@ 10 دی، 1391 به قلم داريوش ميم
وقتی اظهارات شگفتآور و متناقض حبیبالله عسگراولادی، احمد علم الهدی، ناطق نوری و قالیباف را دربارهی موسوی و کروبی کنار هم میگذاریم، سادهترین نتیجهای که میشود گرفت چیست؟ ظاهراً میتوان گفت که دلیل این همه تأکید و توجه نزدیک شدن به انتخابات ریاست جمهوری است. پس از ۲۲ خرداد ۸۸، صندوق رأی در نظام جمهوری اسلامی تبدیل به امری ضایع، لغو و بیهوده شده است. این بیهودگی را باید به شکلی پنهان کرد. سادهترین راهاش ایجاد غوغا و جنجال مصنوعی است. اما این هنوز یک بخش ماجراست.
حصر و حبس موسوی و رهنورد و کروبی، همچنان اقدامی است غیرقانونی، غیر اخلاقی و غیر شرعی. این ماجرا که درست زیر چشم نظام مقدس اتفاق افتاده است، مصداق بارزی از آدمربایی حکومتی است و زیر پا گذاشتن همهی اصول قانونی همین نظام – کاری هم عجالتاً به حقوق بشر و معیارهای جهانیتر انسانی نداریم. این حبس و حصر، این آدمربایی، مثل گویی آتشین در دامان این نظام افتاده است و هیچکس نمیتواند آن را در دستان خود نگه دارد. از آن سخنان وقیحانهی علیاکبر صالحی بگیرید که مدعی آزاد بودن آنها شده بود تا همین اواخر که مسؤولان نظام ناگزیر به صراحت مسؤولیت آن را به گردن رهبر کشور میاندازند.
تمام این آشفتگیها درست وقتی اتفاق میافتد که نظامی که بنیانهای مشروعیتاش به شدت آسیب دیده است، سخت نیاز به تبلیغات برای مراسم حکومتیاش دارد که خود پیشاپیش ناماش را یومالله میگذارد و به شیوهای آشنا و امویوار، منتقدان، معترضان و مخالفاناش را در صف یزید قرار میدهد (درست همانکاری که دستگاه اموی با اهل بیت پیامبر پس از واقعهی عاشورا کرد). اگر هم این شبیهسازیها درست و به جا میبود (که شرط و تبصره زیاد است برای اینکه با این مشابهسازیها با احتیاط برخورد کنیم)، باز هم سبزها بیشتر در اردوی حسین واقعاند تا نظام مسلط. شباهت نظام به دستگاه اموی، برخورداریاش از قدرت سیاست و مادی و دستگاههای تبلیغاتی تحریفگر و جاعل، بسیار بیشتر است تا سبزهایی که طعمهی محتسبان و بازجویان و دستگاه قضایی فاسد این نظام هستند.
حصر همراهان جنبش سبز، ناجوانمردانه نیست؛ حصر از اساس فاقد اعتبار اخلاقی، قانونی و شرعی است. چیزی به نام حصر جوانمردانه نداریم که این یکی مدل ناجوانمردانهاش باشد. این حصر از جمله اقدامات شنیعی است که دامن این نظام را آلوده کرده است و ننگ آن زدودنی نیست. در نتیجه، هیچ عجیب نیست که یک روز امام جمعهی مشهد موسوی و کروبی را فتنهگر و فتنهجو نداند و روز دیگر وقتی بفهمد چه فضاحتی به بار آورده بگوید حرفاش این نبوده. از قالیباف هم بعید نیست این اظهار تملقها برای نظام: بوی ریاست جمهوری میآید. همهی ارکان نظام با هم مسابقه گذاشتهاند برای دلربایی و دلبری از قدرت و کرنش و چاپلوسی حتی اگر شده با خاک در چشم خورشید پاشیدن و نام مروت به ننگ آلودن. آقای قالیباف جگرآوری میکند و میگوید: «سران فتنه که آگاهانه به میدان آمدند با قصد براندازی آمده بودند و در پیشگاه خدا و قانون مجرماند». میگذریم از اینکه ایشان از الفاظ «خدا» و «قانون» و به لغو و بیهودگی استفاده میکند ولی میتوان پرسید که خوب اگر پای جرمی در میان است، پس دادگاهاش کو؟ حکماش کجاست؟ بر اساس کدام قانون؟ قالیباف میان هول و دستپاچگی تملق ناگهان از یاد میبرد که اصل حصر با حکم «خدا» و حکم «قانون» و وقوع دادگاهی علنی با احکام مشخص تعارض و تضاد دارد و چنین محاکمهای نه به حکم شریعت و نه به حکم قانون هرگز رخ نداده است! زهی بیشرمی و البته زهی بیحواسی!
وصف حال این طایفهی پریشان در این سخنان اخوان آمده است:
ای درختان عقیمِ ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانهی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند!
ای گروهی برگِ چرکینتارِ چرکینپود
هیچ بارانی شما را شست نتواند!
این عبارات عینالقضات همدانی را که چندین بار دیگر نقل کردهام، باز باید خواند؛ وصفحال اردوی پریشان دروغبافان مفتری است در این فضاحتهای مکرر:
«اکنون دینی دیگر است در روزگارِ ما. فاسقان کمالالدین، عمادالدین، تاجالدین، ظهیرالدین و جمالالدین باشند پس دین شیاطین است. و چون دین شیاطین بود، علما قومی باشند که راه شیاطین دارند، و راه خدای تعالی زنند. یا داود لا تسأل عنی عالماً أسکرهُ حُبُّ الدنیا فیقطعک عن طریق محبتی أولئک قطّاع الطریق علی عبادی. در روزگار گذشته خلفای اسلام علمای دین را طلب کردندی، و ایشان میگریختند. اکنون از بهر صد دینار ادرار و پنجاه دینار حرام، شب و روز با پادشاهان فاسق نشینند. ده بار بسلام ایشان روند. و هر ده بار باشد که مست و جُنُب خفته باشند. پس اگر یک بار بار یابند از شادی بیمِ آن بود که هلاک شوند. و اگر تمکین یابند که بوسی بر دست فاسقی دهند آنرا به تبجُّح باز گویند. و شرم ندارند «ذلک مبلغهم من العلم». و اگر محتشمی در دنیا ایشان را نصفالقیامی کند، پندارند که بهشت به اقطاع به ایشان دادهاند. در نطق نزدیک بدیشان و در معامله دور از ایشان:
امّا الخیام فإنها کخیامهم
و اری النساء الحی غیر نسائها
أشدّ الناس عذاباً یومالقیامه عالم لم ینفعه الله بعلمه. خدای تعالی ما را خلاصی بدهاد. و رسوایی قیامت و فضیحت آن از ما بگرداناد. جوانمردا علماءالسوء دیگرند و جهّالالسوء دیگر. هر که بوی علم نشنیده، او را از علماءالسوء نتوان نهاد. ائمه مضلون چون بدانند که راه خدای چیست، پس بحقوقِ آن قیام ننمایند. این مرد را از علماءالسوء توان نهاد. اما آنکه از خدای تعالی نام شنیده بود، و از دین خدای تعالی نام شنیده بود. کجا عالم بود! ثبت العرش ثم انقش علیه. اول عالم باید بود تا پس بد بود. صدق رسولالله -صلعم- أشدُّ الناس عذاباً یومالقیامه جاهلٌ فاسقٌ ضالٌ مضلٌ، ثم یزعم بجهله و حمقه الّه عزیزٌ عند الله و من ورثه انبیائه. أیّ داءٍ أدوی من هذا؟ و أیّهٌ حماقهٍ أعظم من هذه؟ «ذلک هو الخسران المبین»، لا دنیا و لا آخره. «یدعو لمن ضرّه اقرب من نفعه، لبئس المولی و لبئس العشیر»»
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, عينالقضات همدانی
@ 5 دی، 1391 به قلم داريوش ميم
مدتهای درازی است که ذهنام درگیر پوپر است؛ دراز یعنی از سال ۲۰۰۳ که برای اولین بار در دورهی فوق لیسانس، بیکو پارک، مدرس پوپر ما بود (بر خلاف بسیاری از فارسیزبانانی که پوپر را در بستر بحثهای جنجالی و جدلی بعد از انقلاب ایران، آن هم بعضاً به شکلی سطحی، شناختهاند). هنگامی که کار روی رسالهی دکتریام را آغاز کردم، همچنان وسوسهی برگرفتن روش خردگرایی نقاد گریبانام را رها نمیکرد. به دلایلی که در حوصلهی موضوع رساله نبود، و خود من هم آمادهاش نبودم، جای پوپر را ماکس وبر گرفت و به جای خردگرایی نقاد، به سوی شیوهای هرمنوتیکی مبتنی بر «قرب/صمیمیت انتقادی» (*) رفتم. به هر حال، رساله تمام شد و دورهی دکتری به سر آمد، اما پوپر همچنان از پس نقاب چهره مینماید. این روزها به خاطر پروژهای کاری که قرار است تبدیل به کتابی شود، مشغول بازنگری طرحهای اولیه و سیاهمشقهای مضامین اصلی پروژهام هستم. این مضامین را در دو سال گذشته تدریس کردهام ولی گاهی اوقات چیزهایی که به صرافت طبع یافته بودم یا نزد خودم کشف مهمی مینمودند، چندان در تبیین صیقلخورده نبودند، ولو بیانشان رسا بود. این کلید مهم را، گمان میکنم، اکنون نزد پوپر یافتهام. سادگی، انسجام و قدرت تبیین روش خردگرایی نقاد، مهمترین ابزار برای کاری است که میکنم.
این مقدمه را برای این نوشتم که بگویم چرا این یادداشت نوشته شده است. متنی که در زیر میآید، ترجمهی فارسی بخش هشتم از مقالهی «من فلسفه را چگونه میبینم؟» پوپر در کتاب «
در جستوجوی جهانی بهتر» است. یکی از ابعاد (و شاید عیوب) درس خواندن و زیستن در غرب – یا خارج از ایران – این است که وقتی در آن فضا نباشی و به آن زبان و با آن زبان ارتباط روزمرهی ارگانیک نداشته باشی، شاید هرگز با خبر نشوی که آثار حوزهی کارت آیا به فارسی ترجمه شدهاند یا نه. لذا، من نمیدانم این کار به فارسی ترجمه شده است. شاید شده باشد. باکی نیست. مهم فقط متن نیست. مضمون و بسترش هم مهم است.
