اجتهاد در مقابل نص؟

ویرایش دوم
حمید دباشی، در صفحهی فیسبوکاش، در پاسخ به اقتراحی – که از فحوای کلاماش به روشنی بر میآید صمیمانه و دوستانه و با لحنی خودمانی نوشته شده – یادداشتی نوشته دربارهی این ماجرای «آزادیهای یواشکی» (حالا هر چه هست، خوب یا بد). مهدی پرپنچی – که عالم و آدم میدانند که یک شخص نیست در اینجا و در مقام گویندهی خبر بیبیسی فارسی شناخته میشود – عبارات حمید دباشی را به صراحت تفسیر و تأویل کرده است و از آن عنوانی بیرون کشیده که هیچ نسبتی با نص عبارات، مضمون و حتی «روح مطلب» و «جان کلام» دباشی ندارد.
عین عبارات دباشی اینهاست:
«امروز این خواهر ما کله سحر ایمیل زده بود میپرسید: “برر جان –شما در این مورد چی گیدی؟ خیلی کنجکاوم بدونم”–منظورش این داستان “آزادیهای یواشکی بود”– عزت این آبجی ما هم نه فقط بر من که بر همه ملت ایران واجبه –بنا بر این ما هم گفتیم چشم و براش نوشتیم:
“بین خواهرجان از قدیم گفتن پریرو تاب مستوری ندارد –درست؟ خاصه بقول مولای روم در وقت بهارو ضیمران که این مادر زیبا و با هوش ما طبیعت (کارش درسته بجان عزیزت) امر به کار خیر و بعله برون میفرماد و جهان پر از وعده های شیرینی خورونه –این بچه های ما مگه چی از گل و بلبل و زنبور عسل کم دارند؟ هان؟ هیچی–تازه این بچه ها بچه های خلف حافظ و فروغ و شاملواند دیگه –همشون هم همسن و سال و حتی بعضا شبیه پردیس دختر خود من میمونند وجملگی پر از کمالات و بقول مادرم دم بخت–خداوند او و جملگی رفتگان شما رو هم بیامرزه –درست؟ حالا این وسط یک قلقلکی هم به بنیان سست قدرت اون جمهوری کذایی میشه خوب بشه –عیبش اونه موقعی که این بی بی سی فارسی بی سیرت ورمیداره اینو خبر میکنه و چه بسا کار دست این بچه ها بده –باور کن دیگه من از اسم این “بی بی سی فارسی” هم کهیر میزنم و از اون چهار دفعه و نصفی هم که پذیرفتم برم اونجا پشیمونم –تک تک آدمهای بسیار محترم و موجهی در بینشون هست ولی کل سیستم فاسده –اینکار این بچه های ما اسمشو گذاشتن چی “آزادیهای یواشکی” درست؟ یواشکی یعنی چی –یعنی “یواش” بعلاوه یک کاف تصغیر یعنی حتی یواشتتر–باضافه یک “یای تحبیب”– یعنی یک نجوای شیرین تصویری– درست؟ کارشون هم درست بوده و توی شبکه های اجتماعی بوده –بهترین منبع خبرش هم صفحه فیس بوک این خواهر کوچک ما (همولایتی تو) مسیح خانم علینژاده که خدا عمر و عزت و تعداد این “لایک” های فیس بوکش رو حتی از جواد آقا ی ظریف هم رو روز به روز بیشترکنه –بنا بر این اگر این ملت ما رو این “صدا و سیما” و “بی بی سی فارسی” لاکردار به حال خودش بذاره والا با مادر ما طبیعت تبانی میکنند کارشونرو میکنند –بنا بر این زنده باد آزادیهای یواشکی قایمکی –چرا چونکه . . . قطره قطره جمع گردد آنگهی دریا شود . . . عزتت پایدار –یک مخلص خارج از بند ٣۵٠ داری اونهم منم . . .”».
عنوانی که مهدی پرپنچی به این عبارات داده این است: «حمید دباشی: فصل بهار است و این زنان به اقتضاى طبیعت و «کار خیر و بعله برون» و «وعدههای شیرینیخورون» و برای جفتیابی، حجاب از سر برداشتهاند».
کمی جملات را ساده کنید. پرپنچی مدعی است که دباشی گفته است: «زنان… برای جفتیابی حجاب از سر برداشتهاند». بعد از اعتراضهای اولیه به مهدی پرپنچی، او در پاسخ توضیح زیر را در صفحهی فیسبوکاش آورده است:
«ساعتی پیش در این صفحه، نظرات نسرین ستوده و حمید دباشی درباره «آزادیهای یواشکی» به اشتراک گذاشته شده بود. تعدادی از دوستان، تیتر انتخاب شده برای مطلب آقای دباشی را تحریف سخنان ایشان قلمداد کرده و سوالاتی را در این باره مطرح کردند.
اگر با کلیک روی لینکی که به اصل مطلب آقای دباشی داده شده بود، آن را خوانده باشید، کلیدواژهها یا جملات کانونی آن از این قرار است:
(«پریرو تاب مستوری ندارد»، «خاصه در وقت بهار و ضیمران که این مادر زیبا و با هوش ما طبیعت، امر به کار خیر و بعله برون میفرماد و جهان پر از وعده های شیرینی خورونه –این بچه های ما مگه چی از گل و بلبل و زنبور عسل کم دارند؟»، «جملگی پر از کمالات و دم بخت». «حالا این وسط یک قلقلکی هم به بنیان سست قدرت اون جمهوری کذایی میشه خوب بشه»، «والا با مادر ما طبیعت تبانی میکنند کارشون رو میکنند».)
