@ ۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۰ به قلم داريوش ميم

ملت ایران و موسیقی و فرهنگاش سخت وامدار مشکاتیان – و شجریان – است. آنچه که این دو از خزینهی گرانبار فرهنگ و ادب ما بیرون کشیدهاند و در یاد و حافظهی ناخودآگاه و آگاه ما نشاندهاند، مسیر حرکتِ ملت ما را در طول تاریخ ترسیم میکند. انتخاب اشعار و آهنگها هیچ وقت برکنار از امواج زمانه نبودهاند. یک نمونهی درخشاناش آلبوم تاریخی «بیداد» است. نمونهی دیگرش، «آستانِ جانان» است.
سنتورنوازی بیمانند مشکاتیان به همراه تنبک ناصر فرهنگفر و آواز بهشتی شجریان، اثری آفریده است که همچنان در خاطرهی نسل من باقی است و باقی خواهد ماند.
این خاطر حزین که شعرِ تر هم آن را بر نمیانگیزاند، قصهی آن روز و امروز ماست. نه در زمانِ آفرینش این اثر و نه در زمانهی ما، کم نیستند کسانی که رموز این «کلکِ خیالانگیز» را فهم نمیکنند. از همان زمان هم این نوید باقی بوده است که:
غمناک نباید بود از طعن حسودِ ای دل
شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد
آن دوره هم، دورهای بوده است که در آن سینهها مالامال درد بود و مرهمی بر زخمهای هنرشناسان کمتر یافت میشد و سخن حکیمانه و دردمندانهی حافظ همچنان که آن روز طنین داشت، امروز هم طنین دارد و چه بسا که مهیبتر هم به گوش میآید که:
آدمی در عالمِ خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
اما قصه همچنان بر همان مدار پیشین میگردد که:
اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید، جهانسوزی نه خامی بیغمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی
دردِ آزادی هم از همین جنس است. به آسانی و آسایش درمان نمیشود. راهِ آزادی و خواستن عدالت هم به خامی و بیغمی پیمودنی نیست. این تلاش و تمنای آدمی، در آیینهی وجود او و فراز و فرود احوال درونی او به روشنی متجلی است. جهان به شتاب از کنار ما میگذرد. زمان نمیآساید. تیزروتر از پای لنگِ آدمیان و چشمِ کوتهبین آنهاست:
چشمِ آسایش که دارد از سپهرِ تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
همین آدمی است که گاهی در میدان مبارزه، از پای میافتد و رنجور میشود:
کشتی باده بیاور که مرا بی رخِ دوست
گشته هر گوشهی چشم از غمِ دل دریایی
پیشتر نوشتهام که چگونه بازی زمانه، هنرمند را وا میدارد که به جای «آیینهی شاهی» تعبیر «آیینهی صافی» را بنشاند، حتی اگر کسی نکتهی ظریف و طعنهآمیز این تصرف در شعر خواجهی شیراز را در نیابد!
این قصهها را نوشتم که یک بار دیگر تکرار کنم که هنرمند ما چگونه پا به پای زمانه و مردمِ خود گام برداشت تا نغمهسرای رنجها و امیدها، شادیها و اندوهها و ترانهسرای حماسههای آنها باشد و از آنها جدا نباشد. و از خاطر نمیبریم که بدسگالان و کژبینان، چگونه بر جوانمردی آغالیدند که پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و دلیرانه بانگ برآورد که او همان صدای «خس و خاشاک» است تا نامردمان و مزوران الحان او را برای نیرنگ و سالوسشان مصادره نکنند. موسیقی ما، تاریخ ماست. ملت ما توانگرتر از آن است که به زخمهای بیداد و نادانی از پای در آید. ما میمانیم و جهل و تاریکی رفتنی است.
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , آستان جانان, بيات ترک, سنتور, شجريان, ناصر فرهنگفر, پرويز مشکاتيان
@ ۱ فروردین، ۱۳۹۰ به قلم داريوش ميم
یکی از حکمتهای ساده و بلیغ نوروز، همین است که «جهان نمیپاید»؛ یعنی این عالم با همهی تلخیها و شیرینیهایاش دوام ندارد. یعنی که ستم و بیداد پایدار نخواهد ماند و «جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند». قاعدهی تاریخ همین است که بیدادگران نه تنها درس و عبرت نمیگیرند که درست بر عکس در خیال و گمانِ خود میپندارند که عین حقیقت و حقانیتاند و هیچ ستمی از دستِ آنها بر کسی نمیرود! طبعاً چرخهای زمان به آسانی پیکرهی همهی سرکشان و مقتدران تاریخ را در هم میشکند و از آنها چیزی نمیماند جز قصه و البته لعنتِ ابدی هر که در پی آنها میآید. تاریخ و زمان، داورانی سختگیرند و همین داوران سختگیرند که روزنهی امید را میگشایند. برای سال تازه، دعا میکنم و آرزو میکنم که بیخِ درخت بیداد خشک شود و سایهی سبزِ مهربانی، درستی و راستگویی بر سرِ یکایک هموطنان، همراهان و یارانام گستردهتر شود. آرزو میکنم آنها که در چنگال بیداد اسیرند، زندانشان شکسته شود و از زندان برون و درون رهایی یابند. همچنان ایمان دارم که ملت ما لیاقتِ بهتر از این و بسی بهتر از این را دارد. سزای درستی و پاکی، شادی است و بخت و اقبال؛ نه خواری دیدن و تحقیر شنیدن و استخفاف و بندگی. سزای ما آزادی است و شادی و شادیِ آزادی. امیدوارم این بار آزادی ما با زنجیر از راه نرسد.
هدیهی طربستانی ملکوت اجرای آواز ماهور بهاریهی حضرت استاد است با همراهی تار داریوش پیرنیاکان و تنبک همایون. ادامهی قطعات همنوازی دو عزیز است که امروز دیگر به زبان دیروز با ما سخن نمیگویند: ناصر فرهنگفر و پرویز مشکاتیان. غزل آواز بخش اول، از نوروزانهترین غزلهای حافظ است و غزلی است حکیمانه. سال نودتان خجسته باد.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بهاريه, داريوش پيرنياکان, شجريان, ماهور, ناصر فرهنگفر, پرويز مشکاتيان
@ ۲۸ تیر، ۱۳۸۹ به قلم داريوش ميم
مشکاتیان و فرهنگفر – که هر دو به جاودانگی رفتهاند – در فستیوال مولانا در رُمِ ایتالیا (در ماه نوامبر سال ۱۹۹۳) کنسرتی دادند که قسمت اول آن در دستگاه همایون بود و در قسمت دوم آن که در دستگاه نوا اجرا شد، محسن کثیرالسفر نیز آن دو نازنین را همراهی میکرد. تقریباً از زمانی که از ایران آمدهام – از بیش از هشت سال پیش – این آلبوم را نشنیده بودم و امشب به تصادف یافتماش و شبم توفانی و دلم آتشفشانی شد از یاد یارانِ سفرکرده. من با این آلبوم حالهایی داشتهام و شبهایی ارزنده و آکنده از نیاز. شرح آن احوال گفتنی نیست اما این ساز شنیدنی است. سنتور مشکاتیان در همایون، مضرابهای خاص او و امضای ویژهی او را دارد. سهتارنوازی او در قسمت نوا اما چیزی است که برای من بسیار عزیز است. نوع نواختناش و حسی که در این زخمهها هست احوالی غریب دارد. سخن دراز نمیکنم. مشخصات فنی آلبوم را هم در زیر میآورم و گوش بدهید.
پرویز مشکاتیان، ناصر فرهنگفر
مقدمه بیداد
بیداد،
ضربی بیداد
نی داود
بیداد کت
عاشق کش
فرود
چکاوک
لیلی و مجنون
اوج
چهارمضراب
پرویز مشکاتیان، ناصر فرهنگفر، محسن کثیر السفر
کاملا بداهه نوازی
دو نوازی تنبک بر اساس ریتم های مختلف موسیقی
[موسيقی, پرويز مشکاتيان] | کلیدواژهها: , بيات اصفهان, سنتور, سهتار, ناصر فرهنگفر, نوا, پرويز مشکاتيان
@ ۱۵ بهمن، ۱۳۸۸ به قلم داريوش ميم
از صبح برای چند نفر این حکایتی را که صاحب وبلاگوار در مطلباش
آورده نقل کردهام که چگونه عدهای فرانسوی در اوج قدرت و زورمداری و ستمگری هیتلر چراغ امید را در دل زنده نگه داشته بودند و به فکر آیندهی وطنشان بودند. این مضمون مرا به قرآن، به دعا و به شعر میکشاند. در این هفت-هشت ماهِ گذشته، هر بار که به فکر مضمونی الهامبخش و گرمابخش افتادهام، یکی از ابیاتی که همیشه زمزمه کرده و برای دوستانام هم خواندهام این بیت سایه است:
امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است
ای بس غم و شادی که پسِ پرده نهان است
و شاید هر بار که با سایه سخن گفتهام و حرفمان به شعر و امید و حال و روزِ امروزمان رسیده، او باز همین بیت را برایام خوانده است. سایه این غزل را در اوین، در زندان، سروده است (و داستانِ این غزل را در شبِ شعرش در لندن هم گفت؛ فیلماش را از اینجا ببینید). این غزلِ سایه، غزلی است که خلاصهی درد و رنج اما در عین حال امید و زندگی است. این بیت را ببینید:
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
و فکر میکنم هر بیت از این غزل برای هر کسی که این روزهای تلخ و سیاه و مسموم را از سر گذرانده پیامی دارد و حسی آشنا. تمام غزل را اینجا میآورم به اضافهی تصنیفی که مشکاتیانِ زندهیاد روی این غزل سایه ساخته است. این تصنیف را علی رستمیان با همخوانی سپیده رییس السادات خوانده است. کاش میشد این تصنیف را شجریان یا ایرج بسطامی میخواند. اما هر چه هست، تصویری خوب است از این غزل سایه که آن را در ذهن و خیالِ شنوندهی جویا ماندگارتر میکند.
این روزها، نمیمانند. ستم هم نمیپاید. همه میدانند و میدانیم که شب، رفتنی است. صبح میآید. بر چهرهی خورشید نمیتوان نقاب کشید. این شبِ دراز را به صبر و به امید باید از سر گذراند، اما برای فرارسیدن صبح و دمیدنِ خورشید هم باید آماده بود و فکر کرد. سرما و درازی این شبِ خونبار و زمستانی نباید ما را از لطافت و گرمای بهاری که در راه است ناامید کند که در خود فروبرویم و همه چیز را حواله به تقدیر کنیم. آیندهی ما و فرزندانمان در گروِ همین امید و ایمان است. آنقدر در این ماهها، از امید، از ایمان و از صبر نوشتهام که فکر میکنم یک پای ثابت زندگیام همینها شده است. خوب است بیندیشیم که پس از پایانِ این شامِ تیره چهها باید کرد و کجاها را باید ساخت. میتوان از هماکنون اندیشید و زمزمه کرد و گفت:
جام به جامِ تو میزنم ز رهِ دور
شادی آن صبحِ آرزو که ببینیم
بوم از این بام رفت و خوشخبر آمد
این غزل سایه را که میخواندم و تصنیف کنج صبوری را میشنیدم، متوجه شدم که اتفاقاً بسیاری از آن ابیات امیدبخش غزلِ سایه در تصنیف نیست. کاش مشکاتیان حال و هوای غزل را به تمامی درمییافت (یا به عبارتی خودش در حال و هوایی میبود که برای آن بیتها هم آهنگ میساخت). شاید آن آلبوم کنج صبوری هم حال و هوای دیگری میگرفت. اما به هر حال، همین مقدار هم بهانهی خوبی است برای انس گرفتن با معانی آن. این است تمامِ غزل:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصلهی دست و زبان است
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
[تأملات] | کلیدواژهها: , ناصر فرهنگفر, پرويز مشکاتيان
@ ۵ فروردین، ۱۳۸۸ به قلم داريوش ميم
نوشته بودم که سالها، در ایام بهار، عمیقترین لذت من، شنیدن راستپنجگاه بود. علیالخصوص همین راستپنجگاه جشن هنر شیراز (در ادامهی مطلب). با تار محمدرضا لطفی و تنبک زندهیاد ناصر فرهنگفر. و به ویژه، آن بخش بیاتِ عجم، جامهدران و نغمهاش. خودتان گوش بدهید و اگر مثل من یاد ایام دور میافتید، حالی ببرید. اگر نه هم، با نقدِ وقت حال کنید.
ادامهی مطلب…
[موسيقی] | کلیدواژهها: , جشن هنر شيراز, راستپنجگاه, شجريان, محمدرضا لطفی, ناصر فرهنگفر