ارادت و سعادت؛ نقیض قدرت و شقاوت
در این اتفاق اخیری که در ایران افتاده است (من ناماش را میگذارم اسنپگیت)، چیزی دوباره بر آفتاب افتاده که اگر خردمندی در میان زمامداران کشور بود باید نهیب میزد و جلوی آن را میگرفت. اما چنین اتفاقی نیفتاد و بعید است بیفتد به یک دلیل ساده: دیرزمانی است که زمامداری در ایران تداوم و بقای خود را نه در جلب قلوب و حکمرانی بر دلها و جانهای مردم بلکه در نشان دادن مشت آهنین و قدرتنمایی بر تنهای آنها میداند. و این همان خطای مهلک نظامهای خودکامه در طول تاریخ است (چه در روزگار مدرن چه در روزگار پیشامدرن). نام دیگری هم بر این کار هست (در قاموس قرآنی): فرعونیت. به این معنا: استخف قومه فأطاعوه!
این متن توییت دختری است که گرفتار قدرتنمایی رانندهی اسنپ و نظام مرتبط و متصل با این نمایش شده است: «اینجانب از راننده اسنپ، مجموعه اسنپ و تمام کسانی که خاطرشان به موجب جریان اخیر جریحه دار شده عذر خواهی کرده و اعلام می دارم به قوانین کشورم التزام و اهتمام دارم». این عبارات را باید با دقت و درنگ خواند. کوتاه است. چند بار باید خواند. مضموناش اعتراف است. پشیمانی است. توبه است. از تکتک حروف آن یک چیز بیشتر بر نمیآید: من این سخنان را به جبر و اکراه میگویم. هیچ حس و عاطفهای در این کلمات نیست (التزام به قوانین کشور تعبیری سرد و بیاحساس است). معنای دیگرش این است: ما چارهای نداریم جز اینکه در برابر شما که زورمدارید سر خم کنیم. قدرت ما بر قدرت شما نمیچربد. به تعبیر دقیقتر: قدرت تنهای ما حریف قدرت تنهای شما نمیشود. این توییت جار زدن فرعونیت نظام و ساز و کارهایی است که از آدمیان اطاعت میطلبند به طریق استخفاف و ارعاب.
بر ملک و ملت البته به دو شیوهی کلان میشود حکمرانی کرد. یا باید شهروند را حرمت نهاد و عزیز دانست و دیگری و غریبه نشمرد و به تبع آن باید کوشش برای جلب دلهای آنها کرد (بدون توسل به زور و خشونت و ارعاب). یا میتوان متوسل به قدرت نرم یا سخت شد (و قدرت از هر جنسی نرم باشد یا نرم هرگز جای جلب قلوب و اعتمادسازی را نمیگیرد). این است تفاوت میان قدرت و ولایت. در ایران اما مرز میان قدرت و ولایت بسیار کمرنگ است. فراتر از این، معنای این دو یکسره دگرگون شده است. ولایت که بنایاش بر ارادت و محبت است و جلب قلوب و اقناع جانها و ذهنهای آدمیان اکنون ملازم و مقارن نیست الا با قدرت. ولایت ذهنها را بلافاصله یا به سوی مشت آهنین قدرت و قانون (آنهم ندرتاً) میبرد یا (عمدتاً) به سوی پروندهسازی و تهدید و ارعاب خفیهنویسان و امنیتیمسلکان (که در خفا و نهان به داغ و درفش مقاصد خویش پیش میبرند). ولایت استوار بر محبت است. قدرت متکی بر ترس؛ یعنی ترساندن زیردستان و بیقدرتان. صاحب قدرت وقتی قدرتاش ریشه در ولایت و محبت داشته باشد، نخستین دستاوردش مشروعیت است و البته اعتماد. زیر دستان به صاحب قدرتی که ولایت و محبوبیتاش اولویت داشته باشد بلکه مبنای قدرتاش باشد، اعتماد میکنند. رشتهی این اعتماد که گسسته شود دیگر از آن ولایت، ولایتی نمیماند. دلی نمیماند که فتح شده باشد. دلها گریزان میشوند و تنها به اکراه این قافلهی سارقان ایمان و امنیت مردم را همراهی میکنند.
توییت این خانم – و بل خانوادهاش – که پرچمی از استخفاف قومی و ملتی است در داخل و خارج از ایران، سندی است بر اینکه در آن ولایت، نه ارادتی باقی مانده و نه سعادتی. تنها آمریت و تحکم است که میتازد. قدرت است که در لباس ولایت و حتی ایمان و اخلاق، درست نقیض مضامین ایمان و اخلاق را به تخت مینشاند و انسان را حلقه به گوش میطلبد. این است آن ولایتی که میتوان از هر رقعهی دلقش هزاران بت بیفشانی. کفری پنهان شده در پس نقاب ایمان. و قدرتی که ولایت را از کف داده است غافل است از کمینگاه پروردگاری که به اشارتی پشهای را به مغز نمرودی میفرستد و فرعونی را منقاد کلمهی موسوی میکند.
[دربارهی رهبری] | کلیدواژهها: , اعتماد, ایمان, رهبری, زمامداری, قدرت سخت, قدرت نرم, ولايت, کفر
تناقض خودی و کفر موحدانه

دریافتن شأن خودی آدمی مقام تناقض است. تناقض است چون به آسانی میتواند از معرفت نفس به مغاک نخوت و خودپرستی بلغزد. آدمیزاده – بدون استثنا – قبض و بسط دارد. خوشی و ناخوشی حال آدمی هزار و یک علت دارد. دریافتن مقام خودی و قدر و منزلت آن را کشف کردن و رعایت کردن دست کم میتواند تا اندازهای قبض روحی آدمی را کوتاهتر کند.
این آدمی همان است که به خود نهیب میزند که در این دکان هستی پارهدوزی میکنی ولی بر سر گنج نشستهای. از نسل پادشاه کامکاری ولی شرمی از پارهدوزی نداری. تازه میفهمد که خودش را ارزان فروخته است و دیبای ارجمند وجودش را وصلهی دلقی ژنده کرده است. اما چه میشود که این آدمی آن راه باریک میان عفونت رعونت و کبریای خودی را در مجاورت خدایی طی میتواند کردن؟
یک راه ایمنی یافتن از این همه خوفی که آدمی را در زندگی احاطه کرده است همین است که بداند و به یاد خودش بیاورد که عاقبت هیچ نخواهد ماند: کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند. این حکمت حافظانه که کمال همان سِرّ خیامی است نکتهی مهیبی است:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و دل خوش دار
که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
عاقبت آدمی در این دوروزهی حیات به کجا میخواهد برسد؟ چه منزلت و مرتبتی در عالم هست که از آن بلندتر نتوان یافتن؟ همان منزلت آخرش نیستی است و نابودی. پایان آن هم هیچ است. پس آدمی برای چه خود را به رنج و مشقت میاندازد؟ هیچ چیزی جز امید نیست که آدمی را تا این حد به تقلا میاندازد و گرنه حکیمانه اگر به کار عالم نظر کند به خود خواهد گفت که:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
طرفه این است که بسیاری از اهل دین (تعمداً نمیگویم اهل ایمان چون اهل ایمان نسبتی با اهل امید دارند) از کنار این جنس ابیات حافظ به خاطری آسوده عبور میکنند. این بیت و ابیاتی از این جنس کمترین مدعایاش سست کردن بنیاد اعتقاد متدینان است. طعنه در باور به معاد است. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چیست، آنچه نزد امثال حافظ و خیام مییابیم چیزی نیست جز این دلیری در کافری. اما این دلیری در کافری لایههایی ایمانی دارد که به خیال من فرسنگها با آن ایمان متدینان فاصله دارد. بگذارید جسارت کنم و بگویم ایمان اکثر مؤمنان ایمانی مشرکانه است. ایمان موحدانه به خیال من همیشه پهلو به پهلوی کفر میساید. حالا چه با نگاه حلاج و احمد غزالی و عینالقضات (و حتی مولوی)، ابلیس را سرسلسلهی غیرت عاشقانه و نوعی از توحید بدانیم یا نه، نوع شناختی که نزد سنایی (و گاهی عطار) و حلاج و عینالقضات مییابیم از همین جنس است. جنس عرفان عارفان خراسانی مثل ابوسعید ابوالخیر و ابوالحسن خرقانی هم به خیال من از همین قبیل است. این حال را مولوی وقتی که از عوالم فقیهانه و ملاییاش – که حتی پس از دیدارش با شمس بارها در شعرش چهره مینماید – فاصله میگیرد به شیوایی تمام وصف کرده است:
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
اصلاً می خالص ایمان نوشیدن همعنان است با پرچم کافری برافراشتن. آن می دُردآلود ایمان است که حد متوسطان و عموم متدینان است. و این می درد آلود آمیخته به شرک است و از توحید دور. توحید این طایفه توحید زبانی است. لقلقهی لا اله الا الله است که به حکم فقه و شریعت، عصمت مال و دم میآورد. توحیدی از آن جنس که عینالقضات میگوید شانه به شانهی کفر است (و البته فرق است میان شرک و کفر).
این همه را نوشتم که برسم به این بیت سایه:
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
دقت دارید گوینده چه کسی است؟ این گوینده یا خداست (الحمد لله رب العالمین…) یا کسی است که خدا نیست و چنین میگوید. اگر از خدا جدا باشد مشرکانه سخن گفته است. وقتی فرق میان گوینده و خدا از میان برداشته شود میشود عین توحید. همین توحید از نگاه متوسط متدین چیزی جز کفر نیست. و چه حریتی در این کفر است! چه آزادگی و خویشتنشناسی شگرفی در این کفر نشسته است! این همان کفر موحدانهای است که میتواند بگوید:
کعبه منم قبله منم سوی من آرید نماز
کآن صنم قبلهنما خم شد و بوسید مرا
همهی آداب و مناسک دین و کعبه و قبله در او خلاصه شده است چون «صنم» و نه صمد، خم شده و او را بوسیده. چرا؟ گفتا: به کوی عشق هم این و هم آن کنند!