این قسمت از مقالهی پوپر، دربارهی تعصبات رایج فلسفی است. پوپر مواردی را بر میشمارد که برای جهان امروز ما، به ویژه برای ایرانیان مهم است. یکی از این تعصبات فلسفی، یا باورهایی که هیچ برخورد نقادانهای با آن نمیشود، مسألهی شر است. نمونهاش را در ماجرای زلزله و سونامی و عدالت خدا و طیف گستردهای از این بحثها دیدهایم. میدانم مسأله کمی پیچیدهتر از اینهاست ولی همچنان فکر میکنم اصل سخن پوپر در نقد این رویکردها درست و وارد است: این تحلیل و تبیینها از مسألهی شر غیرنقادانه است («غیرنقادانه» را به معنایی به کار میبرم که در «خردگرایی نقاد» معنی دارد؛ با استفادهی عمومی از «انتقاد» که در فضای ژورنالیستیشدهی زبان فارسی به ابتذال مهوعی رسیده است خلط نشود). مهم نیست که امام جمعهی تهران زلزله را ناشی از بیحجابی یا گناه بداند یا فلان پیشوای مذهبی سونامی را نتیجهی مشیت الهی یا امتحان او بداند یا اسقف اعظم کانتربری در برابر آن در الاهیات خود تردید کند؛ مسأله «غیر انتقادی بودن» اصل صورتمسأله است و نقشی که عواطف و احساسات در قصه ایفا میکنند.
نکتهی بعدی، جنگ است. مثالی که پوپر دربارهی علل وقوع جنگ میزند (با اشاره به راسل و مورد روسیه) مثالی است که زنده در برابر چشم همهی ماست: برنامهی هستهای ایران! و چه عجیب است که اهل سیاست از تاریخ درس نگرفتهاند؛ روشنفکران، فیلسوفان نیز ایضاً. ترس از جنگ خود میتواند مسبب جنگ شود. هول و وحشت از انرژی هستهای، میتواند آرامآرام راه محقق شدن آن را هموار کند! مشکل فقط در سیاستهای نابخردانه و ضدمردمی و خیرهسرانهی جمهوری اسلامی نیست؛ طرفهای مقابل هم وضع چندان بهتری ندارند. در این مضمون نکتهها هست برای تأمل.
واپسین نکتهای که برای من جالب است و پوپر بر آن انگشت مینهد «توطئهاندیشی» است که ورد ضمیر صدر تا ذیل نظام مقدس جمهوری اسلامی است و تقریباً به هر چیزی که میرسد در آن رد پایی از توطئه میجوید. و پوپر توجه ما را به نکتهای ظریفتر جلب میکند: توطئهاندیشان، خود یا توطئهگرند یا توطئهگر میشوند!
این شما و این هم ترجمهی این بخش کوتاه از مقالهی پوپر (در ادامهی مطلب).
(*) Critical intimacy
پ. ن. اکنون از طریق دکتر علی پایا فهمیدم که این مقالهی پوپر را ایشاان قبلاً ترجمه کرده و در کتاب فلسفهی تحلیلی ایشان چاپ شده است. عذر من در این بیاطلاعی همان است که ذکر کردم: دور بودن از فضای نشر فارسی و کتابفروشیهای ایران.
ادامهی مطلب…
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 29 آذر، 1391 به قلم داريوش ميم
برای من قاعدهای شده است که همهی مناسبتها را، نشانه میدانم؛ نشانهای برای چیزی؛ اسباب تذکری. هر چه جهان آدمی وسیعتر میشود، ظرفیت و انعطافپذیری مفاهیم و مناسبتها هم میتوانند به همان نسبت بیشتر شوند. دربارهی شب یلدا، آنقدر مضمون و معنا پرداخته شده است با سطوح و درجات متفاوت که به بهانهاش «یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت». این درازترین شبِ سال – بسته به موقعیت جغرافیایی ناظر هم دارد البته – که شب تولد خورشید است و ناماش با نام عیسا مسیح پیوند خورده است و عیسا خود نفسی داشت که مردگان را زنده میکرد و این شب میتواند مثالی باشد برای قیامتی در باطن آدمی؛ مثالی باشد از احیای درون. همین خط را بگیرید و ادامه بدهید. از سطر سطر و لفظ لفظاش معنای تازهای میشکفد و مضمون نو و خیال بدیعی تراوش میکند. ولی امسال، مثل این چند سال گذشته، کار ما خیالپردازی و پرواز دادن تخیل یا حتی تمثیلهای عارفانه و معنوی نیست.
مدتی است که برای من، بزرگترین ممثول شب یلدا، همین وضعی است که بر ایران حاکم است. یعنی فقط این اشارت حافظی که «صحبت حکام ظلمت شب یلدا» نیست که یادآور این قصه است. حکایت از استمرار ظلم در این ظلمت حقیقی ایران است. اینکه خورشید در آسمان باشد یا نباشد، اشارهای – به گمان من – به ظلمت مجازی دارد. ظلمت حقیقی همین است که ظاهراً نوری باشد ولی حقیقتاً همه در سرما و تاریکی محض باشند.
ایران را سراسر ظلمت گرفته است. ظلمت یعنی حالی و جایی که در آن جانهای روشن و خردهای بیدار در حبس باشد و مستور و محصور. بشمارید تعداد همهی کسانی را که در حبس آشکار هستند یا در حصر غیرقانونی و ناجوانمردانه. و ببینید چگونه آدمیان – حتی آنها که بیرون از زنداناند – جان و خردشان در حبس است. ظلمت، یعنی غیبت آزادی و آزادگی. هم آزادی بیرونی اندکشمار شده است و هم آزادی درونی کمفروغ است. آزادگی هم که این روزها کیمیاست. کافی است هر روز، به معنی دقیق کلمه «هر روز»، اخبار را بخوانی تا گوشهای تازه از وقاحتها و دریدگیها و سیاهی دل را در سیمای این بساط ولایی ببینی. از همین روزها به عقب برگردیم: ماجرای نامهی تلخ و هشدارآمیز ابوالفضل قدیانی به قاضیالقضات ولایت دربارهی رفتار شنیع بازجویان با علیرضا رجایی و خانوادهاش؛ قصهی نسرین ستوده و مجازات خانوادگی؛ وضعیت بهمن احمدی امویی و ژیلا بنییعقوب؛ ماجرای ستار بهشتی و همینجور قدم به قدم بروید عقب تا به ۲۲ خردا ۸۸ و قبل از آن برسید. سیاههی این سیاهیها بسی بلندتر از آن است که در دفترها بگنجد. طرفه آن است که آن که سلسلهجنبان این آزادیستیزی و آزادگیکشیهاست خم به ابرو نمیآورد. یک قطره خون و هزار قطره خون ندارد. یک حکم ظالمانه و صد حکم ظالمانه ندارد. اصلا ظلم و ستم در این دستگاه و نظام بیمعناست. این دستگاه ناتوان از بیداد است؛ تصویر ذهنی خودشان از خودشان همین را میگوید و عملشان به رساترین شیوهای این را فریاد میزند. و در دیاری که عدالت چیزی جز توهم و خیال نباشد؛ و دادگری مفهومی باشد ذهنی که تنها با ذهن صاحبان قدرت بتوان آن را سنجید، چیزی که مسلط است شب یلدایی بیپایان است.
ظلمت اندر ظلمت. تاریکی پشت تاریکی. خورشید آسمان هم در این سرزمین دروغین میتابد. روشنفکران و دانشوران یا مهجور و مطعوناند یا کنج احتیاط و عافیت گزیدهاند. و این کشتی طوفانزده همچنان بیشتر به کام این دریا فرو میرود.
این شب یلدا، نمادی است از شب طولانی ملت ما؛ یکایک افراد ملت ما. چه آنها که در زندان و حصرند و چه آنها که به ظاهر آزادند ولی در باطن ناشادند و گرفتار. روز، روشنایی، آفتاب با شادی، با رضایت، با آرامش، با راستی، با مهربانی، با دانایی معنا دارد. اینها اگر نباشد – که هر روز نشانههایاش را در ایران ضعیفتر و کمرنگتر میبینم – چیزی نیست جز شب؛ شبی یلدا که در آن جان آزادگی و آزادگان به زنجیر است. ولی در میانهی همین شبِ بیانتها، ما را، زندانیان ما را، ساکنان آن زندان عظیم و پهناور را، دستکم جانهای بیدارش را، یک چیز زنده و ایستاده نگه داشته است: امید.
برای من، در این روزهای شبآلودِ جانفرسا، این شعر سایه، خلاصه و چکیدهی رنجها و حرمانهای این شب و امید به پایان آن است:
«بالِ فرشتگانِ سحر را شکستهاند
خورشید را گرفته به زنجیر بستهاند
اما تو هیچ گاه نپرسیده ای که:
– مرد!
خورشید را چگونه به زنجیر میکشند؟
گاهی چنان درین شبِ تبکردهی عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مرد
اندیشه میکند:
– شب را گذار نیست!
اما به چشمهای تو ای چشمهی امید
شب پایدار نیست!»
این شب یلدا را با امید باید گذراند. و البته به یاد همهی زندانیان این شب قیرگون که دیواری ستبر است پیش چشم همهی آرزوها و امیدهای ما. یاد همهی آزادگان و عاشقان، شهدای مبارزه با بیداد، شهدای زندگی، عاشقان زیستن، و دلبستگان زندگی، در این یلدای تلخ، فرخنده باد.
(*) عنوان به توصیهی خوابگرد بازنویسی شد.
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ 1 آذر، 1391 به قلم داريوش ميم
آدم در فضای فارسیزبان برای طایفهی رسانهچی، چه باید بنویسد – مثلاً در سنجش کارشان – که به پر قبای آنها بر نخورد یا احساس نکنند کسی به ناموسشان تعرض کرده است؟ (بله، هنوز این خطکشیهای «ناموسی» برای طایفهی فارسیزبان معیار است؛ سخت نیست چیزی بگویی یا بنویسی که باعث متورم شدن رگهای گردنشان شود).
به هر جا که سر میزنی، هر گوشهی رسانهای را که بگیری به نمونهی شگفتانگیزی از میانمایهگی، از بیدانشی یا دستکم بیتوجهی و بیدقتی بر میخوری که رفعاش واقعاً زحمت چندانی هم ندارد. کافی است یکی باشد – نفر دیگری جز همان کسی که اول بار مطلبی را نوشته است – تا نگاهی بکند و ویرایشی و خطاها را گوشزد کند و متن شستهرفته و سالمی تحویل بدهد. خوب، چرا نمیکنند؟ یعنی کجای کار میلنگد؟ خیلی سخت است؟ خیلی هزینه بر میدارد؟ کسی سوادش را ندارد؟
دوست نازنینی – که خود استوانهای است از ادب و فرهنگ و دانش – مدتی پیش به من میگفت اگر دستات به کسی از مردمان بیبیسی فارسی رسید بگو: «بیبیسی فارسی زمانی زباناش معیار بود. حالا وضع اسفباری پیدا کرده که آدم رغبت نمیکند نه زبانشان را بخواند نه بشنود». میفهمم که نسل پیشین، که چندان هم حالا نسل پیشین نیستند بلکه گویی پا به پای ما رسانهها را رصد میکنند انگار جوان تازهنفسی باشند، گوششان و چشمشان عادت کرده است به زبانی که شاقولاش زمانی امثال مجتبی مینوی و مسعود فرزاد بود. کسانی رسانهچی بودند یا در رسانهها کار میکردند که زبان پاکیزه و فخیم و استخوانداری داشتند که هر جملهشان الگو بود. وقتی خبر مینوشتند مثل روبات، همینجور مکانیکی، اسیر دست و پابستهی متن انگلیسی نبودند. میتوانستند مضمون عبارات را به نهانخانهی ضمیرشان ببرند، لباسی آشنا و صمیمی بر تن همان مضمون کنند و بی آنکه معنا را تباه کنند یا اصل خبر را تحریف کنند، چیزی تحویلات میدادند که هم خبر در آن بود و هم اسلوب نوشتن استوار و محکم بود.
این را میفهمم که انتظار بیجا یا زیادی است که بخواهیم خبرنویسان یا روزنامهنگاران مثلاً بشوند امثال مجتبی مینوی. میناگری در زبان کار هر کسی نیست. هستند کسانی حتی در میان روزنامهنگارانی که نام و اعتباری دارند – به جا یا نابجا – که وقتی مطلب مینویسند معلوم نیست چرا افعال را بیجهت مثله میکنند یا حروف اضافه را همینجور با شلختگی میبلعند یا کلمات را مثل پارهآجر استفاده میکنند. وقتی بعضی متنها را میخوانی انگار یکی زبان بیهقی، احمد شاملو و حافظ را در هم ریخته باشد و آشی پخته باشد که صورتاش خیلی زیباست ولی شکستهبسته است و فوقاش ذوقورزی است اما از زبان فاصله گرفته است. چشم مخاطب را هم تنبل میکنند و ذائقهی زبانی او را هم تباه میکنند. چرا؟ چون ظاهراً «اتوریته»ای دارند که کسی نباید به او بگوید: «هی فلانی! بهمان جا جملهات غلط بود یا بیسر و ته یا با فلان اسلوب نگارشی ناسازگار!». اینها، سرآمدان هستند، یا دستکم خودشان را میان سرآمدان جا زدهاند. چه انتظاری از نسلی که به سادگی به جای کسرهی آخر هر کلمهای «ه» میگذارد و به جای «ه» کسره؟!
مدتها پیش پوشهای فراهم کردم و هر روز وبسایت بیبیسی فارسی را رصد میکردم. روزی نبود که خطایی در لفظ یا عبارت یا در عنوان خبر نبینی. همچنان هم وضع همان است (البته دیگر از خیر بایگانی کردن این حجم انبوه خطاها گذشتهام؛ آنچه البته به جایی نرسد فریاد است). خطاهای املایی کمترین نمونهی خطاهاست. مضامین بیهوده تباه میشوند. کلمات مکانیکی از زبانی به زبان دیگر ترجمه میشوند. باور ندارم که در آن بساط بیبیسی فارسی کسانی نباشند که زبان را نیکو بدانند، فارسی و انگلیسی را فصیح سخن بگویند و متین و استوار بنویسند و بفهمند. اما بیشک برای خراب کردن حتی یک نفر هم کافی است. کافی است زمام امور را دست دو سه نفر بسپاری که زبان را نیکو نمیدانند. آن وقت شما صبح تا شب بگو که ما در این رسانه نسلی از روزنامهنگاران زبده و باتجربه داریم. خوب تمام آن سرمایه بیهوده به باد میرود و آن اعتبار میشود آماج استهزاء یا دستکم شماتت هنرشناسان و زباندانان. روزنامهنگاران حرفهای و دانشور که جای خود را دارند.
سادهترین روایت از این وضع اسفبار، یا سرراستترین توضیح برای این مسکنت زبانی این است که کسانی که پشت صفحهکلید نشستهاند وقتاش را ندارند، حوصلهاش را ندارند. برای رفع تکلیف کاری میکنند تا کارنامهی روزشان پر شود و بروند برسند به معیشتشان. بعضی فقط از غم نان نشستهاند در آن رسانه کار میکنند؛ زندگی خرج دارد. میشود بیتفاوت بود. میشود احساس مسؤولیت نکرد. ولی گویا اشتباهی هم این وسط رخ میدهد. شاید بشود گفت که ما را چه به اعتبار زبانی بیبیسی (یا مثلاً هر رسانهی دیگری؛ بیبیسی فارسی و غیر آن ندارد). ولی مغالطهی قصه اینجاست که میشود گفت فدای سرم که فلان رسانه بیآبرو شد ولی در این «فدای سرم» (یا سرت) گفتن، سنگی هم به تنهی درخت زبان فارسی زده میشود. به همین سادگی. آن وقت آرامآرام مخاطب هم عادت میکند به شلخته خواندن و شلخته نوشتن و اهمیت ندادن به سلامت زبان.
سادگی است اگر بگوییم همهی قصه از بیدانشی آب میخورد. بیدانشی و میانمایهگی تنها یک بخش قصه است. شاید خیلی سخت میگیرم. شاید انتظارم زیاد است. ولی اگر کسانی نباشند که سختگیرانه با زبان برخورد کنند، بیشک زبان تباه میشود. زبانهایی که زنده میمانند لازم نیست انعطافناپذیر باشند و به روی تجربههای تازه گشوده نباشند. این هم بیشک مغالطهی دیگری است که بگویی ما غلط مینویسیم و مهمل میبافیم و این هم خودش تجربهای است! اما میتوان و باید در زبان سخت گرفت. کمی وقت و حوصله میخواهد و البته احساس مسؤولیت. به زبانی دلکش و فصیح نوشتن، زیبا و پاکیزه نوشتن یک چیز است و عبور کردن از غلطنویسی چیز دیگر. برای رسیدن به آن یکی باید از این گردنه گذشت. برای خوب نوشتن، درست نوشتن و مفهوم سخن گفتن حتی لازم نیست کسی برود دانشگاه و مدارک عالیهی زبان فارسی یا انگلیسی بگیرد. فکر میکنم همان زبان فارسی که در مدرسههای ایرانی در همین دورههای دبیرستان میآموزند کافی است که راه و چاه را نشان نویسنده بدهد. بقیهاش دیگر زحمت کشیدن است و بسیار نوشتن. «کارِ نیکو کردن از پر کردن است».
دقت کردهاید که بیبیسی انگلیسی چه در وبسایتاش چه در رادیو و تلویزیوناش، زبان معیار است برای این ملت؟ حتی لحن و لهجهی گویندگان تلویزیونی برای این ملت مهم است. رسانههای فارسیزبان ما – چه داخل کشور باشند چه خارج کشور – هیچ ککشان نمیگزد که چه بلایی دارند سرِ زبان میآورند. یک جای کار از یک جای خیلی بدی میلنگد. و در این لغزشها – گمان میکنم – همهی ما مسؤول هستیم. حالا شاید بشود کمی بیشتر به مثلاً نویسندگان یا سردبیران وبسایت بیبیسی فارسی سرکوفت زد و شماتتشان کرد – حق هم همین است – ولی این از مسؤولیت بقیهی ما کم نمیکند.
این زبان شکرین، اینکه حافظ به آن میبالید و تراوش «کلکِ خیالانگیز»ش همچنان هوشرباست، این «قند پارسی» این روزها محصولی شده است بیمزه و مهوع. آدم برای یافتنِ جنسِ خوباش همچنان باید دست به دامن حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی و بیهقی شود. انگار شهابسنگی خورده باشد درست میانهی این خانه. همه چیز آشفته و از هم گسیخته است. زبان فارسی شده است عین لشکر منهزمی که از هر طرف کشته و مجروحی دارد. آری ما با زبانی مجروح و زخمخورده طرف هستیم. هر روز داریم به این زبان با لاابالیگری و حتی تبختر زخم میزنیم. اگر پر بیهوده نگویم یک دلیل مهماش همانا تنبلی است و بس. ذهنها تنبل شدهاند. زبانها تنبل شدهاند. همه چیزی باری به هر جهت است. یک چیزی مینویسیم و میگوییم. اصلاً کی قرار است گریبانمان را بگیرد که: «فلانی! رسماش این نیست». آخرش فقط زبانمان درازتر میشود و بیشتر پرخاش میکنیم که: «اصلاً به تو چه؟!». خوب شاید راست میگویند! به ما چه؟
پ. ن. همهی اینها که نوشتم فقط در حد «صورت» زبان میماند. کاری نداریم که چقدر زبانمان خشن شده. چقدر بیمنطق شده. چقدر چرند مینویسیم (چون چرند فکر میکنیم و حاضر نیستیم دوبار از خودمان بپرسیم اصلاً اینی که نوشتی یعنی چه؟). هنوز مانده است تا بگوییم «سیاست» (از هر جنساش، چه از جنس جمهوری اسلامیاش چه از جنسهای مخالف و مختلفاش) چقدر سهم داشته در بیسیرت کردن زبان و قلب کردن معانی و تجاوز کردن به کلمات. این خودش میشود یک روضهی دیگر. کربلای دیگری است این یکی.
:: شهابالدین شیخی:
فارسی را چگونه آموختم
:: مهدی جامی:
چرا فارسی را بد مینویسیم؟
پ. ن. ۲. مهدی در هامشی برای یادداشت من در مطلب وبلاگاش نوشته است: «داریوش از منظری عمدتا کلاسیک به درست و نادرست در زبان نگاه کرده است. ضمن اینکه من فکر می کنم زبان شماتت در آموزش به کار نمی آید. نقدی که شماتت داشته باشد عمدتا واکنش بر می انگیزد و راه آموختن را ناهموارتر می کند و ما در نقد زبان عمدتا باید در مقام برانگیختن مخاطب برای تصحیح باشیم تا تذکر به انتظاراتی که از یک رسانه داریم و اجابت نمی شود. اما می دانم که کسان بسیاری مثل داریوش فکر می کنند و شاید تندتر هم برخورد کنند. توجه داریوش در آخر متن اش به مساله خشونت زبانی نشان می دهد که مساله ما فقط خطا در صورت زبان نیست. امری که من با آن همدلی بسیار دارم».
