@ 18 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
حرف آخر را اول بزنم: میرحسین موسوی هم تا قبل از شب ۲۲ خرداد در این میدان، زیر ذرهبین ما بود. هیچ ملاحظهای در کار نبود – یا اگر هم بود بعد از ۲۲ خرداد فرو ریخت – که مبادا دست به بار آبگینهی موسوی بزنید چون از ماست یا ما دوستاش داریم یا دارد سیاست ما را جلو میبرد یا باید متوجه موانع بود.
سیاست در ایران امروز، یعنی در نظامی که دموکراسی و خودکامگی در نهادهای سیاسی در هم تافتهاند، کمپین روابط عمومی نیست. با این حرکتها نمیتوان حقی را استیفا کرد. فارغ از اینکه باور من این است که بعضی از دوستان من از درک تصور کلان از سیاست و چشماندازها و افقهای وسیعتر پیش روی ایران فاصله گرفتهاند، این تصور که باید در برابر قصور امروز عارف/روحانی در واکنش نشان دادن به حداد/جلیلی سکوت کرد و پذیرفت که تا کنون خوب «مبارزه» کردهاند، تصور نادرستی است.
سیاست، خصوصاً سیاستی که به روشنی در کلام سعید جلیلی فریاد میزند که از جنس قدرت عریانی است که خود را منبع و مصدر مشروعیت محض میداند (همان تصوری که از «مظلومیت نظام» حرف میزند و از شگفتانگیزترین پدیدههای سیاست است که «قدرت» جسارت کند و دریدگی این را داشته باشد که از مظلومیت خود حرف بزند)، جای مهر و نوازش و مغازله و معاشقه نیست. این فقط حکایت رقبا و حریفان نیست. یاران و همراهان بیشتر باید به این جنبه از سیاست حساسیت داشته باشند. باید در میدان سیاست درس شفافیت و سختگیری آموخت. سیاست، برای کسی که طالب احقاق حقی باشد و جویای کنار زدن باطلی باشد، یعنی تمرین «اَشغُری» و پوست کلفتی. یعنی سخترویی. یعنی بیعلت و رشوت بودن. یعنی «وفادار به میراث حسین» بودن.
ما به میرحسین که وفا را تا این لحظه به شکوهمندترین شیوه به سر برده است، خط امان نداده بودیم و نخواهیم داد. او چشم و چراغ ماست اما اگر او هم میلغزید یا در آینده بلغزد، بر او سخت خواهیم گرفت. میرحسین در دلهای ماست چون از ترس تهدید یا نهیب زجر و توفان بهتان و سیلاب حادثه نهراسید و خم به ابرو نیاورد. تکلیف عارف/روحانی باید روشن باشد: آیا قرار است راهی دلهای ما شوند یا راهی کاخ ریاست جمهوری؟ پاسخ من در انتخابات ۲۴ خرداد ۹۲ منوط به پاسخ به این پرسش است.
ما در سیاست نیامدهایم دست ارادت به کسی بدهیم. حق، مستقل از افراد و جناحهای سیاسی میایستد. فردا اگر علی اکبر ولایتی – یا حتی سعید جلیلی – بتوانند خود را با حق سازگار و راست کنند، سر سوزنی در رفتن به سوی آنها تردید نخواهم کرد. پیروزی ما شکست دیگری نیست. روزی خواهد رسید که آنها هم سبز خواهند شد. امیدوار باشیم که روز سبز شدن «دیگری»، ما رنگ حقیقت را نباخته باشیم. آزمون دشوارتر این است.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , ميرحسين موسوی
@ 17 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
(۱)
«نگرندگانى نابینا، شنوندگانى ناشنوا، گویندگانى ناگویا. درفش گمراهى را میبینم چون درختى تناور بر پاى مانده و شاخهها به هر سو دوانده. به پیمانه خود به شما میپیماید، و هر ستم که تواند به شما مینماید. امیر آن از ملّت اسلام برون افتاده است و در حیرت گمراهى ایستاده. پس، آن روز از شما باقى نماند، جز اندکى بیمقدار، همچون دردى که در ته دیگ ماند یا خردههایى که بر زمین ریزد از تنگ بار. چون پوست، شما را میپیراید و چون کشت درو شده، خرد مینماید. مؤمن را از جمع شما میگزیند، چنانکه مرغ دانه درشت را از دانه لاغر بر میچیند. این مذهبهاى گونهگون شما را به کجا میکشاند؟ و این تاریکیها تا به کى در گمراهىتان مینشاند؟ و تا چند دروغها به راه فریبتان میخواند؟ از کجاتان آوردهاند و به کجاتان باز میگردانند؟… در این هنگام است که باطل بر جاى استوار شود، و نادانى بر طبیعتها سوار، و کار ستمکار بزرگ گردد، و دعوت به حق اندک و کم خریدار، و روزگار چون درنده دیوانه حمله آرد، و باطل آرمیده برخیزد، و چون شتر نر بانگ بردارد. مردم در گناه برادر و یار شوند، و در کار دین جدایى پذیرند، در دروغ با هم دوست باشند و در راست یکدیگر را دشمن گیرند. و چون چنین شود، فرزند با پدر کینه توزد و باران کشت را سوزد، فرومایگان درم افشانند، و جوانمردان تهیدست مانند. مردم این زمان گرگانند، و پادشاهانشان درندگان، و فرودستان طعمه آنان، و مستمندان چون مردگان. سرچشمه راستى خشک شود، و از آن دروغ جوشان. دوستى را به زبان به کار برند، و به دل با هم دشمنان. گناه و نافرمانى وسیلت پیوند گردد و پارسایى عجب و موجب ریشخند و اسلام پوستین باژگونه پوشد و کس سخن حق ننیوشد.»
– امام علی؛ خطبهی ملاحم؛ ترجمهی سید جعفر شهیدی.
(۲)
بنای من این نبود، و هنوز هم نیست، که از توجه به طرح کلان آنچه اکنون در ایران اتفاق میافتد به صورت جزیی و حاشیهای این کشاکش بپردازم. اما بگذارید یک بار، شاید برای آخرین بار، بحثی را پیش بکشم که حکایت مکرر چهار سال پیش است. مقدمهی سخن من نقل قولی است از مجلس خوارزم شهرستانی:
«هر نفس که نه پروردهی فریشتگان آمد، شیطانی؛ هر عقل که نه پروردهی پیغامبران آمد، [حیوانی]؛ هر جا که استقامتی است در نفس یا در عقل، فریشتهای بر او نشسته: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ». هر جا که دوری است یا در نفس یا در عقل، شیطانی بر او نشسته: «هَلْ أُنَبِّئُکُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّیَاطِینُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ کُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ». افاک فی القول، اثیم فی الفعل».
اینجا دو نکته در میان است: یکی نقش و حضور مردم ما در انتخابات سال ۸۸ و یکی نقش همراه سربلند، آبرومند و غایب از نظر آنان، یعنی میرحسین موسوی. محور این حرکت چیزی نبود جز استقامت بر کلمهی حق. مضمون برجستهی سیاسی این سخن هم چیزی نبود جز اینکه نظام، با لباس حق پوشاندن بر باطل و پوستین وارونهای، ظالم را جای مظلوم نشان و قاتل را به جای مقتول. یعنی بنای افک و اثم نهادن. و همنشین افاک و اثیم کسی نیست جز شیطان. جنبش سبز، چیزی نبود جز اینکه تن به بندگی غیر خدا نخواهیم سپرد. توحید یعنی نفی. یعنی نفی حاکمیت غیر خدا. یعنی بنای حریت نهادن. تقابل میان آنها که انا ربکم الاعلی میزنند و آنها که گفتند: هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا، همینجاست.
از این مقدمه میخواهم به سخنانی که بر زبان سعید جلیلی در آخرین مناظره جاری شده است بپردازم. مغز سخنان او همان است که در این سالها در محفل برادرش، وحید جلیلی، و حلقهی عماریون جاری شده است. تعبیر من از این مدعا و نامی که بر آن مینهم «مغالطهی جمهوریت» است.
