونت دین اسلام یا دین یهود نیست. مشکل خودکامگی یا دموکراسی نیست. دقت کنید که به نام همهی اینها خون ریخته شده. بلی حتی به نام دموکراسی و آزادی و حقوق بشر خونها ریخته شده و هنوز هم ریخته میشود. به نام این دین و آن دین هم. پاک کردن و زدودن دین یا مثلاً اصلاح دینی هم دردی را از کسی دوا نخواهد کرد. کانون مسأله انسان است. عاملیت خشونت به دست انسانهاست. انسانها به علل مختلف جنایت میکنند. یافتن ریشهها مهمتر است. ما اغلب در پیدا کردن ریشهها خطا میکنیم. دلیل استمرار فاجعه هم دقیقاً همین است که خطا کردهایم در شناختن ریشه. اگر خطا نکرده بودیم قرن بیستم و بیست و یکم خونبارترین قرنهای تاریخ بشری نبودند. همهی این شواهد تاریخی نشان میدهد آدمیان خطا میکنند در فهم ریشهها و بر فهم خطاهای خود هم اصرار دارند.
هولناکتر آن است که وقتی کسی تذکر میدهد که ریشه را درست شناسایی نکردهاید در کشاکش عاطفه و هیجان، دردمندی و شفقت او هم نادیده گرفته میشود و متهم میشود به بیتفاوتی یا بیمقدار کردن خون قربانی. و البته که چنین بازی کردن با عواطف مردمان خشمگین و زخمخورده همیشه جواب میدهد. وقتی کسی عصبانی است با او از خرد سخن نمیگویند. البته بسیاری هستند که فاصلهی واقعی زندگیشان با پاریس و بیروت یکسان است ولی نابرابری رسانه و حساس نبودنشان به نقد باعث میشود به سادگی خودشان را به پاریس یا بیروت نزدیکتر ببینند و نگویند قربانی پاریس همان حقوقی را دارد که قربانی عراقی یا سوری یا لبنانی. مرگ در پاریس عواطف را بیشتر تحریک و تهییج میکند تا مرگ در سوریه.
در این کشاکش خشم و نفرت و عقده خالی کردن کسی نمیپرسد که تبعیض و بیعدالتی را چگونه باید زدود. مرگ فلسطینی و لبنانی اهمیتی ندارد ولی مرگ پاریسی مهم است. اینها واقعیت است. در میانهی این غوغای عواطف، البته که مطالبهی پاسخگویی و محکومیت بسیار هم معقول و خردمندانه مینماید. امروز صبح رادیوی البیسی لندن گزارشی از مردم میداد. زنی انگلیسی که در لندن زندگی میکند میگفت: تا زمانی که شاهد تظاهرات میلیونی مسلمانها در سراسر جهان در محکومیت حوادث پاریس نباشم احساس ناامنی میکنم و بچهام را نمیتوانم بفرستم مدرسه! دقت بفرمایید اینجا لندن است. پاریس نیست. به پاریس خیلی نزدیک است ولی این اندازه خشم و نفرت حیرتآور است. هیج کس نمیپرسد که با همین منطق هستند کسانی که خواهند گفت تا زمانی که میلیونها اروپایی در محکومیت حمله به عراق و افغانستان (و محکومیت جورج بوش و تونی بلر و حالا بگو اسراییل) تظاهرات نکنند سخن «غرب» در هیج زمینهای مسموع نیست و ما همیشه احساس ناامنی خواهیم کرد. تمام این سخنان بذر نابردباری میکارد. زمینهی عدم تفاهم را فراهم میکند. رگ گردنها را قوی میکند. شکافها را بیشتر میکند. به راه حل نزدیکتر نمیشویم. عملاً راه را بر تکرار همهی این فجایع هموار میکنیم.
فراموش نکنیم. آدمیان قابلیت حیرتآوری دارند برای سقوط به هولناکترین مغاکهای وجودی. انحطاط استعداد آدمی است. غربی و شرقی، مسلمان و غیر مسلمان، دیندار و بیدین نمیشناسد. اصل نکته هم همین است که مرزی نیست میان جنایتها. جنایت مسلمان، جنایتتر از جنایت یهودی یا مسیحی، دموکرات یا خودکامه، سکولار یا دیندار نیست. همه به یک اندازه جنایتکار میشوند وقت ریختن خون دیگری. این است اصل نکته. اما فضای عاطفی میطلبد که بگویی جنایت داعش، جنایتتر از جنایت اسراییل است. هر چقدر هم که تظاهرات برگزار کنی و افشاگری رسانهای کنی، باز هم قصهی جنایت داعش بهتر فروش میرود. مخاطب آسانتر همدلی میکند با رسانهای که با این قصه کاسبی هم میکند.
سخن گفتن از برابر بودن همهی انسانها و جنایت بودن همهی جنایتها سخنی سرد و عقلانی و انتقادی نیست. اتفاقاً دردمندانهترین تحلیل همین است: همهی ما آدمیان با هم سقوط میکنیم. همه با هم رنج میکشیم. همه با هم خون دل میخوریم. ولی روایتها نابرابرند. در روایتها عدالتی نیست. تبعیض بیداد میکند. تسلط تبعیض و بیعدالتی (و البته فقر و جهل) راه را بر استمرار این توحش هموارتر میکند. همبستگی مبنایاش نه ملیت است نه رنگ پوست نه داشتن (یا نداشتن) این یا آن دین. ارجمندترین مبنای همبستگی انسانیت مشترک همهی انسانهای دیندار و بیدین است. گویی در میانهی این نفرت کورت و مهیب، دین داشتن یا نداشتن است که مبنای همبستگی است. این آغاز فاجعه است. بنشینیم و بیندیشم. این همه با هم بیگانه، به کجا خواهیم رسید آخر.
* تصاویر از: هادی حیدری
[در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اسراييل, دربارهی خشونت] | کلیدواژهها: , اسراییل, انسانگرایی, ترور, خشونت, داعش, دموکراسی, دین, سکولاریسم, پاریس
نقد حال
این مختصر را اینجا مینویسم که هم گزارشی از گذشته باشد هم حدیثی از حال و آینده. یک سالی که تا امروز گذراندهام (و هنوز هم تمام نشده) شاید سنگینترین، پرمشغلهترین، آموزندهترین (و شاید پردستاوردترین) سال عمرم بوده است. بالاخره چهل سالگی یک خاصیتی هم باید داشته باشد! شاید هیچ دورهای در این ده سال گذشته برایام این اندازه فاصله از دنیای مجازی نیاورده است. دلیل سادهاش هم افزایش تصاعدی درگیریهای تدریس و تحقیق و سفرهای پیاپی بوده است. در ماههای آینده یکی دو ترجمهی سنگین روی دستام مانده و کتابی که باید تا آخر سال تمام کنم. در این مدت شاهد بسیاری از موجها و تبهای فضای مجازی بودهام که آمدهاند و گذشتهاند. من هم به خاطر همین مشغلهها – در کنار مشغلهی مهمتر پدر و همسر خانواده بودن – شاید خوشبختانه فرصت آن را نداشتم که درگیر آنها شوم. و الآن که فکر میکنم به خودم میگویم چه خوب که فرصت نداشتم. بسیار مناسبتها آمدهاند و رفتهاند و مجالی برای توجه به آنها نداشتهام. در این یک سال شاید بیش از هر دورهی دیگری در عمرم به حکمت این بیت حافظ (و الباقی همین غزل) پی بردهام که: حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست. حکایت ما، حکایت این بیت خیام است: فردا که از این دیر کهن درگذریم | با هفتهزار سالگان سر به سریم. این تک مصرع آخر دیر زمانی است که شعار من بوده. قصه را مختصرتر کنم. این روزها و ماههای آینده اگر دیدید که حضور کمتری در اینجا یا آنجا (یعنی همان فیسبوک علیه ما علیه) دارم، دلیلاش چیزی نیست جز هزار و یک کار عقبمانده، تدریس، سفر، کنفرانس و کتاب نوشتن. بالاخره: بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد!