ما را به چه – به که – میفروشی ای یار؟!
پیغام روشن بود و بیابهام – و همچنان هست – که او به آنها ستم نکرد بلکه خودشان با خویشتنِ خویش دشمنی ورزیدند. خودشان جفا کردند به خویشتن. راه برایشان گشوده بود؛ راه صدق و راستی. راه یکرنگی. و او مدام میپرسد که مرا به چه و به که میفروشی؟ فردا که گرفتار آمدی، آیا کسی جز من تو را خواهد ماند؟ از میان این خیل «یاران» یکی تنها دو گام آن سوی امتحان، آن سوی واقعه، نه حتی آن سو، که حتی دو گام پیش از واقعه با تو خواهند بود؟ یا تمام این جهان خیال است و بس؟ «ای دوست نترسی که گرفتار آیی»؟
میگویند این صلات، این صلت و این وصال، نهی میکند از فحشا و منکر. میگوید که از مقام و جایگاه خداوند خویش که پروا کردی و خویشتن را بازداشتی از آنچه اکنون هوسات تو را به آن میخواند، بهشتی در کف خواهی داشت. ولی این صلات، چیزی است ورای این خم و راست شدن. چیزی است آن سوی زاهدی یا تشرع. حکایتی است از اخلاص. از وفا. از نگاه داشتن حریمها و حرمتها. حکایتی است از مروت. یعنی یوسف خویش را ارزان مفروش! یعنی با ما، بر سر ما، معامله مکن.
آدمی چه آسان اسیر توهم امنیت میشود. چه آسان فراموش میکند که این مهلت به طرفه العینی ممکن است تمام شود. حلم او را آزمون کردن و به مبارزه گرفتن، عاقبتاش استمرار معاملهی ستاریت نیست؛ گام به گام نزدیک شدن به دریده شدن آن پردهی ستر است – آن پردهپوشی دو جانبهای است که از یکسو از تو آغاز شده و از سوی دیگر او مجالاش را فراهم کرده و صبر میکند بر آن. آدمی را گریبان خواهند گرفت: «فَکُلًّا أَخَذْنَا بِذَنبِهِ»؛ دیر یا زود هر یک به شکلی و نوعی.
ماجرا کوتاه… راه را دور میروی، دور میکنی، ای یار! او میبیند؛ ولو تو سر در برف فرو کنی! ما شاید نبینیم یا نخواهیم ببینیم و بدانیم ولی او میداند. میان تو و او سرّی است که او بخواهد پرده از آن خواهد انداخت و آنگاه حقیقت مثل آفتابی خواهد درخشید! و آنجا، »شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد». آنجاست که قدرِ صدق و راستی آشکار میشود. اهل صدق و وفا در این میانه زیان نخواهند کرد. اهل جفا آیا لطف عمیم و رحمت واسعه را خواهند دید؟ میگوید: «فَمِنْهُم مَّنْ أَرْسَلْنَا عَلَیْهِ حَاصِبًا وَمِنْهُم مَّنْ أَخَذَتْهُ الصَّیْحَهُ وَمِنْهُم مَّنْ خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ وَمِنْهُم مَّنْ أَغْرَقْنَا وَمَا کَانَ اللَّـهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَلَـٰکِن کَانُوا أَنفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ» یعنی از میان این ظالمان بعضی گرفتار این عاقب شدند. چه ضمانتی هست که من و تو در میان آن جان به در بردگان باشیم؟! آمدیم و غرقه شدی! آن وقت چه؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم | یا نامه نمیخوانی، یا راه نمیدانی.
وفا… وفا… وفات! وفای تو، یا وفاتِ من؟
ای جانِ منتشر، در متنِ سبزِ ما…

امروز چهارمین سالروز عزیمت پرویز مشکاتیان از جهانِ تن است. پرویز در روزهایی خرقهی تن بر زمین نهاد که تلخترین لحظات ایران بود. کاش اکنون که نیمروزنهای از امید گشوده شده است و جانهای امیدواران اشتیاق پایان تلخیها را دارند، او نیز همراه ما – به جسم – بود. اما به جان، پرویز مشکاتیان، در میان زمزمههای ما جاری و منتشر است. رمز این همراهی در یک نکتهی ساده است: پرویز دیوانهوار عاشق ایران، عاشق خاکاش، عاشق فرهنگاش، عاشق مردماش و عاشق تمام میراثهای مادی و معنویاش بود. عشق او به ایران، بیقید و شرط بود. پرویز از نهیب بیخردان و نخوت خودکامهگان، مهرش را به ایران واننهاد؛ هرگز. این را به اعتبار روزها و لحظاتی که از نزدیک همکلام و همنفس او بودهام میگویم و شهادت میدهم که پرویز مشکاتیان در پریشانترین لحظاتاش هم هرگز دل از مهر ایران و مردماش نبرید. سختی و تلخی بسیار کشید اما باور داشت که «حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی».
پرویز مشکاتیان، نفسهایاش، یادش، وجودش – و البته موسیقی و هنرش – در میان ما جاری است. او رودی است که از خروش نایستاده است. من همچنان هر بار که صدایاش در خاطرم طنین میاندازد، ابری به چشمام میدود. هنوز حسرت دیدار و جبر این فاصلهی پرناشدنی و ناگزیر، جانام را میگزد. و از اهل مهر و وفا، نیکی میماند و خرمی و شادی. چنانکه از پرویز مانده است.
|
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها: , ايران, وفا, پرويز مشکاتيان