مغالطهی جمهوریت
اصل مدعایی که برادران جلیلی بدان تفوه میکنند این است که در سال ۸۸ به نظام ظلم شد. و [از سوی بعضی نامزدها] به طرفدارانشان ظلم شد. در حوادث سال ۸۸، بنا به روایت آنها، نظام در برابر مخدوش شدن جمهوریت نظام ایستادگی کرد و عقبنشینی نکرد. مفروض این مدعا این است که در انتخابات سال ۸۸، نه تخلفی رخ داده است و نه تقلبی. بدیهی هم هست که ایشان هیچ اعتنایی به هیچ کدام از حوادث پیش از انتخابات، از جمله حمله به ستاد قیطریه، و مسدود کردن مجاری ارتباطی، حتی پیش از آنکه میرحسین موسوی اعلام پیروزی کند، ندارند. تمام حوادث پیش از انتخابات نقض صریح جمهوریت نظام بود – یعنی محروم کردن مردم – جمهور – از تصمیمگیری، از انتخاب و مکانیزمهای تشخیص (هر چند مردم تشخیصشان روشن بود؛ از هر سویی). سؤال این است که چرا در پیش از روز انتخابات آهی از نهاد نظام در دفاع جمهوریت بر نیامد و احساس نکرد به او – یا به جمهوریت – ستم شده است ولی در تمام ماههای بعد که «مردم» در برابر جانبداری صریح و آشکار از نامزدی که اکنون تشت رسواییاش از بام افتاده است، آشکار نفله شدند و نیروهای نظام در روز روشن به تخریب اموال عمومی و ضرب و جرح مردم پرداختند، خدشهای به جمهوریت وارد نشد؟
پاسخ البته روشن است. در منطق برادران جلیلی، وظیفهی دستگاههای اجرایی نه تأمین امنیت مردم در برابر صاحبان قدرت – یعنی در برابر نظام – بلکه تأمین امنیت نظام – ولو در جاهایی که میلغزد – در برابر مردم است. این اول و ابتدای فساد است. یعنی جلیلی در زبان از ابتنای مشروعیت نظام بر اقبال مردم سخن میگوید. جلیلی به طور پیشینی مفروض میگیرد که مردم همیشه مدافع نظام هستند و هرگز نمیتوانند رأیشان را از نظام پس بگیرند. مردم همیشه و در هر لحظهای میتوانند رأیشان را از نظام پس بگیرند. در منظومهی فکری جلیلی این وضعیت نمیگنجد و چنین فرضی، فرضشدنی نیست. آدمی حتی میتواند ایماناش را به خدا پس بگیرد اما حساب پس گرفتن ایمان از خدا موکول به داوری آخرت است. جلیلی، نظام را حتی از خدا برتر مینشاند و سپس عقوبت این پس گرفتن رأی را، که عین حریت و آزادگی انسان است، در همین عالم و در همین روزها آن هم به شنیعترین و ظالمانهترین شیوه مقرر میکند. اینتان عدالت و اینتان جمهوریت!
هنوز خون شهدای ما از میانهی سکوت ۲۵ خرداد میجوشد. و هنوز پروندهی کجرفتاری و جانبداری شورای نگهبان پیش و پس از انتخابات نزد افکار عمومی مفتوح است. پروندهای که نزد وجدان مردم گشوده است، در رسانهها و تبلیغات متکی به قدرت نظامی و امنیتی بسته نمیشود. استوارترین شاهد نقض مدعای جلیلی همین است که نظام مورد نظر ایشان، متکی به نصر بالرعب است و همچنان با فرض معصومیت و مصونیت مفروض نظام، از گشوده شدن اندک روزنهای هراس دارد. هنوز هم انتظار دارد مقتول شکایتاش را به قاتل ببرد و جای شاکی و متشاکی عوض شود. این تحلیل و تلقی از جمهوریت چیزی است جز مشروعیت بخشیدن به قدرت عریان و سپاهیگری محض آن هم با تفکری سلفی و اشعریگرا که قدرت را فعال ما یشاء و لا یسئل عما یفعل میداند؟
سعید جلیلی راست میگوید که امنیت باید پشتوانهی مردمی داشته باشد ولی چرا امنیت نظام مبتنی بر نیروی امنیتی شده است؟ چرا میتوان مردم را کشت و حتی به آنها اجازهی برگزاری آبرومند مراسم تدفین و سوگواری نداد؟ قصه فقط کسانی مثل هالهی سحابی یا مثلاً ستار بهشتی و سهراب اعرابی و ندا آقا سلطان و محسن روحالامینی نیست؛ قصه یکایک شهدایی است که گمنام ماندهاند و مسؤولیت این ستم عظیم به خود و خانوادهشان به دوش کسی است که امروز مدعی دفاع از جمهوریت نظام و ظلم به نظام است. کدام ظلم به نظام؟ وقتی شما خودتان به خودتان ستم میکنید و با این پوستین وارونه میکوشید گناه ظلم خودتان به خودتان را به گردن دیگری بیندازید، امیدی به اصلاحتان هست؟
مشکل این تفکر خودمحور چیزی نیست جز توهم صدق و تخیل پاکی و معصومیتی که خود به خود نسبت داده است و هیچگاه وارد کورهی سنجش و داوری آزاد و مستقل نشده است. محک تجربهای در میان نبوده است که ظالم یا مظلوم را در این میانه بدون اینکه متشاکی در وضع برتری واقع باشد، تشخیص دهد. در این داوری نابرابر، یک نفر همیشه میتواند مدعی مظلومیت شود. وقتی این توهم مظلومیت (از هر سویی) از میان برداشته میشود که در همان رسانهای که حداد عادل و جلیلی میتوانند این نسبتها را به کسانی بدهند که نه دسترسی به آن رسانه دارند و نه توانایی دفاع از خود، فضایی برای عرضهی عادلانهی سخن در میان باشد. مهمترین نشانهای اینکه به آن نظام، اگر هم ظلمی شده است، ثابتشدنی نیست، همین است که امروز درست مانند تمام چهار سال پیش، سعید جلیلی و حداد عادل میتوانند یکجانبه از هیچ تهمت و بهتانی دریغ نکنند اما همچنان با بیشرمی و وقاحت سرشان را بالا بگیرند و مدعی حقانیت شوند.
منطق مغالطی برادران جلیلی هم خیانت به جمهوریت است و هم نفی حریت و توحید. این رأی تیره و داوری ناراست، سخت از ضمیر کسانی که متنسکانه و جاهلانه خود را بر حق میپندارند و قابلیت و ظرفیت عرضه کردن خویش بر نقد آزادانه، مستقل و بیطرفانه را ندارند، بیرون میرود. یکی از مصادیق ظلم، همین افترا و دروغ بستن به خداست. فمن اظلم ممن افتری علی الله کذبا. کبر مقتا عند الله. لم تقولون ما لا تفعلون. نفی توحید از همینجا آغاز میشود که تفوه به نام خدا کنی و زبان و عملات در راه سر سپردن به ارادهی غیر خدا باشد. و کلامنا اشاره.
آنچه به این نظام، به این انتخابات، به این قانون اساسی معنا میدهد، خودِ مردماند: این لب و جام پی گردش می ساختهاند | ور نه بی می، ز لب و جام چه سود ای ساقی؟ نمیتوان یک بار برای همیشه مردم را مفروض ثابت و لایتغیر گرفت، و عاملیت را از آن پس از آنها سلب کرد مگر در جایی که به سود و در تأیید موضع شما باشد، و بعد دربارهی نظام و انتخابات و قانون حکم ازلی و ابدی داد. این تصور معوجّ از سیاست، چیزی نیست جز اشعریگری و سفلیگری عریان.
پ. ن. نسخهی به روزشده: بخشی از قسمت اول بخش (۲) را برای سبکتر کردن متن برداشتم. اصل مدعا همچنان همان است که بود.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, ميرحسين موسوی
@ 16 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
سبعهی مقدماتی
۱. نظام انتخاباتی در ایران نمونهی تمام عیاری است از یک دموکراسی حداقلی. نظام، مردم را عادت داده است که در فواصل زمانی خاصی در بازی این دموکراسی حداقلی شرکت کنند و تصور تأثیرگذاری در تصمیمگیریهای خرد و کلان کشور را برای آنها ایجاد میکند (هر چند به هر حال، توان تصمیمگیری و تأثیرگذاری را نتوانسته یا نخواسته از مردم به طور مطلق سلب کند). ۲۲ خرداد ۸۸ نقطهی عطفی در «ساز و کار انتخابات» در ایران بود. از فاصلهی ۲۲ خرداد تا راهپیمایی ۲۵ خرداد، نطفهی تفکری شکل گرفت که به روشنی به مردم نشان داد مسألهی ما انتخابات نیست؛ انتخابات تنها بخشی از مطالبهی مردمی است. مسأله جدی گرفته نشدن مردم در یکایک روزها و لحظههای حیات سیاسیشان است.
۲. انتخابات در فضای سیاسی فعلی ایران یک معبر است. فقط یک معبر و دست بر قضا معبری است که این روزها قابلیت و ظرفیت بالفعلاش را بیشتر نمایان کرده است. وقتی میگویم «ظرفیت بالفعل» مرادم دستکم گرفتن یا ناچیز قلمداد کردن «فرصت» یا «امکان» تغییر نیست. انتخابات زمانی از موضوعیت میافتد که تصورمان این باشد که انتخابات – این انتخابات پیش رو یا هر انتخابات دیگری در گذشته که نقطهی اوج غلیان عاطفه و احساس تغییرخواهان بوده و هست – آخرین تیر ترکش و مهمترین ابزار برای مطرح کردن مطالبات مردمی است. واقعیت قصه غیر از این است. واقعیت انتخابات مردم هستند. انتخابات حاشیهی مردم است. مردماند که متن ماجرا هستند.
۳. سیاست مردمی، نه همین سیاست عریان و درندهای که نه حتی با منطق هابزی و قاعدهی قرارداد اجتماعی عمل میکند، سیاستی است که در آن مردم هر روز توان و امکان سیاستورزی را داشته باشند. انتخابات فقط یک امکان و آن هم نه امکانی چندان مهم برای سیاستورزی است. سیاست مردم یعنی اینکه – بنا به همین قانون اساسی موجود جمهوری اسلامی – مردم هر وقت اراده کنند «تظاهرات» کنند و «راهپیمایی» و بتواند جلوی این وزارتخانه و آن نهاد و دستگاه اجرایی یا قضایی صف بکشند و بگویند قانون، مشروعیتاش را از ارادهی مردم میگیرد نه اینکه قانون یک بار نوشته شود و برای همیشه بخواهد مشروعیت و حقانیت را به مردم تحمیل کند. معنای این سخن، رفتار فراقانونی یا تن ندادن به قانون نیست. مغالطهی «دیکتاتوری اقلیت» یا اکثریت، درست نقطهی خلاف ماجرا را میبیند. قانون هرگز نمیتواند ثابت و بیتغییر باقی بماند (چون بشری است). لب سخن آیتالله خمینی هم همین بود که گرفتیم نسلهای پیشین به این سلطنت رضایت داده بودند، هیچ دلیلی وجود ندارد که ما هم به آن رضایت بدهیم. منطق آیتالله خمینی منطق «شرط رضایت مردم» برای مشروعیت حکومت بود.
۴. چشمانداز آیندهی مردم ما، چشمانداز دایمی کردن انتخابات است یا در واقع چشمانداز گسترش دادن مکانیزمهای نظارت بر قدرت است. انتخابات نباید مقطعی رخ بدهد. انتخابات باید پدیدهای مستمر باشد. مسؤولان نظام هر روز و هر لحظه باید خودشان را در برابر مردم پاسخگو ببینند. راه این دایمی کردن انتخابات هم انتقال کانون مشروعیت از ساز و کارها و نهادهای قانونی به مبانی مشروعیتبخشی به این نهادها – یعنی مردم – است. و این انتخابات مستمر «در مدرسه، در بازار | در مسجد، در میدان | در زندان، در زنجیر» شدنی است. این انتخابات، فقط پای صندوق رخ نمیدهد. در صف اتوبوس و داخل تاکسی، در نانوایی و بقالی، در دانشگاه و در حوزه، هر روز میتواند اتفاق بیفتد. ۲۵ خرداد عظیمترین تجلی بازگشت سیاست به دل مردم بود.
۵. اعتراض ۱۵ خرداد ۴۲ در برابر نظام شاهنشاهی یک مضمون مغفول داشت: حضور مردم در خیابان چیزی بود که نظام سلطنتی از آن هراسان بود. یکی از انگیزههای جدی انقلاب ایران همین بود که در تصمیمگیریهای سیاسی باید نقش مردم جدی گرفته شود. از همین رو بود که «حق» برگزاری راهپیماییها و تجمعات بلافاصله پس از انقلاب راهاش را به قانون اساسی پیدا کرد. حق برگزاری تجمعات، حقی است که برای آن نیازی به کسب مجوز نیست. برگزاری تجمعات مستقل از مناسبتها و درخواستهای حکومتی است. مبنا و موضوعیت آن اصل قانون اساسی همین است که مردم در هر مقطعی که لازم بدانند و حس کنند، میتوانند برای اعمال حق حاکمیت، برای اعمال حق نظارتشان بر حاکمان، حتی بروند وسط میدان آزادی بست بنشینند.
۶. اگر قرار باشد پس از انتخابات ۲۴ خرداد ۹۲، فرقی هم نمیکند چه نامزدی ریاست جمهوری را به دست بیاورد، دوباره مردم بروند به کار روزمرهی خودشان مشغول شوند تا انتخابات بعدی، اصل انتخابات، اصل نظارت بر قدرت از اساس بلاموضوع خواهد بود. آن روز انتخابات، نه آغاز و نه انجام جهان است؛ ولی آن روز را میشود دایمی کرد. انتخابات را میتوان بدون نظارت و مداخلهی شورای نگهبان و وزارت کشور هم انجام داد. انتخاب از این عظیمتر که میلیونها نفر در سکوت محض بگویند: دروغ ممنوع؟ برای گفتن «دروغ ممنوع» نه نیازی به مجوز این وزارت و آن نهاد هست و نه اساساً میتوان به آن امر و نهی کرد. گرما را از آتش و وزیدن را از باد نمیتوان به حکم و فرمان کسی دریغ کرد. سیاستورزی و سیاست ساختن طبیعیترین کارکرد روزمرهی زندگی مردم است؛ به شرط اینکه سیاست (و انتخابات) را فراتر از همین چارچوب تنگ و قالب بستهی حکومتی و ناقص آن ببینیم.
۷. ولینعمت حکومت، مردماند. این گزارهای است که حتی بر زبان مقامات رسمی حکومت هم هر روز جاری میشود. اما لقلقهی زبان دردی را دوا نمیکند. با نمایش و تظاهر نمیتوان این «حق» را محقق کرد. باید نشان داد در عمل که مردم هر وقت اراده کنند و دوست داشته باشند، نه فقط در مقاطع انتخاباتی و مناسبتهای رسمی و مهندسی شده، بلکه با تصمیمهایی که میتوانند به طور کامل خارج از اراده و سازماندهی «خودجوش» حکومتی باشد، صدایشان را بلند کنند و حکومت هم نه بخواهد و نه بتواند با تمهیدات امنیتی و نظامی مانع از شنیده شدن صدای آنها شود. اما این پرسش که چگونه میتوان در عمل نشان داد که کانون مشروعیت مردم هستند، فقط در برابر آنها که در قدرت هستند، نیست. کسانی که خارج از قدرتاند و برای رسیدن به قدرت تلاش میکنند (از طریق کوشش برای تشویق مردم به مشارکت در انتخابات) باید برای این پرسش پاسخ روشنی داشته باشند که: فردای انتخابات، فارغ از اینکه نتیجه چه باشد و چه کسی ناماش از صندوق بیرون بیاید، چه خواهند کرد و چطور نشان خواهند داد که مردم کانون مشروعیتبخشی مداوم و مستمر به نظام حکومتی هستند. مقصور کردن تمامی همت به حضور حماسی در انتخابات – از منظر معترضان و مخالفان – و نداشتن درک و تصوری روشن از روز بعد از انتخابات، حکایت از سیاستی ناهمگون و نامتوازن دارد که در آن هم دوباره مردم معزولاند و دستبسته. عاملیت بخشیدن به مردم فقط از مجرا و معبر انتخابات، ابتدای شکست و ناکامی است. میدانهای عمل و مطالبهی حق عاملیت، محدود و منحصر به انتخابات صوری نیست.
ثلاثهی غساله: دفع دخل مقدر
۱. تمام اینها نتیجه نمیدهد که باید انتخابات را تعطیل کرد یا صندوق رأی بیمعناست. حتی وقتی که مسیر نظارت مردم بر قدرت یا معبر تغییر مسالمتآمیز مانع داشته باشد، و حتی با مداخلات خشن یا مهندسیشده مواجه باشد و مردم بازیگر صحنهای باشند که از بخشی از مناسبات پشتپردهی آن بیخبر باشند، نمیتوان سیاست «تحریم» را از آن نتیجه گرفت. این منطق مغالطی، سادهاندیشانهترین روش برای مقاومت یا اعتراض است. هم منطق تحریم و هم منطق اینکه با رأی دادن یا شرکت در انتخابات مردم به سیاست موجود مشروعیت میدهند (یا اینکه مشارکت و حضور گستردهی مردم نشانهی حماسهای است که باید اعتبارش را به حساب نظم موجود و حاکمیت سیاسی واریز کرد) منطقی مستعمل است. برای دیدن افقهای تازه، نیازمند عبور از چارچوبهای تنگ و مستعمل پیشین هستیم. اگر از این منطق چیزی زاییده میشد، قطعاً در این سه دهه حیات نظام سیاسی جمهوری اسلامی اتفاقی رو به جلو میافتاد.
۲. سیاست آزادی تجمعات و گردهماییها نیز شیب لغزانی است که بدون تبصره و قید نمیتوان به آن تن داد. سوی دیگر مشروعیتبخشی بیقید و شرط به حضور خیابانی یا اعتراضهای خودجوش همان است که میتواند سخنرانیها را بر هم بزند، برای دانشوران چوبهی دار به پا کند، یا با چماق و سلاح گرم و سرد و در لباس غیررسمی وارد محوطههای دانشگاهی شود و شور و عطش انقلابیاش را فرو بنشاند. اینجاست که نقش قانون و نیروی انتظامی مهم میشود. گردهماییها و تجمعات سوی دیگرش حضور بالفعل و جدی نیروی انتظامی برای تأمین امنیت مردم معترضی است که برای بیان اعتراضشان حاضر به تخریب اموال عمومی، تعرض به حقوق سایر شهروندان، ولو مخالفان فکریشان، و شکستن حریم عهدها و پیمانها نیستند. تأمین امنیت به این معناست که وقتی گروهی به اعتراض راهپیمایی میکند، اگر پلیس که مسؤول حفظ و تأمین امنیت «مردم» است (نه تأمین امنیت «نظام حکومتی») از آن بیخبر باشد، گروه دیگری که تن به قواعد مدنی و حقوق و آزادیهای شهروندی نمیدهد، میتواند امنیت آن راهپیمایی مسالمتآمیز را به هم بزند. لذا، آزادی تجمعات و گردهماییها هم قید بر میدارد. یک قیدش قید تأمین امنیت توسط نظام است که باید خود را ملزم به آن بداند. قید دیگر این است که اعتراض، اعتراض مردم در برابر قدرتی است که خود را بیمهار و معاف از پاسخگویی میداند. نه اعتراض ذینفعان در سیاستهای قدرتمندان و بر هم زدن فضای پاسخگویی. اینجاست که امر به معروف و نهی از منکر در چارچوب رابطهی حکومتشوندگان و حکومتکنندگان به شرط رعایت قانون معنا پیدا میکند. مطلق امر به معروف و نهی از منکر از هر سویی و خطاب به هر کسی مطلوب نیست. تعریف معروف و منکر بر اساس منافع قدرت – قدرتی که احتمالاً خود را مؤید به تأیید الهی میداند و فرمانفرمای الهی خودخوانده است – تعریفی مغالطی است.
۳. گره کلیدی بحث این است که: شرکت در انتخابات غایت قصوای فعالیت مدنی نیست. صندوق رأی لازم است ولی کافی نیست. صندوق رأی فقط یکی از مکانیزمهای نظارت بر قدرت و حساب کشیدن از آن است. این شرط لازم باید با نظارت مستمر به انواع شیوههای قانونی، مسالمتجویانه و خلاقانه تکمیل شود؛ همانطور که قانون نیز باید مدام تطور و تکامل پیدا کند و با حضور مردم حفرهها و شکافهای آن پر شود. انتخابات، آخرین ایستگاه مشارکت مدنی نیست. انتخابات اولین گام و نخستین معبر است که باید غنیمت شمرده شود ولی قدم نهادن روی پلهی اول نردبان مستلزم قدم نهادن بر پلههای بعدی نیز هست. انتخابات، نردبانی تکپلهای نیست: «که در روندگی دایم است هستی رود».
(این یادداشت را برای وبلاگ گروهی پرچم نوشتهام و نخستین بار در
آنجا منتشر شده است)
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها:
@ 15 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
دکتر سعید جلیلی. مذاکرهکنندهی هستهای. دیپلمات وزارت خارجه. آینهی دیپلماسی کشور.
این طنز نیست. حکایت یک فاجعهی تمامعیار فرهنگی و ادبی است. نظام جمهوری اسلامی با برگزاری این مناظرهها بزرگترین خدمت را به ملت ایران کرد. بلیغتر از این نمیشد توانایی ادبی، زبانی، دیپلماتیک و قابلیتهای عقلی و همچنین قابلیتهای طنز و تفریح را نمایش داد.
چهرهی کلیدی دیپماسی نظام به جز واژگان ظرفیت، فرصت، تهدید، هیچ تعبیر و کلمهی پربسامدی نداشت. در واقع چنان سخن گفتن او انباشته از این کلمات بود که خود اینها متن سخن او بودند و بقیهی کلمات حاشیه. یعنی اصل سخن، مغز مدعا به مثابهی آجرپارههایی برای تزیین بیسلیقهی این چند کلمهی معدود به کار میرفتند.
سؤالی که پیش میآید این است که این چهرهی ناشناختهی دستگاه دیپلماسی کشور که امروز تشتاش از آسمان افتاده است و همه میزان «ظرفیت» و چیرهدستی او را در زبان، بیان، مذاکره و گفتوگو دریافتهاند، در این چند سال مشغول چه مذاکرهای بوده است؟ بهترین و خوشبینانهترین ظن این است که ضبط صوتی به او داده باشند و سخنان سیاستمدار بلیغ، خوشسخن و فصیحی را به او داده باشند که هنگام مذاکرات از آن استفاده کنند. تنها مشکل این است که مذاکره زنده است و دو طرفه. قرار نیست یک طرف بنشیند و سخنانی ضبطشده را گوش کند. پس آیا عجیب است که در این دورهی تصدیگری سعید جلیلی دستگاه دیپلماسی کشور تجلی تمامعیار شکست سیاست خارجی بوده است؟
سعید جلیلی مصداق بارز سخن حکیمانهی حضرت امیر است: المرء مخبوء تحت لسانه. پردهای که از کار و وجود، شخصیت و توانایی سعید جلیلی برانداخته شده، به هیچ شیوهی دیگری جز نامزدی او برای ریاست جمهوری فرو نمیافتاد.
تهیدستی فکری، فقر زبانی، زمختی و بیظرافتی سعید جلیلی اگر نشانهی ویرانی و تباهی دستگاه سیاست خارجی نباشد، نشانهی چیست؟ او حتی وقتی قرار است از دین سخن بگوید، قشریترین و عامیانهترین روایتها را از دین دارد. یعنی اشعریگری و سلفیگری دست به دست هم دادهاند تا خطوط چهرهی تفکری که در روایت امام صادق مسما به «جاهل متنسک» است آشکار شود.
دانشگاه امام صادق دانشگاهی است (یا بوده است) نخبهپرور. خلاصه و چکیدهی کارگزاران زبدهی جمهوری اسلامی یا دانشوران علم سیاست در این دانشگاه یا تحصیل کردهاند یا تدریس. دست بر قضا سعید جلیلی هم دانشآموختهی این دانشگاه است. اما کدام دانش؟ نمیدانم. در واقع باید پرسید اگر ایشان به آن دانشگاه میرفته است در سالهای دانشجویی آیا مشغول کسب علم بوده است یا کار دیگری؟!
این بلعجبی البته فاجعهای تمامعیار برای دستگاه سیاست خارجی است. هیچ عجیب و بعید نیست اگر چهرهی دیپلماسی کشور در نگاه سیاستمداران غربی که مخاطب و حریفشان را خوب میشناسند، مهرهی خوبی برای بازی دادن و سرگرمی باشد. نشانهاش این است که هیچ تحریمی نه متوقف شده است و نه از سرعت آنها کاسته شده است بلکه روز به روز در تزاید بوده است.
جلیلی آیا پیادهای است که باید وزیر میشد؟ یا حتی با این بیان الکن، با این تفکر و اندیشهی ورشکسته و ناتوان، حتی قابلیت پیادهگی را ندارد و به دقیقترین تعبیر انسان پیادهای است؟ نمیدانم. شاید تعابیری که برای او به کار بردهام درشت باشد. شاید هم از جادهی انصاف خارج شده باشم. اما اینقدر میدانم که حسام به او حس ترحم نیست. حس درد است. درد است از اینکه چطور انسانی میتواند این همه فرصت، این همه امکان، این همه قابلیت در اختیارش بوده باشد اما همه را مهمل و معطل بگذارد و این اندازه در حق خودش ستم کرده باشد و حتی در حد و اندازه و قد و قامت همین نظام جمهوری اسلامی هم نباشد؟
آنچه خوبان همه دارند… در سعید جلیلی اندکی از هیچ کدام از تواناییهای شاخص سایر نامزدها نیست. سعید جلیلی نه دریدگی و وقاحت احمدینژاد و هوش شیطانی او را دارد. نه به قدر حداد عادل توانایی چاپلوسی دارد. نه دستاش در اعداد و ارقام مانند محسن رضایی پر است. نه میتواند مثل ولایتی دانشوریاش را – با تمام نقایصاش – نشان بدهد. نه لطافت و خوشمزهگی محمد غرضی را دارد. نه مدیریت و فرهیختگی و سلامت فکری عارف را دارد. نه اقتدار زبانی و سخنوری روحانی را دارد. نه میتواند مثل قالیباف لباس تکنوکرات خوشفکر و زحمتکش و ملایم و محبوبی را به تن کند. هیچ اندر هیچ. رنج ضایع سعی باطل پای ریش. بیهودگی و تهیدستی محض. آیا پای اختیار و انتخاب و تصمیم مردم در میان است؟ آیا نظام قرار است برای برکشیدن او متوسل به مهندسی شود؟ آیا غریزه و هوش جامعه متوجه است که باید دورهی تحصیلات تکمیلی در زبان، بیان، گفتار و اندیشه برای سعید جلیلی بگذارند؟ نمیدانم. ولی تماشای سعید جلیلی اندوهبار است. تأسف خوردن است برای کسی که احتمالاً واقعاً میتوانست – حتی در چارچوب همان باورها و عقاید خودش – کسی باشد و بشود ولی نیست و نشده است.
جایی در اعماق دلم فکر میکنم باید در حق سعید جلیلی فقط شفقت ورزید.
شفقت و بس.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , حسن روحانی, سعيد جليلی
@ 10 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
مدتها پیش نوشته بودم که برای فهم حوادثی که در ایران اتفاق میافتد نیازمند کلید هستیم. باید همه چیز را تأویل کرد. یکی از این چیزها البته «حماسه» است هر چند دیگر انگار روز به روز پردهها بیشتر فرو میافتند. اگر به یاد داشته باشید، در تمام این هشت سال اخیر و حتی قبل از آن هم، تمام دغدغه و هم و غم نظام این بود که مبادا کسی تصویری ناراست یا دلخراش یا تیره از وضع کشور ارایه کند. پس از ۲۲ خرداد ۸۸، تمام کوشش نظام این بود که بگوید اتفاقی نیفتاده است و این «اغتشاشها» و «قانونشکنی»های بعضیها که «رقابت» را تاب نیاوردهاند چیز مهمی نیست و قاطبهی ملت حرف دیگری میزنند. نه که تصور این بود؛ تصویری که میخواستند ارایه کنند همیشه این بود که همه چیز آرام است.
شکر ایزد که در این چهار سال دیدیم که مو به مو هر آنچه میرحسین موسوی گفته بود رخ داد، بیکم و کاست. دستگاه دیپلماسی کشور و نهاد مذاکرهکنندهی هستهای مهمترین ارمغاناش برای کشور باخت مضاعف و دادن امتیازهای مکرر و تقدیم قطعنامهها و تحریمهای کمرشکن به کشور بود و البته گناهاش به گردن «دشمن» بود نه به سوء مدیریت و ناتوانی و بیتجربهگی تیم معتمد برای دستکم منجمد کردن این روند باخت و بیاعتباری فزاینده.
اینها نه چیز تازهای است نه بر کسی پوشیده. اصل ماجرا این است که در «انتخابات» پیش رو که در آن بازیگران سنگینوزن از میدان رقابت حذف شدند و نظام هم از «تمکین» آنها به این روند نامتعارف قدردانی کرد، اتفاق غریبتری افتاد: گویا یکایک نامزدها، حتی سعید جلیلی، به صریحترین وجهی به مهمترین دستاورد جنبش سبز اشاره میکنند: دولتمردان و نظام همگی خواسته یا ناخواسته به سویی رفتهاند که به وجود «بحران» در کشور اذعان میکنند. اینکه از نامزدی نزدیک به اصلاحطلبان یا میانهروها بشنویم که در کشور بحران و فساد و بیتدبیری وجود دارد غریب نیست. اینکه اصولگرایان و عزیزکردهگان و برکشیدهگان نظام امروز حرفهایی را در رسانهی «ملی» بزنند که چهار سال پیش اگر از دهان یک دانشجو بیرون میآمد کمترین هزینهاش بازجویی و حبس بود، اتفاق مهمی است. جهش مهمی که رخ داده است این است که «چه باید کرد؟» به آگاهی مخالفان جنبش سبز هم رسوخ کرده است هر چند در سطح و افق سبزها به قصه نمینگرند. همه میپذیرند که وضع اقتصاد ویران است: یعنی قصه نه تنها شعب ابیطالب بلکه بدتر از آن نیز هست. همه میپذیرند که وضع تحریمها و پروندهی هستهای کشور را به نابودی میکشاند. همهی نامزدهای فعلی دیگر تعارف را کنار گذاشتهاند و صراحتاً اشاره میکنند که «فتنه»ی سال ۸۸ ساخته و پرداختهی احمدینژاد به مدد حمایت و رعایت صدا و سیما بود. کار به جایی رسیده است که مجریان هم نفس راحتی میکشند وقتی میبینند کار به پردهدری و جنجال کشیده نمیشود اما سر سوزنی به روی مبارک هم نمیآورند که اگر این درجه از حساسیت مهم است میشد پیش از انتخابات ۸۸ سر این چشمه را به بیل گرفت!
این انتخابات میدان بازی ما نیست به این دلیل که زمین بازی را کس دیگری از قبل به شکلی که مطلوب اوست ترسیم و تعیین کرده است و قواعد بازی را هم – تا جایی که میتوانسته – به سود خود تغییر داده است. لزوماً معنای این مدعا این نیست که باید بیرون این صحنه بایستیم و هیچ توانایی تأثیرگذاری بر آن را نداریم. همینکه یکی مثل قالیباف وقتی به سیاست خارجی میرسد صراحتاً پایاش را کنار میکشد و توپ سیاست خارجی را در میدان نظام میاندازد و هیچ کاره بودن رییس جمهور را فریاد میزند، یعنی گرداندن انگشت اتهام به سوی نظام. یعنی خلع عاملیت از رییس جمهور و ستاندن تصمیمگیری و حق انتخاب از مردم. میشود از جزییات و بخشهای خرد اقتصاد حرف زد و مدعی تغییر دادن آن شد ولی سخن گفتن از کلانِ آن که ام المسألهی نظام است و گره خورده است به تحریم، به پروندهی هستهای و نوع رابطهی ایران با غرب، همچنان زمینی هراسناک است. اما این رعبآور بودن مسأله تا حدی نیست که نامزدهای نظام نتوانند به سادگی دربارهی رابطه با آمریکا حرف بزنند.
سخن گفتن از رابطه با آمریکا ده سال پیش عاقبت و عقوبت تلخی داشت. اما امروز نزدیکترین افراد به رهبر کشور به آسانی در رسانهی مزبور از راههایی برای رابطه داشتن با آمریکا و «حل» مسألهها و عادی کردن روابط حرف میزنند (به جز البته سعید جلیلی که حاضر نیست بپذیرد تنشی را که خودشان ایجاد کردهاند یا دستکم سهم مهمی در دامن زدن به آن داشتهاند، باید از بین برد).
این فضای پرهیجان و تنش، هیچ اگر نداشته باشد یک خاصیت و مزیت دارد که غدهی سرطانی احمدینژاد – که خود نظام در برکشیدناش سهم داشت و اصلیترین مسبب آن با بار مسؤولیت سنگین شورای نگهبان و حمایتهای آشکار و علنیشان از او بود – از صحنهی حیات سیاسی مردم، دستکم به طور رسمی، حذف میشود. گویا نامزدهای فعلی هم یکپارچه اتفاق نظر دارند که این کابوس نظام باید تمام شود. من همیشه خوشبینانه باور داشتهام که شاید اندک مایهای از عقلانیت در نظام باقی مانده باشد. هیچ شاهدی له یا علیهاش هم ندارم. خوشبینی و امید است دیگر. ولی امید و خوشبینی من هر چه باشد، واقعیت صحنهی سیاست فعلی ایران این است که همه فهمیدهاند و حتی اگر شده با تمجمج به آن اشاره میکنند که مرتکب چه خبط عظیمی شدهاند (به جز البته برادران جلیلی که گویا هنوز فضاحت چهار سال گذشته را تجلی جمهوریت میدانند و با وقاحت تمام این خطاهای مکرر را میخواهند به گردن مردم بیندازند و نظام را حافظ و مدافع تصمیم خطای مردم بشمارند).
برای به جلو رفتن، نیاز به حماسه نیست. مهمترین راه پیشرفت، کشف و زدودن خطاهاست. درس گرفتن از اشتباهات است؛ نه اصرار بر خطاها. هیچ معلوم نیست نظام از خطاهای مکرر گذشتهاش خصوصاً در ۸ سال گذشته درس گرفته باشد. همچنان مقاومت آرام و مدنی مردم در ۲۵ خرداد کابوسی برای این نظام است تا جایی که کسانی مثل حداد عادل و قالیباف که امروز مجسمهی چاپلوسی و تملق شدهاند کوشش میکنند این تصویر باشکوه و درخشان را کمرنگ نشان بدهند غافل از آنکه نجات کشور در گرو همین مسالمت معترضانه در قبال ستمی است که نظام به خودش و ملت کرده است.
گیرم که بخشی از ملت را در این نبرد نابرابر به حاشیه راندید. گیرم که اعتراض مشفقان را در گلو خفه کردید. گیرم که تصورتان این است که آن شعلهی امید فرومرده است و دیگر آذرخشی از کنج کوچهی اختر برنخواهد خواست. اما این برد است؟
آنکه خصم خود به خاک انداخته است
در گمان برده است؛ اما باخته است
ایران، سفینهای است که همگی ما سرنشین آن هستیم. از بلبل خوشالحان گرفته تا مرغان هرزهگو. دلبستگی به ایران یعنی همینکه نگذاری تا جایی که میشود زمام امور به دست نابخردان بیفتد. میدانم که این آرزویی دور است. قصه هنوز تمام نشده است. تازه اول ماجراست. ولی باید همین اعترافهای آهسته و با تمجمج نامزدهای گذشته از صافی ناصاف شورای نگهبان را غنیمت شمرد. حتی گاهی متملقان هم دچار لغزش فرویدی میشوند و سخنانی بر زبان میرانند که رسانههای هتاک نظام در وضعیتهای دیگر ممکن بود به خاطر گفتن این حرفها آنها را به صلابه بکشند. این هم غنمیت است. اما نظام هنوز نتوانسته است شکاف بیاعتمادی میان خودش و مردم را پر کند. روزهای آتی بهتر نشان خواهند چقدر نظام توانایی و هاضمهی حساب کشیدن از خودش را دارد و خطاهای خودش را به گردن دیگران – از مردم داخل گرفته تا دولتها و ملتهای دیگر در جهان – نمیاندازد. همه میدانیم که چطور استبداد داخلی و استکبار خارجی دست در دست هم کمر ملت ما را شکستهاند. هر دو هم مدام تقصیر را به گردن دیگری میاندازند. هیچ کدام هم حاضر نیست بپذیرد که راه گشایش این است که چشمهایشان را به جای نگریستن به کانون قدرت سخت، باید به منبع مشروعیت قدرت که خود مردم هستند بدوزند. تصور نظام هم از خودش این است – یا فکر میکنیم تصورش این است – که همین صحنهآرایی مهندسیشده نشاندهندهی مشارکت مردمی و مشروعیتبخشی آنها به قدرت سخت است. در مثلثی که یک سوی آن استبداد داخلی، سوی دیگر آن استکبار خارجی و ضلع دیگرش مردم هستند، باید دید هر سه ضلع چقدر میتوانند رکن مشروعیت قدرت را باور کنند. من چشمانداز خیلی روشنی نمیبینم ولی هنوز باید صبر کرد.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 6 خرداد، 1392 به قلم داريوش ميم
آدمیزاده موجود غریبی است. همهی آنچه برای از خاک زر ساختن لازم است در همین هستی و وجود بدون حاشیهی او یعنی همان که از لحظهی تولد به او دادهاند، خلاصه و مندرج است. حاجت به هیچ چیز تازهای ندارد. هر وقت یکایک اسباب موجود را ناگهان از دست بدهد، باز خواهد توانست از میان آوار و خرابهی تمام هستی سر بلند کند. دانستن این نکته، نه دانستن در حد بیان و ابراز، بلکه معرفت محسوس و ملموس داشتن به آن، جهان آدمی را دگرگون میکند. آری، «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است».
آدمی، در عریانی و پیراستگی محض هم جهانی است که از دل هیچ همه چیز را میتواند ساخت. همت میخواهد. به لقلقهی زبان و فضیلت و معرفت به خود وصله و پینه کردن شدنی نیست. حکمت را باید چشید. حکمتی که تنها بر زبان جاری شود، اگر سودی به کسی برساند احتمالاً به مستمعاش میرساند نه به قایلاش.
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
اما در تمام این قصهی توانگری و استغنا، رمزی ظریف و شریف نهفته است. این مضمون را نه میتوان و نه باید به کسی که مستعد آن نیست توصیه کرد و بر منبر وعظ و خطابه رفت. هر جانی که آمادهی دریافت و فایده از این حکمت باشد، به صرافت طبع به آن خواهد رسید:
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بیبصری.
و این وظیفه و تکلیفی است که برای آنان که قایل به اختیار داشتن آدمی هستند، به ارادهی خود فرد پی گرفته میشود نه به توصیه و سفارشی از بیرون. حتی پیامبران هم نمیتوانند نامستعدان را از زمین به آسمان بکشانند.
کشف خویشتن کار آسانی نیست. دشوارترین تجربهی آدمی در حیاتاش رو در رو شدن با خودش است. آینه در برابر خویش گرفتن است که مهیبترین کار است مهیب است چون هم قدرت حیرتآور و خارقالعادهی خود را کشف میکند و هم با وحوش و بهایمی در وجود خود آشنا میشود که تاریکترین و تکاندهندهترین زوایای روح آدمی را – که هیچ انسانی از آن بری نیست – عریان میکند. زیستن با خویش آسان نیست. زیستن با خویش یعنی پا نهادن به نبرد دایمی خدای خود و ابلیس خود یعنی به میانهی میدان رقابت جهیدن.
سخن از سخن میشکفد و راه کوتاه بیهوده دراز میشود. بر میگردم به اصل سخن: فضیلت و معرفت تا برای آدمی به چشم دیده نشود و با تمام وجود حس نشود، نمایش است و تقلید. تازه به این مرحله که رسیدی ایمن نیستی و ابتدای راه بیپایان و پر سنگلاخی است که طاقت آدمی را میسوزاند: آگاهی رنج استخوانسوز دارد. غفلت فارغدلی میآورد. اما آگاهی یا غفلت، اختیار کردنی نیست. نمیتوان خود را به آگاهی زد یا به غفلت. گشودگی درون یا در وجود انسان – به همان نصیبهی ازلی یا شما بگویید میراث ژنتیک – موجود است یا نه.
[تذکره] | کلیدواژهها:
@ 30 اردیبهشت، 1392 به قلم داريوش ميم
به گمانام هنوز تا پایان مهلت قانونی شورای نگهبان برای اعلام تصمیم نهاییاش در احراز صلاحیت نامزدها زمان باقی است. اما دستکم فضای مجازی چنان ملتهب است از شایعات – درست یا نادرست – که گویا مجال فکر کردن را از همگان ربوده است. تا اینجا، ماجرا را تماشا میکردم. همچنان هم تماشا خواهم کرد. بنا نداشتم صریح چیزی بنویسم ولی دستکم چیزی مینویسم که برای خودم نشانه باشد. شما را نمیدانم.
انتخابات، پس از ۲۲ خرداد ۸۸، دیگر نه بالفعل و نه بالقوه آن چیزی نیست که جمهوری اسلامی همیشه به آن میبالید. بعضی چیزها میتوانند وجدان و باطن کسی را چنان بیسیرت و آلوده کنند که «نه به هفت آب که رنگاش به صد آتش نرود». آنچه پس از ۲۲ خرداد در ایران رخ داد، بیسیرت شدن نظام جمهوری اسلامی بود. اما اینها به این معنا نیست که خطای حاکمان سیاسی نتیجه میدهد که ما مردم به دست خود، خویشتن را از عاملیت ساقط کنیم. یک سوی قصهی خرداد ۸۸، دستی خونچکان بود که از آستین آنکه هنوز باوری به او داشتیم برون آمده بود. سوی دیگرش، آغاز شکفتن، ابتدای رویش و نقطهی کشف بود.
در خرداد ۸۸ – به طور مشخص در ۲۵ خرداد ۸۸ – ما خویشتن را کشف کردیم. ما این را دریافتیم که آنچه عمل سیاسی را معنیدار میکند نه ساز و کار انتخابات است نه نتیجهای که اعلام میشود و نه نهادهایی که در یک ساختار سخت قدرت برای پیاده کردن آن مندرج میشوند. سیاست را ما معنا میکنیم. چگونه؟ با یافتن خویش در آینهی باور جمعیمان. باخت حاکمیت سیاسی پس از ۲۲ خرداد این بود که ناگهان باور مردم را از دست داد: پلی – پل لرزان و در هم شکستهای که میان مردم و حاکمیت بود – فروریخت اما همزمان مردم کشف کردند که میتوانند هر زمان که بخواهند بدون اینکه کسی به آنها اجازه و رخصت بدهد یا حتی منتظر بیانیهی کسی – حتی کسی چون میرحسین موسوی – بمانند، خودشان قطرهقطره به هم بپیوندند و دریا شوند.
انتخابات پیش رو – چه نظام جمهوری اسلامی بخواهد چه نخواهد – امتداد حادثهای است که پس از این همه قشونکشی و ارعاب و تهدید و سرکوب، نبضاش هنوز گرم و استوار میتپد. مسألهی ما این نیست که هاشمی رفسنجانی صلاحیتاش تأیید شود یا رد شود. مسألهی ما این نیست که هاشمی رییس جمهور بشود یا نشود. مسألهی ما نه فرد است نه میل و سلیقهی این یا آن گروه سیاسی. مسأله سادهتر از اینهاست: همهی این اتفاقات – ولو خلاف انتظار باشند – فرصتی است برای اینکه ما دوباره خودمان را کشف کنیم. برای اینکه ما دوباره ما شویم. اگر قرار باشد هاشمی صلاحیتاش تأیید شود و حتی با رأی خیرهکننده و حماسی رییس جمهور شود ولی ما دوباره خودمان را گم کنیم، بیشک بازنده ماییم. اگر قرار باشد صلاحیت هاشمی به شیوهای تحقیرآمیز رد شود و این هیجان و موجی که در جامعه ایجاد شود، با دلسردی روبرو شود اما ما خودمان را بیابیم، باکی نیست اگر صلاحیت هاشمی از نگاه شورای نگهبان احراز نشود. مهم این است که صلاحیتِ ما، خودی ما، عاملیت ما، سربلندی و تن به ذلت ندادن ما، همچنان محرز است ولو روی کاغذ مردود باشیم یا در تبلیغات پرزور رسانههای حکومتی نادیده به شمار آییم.
جلوی آب را میتوان سد کرد. حتی آب را میتوان غبارآلود و زهرآگین کرد. اما آب اگر رونده باشد زهر را هم از خود میتواند زدود. آب اگر رونده باشد، از دل خارا هم عبور خواهد کرد:
رودِ رونده سینه و سر میزند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
انتخابات خرداد ۹۲، فرصتی است برای اینکه ما دوباره خود را پیدا کنیم. انتخابات ۹۲ آینه است. پشت به آینه نکنیم. آینه تنها وقتی خاصیت دارد که پیش روی ما باشد. آینه وقتی آینهگی میکند که چشم در چشم او – چشم در چشم خویش – بدوزیم. تأیید یا رد صلاحیت هاشمی، رییس جمهور شدن او یا پیدا کردن سرنوشتی مثل میرحسین موسوی و مهدی کروبی، حاشیه است. اصل ماییم. متنِ ماجرا این فرصت آینهگی است. هیچ منبعی موثقتر از من و شما نیست. فاخرترین و زلالترین منبع موثق و شاهد عینی، «شما» هستید:
چو موج مستِ خودی باش و سر به توفان کش
تو را که گفت که بنشین و پا به دامان کش…
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , ميرحسين موسوی
@ 25 اردیبهشت، 1392 به قلم داريوش ميم
۱
نه عقلاً و نه اخلاقاً نمیتوان برای کسی و به جای کسی تصمیم گرفت یا تحلیل و تصمیمی را به کسی تحمیل کرد. آخرین تحلیل و تصمیم همیشه به عهدهی خود هر فرد است. لذا اینکه میشود با آگاهی بخشیدن – آن هم با تکیه بر داشتهها و دانش خودمان از قضایا – فردی را به سوی تصمیم خاصی سوق بدهیم که مورد نظر ماست، توهم است. حتی اگر هم فردی در نهایت همان تصمیمی را بگیرد که ما میپسندیم، باز هم عاملیت با خود فرد است و در لحظهی تصمیمگیری به احتمال فراوان عواملی مضاف بر چیزهایی که ما در نظر داشتهایم یا موازی با آنها، در تصمیمگیری فرد دخیل است. در نتیجه، انتخاب کردن و از آن مهمتر حق انتخاب کردن، قلمرو اختصاصی هر فرد است. ربط چندانی هم به مدرنیته و دنیای مدرن ندارد. در دنیای قدیم هم آدمیان – حتی در همان حوزهی بستهتر مناسبات اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، در نهایت با داشتههای خودشان و در فضای همان قیدها و شرایط انسانی – و بیفزایید ژنتیک – خودشان عمل میکردهاند.
۲
انتخابات ریاست جمهوری پیش رو، یک مؤلفهی مهم دارد: ابهام! این ابهام البته مطلق نیست. خصلت ابهام هم این است که آدمیان هر اندازه هم که مواضع و اصولی داشته باشند، باز هم میتوان فضا را به نحوی غبارآلود کرد که فرد به تصمیم خطایی برسد یا راهی را انتخاب کند که به خودش و اطرافیاناش آسیب برساند – ولو فکر کند بهترین تصمیم را گرفته است. اینکه کسی از هماکنون یا موضع تحریم انتخابات را در پیش بگیرد (یعنی تصورش شفافیت مطلق قصه و بر حق و یقین بودن موضع خودش باشد) یا بیچون و چرا فکر کند که مثلاً به سعید جلیلی یا هاشمی رأی میدهد، مبتنی بر این تصور است که شفافیتی وجود دارد. این شفافیت معنایاش بیش از این است که فلان نامزد مثلاً چه میخواهد و چه نمیخواهد. این شفافیت شامل همهی عناصر و مؤلفههای ریز و درشت تعیینکننده در سیاست نیز هست. در نتیجه، در چند هفتهی پیش رو، همهی فعالان سیاسی که احتمالاً رویکردی مبتنی بر موضعی که در بند یکم گفتم دارند، تلاش خواهند کرد که هم مواضع خودشان را شفافتر کنند، هم از مضاعف کردن ابهامها پرهیز کنند و از همه مهمتر، «امکان» انتخاب آگاهانهتر را فراهم کنند. کار ما انتخاب کردن برای مردم یا انتخاب دادن برای آنها نیست: روش انسانی و اخلاقی این است که فضا و امکان انتخاب درستتر را با توجه به مقدوراتمان فراهم کنیم.
۳
فراموش نکنیم که احمدینژاد زاییدهی سیاست ابهام بود. چهرهای ناشناخته و مشکوک که عالیترین مقامات نظام هم درست نمیدانستند او کیست و قرار است چه کند. فضایی که به تسخیر بالاترین منصب اجرایی کشور به دست او منجر شد، فضایی بود سرشار از ابهام، رازآلودگی و پیچیدگی. گرهگشایی از این وضعیت، در گرو پس زدن ابرهای ابهام و فرونشاندن غبارهای برداشتهای خوشخیالانه است که بدون شک هم به کار فعالان سیاسی میآید هم به کار مردم.
۴
اینکه ما در هفتههای آتی از منظر سیاسی کجا میایستیم، یکسره در گرو همان نگاهی است که در بند اول طرح کردم: آیا سودای تغییر آدمیان را داریم؟ آیا سودای تحمیل یک گزینهی خاص را به آنها داریم؟ آیا غرضمان سوق دادن نظر آنها – مهندسی فکرشان – برای حصول نتیجهی مطلوب خودمان است؟ به باور من، فعال سیاسی هوشمند نیازی ندارد حتی مواضعاش را صریح و عریان بیان کند. شفافسازی را میتوان حتی با کنایهی ابلغ من التصریح انجام داد. از این حیث تفاوت است میان شفافسازی و تصریح. هر تصریحی شفافسازی نیست. گاهی اوقات تصریحات – و مثلاً با اندیشهای برهنه لباس رزم پوشیدن – ممکن است به زیان یک تفکر سیاسی تمام شود. گزینههای پیش رو در انتخابات ریاست جمهوری جاری – با این فرض که حوادث غیرمنتظره و شوکآوری رخ ندهد – میتوانند متاعشان را پیش روی مردم بگذارند. فروشندگانی را در نظر بگیرید که بازارشان را میآرایند و به شیوههای مختلف بازاریابی میکنند. بعضی جار و جنجال میکنند و دست مردم را میکشند تا به فروشگاهشان ببرند. بعضی راه مردم را در خیابان سد میکنند و به سماجت میکوشند آنها را به دکانشان بکشانند. بعضی سرشان گرم محتوا و کیفیت متاعشان است و تصمیم و انتخاب را با خود مردم واگذار میکنند. مهم نیست که باور داشته باشی مردم اساساً ناآگاهاند یا آگاه. آلزایمر دارند یا مثلاً حافظهی طولانیمدت در حد چند قرن دارند. مهم این است که باور داشته باشی در نهایت این خود مردم هستند که باید تصمیم بگیرند چه جنسی را میخرند.
۵
اعتماد داشتن به آدمی کار سختی است. نه فقط از منظر مستبدان. حتی آزادیخواهان گاهی از اعتماد به مردم هراسناکاند. اعتماد کردن، قمار است. مانند ایمان است. اینکه باور داشته باشی تو مکلف به تأمین نتیجهی خاصی نیستی و وظیفهی تو دعا گفتن است و بس، سعهی صدر و عزت نفس میخواهد و البته تجربه و پختگی. میتوان رندانه و به کنایه راه نشان داد. اما با قلدری و تلخی و درشتی، حتی ارزشمندترین متاع هم کساد خواهد شد. و آخر دعوانا:
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی!
تدکر: این متن لزوماً آن چیزی نیست که شما فکر میکنید؛ شاید لازم باشد دقیقتر بخوانید.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها:
@ 7 اردیبهشت، 1392 به قلم داريوش ميم
وقتی فاشیسم را میگذارم توی گیومه یعنی میخواهم دربارهی کاربرد کلمه احتیاط کنم بس که هر کس هر جا دلاش خواسته کلمه را «مصرف» کرده است. مقصودم تعصب، اصرار بر بیخردی، پیشداوریهای آدمهاست که دربارهی عدهای دیگر که با آنها متفاوتاند از پیش تصمیمشان را گرفتهاند، رأیشان را دربارهی آنها صادر کردهاند، قبلاً آنها را بستهبندی کردهاند و در قابی از پیشتعیینشده نشاندهاند و از آن لحظه به بعد برایشان آسان است که حکمی قطعی و نهایی را دربارهی آنها صادر کنند.
فرقی نمیکند کسی که قربانی این تعصبها و بیخردیها میشود، یهودی باشد، همجنسگرا باشد، شیعه باشد یا سنی، اسماعیلی باشد یا فیلسوف، زن باشد یا مرد، سیاهپوست باشد یا سفیدپوست، مسیحی باشد یا مسلمان، بهایی باشد یا بیدین. فاشیسم، تعصب و پیشداوری از قبل دربارهی همهی اینها رأی دارد. این روزها، در جاهای مختلف رسم روزگار و مُد زمانه بسته به مکاناش فرق دارد: در ایران، عمدتاً، همجنسگرا و بهایی و (چه میدانم) اصلاحطلب و سکولار از این جنساند. در خارج از ایران (و لزوماً مقصودم خارج جغرافیایی نیست)، هر چیزی که اسم مسلمان به آن تعلق بگیرد همین وضع را دارد. چیزی که در این میانه به آسانی فراموش میشود خودِ آدمیت است (آن هم گاهی به اسم آدمیت). مگر آن نامسلمان (یا ناهمجنسگرا یا ناشیعه یا ناسیاه) چه مزیتی از منظر انسانی بر دیگری دارد که وقتی به وصف او میرسد از نسبت دادن هیچ شناعتی به او روگردان نمیشود، آن هم تنها به این دلیل که ایدئولوژیاش با او تفاوت دارد؟
فکر نکنید این اوصاف فقط به طایفهای بر میگرد که بدند یا بیخردند و متعصب. گمان نکنید که من و شما که احتمالاً خودمان را خیلی روشنفکر و باحال (!) تصور میکنیم از این آفت و مرض مصون هستیم. این مرض گریبان همهی ما را میگیرد منتهای نخوت همین است که این عیوب را در دیگران ببینی و سراغ بگیری ولی وقتی به خودت میرسد گمان کنی بهترینِعالم هستی و چیزی از مسلمانستیزی و مسلمانهراسی یا مثلاً همجنسگرا هراسی و شیعه یا سنیهراسی/ستیزی در تو نیست. آدمی مدام باید با خودش بجنگد. تا زنده هستی از این آفت ایمن نیستی. انسان بودن یعنی همین. یعنی مبارزهی دایمی. یعنی اینکه پیوسته گریبان خودت را بگیری که به دام تعصب و پیشداوری و نخوت و بیخردی نیفتی. بیخردی چیزی نیست که مال بیسوادان یا بیدانشان باشد. ای بسا عالم و دانشمند که عینیت مجسم تعصب و نخوت و بیخردی است. گاه روستایی سادهدل و بیسوادی صدها درجه انسانتر و پاکیزهتر و بیگرهتر از روشنفکر لاییک سکولار یا شیعهی پاکیزهی خالص راهیافتهای حقیقت و انسانیت را بهتر درک میکند. انسان باشیم.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 2 اردیبهشت، 1392 به قلم داريوش ميم
این مضمون پر مغز از ارتفاع در هستی نظر کردن، مضمونی است که از رندان و حکیمان گرفته تا عارفان و صوفیان به زبانهای مختلف از آن سخن گفتهاند. حق این است که این معنا، ولو زاویهی نگریستن به آن متفاوت باشد، ملتقای عارفان دینورز و حکیمانی است که چه بسا اعتباری برای حیات پس از مرگ قایل نیستند. اینکه به حیاتی پس از مرگ قایل باشی یا نباشی، کمترین تفاوتی در مهابت و گریزناپذیری فنا و نیستی و خاک شدن نمیگذارد. اما همین نقطهی کانونی، همین نقطهی عزیمت است که میتواند حیات آدمی را به نحوی فربهیافزا رنگآمیزی کند و نورانیتر کند. عجیب این است که یادآوری این واقعیت مهیب، این «هادم اللذات»، خود رنج است و رنجآور ولی از این رنج، لذت و شادی برگرفتن، بیشک پختگی میخواهد و سلوک.
این رباعی خیام که:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حل معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
رباعی نابی است. مضمونی معرفتی دارد. حکایت از تعلیق آدمی در وادی شک است. طعنهای است در یقین موهوم آدمی؛ که به باور من نکتهای است ارجمند و انسانشناسانه. اما از این رباعی اگر سه مصرع نخستاش هم نمیبود، همان مصرع واپسین به قدر کافی مهیب است. مانند صاعقهای بر آدمی فرود میآید: چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من! این تکمصرع به تنهایی واجد معناست: این پردهی هستی که فرو افتد، دیگر نه تو خواهی ماند و نه من. وقتی من نیست باشم یا تو نیست باشی، یا هر دو نیست باشیم، دیگر چه اهمیت دارد؟ غم چه چیزی را باید خورد؟! از چه باید رنجید؟ بر چه باید خشم گرفت؟ و «چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»، مکمل این معناست. این اندازه برای ما محرز است که «آخرالامر گل کوزهکران خواهی شد»، پس انگار که این واقعیت هماکنون رخ داده است، پس خوش باش! «رخام را بوسه ده، اکنون همانیم»!
کاش مرگ نبود. کاش نیستی نبود. ولی اگر مرگ و نیستی نبود، کدام آینهای این اندازه برای آدمی معرفتافزا و بهجتآفرین میشد؟
[تذکره] | کلیدواژهها: