ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داریم؟ پاسخ هم به همین سادگی است ولی دو پهلوست: همه چیز و هیچ چیز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنیدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت این بود که محسن نامجو آدمی نیست که نداند ما چه داشتهایم. پس چرا چنین تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگیرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجدید نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنویسی. ولی برای تفطن به بعضی چیزها نیازی به استادی در چیزی نیست. کافی است ببینی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ایرانی»ها چه داریم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هیچ چیز دیگری نداریم و نداشتهایم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حیرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همینجور قلم به قلم چیزهای مختلفی به ذهنام سرازیر شد. که چرا محسن نامجو اینها را نمیبیند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نیست. مسأله همان حکایت تکراری دو سه قرن اخیر است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنیم و آن «دیگری» عیش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هیچ چیز نداریم و آن دیگری همه چیز دارد؟ تاریخ اگر بخوانیم میدانیم که نه آن همه، همه است و نه این هیچ، هیچ. ولی درد محسن نامجو را باید فهمید. که چرا آدمی باید این همه رنج بکشد؟ چرا باید ناگزیر شود دست رد به سینهی همه چیز بزند و خیال کند آن چیزی که میجوید و میخواهد در خانهی دیگری هست و در خانهی خودش نیست.
طی این یک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، یکی از مضامینی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد این شرقیهایی که زیر ذرهبین مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانیم طیف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعید فلسطینی مسیحی بگیرید تا این سوی طیف که شرقشناسی مثل برنارد لوییس چطور دست در دست خبیثترین سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی یکسره این سو یا آن سوی طیف نیست ولی در همین طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاییدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را ندید و مدام گفت پس ما چه کردهایم؟ این پرسش را که پس ما چه کردهایم، به نحوی برنارد لوییس در سخنرانیای که پیش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمایهی حرف لوییس این است که: ای مسلمانها! (شما بخوانید ای ایرانیها!) تصمیم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشید یا مثل ما متمدن و پیشرفته. بعد از لوییس، البته ارکون حرف میزند. چند دقیقهای به تعارفات رایج میگذرد اما درست از همان دقایق اول ارکون – این روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقیقهی ۴۶ به بعد را ببینید) در برابر لوییس که: شماها کی و کجا به این مردم موقعیت اختیار و انتخاب دادهاید که حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ همه چیز اینها را غارت کرده و بردهاید. آنها را در استیصال محض و بیچارگی و مذلت رها کردهاید و حالا میگویید تصمیم با خودتان است؟ متلفتام که همیشه وضع به همین شدت نیست ولی غالب موارد حکایت همین است که هست. یعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکویی به قصه بنگرید مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن دیگری میگوید: تو هیچ نیستی و هیچ نداری! بیا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! این چکیده و عصارهی آن چیزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآید.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجیده و شتابزده و با هیجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیریشه. ریشهی این خروشها در همان حس استیصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ایرانی بگیرید تا نگارگریاش. از رقص بگیرید تا جریانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیرید تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخیلی اسلام و ایران ندارد. و بسیار چیزهای دیگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنیم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعیفاید در برابر این غربی که نیروی نظامی دارد؟ شاید. تازه این را هم حالا دیگر من مطمئن نیستم. چینیها هم همینطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسیا چه؟ قصه به این سادگی نیست که شما خروش برآوری که ما هیچ نداریم و هیچ نشدیم و بیهوده داریم لاف میزنیم. راست میگوید نامجو. هستند کسانی که هیچ ندارند و هیچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآید بگوید بقیه هم در همین خیلاند. مختصر قصه اینکه: نامجو را باید بر اساس چیزهایی که میداند (یا خیال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمایزش البته دانشوری سالور ملایری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و این درنگ را در چیزی نباید جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چیز و همه کس نباید به این شدت و غلظت تعیین تکلیف کرد. خارج از دایرهی فهم و شناخت من و شما چیزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار
اهل تقوا و اهل سلامت
در زبان حافظ وقتی از «اهل سلامت» میشنوید یعنی دارد اهل عافیت و عافیتجویی و خشکمغزان و زهدپیشگان را نقد میکند. ولی اهل سلامتی هم داریم که همان است که باز در زبان حافظ هست: رند از ره نیاز به دارالسلام رفت. این سلامت، سلامت دیگری است که تفاوت دارد با آن «من سرگشته هم از اهل سلامت بودم». تقوا را باید جایی همین حوالی جست. کلمه و مفهوم تقوا از آن مفاهیم غریب و گمشدهی ایمانی است. تقوا چیزی است که زیر لایههای ستبر نگاه فقیهانه و متشرعانه به دین نه تنها گم شده بلکه پاک از میان اهل اسلام رخت بربسته. اینکه میگویم پاک رخت بربسته چیزی نیست که از خودم اختراع کنم. حدیث داریم از پیامبر که: یأتی على الناس زمان یجتمعون فی المساجد لیس فیهم مؤمن. در خلال همین غبارگرفتگی ایمان و اسلام است که معنای تقوا گم شده است.
تقوا را به خدا ترسی و پروای از خدا ترجمه کردهاند. معنای خیلی دور و پرتی نیست ولی عمدتاً آن خدا را دیگری ترسناک و هولآوری ترسیم میکند. چند سالی پیش دکتر سروش سخنرانیاش داشت و تقوا را به شرم ترجمه کرده بود که چه ترجمهی دلنوازی است. یک معنای دیگر تقوا ادب مقام است. ادب مقام هم به وجهی ادب حضور است. تقوا حکایت هراسیدن از خدا به مثابهی دیگری قدر قدرت هولناکی نیست که هر لحظه غضب بیحسابش ممکن است خاکسترت کند. یکی از معانی تقوا همین است که بدانی او سمیع علیم است. سمیع علیم است یعنی هر چه میگویی میبیند و میشنود. هر چه میکنی او شاهد و ناظر است. تقوا یعنی که و نحن اقرب الیه من حبل الورید را با گوشت و پوستات لمس کنی. برای بعضی این ادب مقام و این ادب حضور باعث میشود دست و پایشان را جمع کنند. برای بعضی که بیشتر اهل شناختاند و به تعبیر عطار اهل «گستاخی»اند در حضرت، تقوا چیزی است مثل همسفر شدن با رفیقی عزیز و کسی که دوستش داری و دوستت دارد و نه تو آزردن او را میخواهی و نه او رنج دیدن تو را.
و البته تقوا هزار معنا و لازمهی دیگر هم دارد. برای من همیشه تقوا جایی در برابر فقاهتپیشگی نشسته است. خاطرم هست که روزگاری در همین وبلاگ گاهی از فقه که حرف میزدم با احتیاط و رعایت حرف میزدم چون گمانم این بود که فقیه اگر فقیه باشد اهل تقوا هم هست. اما تجربه و تاریخ نشان داده که فقیه به سختی میتواند اهل تقوا باشد. فقیه اگر اهل تقوا باشد ناگزیر باید از صورتپرستی و صورتگرایی و تنسک متشرعانهی ظاهری فاصله بگیرد و به معنای دین بپردازد. تا از این دیوار ستبر ظاهر عبور کرد دیگر فقه به معنای کلاسیکاش از او دور شده است. از منظر سیاسی-اجتماعی که نگاه کنیم یکی از وسوسههای فقهپیشگان همین وسواس با پوشش زنان است: فقیه از جمله با امر و نهی در زیست زنانه هویتاش را ثابت میکند. اگر دست از این تصرف در امور زندگانی آدمیان بکشد و بداند جز خود او هم کس دیگری ناظر این احوالات زیست مردمان هست و چنین نمیکند که او میکند، لباس فقاهت از تن به در کرده است و جامهی تقوا پوشیده است. به این معنای مشخص فقیهان را من طایفهای عریان میبینم. طایفهای که لباس تقوا از تن به در کردهاند. خصوصاً در روزگار ما. اهل یک نوع خاصی از تقوا هستند و آن تقوای قدرت است. یعنی خدایی را که محمد گفته دیگر نمیپرستند بلکه بر آستان خدای قدرت سجده میکنند علیالدوام.
به این معنای خاص – و حتی مضیق – تقوا را من در برابر فقاهتپیشگی میبینم. اهل تقوا بودن به این معنای حفظ ادب مقام و ادب حضور چیزی است و فقهورزی چیز دیگر. آدمیان فقیه میشوند که به تقوا برسند. تقوا نمیورزند که در پوستهی دین توقف کنند. معنای دیگری از فقه هست که یکسره با آن شناخت متعارف ما از فقه فاصله دارد. و این معنا همان است که پیامبر دربارهی عبدالله بن عباس گفته است: اللهم فقهه فی الدین و علمه التأویل. که بحثی جدا و مفصل است و باشد برای بعد.
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , ادب حضور, ادب مقام, تأويل, تفقه, تقوا, عبدالله بن عباس, فقاهت
ارادت و سعادت؛ نقیض قدرت و شقاوت
در این اتفاق اخیری که در ایران افتاده است (من ناماش را میگذارم اسنپگیت)، چیزی دوباره بر آفتاب افتاده که اگر خردمندی در میان زمامداران کشور بود باید نهیب میزد و جلوی آن را میگرفت. اما چنین اتفاقی نیفتاد و بعید است بیفتد به یک دلیل ساده: دیرزمانی است که زمامداری در ایران تداوم و بقای خود را نه در جلب قلوب و حکمرانی بر دلها و جانهای مردم بلکه در نشان دادن مشت آهنین و قدرتنمایی بر تنهای آنها میداند. و این همان خطای مهلک نظامهای خودکامه در طول تاریخ است (چه در روزگار مدرن چه در روزگار پیشامدرن). نام دیگری هم بر این کار هست (در قاموس قرآنی): فرعونیت. به این معنا: استخف قومه فأطاعوه!
این متن توییت دختری است که گرفتار قدرتنمایی رانندهی اسنپ و نظام مرتبط و متصل با این نمایش شده است: «اینجانب از راننده اسنپ، مجموعه اسنپ و تمام کسانی که خاطرشان به موجب جریان اخیر جریحه دار شده عذر خواهی کرده و اعلام می دارم به قوانین کشورم التزام و اهتمام دارم». این عبارات را باید با دقت و درنگ خواند. کوتاه است. چند بار باید خواند. مضموناش اعتراف است. پشیمانی است. توبه است. از تکتک حروف آن یک چیز بیشتر بر نمیآید: من این سخنان را به جبر و اکراه میگویم. هیچ حس و عاطفهای در این کلمات نیست (التزام به قوانین کشور تعبیری سرد و بیاحساس است). معنای دیگرش این است: ما چارهای نداریم جز اینکه در برابر شما که زورمدارید سر خم کنیم. قدرت ما بر قدرت شما نمیچربد. به تعبیر دقیقتر: قدرت تنهای ما حریف قدرت تنهای شما نمیشود. این توییت جار زدن فرعونیت نظام و ساز و کارهایی است که از آدمیان اطاعت میطلبند به طریق استخفاف و ارعاب.
بر ملک و ملت البته به دو شیوهی کلان میشود حکمرانی کرد. یا باید شهروند را حرمت نهاد و عزیز دانست و دیگری و غریبه نشمرد و به تبع آن باید کوشش برای جلب دلهای آنها کرد (بدون توسل به زور و خشونت و ارعاب). یا میتوان متوسل به قدرت نرم یا سخت شد (و قدرت از هر جنسی نرم باشد یا نرم هرگز جای جلب قلوب و اعتمادسازی را نمیگیرد). این است تفاوت میان قدرت و ولایت. در ایران اما مرز میان قدرت و ولایت بسیار کمرنگ است. فراتر از این، معنای این دو یکسره دگرگون شده است. ولایت که بنایاش بر ارادت و محبت است و جلب قلوب و اقناع جانها و ذهنهای آدمیان اکنون ملازم و مقارن نیست الا با قدرت. ولایت ذهنها را بلافاصله یا به سوی مشت آهنین قدرت و قانون (آنهم ندرتاً) میبرد یا (عمدتاً) به سوی پروندهسازی و تهدید و ارعاب خفیهنویسان و امنیتیمسلکان (که در خفا و نهان به داغ و درفش مقاصد خویش پیش میبرند). ولایت استوار بر محبت است. قدرت متکی بر ترس؛ یعنی ترساندن زیردستان و بیقدرتان. صاحب قدرت وقتی قدرتاش ریشه در ولایت و محبت داشته باشد، نخستین دستاوردش مشروعیت است و البته اعتماد. زیر دستان به صاحب قدرتی که ولایت و محبوبیتاش اولویت داشته باشد بلکه مبنای قدرتاش باشد، اعتماد میکنند. رشتهی این اعتماد که گسسته شود دیگر از آن ولایت، ولایتی نمیماند. دلی نمیماند که فتح شده باشد. دلها گریزان میشوند و تنها به اکراه این قافلهی سارقان ایمان و امنیت مردم را همراهی میکنند.
توییت این خانم – و بل خانوادهاش – که پرچمی از استخفاف قومی و ملتی است در داخل و خارج از ایران، سندی است بر اینکه در آن ولایت، نه ارادتی باقی مانده و نه سعادتی. تنها آمریت و تحکم است که میتازد. قدرت است که در لباس ولایت و حتی ایمان و اخلاق، درست نقیض مضامین ایمان و اخلاق را به تخت مینشاند و انسان را حلقه به گوش میطلبد. این است آن ولایتی که میتوان از هر رقعهی دلقش هزاران بت بیفشانی. کفری پنهان شده در پس نقاب ایمان. و قدرتی که ولایت را از کف داده است غافل است از کمینگاه پروردگاری که به اشارتی پشهای را به مغز نمرودی میفرستد و فرعونی را منقاد کلمهی موسوی میکند.
[دربارهی رهبری] | کلیدواژهها: , اعتماد, ایمان, رهبری, زمامداری, قدرت سخت, قدرت نرم, ولايت, کفر
ما باقی ماندیم!

ده سال گذشت از روز ۲۲ خرداد ۸۸. روزی که ما و میرحسین موسوی با هم آشنا شدیم و متولد شدیم. این تولد، تولدی فرخنده اما دردناک و خونین بود. زایشی بود که از بام و در سنگ فتنه بر سر این نوزاد کهنسال ارزشها و امیدهای مردمی زخمخورده اما استوار و جانسخت باریدن گرفت. این باران فتنه همانا یک غرض بیشتر نداشت: خفه کردن این نوزاد. روزهای پس از تولدش هم یک دستگاه تمام عده و عدهاش را بسیج کرد و سپاهی در برابر این فرخندهفرزند آراست که مدفوناش کند زیر مشت قدرت و تبلیغات و زور دروغ.
اما سؤال اصلی این است: چه کسی آن دروغ را باور کرد؟ شمار آنها که از راه به در رفتند یا آن دروغ را باور کردند چقدر است؟ این همان چیزی است که در قاموس گردانندگان نظام ریزش و رویش نام دارد. و این ریزش و رویش در هر دو سو بوده است. از آن دستگاه متکی بر قدرت نظامی، مالی و رسانهای – که واحیرتا چقدر فساد و تباهی در همهی ارکاناش رسوخ کرده آن هم از جانب خودیهایاش و نه بیگانگان و نفوذیهایاش – امروز چه باقی مانده است؟ بله قدرت دارد. بله بر سر کار است. بله – احتمالاً – نفوذ نظامی و سیاسی در منطقهی خاور میانه دارد. ولی همهی اینها در یک کلمه خلاصه میشود: قدرت! و میان قدرت و مشروعیت فاصله بسیار است. با قدرت، شاید تنها را بتوان مهار یا مغلوب و مقهور کرد. دلها را نمیتوان با قدرت رام کرد. کسی به رضایت و به طیب خاطر دل در گرو قدرتمداری که با تحکم و آمریت و نخوت اطاعت میطلبد نمیرود. قدرت چارهای ندارد جز تکیه بر ترس و رعبافکنی. مشروعیت و محبوبیت (نام دیگرش «ولایت» به معنای پاکیزه نه آلودهی امروزی آن است) متکی بر ارادت و محبت است. مبنای این مشروعیت حرمت نهادن به دیگری و فاصله گرفتن از دروغ و ارعاب است. و پر پیداست که کدام سو اکنون چه اوصافی دارد.
ده سال گذشته است. ما پختهتر شدیم. این حرکت «سالخوردگان را جوان و جوانان را پخته کرده است». رنج کشیدهایم. سختی دیدهایم. آواره شدهایم. بسا زندگیها که از هم گسیختهاند. بسا جوانان و پیران ما که صید شلتاق آن موج دروغ و خشونت شدهاند. اما یک چیز باقی مانده است: امید. و امید دست بر قضا چیزی نیست که خصلت روزهای روشن باشد. امید درست در جاهایی کارکرد دارد که دشوارترین روزها را آدمیان تجربه میکنند. و این امید همان چیزی است که در کنار ایمان، ما را – مردم ما را و امیدوارانِ به خوبی و باورمندان به فاصله گرفتن از دروغ را – زنده نگه داشته است:
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
این روزهای تلخ و رنجآلود هم خواهند گذشت. خصلت جهان همین است. عبور میکند. و عزیزان ما از حبس و حصر بیرون میآیند. و همچنان این دروغپروراناند که هرگز بر دلها مستولی نخواهند شد. این راز بقای آدمی است.
[انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, خرداد ۸۸, ميرحسين موسوی
ملکوت آسمان و زمین – کلیدهای رمضانی

شب قدر به روایت عامهی مسلمانان و عوام از میان خواص، سپری شده است. برای اهل معنا شب قدر چنان پوشیده و در پرده است که یا نیامده است یا آمدن و رفتناش فارغ است از بند تاریخ و قید شبهای زمانی و مکانی. همین است که برای بعضی حتی اگر در عشر آخر رمضان – که گویند اوقاتی است که در آن درهای ملکوت گشوده میشوند – نخسبی چه بسا آن قدر را در نیابی و خارج از این قید زمانی آن قدر را دریابی. این دو بند زیر از نامههای عینالقضات واقعاً نیازمند شرح است. ولی مینویسمشان که در فرصتی دیگر بگشایمش.
«جوانمردا! جان قدسی از مضیق بشری برهد. این را «فی سم الخیاط» دان لا غیر! و همین است که مصطفا – صلعم – گفت: لولا ان الشیاطین یحومون علی قلب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماء و الأرض. و چون شیاطین را از نهاد خود دور کنی ملکوت را ببینی، و درِ آسمان و بهشت بازگشایند که ان الشیطان یجری من بنی آدم مجری الدم فضیقوا مجاری الشیطان بالجوع و العطش. چون مجاری او مسدود گردد، راه دل به عالم علوی گشاده گردد که «انا فتحنا لک فتحا مبینا»، «و ایده بجنود لم تروها»، «نصر من الله و فتح غریب»؛ «ینصرک الله نصرا عزیزا»، «و کان حقا علینا نصر المؤمنین»، «کتب الله لاغلبن انا و رسلی». چون «نصر الله» بر شیاطین در رسد، نهاد تو مستخلص گردد. و فتح ابواب آسمانی ببینی «اذا جاء نصر الله و الفتح» این را در قرآن قدر خوانند، تجدید عهد خدای تعالی بود با بندهی خوانده. از برکت شنیدم که از یوسف حکایت کرد، و هو من کبار اصحاب فتحه، گفت: در عشر اخیر رمضان نخفتم در طلب قدر و ندیدم، چون از ستهی شوال بیرون آدم دیدم.
جوانمردا! در «قوت القلوب» میگوید: که عارفان را هر روزه قدر بود، و هر ساعت عرفه و حج بود «تنزل الملائکه و الروح فیها» تنزل ایشان تا به آسمان بیش نبود. چون در آسمان گشاده شود، تنزل ایشان بدانی که «ینزل الملائکه بالروح من أمره علی من یشاء من عباده»، «و نزل الملائکه تنزیلا». چون به اینجا رسی دنیا برسد، و آخرت فرا رسد، طی الأرض ببینی، فتح ابواب سما بشناسی. سر حد قیامت آنجاست تا دانی که ابدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخره، که مصطفا – صلعم – گوید، این است.»
– نامهها، ج ۲؛ صص. ۳۸۳-۳۸۴
[رمضانيه, قدريه, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , رمضان, رمضانيه, شب قدر, عينالقضات همدانی
سوی صوم آسمانی کن شتاب!

میخواستم شرحی بنویسم بر این عبارات از نامههای عینالقضات. دیدم به قدر کافی گویاست. اینقدر خواستم بیفزایم که – چنانکه آدمهایی مثل عینالقضات دریافته بودند – صرف گرسنگی و تشنگی از آدمی موجودی اخلاقی نمیسازد. گرسنگی و تشنگی به قول بعضی «اثر وضعی» ندارد. این تعبیرات اثر وضعی برای مناسک بدنی عمدتاً برساختهی فقیهان است. آن چیزی که در وجود آدمی اثر میگذارد زاییدهی سلوک است و سلوک فرزند تقوی است و تقوی معلق به مراقبت بر صرف ظاهر مناسک نیست. روزهداری خوب است و فرخنده ولی مانند تمام مناسک و شعائری شرعی فریبنده هم هست. ای بسا آدمیانی که در رمضان بیشتر و قویتر در بند شیطان گرفتارند. ای بسا آدمیانی که در همین رمضان از آن سپر روزه محروم میشوند ولی گرسنگی و تشنگی هم میکشند. باید بصیرت درون پیدا کرد. باید بفهمی کجا میتوان حتی پشت نقاب دین و خدا و مناسک و شریعت پنهان شد ولی در عمل شیطان بود و شیطانروش. بخوانید خودتان:
«و اما روزه به مذهب فقیهان: چون امساک آمد از اکل و شرب و وقاع، روزه صحیح است. و اینکه مصطفی گوید: رب صائم لیس من صیامه الا الجوع و العطش، دلیل میکند بر آنکه بیرون از اکل و شرب و وقاع چیزی میباید. و اگر از فقیه پرسی که به غیبت کردن و دروغ گفتن روزه باطل گردد یا قضا واجب شود؟ گوید: نه؛ و از آنکه مصطفی – صلعم – میگوید: خمس یفطرن الصائم: الکذب و الغیبه و النظر بشهوه و الیمین الفاجره.
و از عجایب جهانی باشد که روزه به آب و نان مباح باطل گردد، به غیبت حرام باطل نگردد. و این از آن است که صحت نزد فقیه عبارت از چیزی دیگر است و به نزدیک سالکان چیزی دیگر. سالک به صحت و قبول، آن خواهد که مرا را به سعادت آخرت رساند، و داند که چرا مرد را روزه به سعادت رساند و داند که چه بود که روزه باطل کند، اعنی روزه را از آن وادارد که آدمی را به سعادت رساند. پس اینکه الصوم لی، به یقین داند نه به تقلید، و الصومُ جُنّه ظاهر میکند، اینجا بداند که خمس یفطرن الصائم نه آن است که فقیه میپندارد.
و نظر فقیه جز در آن روزه نیست که روی در ظاهر خلق دارد، تا کس ناگوید که روزه نمیدارم. اما اینکه الصوم جنهٌ فقیه نداند که چه بود؛ و اگر دانستی، گفتی: چون غیبت و دروغگو سپر نهاده است؟ یا نه اگر سپر داشتی شیطان را بدو راه نبودی. و در رمضان باید که شیاطین را ببندند؛ چون دروغ میگوید و غیبت میکند، پس شیاطین بسته نیند، پس رمضان نیست این قوم را. چه، اگر رمضان بودی، شیاطین بسته بودندی، و اگر بسته بودندی به ایشان راه نیافتی.
چون چنین بودی، در عشر آخر – که استعداد در درون به کمال رسیدن بودی و در دل ایشان گشاده شدی – ملکوت را عرضه کردندی؛ پس قدر بدیدندی که «تنزل الملائکه و الروح فیها» چون شیاطین بسته نباشند، یحومون علی قلوب بنی آدم بود؛ چون بسته شوند لنظروا الی ملکوت السماء و الأرض بود. پس تا شیاطین باشند، فرشته را مأوی نبود؛ و تا در دل گشاده نگردد،قدر نتواند دید و در بهشت نتواند رفت.
و اگر از فقیه پرسی که چرا شیاطین بسته باشند در رمضان؟ نداند. زیرا که مراقبت آن کارنکرده است، و درِ بهشت هرگز نزده است – که یا عائشه اقرعی باب الجنه بالجوع و الظماء – و شیاطین هرگز از او نگریخته چون تاریکی از روشنایی. «یوسوس فی صدور الناس»، «فوسوس لهما الشیطان»، «یا بنی آدم لا یفتننکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه»، نه همین آدم را برون کرد و بس، هم تو را بیرون کرده است. و اگر او را از خود وداری، درِ بهشت گشایند و ملکوت عرض دهند. این حکم روزه است. و می نگر که نظرِ فقیه در روزه از عالم دنیاست یا از عالم آخرت؟
– عینالقضات همدانی؛ نامهها، ج ۳، صص. ۳۶۴-۳۶۶.»
[رمضانيه] | کلیدواژهها: , رمضان, روزه, سلوک, شب قدر, شریعت, فقه, ملکوت
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند – ۱

دعای آدمیان مستجاب میشود؟ استجابت دعا و خود دعا را چگونه میتوان سنجید؟ پاسخ بعضی از این پرسشها را میتوان در قرآن یافت و بعضی واکنشهای دیگر را میتوان در میراث معرفتی و صوفیانهی مسلمانان بعدی دید. بیایید ابتدا به این آیهی قرآن نگاه کنیم: قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ (سورهی فرقان، آیهی ۷۷) (به ترجمهی خرمشاهی: بگو اگر دعایتان نباشد، پروردگار من به شما اعتنایی ندارد). من این آیه را اینگونه میخوانم/میفهمم: آدمی خدای خود را با دعا کشف میکند. خدا برای انسان فقط با دعاست که معنا دارد. دعا، مناجات، زمزمه، گفتوگو همه ز یک جنساند. شما بگو کسی که دارد با خودش حرف میزند. این خودِ خدا و این خدای خود در دعا و مناجات است که با آدمی سخن میگوید. شما حتی بگو آدمی خدا را آفریده است (و این روایت واژگونهی آن حدیث قدسی است که: خلق آدم علی صورته الرحمان). اما این فرع قصه است: دعا کلید معنادار کردن خدا برای انسان است. با پایان دعا، با اعتنا نکردن به دعا، خدا هم برای انسان تمام میشود. تا زمانی که دعا را انسان جدی میگیرد و از آن دست نمیکشد، خدا برایاش زنده است و نفس میکشد و گره از کارش میگشاید.
حالا گرفتیم آدمی تمام عمرش دعا کرد برای استجابت و هرگز هیچ دعایی از دعاهایاش مستجاب نشد یا دعای خاصی داشت که در اضطرار خواستار اجابتاش باشد (شما بگو آرزویی دارد که تحققاش را میخواهد). تکلیف این آدم چیست؟ بدبخت است؟ نادان است؟ الکی خوش است؟ خودش را رنج میدهد؟ چرا نباید دست از این طلب بیهوده و باطل بکشد؟ این مسأله برای صوفیان ما مسألهی آشنایی بوده است. نه در سدههای میانهی عالم اسلام که از حتی روزگاران زمان خود پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیش از او. اینها «دعا» را جور دیگری میفهمیدهاند. بهترین نمونه از واکنش به اجابت/عدم اجابت دعا در داستان مثنوی است در دفتر سوم که کسی بود که مدام «الله» میگفت (حکایت ذکر گفتن است) و هیچ جوابی نمیشنید (اینجا قصه دقیقاً مشابه ماجرای دعاست). مولوی منکر ماجرا را در لباس شیطان تصویر میکند:
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
و مانند سایر داستانهای مثنوی، گفتوگویی شکل میگیرد و «خضر» از راه میرسد که چرا دست برداشتی؟ همان نفس «الله» گفتن تو اجابت ماست. همان خواستن، همان میل، همان رو کردن، همان دعا یعنی لبیک ما. دقیقاً همین معنا را صوفیان به عرصهی دعا بردهاند. در مثنوی بارها این تصویر از دعا آمده است که: این دعا از تو اجابت هم ز تو. بلکه همین دعا، خود اجابت است. نکتهی دعا این نیست که قرار باشد کار خارقالعاده و اعجازآوری در زندگی بشر بکند (خارج از اسباب مادی جاری و رایج)؛ نکته این است که آدمی از خویش به او مشغول شود. و همین مشغول او بودند در شادی و رنج و با شادی و رنج است که مضمون و محتوای دعاست.
نکتهی دیگری که به مضمون دعا و اجابت یا عدم آن مربوط است نوع رفتار آدمی است که به شاکلهی او بر میگردد. این آیهی قرآن مضمون را بهتر نشان میدهد: وَمَا بِکُم مِّن نِّعْمَهٍ فَمِنَ اللَّـهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْأَرُونَ ثُمَّ إِذَا کَشَفَ الضُّرَّ عَنکُمْ إِذَا فَرِیقٌ مِّنکُم بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ (سورهی نحل: ۵۳-۵۴). آدمی تا وقتی نعمتی دارد – که قرآن میگوید نعمتی است که او به آدمی داده – در آن غوطهور است و با آن خوش است و خدا معمولاً به یادش نمیآید ولی تا بلایی میرسد و ضرری گریبانگیر او میشود و رنجی و غمی او را میآزارد ناگهان در نهایت استیصال دست به دامان همان خدا میشود که: پس تو کجایی؟ چرا دردم دوا نمیکنی؟ و تازه وقتی که گره گشوده شد و رنجاش زایل شد، باز فراموش میکند که در چه حال و روزی بوده است. اینها صورت تعبیر است. یعنی انگار ترجمهی همین آیه به زبان ما باشد. ولی لایههای عمیقتری هم دارد قصه. ما چطور میفهمیم دعایی اجابت شده است؟ یا دعای ما لبیکی شنیده است؟ تنها بعد از وقوع ماجرا! تا دعایی اجابت نشود ما هیچ راهی نداریم برای اینکه به کسی اعلام کنیم دعای ما اجابت شده است. اینجاست که چون قصه به طور محض و کامل ابطالناپذیر است (یعنی نمیشود نشان داد تحت چه شرایطی این ادعا که «دعای ما مستجاب میشود» – یعنی همان امن یجیب المضطر – باطل میشود)، این باور به دعا به آدمی آرامش روانی میدهد. به عبارت دقیقتر، راستیآزمایی (و تأیید) ادعای «دعای ما مستجاب میشود» چیزی نیست جز تصدیق تصوری که در ذهن و خیال ماست و به طور کامل همهی آن موارد نقض دیگری را که دعا در آنها مستجاب نمیشود نادیده میگیرد (قصهی قوی سیاه پوپری در نقد استقراء).
اما بیایید کمی صوفیانهتر و دهریتر به قصه نگاه کنیم. آدمیزاده تشنهی جاودانگی است. آدمیزاده اگر خدایی هم وجود بیرونی نداشته باشد، این خدا را مدام برای خود میآفریند. و در همین آفریدهی ذهن و خیال خود اوست که آدمیزاده جاودانگی و ابدیت را میجوید. این بیت اقبال لاهوری را ببینید:
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
این شکستن و ساختن در نهاد آدمی است و کار این شکستن و ساختن با مفاهیمی که ورای زمان و مکان در جهان آدمی شکل میگیرند چیزی نیست جز جولان خیال (و بدیهی است که خیال را به معنای پرت و پلا گفتن و هذیانات به کار نمیبرم؛ بهترین نمونههای این خیالانگیزی حیرتآور را در مولوی و ابن عربی میتوان دید). اما دعا، یکی از مهمترین رشتههای چنگ زدن آدمیزاده در آن جاودانگی است. و موقعی که نگاه آدمی به افقی کلانتر باشد، اجابت این دعا دقیقاً چه معنایی دارد؟ یکی عمری دعا میکند ولی هرگز متوجه نمیشود که آن دعای خاص یا بخشی از دعاهایاش بدون اینکه توجه کند پیشاپیش اجابت میشود: علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست! یا شما بگو «فقط همان انسان است»!
میخواهم برگردم به صحیفهی سجادیه. از زمانی که به خاطر دارم دعاهای صحیفه مونس همیشگی جان من بودهاند. صحیفه یکی از مهمترین و کانونیترین متونی است که شکل و زبان دعا کردن را به آدمیزاده میآموزد. آدمی با این زبان انس میگیرد. و همین زبان و همین شکل بیان است که این رشتهی اتصال و ارتباط با آن خدا را برای آدمی برقرار نگه میدارد. حکایت عشق و معشوق است. عاشقی با ذکر و تکرار است که زنده میماند. عاشقی دیدهاید که سخن از معشوقش نگوید؟ عاشقی دیدهاید که در همه چیز و همه جا معشوقش را نجوید؟ عاشقی را دیدهاید که فارغ از فراق و وصال مدام با معشوقش نفس نکشد؟ عاشقی دیدهاید که بگوید: معشوقی که به من وصال ندهد همان به که نباشد؟ این جنس عاشقی همین است که کشش و کوشش دارد. ناز و نیاز دارد. جان آدمی را فربه میکند. از این جهت است که این جنس دعاها، حکایت عاشقی و دلبردگی است. حالا، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» از جنسی دیگر است؟ این کشف سوء و کشف ضر، پیوند به نوع و جنس ایمان ما دارد. همین است که وقتی لبیکی به آن الله گفتن نشنوی، دست از آن میکشی. ولی بعضیها هستند که خضری سراغشان میرود که: ما داشتیم گوش میدادیم و خوشمان میآمد و مدام تو را میکشیدیم. سراغ بعضیها هم نمیرود. این مضمون را هم مولوی در مثنوی آورده است که به سایلی نانی میدهند تا برود پی کارش. سایل دیگری را نگاه میدارند. نان هم در منزل خواجه هست و او را نان نمیدهند تا بماند بر در سرای خواجه. تعداد این قصهها در مثنوی به روشنی حکایت از این دارد که صوفی ما خوب میدانسته که اجابت دعا و لبیک از لحاظ عددی آنقدر قلیل است که شاید نتوان به آن اعتنایی کرد ولی به این هم دقت دارد که بدون همین گفتوگو، بدون همین زمزمه و مناجات، آدمی تنها میماند. دیگر این انسان نه با خدا که با خودش هم زمزمه نخواهد کرد. و این همان بنبستی است که آدمی میخواهد با درآویختن با جاودانگی خدا از آن بگریزد.
نوع دیگر اولیا که مولوی در مثنوی قصهشان را میگوید آنها هستند که دعایی برای کشف ضر و سوء نمیکنند:
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمی جامهٔ کبود
طبعاً از اهل ایمان حرف میزنیم اینجا: کسی که قایل به جهانی دیگر است و باور دارد به چیزی به اسم قضا. فرض کنید طرف بداند که فلان قضا بر ناصیهی او نوشته شده است. بداند و حتی راه گرداندناش را هم بداند. و نخواهد این قضا را دفع کند. این میشود همان مقام رضایت. اما آدمی در کوران همین شکستها و شکستنهاست که پخته میشود. همه نمیشوند. بعضی فرو میریزند. بعضی میمانند.
هر دعایی اجابت میشود؟ اصلاً به فرض اینکه دعایی اجابت میشود، ما چه راهی داریم برای اینکه فارغ از تصور و ذهنیات فرد دعاکننده بفهمیم دعایی مستجاب شده است؟ استجابت دعا – اینجور که من میبینمش – یعنی حال خوشی که دیر یا زود برای فرد درگیر دعا از راه برسد. این دیر حتی ممکن است برای کسی آنقدر دیر باشد که درست لحظهی مرگاش از راه برسد. و این فهم از دعا آغوش در آغوش امید دارد. اینجا دعا همان کارکردی را دارد که امید دارد. این سؤال مهمی است که آیا با دعا کردن (یا با امید داشتن) اضطرار ما مرتفع میشود؟ لزوماً نه. تازه وقتی هم دعا کنی و امید بورزی، هیچ معلوم نیست دفع و رفع هموم و غموم نتیجهی مستقیم این دعا و امید بوده باشد. پس چرا باید دعا کرد؟ چرا باید امید ورزید؟ به نظرم پاسخی ساده دارد: آدمیزاده با همین امید (شما بگو دعا) رنگین و شاد میشود. با همین چیزهاست که میتواند خودش را به جایی آویزان کند و بگوید این همه بیهوده و هیچ نیست. و گرنه همه چیز عبث است.
میفهمم که کنار آمدن با دعا، با ایمان و با امید به این شکل کار خیلی دشواری است. ولی این چیزها – یعنی دعا و ایمان و امید – همیشه از همین جنس بودهاند. احوال عالم هم کمابیش همین بوده است تا جایی که تاریخ ثبتشدهی بشری گواهی میدهد. جهان را اگر از آن منظر اهل شکایت بنگری، بی هیچ شکی سراسر بیعدالتی است. از این زاویه هیچ دعایی مستجاب نمیشود و تازه اگر هم دعایی مستجاب شود چنان دیر و دور است که گویی نبودناش به از بودن است. از مقام رضا اما اگر به عالم بنگری، دیگر شاید مهم هم نباشد که مانند خدا دستی در کار عالم داشته باشی که فلکی دگر چنان بسازی که در آن آزاده آسان به کام دل برسد. در چنان عالمی خاطر اهل فضل رنجیده نمیشود. این را میفهمم که مسألهی ما فقط خواص یا اهل فضل و دانش و آزادگان نیست. مشکل انسانی است. چرا نباید یک انسان عادی و کاملاً معمولی و سرشار از ضعفهای انسانیاش از زندگی و رضایت و خوشبختی بهرهمند باشد؟ این را نباید به خدا و خواست خدا حواله داد. یعنی مطمئن نیستم این جهانشناسی و این انسانشناسی و این خداشناسی که در آن آدمی در تعیین سرنوشت و مقدراتاش معزول و محکوم باشد راهی به جایی ببرد. اگر زیست آدمی را مختل میکند، باید دست از این جهانشناسی و خداشناسی کهنه کشید و خداشناسی یا انسانشناسی تازهای به جای آن نهاد که برای آدمی باشد و آدمی را آباد کند نه اینکه آدمی را معزول و خادم و منفعل در برابر هستی تصویر کند. برای اینکه فهم ما از دعا حتی در اضطرار و بنبستها فهم معناداری باشد، ناگزیر باید بپذیرد که دین برای آدمی است نه آدمی برای دین. و این همان سخن موسی صدر است که گفت: اجتمعنا لاجل الانسان الذی کانت من أجله الادیان.
مردم: تیغ دولبه

مفهوم مردم، مفهومی است نامتعین و کشسان که آزادیخواهان، عدالتجویان و خودکامگان و عوامفریبان به یک اندازه از آن استفاده کردهاند، میکنند و خواهند کرد. پس اینقدر باید روشن باشد که به محض شنیدن کلمهی مردم نباید عقبنشینی کرد یا قافیه را باخت. به نام مردم میشود در برابر مردم ایستاد. به نام مردم میشود آنها را تخدیر کرد اما به آنها باوراند که ما داریم همان چیزی را میگوییم که شما خواستهاید. نیازی نیست به گذشتههای دور برویم. همین تاریخ پیش رو و نزدیک ما، بهترین گواه است. برآمدن محمود احمدینژاد و تمام آن بلاهایی که بر سر ایران رفت و میرود، همه حاصل همین بازی کردن با نام «مردم» بود. تاریخ بلندتر چهلسالهی جمهوری اسلامی و استفادهی رهبران سیاسی از لفظ مردم و ملت (که هر وقت اقتضا کند به آسانی عدهای را خیلی آسان از حیثیت مردم بودن ساقط میکند) شاهد بلیغتری است.
پس چگونه باید تمیز نهاد میان «مردم» به مثابهی مفهومی که انسانیت ما را شامل شود و سخن از ارزشی جهانشمول و محترم بگوید بدون اینکه تفاوتها و تمایزهای «دیگری» را که او هم انسان است، بزداید یا نادیده بگیرد؟ چگونه میتوان از مردم سخن گفت و همزمان رنگینپوست، دگرباش، زن، مرد، کودک، بیسواد و تحصیلکرده، تهیدست و توانگر، (انواع) شیعه و (انواع) سنی، دیندار و بیدین را زیر چتر انسان بودن قدر نهاد ولی به بهانهی هیچ کدام از اینها هیچ یک را به بند نکشید؟ وضعیت تناقضآمیز و دشواری است که حکایت از معضل بنیادین کثرتگرایی هم دارد.
گام اول این است: به صرف اینکه مردم چیزی بگویند یا بخواهند – حالا با هر تصور و معیاری که از مردم داریم و فارغ از اینکه دقیقاً چه تعداد آدم باید حرفی را زده باشند که شمارهشان آنها را در زمرهی مردم به حساب بیاورد – حق نداریم بلافاصله به اسم «مطالبهی مردمی» مخاطب را سرکوب یا خاموش کنیم («مردم چنین گفتهاند پس شما چه حقی دارید خلافاش را بگویید؟»). فراموش نکنیم که جمهوری اسلامی در این شیوه استاد است و میداند چطور بخشی از مردم را علیه بخشی دیگر بشوراند یا به نام خواستهی بخشی از مردم خواستههای بخش دیگر را نامشروع قلمداد کند. لذا این گام نخست تمایز را من گام سلبی میدانم. سلبی از این جهت که نباید بلافاصله سپر بیندازیم و حصارهای دفاعی ذهن و عاطفهمان را به اسم شنیدن نام مردم پایین بیاوریم.
گام دوم به خیال من استفاده از عقلانیت سنجشگر است. وقتی مدعایی را شنیدیم که «به نام مردم» است، مهم است که حیثیت مردمی آن را لحاظ کنیم ولی با گام اول همان لحظه مردم را باید نادیده بگیرید و حیثیت عقلانی مدعا را هم بسنجیم. با عقل جور در میآید؟ این مطالبه یا مدعا حقی را ادا میکند؟ یا لباس و پردهای است بر چیزی دیگر که متضمن عوارض و آفاتی بزرگتر است؟ در ادبیات دینداران وقتی میخواهند مثالی از چیزی بزنند که ظاهرآراستهای دارد ولی مشکلات و عوارض بزرگتری دارد، از تعبیر مسجد ضرار استفاده میکنند. ظاهرش مکان عبادت است اما مقصدش با نیایش و راز و نیاز تعارض دارد. و البته بلافاصله یادآوری میکنم که تنها چیزی که میتواند مانع سوء استفاده از تعابیری مثل «مسجد ضرار» شود، همان استدلال است و عقلانیت. پرسشگری و سنجشگری کلید بیرون آمدن از پردهی فریب است.
با این مقدمات، باید روشن گفت که پناه گرفتن پشت نام مردم وقتی که بتوانیم یا بخواهیم راه استدلال را مسدود کنیم، از همان ابتدا فاقد هر مشروعیتی است. میشود به نام مردم، حقیقت مردمی و انسانیت را آرامآرام یا به سرعت لوث کرد. دست کم دو بار در تاریخ سیاسی همین سه چهار سال گذشته شاهد این فریب بودهایم: انتخاب ترامپ در آمریکا و همهپرسی خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا – برکزیت – شواهد شناختهشدهی آن هستند. میتوان مثالهای بیشمار ریز و درشت همه جا پیدا کرد. لذا وقتی گفتیم مردم، ابتدا باید بپرسیم چه چیزی است که این مردم را مردم میکند؟ صرف داشتن نام آدمی؟ نمیشود به اسم مردم، عزت، حریت، استقلال، غرور و سربلندی مردم را نشانه گرفت حتی اگر به نام عزیزترین چیزها باشد.
همراه مردم بودن و شانه به شانهی مردم ایستادن همه جا فضیلت نیست. فضیلتاش فقط جایی است که بتوان به روشنی تشخیص داد که حقیقتی و خیری مبرم دارد فوت میشود و از دست میرود. و حقیقت را نمیشود به آسانی و به سلیقه اختیار کرد. گاهی اوقات خیلی چیزها نه اولویت دارند و نه حتی مهماند ولی ممکن است برای شخص من و شما یا چند نفر همفکر و همسلیقهی ما مهم باشند. اما باز هم به سادگی آن حقیقتی نمیشود که بتوان به نام مردم پشتاش ایستاد. بیهوده سخن را دراز نکنم. خواستم این نکتهی ساده را بگویم که هر جا اسم مردم و خواست و مطالبهی مردمی را شنیدید به راحتی و آسانی ابزارهای سنجشگری عقلانیتان را راهی سطل زباله نکنید. محکم بایستید و هم برای مردم و شأن آدمی حرمت و منزلت قایل باشید و هم عقلانیت را که مهمترین شأن انسان است به کار بگیرید. این مغزی که در کاسهی سر آدمی نشسته است به ظاهر وزنی ندارد ولی سنگینترین بخش وجود آدمی است:
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
حشمت این عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
این جسارت را داشته باشیم که میان عشق و دیوانگی تفاوت قایل شویم و نترسیم از تیر تهمتی که به سویمان روانه میشود. شأن آدمی به عشقی است که با خرد همره شود. نه عشقی که خرد را معزول کند و تفاوت میان خرد و بیخردی را با دمیدن در کورهی عواطف کمرنگ کند.
سایه شعری دارد به اسم آواز غم. نسخهای که در چاپهای قدیم تاسیان آمده است یکی دو سطر کمتر دارد از نسخهای که در آخرین چاپاش آمده است. جایی در اواخر شعر وقتی شاعر از جانفشانانی میگوید که خود میزان شأن آدمی بودند و جانشان را بر سر عقیدهشان مینهادند، اندکی بعدش میگوید:
… اما چه باید گفت از انساننمایانی که ننگ نام انساناند
درندهخویانی که همدندان گرگاناند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کور کین کشتند!
آنان که انسان بودن خود را
در پای این کشتند!
و میتوان گفت (چه بسا خود شاعر هم بگوید): آنان که انسان بودن خود را در پای «دین» کشتند. و میتوان افزود که به جای این «دین» هر چیز دیگری میتوان نهاد که از آدمی و انسان به مثابهی ابزار و نردبانی استفاده کند برای خود و مطرح کردن خویشتن. این انسان، این مردم میتواند بسی چیزها باشد. میتواند یک ملت باشد. میتواند یک مذهب باشد. میتواند یک دین باشد یا یک شخص و فرد؛ میتواند هنرمند و روشنفکر و شاعر نامآوری باشد که دستاویز کسب نام و شهرت و مطرح کردن افراد یا پوشاندن شکنندگیهای روحی و روانی ما باشد. به نام مردم، به عشق و به خرد پشت نباید کرد. انسان تنها با حریت و آزادگی است که انسان است. هر جا که معبدی ساختند برای اینکه آدمی سر فرود بیاورد و آزادگیاش را بفروشد یا به مزایده بگذارد، باید به آدمی نهیب زد که: خود را ارزان مفروش!
پ. ن. این مقالهی جان کین با عنوان «آسیبشناسیهای عوامفریبی» سخت مناسب حال است. یافتن مصداقهای سیاسی و غیرسیاسیاش هم دشوار نیست.
[تأملات, دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: , سایه, عشق و خرد, عقلانيت, عوامفريبی, مردم, ه. ا. سايه
هنر خود بگوید نه صاحب هنر

شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
[شعر, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , ارغوان, سايه, ه. ا. سايه, هوشنگ ابتهاج