جای دیگری در توضیح نوشتم که: «دربارهی شماتت با ستمگران که خوب حرف حساب است. شاید انتخاب کلمه درست نبوده ولی اصل حرف این است که ارباب رسانه باید پاسخگو باشند – و از این حیث هیچ فرقی با ارباب قدرت، چه ستمگر باشند چه عادل – ندارند. در نتیجه، حق ملامت کردن، یا به پرسش گرفتن و حتی درشت گفتن را میشود برای خود محفوظ داشت به این دلیل ساده و سرراست که صاحب رسانه هم نوعی از قدرت را در اختیار دارد خصوصاً قدرتی که از منبع مالی عمومی ارتزاق میکند. بیبیسی از همین جنس است. اینکه میشود چیز یادشان داد البته نکتهی خوبی است به شرط اینکه گوش شنوا داشته باشند. اما دربارهی شماتت و سرکوفت زدن، کلمات کمی درشتاند. مهدی راست میگوید. ولی مضمون یکی است. میشود نوشت باید آنها را به چالش گرفت. باید جلویشان ایستاد. باید توی چشمشان نگاه کرد و بهشان گفت خطا کردید. شما جمله را هر جور خواستید بازنویسی کنید. ما در برابر هیچ قدرتی، نرم گرفته یا سخت، از موضع شهروندی و انسانی سر خم نمیکنیم. ملایمت و مدارا در جایی که کسی بتواند زندگی ما را از هر جنس و نوعی عوض کند، جایی ندارد. همیشه باب نگاه انتقادی باز است.»
[تأملات, حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها:
@ 1 آبان، 1391 به قلم داريوش ميم
آیا نظام جمهوری اسلامی اصلاحپذیر است؟ پاسخ کوتاهاش این است که تا حیات در زمین هست، هیچ چیزی اصلاحناپذیر نیست! پاسخ بلندش البته شرح و تفصیل لازم دارد و به این سادگی نیست. گمان من این نیست که نظام جمهوری اسلامی به دلیل تباهیهای مکرر و انحرافهای بزرگی که به طور مستمر و روزمره از اصول اخلاقی، انسانی و شرعی دارد باید یکسره به زبالهدانی تاریخ سپرده شود. از این حیث، هیچ تبعیض و تمایزی میان نظام جمهوری اسلامی و هر نظام سیاسی دیگری در جهان نمیبینم. اما تفاوتهای بزرگی که وجود دارد، بیشک در روشهاست و نحوهی پی گرفتن راست کردن کژیها و به صلاح آوردن امور.
میتوان از منظرهای سیاسی و حقوقی متفاوتی این بحث را پیش برد، اما برای این یادداشت مختصر، تمام سخن من مقصور است به یک نکته که ظاهراً تبار دینی و مسلمانی دارد اما عمیقاً مضمونی سیاسی-اخلاقی دارد. این نکته، مضمونی است که به باور من، در سالهای پس از انقلاب به تدریج و در سالهای اخیر با شتاب و شدت بیشتری رو به تباهی، انحراف و اعوجاج رفته است. این مضمون چیزی نیست جز «امر به معروف و نهی از منکر». پیش از این بارها نوشتهام که به اعتقاد من، «امر به معروف و نهی از منکر» یک تکلیف اخلاقی است که درونمایهای به شدت سیاسی دارد. این دستور اخلاقی، که ریشه در قرآن هم دارد، به باور من ابتدائاً و در سطح نخست، مخاطباش حاکمان و صاحبان قدرت است (در سطح فردی، مقولهای اخلاقی میشود که به اختیار و انتخاب افراد بر میگردد و هیچ تکلیف قهری به آن تعلق نمیگیرد).
امر به معروف و نهی از منکر در یک جامعهی اخلاقی راهی است برای پاسخگو کردن صاحبان قدرت و مسؤولان سیاسی – در هر سطحی – و معنای مستقیمی که دارد این است که هیچ حاکمی در هیچ جایگاهی بری و مصون از خطا نیست لذا باید مردم – یا گروهی از مردم – باشند که این خطاها را به صاحبان قدرت گوشزد کنند و به آنها موارد لغزش را یادآوری کنند. امر به معروف و نهی از منکر – متأسفانه – در نظام جمهوری اسلامی فروکاسته شده است به اینکه صاحبان قدرت به مردم یادآوری کنند که چه کارهایی باید بکنند که به باور قدرتمندان (که در لباس علمای دین، متولیان اخلاق و مروجان عدالت و آزادی پنهان شدهاند) از طریق آنها راهی بهشت میشوند و چه کارهایی را نکنند که باعث دوزخی شدنشان میشود؛ یعنی درست عکس مضمون و معنای این دستور اخلاقی.
عبارات زیر از وصیت مختصر و کوتاهی است که علی بن ابیطالب در بستر مرگ خطاب به حسن و حسین گفته است: «لاَ تَتْرُکُوا اَلْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ اَلنَّهْیَ عَنِ اَلْمُنْکَرِ فَیُوَلَّى عَلَیْکُمْ شِرَارُکُمْ ثُمَّ تَدْعُونَ فَلاَ یُسْتَجَابُ لَکُمْ» (نامهی ۴۷ نهج البلاغه؛ پس از ضربت خوردن) یعنی: «امر به معروف و نهى از منکر را فرو مگذارید، که بدترین کسانتان بر شما سرورى یابند و از آن پس، هر چه دعا کنید به اجابت نرسد» (ترجمهی آیتی). جامعهای که از امر به معروف و نهی از منکر فاصله میگیرد یا روایت رسمی و مسلط صاحبان قدرت را از آن درونی میکند و آن را در ناخودآگاهاش مستقر و محکم میسازد، ناگزیر به جایی میرسد که بدترین افراد آن جامعه بر او مسلط میشوند. و در نظام جمهوری اسلامی – در سالهای اخیر – این نکته اظهر من الشمس بوده است که چگونه تباهترین افرادی که کارنامهی سیاسی، اقتصادی و اخلاقی آلودهای داشتهاند بر مهمترین گلوگاههای سیاسی و اقتصادی کشور مسلط شدهاند و به رغم افتادن مکرر تشت رسواییشان از بام افلاک همچنان حمایت میبینند و سر سوزنی مجازات نمیشوند و درست بر عکس، همان کسانی که منادی «امر به معروف و نهی از منکر» هستند، سختترین تضییقات و عسرتها را تحمل میکنند و ظالمانهترین برخوردها با آنها میشود. حاصل کار میشود این همه دعای بیاجابت!
فراموش نکنیم که نظام جمهوری اسلامی، مدعی اسلامیت است که دیگر این روزها کمتر چیزی در آن هست که بتواند نشان بدهد کوچکترین شباهتی به آرمانهای اخلاقی مسلمانی داشته باشد. تکلیف اخلاقی امر به معروف و نهی از منکر، اصالتاً و بالذات اسلامی نیست؛ تکلیفی است اخلاقی که برای هر انسان و برای هر نظام سیاسی معنا دارد. تا زمانی که مردم (بخوانید شهروندان) نتوانند بدون هیچ بیم و پروایی و بی ترس از عقوبت زبان به انتقاد صریح از مقامات حکومتی از پایینترین سطح تا عالیترین مقام بگشایند، امر به معروف و نهی از منکر تنها ابزار و وسیلهای است برای ارعاب، برای نشان دان تسلط صاحبان قدرت بر مردم (مثل نمونهی گشت ارشاد). در حالی که آنکه باید مدعی «امر به معروف و نهی از منکر» باشد خود مردماند در برابر حاکمان و قدرتمندان (نه در برابر خودشان و مردم دیگر): این مردم نیستند که باید از گشت ارشاد بهراسند؛ این گشت ارشاد است که باید پشتاش از دیدن مردم بلرزد. این پلیس نیست که باید مایهی رعب مردم باشد؛ بلکه مردماند که پلیس از دیدنشان باید احساس خضوع کند. اتفاقی که افتاده است این است که در گفتار نظام، جای «مردم» (یعنی مردمی که قابلیت امر به معروف و نهی از منکر دارند) با «مجرمان» عوض شده است (و وجود بعضی از مجرمان هم در دامن زدن به این مغالطهی هولناک و شنیع یاری رسانده است). اولین گام برای محروم کردن انسانها از حقوقشان این است که نخست آنها را از انسانیت تهی کنی. ابتدا باید آنها را مجرم، دشمن، جاسوس، منحرف، میکروب، بیمار، لیبرال، اغتشاشگر، فتنهگر، بیدین، سکولار (به معنای لامذهب و لاابالی و بیاخلاق) و خطرناک قلمداد کنی و آنگاه است که دیگر میتوان هر رفتاری با آنها کرد. مردم هم «میتوانند» (حاکمان و صاحبان قدرت را) امر به معروف و نهی از منکر کنند (یعنی هم «حق» آنهاست) و هم «باید» امر به معروف و نهی از منکر کنند (یعنی «وظیفه»ی اخلاقی، سیاسی و انسانی آنهاست).
استعارههایی که مردم و شهروندان را از حقوقشان محروم میکند، گام اول را برای میراندن فرهنگ امر به معروف و نهی از منکر بر میدارند. در چنین نظامی، هر کجای نظام هم که اصلاح شود، هر چقدر هم که قانون انتخابات دستکاری شود و هر چقدر هم که سیاستگزاریهای داخلی و خارجی عوض شود، باز هم فساد، تکبر و فرعونیت از جای دیگری سر برون میکند چون اساساً مردم و شهروندان طفیلی هستند؛ واجد حقوقی بالذات نیستند و از اساس حق ندارند که صاحبان قدرت را به چالش بگیرند: مردم یا مطیعاند و گوش به فرمان قدرت یا اساساً دیگر مردم نیستند و مجرم، اغتشاشگر، فتنهگر، جاسوس، میکروب و منحرف میشوند.
این منطق خودشکن تنها در نیروهای مسلط و قاهر نظام جمهوری اسلامی متجلی نیست؛ نظام توانسته است رنگ خود را به منتقدان و مخالفان خود نیز بزند. نزدیکترین گروهی که در متن نظام جمهوری اسلامی منتقد سیاستهای فعلی است – و عملاً از کشتی نظام پیادهشان کردهاند – اصلاحطلبان هستند. اما همچنان میبینیم که در ذهن و زبان اصلاحطلبان هم هنوز دوگانههای کاذب و ویرانگری مثل انقلاب-اصلاح، درون-برون نظام، برانداز-اصلاحطلب، داخلنشین-خارجنشین سخت پافشاری و جانسختی میکند. این را میشود محض امتحان آزمود: اگر این دوگانههای کاذب را از گفتمان فعلی اصلاحطلبان بگیریم، از گفتار و منطقشان چه چیزی باقی میماند؟ پاسخ این پرسش (هر چه باشد) برای فهم فضای کلی سیاست ایران بسیار کلیدی است.
