اما امید همره من ماند…

دیرزمانی است که فراز و نشیبهای سیاسی (داخلی و خارجی) ایران را با تأمل – و گاهی تأسف – تنها تماشا میکنم. درس و عبرت البته فراوان است. یک نکته که به گمانام بعد از نزدیک به یک سال مشاهدهی خاموش و پیگیر به آن رسیدهام این است: تغییر و دگرگونی در آیندهی ایران محتوم است. وقوع این تغییر هم چندان دور از دسترس نیست که عمر امثال ما و شما را در نوردد و سپس از ره در آید. آدمی وقتی بر آدمی ستم میکنم، تنها کلید استمرار آن ستم این است که آن سوی ستمدیده دل از هر امیدی برای دگرگون شدن ستمکاره ببرد. منطق تداوم بیداد هم چیزی نیست جز همین ریشهکن کردن امید. این مقدمه را داشته باشید تا شرح بدهم چرا طرح آن در موقعیت کنونی مهم است.
همه کمابیش از ریز و درشت حوادث و جنجالهای سیاسی یک سال گذشته باخبریم. از انتخابات مجلس و خبرگان گرفته تا نزاعهای تمامیناپذیر شورای نگهبان با رقبا و منتقداناش. از برجام تا فرجام آن. از فیشهای حقوقی نجومی گرفته تا مقاومت ظاهراً تمامعیار بخشهایی از نظام با فرهنگ و هنر – زیر علم صفآرایی در برابر کنسرت که گویی اسم رمز فسق و فجور است برای عدهای. بازداشتهای بیحساب و قاعده. احکام قضایی نااستوار و مشکوکی که ظن ضایع شدن عدالت را مدام تقویت میکند. همهی اینها قرار است یک نکته را به مخاطب القاء کند: اگر گمان بردهاید که ما قرار است تغییر بکنیم یا حتی یک وجب از زمین قدرت را به شما یا دیگری واگذار کنیم، خطا کردهاید. نوشتم «زمین قدرت» چون این همان قصهای است که روی زمین اتفاق میافتد. هیچ وجه و جنبهای از قدسیت و الاهیت و اسلامیت در این بازی نیست. آنها که دستشان گرم این بازی است این نکته را بسی بهتر از من و شما میدانند. نیازی هم نیست کسی روضهی فاش بخواند. اما چیز دیگری پشت آن واگذاری زمین قدرت نیز هست. ضرورتی ندارد حاکمان زمین قدرت را به کسی واگذار کنند. ستم نکردن هزینهای ندارد. منطق ماجرا ساده است: انَّ فی العدل سعه و مَنْ ضاق علیه العدل فالجور علیه أضیق. فضای جور و بیداد بیگمان حتی بر صاحب قدرت تنگتر است از فراخنای عدالت. این البته درس دشواری است. تاریخ گواه آن است.
قصه را کوتاه کنم. کلید حرکت به جلو امید است و بس. نومیدی از تغییر و دگرگونی و تسلیم فشار یا مهابت ظاهری بیداد شدن همان چیزی است که عمر این جور را درازتر میکند. امید ورزیدن – درست مانند عشق ورزیدن – کار آسانی نیست. هزینه دارد. دلسردی و سرخوردگی دارد. زود نتیجه نمیدهد. ولی نتیجه میدهد عاقبت. مهمترین کلیدی که همراه و همعنان امید است، زمان است. این زمان بیکرانه خداوند عدالت است. هنگامی که مدت و مهلت کسی سر میرسد، داور زمان ظالم و مظلوم نمیشناسند. جای شکر و شکایتی نیست. فرصت و مجال برای همگی به یک اندازه به پایان میرسد. زندانبان شاید دلخوش باشد به حبس و حصر زندانیاش اما خود نیز گرفتار همان زندان و زندانی است چون چارهای ندارد جز زندانبان بودن.
در ناصیهی آیندهی ایران به رغم تمام آشوبهایی پشت سر و پیش رو، چیزی جز دگرگونی و حرکت به سوی نور نمیبینم. مسیر پرغبار است. حرف پیامبرانه هم سزاوار من نیست. حاشا که پیشگو باشم. اما این قاعده به تجربه حاصل میشود. به قول رفیقی: بیش مانی، بیش بینی. تاریخ بخوانی میبینی که تمام صاحبان قدرت از ستمکاره گرفته تا معدلتورز بر میآیند و فرو میافتند. آنچه میماند در این میانه انسان است با تمام نقصانها و عظمتهایاش. انسان را هم امید و عشق معنا میکند. امید و عشق هم بر تراز خرد و فرزانگی محتشماند. خرد و فرزانگی میگوید شتاب نباید کرد. صبر باید کرد و خون جگر خورد اکنون. زمان تغییر همان وقتی که باید از راه برسد میرسد. تعیین زمان کار ما نیست. اما دل سپردن به امید هنر ما میتواند باشد. امید را بقا باد!
[اميدانه, انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , اميد, بیداد, حصر, عدالت
چو مرگ این جامه بستاند، تو عریان مانی و رسوا

ساعاتی از امروز را میان شهر مونترال پرسه میزدم و به تلاوت سورهی والفجر با صدای منشاوی گوش میدادم. گوش نمیدادم، مینوشیدم. مست میشدم. بسیار فرق است میان آنکه قرآن را بخوانی یا بشنوی. بخوانی و بدانی یا اینکه بنوشی و مست شوی. این سوره و این تلاوت چنین میکند. نیمی از سوره حکایت عدالت اجتماعی است اما همین عدالت، همین مضمون فربه و کلان اخلاقی، پیوند دارد به مرگ، به قیامت، به انتباه. به اینکه آدمی چه آسان خود را میفریبد ولی فریباش را برای خود مزین میکند. فریب را حتی به خدای خود نسبت میدهد. در برابر خدا تغافل و تجاهل کردن و خود را پیش او آراستن به تزویر و تلبیس کاری است که زاهدان زیاد میکنند. چنان میزیند و مینمایند که گویی تسلیم محض و مطلق اویند. چنان زبانشان میگردد که گویی هر چه بر سر آنها میرود ارادت اوست. نعمت اگر بیابند میگویند پرودگارم نعمت داد و بلا اگر ببینید گویند او بود که مرا خوار کرد. همانجا گریبانشان را میگیرد که پس چرا یتیمان را در نمییابید و گرسنگان را سیر نمیکنید و مال هم را به باطل میخورید. و حب مال در جانتان ریشه کرده است. چرا ظلم میکنید؟ چرا در برابر ظلم سکوت میکنید؟
در همان نیمهی نخست، قصهی ستمگران و گردنکشان عاد و ثمود و فرعون ذی الاوتاد را چه فخیم روایت میکند که تازیانهی عذاب بر سرشان فرود میآید. ولی چرا عاد و ثمود و فرعون را دور میبینیم؟ چرا همیشه فقط این ستمگری را در سیمای بیدادگران و مستبدانی میجوییم که تشت رسواییشان از بام فلک فرو افتاده است؟ چرا استبداد خود را فراموش میکنیم؟ چرا یادمان میرود که اگر نه سر این پیچ، سر آن گردنه محاسبی سختگیر به کمین نشسته است. عجب تعبیر مهیبی است این ان ربک لبالمرصاد. جایی که سنجشگری به قوت و سختی گریبانات را میگیرد. جایی که میگوید چه کردی تا کنون؟ چرا با خودت چنین کردی؟ چرا جایی که باید سخن میگفتی، سکوت کردی؟ چرا به دیگری ستم کردی؟ چرا به خود ستم کردی؟ آنجا که زمین پوک میشود از هول قیامت، آنجا که ظاهر و باطن یکجا فرو میریزد. جایی که قیامتی قائم میشود، بلکه قائم قیامت میشود، خدا به عیان گام بر میدارد شانه به شانهی ملائک. وَجَاءَ رَبُّکَ وَالْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا. آنجا تازه یاد آنچه باید میکرد و نکرد در خاطرش زنده میشود. روز عمل بلاحساب، بیعملی ورزیدی؛ فراموش کردی یا خود را به فراموشی زدی. روز حساب بلاعمل. همان فردای مرصاد، بلکه فردای پس از آن، همان فردای پرده گشودن قائم، یَوْمَئِذٍ یَتَذَکَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّکْرَىٰ و چه سود؟ حالا وقت حسرت خوردن است که: این حساب فردا را امروز به دست داشتن واقعاً چه هزینهای داشت؟ چه زیانی میبردی از آزار به دیگری نرساندن؟ چه وزری به دوشات بود اگر مهربانتر بودی؟ چه میباختی اگر کینه در جانات نمیانباشتی؟ نمیشد همینها را سرمایه کنی و پیش بفرستی؟ چه میباختی که چنین خطر کردی به گمان اینکه فردایی نیست و نام گمانات را یقین گذاشتی؟ چه میباختی واقعاً؟
حالا فردای حساب بلاعمل رسید. فردای ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا. و آن آخر خط، دو سه زمزمهی لطیف نوازنده دارد که نفسی اهل اطمینان، راضیه و مرضیه، اهل سکینه و طمأنینه و لبالب از رضا و رضایت، عمل بلاحساب ورزید در آن دیروزی که فردایاش نادیدنی مینمود. فردای دمیدن خورشید قائم که ابتدای عبودیت است. و شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد و ندانست که فادخلی فی عبادی نه امروز، که فردا از راه میرسد. و آنجا موصوف به جنت میشود که «دلبرانه بنگری در جان سرگردان من».
تمام این قصه را حالا از نو بخوان. با همان آواز. با همان موسیقی. با همان پیچ و خم و کشش جان و حنجره. چیزی از تو خواهد ماند؟ یا همان زمینی میشوی که دکا دکا؟ واقعاً چه میباختی؟ چه میباختم؟ چه میباختیم اگر کین نمیپروردیم و غبار از آینهی خود میزدودیم و خیالاندیش نبودیم؟ چه میباختیم اگر میدانستیم که آن فردای تذکر حتی اگر پسینی نداشت، قطعیت مرگ را داشت و با در آمدن آن از هم گسسته میشدیم و دیگری فرصتی برای دلجویی از یکدیگر نمیماند؟ چه میباختیم اگر به قدر سر سوزنی آن دانش با مثقال ذرهای عمل همراه میشد، ولو حساباش را دائماً ناسنجیده میپنداشتی؟ عدالت چه هزینهای داشت که ستم پرهزینهتر و گرانبار را اختیار کردیم؟ مهربانی چه باری بر دوشمان بود که آینهی وجود دیگری را سنگباران کردیم؟
و باز قصه را از نو بخوان. باز بخوان. بخوان و این بار مگو و منویس. بشنو و بنوش.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/08/Menshawi-al-Fajr-I.mp3][هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حساب, ستم, عدالت, قائم, قرآن, قيامت, مرگ, منشاوی, والفجر
قدر کاشف الغطاء

هر کسی شب قدری دارد. درستتر آن است که هر کسی شبهای قدری دارد؛ ویژهی خود او به تناسب شاکلهاش. بر حسب قوت هاضمهی عقلی، معرفتی و روحانیاش. شب قدر تکرار میشود. چرخهای دارد که برای هر فرد سیر کمال روحی و معرفتی او را نشان میدهد. شبِ قدر گرهگاه یا پلهی ارتفاع وجودی آدمی است. برای اهل ایمان، کشف این شب قدر مهم است. علی که این سحرگاه افتتاح قدر اوست، میزان است. میزان تجربهای از قدر. میزان در هم پیچیده شدن شب هجر. برای او، در آن سحرگاه کوفه، گام واپسین حیات جسمانی علی بن ابیطالبِ خاکی برداشته میشود.
همین شب قدر است که تا دمیدن فجر، فجری که علی در آن رستگار میشود و گویی تمام عمر منتظر فرا رسیدن آن بوده است، شب سلام است. شب امنیت است. شبی است که در سحرگاهاش دری گشوده میشود که: فادخلوها بسلام آمنین. این شب، که شب نیست و ضمیر موهوم در اشاره به زمان نیست بلکه عینیت است در اشاره به شخص، شبی است که فرشتگان را از آسمان به زمین میکشد. این شخص، پردههای معرفت را فرو میاندازد که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا. این فرشتگان، فرشتگان صدقاند: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ» (۴۱:۳۰). این فرود آمدن ملائک، این برداشته شدن پردهی میان ظاهر و باطن، در گرو استقامت بر سخن حق است: «هر نفس که نه پروردهی فریشتگان آمد، شیطانی؛ هر عقل که نه پروردهی پیغامبران آمد، حیوانی؛ هر جا که استقامتی است در نفس یا در عقل، فریشتهای بر او نشسته إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ؛ هر جا که دوری است یا در نفس یا در عقل، شیطانی بر او نشسته: هَلْ أُنَبِّئُکُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّیَاطِینُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ کُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ (آیات ۲۲۱ تا ۲۲۲ سورهی ۲۶) «افاک فی القول اثیم فی الفعل»» (شهرستانی؛ مجلس خوارزم؛ ۱۲).
میزان ملک و شیطان، صدق است؛ پرهیز از افک در قول و اثم در فعل. استقامت یعنی جایی که قول الله جای قول افک مینشیند. یعنی شمشیر لا در قتل غیر حق میرود. یعنی که خوف و حزن آنجا رخت از میان بر میبندند که حق با باطل آمیخته نشود. آنجا که: اعرف الحق تعرف أهله؛ فإن الحق لا یعرف بالرجال، إنما الرجال هم الذین یعرفون بالحق. این است میراث علی. حقیقت را به اشخاص و قدرتهای گردنده نمیشناسند بلکه به استقلال حق میشناسند. علی از این روست که میزان حق است چون علی، هم به وجه خلقی استقامتی با حق دارد و هم به وجه امری حق را به استقامت میآورد. جایی که در شناخت حق گردنده و حیران نبودی و بر قول حق استقامت ورزیدی و در فعل آن ثبات قدم یافتی، نه خوفی هست و نه حزنی؛ هر چه هست بشارت است. بشارتی که نقطهی فرجاماش رستگاری است که: فزت ورب الکعبه.
و قدر علی، قدری که الگوی حق را به حق شناختن است نه به افراد، مدام تکرار میشود؛ نه هر ساله بلکه هر روز و هر نفس. « إن أمرنا صعب مستصعب، لایحتمله إلا ملک مقرب، أو نبی مرسل، أو مؤمن امتحن الله قلبه للإیمان». امتحان البته آسان نیست. امتحان، فرقان میطلبد و سلطان. تهیدست از فرقان و سلطان که باشی، در امر صعب و مستصعب، آسان تفاوت میان حق و باطل را گم میکنی و اشخاص و افراد – و در زمانهی ما دولتها و زمامداران – معیار حق یا باطل میشوند. همینجاست که تفاوت میان عدل و ظلم گم میشود. و باز همینجاست که علی همچنان چراغ پرفروغ این شب ظلمت است: هر آنکه بی تو سفر کرد طعمهی موج است | چرا که در شب توفان، چراغ را گم کرد. علی از آن رو میزان عدالت میشود و اسطورهی تقوا که حق را به اشخاص و رجال نمیشناسد، این حق است که به رجال معنا میدهد. همین است که چکیدهاش در جان سنایی فرو میریزد که:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان | بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی | مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
پرسش اکنون این است که چند شب قدر از ما فوت شده است؟ کی از جنینی و خونخوارگی برون میآییم؟ کی همنشین ملایک میشویم؟ این نزول معنا از آسمان امر به زمین خلق، کی قرین جان ما میشود و ظاهر و باطن ما را زیر و زبر و یکسان میکند؟ علی، همچنان میزان است. سحری نیست که علی به تیغ جهل و تعصب شهید نشود و سحری نیست که علی باب گشودهای برای جویندگان نباشد تا از قشور به لباب رسند. ولی مستعد نظری هست تا به وصال فزت ورب الکعبه رسد و بگوید: ما کارک خویش با تو بردیم به سر | دستافشانان برون گریزیم ز در؟ یا قرین شیطانایم به افک در قول و اثم در عمل و «باطل در این خیال که اکسیر میکنیم»؟ حق آشکار است و نشانهها پنهان نیستند؛ مشکل آنجاست که «نقیض له شیطانا فهو له قرین»، شمع هدایت آدمی را میکُشد و نور معرفت را زایل میکند و «یمرون علیها و هم عنها معرضون».
اهل بشارت را – که از خوف و حزن گذشتهاند – همین اشارت کافی.
[قدريه] | کلیدواژهها: , اثم, استقامت, افک, باطل, حق, شب قدر, عدالت, علی, قدر