از اتهامات و توهینهای آقای دباشی که بگذریم، این لب لباب چیزی است که ایشان درباره صفحه «آزادیهای یواشکی» نوشتهاند. از آن جایی که این جملات فارسی است، تبعا [هکذا در اصل!] نیازی به ترجمه و تفسیر ندارد. طبق این متن، آقای دباشی معتقدند این زنان، «پریرویانی» هستند که «تاب مستوری» ندارند و به اقتضای «طبیعت» و برای «امر خیر» خودنمایی کردهاند و کارشان از دید آقای دباشی، حکایت «گل و بلبل و زنبور عسل» است که به حکم غریزه، لابد در کار جفتیابی و گردافشانی هستند. به گفته آقای دباشی اگر «در این وسط یک قلقلکی هم به بنیان سست قدرت» بشود باکی نیست.
تیتری که برای مطلب آقای دباشی انتخاب شده بود از این قرار است: (حمید دباشی: فصل بهار است و این زنان به اقتضاى طبیعت و «کار خیر و بعله برون» و «وعدههای شیرینیخورون» و برای جفتیابی، حجاب از سر برداشتهاند).
از کسانی که معتقدند این تیتر، تحریف سخنان ایشان است ممنون میشوم با استفاده از جملات و کلمات خود ایشان، نشان دهند که روح آن مطلب و جان کلام آقای دباشی، چه چیز دیگری بوده است؟ گروهی نوشتهاند قصد آقای دباشی، تایید صفحه «آزادیهای یواشکی» بوده است و نه انتقاد. امیدوارم این دوستان توجه داشته باشند که در انعکاس نظرات ایشان، هیچ دخل و تصرفی صورت نگرفته و خلاصه حرفشان همراه با لینک به متن کامل منتشر شده است بنابراین داوری درباره این که آن مطلب، تایید یا تکذیب «آزادیهای یواشکی» است، با خواننده است.
درباره گفتههای ایشان در باب ارزش خبری صفحه فیسبوکی «آزادیهای یواشکی» هم کافی است توجه داشته باشیم که درباره آن، قبل از بیبیسی (تاکید میکنم قبل از بیبیسی)، دهها رسانه معتبر جهان به زبانهای مختلف، خبر تهیه و منتشر کردهاند. بنابراین قضاوت ایشان درباره این که این ماجرا نباید خبری میشد، قاعدتا برای بسیاری از رسانههای معتبر جهان قابلیت پذیرش نداشته است.»
چند نکته را در حاشیه مینویسم (و بر شیطان لعنت میکنم تا عطای این ماجرا – و ماجراهای دلآزار – را به لقایشان ببخشم).
۱. دباشی در متناش تعریضی دارد، بلکه طعنهای دارد گزنده به بیبیسی فارسی. و این نکته بسیار بسیار مهم است. مهدی پرپنچی دستکم برای دفع این شبهه که دست بردن در عبارات دباشی ممکن است در واکنش به طعنهی گزندهی دباشی – که به نظر من به جاست – باشد، خوب بود چند بار عباراتاش را سبک و سنگین میکرد تا نتیجهاش این نشود.
۲. جملهی دباشی – که مستمسک آن تأویل غریب مهدی پرپنچی شده است – این است: «در وقت بهارو ضیمران که این مادر زیبا و با هوش ما طبیعت (کارش درسته بجان عزیزت) امر به کار خیر و بعله برون میفرماد و جهان پر از وعده های شیرینی خورونه –این بچه های ما مگه چی از گل و بلبل و زنبور عسل کم دارند؟». صورت ساده شدهاش این است: «مادر… طبیعت… امر به کار خیر و بعلهبرون میفرماد…». عبارت مهدی پرپنچی – حتی بدون سادهسازی! – این است: « این زنان به اقتضاى طبیعت و «کار خیر و بعله برون» و «وعدههای شیرینیخورون» و برای جفتیابی، حجاب از سر برداشتهاند». مهدی پرپنچی با این متن دقیقاً چه کرده است؟ کلمات و واژههای قسمتهای مختلف متن را داخل دیگی ریخته است و چند بار همزده، نتیجهاش این شده که با چسباندن کلمههای مختلف جاهای متفاوت متن، و افزودن چاشنی تفسیر و تأویل، به جای «طبیعت» گذاشته است «زنان»! بله، در متن دباشی، حکایت از این هم هست که «پریرو تاب مستوری ندارد» (که نه چیز غریبی است نه چیز تازهای؛ ادبیات ما مشحون است از وصف جمال!). و سخن از این نیز رفته است که «جملگی پر از کمالاتاند» و «به قول مادرم دم بخت» (این «به قول مادرم» هم ایضاً مهم است). اما این عبارات را با صد من سریش هم نمیتوان چسباند به اینکه دباشی مدعی است این «آزادیهای یواشکی» به خاطر این است که این زنها دم بخت هستند و میخواهند جفت پیدا کنند. به فرض هم که چنین باوری داشته باشد – که اصلاً هر انسان مستقل و آزادی حق داشتن استقلال نظر دارد – تنها وقتی میتوان این را به او نسبت داد که عین این عبارات را نوشته باشد.
۳. دم خروس کجا پیدا میشود؟ اینجا: «از اتهامات و توهینهای آقای دباشی که بگذریم»! بله؟ «…که بگذریم»؟ شما قرار بود متن را روایت کنید و برایاش تیتر درست انتخاب کنید یا قرار بود به آن به اصطلاح «اتهامات و توهینها» جواب بدهید؟ اگر فکر میکنید توهین کرده به شما، یک مطلب مستقل بنویسید در پاسخ به آن به اصطلاح «توهین»ها. نمیشد؟ یا قرار است به یک تیر چند صد تا نشان بزنیم و همینجوری مشتمشت مغالطه در کار کنیم که مخاطب نفهمد بالاخره شما قرار بود پاسخ به اصطلاح «توهین» دباشی را بدهید یا سخن او را «نقل قول» بدون تحریف و اعوجاج کنید یا قرار بود به مقتضای «زدی ضربتی ضربتی نوش کن»، حرفاش را چنان بگردانیم که باعث شود مردم او را به انگشت نشان بدهند و بگویند: «آهای فلانی چه سکسیستی حرف زده»؟ آخر کدام آدم عاقلی اگر بخواهد حرف سکسیستی و ضد زن بزند، از دخترش مایه میگذارد؟! هان؟
۴. مهدی پرپنچی از مخاطباش تقاضا میکند که بیاید و «روح آن مطلب و جان کلام آقای دباشی» را به او نشان دهند. یعنی که منِ پرپنچی کوشیدهام تا – از نظر خودم – روح مطلب و جان کلام را بگذارم جلوی شما. درست است؟ خوب اگر شما کارت بیرون کشیدن روح مطلب و جان کلام است، دیگر چرا دو خط پایینتر سخن خودت را نقض میکنی و میگویی: «در انعکاس نظرات ایشان، هیچ دخل و تصرفی صورت نگرفته»؟! واقعاً؟ «هیچ دخل و تصرفی صورت نگرفته»؟ یعنی حتی شما به جای «طبیعت» نگذاشتهای «زنان»؟ این قسمت کار اظهر من الشمس است. یعنی کذب است دیگر. دخل و تصرف صریح و عریان صورت گرفته. اما، هر کوششی برای ارایهی روح مطلب و جان کلام کسی – خواهی نخواهی – مسلتزم یک جور دخل و تصرف است دیگر. تأویل یعنی همین. هرمنوتیک (شما کوتاه بیایید بگذارید سادهاش کنیم) همین است که «نص» کلام مقابل «تأویل» آن قرار بگیرد. پس، مقرر شد که بله، بر خلاف از این شاخ به آن شاخ پریدن دوستمان مهدی پرپنچی، دخل و تصرف صورت گرفته ولی فعلاً ادعا میکنیم صورت نگرفته! حبذا امانت در نقل قول!
۵. چیزی که کار را خرابتر از اصلاش میکند این است که مهدی پرپنچی در انتهای توضیحاش میگوید که اصلاً اعتراض آقای دباشی به اینکه چرا این خبری شده بیجاست! او میگوید این کار «ارزش خبری» دارد نشان به این نشان که قبل از بیبیسی فارسی فلان و بهمان رسانهی خارجی آن را پوشش داده. انگار از ابتدا بحث حمید دباشی دربارهی «ارزش خبری» آن بوده! انگار در همین متن، در انتهای همین متن، حمید دباشی ننوشته است: «یک مخلص خارج از بند ٣۵٠ داری اونهم منم»؛ خوب شما که «تأویل» بلدید، چرا اینجا حجاب نص عبارت جلوی چشمتان را میگیرد؟ حمید دباشی – چنانکه از متن پیداست – میگوید مشکلی ندارد با اینکه این خانمها یواشکی یا هر جوری حجابشان را بردارند (اصلاً میگوید بردارند «قلقلکی» بدهند به نظام) ولی حواستان باشد باعث نشوید کار نتیجهی عکس بدهد و به جای اتصال «آزادی یواشکی» به طعم آزادی واقعی و پایدار، همین آزادی نصفهنیمه از شما سلب شود (این است تأویل آن «بند ۳۵۰»؛ یعنی که هنری نیست من در فراغت و امنیت و آسایش برای مردم نسخه بپیچم و یک روزش را هم نتوانم هزینهای برای آن بدهم). اینجاست که بیبیسی فارسی – نه، مهدی پرپنچی – احساس میکند باید تمام قد بایستد و بگوید آقا کار ما «ارزش خبری» داشت! من و شما خیلی خوب میدانیم، رسانهها هم – از فارسیزبان و غیر فارسیزباناش – تاریخ دارند و نمونههای بیشماری داریم از اینکه گاهی «ارزش خبری» در تضاد و تعارض کامل با اولویتهای بسیار مهمتر انسانی قرار میگیرند. یک نمونهی دراماتیزه شدهی آن دو سه قسمت اول فیلم «جانسخت» است که بروس ویلیس در آن بازی میکند. خبرنگاری که همیشه «ارزش خبری» برایاش مهم است، جان آدمهای زیادی را به خطر میاندازد و خوب در فیلم همه میتوانند ببیند آخر قصه چه میشود! عرضام این نیست که لزوماً این قصه همان است؛ میخواهم بگویم این عین مغالطه است که «ارزش خبری» را فرو کنید توی چشم آقای دباشی و مدعی شوید اصلاً با همین دلیل ما حتی حق داریم نص سخن دباشی را تحریف کنیم!
حرف زیاد است. حوصلهی من کم، حوصلهی مخاطب هم خیلی خیلی از من کمتر. خیر الکلام ما قل و دل.
[از رسانهها] | کلیدواژهها: , آزادی يواشکی, بیبیسی فارسی, تأويل, تحريف, حميد دباشی, رسانههای فارسی, مسيح علینژاد, مهدی پرپنچی, هرمنوتيک
سیل خیز از نظرم، رهگذری نیست که نیست
شرح و بیان ندارد.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , حافظ, خلج, راستپنجگاه, شجريان, لطفی, محمدرضا لطفی, چشمهی نوش, کنسرت پاريس
سلامت همه آفاق…

۱. بدیهیترین چیزی که به ذهن هر انسان منصف و سالمی میرسد این است که «آنکه او امروز در بند شماست | در غم فردای فرزند شماست» و این «شما» آن زندانبان و آن آمر حبس و حصر است. پس تمامی مسؤولیت هر حادثهای که بر آن زندانی عزیز، آن یوسف قبادریدهی غیرت برادران، یکسره بر دوش هماوست. اما آنچه که این روزها خبرش میرسد نباید خلاصه شود در مرثیهسرایی یا نوحهخوانیهای عاطفی و شعرهای سوزناک سرودن. کار ما، کار آزادی و آزادیخواهان و عدالتجویان، از نق و ناله پیش نمیرود.
۲. اما میرحسین موسوی بیمار است؟ لابد تناش به عارضهی جسمانی مبتلاست. کم یا افزون، بیگمان رنجی عارض تنِ او میشود. نکته اما ظریفتر از این حرفهاست. آنها که از میان دوستداران او ناله به عرش میرسانند، نباید از یاد ببرند که در این سرزمین آنکه از همهی ما سالمترست بیگمان همان میرحسین موسوی است به یک دلیل بسیار روشن: او تن به ظلم نسپرده است. او سر تسلیم در برابر بیداد فرو نیاورده است (نشانه ی روشناش نامهی آیتالله حائری و حمله به زندانیان اوین است). یعنی در اندیشه و روان میرحسین موسوی عدالت و آزادی همچنان یکپارچه و درست و سالم باقی مانده است. ما بیگمان بیشتر آسیبدیدهی این آفتایم تا او. دغدغهی سلامت جسم موسوی نباید ما را از این نکتهی مهم غافل کند که ایران همچنان زندانی است بزرگ برای یکایک ما. ایران همچنان آفتزده است و مردماناش رنجور ستم و بیداد. هر اندازه هم که روزنههایی از امید و تدبیر گشوده شده باشد، باید به یاد داشت که در حصر بودن موسوی و رهنورد و کروبی نمادی است از آن زندان بزرگتر.
۳. این اخبار پیش از این هم بوده است و تا روزی که این بند گسسته شود و حبس شکسته، باز هم از این اخبار خواهند بود. چیزی که ما نباید از یاد ببریم این است که سخن همگی ما همان است که بود: برای بازگشت عزت و آزادی کافی است دیگر به مردم بزرگی نفروشند و دروغ نگویند. کافی است کمی خویشتن خویش را – آن زندانبان و زندانبانان فرودست و زبردست – در آینه ببینند. درد موسوی و ما، درد آنها نیز هست اگر نیک بنگرند. پس سلامت موسوی، تنها سلامت موسوی نیست. سلامت ما نیز هست. سلامتِ دشمنان و بداندیشان او نیز هست. درد موسوی، درد انسان است نه درد منصب و مسند.
۴. اول و آخر کلام آنکه این سیاست فربهی را که موسوی مسیرش را در ایران تغییر داد نباید با شاعرانگی خالی از حکمت و فرزانگی یا مرثیهسرایی و ناله و اندوه، به سیاستی روزمره و مبتذل تبدیل کرد. لازمهی این کار خودشناسی است: چو موج مستِ خودی باش و سر به توفان کش | تو را که گفت که بنشین و پا به دامان کش. در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حبس, حصر, سلامت, ميرحسين موسوی
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش!
آنچه که این روزها در ایران اتفاق میافتد یک گرهگاه ساده و مهم دارد: اتوریته. در سالهای اخیر، بنیانهای اتوریتهای که هر نظام سیاسی در هر جای دنیا به آن نیازمند است، در ایران به شدت، عمدتاً به خاطر سوء تدبیر حاکمان (و البته عوامل متعدد داخلی و خارجی) آسیب دیده است. در این سالها، هر اتفاقی را میتوان در پرتو همین فرسایش همزمان اتوریته و مشروعیت فهمید.
۱. به زندانیان سیاسی در اوین حملهای وحشیانه میشود. این رفتار خلاف هر قاعده و قانونی است و یک معنا بیشتر ندارد: کینتوزی و ابراز خشم و نفرت. ابراز خشم، محصول استیصال است. یعنی هر راه دیگری را آزمودهاند و ناکام ماندهاند. در فضایی که همیشه آسیبپذیرترینها، کسانی که دستشان از همه جا بسته است، ضعیفتر یا گوشهگیرتر از همه هستند، آماج آسیب میشوند، یعنی حاکمان و بازیگردانان آن فضا از عجز رو به ضعیفآزاری آوردهاند. دستشان به آن نمیرسد که زورمندان صاحب اعتبار و مشروعیت در برابرشان سپر بیندازند، گوشت و استخوان محبوسان را لای گازانبر عسسان و محتسبان میگذارند.
۲. در همین روزهاست که آیتالله حائری شیرازی نامهای خطاب به موسوی و کروبی مینویسد که حقیقتاً باید در تاریخ ثبت شود. نامهای است عجیب از بسیاری جهات. پریشانی و استیصال در سطر به سطر آن موج میزند. اول و آخر کلام این است که ما (حاکمان)، شما دو تن را به خاطر تن نسپردن به رأی عالی نظام در نزاعی که ما خود پیشتر حکمیت آن را به عهده داشتیم (و از نظر شما، ما نیز از متهمان دعوا بودیم)، به حصر افکندهایم. امروز همچنان میبینیم که آنچه میخواستیم تأمین نشد (و آنچه میخواستند برکشیدن احمدینژاد نبود بلکه حفظ و استمرار اتوریته و مشروعیتی بود که از همنشینی با احمدینژاد آسیب دید). حالا از این دو توبه میخواهند. از فحوای نامه و حوادث پیرامونی میتوان دریافت که این دو تن بر همان عهد نخستین ماندهاند و در واقع نامهی آیتالله خبر از کوششی ناکام برای تسلیم کردن آن دو تن میدهد. از همه عبرتآموزتر این بند از نامهی آیتالله است: «خیلیها با پافشاری بر امر باطلی از دنیا رفتند و حتی بعد از مرگشان هم تاکنون خوشنام ماندهاند و شاید مردمی هم آرزو دارند در قیامت همنشین اینان باشند اما چیزی جز جایگاه عذاب نصیب ایشان نخواهد بود. شما این مطلب را با جان و دل قبول دارید. باید از این محبوبیتهای پس از مرگ ولو چندین هزار ساله باید به خدا پناه برد!!». این بندها، از هر شرح و تفسیری مستغنی است. به زبان حال میگوید: ما هر چه در توانمان بود کردیم که آن اتوریته و مشروعیت را بازسازی کنیم و حتی با دست نبردن در انتخابات بعدی کوشیدیم این وجههی آسیبدیده را ترمیم کنیم و نشد. اما شما با تمام این تنگنای حصر، همچنان از موضع خویش فرود نیامدهاید ولی محبوبیتتان مضاعف شده است.
۳. درست همین امروز، عضو جمعیت ایثارگران خطاب به خاتمی میگوید: «گفته میشود که خاتمی قصد اظهار ندامت و پشیمانی از اقدامات خود در سال ۸۸ دارد که اگر چنین پشیمانی برای او حاصل شده بهتر است صریحا اعلام کرده و تبری خود را از شعارها و رفتارهای ساختارشکنانه بیان کند». و در خلال همان سخنان، لحن تحقیرگرانهای مشابه با لحن حائری شیرازی خطاب به موسوی دارد (لحن تحقیرگری که در واقع لحن استیصال سرگردنهبگیری است که نتوانسته حریف عزت و وقار مخاطباش شود و به سوی پرخاش و دریدگی رفته است): «خاتمی کوتاهقدی خود را در فتنه ۸۸ نشان داده چرا که وی و همفکرانش در سال ۸۸ با اقدامات خود استقلال و جمهوریت نظام را زیر سؤال بردند». پر پیداست که در این تحلیل «کوتاهقد» دقیقاً چه کسی است!
۴. حسین نورانینژاد به میل خویش از میانهی تحصیلاش در خارج از کشور – و او قانوناً پیش از این از کشور خارج شده بود – به ایران برگشته بود تا پسر نوزادش را ببینید. هیچ بیمی نبود که او از کشور بگریزد و بیشک هر گاه احضارش میکردند به پای خود به محضر همان دادگاه نظام میرفت. او را نیز از منزلاش بیرون میکشند و چنان با او رفتار میکنند که گویی هر لحظه قصد گریز دارد! اینها همگی نشانهی آشفتگی و استیصال است. اما چرا؟ چه اتفاقی دارد میافتد که تمام اینها همزمان شده است؟
گلوگاه این نزاع دو زمینهی اصلی است که به همان مسألهی مشروعیت و اعتبار حکمرانان بر میگردد. یکی مسألهی فرهنگ است (و اینجا مسألهی «زن»، مسألهی روزی است که یک سوی آن رهبر کشور است و سوی دیگرش هاشمی و روحانی). دیگری مسألهی رفع حصر است (که باز هم در آن پای همان تقابل پیشگفته مطرح است).
نکته این است که این تقابل مصنوعی است و واقعی نیست. این تقابل میتواند رخ ندهد. ضرورتی ندارد پیروزی یکی، شکست دیگری باشد. ضرورتی ندارد رفع حصر یا نرمش با زندانیان و حتی عفو آنان، مترادف با شکست و خفت نظام باشد. سؤال این است که چه کسی سود میبرد از تداوم بخشیدن به این تقابل؟ مسأله این است که آن جناحی که در انتخابات ۹۲ شکست خورد، توان هضم بیش از این را ندارد. این «حماسه»، حتی به رغم صحه گذاشتن رهبر کشور بر آن، بر آنها گران آمده است. از سوی دیگر نشانهی این نیز هست که پشت پرده بیشک کوششهایی برای بازگرداندن آب رفته به جوی انجام شده است (و همین است که از مابینالسطور نامهی حائری شیرازی و سخنان عضو ایثارگران بیرون میزند). لاجرم تاوان این کوشش را زندانیانی میدهند که دستشان از همه جا کوتاه است و کسانی که بارها حسن نیت و سلامت و صداقتشان را و وفاداری و پایمردیشان را برای خدمت به کشورشان نشان دادهاند.
این آتشافروزیها مصنوعی است. حکایت از اتفاق دیگری دارد که در جای دیگری رخ میدهد و چه بسا تمام اینها برای منصرف کردن افکار عمومی از ماجرایی است که جای دیگری در جریان است. آنچه کلیدی است این است که در این تلاش ناکام برای ترمیم آن مشروعیت، آن مدعیان ناصادق و حامیان کذاب نظام، روز به روز استوارتر تیشه به ریشهی آن نظام میزنند و به جای ترمیم آن مشروعیت، جویباری را که در آن میتوان خردمندی و حکمت روان کرد، گلآلود میکنند. طرفه این است که کلید این نزاع ظاهراً «فرهنگ» است اما تنها چیزی که در حوادث پیرامون این نزاع نمیتواند دید، فرزانگی و فرهنگ و فرهیختگی است. نماد آشکار غیبت و تیرگی فرزانگی و فرهنگ همینهاست که در اوین رخ داده است و در نامهی آیتالله و سخنان عضو جمعیت ایثارگران آشکار است. در این نظام اگر قرار باشد فرهنگ پا بگیرد، فرهنگی که کسانی چون حافظ و مولوی و عطار و سنایی و ابوسعید ابوالخیر در سایهی آن بالیده و بلکه خود این درخت تناور را آبیاری کردهاند، از همینجا باید شروع کرد. مدافعان و مروجان فرهنگ نمیتوانند خود پشمینهپوشانی تندخو باشند که از عشق و آدمیت بویی نشنیدهاند و سر تا پا خشم و خشونت باشند. اتوریته و مشروعیت را هم میتوان با ترویج فرهنگ و پرهیز از خشکدماغی زاهدانه و خشم و کوتهفکری ترمیم کرد، نه با دریدن و سوختن و شکستن:
چو دور دور تو باشد مراد خلق بده
چو دست دست تو باشد درون کس مخراش
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , اتوريته, استيصال, اوين, جنبش سبز, حسن روحانی, سيد محمد خاتمی, مشروعيت, مهدی کروبی, میرحسين موسوی
سعدیانه

این از کارهای قدیمی است گویا که از روی صفحهی گرامافون پیاده شده است. سایه غزلهای سعدی را با آهنگ فریدون شهبازیان میخواند. سایه وقتی غزل سعدی را میخواند انگار غزل خودش را دارد میخواند. لحن و آهنگ همان است که هنگام خواندن شعر خودش دارد. شعر خواندن هر شاعری امضای خاص دارد. این هم امضای سایه است.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/04/Sayeh-Sadi-Shahbazian.mp3]
[شعر] | کلیدواژهها: , سایه, سعدی, غزل, فريدون شهبازیان, ه. ا. سايه
ما را به چه – به که – میفروشی ای یار؟!
پیغام روشن بود و بیابهام – و همچنان هست – که او به آنها ستم نکرد بلکه خودشان با خویشتنِ خویش دشمنی ورزیدند. خودشان جفا کردند به خویشتن. راه برایشان گشوده بود؛ راه صدق و راستی. راه یکرنگی. و او مدام میپرسد که مرا به چه و به که میفروشی؟ فردا که گرفتار آمدی، آیا کسی جز من تو را خواهد ماند؟ از میان این خیل «یاران» یکی تنها دو گام آن سوی امتحان، آن سوی واقعه، نه حتی آن سو، که حتی دو گام پیش از واقعه با تو خواهند بود؟ یا تمام این جهان خیال است و بس؟ «ای دوست نترسی که گرفتار آیی»؟
میگویند این صلات، این صلت و این وصال، نهی میکند از فحشا و منکر. میگوید که از مقام و جایگاه خداوند خویش که پروا کردی و خویشتن را بازداشتی از آنچه اکنون هوسات تو را به آن میخواند، بهشتی در کف خواهی داشت. ولی این صلات، چیزی است ورای این خم و راست شدن. چیزی است آن سوی زاهدی یا تشرع. حکایتی است از اخلاص. از وفا. از نگاه داشتن حریمها و حرمتها. حکایتی است از مروت. یعنی یوسف خویش را ارزان مفروش! یعنی با ما، بر سر ما، معامله مکن.
آدمی چه آسان اسیر توهم امنیت میشود. چه آسان فراموش میکند که این مهلت به طرفه العینی ممکن است تمام شود. حلم او را آزمون کردن و به مبارزه گرفتن، عاقبتاش استمرار معاملهی ستاریت نیست؛ گام به گام نزدیک شدن به دریده شدن آن پردهی ستر است – آن پردهپوشی دو جانبهای است که از یکسو از تو آغاز شده و از سوی دیگر او مجالاش را فراهم کرده و صبر میکند بر آن. آدمی را گریبان خواهند گرفت: «فَکُلًّا أَخَذْنَا بِذَنبِهِ»؛ دیر یا زود هر یک به شکلی و نوعی.
ماجرا کوتاه… راه را دور میروی، دور میکنی، ای یار! او میبیند؛ ولو تو سر در برف فرو کنی! ما شاید نبینیم یا نخواهیم ببینیم و بدانیم ولی او میداند. میان تو و او سرّی است که او بخواهد پرده از آن خواهد انداخت و آنگاه حقیقت مثل آفتابی خواهد درخشید! و آنجا، »شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد». آنجاست که قدرِ صدق و راستی آشکار میشود. اهل صدق و وفا در این میانه زیان نخواهند کرد. اهل جفا آیا لطف عمیم و رحمت واسعه را خواهند دید؟ میگوید: «فَمِنْهُم مَّنْ أَرْسَلْنَا عَلَیْهِ حَاصِبًا وَمِنْهُم مَّنْ أَخَذَتْهُ الصَّیْحَهُ وَمِنْهُم مَّنْ خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ وَمِنْهُم مَّنْ أَغْرَقْنَا وَمَا کَانَ اللَّـهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَلَـٰکِن کَانُوا أَنفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» یعنی از میان این ظالمان بعضی گرفتار این عاقب شدند. چه ضمانتی هست که من و تو در میان آن جان به در بردگان باشیم؟! آمدیم و غرقه شدی! آن وقت چه؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم | یا نامه نمیخوانی، یا راه نمیدانی.
وفا… وفا… وفات! وفای تو، یا وفاتِ من؟
فاصلهی ظلمات و نور…
سه چهار هفتهای پیش هوش و حواسام آمیخته با سورهی فاطر بود. گمان میکنم آیات اول این سوره را با صدای مصطفی اسماعیل میشنیدم (شاید هم منشاوی). الآن هر چه میگردم نمییابم فایلاش را. ولی اصل قصه نفس آیات است نه قاری. نشانه میگذارم برای اینکه دوباره برگردم به سراغاش. اما هر بار که میخوانی و میشنوی، چیز تازهای کشف میکنی. یادم هست برای یکی از جلسات تدریسام، آیهای در این سوره را میخواستم با دانشجویانام بخوانیم که بعد از پایان کلاس به صرافتاش افتادم و دیر شده بود. اما آیات دیگر این سوره همان حال و هوا را دارد (خصوصا این بخش پایین که پررنگ کردهام).
وَمَا یَسْتَوِی الْأَعْمَىٰ وَالْبَصِیرُ وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّورُ وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ وَمَا یَسْتَوِی الْأَحْیَاءُ وَلَا الْأَمْوَاتُ ۚ إِنَّ اللَّـهَ یُسْمِعُ مَن یَشَاءُ ۖ وَمَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِی الْقُبُورِ إِنْ أَنتَ إِلَّا نَذِیرٌ إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ بِالْحَقِّ بَشِیرًا وَنَذِیرًا ۚ وَإِن مِّنْ أُمَّهٍ إِلَّا خَلَا فِیهَا نَذِیرٌ
[audio:http://malakut.org/quran/035.mp3]
(سورهی فاطر با صدای شاطری)
[واقعه] | کلیدواژهها: , شاطری, شريعت, علم, فاطر, قائم, قرآن, قيامت, نذير
ز درخت بس بلندم…
درخت چیز عجیبی است. وجود عجیبی است (نه که «موجود» عجیبی است؛ وجود عجیبی است). بیهوده نیست درخت با معرفت و با حیات نسبت دارد. درخت معرفت، همان درختی که آدم را از آن بهشت بیرون کرد. درختی که آدمی را به زمین آورد؛ درختی که خود از زمینی میروید که زمینهی شناخت و مادر حیات است. درختی که در زمین است اما دست به سوی آسمان دارد. درختی که با دانش، با حیات، با دعا، با عروج و با زایندگی نسبت دارد. درخت پاک. شجرهی طیبه. «و لا تقربا هذه الشجره»، مبتداست و منتها «فتکونا من الظالمین». اما چرا چشیدن آن میوه، تقرب به آن درخت، همعنان با ظلم شد؟ چه ظلمی؟ «و بازداشت ایزد تو مر آدم را از آن درخت، مثل بود بر بازداشتن مرو را از برهنه کردن باطن». و اینجاست که سرّ قیامت آشکار میشود و تفاوت میان قیامت و اباحت.
«ابلیس مر آدم و حوا را چنین گفت که خدای مر شما را از این درخت باز نداشت مگر از بهر آنکه شما هر دو فرشته خواستید گشتن از خوردن آن یا همیشگی خواستی یافتن و سوگند خورد ایشان را که من شما را نصیحتکنندگانم. و معنیاش آن بود که ایشان را چنین گفت که حد عمل و فرائض همه رنج و سختی است و اگر از عمل دست بازدارید و به علم مشغول شوید، اندر حد فرشتگی رسید و از کار برسید و نیکو گردانید نزدیک ایشان اباحت کردن و گذاشتن عمل و امید دادن ایشان را که شما به دست باز داشتن از عمل باقی گردید همچون فرشتگان تا به گفتاری از حد پیامبری بگذشتند که بدیشان داده بود و اندر حد خداوند قیامت شدند که ایزد تو آن را از ایشان بازداشته بود…».
شگفتانگیز است که درخت، با قیامت نسبت دارد. درخت با بهار نسبت دارد. بهار رویی با مسیح دارد و قائم. رویی دارد با برآمدن جانها از گور تنها. رویی دارد با زنده شدن به دانش و معرفت. «استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم»، حکایت قیامت است؛ دعوت قیامت است. بانگی است برای برانگیختن. قائم، اسرافیل وقت میشود که «مرده را زیشان حیات است و نما». و این همه راز ریخته است در درخت. این همه معنا در یک کلمه، در یک وجود.
پ. ن. بهانهاش دیدن چندین بارهی این فیلم دارن آرونوفسکی، چشمه، بود.
[واقعه] | کلیدواژهها: , آدم و حوا, اباحت, اسرافيل, بهار, حیات, درخت, شریعت, قائم, قيامت, مسيح, معرفت
هیچ بر هیچ

فکر نمیکنم در روزگار معاصر، یعنی همین عصر تکنولوژی و وب و فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، وسوسهای قویتر و پرزورتر از نمایش خویش و میل به دیده شدن و مطرح شدن وجود داشته باشد. این وسوسه دامن بسیار کسان را که در دنیای ماقبل اینترنت – و در واقع ماقبل شبکههای اجتماعی – مهارشان بیشتر به دست خودشان بود، گرفته است. در میزان همهگیری و نفوذ و رسوخ این شبکهها همین بس که بسیاری از کسانی که امروز آلودهی آن شدهاند، حتی وبلاگ هم نمینوشتند. یک دلیل ساده و روشناش این است که شبکههای اجتماعی کار عرضهی نفس را بر آدمیان بسیار بسیار آسانتر کردهاند (و به همان اندازه میزان کنترل بر تولیدات و نمایشهای آدمی توسط گردانندگان این شبکهها و دولتها گسترش یافته است).
بیهوده حاشیه نروم. فکر میکنم شبکههای اجتماعی، بسیار چیزها به آدمی میدهند و بسیار چیزها را هم از او میستانند. بحث انتخاب هم شاید نباشد. بحث خوب و بد هم در میان نیست که بگویی شبکههای اجتماعی خوباند یا بد. شاید هیچ قاعدهی کلی وجود نداشته باشد. هر فردی، به تنهایی،چه بسا خودش فقط، میتواند تصمیم بگیرد که شبکههای اجتماعی، یا حتی کدام شبکهی اجتماعی و تحت چه شرایطی برای او مناسب هستند. با خودم که حساب میکنم گاهی اوقات فکر میکنم پرداختن به بعضی مسایل شبکههای اجتماعی – و درگیر شدن در بعضی بحثها، حتی وقتی که جنبهای علمی و آکادمیک هم پیدا میکنند – حیف است و بر باد دادن عمر گرانمایه. سؤال این است که آدمی – نه بگذارید بگویم «من»ِ گوینده – خودش را خرج چه چیزی میکند؟ آدم همیشه میتواند از خودش بپرسد که خودش را به چه چیزی میفروشد؟ گرفتیم که فلان سخن من و ما در بهمان فضا ناشنیده و نادیده ماند. آخرش چه میشود؟ بخت دنیا یا رستگاری عقبای ما در گرو مطرح شدن فلان نظر ماست؟ دنیا بدون ما از حرکت میایستد؟ زمین متوقف میشود؟ مثلاً کسانی که چند بار تجربهی ترک فیسبوک داشتهاند، احتمالاً میتوانند بهتر بگویند که با این ترک چیزی را از دست دادهاند یا به دست آوردهاند.
خیلی وقتها، در دنیای واقعی و در دنیای مجازی نیز، این بیت حافظ پیش چشمام بوده است:
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است | دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
این همان آدمی است که برایاش همصحبتی و همنفسی با یار – یار یگانهی واحد – به دو جهان میارزد: یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
اما همهی اینها به پای این بیت حیرتآور حافظ – که گویی تصویری رنگآمیزیشده از خیام است – نمیرسد:
جهان و کار جهان، جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق.
هیچ! ما که «چو خشخاشی بر روی دریا» هستیم و چه بسا همان هم در این بیکرانهی هستی نباشیم، کجای جهان را پر میکنیم با این حنجره دریدن و «روز و شب عربده با خلق خدا»؟ بگذار همه با خیالی که دارند خوش باشند. و کل حزب بما لدیهم فرحون. مشکل خیلی وقتها این است که زمین بازی و قواعد بازی در شبکههای اجتماعی را به جای اینکه ما تعریف کنیم، صاحبان شرکتهای بزرگ و در سطح پایینتر بقیهی کاربران تعیین میکنند. گویی در این میدان خودت چندان اختیاری نداری. گویی فضای مجازی عرصهی نبرد جبر و اختیار دوران مدرن است. خیلی وقتها کاری میکنی و چیزی میگویی و فکر میکنی با اختیار این کار را کردهای در حالی که کسی، چیزی، حالی، خیالی، وسوسهای پاسخی تو را گوشکشان میکشاند و خودت در این توهم و گمانی که چه عرصهی فراخی برای اختیار و اعمال فردیت آدمی. آخر قصه؟ هیچ، هیچ اندر هیچ! این «هیچی» بیشتر وقتی خودش را نشان میدهد که درگیر تجربههای وجودی باشی و ببینی که از فرش تا عرش نه در فضای مجازی و نه در فضای واقعیاش، «چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من»! اینها را اگر آدمیان با خودشان مرتب مرور کنند، کمی ملایمتر میشوند. از سرکشی و غرورشان کاسته میشود. متواضعتر میشوند. آن سختگیری و تعصب، آن خشم و خروش زبانهاش فرو مینشیند. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اختيار, ترک, جبر, حافظ, خيام, شبکههای اجتماعی, فضای مجازی, فيسبوک