با عوض کردن جای حاکمان فعلی با حاکمانی که منتقد یا مخالف آنها هستند، مشکل سیاسی کشور حل نمیشود. با این جابهجاییها تنها یکی دو مهره عوض میشوند و همان منطق بیمار در لباسی دیگر و تازه فرمانفرمایی خواهد کرد. اصلاحگری و اصلاحطلبی نه به نام است و نه به شهرت. این تصور که کسانی که از لحاظ سیاسی مشهورند به «اصلاحطلب» لزوماً اهل اصلاح هستند و کسانی که از لحاظ سیاسی مشهورند به «محافظهکار» یا مثلاً «راست» لزوماً اهل اقتدارگرایی و استبداد هستند، تصور نادقیقی است. فرار از پاسخگویی و سر خم نکردن در برابر ارادهی شهروندان عارضهی مزمن تمام طیفهای سیاسی حاکم بر ایران است (با بعضی استثناها البته)؛ با این تفاوت بزرگ که آنها که قدرت را در اختیار دارند پروایی ندارند از اینکه این خصلت را آشکارا نشان بدهند. بدون اینکه بیش از این بخواهم به جزییات بپردازم، خلاصهی مدعای من این است که: تا فرهنگ امر به معروف و نهی از منکر هم به معنای دقیق و درست اخلاقی-دینی و هم به معنای سیاسی و دموکراتیکاش در کشور نهادینه نشود، هیچ فرقی نخواهد کرد که چه کسی در قدرت باشد. تفاوتهای اصلی فقط در جزییات خواهد بود و استبداد همچنان به شیوههای مختلف دیگری خود را نشان خواهد داد.
[حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها:
@ 26 مهر، 1391 به قلم داريوش ميم
احمد قابل میوهی شجرهی طیبهای است که در سایهی قدر نهادن به خرد انسانی بالیده است. تا از همین جملهی نخست عبور نکردهایم باید درنگ کرد تا دچار نخوت یا خودبینی نشویم: آدمی کامل نیست. تمام جهد و کوشش آدمی به سوی کمال است نه در متن کمال. نه احمد قابل و نه سنت فکری و عقلانی انسانی-ایمانی که او را بر کشیده است، تجلی کمال نبود و نیست. اما بیشک، انعکاس جهد و کوشش برای رسیدن به آن کمال است.
قابل، فقیهی شجاع و جسور بود که هم شجاعت انسانی-اخلاقی داشت و هم شجاعت عقلانی. تجلی شجاعت انسانی و اخلاقی احمد قابل را در سالهای اخیر به دفعات دیدهام: او – و همفکراناش – هرگز در برابر ستم سر خم نکردند و به توجیه و مشروعیتتراشی برای زهد ریایی و مسلماننمایی و اسلامپناهی مزورانه نپرداختند، هر چند این مقاومت و این ایستادگی شجاعانه به بهای – ظاهراً – سنگینی برایشان تمام شد.
چه بسا تا ساعاتی دیگر، جسم احمد قابل دیگر در میان ما نباشد، اما چه باک؟ احمد قابل برای اینکه میان ما باشد، حاجتی به معجزه ندارد. همین که در گذرگاه باریک و معبر تنگ حیات، سالهایی را شجاعانه در میان انسانهایی از جنس خودش زیست و برای آنها الگویی برای حرکت و پرسشگری بود، خود معجزهای است؛ بودن احمد قابل معجزه بود و دیگر مهم نیست که از این پس چه میشود.
به تلنگر نخست باز میگردم. احمد قابل پرسشگر سمجی بود که به آسانی گریبان خردِ خویش را رها نمیکرد. پرسشگری او شانه به شانهی دینورزی او و اعتقاد مؤمنانهاش حرکت میکرد. شاید برای کسانی که پرسشگری را ملازم و مستلزم عبور از دینورزی یا اعتقاد میدانند، این ترکیب غریب یا متناقض بنماید، ولی چنان تصویری تنها جایی معیوب یا متناقض است که پرسشگر دینورز برای وضعیت وجودی فعلی خود خصلت کمال قایل شود. احمد قابل چنین نبود. این را میتوان از یکایک کسانی پرسید که حلقهی درس آیتالله منتظری را آزمودهاند. امروز با دوستی دربارهی احمد قابل گفتوگو میکردم و گزارش میکرد که احمد قابل چگونه، در مجلس درسی در مشهد، در کسوت یک طلبه استادش آیتالله منتظری را با سماجت به چالش میگرفت و هیچ در دفاع از استدلال عقلانیاش عقب نمینشست. من از کیفیت و مضمون آن گفتوگو و ادلهاش بیخبرم اما اینقدر را میتوان به فراست دریافت که این گفتوگو دو سو دارد: یک سو احمد قابل است اما سوی دیگرش استادی است که شاگرداناش را دلیر و بیپروا در پرسشگری بار میآورد و آنها را تحقیر نمیکند و خُرد و خوار نمیخواهد. بیشک پرسشگری و خردورزی درجات و مراتبی دارد، اما تفاوت این رویکرد را به روشنی میتوان با رویکردی دید که چنان جامهی قداست و طهارت و عصمت بر بشریترین و خاکیترین تمرینها و تراوشات ذهنیاش میپوشاند که نه تنها شاگرد و طلبه بلکه عالمان هم یارای به چالش گرفتن این برداشتهای بشری و انسانی انسانهایی ضعیف و خطاکار مانند خود را پیدا نمیکنند – و تاریخ سیاسی معاصر جمهوری اسلامی مهمترین گواه این پسرفت، عقبماندگی، مُکرّم شدن جاهلان و مُلَجّم شدن عالمان است.
قدر و منزلت احمد قابل و فضای زیست فکری او به همین دلیریهاست که سویهی عقلانی آن بهتر میتواند به جایگاه انسان دیندار معاصر کمک کند. برداشتهای عقلانی احمد قابل از شریعت مسلمانی، نه کامل است و نه بیعیب و نقص – و خود او نیز به این نکته واقف بود – اما مهمترین خصلت این دینورزی عقلانی این بود – و هست – که دست و پای خرد انسانی را در تعامل با این شریعت میگشاید. این رویکرد، تفاوت دو انسان را به روشنی نشان میدهد: انسانی که در برابر شریعت ذلیل و خوار است (و خادم شریعت است) و انسانی که در برابر شریعت عزت و کرامت دارد (و شریعت خادم اوست نه مخدوماش). بیشک همهی آنچه که میتوان از قدر دیدن خردِ انسانی در اخلاق و سلوک دینورزان انتظار داشت با این گشایشها به طور کامل حاصل نمیشود اما اصل، همین حرکت است و همین به رسمیت شناختنِ محوریت انسان. دین برای انسان است. دین برای آدمی است. بدون این آدمی – که مهمترین خصلتاش اختیار و خرد و انتخاب آگاهانهی اوست – دین هم بیمعنا و بلاموضوع میشود. گمان من این است که احمد قابل این نکته را در سراسر پویشهای عقلانی شجاعانهاش جدی گرفته بود.
در حیات آدمی دو آفت بزرگ همواره میتوانند زندگی او را دچار عسرت و تنگی کنند: یکی عُجبِ دینورزی است و دیگری عُجبِ خردورزی. یکی با استناد و استظهار دیندار بودن و شریعتپناهی خود را از خرد و عقلانیت مستغنی و مستقل میشمارد و دیگری با تکیه بر عقل بشری و خرد انسانی خود را بینیاز از الهام و گرمای معنای دین میبیند. در هر دو یک چیز غایب است و آن فروتنی است. در حقیقت هر دو از بشریت آدمی عبور میکنند. هر دو قید بزرگ انسانیت آدمی را – که ناقص بودن و خطاکار بودن اوست – نادیده میگیرند. یکی ظرف دینورزی و مخاطب و متعلق دین را نادیده میگیرد (و غبار بشریت از تمامی دین میزداید) و دیگری در عین وقوف به محدودیتهای عقل انسانی (حتی در مقام مقایسه با خودش و نه با دین)، دچار نخوتِ واصل بودن میشود. گمان من این است که امثال احمد قابل میتوانستند و میتوانند راهی در این جادهی پرسنگلاخ بگشایند. گشودن پنجرههای گفتوگو میان دین و خرد، بیشک ارجمندترین کاری است که مردمان زمانهی ما میتوانند بکنند. کوششهای احمد قابل را باید در بستر این محور کلانتر و کلیتر دید نه در جزییاتی که شاید بتوان در آنها نزاع و اختلاف هم کرد.
جهان ما با وجود کسانی چون احمد قابل رنگارنگتر و زیستنیتر شده است. بر ما باد که در استمرار بخشیدن به حضور این رنگها و گرمای این نورها بیشتر بکوشیم و چراغ این سنت شجاعانهی عقلانی-ایمانی-انسانی را زنده نگه داریم.
(این یادداشت نخست در وبسایت
جرس منتشر شده است)
[تأملات] | کلیدواژهها: , سايه
@ 29 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم

این روز که از راه میرسد، این سال و سالها که میگذرند، هر کس چیزی مینویسد به فراخور حالاش یا شناختاش از اینکه پرویز مشکاتیان که بود و چه کرد؟ کار دشواری نیست تعظیم و تکریم کسی که بزرگ بود و شهید اهل طرب بود و در شناخت و شعر و موسیقی سرآمد همگنان بود. پس این چه کاری است که بنویسم پرویز چنین بود و چنان؟ چیزی که مرا میگدازد و تاب و توان از من میرباید، این نیست که پرویز چنان نادرهای بود در موسیقی. درد استخوانگداز آنجاست که دوستی، یاری، دلنوازی، مهربانی بود و دیگر نیست. انگشتانم سست میشود وقتی مینویسم «دیگر نیست» و با خود میگویم دروغ است. خیال است. نمیشود که او دیگر نباشد. پس باز با خودم تکرار میکنم که او همچنان هست و باقی است؛ به فلان و بهمان شیوه.
گریستن اما امان نمیدهد. امانی نیست. مجالی نیست که بگویی پرویز ورای تخصص و حرفهاش، ورای شناخت و دانشاش، با همهی قوتها و ضعفهایی که داشت، انسانی بود سراسر عاطفه و احساس. تا کسی رنجهای پرویز را – دستکم بخشی از این رنجها را – حس نکرده باشد، تا اشک از گونههایاش به انگشت نسترده باشد، تا آن جان زلال و شفافِ غریب را بیپرده ندیده باشد، هر چه بگویم بیحاصل است و یاوه.
این سالهای تلخ و تیره که پشت هم انبار میشوند و فاصلهی ستبری میان ما میسازند، گویی به چشم میبینم که چگونه هر روز تنهاتر میشویم. ولی تنها میشویم؟ اینقدر میدانم که «مُردن عاشق نمیمیراندش / در چراغی تازه میگیراندش». این را میدانم که «عشق از جانی به جانی میرود» و جاودان بودن داستان از همینجاست. از همینجاست که «کاروان نمیماند». اما هر بار کافی است دو دقیقه خیره بمانی به آن دیدگان تا بند بند وجودت از هم بگسلد و درد تمام هستیات را در مشت بفشارد.
چه خاصیتی دارد که آدمی در چنگ اندوه بیایید بگوید که فلان اثر پرویز درخشان است و بهمان اثرش باشکوه و نامیرا. راست است که همهی اینها بخشهایی از تصویری را که ما از پرویز داریم میسازد، اما اگر هیچکدام از اینها هم نبود، اگر پرویز درویش و قلندری بینام و نشان هم بود، اگر آدمی بود مثل همهی آدمیان معمولی زمانهی ما و چیزی در ظاهرش نبود که از زمرهی آدمیان متمایزش کند، باز هم پرویز بود، باز هم دوست بود، باز هم یار دلنوازی بود که امروز یادش آتش در دلم میاندازد. باز هم این شادی اندوهآمیخته میکشاند آدمی را به وجود پریشانِ خاکستر. آتشی که گدازان بود و نور داد و شعله کشید و گرما بخشید، اکنون مشتی خاکستر است. و خاکستر شدن سرنوشت ماست. طرفه این است که از آن آتش تا این خاکستر باز هم با او گرمایم و باز هم «آنچه میانِ من و تست» فاش کسی نمیشود. باز هم لطیفهی نهانی است که با اندک تلنگری آدمی را میشکند.
میدانم که این حال هر اندازه هم تلخی داشته باشد، نومیدی ندارد، تیرگی ندارد، روشنایی همچنان هست – چنانکه پرویز جاناش با روشنایی آمیخته بود و نشاط و زندگی از روشنایی میجست نه از تیرگی؛ و تیرگیهایی که واقعاً بود – اما غم هم هست. غمی که پشت آدمی را خم میکند. و گاهی فکر میکنم چه خوب که خم میکند. چه خوب که پیش عظمت هستی که همگان را به هیچ میگیرد و کارِ جاوداناش طعنه زدن در وجودِ این ذرات پریشان است – و «در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا» – ما زیر بار این غم سر فرود میآوریم. نه، این سر فرود آوردن از استیصال نیست؛ از درویشمآبی و گوشهگرفتنهای تقدیرگرایانه نیست. هر چه هست خوب است و خوب غمناکی است.
حالا بعد از این سه سال، چه باید گفت یا اصلاً چه میتوانم بگویم. ماههاست وقتی به یاد پرویز میافتم، چیزی از خاطرم نمیگذرد جز همین بیت:
کو دامنِ مهربانت ای دوست
تا سر بنهم گریستن را…
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها:
@ 20 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
عمدهی چیزهای خوب عالم، از دل پارادوکسها و تناقضها زاییده میشوند. وبلاگ هم به گمان من یکی از نمونههای برجستهی تناقضهاست. برای اینکه توضیح بدهم چطور این تناقض میتواند مفید باشد و چطور این تناقض را آزمودهام، خوب است چیزکی به اختصار دربارهی تجربهی «حلقهی ملکوت» بنویسم و سپس به اصل مطلب بپردازم.
این روزها، حلقهی ملکوت به دهمین سال عمرش وارد میشود. حلقهی ملکوت سال ۲۰۰۳ شکل گرفت و طیف رنگارنگی از نویسندگان در این جمع حاضر بودند و شماری هم همچنان فعال و مستمر در این سالها نوشتهاند. عدهای خانهی خودشان را ساختند و از حلقهی ملکوت اسبابکشی کردند. در این میان ماجرا و دعوا و دوستی و همگرایی هم البته کم نبود. اگر نقشهای از ملکوت در ذهنتان باشد و فرض کنید کسی از آسمان دارد از زمین – آن هم در شب – عکس میگیرد، چراغ حلقهی ملکوت در نقاط مختلف جهان روشن بود – و همچنان هست. این تکچراغهایی که در نقاط مختلف جهان سوسو میزدند، بعضیهاشان دیگر این روزها خاموشاند. اما یک چیز که خصلت محوری حلقهی ملکوت بود، همچنان پا برجاست: خصلت جهانیشده یا کرهگیر شدن آن که طبعاً فرعی است بر خصلت جهانیشدهی خودِ وبلاگستان.
جهانیشدن خودش پدیدهای است متناقض و سرشار از پارادوکس. دو مثال میزنم و این دو مثال را از کتاب «
بینش جهانشهریگری»
اولریش بک برگرفتهام. مثال اول، مونیخ است: بایرن مونیخ. بایرن مونیخ یک مثال دستمالی شده و مبتذل از جهانشهریگری است. این تیم مشهور و نامآور ظاهراً نامِ شهری از آلمان را یدک میکشد ولی بایرن مونیخ نمایندهی باواریا نیست. در این تیم چه کسانی گل میزنند و افتخارآفریناند؟ بازیکنان مهمی که گل میزنند باوریایی نیستند؛ از برزیلیها بگیرید تا بازیکنان برجستهای که از کشورهای دیگر به این تیم پیوستهاند، سبب عمدهی شهرت و نامآوری این تیم هستند. یعنی چلتکهای از تیمهای مختلف و ملیتهای مختلف است که بایرن مونیخ را ساخته است.
مثال دوم که اولریش بک با ارجاع به
سامی زبیده مطرح میکند، «غذای هندی» است. این مفهوم رستورانهای مختلفی که در جهان پراکندهاند، مفهوم بامزهای است. «غذای هندی» اختراع بنگالیهایی بود که در لندن زندگی میکردند و غذای اختراعیشان را به عنوان غذای عجیب و نامتعارفی که لندنیها نداشتند به این جامعه عرضه کردند. و این غذا گویی نماد و نمایندهی سنت هندی شده است. نهایتاً در این سیر جهانی شدن، این «غذای هندی» سر از خود هند در آورد و به همانجا صادر شد و همین باعث شد، هندیها یواشیواش شروع به پختن غذای هندی کنند! این هم نمونهی دیگری از ابتذال و دستمالی شدن جهانی شدن است.
وبلاگستان فارسی درست نمونهی برعکس این اسلوب جهانیشدن است؛ یعنی یک نمونهی پارادکسیکال و متناقض از سیر کلی کرهگیر شدن فرهنگی که ظاهراً از غرب میآمد. چه چیزی در وبلاگ، غیر ایرانی بود؟ نویسندهی ایرانی وبلاگ، خودش این قابلیت را پیدا کرده بود، این توانایی را کشف کرده بود که هر چه میخواهد دلِ تنگاش بنویسد؛ بدون ملاحظه و رعایت چارچوبهای مسلط قدرت. قدرت البته همیشه در پی مهار کردن بوده است و از هیچ کوششی برای عنان زدن به این پدیدهی رها و نوپدید فروگذار نکرده است ولی عنصر زمان همیشه به زیان قدرت عمل کرده است. نیروی گریز از مرکز وبلاگ و تمام فضاهای وب مدرن که خصلتی وبلاگی دارند – یعنی نویسندهاش در آنها منتظر کسب تکلیف از نظر اتوریتههای مسلط نیست – خیلی زود از چنبرهی کسب تکلیف از مقام بالاتر میگریزد. وبلاگستان دستخوش دگردیسی شده است. خیلی از کارهایی که قبلاً میکرد، شاید امروز نمیکند؛ در عوض تواناییهای تازهای به مدد فناوریهای تازه پیدا کرده است که همچنان سوار بر نیروی گریز از مرکز خودش، یک گام بلکه چندین گام از رسانههای قدرت جلوتر است بلکه آنها را نیز به دنبال خود میکشد.
نمونهی آشکار این نیروی غلبهناپذیر گریز از مرکز/قدرت این است که در ایران که فیسبوک و توییتر و فضاهای وب ۲ به شدت مغضوب هستند – چون میتوانند قبل از مدیریت امنیتی-رسانهای قدرت حرفهایی بزنند که معادلات آنها را به هم میریزد – رسانههای اقتدارگرا هم ناگهان پای خبرها و مطالبشان افزونههای توییتر و فیسبوک و غیره را میافزایند، آن هم در کشوری که ظاهراً این فضاهای وب ۲ کلاً در زمرهی محرمات و فضاهای جاسوسی محسوب میشوند. تصور رایج این است که وبلاگ، مغلوب وب ۲ شده است. این تصور، تصوری شتابزده است. وبلاگها در فضاهای وب ۲ سرریز کردهاند. بله، درست است که بعضی از کسانی که وبلاگنویس حرفهای بودند، امروز خیلی از حرفهای مختصر و کوتاهشان را مثلاً در فیسبوک میزنند ولی همان وبلاگها هم همچنان سر از فیسبوک در میآورند و مطالب همان وبلاگهاست که در فیسبوک و گوگلپلاس (و گودر مرحوم) سر در میآورند. یعنی گرانیگاه وبلاگستان همچنان در نقطهی سابق قرار دارد. تنها ابزارهای تازهای به مدد وبلاگستان آمدهاند. وبلاگ دچار دگردیسی شده است و این دگردیسی همیشه منفی نبوده است بلکه بیشتر باعث قدرتمندتر شدن وبلاگ شده است. پدیدهی وبلاگنویسی در صورت ابتداییاش از غرب وارد فضای ایرانی شد ولی چنان به سرعت رنگ و شکل عوض کرد که وبلاگ ایرانی دیگر شباهتی به نمونهی غربیاش نداشت.
ما با وبلاگهایمان بزرگ شدهایم؛ قد کشیدهایم؛ رشد کردهایم؛ بالغ شدهایم. زبانمان تغییر کرده است و بیشتر صیقل خورده است. بیشتر متوجه امکانات و حوادث پیشبینیناپذیر و زلزلهآور وبلاگ هستیم. درست است که وبلاگها – به تنهایی – دیگر آن خصلت زلزلهآور سابق را ندارند ولی همچنان فضاهای گریز از مرکز وب، روی گسلهای فعال جامعه حرکت میکنند. وبلاگ، روی گسلهای و شکافهای فعال زلزله زندگی میکند. نمیتوان به این سادگی برای زمینی زلزلهخیز قاعده و اصل معین کرد. هر قاعدهای با فرارسیدن پسلرزهها و لرزههای بزرگ بعدی فرو میریزد و جای خود را به قاعدهی تازه میدهد.
وبلاگ – همچنان – یکی از نمونههای موفق اما پارادوکسیکال جهانیشدن است که جهان چند صد هزارپارهی ما را به هم متصل میکند و مرتبط میسازد. وبلاگها برای خودشان زمینهای هستند برای رشد و رویش و مدد رساندن به یک فضای جامعهی مدنی جهانی که درست در برابر اتوریتهی کهن و سنتی فرمانفرمایی ملی و مرزهای دولت-ملت میایستد. از این جهت، وبلاگستان برای جامعهی مدنی و پایگاههای قدرتی که خارج از نظامهای سنتی دولتمحور زندگی میکنند فرصت است و برای دولت-ملتها تهدید؛ تهدیدی که میتواند تبدیل به فرصت شود اگر حداقلی از خردمندی و دوراندیشی در میان ارباب قدرت وجود داشته باشد.
وبلاگستان یعنی کام طلبیدن از خلافآمد عادت؛ یعنی جمعیت در پریشانی جستن. در این خصلت، چیز غریب و غیرقابلفهمی برای جامعهی ایرانی که تجربهی حافظ و سعدی را داشته و دارد، وجود ندارد. وبلاگنویسی، حافظانه زیستنِ زمانهی ماست. ادعای بزرگی است و این ادعا پارادوکسیکال مینمایند ولی وبلاگستان – به معنای وسیعاش – در میان همین تناقضها میبالد و میروید.
[تأملات, حلقهی گفتوگو] | کلیدواژهها:
@ 10 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
دیروز صبح وقتی یادداشت قبلی را مینوشتم، تنها بر اساس محاسبهی پیشین و حدس میتوانستم پیشبینی کنم که رسانههای نظام مضامین حرفهای مرسی را دستکاری کنند و کوشش کنند این فضاحت دیپلماتیک را با
فضاحت تازهای بپوشانند (حتی
شارلاتانیسم تازهی جواد لاریجانی هم، هر چند دیر با دستپاچگی است، توضیح نمیدهد که اگر ایران واقعاْ سعهی صدر داشت، چرا ناگزیر به تحریف شد؟). مشکل این نیست که مواضع سیاسی جمهوری اسلامی در سیاست داخلی و خارجی با مثلاً مواضع مرسی تفاوت دارد. طبیعی است که سیاستمداران مختلف اختلافنظر داشته باشند. مشکل بزرگتر این است که نظام، یک نقشهی بزرگ، یک تصویر کلان از احوال عالم دارد، که تطابقی هم با اوضاع واقعی جهان و داخل ایران ندارد، و همیشه میکوشد نشان بدهد که این تصویر بزرگ و آرمانی همان تصویری است که تمام آزادگان عالم در پی آن هستند. البته برای جا انداختن این تصویر آرمانی، آزادیخواهانه و عدالتجویانه به طور سیستماتیک مرتکب خیانت به آرمانهای خودش، لکهدار کردن آزادی و زیر پا گذاشتن عدالت میشود. حکایت نظام شده است حکایت مسجدی که خوابگاه مردم بدکار است. انگار هر کار بکند، «گر جان بدهد سنگ سیه، لعل نگردد»؛ همیشه قِل میخورد و میافتد توی چالهی دروغ و نامردمی.
معقولترین واکنشی که دستگاه دیپلماسی در صورت سلامت و کارآمد بودن میتوانست انجام بدهد، گزارش دقیق و درست حرفهای مرسی بود و سپس توضیح دادن بستر ایراد آن سخنان. در صورتی که چنین ارادهای وجود داشت و اساساً چیزی به اسم دیپلماسی، آن هم نه رأی انور همایونی، در سیاست نظام وجود داشت، هیچ وقت با دستپاچهگی به سوی تحریف آشکار و جعل و دروغبافی نمیرفتند تا حدی که ادعا کنند حتی
هیأت سوری جلسه را برای رفتن به مبال ترک کرده بودند. مثلاً
گزارش دیپلماسی ایرانی میتوانست نمونهای خوب باشد در توضیح رفتار مرسی. اما از قضا سرکنگبین صفرا فزود. نظام حاکم بر ایران در مواضع خطا و معیوباش وقاحت به خرج میدهد و در مواضعی که احتمالاً می تواند برایاش محملی بتراشد و توجیهی ارایه بدهد، با سرآسیمهگی و دستپاچهگی متعارفاش همهی سیاستهایاش مبتنی بر خطای محاسبه و به بار آوردن هزینههای سنگین برای خودش، برای ملت و برای کشور است.
اما کل این ماجرا کلید بحث ماست: از مرسی تا موسوی چقدر فاصله هست؟ کاری که محمد مرسی در اجلاس ناهمسوها کرد، هدایت کردن (یا در واقع مجبور کردن) نظام جمهوری اسلامی و سیاست رسانهایاش به سوی عادت معهود و همیشگیاش بود: دروغ بافتن. این عادت به دروغگویی و لاپوشانی که در دورهی قدرت گرفتن احمدینژاد به اوج رسید، بی شک یکی از دلایل برگشتن ورق اقبال دولتمردان حاکم بود. اما این تصور که احمدینژاد تنها کسی بود که مروج و مبلغ سیاست دروغگویی و پروندهسازی و بسط فضای بهتان و افترا بود، تصوری است خطا. دستکم امروز که احمدینژاد ستارهی اقبالاش در نظام افول کرده است، این نکته آشکارتر شده است: کسی که هدایت جریان رسانهای دروغبافی و جعل و تحریف را به عهده داشت احمدینژاد نبود؛ احمدینژاد تنها بر این موج سوار شده بود و از مزایای امنیت داشتن دروغگویی و قانونشکنی و ریاکاری و پروندهسازی بهرهمند میشود. اتفاق تازهای نیفتاده بود. احمدینژاد از فضای پیشاپیش موجود بهترین استفاده را کرد تا بیکفایتی و هوچیگریاش را تبدیل به نقطهی قوتاش کند.
دستگاه رسانهای نظام بلافاصله کوشید تا به شیوهی همیشگیاش مدیریت بحران کند و آسیبهای وارده از سخنان مرسی را ترمیم کند. اما
بیانیههای اعتراضی بسیج دانشجویی خطاب به مرسی و سخنان تند و تحقیرآمیز
وبسایت جهاننیوز یک معنا بیشتر نداشت: قرار بر این بود که گریبان مرسی گرفته شود ولی راز نظام – راز دروغگو بودن رسانههای نظام و تحریفگریاش – «به بانگ بربط و نی» آشکار شد و پیش چشم جهانیان پرده از کار خودشان برگرفتند. پس امید رسانههای نظام واقعاً به چیست؟ به اینکه شمار قابلتوجهی از مردم ایران که از رسانههای رسمی استفاده میکنند فقط همین حرفها را بشنوند و ببینند و تصور کنند نه تنها مرسی حرف بدی نزده بلکه همان حرفهای نظام را تکرار کرده است. لایهی زیریناش این است که نه تنها «مردم» را ابله فرض میکنند بلکه حتی مدافعان و حامیان مخلص و مؤمن خودشان را هم گول و سادهلوح میپندارند؛ در بهترین حالت، فرضشان این است که نزد آنها جعل و تحریف و دروغ بافتن و نمایش اقتدار و مشروعیت حتی وقتی میانتهی و پوچ باشد، باز هم اخلاقاً و شرعاً موجه است: «زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش»!
سیاست دروغپروری و پروندهسازی که این روزها و در این سه سال اخیر به خصلت اصلی و محوری نظام و رسانههایاش تبدیل شده است، سیاستی است که تنها در کوتاهمدت جواب میدهد. هیچ رازی تا ابد مخفی نمیماند. مدت مخفی ماندن رازهایی از این دست، که پیش چشم جهانیان اتفاق میافتد، در روزگار رسانه، مدتی است بسیار کوتاه و روز به روز هم، به رغم تمام کوششهای نظام برای مسدود کردن روزنههای خبررسانی مستقل و سالم و آزاد، کوتاهتر میشود. پس اصل سیاست، سیاست وقت خریدن است. در این فاصله میتوان مرتکب هر بیاخلاقی و نامردمی و تزویری شد. همه چیز تا جایی که بشود حتی دو روز قدرت را محکمتر نگه داشت مباح است، ولو مشروعیت به شدت آسیب دیده باشد و اتوریتهای هم در کار نباشد.
تمام اینها نشان میدهد که قابلیت درونی حرکتی که پس از ۲۲ خرداد ۸۸ آغاز شد، همچنان موجود است و همچنان میتواند با کنار زدن پردهها نشان بدهد که نظام سرسختانه و مستمراً بر کجروی و خطا کردن پافشاری میکند.
سخنان حسامالدین آشنا را در نقد بیپروا از صدا و سیما نباید دستکم گرفت. این نشانههای پراکنده و کوچک و بزرگی که میبینیم به افق بالاتری اشاره میکند که از هماکنون رنگ دیگری به انتخابات آتی نظام زده است. محمد مرسی کاری را به سادگی انجام داد که اصلاحطلبان باید برای انجام آن متحمل هزینه میشدند (یا اساساً رغبت و انگیزهاش را نداشتند). مرسی مصونیت و امنیتی را داشت که اصلاحطلبان نداشته و ندارند و برای ساختن آن حاشیهی امن ناگزیر به انواع مصالحهها و سازشها هستند.
پرسش کلیدی اما این است: آیا مردم این دروغپردازیها را باور میکنند؟ آیا در برابر تمام مواضع رسمی و تبلیغاتی بیتفاوت شدهاند؟ نظام با استمرار این سیاست بازی خطرناکی را ادامه میدهد: ناخواسته کلید گشایش را در اختیار مردم میگذارد. تا زمانی که مردم بیتفاوت باقی بمانند یا کلیت تبلیغات نظام را باور کنند، تا مدت محدودی خطری قدرت را تهدید نمیکند، ولی چه تضمینی وجود دارد که وضع بر همین منوال باقی بماند؟ اگر به یاد بیاورید وضع پیش از ۲۲ خرداد هم چندان بهتر نبود. باز هم بساط، بساط دروغپروری و پروندهسازی بود (با این تفاوت که به این درجه از رسوایی و بیآبرویی نرسیده بود). فاصلهی اکنون تا تکرار ۲۲ خرداد و بازگشت ۲۵ خرداد ممکن است دوباره به سرعت طی شود؟ بیشک نظام تمام سرمایهاش را صرف این خواهد کرد که مانع تکرار این تجربه شود. ولی میشود؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 9 شهریور، 1391 به قلم داريوش ميم
مبنای عمدهی نارضایتیهای مردمی یا اعتراض مخالفان سیاسی به برگزاری اجلاس ناهمسوها (مشهور به نامتعهدها)، این است که با این کار، شرکتکنندگان به نظام سیاسی ایران مشروعیت میدهند. بخشی از این استدلال درست است اما در سطحی کاملاً واکنشی باقی میماند و دستاورد عملی، سیاسی یا دیپلماتیک ندارد. این استدلال کمابیش شبیه استدلال کسانی است که تا قبل از ۲۲ خرداد میگفتند شرکت در هر انتخاباتی تحکیم پایههای مشروعیت نظام است (با تفاوتهایی البته که به آن اشاره خواهم کرد). نکتهی ظریف بحث این است که مشروعیت یک نظام سیاسی صرفاً در گرو برگزاری یک انتخابات (چه پرشور و چی بیرمق نیست)؛ عوامل مهم دیگری در تحکیم مشروعیت نقش دارند اما همه بهتر میدانیم نظام جمهوری اسلامی در این سالها کارنامهی تاریکی در تضمین و تأمین آن عوامل دیگر ارایه کرده است.
اما چرا این اجلاس میتواند به نفع مردم ایران باشد؟ («میتواند» تفاوت دارد با «هست»). برگزاری اجلاسی در این حد و با این مقیاس، ناگزیر مستلزم باز کردن فضا، دستکم برای نمایش و تبلیغات است. هر چقدر یک نظام سیاسی سرکوبگر و مستبد باشد و هر چقدر با آزادیهای مدنی در ستیز باشد، ناگزیر است در چنین فضایی، دستکم شرکتکنندگان و سخنرانان را در اظهار نظرشان آزاد بگذارد. این روزنهی گشوده که به روشنی از مصونیت دیپلماتیک و سیاسی برخوردار است (و پر پیداست که نمیتوانند برای بان کی مون، محمد مرسی، رییس مجمع عمومی سازمان ملل، یا محمود عباس کیفرخواست صادر کنند یا در فرودگاه بازداشتشان کنند)، به این معناست که بعضی حرفهایی که به طور معمول وقتی از دهان شهروندان ایرانی بیرون میآید پرهزینه است و به بهای جان، مال، آبرو وآزادیشان تمام میشود، بی هیچ دردسری بیان میشود. نمونهی برجستهاش را در سخنان مُرسی و بان کی مون در آغاز اجلاس امروز دیدیم و شنیدیم.
هیچ تردیدی نیست که نظام جمهوری اسلامی وقتی ناگزیر است این آزادی را به شرکتکنندگان بدهد، برای مهار کردن تبعات داخلیاش هم ناچار است ماشین تبلیغاتاش را به کار بیندازد تا اثر اینها را در «داخل» خنثی کند (طبعاً به این سادگی دستاش به «خارج» و رسانههای بیرون از سیطرهی نظام نمیرسد). سادهترین اقداماش، دست بردن در عبارات سخنرانها هنگام ترجمه و گزارش جلسات است (این کار را در رسانههای بینالمللیشان مثل پرس تیوی نمیتوانند بکنند یا دستکم من ندیدهام). سرراستترین شیوهاش هم روایت گزینشی و جهتدار تمام این حرفهاست. پر پیداست که برای چنین کاری، برای اینکه هر چه رسواتر بتوانند این کار را بکنند، نیازمند وقاحتی بیهمتا در سراسر کرهی زمین هستند که الحمدلله در این سالها استاد آن شدهاند و خوب از پساش بر میآیند.
این اجلاس قرار نبود و نیست که کاری را که خودِ مردم باید برای آزادیهایشان انجام دهند به جای مردم به دوش بکشد. این وظیفهی خود مردم است، نه اجلاس یا افرادی که در آن شرکت میکنند. نباید انتظاری را که از خودمان داریم، از آنها داشته باشیم. البته باید این جنبهی قصه را هم دید که این اجلاس بدون شک زمینه و بهانهای است برای اینکه نظام بتواند در این روزگار سخت و کمرشکن تحریمها که روز به روز به دامنه و پیامدهایاش افزوده میشود – درست بر خلاف تبلیغات رسمی نظام که عمدتاً محورش حفظ روحیه است – قدمی بردارد برای دور زدن تحریمها یا پیدا کردن بازارهای تازه. نشانهاش هم حرفهای رستم قاسمی بود که آشکارا اشاره داشت به اینکه بازار نفت ایران آسیب دیده است و از این اجلاس برای یافتن بازارهای تازه استفاده خواهند کرد. چشمانداز ترمیم این آسیب البته بسیار ضعیف به نظر میرسد. بدون شک، ما از تحریمها خرسند نیستیم. تحریمها نه تنها یک نظام بختبرگشته و فاقد مشروعیت مردمی را هدف قرار میدهد بلکه همزمان تیغاش در گوشت و پوست مردم ما هم فرو میرود.
این اجلاس اگر این دستاورد حداقلی را داشته باشد که بخشی از صدای خاموششدهی مردم ما، یا از زبان خودشان، یا از تریبون همین اجلاس و در زبان دیگران شنیده شود، یک قدم هر چند ناچیز و سست و بیرمق برداشته شده است. اما اصل مشکل همچنان به قوت خود باقی است. برگزاری باشکوهترین اجلاس هم وجود مشروعیت را برای یک نظام سیاسی نشان نمیدهد. چنین اگر بود، درست در واپسین روزهای نظام شاهنشاهی، عظیمترین و پرهزینهترین نمایشهای تبلیغاتی در ایران برگزار میشد ولی نظام از درون به شدت از همگسیخته و آشفته بود. تصور و خیال خودِ نظام را ما نباید با عین واقعیت یکسان بگیریم. واقعیت این است که این اجلاسها مشروعیتزا نیستند؛ تکیه بر رأی مردم، بازگشت به صدای مردم و جدی گرفتن اکثریت جامعه و برقراری عدالت و آزادی است که مشروعیت را میسازد، نه تظاهر به داشتن مشروعیت.
اجلاسی که در آن مهمترین جنبههای سیاست خارجی جمهوری اسلامی – یا در واقع تمام بندهای آن – به شدت نقد شود (در سخنان مُرسی که این همه رسانههای نظام برای او تبلیغ کرده بودند و خیال بازگشت «اسلامگرایی» باعث ذوقزدگی زودرسشان شده بود و در سخنان بان کی مون میشد اینها را به روشنی دید)، اجلاسی نیست که قرار باشد در خدمت بسط تبلیغات نظام جمهوری اسلامی باشد. هیچ چیزی در این سخنان نبود که مهمترین و کلیدیترین جنبههای سیاست خارجی ایران را تأیید کند. انتقاد تلویحی از موارد نقض حقوق بشر در ایران و نبودن آزادیهای مدنی و آزادی گردهماییها هم درست همان چیزی است که کام دستگاه تبلیغاتی و دروغپرداز نظام فعلی را تلخ میکند. فکرش را بکنید که به جای یک اجلاس، قرار بود چند اجلاس با چنین ابعادی در ایران در ظرف یک سال برگزار شود. فشار و هزینهای که از لحاظ تبلیغاتی به نظام وارد میشود، بیتردید سنگین خواهد بود. کشاندن نظام سیاسی ایران به بازی دیپلماتیک و سیاسی (و دور کردناش از مخفیکاری و تبلیغاتِ پرهیاهو)، یعنی کشاندن ایران به فضایی شفاف. از این فضا باید استقبال کرد. درست است که در چنین فضایی دستگاههای تبلیغاتی و امنیتی تمام کوشششان را برای خنثی کردن این فضای باز به خرج خواهند داد، ولی هم در کوتاهمدت و هم در درازمدت، میدان بازی را به «دیگری» واگذار کردهاند. البته نمیتوان نقش شرکتکنندگان را نادیده گرفت. فرض کنید که مرسی و بان کی مون این حرفها را نزده بودند. طبیعی بود که میشد گفت ایران از اجلاس بهترین بهرهبرداری را برای زمان خریدن کرده است. ارزیابی اولیهی من از فضای جلسهی امروز این بود که چشمانداز توفیق ایران برای پیش بردن سیاست تبلیغاتی و لاپوشانیاش بسیار تیره است.
این مغالطه که این برنامهها نشانگر و منعکسکنندهی مشروعیت نظام سیاسی و خوب و آرام بودن همه چیز است، مغالطهای است ساخته و پرداختهی دستگاههای تبلیغاتی نظام. ما نباید این مغالطه را جا بیندازیم. موضع ما روشن است. جنبههای ارزشی و اخلاقی ماجرا، و حتی ابعاد قانونی و حقوقی آن، هم به روشنی دلالت میکنند که هیچکدام از اینها نشانهی مشروعیت داشتن یا سلامت اخلاقی و قانونی نظام نیست. سلامت اخلاقی و قانونی نظام تنها زمانی تضمین میشود که نظام منعکسکنندهی خواست و ارادهی مردم – و اکثریت قاطع مردم – باشد نه تنها بازتاب سلیقهی بخشی از مردم یا بخش برجستهی نیروهای نظامی و امنیتی که مقدرات کشور را به دست گرفتهاند.
واگرایی آشکار ادبیات سیاسی جمهوری اسلامی با ادبیات سیاسی بینالمللی نکتهای نیست که از چشم ناظران هوشمند پنهان بماند. ادبیات حاکم بر مجامع بینالمللی چیزی است که مسؤولان این نظام را به ویژه در سالهای اخیر به زحمت میاندازد. برای به چالش کشیدن این ادبیات، تنها عاملی که میتواند فضا را غبارآلود کند، بیشک سخنان وقیحانه و هوچیگرانهی محمود احمدینژاد است که باز هم به جای شکستن آن فضا، تنها باعث بیآبرویی بیشتر و آسیب زدن به وجههی نظام میشود. بعید میدانم – هر چند محال نیست – که کوشش نظام جمهوری اسلامی برای زمان خریدن و عبور از بحران اقتصادی و بینالمللی فعلی اکنون که حلقهی فشارها روی سوریه بیش از پیش تنگ میشود، به نتیجهی ملموسی برسد. استمرار نظام جمهوری اسلامی تنها در گرو بازگشت به مردم و ترمیم و بازسازی اعتمادی است که به شدت آسیب دیده است. نظام برای تحقق این هدف، چقدر باید هزینه بدهد و آیا حاضر به پرداخت این هزینه هست یا نه؟ شواهد موجود خلاف آن را میگوید. اما زمان بهترین داور است. زمان نه تنها داوری خواهد کرد بلکه با سختگیری و بیرحمی از همهی نظامهای سیاسی، از جمله نظام سیاسی ایران، عبور میکند.
پ. ن. فراموش نکنید که سخنان بان کی مون، درست بعد از جلسهای است که با رهبری نظام داشته است نه قبلاش. یعنی جلسه با عالیترین مقام نظام جمهوری اسلامی هم باعث نشده است که بان کی مون تغییری در موضعاش بدهد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: