@ 20 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
عمدهی چیزهای خوب عالم، از دل پارادوکسها و تناقضها زاییده میشوند. وبلاگ هم به گمان من یکی از نمونههای برجستهی تناقضهاست. برای اینکه توضیح بدهم چطور این تناقض میتواند مفید باشد و چطور این تناقض را آزمودهام، خوب است چیزکی به اختصار دربارهی تجربهی «حلقهی ملکوت» بنویسم و سپس به اصل مطلب بپردازم.
این روزها، حلقهی ملکوت به دهمین سال عمرش وارد میشود. حلقهی ملکوت سال ۲۰۰۳ شکل گرفت و طیف رنگارنگی از نویسندگان در این جمع حاضر بودند و شماری هم همچنان فعال و مستمر در این سالها نوشتهاند. عدهای خانهی خودشان را ساختند و از حلقهی ملکوت اسبابکشی کردند. در این میان ماجرا و دعوا و دوستی و همگرایی هم البته کم نبود. اگر نقشهای از ملکوت در ذهنتان باشد و فرض کنید کسی از آسمان دارد از زمین – آن هم در شب – عکس میگیرد، چراغ حلقهی ملکوت در نقاط مختلف جهان روشن بود – و همچنان هست. این تکچراغهایی که در نقاط مختلف جهان سوسو میزدند، بعضیهاشان دیگر این روزها خاموشاند. اما یک چیز که خصلت محوری حلقهی ملکوت بود، همچنان پا برجاست: خصلت جهانیشده یا کرهگیر شدن آن که طبعاً فرعی است بر خصلت جهانیشدهی خودِ وبلاگستان.
جهانیشدن خودش پدیدهای است متناقض و سرشار از پارادوکس. دو مثال میزنم و این دو مثال را از کتاب «
بینش جهانشهریگری»
اولریش بک برگرفتهام. مثال اول، مونیخ است: بایرن مونیخ. بایرن مونیخ یک مثال دستمالی شده و مبتذل از جهانشهریگری است. این تیم مشهور و نامآور ظاهراً نامِ شهری از آلمان را یدک میکشد ولی بایرن مونیخ نمایندهی باواریا نیست. در این تیم چه کسانی گل میزنند و افتخارآفریناند؟ بازیکنان مهمی که گل میزنند باوریایی نیستند؛ از برزیلیها بگیرید تا بازیکنان برجستهای که از کشورهای دیگر به این تیم پیوستهاند، سبب عمدهی شهرت و نامآوری این تیم هستند. یعنی چلتکهای از تیمهای مختلف و ملیتهای مختلف است که بایرن مونیخ را ساخته است.
مثال دوم که اولریش بک با ارجاع به
سامی زبیده مطرح میکند، «غذای هندی» است. این مفهوم رستورانهای مختلفی که در جهان پراکندهاند، مفهوم بامزهای است. «غذای هندی» اختراع بنگالیهایی بود که در لندن زندگی میکردند و غذای اختراعیشان را به عنوان غذای عجیب و نامتعارفی که لندنیها نداشتند به این جامعه عرضه کردند. و این غذا گویی نماد و نمایندهی سنت هندی شده است. نهایتاً در این سیر جهانی شدن، این «غذای هندی» سر از خود هند در آورد و به همانجا صادر شد و همین باعث شد، هندیها یواشیواش شروع به پختن غذای هندی کنند! این هم نمونهی دیگری از ابتذال و دستمالی شدن جهانی شدن است.
وبلاگستان فارسی درست نمونهی برعکس این اسلوب جهانیشدن است؛ یعنی یک نمونهی پارادکسیکال و متناقض از سیر کلی کرهگیر شدن فرهنگی که ظاهراً از غرب میآمد. چه چیزی در وبلاگ، غیر ایرانی بود؟ نویسندهی ایرانی وبلاگ، خودش این قابلیت را پیدا کرده بود، این توانایی را کشف کرده بود که هر چه میخواهد دلِ تنگاش بنویسد؛ بدون ملاحظه و رعایت چارچوبهای مسلط قدرت. قدرت البته همیشه در پی مهار کردن بوده است و از هیچ کوششی برای عنان زدن به این پدیدهی رها و نوپدید فروگذار نکرده است ولی عنصر زمان همیشه به زیان قدرت عمل کرده است. نیروی گریز از مرکز وبلاگ و تمام فضاهای وب مدرن که خصلتی وبلاگی دارند – یعنی نویسندهاش در آنها منتظر کسب تکلیف از نظر اتوریتههای مسلط نیست – خیلی زود از چنبرهی کسب تکلیف از مقام بالاتر میگریزد. وبلاگستان دستخوش دگردیسی شده است. خیلی از کارهایی که قبلاً میکرد، شاید امروز نمیکند؛ در عوض تواناییهای تازهای به مدد فناوریهای تازه پیدا کرده است که همچنان سوار بر نیروی گریز از مرکز خودش، یک گام بلکه چندین گام از رسانههای قدرت جلوتر است بلکه آنها را نیز به دنبال خود میکشد.
نمونهی آشکار این نیروی غلبهناپذیر گریز از مرکز/قدرت این است که در ایران که فیسبوک و توییتر و فضاهای وب ۲ به شدت مغضوب هستند – چون میتوانند قبل از مدیریت امنیتی-رسانهای قدرت حرفهایی بزنند که معادلات آنها را به هم میریزد – رسانههای اقتدارگرا هم ناگهان پای خبرها و مطالبشان افزونههای توییتر و فیسبوک و غیره را میافزایند، آن هم در کشوری که ظاهراً این فضاهای وب ۲ کلاً در زمرهی محرمات و فضاهای جاسوسی محسوب میشوند. تصور رایج این است که وبلاگ، مغلوب وب ۲ شده است. این تصور، تصوری شتابزده است. وبلاگها در فضاهای وب ۲ سرریز کردهاند. بله، درست است که بعضی از کسانی که وبلاگنویس حرفهای بودند، امروز خیلی از حرفهای مختصر و کوتاهشان را مثلاً در فیسبوک میزنند ولی همان وبلاگها هم همچنان سر از فیسبوک در میآورند و مطالب همان وبلاگهاست که در فیسبوک و گوگلپلاس (و گودر مرحوم) سر در میآورند. یعنی گرانیگاه وبلاگستان همچنان در نقطهی سابق قرار دارد. تنها ابزارهای تازهای به مدد وبلاگستان آمدهاند. وبلاگ دچار دگردیسی شده است و این دگردیسی همیشه منفی نبوده است بلکه بیشتر باعث قدرتمندتر شدن وبلاگ شده است. پدیدهی وبلاگنویسی در صورت ابتداییاش از غرب وارد فضای ایرانی شد ولی چنان به سرعت رنگ و شکل عوض کرد که وبلاگ ایرانی دیگر شباهتی به نمونهی غربیاش نداشت.
ما با وبلاگهایمان بزرگ شدهایم؛ قد کشیدهایم؛ رشد کردهایم؛ بالغ شدهایم. زبانمان تغییر کرده است و بیشتر صیقل خورده است. بیشتر متوجه امکانات و حوادث پیشبینیناپذیر و زلزلهآور وبلاگ هستیم. درست است که وبلاگها – به تنهایی – دیگر آن خصلت زلزلهآور سابق را ندارند ولی همچنان فضاهای گریز از مرکز وب، روی گسلهای فعال جامعه حرکت میکنند. وبلاگ، روی گسلهای و شکافهای فعال زلزله زندگی میکند. نمیتوان به این سادگی برای زمینی زلزلهخیز قاعده و اصل معین کرد. هر قاعدهای با فرارسیدن پسلرزهها و لرزههای بزرگ بعدی فرو میریزد و جای خود را به قاعدهی تازه میدهد.
وبلاگ – همچنان – یکی از نمونههای موفق اما پارادوکسیکال جهانیشدن است که جهان چند صد هزارپارهی ما را به هم متصل میکند و مرتبط میسازد. وبلاگها برای خودشان زمینهای هستند برای رشد و رویش و مدد رساندن به یک فضای جامعهی مدنی جهانی که درست در برابر اتوریتهی کهن و سنتی فرمانفرمایی ملی و مرزهای دولت-ملت میایستد. از این جهت، وبلاگستان برای جامعهی مدنی و پایگاههای قدرتی که خارج از نظامهای سنتی دولتمحور زندگی میکنند فرصت است و برای دولت-ملتها تهدید؛ تهدیدی که میتواند تبدیل به فرصت شود اگر حداقلی از خردمندی و دوراندیشی در میان ارباب قدرت وجود داشته باشد.
وبلاگستان یعنی کام طلبیدن از خلافآمد عادت؛ یعنی جمعیت در پریشانی جستن. در این خصلت، چیز غریب و غیرقابلفهمی برای جامعهی ایرانی که تجربهی حافظ و سعدی را داشته و دارد، وجود ندارد. وبلاگنویسی، حافظانه زیستنِ زمانهی ماست. ادعای بزرگی است و این ادعا پارادوکسیکال مینمایند ولی وبلاگستان – به معنای وسیعاش – در میان همین تناقضها میبالد و میروید.
[تأملات, حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها:
@ 10 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
دیروز صبح وقتی یادداشت قبلی را مینوشتم، تنها بر اساس محاسبهی پیشین و حدس میتوانستم پیشبینی کنم که رسانههای نظام مضامین حرفهای مرسی را دستکاری کنند و کوشش کنند این فضاحت دیپلماتیک را با
فضاحت تازهای بپوشانند (حتی
شارلاتانیسم تازهی جواد لاریجانی هم، هر چند دیر با دستپاچگی است، توضیح نمیدهد که اگر ایران واقعاْ سعهی صدر داشت، چرا ناگزیر به تحریف شد؟). مشکل این نیست که مواضع سیاسی جمهوری اسلامی در سیاست داخلی و خارجی با مثلاً مواضع مرسی تفاوت دارد. طبیعی است که سیاستمداران مختلف اختلافنظر داشته باشند. مشکل بزرگتر این است که نظام، یک نقشهی بزرگ، یک تصویر کلان از احوال عالم دارد، که تطابقی هم با اوضاع واقعی جهان و داخل ایران ندارد، و همیشه میکوشد نشان بدهد که این تصویر بزرگ و آرمانی همان تصویری است که تمام آزادگان عالم در پی آن هستند. البته برای جا انداختن این تصویر آرمانی، آزادیخواهانه و عدالتجویانه به طور سیستماتیک مرتکب خیانت به آرمانهای خودش، لکهدار کردن آزادی و زیر پا گذاشتن عدالت میشود. حکایت نظام شده است حکایت مسجدی که خوابگاه مردم بدکار است. انگار هر کار بکند، «گر جان بدهد سنگ سیه، لعل نگردد»؛ همیشه قِل میخورد و میافتد توی چالهی دروغ و نامردمی.
معقولترین واکنشی که دستگاه دیپلماسی در صورت سلامت و کارآمد بودن میتوانست انجام بدهد، گزارش دقیق و درست حرفهای مرسی بود و سپس توضیح دادن بستر ایراد آن سخنان. در صورتی که چنین ارادهای وجود داشت و اساساً چیزی به اسم دیپلماسی، آن هم نه رأی انور همایونی، در سیاست نظام وجود داشت، هیچ وقت با دستپاچهگی به سوی تحریف آشکار و جعل و دروغبافی نمیرفتند تا حدی که ادعا کنند حتی
هیأت سوری جلسه را برای رفتن به مبال ترک کرده بودند. مثلاً
گزارش دیپلماسی ایرانی میتوانست نمونهای خوب باشد در توضیح رفتار مرسی. اما از قضا سرکنگبین صفرا فزود. نظام حاکم بر ایران در مواضع خطا و معیوباش وقاحت به خرج میدهد و در مواضعی که احتمالاً می تواند برایاش محملی بتراشد و توجیهی ارایه بدهد، با سرآسیمهگی و دستپاچهگی متعارفاش همهی سیاستهایاش مبتنی بر خطای محاسبه و به بار آوردن هزینههای سنگین برای خودش، برای ملت و برای کشور است.
اما کل این ماجرا کلید بحث ماست: از مرسی تا موسوی چقدر فاصله هست؟ کاری که محمد مرسی در اجلاس ناهمسوها کرد، هدایت کردن (یا در واقع مجبور کردن) نظام جمهوری اسلامی و سیاست رسانهایاش به سوی عادت معهود و همیشگیاش بود: دروغ بافتن. این عادت به دروغگویی و لاپوشانی که در دورهی قدرت گرفتن احمدینژاد به اوج رسید، بی شک یکی از دلایل برگشتن ورق اقبال دولتمردان حاکم بود. اما این تصور که احمدینژاد تنها کسی بود که مروج و مبلغ سیاست دروغگویی و پروندهسازی و بسط فضای بهتان و افترا بود، تصوری است خطا. دستکم امروز که احمدینژاد ستارهی اقبالاش در نظام افول کرده است، این نکته آشکارتر شده است: کسی که هدایت جریان رسانهای دروغبافی و جعل و تحریف را به عهده داشت احمدینژاد نبود؛ احمدینژاد تنها بر این موج سوار شده بود و از مزایای امنیت داشتن دروغگویی و قانونشکنی و ریاکاری و پروندهسازی بهرهمند میشود. اتفاق تازهای نیفتاده بود. احمدینژاد از فضای پیشاپیش موجود بهترین استفاده را کرد تا بیکفایتی و هوچیگریاش را تبدیل به نقطهی قوتاش کند.
دستگاه رسانهای نظام بلافاصله کوشید تا به شیوهی همیشگیاش مدیریت بحران کند و آسیبهای وارده از سخنان مرسی را ترمیم کند. اما
بیانیههای اعتراضی بسیج دانشجویی خطاب به مرسی و سخنان تند و تحقیرآمیز
وبسایت جهاننیوز یک معنا بیشتر نداشت: قرار بر این بود که گریبان مرسی گرفته شود ولی راز نظام – راز دروغگو بودن رسانههای نظام و تحریفگریاش – «به بانگ بربط و نی» آشکار شد و پیش چشم جهانیان پرده از کار خودشان برگرفتند. پس امید رسانههای نظام واقعاً به چیست؟ به اینکه شمار قابلتوجهی از مردم ایران که از رسانههای رسمی استفاده میکنند فقط همین حرفها را بشنوند و ببینند و تصور کنند نه تنها مرسی حرف بدی نزده بلکه همان حرفهای نظام را تکرار کرده است. لایهی زیریناش این است که نه تنها «مردم» را ابله فرض میکنند بلکه حتی مدافعان و حامیان مخلص و مؤمن خودشان را هم گول و سادهلوح میپندارند؛ در بهترین حالت، فرضشان این است که نزد آنها جعل و تحریف و دروغ بافتن و نمایش اقتدار و مشروعیت حتی وقتی میانتهی و پوچ باشد، باز هم اخلاقاً و شرعاً موجه است: «زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش»!
سیاست دروغپروری و پروندهسازی که این روزها و در این سه سال اخیر به خصلت اصلی و محوری نظام و رسانههایاش تبدیل شده است، سیاستی است که تنها در کوتاهمدت جواب میدهد. هیچ رازی تا ابد مخفی نمیماند. مدت مخفی ماندن رازهایی از این دست، که پیش چشم جهانیان اتفاق میافتد، در روزگار رسانه، مدتی است بسیار کوتاه و روز به روز هم، به رغم تمام کوششهای نظام برای مسدود کردن روزنههای خبررسانی مستقل و سالم و آزاد، کوتاهتر میشود. پس اصل سیاست، سیاست وقت خریدن است. در این فاصله میتوان مرتکب هر بیاخلاقی و نامردمی و تزویری شد. همه چیز تا جایی که بشود حتی دو روز قدرت را محکمتر نگه داشت مباح است، ولو مشروعیت به شدت آسیب دیده باشد و اتوریتهای هم در کار نباشد.
تمام اینها نشان میدهد که قابلیت درونی حرکتی که پس از ۲۲ خرداد ۸۸ آغاز شد، همچنان موجود است و همچنان میتواند با کنار زدن پردهها نشان بدهد که نظام سرسختانه و مستمراً بر کجروی و خطا کردن پافشاری میکند.
سخنان حسامالدین آشنا را در نقد بیپروا از صدا و سیما نباید دستکم گرفت. این نشانههای پراکنده و کوچک و بزرگی که میبینیم به افق بالاتری اشاره میکند که از هماکنون رنگ دیگری به انتخابات آتی نظام زده است. محمد مرسی کاری را به سادگی انجام داد که اصلاحطلبان باید برای انجام آن متحمل هزینه میشدند (یا اساساً رغبت و انگیزهاش را نداشتند). مرسی مصونیت و امنیتی را داشت که اصلاحطلبان نداشته و ندارند و برای ساختن آن حاشیهی امن ناگزیر به انواع مصالحهها و سازشها هستند.
پرسش کلیدی اما این است: آیا مردم این دروغپردازیها را باور میکنند؟ آیا در برابر تمام مواضع رسمی و تبلیغاتی بیتفاوت شدهاند؟ نظام با استمرار این سیاست بازی خطرناکی را ادامه میدهد: ناخواسته کلید گشایش را در اختیار مردم میگذارد. تا زمانی که مردم بیتفاوت باقی بمانند یا کلیت تبلیغات نظام را باور کنند، تا مدت محدودی خطری قدرت را تهدید نمیکند، ولی چه تضمینی وجود دارد که وضع بر همین منوال باقی بماند؟ اگر به یاد بیاورید وضع پیش از ۲۲ خرداد هم چندان بهتر نبود. باز هم بساط، بساط دروغپروری و پروندهسازی بود (با این تفاوت که به این درجه از رسوایی و بیآبرویی نرسیده بود). فاصلهی اکنون تا تکرار ۲۲ خرداد و بازگشت ۲۵ خرداد ممکن است دوباره به سرعت طی شود؟ بیشک نظام تمام سرمایهاش را صرف این خواهد کرد که مانع تکرار این تجربه شود. ولی میشود؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 9 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
مبنای عمدهی نارضایتیهای مردمی یا اعتراض مخالفان سیاسی به برگزاری اجلاس ناهمسوها (مشهور به نامتعهدها)، این است که با این کار، شرکتکنندگان به نظام سیاسی ایران مشروعیت میدهند. بخشی از این استدلال درست است اما در سطحی کاملاً واکنشی باقی میماند و دستاورد عملی، سیاسی یا دیپلماتیک ندارد. این استدلال کمابیش شبیه استدلال کسانی است که تا قبل از ۲۲ خرداد میگفتند شرکت در هر انتخاباتی تحکیم پایههای مشروعیت نظام است (با تفاوتهایی البته که به آن اشاره خواهم کرد). نکتهی ظریف بحث این است که مشروعیت یک نظام سیاسی صرفاً در گرو برگزاری یک انتخابات (چه پرشور و چی بیرمق نیست)؛ عوامل مهم دیگری در تحکیم مشروعیت نقش دارند اما همه بهتر میدانیم نظام جمهوری اسلامی در این سالها کارنامهی تاریکی در تضمین و تأمین آن عوامل دیگر ارایه کرده است.
اما چرا این اجلاس میتواند به نفع مردم ایران باشد؟ («میتواند» تفاوت دارد با «هست»). برگزاری اجلاسی در این حد و با این مقیاس، ناگزیر مستلزم باز کردن فضا، دستکم برای نمایش و تبلیغات است. هر چقدر یک نظام سیاسی سرکوبگر و مستبد باشد و هر چقدر با آزادیهای مدنی در ستیز باشد، ناگزیر است در چنین فضایی، دستکم شرکتکنندگان و سخنرانان را در اظهار نظرشان آزاد بگذارد. این روزنهی گشوده که به روشنی از مصونیت دیپلماتیک و سیاسی برخوردار است (و پر پیداست که نمیتوانند برای بان کی مون، محمد مرسی، رییس مجمع عمومی سازمان ملل، یا محمود عباس کیفرخواست صادر کنند یا در فرودگاه بازداشتشان کنند)، به این معناست که بعضی حرفهایی که به طور معمول وقتی از دهان شهروندان ایرانی بیرون میآید پرهزینه است و به بهای جان، مال، آبرو وآزادیشان تمام میشود، بی هیچ دردسری بیان میشود. نمونهی برجستهاش را در سخنان مُرسی و بان کی مون در آغاز اجلاس امروز دیدیم و شنیدیم.
هیچ تردیدی نیست که نظام جمهوری اسلامی وقتی ناگزیر است این آزادی را به شرکتکنندگان بدهد، برای مهار کردن تبعات داخلیاش هم ناچار است ماشین تبلیغاتاش را به کار بیندازد تا اثر اینها را در «داخل» خنثی کند (طبعاً به این سادگی دستاش به «خارج» و رسانههای بیرون از سیطرهی نظام نمیرسد). سادهترین اقداماش، دست بردن در عبارات سخنرانها هنگام ترجمه و گزارش جلسات است (این کار را در رسانههای بینالمللیشان مثل پرس تیوی نمیتوانند بکنند یا دستکم من ندیدهام). سرراستترین شیوهاش هم روایت گزینشی و جهتدار تمام این حرفهاست. پر پیداست که برای چنین کاری، برای اینکه هر چه رسواتر بتوانند این کار را بکنند، نیازمند وقاحتی بیهمتا در سراسر کرهی زمین هستند که الحمدلله در این سالها استاد آن شدهاند و خوب از پساش بر میآیند.
این اجلاس قرار نبود و نیست که کاری را که خودِ مردم باید برای آزادیهایشان انجام دهند به جای مردم به دوش بکشد. این وظیفهی خود مردم است، نه اجلاس یا افرادی که در آن شرکت میکنند. نباید انتظاری را که از خودمان داریم، از آنها داشته باشیم. البته باید این جنبهی قصه را هم دید که این اجلاس بدون شک زمینه و بهانهای است برای اینکه نظام بتواند در این روزگار سخت و کمرشکن تحریمها که روز به روز به دامنه و پیامدهایاش افزوده میشود – درست بر خلاف تبلیغات رسمی نظام که عمدتاً محورش حفظ روحیه است – قدمی بردارد برای دور زدن تحریمها یا پیدا کردن بازارهای تازه. نشانهاش هم حرفهای رستم قاسمی بود که آشکارا اشاره داشت به اینکه بازار نفت ایران آسیب دیده است و از این اجلاس برای یافتن بازارهای تازه استفاده خواهند کرد. چشمانداز ترمیم این آسیب البته بسیار ضعیف به نظر میرسد. بدون شک، ما از تحریمها خرسند نیستیم. تحریمها نه تنها یک نظام بختبرگشته و فاقد مشروعیت مردمی را هدف قرار میدهد بلکه همزمان تیغاش در گوشت و پوست مردم ما هم فرو میرود.
این اجلاس اگر این دستاورد حداقلی را داشته باشد که بخشی از صدای خاموششدهی مردم ما، یا از زبان خودشان، یا از تریبون همین اجلاس و در زبان دیگران شنیده شود، یک قدم هر چند ناچیز و سست و بیرمق برداشته شده است. اما اصل مشکل همچنان به قوت خود باقی است. برگزاری باشکوهترین اجلاس هم وجود مشروعیت را برای یک نظام سیاسی نشان نمیدهد. چنین اگر بود، درست در واپسین روزهای نظام شاهنشاهی، عظیمترین و پرهزینهترین نمایشهای تبلیغاتی در ایران برگزار میشد ولی نظام از درون به شدت از همگسیخته و آشفته بود. تصور و خیال خودِ نظام را ما نباید با عین واقعیت یکسان بگیریم. واقعیت این است که این اجلاسها مشروعیتزا نیستند؛ تکیه بر رأی مردم، بازگشت به صدای مردم و جدی گرفتن اکثریت جامعه و برقراری عدالت و آزادی است که مشروعیت را میسازد، نه تظاهر به داشتن مشروعیت.
اجلاسی که در آن مهمترین جنبههای سیاست خارجی جمهوری اسلامی – یا در واقع تمام بندهای آن – به شدت نقد شود (در سخنان مُرسی که این همه رسانههای نظام برای او تبلیغ کرده بودند و خیال بازگشت «اسلامگرایی» باعث ذوقزدگی زودرسشان شده بود و در سخنان بان کی مون میشد اینها را به روشنی دید)، اجلاسی نیست که قرار باشد در خدمت بسط تبلیغات نظام جمهوری اسلامی باشد. هیچ چیزی در این سخنان نبود که مهمترین و کلیدیترین جنبههای سیاست خارجی ایران را تأیید کند. انتقاد تلویحی از موارد نقض حقوق بشر در ایران و نبودن آزادیهای مدنی و آزادی گردهماییها هم درست همان چیزی است که کام دستگاه تبلیغاتی و دروغپرداز نظام فعلی را تلخ میکند. فکرش را بکنید که به جای یک اجلاس، قرار بود چند اجلاس با چنین ابعادی در ایران در ظرف یک سال برگزار شود. فشار و هزینهای که از لحاظ تبلیغاتی به نظام وارد میشود، بیتردید سنگین خواهد بود. کشاندن نظام سیاسی ایران به بازی دیپلماتیک و سیاسی (و دور کردناش از مخفیکاری و تبلیغاتِ پرهیاهو)، یعنی کشاندن ایران به فضایی شفاف. از این فضا باید استقبال کرد. درست است که در چنین فضایی دستگاههای تبلیغاتی و امنیتی تمام کوشششان را برای خنثی کردن این فضای باز به خرج خواهند داد، ولی هم در کوتاهمدت و هم در درازمدت، میدان بازی را به «دیگری» واگذار کردهاند. البته نمیتوان نقش شرکتکنندگان را نادیده گرفت. فرض کنید که مرسی و بان کی مون این حرفها را نزده بودند. طبیعی بود که میشد گفت ایران از اجلاس بهترین بهرهبرداری را برای زمان خریدن کرده است. ارزیابی اولیهی من از فضای جلسهی امروز این بود که چشمانداز توفیق ایران برای پیش بردن سیاست تبلیغاتی و لاپوشانیاش بسیار تیره است.
این مغالطه که این برنامهها نشانگر و منعکسکنندهی مشروعیت نظام سیاسی و خوب و آرام بودن همه چیز است، مغالطهای است ساخته و پرداختهی دستگاههای تبلیغاتی نظام. ما نباید این مغالطه را جا بیندازیم. موضع ما روشن است. جنبههای ارزشی و اخلاقی ماجرا، و حتی ابعاد قانونی و حقوقی آن، هم به روشنی دلالت میکنند که هیچکدام از اینها نشانهی مشروعیت داشتن یا سلامت اخلاقی و قانونی نظام نیست. سلامت اخلاقی و قانونی نظام تنها زمانی تضمین میشود که نظام منعکسکنندهی خواست و ارادهی مردم – و اکثریت قاطع مردم – باشد نه تنها بازتاب سلیقهی بخشی از مردم یا بخش برجستهی نیروهای نظامی و امنیتی که مقدرات کشور را به دست گرفتهاند.
واگرایی آشکار ادبیات سیاسی جمهوری اسلامی با ادبیات سیاسی بینالمللی نکتهای نیست که از چشم ناظران هوشمند پنهان بماند. ادبیات حاکم بر مجامع بینالمللی چیزی است که مسؤولان این نظام را به ویژه در سالهای اخیر به زحمت میاندازد. برای به چالش کشیدن این ادبیات، تنها عاملی که میتواند فضا را غبارآلود کند، بیشک سخنان وقیحانه و هوچیگرانهی محمود احمدینژاد است که باز هم به جای شکستن آن فضا، تنها باعث بیآبرویی بیشتر و آسیب زدن به وجههی نظام میشود. بعید میدانم – هر چند محال نیست – که کوشش نظام جمهوری اسلامی برای زمان خریدن و عبور از بحران اقتصادی و بینالمللی فعلی اکنون که حلقهی فشارها روی سوریه بیش از پیش تنگ میشود، به نتیجهی ملموسی برسد. استمرار نظام جمهوری اسلامی تنها در گرو بازگشت به مردم و ترمیم و بازسازی اعتمادی است که به شدت آسیب دیده است. نظام برای تحقق این هدف، چقدر باید هزینه بدهد و آیا حاضر به پرداخت این هزینه هست یا نه؟ شواهد موجود خلاف آن را میگوید. اما زمان بهترین داور است. زمان نه تنها داوری خواهد کرد بلکه با سختگیری و بیرحمی از همهی نظامهای سیاسی، از جمله نظام سیاسی ایران، عبور میکند.
پ. ن. فراموش نکنید که سخنان بان کی مون، درست بعد از جلسهای است که با رهبری نظام داشته است نه قبلاش. یعنی جلسه با عالیترین مقام نظام جمهوری اسلامی هم باعث نشده است که بان کی مون تغییری در موضعاش بدهد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 3 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیهی شانزدهم
بگذارید به جای پرداختن مستقیم به ماجرای اخیری که فضای رسانههای مجازی را پرکرده است، به نکتهای بدیهی بپردازم که به سادگی از فرط بداهت از نگاه میگریزد و بیعملان و بتوارهسازانِ سیاسی، با توسل به آن، یاریگر این فراموشی میشوند؛ یک گام عقبتر بگذارم و به عارضه و بیماری فرهنگی مزمنی اشاره کنم که در اعماق ضمیر ملت ما رخنه کرده و ریشه دوانده است. این عارضه، که دست بر قضا نقطهی قوت و اسباب افتخار و مباهات ما هم هست، چیزی نیست جز «شعردوستی». من با شعر زندگی میکنم و تار و پود هستی من شعر است، اما نه همهجا و در هر وقتی. سالها با این قصه دست به گریبان بودهام و اکنون نیز هستم که چه کنم که جولان خیال و جوششهای فکرهای نازک و غمهای ترد و شکننده و فردگرایانه (که این چند مورد اخیر هرگز دغدغه و ماجرای من نبوده است)، سایه بر خردگرایی و حس مسؤولیت اجتماعی، سیاسی و عقلانی من و اطرافیانام نیندازد. دقت کنید که متعلق سخن من چیزی شبیه شعر متعهد و انقلابی نیست هر چند مشکلی با آن ندارم ولی سخن من فراتر از این حرفهاست؛ مسأله کاملاً انسانی و سیاسی است (بله؛ به نظر من انسان، موجودی است به شدت سیاسی ولی نه به آن روایت مبتذل و پوچ و تهیمایهی «سیاست پدر و مادر ندارد» که ورد ضمیر مستبدان و استبدادپروران نیز هست).
ماجرای خبر بیماری میرحسین – چه اصل خبر درست باشد چه نباشد – یک بار دیگر در فضای مجازی این نکته را به قوت نشان داد. فضای جامعهی ما زنده است؛ هر چند در بیتفاوتی و یأسهای مقطعی فرو میرود اما زنده است و شاخکهایاش حساساند. با تمام این اوصاف، این حساسیت، سمتوسویی مسؤولانه و خردگرایانه و دوراندیشانه نمیگیرد. همیشه این آفت هست که این حساسیت به دامن عواطف شاعرانه، آن هم از نوع مدرن و پسامدرنی بیفتند که تنها به درد خلوت با خود و کشف و شهودهای تنهایی و در یک کلام سیاستزدایی میخورد. قصه، قصهی همان زر به دست ناقصان دادن است که از آن خاکستر میسازند. گاهی در عبارتپردازیهای شاعرانهای که در مواجهه با حوادث سیاسی، اجتماعی و حتی فردی بروز میکند، سمتوسوی این عبارتپردازیها چیزی نیست جز عقبنشینی و بیعملی و وعظ نامتعظان و دعوت به نرمخویی و مهر و محبتی که اگر دروناش را بکاوی استبداد و خشونتی به مراتب هولناکتر از آن چیزی از آن تراوش میکند که در نقطهی مقابلاش ترویج و تبلیغ میشود. این شعرفروشیها و شاعرانهبازیها و خیالپردازیها، بنمایهی استقرار و انتشار نوع لطیفتر، دیریابتر و دیر-درمانپذیرترِ نوعِ دیگرِ استبدادی است که با خشونت و عریانی هر چه تمامتر چنگ و دنداناش را در استخوان آدمیان فرو میبرد.
میرحسین موسوی، شخص نیست. فرد نیست. نماینده و عصاره و چکیدهی دردهای ملت ماست. لذا، خبر بیماری او و خبر هر حادثهای که برای او – و برای هر کسی که انسانوار و جوانمردانه در گمنامی و نامداری ایستادگی میکند – خبر ستمی است مکرر که بر یکایک ما میرود. این روزها، موجی از اخباری از این دست در جریان است که: خطری بود و به خیر گذشت؛ خوشحال باشیم که حالاش بهتر است. من این دست اخبار را نه تنها خطرناک بلکه اهانت به شعور و عزت آدمی میدانم. نه تنها آدمیانی که مقاومت و ایستادگی میکنند بلکه همهی آدمیانی که خاموش و آرام استخوانشان زیر سنگینی بیداد و ستم میشکند. این نوع صورتبندیها، تفاوت زیادی ندارد با اخباری که در این سه سال بارها شنیدهایم و بارها به آن معترض بودهام: فلانی از زندان آزاد شد! خبر را که پی میگیری، میبینی، آزادیای در کار نبوده و نیست. چند روزی، فلان زندانی به «مرخصی» آمده است! یعنی در این روایتها نه تنها حساسیت به این وجود ندارد که اصل این زندان از بنیاد ستمگرانه و ظالمانه بوده است و با بیقانونی و بیاخلاقی محض همراه بوده است، بلکه حتی اصل خبر را هم تحریف میکنند و «مرخصی» را مترادف و معادل «آزادی» قلمداد میکنند. و اگر نیمزمزمهی اعتراضی هم جایی شنیده شود، فغان و فریاد بر میآورند که بله شما از دو روز نفس راحت کشیدن مظلومی رضایت ندارید و انتظار دارید همه تا پای جان مقاومت کنند و مثلاً اعتصاب غذا کنند تا بمیرند! صورت مغالطی این پاسخ اظهر من الشمس است. کسی انتظار تا پای جان رفتن و شهید شدن از دیگران ندارد ولی میتوان به مردم دروغ نگفت و در انتقال و نشر اخبار دقت کرد. اگر در همین روایت اخیرتر آزادی بعضی از زندانیان – در روایت حکومتیاش «عفو» – دقت کنید، باز هم تکرار این چرخهی باطل را میبینید (زندانیانی که چیزی از حبسشان باقی نمانده یا احتمالاً بودن و نبودشان در زندان به هر حال مسأله است باید «آزاد» شوند ولی مثلاً تاجزاده و ابوالفضل قدیانی و احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و کیوان صمیمی و بهمن احمدی امویی و دهها نفر دیگر، جایشان خوب است). «شادی»های و ذوق و هیجانهای زودگذر و کممایهای که مغزشان راضی شدن به تب است از ترس مرگ، ولی صورتبندیاش کاملاً استعاری و مجازی است. «آزادی»اش مجازی است نه واقعی. این «آزادی» و این «شادی» استعاری نه حقیقی. میبینید که باز هم سیطرهی شعر است و در حقیقت ابتذال و پوچی شعر.
دقت بفرمایید که در موضعی که من دارم، هر چند بنای من مقاومت و ایستادگی و وفاست و الگو و اسوهی زندگی سیاسی و اجتماعی من حسین بن علی است، اما در نقد بالا اصلاً بحث دعوت مردم به قیام یا شورش یا مقاومت یا شهادت نیست. دعوت به ایستادگی یا برخاستن، سطح دیگری از بحث است؛ اینجا، بحث از «دروغ» نگفتن است. بحث از این است که در لباس شعر و خیال و استعاره و مجاز، حقیقت را قلب نکنیم. بحث این است که با پررنگ کردن حواشی، متن و اصل ماجرا را در محاق نبریم.
ماجرای میرحسین – و تمام حوادث ریز و درشت دیگری که در این سالهای سیاه استبداد بر ملت ما رفته است و میرود – قصهی یک چیز است و بس: زندان! زندان در فهم این ماجرا کلیدی است. زندان، تجلی و عینیت خشونت نقابزده است. قدرت سیاسی دقیقاً به این دلیل باید مهار شود که کلید زندان را در دست دارد و انحصار خشونت فشرده شده در اختیار اوست. اما این زندان، از حد زندان فیزیکی فراتر رفته است. به بها و خطر متهم شدن به تکرار همان شاعرانگی، که منتقدِ صورتِ مبتذلِ آن هستم، ناگزیرم این تصویر را از نو بازسازی کنم: فقط میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد نیستند که در حصر و حبساند؛ فقط زندانیان سرفراز و عزتمند ما نیستند که در اوین و رجاییشهر خار چشم و استخوان گلوی استبدادند و به همین دلیل است که در بندند؛ این تمام ملت ایران است که در زندانی بزرگتر زندگی میکند. کسانی که از خشونتستیزی و ملایمت و صلحدوستی و «اصلاحات» بتواره میسازند فقط وضعیت زندان و حصر آن عزیزان را کمرنگ نمیکنند بلکه وضعیت زندان عظیمتر و بزرگتری را که نه فقط ملت ما بلکه ذهن خودشان نیز در آن به زنجیر است، لطیف و خواستنی میکنند! از نگاه این بتوارهسازان، با همهی اینها میشود و باید همزیستی کرد تا زمانی که گشایشی رخ بدهد و اندک روزنهای برای مشارکت در قدرت باز شود تا آن وقت این «مصلحان» بتوانند گرهی از کار این ملت بگشایند (انگار تا به حال و در طول تاریخ هرگز این فرصت به دستشان نیامده بود که حالا میخواهند با یک فرصت تازه این امر معوق را به انجام برسانند و این بار بر زمینمانده را به منزل برسانند).
وقتی میرحسین صدای ملت ما شد و آینهای برابرمان نهاد تا دریابیم که باید نوع دیگری از سیاستورزی را آزمود، این نوع تازهی سیاست، به روشنی به ما نشان داد که دیگر نمیتوان به قبل از ۲۲ خرداد ۸۸ بازگشت. گمان من این است که هر کوششی برای بازگرداندن وضعیت به قبل ۲۲ خرداد، کوشش عبثی است که حاصلی جز پریشانی، پشیمانی و حرمان ندارد.
در این ماجرا، هر چند جان و تن میرحسین موسوی، هم به عنوان یک شخص و هم در کسوت انسانی عزیز که صدای ملت ما شد و هست، مهم هست، آنچه مهمتر است توجه داشتن به اصل حبس و حصر غیرقانونی و در حقیقت آدمربایی حکومتی است. پرداختن به حواشی قصه – از هر سویی و با هر جزییاتی – منصرف کردن و منحرف کردن نگاهها از اصل عمل غیرقانونی، غیرشرعی و ضد اخلاقی حکومتی است که مدعی اخلاق و قانون و شریعت است. اصل حبس و حصر موسوی و همهی زندانیان سرفراز ما ظالمانه و ضد انسانی است و ضد دینی و ضد اخلاقی است؛ پیداست فرعاش چیست. نگرانی ما نباید این باشد که اگر میرحسین در حصر است آیا به او چلوکباب میدهند یا اشکنه. حفظ سلامت و صحت موسوی در هر حالتی که باشد – در هنگامی که در حبس و حصر است – کمترین وظیفه و بدهکاری این نظام در قبال میرحسین، ملت و قانون و اخلاق است. اگر میرحسین آزاد میبود و هر اتفاقی برای او میافتاد، مسأله مطلقاً آن اهمیتی را نداشت که الآن دارد. حتی اگر میرحسین با رعایت تمام موازین قانونی و اخلاقی و شرعی محاکمهی علنی میشد و محکوم به حبس میشد، باز هم کمترین حادثهای برای او مسؤولیت این حکومت بود. خود پیداست که در این وضعیت آدمربایی و پنهانکاری و مسدود کردن روزنههای خبری و زدودن شفافیت و ابهامافزایی، مسؤولیت مضاعف و سنگینتری به گردن این نظام است. مهم نیست که خبر چقدر دقیق است یا نادقیق؛ مهم این است که روایتهای طرف مقابل – روایتهای راویان بیطرف این نظام و همچنین عملهی ظلمی که همدست جنایتها هستند – فقط یک شاهد دارد و آن هم حرف و ادعای خودشان است. اینکه آنها شهره به دروغگویی و بهتان و افترا هستند نتیجه نمیدهد که هر کس غیر آنها هر حرفی بزند و بگوید لزوماً درست و دقیق و موثق است اما همیشه آنها را در معرض اتهام قرار میدهد. قدرت همیشه متهم است. این وظیفهی قدرت مسلط است که همیشه از خودش رفع اتهام کند. وظیفهی شهروندان و زیردستان و بیقدرتان نیست که در رفع اتهام از صاحبان قدرت بکوشند و سعی کنند دامناش را از هر سؤال و پرسش و اتهامی پاک کنند. الگوی این انتظار از صاحبان قدرت هم چیزی نیست جز الگوی علی بن ابیطالب و حسین بن علی. علی هم که در مقام قدرت بود، هر جا در معرض پرسش و حتی بهتان واقع میشد، فضایی شفاف فراهم میکرد تا رفع شبهه و تهمت شود. اما این نظام مقدس، همواره در این سه سال اخیر در معرض این بهتان بوده است و نه تنها هیچ کاری برای رفع این اتهامها نکرده بلکه با بیتدبیریهای مضاعف و مکرر به همهی شبهات دامن زده و بلکه آنها را تقویت کرده است.
مسؤولیت جان و سلامت کامل و مطلق میرحسین و همهی بندیان ما یکسره بر عهدهی این نظام است و خبررسانی دقیق و شفاف و خالی از نفرتپراکنی و افترا هم وظیفهی همین نظام است – که همیشه از ادای آن عاجز مانده است و هدایتاش را به دست نقابزنان و پردهنشینان امنیتی و نظامی سپرده است. پر پیداست که ما نگران سلامت میرحسینایم. اما این نگرانی فقط یک قلم از نگرانیهای ماست. این نگرانی فقط کف نگرانیها و مطالبات ماست. ما نگران ایران، انسان، ایمان و اخلاق هم هستیم. ما نگران فراختر شدن فضای این زندان بزرگتر هم هستیم. ما نگران استمرار و بازتولید تفکری نیز هستیم که بیعملی را رواج میدهد و با زبانی که مردم را به سادگی تخدیر میکند، رخوت اجتماعی و سیاسی را در آنها تزریق میکند.
شعر آینهی احساسات و عواطف و اندیشهی ماست. شعر، خیالپردازی و – مشخصتر بگویم – عرفان ما، ابزار و وسیلهای نیست برای گریز و عزلت و خلوت. شعر برای زیستن ماست. برای زندگی ماست نه برای مرگ ما. شعر باید درمان دردهای ما باشد و بشود نه اینکه خود درد تازهای باشد و آفت عظیمتری برای زیستن ما. شعری که نتواند به ما زندگی بیاموزد و جریان پرتلاطم حیات را پیش چشم ما زنده کند شعر نیست، بلکه خاصیتی مخدر و رخوتآور دارد. فراموش نکنیم که با گفتن اینکه «قلب میرحسین حصر را شکست» (یا هر صورتبندیای دیگری از این جنس) دیوارهای زندان فیزیکی او و دیوارهای بزرگتر زندانی که ذهن و اندیشهی انسانها و سیاستورزان حرفهای بیرون زندان اوین و رجاییشهر را احاطه کرده است، فرو نمیریزد بلکه ذهنها نسبت به آن دیوارهای ستبرتر حساسیتاش را از دست میدهد. میرحسین همچنان در حصر است؛ ما همچنان در حصریم با تن سالم یا تنِ بیمار. آزادی همچنان در زنجیر است. این نکته را نباید صورتی دیگر یا معوجّ و محرّف داد. ما آزاد نیستیم؛ ما شاد نیستیم: این واقعیت است. باید برای شادی و آزادی بکوشیم. با تخیل کردن شادی و آزادی، شادی و آزادی حاصل نمیشود. باید خون دل خورد؛ باید نبرد کرد. نبرد ممکن است هر شکل و صورتی داشته باشد ولی نبردی که در آن اندوه و یأس را نام شادی بدهی و زنجیر و حصر و زندان را آزادی نام بگذاری، نبردی است از پیش شکستخورده. آزاد باشیم و شاد. رسیدن به این آزادی و شادی از ذهن ما آغاز میشود و از گفتارمان.
(*) سطری است از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی برای ناصر خسرو.
پ. ن. عکسی که در این متن آمده است، به مضمون متن ربطی مستقیم و ارگانیک دارد. لطفاً اگر جایی این متن را نقل میکنید، عکس را هم ضمیمهی آن کنید.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , سايه, ميرحسين موسوی
@ 30 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
در میان کارهای منتشر نشدهی شجریان (منشر نشدهی رسمی البته)، اثری هست که آهنگساز و سرپرست گروهاش محمد علی کیانینژاد است و با گروه موسیقی فارابی اجرا شده است. این اثر در بیات اصفهان اجرا شده است – و البته مرکبخوانی است. تصنیف نخست این اثر (قطعهی چهارم) تصنیف «سرخوشان» است که اجرای گروه است و با اجرایی که در «چشمهی نوش» با محمدرضا لطفی اجرا شده است تفاوت دارد. غزل آواز قسمت اول، از حافظ است با مطلع: «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم…». دو قطعهی آخر این آلبوم برای من بسیار دلنشین است. اینجور کارها شرح و توضیح لازم ندارد. بشنوید و لذت ببرید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بيات اصفهان, شجريان, محمد علی کيانی نژاد, محمدرضا لطفی, نوا
@ 11 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
موسیقی برای من ضرورت زندگی است؛ ضرورت است یعنی اینکه بخشی از زیستن است و ابزاری است برای شادی. اینها البته وصفِ عام است و هر کلمهاش حاجت به توضیح دارد. این موسیقی برای من عام است و میتواند شامل هر چیزی شود ولی به خاطر محل جغرافیایی تولدم، اصالتِ این موسیقی و اولویتاش با موسیقی ایرانی است اما قصه اندکی از این بیشتر است. حقیقتاش این است که اگر موسیقی ایرانی تا این اندازه آمیخته با کلام و شعر کلاسیک ما نبود، چه بسا تا این حد با آن مأنوس نبودم. بعید میدانم ایرانی اهل ذوقی باشد که با شعر رابطهی تنگاتنگی داشته باشد و شعر را زندگی میکرده باشد و ذوق موسیقی هم داشته باشد ولی شیفتهی موسیقی ایرانی نشود. اما در این روایت، از خودم سخن میگویم. لذا بهتر است مؤلفههای اصلی را خلاصه کنم.
یکی از ریشههای دلبستگی من به موسیقی ایرانی، حافظ و سعدی و مولوی است. شعر ایرانی یکی از کلیدهای زندگی و دست بر قضا – شاید خلاف چیزی که عامه میاندیشند – شادی است. شادی برای من اصل است. لذا این موسیقی هم اصل است. این شعر هم اصل است. نمیشود و نمیتوانم آن را در حاشیه ببینم و حاشیهای فرض کنم. بعد هم میماند غولهایی که در موسیقی ما در صد سالهی اخیر بروز کردهاند. یعنی شجریان، لطفی، مشکاتیان، علیزاده و همینجور بشمارید استوانههای نسل ما و نسل پیشین را. اینها روایتگر ضمیر مردم ما بودهاند.
این موسیقی را نمیشود با موسیقی جای دیگری مقایسه کرد یا با مثلاً موسیقی کلاسیک یا جاز یا هر چیز دیگری. هر آدمی به فراخور ذایقه و سلیقهاش پی موسیقی میرود. موسیقی برای هر انسانی، پاسخگوی نیازی است. اگر نیاز آدمی در موسیقی نباشد، طبیعی است موسیقی گوش نمیدهد. اگر یکی مثل من همزمان خواستار شعر فارسی، موسیقی ایرانی و صدای خوش باشد، ناگزیر سراغ همینجور چیزهایی میرود که من رفتهام و در همین وبلاگ هم نشانههایاش هست.
معنا هم ندارد کسی بخواهد از این موسیقی ایرانی دفاع کند حالا چه بیوجه چه با وجه. به کسی ربطی ندارد. اصلاً در مقام دفاع ایستادن بیمعناست. هجو است. مبتذل است. این موسیقی نقاط ضعف و قوت دارد. خوب و بد دارد. پست و بلند دارد. مثل هر موسیقی دیگری. مطرب خوب دارد و مطرب بد دارد. خوانندهی اصیل و استخواندار و ارزشمدار دارد و خوانندهی مبتذل و پوچ و هنر به دنیا و قدرتفروش دارد. همین تفاوتهاست که باعث میشود آدمی جهان گستردهی این موسیقی را درک کند و کشف کند.
من با این موسیقی خودم را پیدا میکنم. این موسیقی برای من مثل آینه است. مثل آب است. مثل آفتاب و باران است. توفان هم دارد. گرداب هم دارد. موج هستیسوز هم در آن هست. اما تماماش زندگی است. برای من چنین است. شاید برای دیگری چنین نباشد. شاید کسی باشد که مثل من از شعر خوشاش بیاید ولی نتواند نیمساعت آواز یا یکساعت بداههنوازی در فلان دستگاه موسیقی ایرانی را تاب بیاورد؛ من میتوانم. شاید نه همیشه. وقت خودش را هم دارد. یعنی هر آهنگی را در هر وقتی و هر حالی نمیشود گوش داد. نقد وقت و طعم وقت مهم است. گاهی آدم روحاش و دلاش اقبال دارد؛ گاهی ندارد. اما این موسیقی هزاران گوشه و کنجِ کشفناشده دارد. جهانی است بیاندازه برای خودش. روزنههایی را برای آدمی باز میکند که باید دنبالاش بروی و بخوانی و بدانیاش. «تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی».
ناگفته پیداست که اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند. اینکه من از موسیقی ایرانی خوشام میآید و جهانام با آن ساخته میشود و همنشین و همراه غم و شادی، هیجان و حماسه، تفکر و خلاقیت من است، نتیجه نمیدهد که یک موسیقی دیگر نمیتواند چنین باشد. شاید چنین باشد. حتماً چنین است. ولی قدر یک متاع را دانستن معنایاش نفی و قدح متاع دیگر نیست. ما با متاعِ خودمان و با همین گوهری که در کف داریم راه خودمان را پیدا میکنیم. به متاع دیگران کاری نداریم. بیم و باکی هم نیست از طعنه و متلک و طنز و این بیمقداریها. «هر کسی بر طینت خود میتند». قصه خیلی ساده است: ما از همان که باعث فربه شدنمان میشود ذوق میبریم و عیب دیگران نمیکنیم: لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم!
در این سالهای دراز همراهی و همنشینی با موسیقی ایرانی، لحظات درخشان، خوش، ناب، زلال و نازنینی داشتهام که با جهانی معاوضهاش نمیکنم. حتماً جهانهای بزرگتر و بهتری هم هست. من آن جهانها را هنوز کشف نکردهام و آن جهانها را خودِ من باید کشف کنم. کسی حق ندارد مستبدانه این جهان را خرد و حقیر بداند و بخواند و جهانی را که احتمالاً فقط برای خودش بزرگ است، برای دیگری هم بزرگ بداند و بخواهد به دیگری تحمیلاش کند. من در این دلبردگی با موسیقی ایرانی هم قایل به کثرتگراییام. در موسیقی، هر آدمی باید بگردد و جنس خودش را پیدا کند. هیچ رمز و قاعده و فرمول زرینی وجود ندارد. موسیقی باید به کار آدمی بیاید و کمال کارِ او در آن باشد. موسیقی اگر به کار ما نیاید و کمالی به ما نیفزاید بیخاصیت است. این مشکل موسیقی نیست لزوماً. مشکل ترکیب ما و موسیقی است. عیب از لحظه و نحوهی مواجههی ما با موسیقی است. آدمی اگر نیاموزد از موسیقی اپرا چطور لذت ببرد، مشکل از اپرا نیست؛ مشکل از خودِ اوست.
برای من، موسیقی برای آدمتر شدن آدمی لازم است. آدمی که حیاتاش خالی و تهی از نغمه و آهنگی باشد، از آدمیتاش فاصله گرفته است. به تعبیر دقیقتر، من موسیقی را چنین میفهمم که برای خودِ من آینهای است برای نزدیکتر شدن به خودم. لابد دیگرانی هم هستند که خودشان را خیلی هم آدم حساب میکنند ولی هیچ هم از این موسیقی یا موسیقی دیگر خوششان نمیآید. خوب این هم هست. «روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد».
این موسیقی باید بتواند به من کمک کند مهربانتر، شادتر، آرامتر، انسانتر و لطیفتر باشم. من از موسیقی اینجور چیزها را میجویم. موسیقی ایرانی این چیزها را به من میدهد. اینها را لابد اهل خانه بهتر میفهمند که اهل البیت ادری بما فی البیت. گفتن ندارد که موسیقی برای من دایرهاش خیلی خیلی وسیعتر از این حرفهاست. قرآن برای من ترکیبی از موسیقی و شعر و الهام و هنر است. من وقتی قرآن میشنوم، موسیقی قرآن همان اندازه برایام مهم است که کلاماش و شاعرانگیاش؛ قدسیتاش حساب دیگری دارد. موسیقی، با نگاهی که من دارم، در خدمت آدمی است و باید در خدمت آدمی باشد. آدمی نیست که باید اسیر و خادم موسیقی باشد و خودش را پای آن صرف کند. موسیقی آینه است. هر کس تصویر خودش را در آن میبیند. خوبرو باشی، محظوظ میشوی. به خودت نرسیده باشی و ژولیده و آشفته باشی، لابد با دیدن این تصویر ابرو گره خواهی کرد. قصه خیلی شخصی است. خیلی فردی است. بسیار نوشتم ولی تمام اینها را میشد در دو سه کلمه نوشت. شرح لازم نداشت واقعاً.
[حلقهی گفتوگو, موسيقی] | کلیدواژهها:
@ 9 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
مستند «
از تهران تا قاهره» شوخی بیمزه و زشتی با تاریخ و با حافظهی مردم ما بود. خلاصه و چکیدهی این مستند چیزی نبود جز کوششی برای جا انداختن این مغالطهی شرمآور که: بیدادگری در نظام جمهوری اسلامی نه تنها میتواند بیدادگری نظام پادشاهی را بشوید بلکه حتی میتواند نشانهی تقدیس و پاکی آن باشد. ابتدا و انتهای این مستند هیچ چیزی جز همین سخن نیست.
آنچه جنایت را جنایت میکند، حجم و میزان و تعداد جنایات نیست بلکه نفس جنایت است. چیزی که مشروعیت را از یک نظام سیاسی سلب میکند و آن را از عدالت ساقط میکند، مقایسهی آن با یک نظام سیاسی دیگر یا وضعیت جایگزین نیست. برای سنجش مشروعیت یک نظام سیاسی و عادلانه بودن آن، به مفاهیم عینی و حقیقتهایی مراجعه میکنیم که مستقل از موقعیتهای مختلف معنا دارند. ستم، ستم است چه به یک نفر باشد چه به یک میلیون نفر. خونریزی و قتل نفس، بیدادگری است؛ چه قتل یک نفر باشد چه قتل هزاران نفر. مهم نیست خونِ یک بیگناه را به گردن داشته باشی یا خونِ خیلی از بیگناهان را. این سخنان، سنگ بنای مغالطهی خانم فرح پهلوی و سازندگان مستند مزبور است.
اگر ترازویی برآوریم و بخواهیم با مقایسهی نظام پادشاهی و نظام جمهوری اسلامی و میزان نارضایتی یا بیدادگری در این دو نظام به نتیجهای برسیم، تنها نتیجهی معقولی که احتمالاً به آن خواهیم رسید یک نکتهی بدیهی است و آن این است که: ستم بد است و بیداد مذموم. خونِ بیگناهان ریختن دامنگیر است و عاقبت سوء دارد. حقوق آدمیان را ضایع کردن، عقوبت دارد. پشت کردن به مردم، مشروعیت و عدالت را از نظام سیاسی میستاند و این نکته برای هر دو نظام صادق است. هیچ فرق نمیکند که کدام یک گوی سبقت از دیگری ربوده باشد، هر دو در گردابِ بیعدالتی و بیداد فرو رفتهاند. این نکته هم بدون این مقایسه آشکار و بدیهی بود. لذا برآوردن چنین ترازویی از اساس باطل و فاسد است.
خانم فرح پهلوی اسم مرتضی کیوان، خسرو روزبه و خسرو گلسرخی را به یاد نمیآورد. و اینها تنها سه نام از یک طیف سیاسی کمابیش نزدیک به هم هستند. آنچه که مهم است تعلق خاطر سیاسی اینها نیست. چیزی که مهم است این است که اینها آدمیانی بودهاند که بر بیداد شوریدند؛ بر بیدادی که در نظام سیاسی سلطنتی محمدرضا پهلوی نهادینه شده بود. تاریخها را دقت کنید: خسرو روزبه در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۳۷ تیرباران شد. مرتضی کیوان در ۲۷ مهر ۱۳۳۷ تیرباران شد. خسرو گلسرخی در ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ اعدام شد. تمام اینها در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی رخ داده است. از همان روزهای نخست سلطنت او تا روزهای آخر سلطنتاش این بساط بر پا بوده است.
اگر نظام پادشاهی فقط مرتضی کیوان را کشته بود، تا ابد این ننگ و بدنامی برایاش کفایت میکرد. اگر خانم فرح پهلوی فقط به مرتضی کیوان فکر میکرد و سر مویی به عدالت و انصاف فکر میکرد، به خودش اجازه نمیداد که بیاید از طریق مقایسه کردن خودش با جمهوری اسلامی این ننگ را تطهیر کند. از این ننگها و بدنامیها در نظام جمهوری اسلامی هم به وفور یافت میشود. ولی برای احراز عدالت و مشروعیت کسی دست به دامان مقایسهی دو ننگ و دو بدنامی نمیشود.
این مستند شوخی بیمزه و طنز وقاحتآمیزی بود که حافظهی تاریخی ملت ما را به سخره گرفته بود. ایران آرمانی ما ایرانی است که در آن هیچ صاحب قدرت و هیچ دولتمرد سابق یا فعلی هرگز نتواند، به خودش اجازه ندهد، حق نداشته باشد، جسارت این را پیدا نکند که برای تطهیر جنایت خودش، برای پوشاندن عدولاش از عدالت، خود را با یک نظام سیاسی سابق یا لاحق مقایسه کند یا جنایتهای استکبار و استعمار را فریاد بزند تا پلیدیها و بیدادگریهای خودش را بپوشاند. عجیب نیست که ستمگران همچنان درس نمیگیرند، حتی بعد از اینکه از مسند قدرت به زیر کشیده میشوند و تاوانهای سنگینی برای بیدادشان میپردازند؟! هر چقدر این مستند میتوانست «اطلاعات» تازه به ما بدهد و «جزییات» بیشتری را بر ما آشکار کند، هیچ تفاوتی در عمق فاجعه ایجاد نمیکند. خون ریختن مشروعیتستان و عدالتزداست؛ چه خون مرتضی کیوان باشد، چه خونِ سهراب اعرابی. برکشیدن ستمگران و فاسدان، خاک در چشم مروت ریختن است؛ چه برکشیدن، مثلاًّ، نعمتالله نصیری باشد چه سپر امن برای سعید مرتضوی ساختن. جنایت، جنایت است. فرقی نمیکند چه کسی مرتکب آن میشود.
(*) مصرع از سایه است.
پ. ن. نامهایی که در متن آمدهاند همه مشت نمونهی خروارند. مربوط و نامربوط ندارند. کافی است کسی صفحات تاریخ را به دقت ورق بزند. به مضامین مشابهی میرسد. قربانیان نظامهای بیداد مذهبی و غیرمذهبی ندارند. فرقی نمیکند متعلق به کدام حزب سیاسیاند. ستم، با آدمی میستیزد. بیعدالتی، خودِ آدمی را نشانه میگیرد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , انقلاب ۵۷, سايه, سلطنت, من و تو, پهلوی, پوستين واژگونه
@ 8 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
این هم از ویژگیهای ماهِ روزه است: اهل دعا، در عبادت میکوشند. شبهای قدر هم میشوند تاجِ لحظات اهل دعا. ولی بالا آمدن، ارتفاع گرفتن، خودِ دعا را از افق بالاتری دیدن، گرهِ اصلی کار است. مردم وقتی دعا میکنند، موضوع دعا روشن است برایشان. تکلیف حاجت هم روشن است. معلوم است چه میخواهند. شمار اندکی هستند که اینگونه نیستند.
این شمار اندک، تکلیفاش با دعا روشن است؛ نه اینکه نباشد. اما معاملهشان با دعا از جنس دیگری است. گروه اول میدانند چه میخواهند. این طایفه نه اینکه ندانند چه میخواهند، بلکه گره اصلی از اساس این است که آیا چیزی میخواهند؟ عدهای میگویند چنین کن و چنان کن؛ این را بده و آن را بیفزا؛ از این غم بکاه و بر آن شادی بیفزا. برای آن شمار اندک، کار از مرحلهی چنین و چنان کردن گذاشته است. حرفی از کاستن و افزودن درمیان نیست. تمام قصه همین است که میانهی این همه خواستن، دو کلام گفتوگو رخ بدهد و گرنه مهم نیست بخششی در میان باشد یا نباشد. عطایی باشد یا نباشد. اصلاً چه عطایی عظیمتر از همینکه یک نفس همصحبتی رخ دهد. بگذار او هر چه میخواهد بکند. به ما چه که او در داشتهی خودش چه تصرفی میکند. حالا گرفتیم گلهای هم کردیم. گرفتیم شکری هم کردیم. آخرش که چه؟ آخر قصه این است که او بیاید و با خودش گفتوگو کند. یعنی دیگر از مرز گفتوگو کردن با او هم بشود عبور کنی. برای اینکه زیبارو با خودش گفتوگو کند، آینهای لازم است.
آینه، خواست و میل و تمنا ندارد. آینه، رنگ ندارد. اوست که با خودش در آینه سخن میگوید. حالا گره قصه این است: ما میخواهیم خودمان آینه باشیم یا از او آینهای بسازیم؟ او قرار است از همصحبتی با ما لذت ببرد یا ما از همصحبتی با او؟ یا اساساً فرق میان این دو از میان بر میخیزد؟ وقتی یکی میگوید: «خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن»، یعنی که با همین «موج سودا» خوش است! یعنی که «شب تا به روز تنها» دیگر رنجاش نمیدهد ولی همین رنجی که نیست، درست همان است که در افق انسانی چیزی نیست جز تنهایی بیاندازه. برای همین است که میگوید: رو سر بنه به بالین!
اینها هم، اما، حاشیه است: برای بعضی، حتی دعا کردن معنا ندارد. ما خود را در دعا میآویزیم و به دعا آغشته میکنیم که شاید به همین آگاهی برسیم که در این گفتوگو، در این همکلامی و همنشینی مهم عاقبت و نتیجهی آن دعا نیست. مهم چیز دیگری است. مهم این است که از ذوق حضوری، داستان را طول بدهی و اساساً زباناش را آموخته باشی که بتوانی و بدانی چه طور چیزی را بهانه کنی تا داستان را طولانی کنی. و گرنه، «شکر با شکایت» ما هم همین است. میشود با او در آویخت. با او عتاب کرد. با او عرض نیاز کرد. شاید لازم باشد با او ناز هم بکنی. همین رفت و آمد ناز و نیاز است که مهم است. برای گروهی «رشتهی تسبیح» مهم است؛ برای آن طایفهی دیگر، گسستن این رشته مهمتر است چون ساعد و ساق ساقی سیمین ساقی هست. دعا هم که میکنند برای رد گم کردن است. چیزی میگویند که بعضی چیزها را نگویند.
و کاش… کاش میشد این حرفها را بدون این همه پیچیدگی نوشت. کاش میشد جوری حرف زد که ساده، صریح و بیپروا اینها را فریاد کرد – هر چند تا به حال هم بارها فریاد شده است. ولی «در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسنِ دوست…». چارهای میماند جز پرداختن به همین آینه و پرداختنِ این آینه؟ ببینیم میشود این «آینهی صافی» را بکنیم «آینهی شاهی»؟ بهانهها زیاد است. این بهانه – بهانهی همین دعا و همین رمضان – هم افزون بر همهی بهانهها. و چقدر بهانه زیاد است: وَکَأَیِّن مِّنْ آیَهٍ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ… (*)
(*) آیهی سورهی یوسف است؛ سورهی دیوانگان و عاشقان.
[رمضانيه] | کلیدواژهها:
@ 4 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
این عبارت را اهل ایمان و اهل روزه مکرر از همدیگر میشنوند که: «قبول باشد» و طرف مقابل هم با همان حالات دینی و شاید عرفانی جواب میدهد که «قبول حق باشد» و از این جنس گفتوگوها. یعنی در یک لایه از دینورزی مبنا و مدار این رابطه بر همین رد و قبول میچرخد. خوب، این برای طایفهای درجهای است. همین که اعتنا داشته باشند به رد و قبول و گامی از رد و قبول خلق فراتر بروند و رد و قبول حق ملاک باشد.
اما به فرض که در تمام اینها ریایی نباشد – و اصلاً چه حاجت به این بر زبان راندنها و این اشارات قولی؟ – برای طایفهای دیگر، از اساس بحث قبول محل اشکال میشود. یعنی جایی که تو بر سر خوان کرمی نشستهای و کریمی سخاوتمندانه با تو مروت میکند، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ رد و قبول جایی معنا پیدا میکند که داد و ستدی در میان باشد. یکی چیزی بدهد و دیگری بپذیرد. وقتی همه چیز از آن اوست، دیگر رد و قبول چه معنا دارد؟ خودش میدهد و خودش میگیرد. اینها دیگر بازی لفظی است. چیزی نیست جز تشبه به قوم.
اما همچنان «دعوا» یک لایهی رندانه هم دارد. و آن لایه این است که: اهل ایمان و از میانِ آنها به ویژه اهل شریعت، کارشان با حساب و کتاب پیش میروند. حساب میکنند که ماه رمضانی هستند و فلان تعداد روز دارد و بهمان تعداد روز را روزه گرفتهاند. کم و زیادش را میشمارند. قصورش را جبران میکنند که پیمانهی رمضانورزی و روزهداریشان پر شود. خوب آخرش که چه؟ برای چه؟ «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار». اگر اقبال و دولتی قرار باشد آدمی را برسد، نه تنها حاجتی به این همه رنج نیست بلکه اصلاً صاحب اقبال و دولت در این عملِ ظاهر نمینگرد که باغ و جنانی نصیب صاحب عمل کند. بیعلت و رشوت میبخشد. حساب هم نمیکند. حکایت شرح صدر است. حکایتِ بخشش بیحساب است.
این حسابگری کار اهل معامله است و کار اهل عمل. کار کسانی است که چیزی در چنته دارند یا اساساً برای خودش عملی قایل هستند و فکر میکنند کاری هم کردهاند. هستند کسانی که عملی نمیبینند. اصلاً چه کردهایم جز اینکه همه عمر مغبون بودهایم؟ «قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند» فقط خبر نیست، طنز و طعنه هم هست. یعنی که اگر میارزید بدون اینکه پاداش باشد ارزانی میکردند به آدمی. پس «ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس»! پس همه غبن است و زیان: «گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس». آن وقت همین آدم میگوید «به خلدم زاهدا دعوت مفرما / که این سیب زنخ زان بوستان به».
حالا چرا حسابگری؟ چرا پای شمارش بیفتیم؟ هر که میخواهد خودش بشمارد. بعضی کار خودشان را میکنند؛ در بند شمارش و حساب نیستند. آن حالی که آدمی در این وضع تراژیک هستی دارد، کم غمی نیست. پیش این دردِ همزادِ جهان، همهی این محاسبهها و همهی این پاداشها و همهی این رد و قبولها رنگ میبازد. وقتی از این سطح عبور کردی تازه «مکن در جسم و جان منزل که این دون است و آن والا» معنا پیدا میکند. رندانه زیستن یعنی سر فرود نیاوردن به دونی و والایی. یعنی آدمی نه خودش را به دوزخ میفروشد و نه به بهشت. یعنی که:
نشان عاشق آن باشد که سردش یابی از دوزخ
گواه رهرو آن باشد که خشکش یابی از دریا
[رمضانيه] | کلیدواژهها:
@ 2 مرداد، 1391 به قلم داريوش ميم
دام مناسک، ریاست. رهایی از فسق آسانتر است تا رهایی از ریا. اینکه حافظ میگفت:
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
حکایت از توجه به هر دو سوی این ورطه دارد. یکی به فسق میافتد و به کجرویاش مباهات میکند گویی که سقوط پسندیده است یا ستم کردن به خویش و دیگری روا و مباح است. آن یکی زهد میفروشد گویی که هنری کرده است یا مقام و منزلتی حاصل کرده است. حاصل هر دو بیحاصلی است. از هیچ یک از این دو راه، نجاتی نمیتوان طمع داشت.
قصهی روزهی رمضان هم کمابیش همین است. مردم با رمضان چه میکنند؟ روزه چه تأثیری در آنها میکند. در این ماه، عدهای خودشان را با ملاک روزه تعریف میکنند و بر حسب قرب و بعدی که به آن دارند، حرکتشان ترسیم میشود. برای عدهی اندک شماری ملاک نه روزه که خودِ خدا و خودِ خویشتن است. روزه غایت نیست؛ وسیله است. چه بسا بهترین وسیله هم نباشد ولی همین که فهمیدی وسیله و اسباب است و راهی است برای رسیدن به مقصدی که منازلی بسیار دارد، دیگر در آن توقف نمیکنی. آن وقت خودش میشود راه شناختِ خویش؛ راه معرفتِ نفس. همین. نه بیشتر.
اما آنها که ملاکشان خودِ روزه است، با نزدیکی به آن و ورزیدن آن راه مفاخرت و مباهات میپویند. در فضاهایی که قدرت سیاسی و میل حاکمان متمایل به این جنس زهدفروشیهاست، ناگزیر عدهای سود خویش را در نزدیکی به آن میجویند. تظاهر به روزهداری منفعت دارد. اول و آخرش ریاست. حتی جاهایی که فشار و تحکم ارباب قدرت نباشد، باز هم گویی روزهداری – یا تظاهر به روزهداری – سود و خاصیت دارد. آدمی با روزهداری و تظاهر به آن وارد حلقههایی میشود که خارج از آن بودن باعث میشود دربارهی او داوری دیگری شود، گویی که روزهدار نبودن به هر دلیلی کسرِ کارِ اوست یا نقصِ باور و ایمان اوست. آن سوی قصه هم درست است: عدهای درست برای مقاومت در برابر طیفهای مختلف همین طوایف، با روزه و رمضان به تلخی و درشتی برخورد میکنند و ابایی هم از تمسخر و استهزاء ندارند، گویی در رنجاندن آدمیان و برتر دانستن خویش در انتخابِ ناروزهداری هنری و فضیلتی هست.
مناسک وقتی بری و رها از خوف و طمع باشند، تازه میتوانند اگر خاصیتی داشته باشند، مجالی برای بروز بیابند. این خوف و طمع تنها خوف و طمع قدرت سیاسی یا خوف و طمع آخرت نیست؛ خوف و طمع مصاحبتِ دوستان و یاران هم هست. اگر آن اندازه گوهرِ خویشتن را شناخته باشی که بیمی نداشته باشی از اینکه همگنان و یاران یا دشمنان و بدخواهان دربارهی روزهداری یا روزهخواریات چه داوری میکنند، تازه به گوهر آیین نزدیکتر میشوی؛ چه این آیین، آیین فقیهان باشد، چه آیین رندان یا صوفیان.
هنری نیست میان اهل تشرع تظاهر کردن به روزهداری. تظاهر به روزهداری معنایاش این نیست که کسی روزهدار نباشد بلکه وانمود میکند که روزهدار است. اتفاقاً روزهدار بودن و آشکار کردن آن و بر آن تأکید کردن است که مصداق روشن تظاهر است. از آن سو، فضیلتی نیست میان رندان تظاهر به مناسکگریزی. «پیش رندان رقمِ سود و زیان این همه نیست». شاقولِ بر هم زدن بساط این تجاهرها، این فسقنماییها و زهدفروشیها، چیزی نیست جز تکیه بر آدمیت خویش و جدی گرفتن خودِ انسان. مناسکی که آدمی را فربه نکند، مفت نمیارزد. خروج از مناسکی هم که باز به فربه شدن آدمی کمکی نکند، نه هنری دارد و نه خاصیتی. دینورزی و بیدینی هر دو اگر در خدمت آدمیتر شدن آدمی بودند، چه نیکو هنرهایی هستند؛ آدمی را اگر از خود دورتر کنند، هر دو راهزناند. صراط مستقیم یعنی همین راهی که از مو باریکتر است و از شمشمیر برندهتر. دلِ پاک و جانِ آگاه در میانه آوردن است که سخت است، و گرنه آداب و مناسک را ردیف کردن از هر ناکسی ساخته است: «…اینجا، دلِ پاره میپسندند»؛ «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس».
[رمضانيه] | کلیدواژهها: