راز دل

خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه. شاید برای بعضی عجیب باشد ولی نخستین باری که با سایه – بدون اینکه بدانم این آدم سایه است – برخورد کردم هنگام شنیدن آلبوم راز دل شجریان بود. غزلی که شجریان در دشتی میخواند غزل سایه است. آلبوم را البته بدون خواندن یا دیدن جلدش شنیده بودم (شاید سی سال پیش). غزل در خیال من، غزل حافظ مینمود نه غزل سایه. در به در به دنبال چاپهای مختلف دیوان حافظ بودم تا شاید غزل عجیب «نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید» را در آن بیابم. هر چه بیشتر جستم کمتر یافتم. چند سال دیگر طول کشید تا تصادفاً وقتی میان کتابفروشی خرامانی مشهد در خیابان دانشگاه میلولیدم، دستم رفت به سوی کتابی کمقطر با جلدی سفید رنگ و ساده. سیاه مشق ۴. باز کردم. این غزل آمد: بگذر شبی به خلوت این همنشین درد… تا آخر غزل را خواندم سرپا. با خواندن هر بیت گویی پتکی به سرم فرو میآمد. انگار دستی از درون آتشم میزدم. کمرم خم شد موقع خواندن شعر. تا شدم واقعاً. بیاختیار اشک از گونههایام فروریخت. کتاب را همانجا خریدم. طولی نکشید که غزل مزبور را هم یافتم و فهمیدم شاعر ۸۰۰ سال پیش نیست بلکه شاعر همعصر ماست. البته سایه را آن موقع از نزدیک هم نمیشناختم. آن دوستی و الفتی که امروز با خود شاعر بود طبعاً نبود ولی گوییا هیچ زمانی نبود که ما با هم دوست نبوده باشیم. الفت هزارسالهای بود که با دیدار جسمانی فقط کمی مادیتر شد و بس. به هر روی، این شما و این راز دل. این شما و اعجاز شجریان در این آواز دشتی.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , حافظ, دشتی, راز دل, سایه, سياهمشق, شجریان, عارف قزوينی, فرامرز پايور
پهندشت بیخداوند
اخوان شعری دارد که بنمایهای دارد سرشار از نومیدی ولی واقعبینی و عصیان تلخ و تندی در آن هست. یکی از مضامین گشایندهی شعر آرزوی رفتن به دیاری است که آن همه رنج و مشقتی را که شاعر کشیده دیگر در آنجا نباشد. که ببینید آیا آسمان جاهای دیگر هم همین رنگ است یا همهجا آدمیزاده به همین اندازه مستأصل و خوار است؟ فهمیدناش سخت نیست که چطور فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در دورهی حیات اخوان او را به اینجا رسانده است. آری، همه مثل اخوان چنین تلخ نشدند. بهترین نمونهاش سایه است که این بختیاری را داشت که به رغم رنجهایی که دید، صفای چشمهی روشن نگاه داشت و دامن امید از کف نداد و با همان زیست و تا اینجا ادامه داد. به خیال من، آدمی – شاعر باشد یا غیر آن – وقتی از پا میافتد که چراغ امیدش خاموش شود. از سخن دور نشوم. اخوان دلتنگیاش را به شیواترین بیانی تحریر میکند.
از مضامین کافرانهی شعر اخوان آنجایی است که آشکارا در مسیح طعن میزند که ما بالاخره نفهمیدیم پدرش کیست یا سود و ثمرش چیست. یا شما بگو در فهمی از مسیح – که همان فهم مؤمن عادی مسیحی یا مسلمان باشد – طعنه میزند. ولی کلید این سرکشیهای رندانهی اخوان چشم دوختن به افق همان «پهندشت بیخداوند» است.
سطرهای دیگر شعر اخوان فضای واقعی زندگی اخوان را هم ترسیم میکند. فضایی که پیداست میخواهد از آن بیرون بجهد. جایی که «خون نشیط زندهی بیدار» گرم در رگانش بدود نه آن خونی که خودش دارد پیر و سرد و تیره و بیمار در دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایاش. و این همان است که سایه در وصفاش گفته بود که اخوان خود برای تیشه به ریشهی خویش زدن، دست در دست روزگار گذاشت.
اما در متن شعر، در عین نومیدی و تلخی و سیاهی، نشانی هست از سرزمینی دیگر که اخوان هم به خوبی میداند وجود دارد و میتوانش یافت.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی
بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز مخمل گونهی دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
پ. ن. قطعهی اول، اجرای بخشهایی از این شعر اخوان است که شجریان با کمانچهی کیهان کلهر در سال ۲۰۰۵ در تورنتو اجرا کرده است. دومی هم قرائت همین شعر است با صدای خود اخوان با آهنگ مجید درخشانی.
[اميدانه, تذکره, موسيقی] | کلیدواژهها: , اخوان, سایه, شجریان, چاووشی, کیهان کلهر
رفتی و بس بیراه رفتی…

همایون شجریان خوانندهای است مستعد و توانمند. اما راهی که این سالها رفته است راهی است که بیش از آنکه راه هنر باشد راه صنعت است و بس. آلبوم تازهای که همایون شجریان با علیرضا قربانی منتشر کرده است، پیشتر حاشیههایی داشت که نتیجهاش این شد که همایون شجریان قلم به دست گرفت و هر آنکه را که به قلم یا زبان بر او خرده گرفته بود با تعبیر «قلمکش» (شبیه قمهکش) نواخت. آن پاسخ را من شتابزده و بیش از اندازه درشت یافتم. اما حالا میبینم در همین آلبوم «افسانهی چشمهایت» تصنیفی خواندهاند به اسم افسوس که متن آن به اصطلاح شعر را به هوشنگ ابتهاج نسبت دادهاند.
آن به اصطلاح شعر را هر طفل دبیرستانی میتوانست بسازد. آن کلمات نه انسجام مضمونی دارند نه محتوایی درخور اعتنا. و البته چنین چیزی را هوشنگ ابتهاج – ه. ا. سایه – نساخته است. اینها بدیهی است. چیزی که حیرتآور است این است که چطور علیرضا قربانی و همایون شجریان حاضر به خواندن چنین به اصطلاح شعر سست و بیمایهای شدهاند؟ به صرف انتساب غلط چنین پرت و پلایی به هوشنگ ابتهاج؟ از هر زاویهای که به همین یک مورد نگاه کنیم، حاصل چیزی جز حیرت و بیآبرویی نیست. حتی اگر توضیح میدادند که این کلمات وصلهپینهای است از یکی دو خط شعر فریدون مشیری با بافندگیهای مختلفی که کلمات را مثل پارهآجر کنار هم گذاشته است، باز هم جای سؤال باقی است که چه شده که همایون شجریان تن به خواندن چنین پرت و پلایی داده است؟
همایون شجریان حالا خودش را پس از آن پاسخ شتابزده گرفتار معضل بزرگتری کرده است. چنین کاری – همین به اصطلاح تصنیف افسوس – هیچ چیزی جز افسوس برای همایون شجریان ندارد. هر چه هست سرافکندگی است و خجالت. همایون شجریان به خاطر خودش، به خاطر پدرش، به خاطر هوشنگ ابتهاج، به خاطر موسیقی و شعر و ادب و فرهنگ ایرانی یک عذرخواهی به همهی ما بدهکار است. همایون شجریان آشکارا دارد بیراهه میرود و استعداد و توان و درخشندگی هنرش را جایی هدر میدهد که نسنجیده است. کاش همایون از این پس «نه گفتن» را بیاموزد. از جمله در برابر این وسوسه که بلافاصله تن به خواندن هر شعری و هر آهنگی بدهد و پاسخ هر انتقادی را چنین بدهد. کار هنری خوب، میماند و جای خودش را باز میکند. هنرشناسان و شعرشناسان هم تفاوت اثر سست و بیمایه را با اثر فخیم و استوار بهتر میشناسند. کاش همایون برای خودش اینقدر ارزش قایل شود که به خاطر همان یک تصنیفی که در آن آلبوم منتشر شده عذرخواهی کند، دست کم از هوشنگ ابتهاج عذرخواهی کند.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , افسانهی چشمهایت, سایه, شجریان, عليرضا قربانی, ه. ا. سایه, همايون شجريان, هوشنگ ابتهاج
مردم: تیغ دولبه

مفهوم مردم، مفهومی است نامتعین و کشسان که آزادیخواهان، عدالتجویان و خودکامگان و عوامفریبان به یک اندازه از آن استفاده کردهاند، میکنند و خواهند کرد. پس اینقدر باید روشن باشد که به محض شنیدن کلمهی مردم نباید عقبنشینی کرد یا قافیه را باخت. به نام مردم میشود در برابر مردم ایستاد. به نام مردم میشود آنها را تخدیر کرد اما به آنها باوراند که ما داریم همان چیزی را میگوییم که شما خواستهاید. نیازی نیست به گذشتههای دور برویم. همین تاریخ پیش رو و نزدیک ما، بهترین گواه است. برآمدن محمود احمدینژاد و تمام آن بلاهایی که بر سر ایران رفت و میرود، همه حاصل همین بازی کردن با نام «مردم» بود. تاریخ بلندتر چهلسالهی جمهوری اسلامی و استفادهی رهبران سیاسی از لفظ مردم و ملت (که هر وقت اقتضا کند به آسانی عدهای را خیلی آسان از حیثیت مردم بودن ساقط میکند) شاهد بلیغتری است.
پس چگونه باید تمیز نهاد میان «مردم» به مثابهی مفهومی که انسانیت ما را شامل شود و سخن از ارزشی جهانشمول و محترم بگوید بدون اینکه تفاوتها و تمایزهای «دیگری» را که او هم انسان است، بزداید یا نادیده بگیرد؟ چگونه میتوان از مردم سخن گفت و همزمان رنگینپوست، دگرباش، زن، مرد، کودک، بیسواد و تحصیلکرده، تهیدست و توانگر، (انواع) شیعه و (انواع) سنی، دیندار و بیدین را زیر چتر انسان بودن قدر نهاد ولی به بهانهی هیچ کدام از اینها هیچ یک را به بند نکشید؟ وضعیت تناقضآمیز و دشواری است که حکایت از معضل بنیادین کثرتگرایی هم دارد.
گام اول این است: به صرف اینکه مردم چیزی بگویند یا بخواهند – حالا با هر تصور و معیاری که از مردم داریم و فارغ از اینکه دقیقاً چه تعداد آدم باید حرفی را زده باشند که شمارهشان آنها را در زمرهی مردم به حساب بیاورد – حق نداریم بلافاصله به اسم «مطالبهی مردمی» مخاطب را سرکوب یا خاموش کنیم («مردم چنین گفتهاند پس شما چه حقی دارید خلافاش را بگویید؟»). فراموش نکنیم که جمهوری اسلامی در این شیوه استاد است و میداند چطور بخشی از مردم را علیه بخشی دیگر بشوراند یا به نام خواستهی بخشی از مردم خواستههای بخش دیگر را نامشروع قلمداد کند. لذا این گام نخست تمایز را من گام سلبی میدانم. سلبی از این جهت که نباید بلافاصله سپر بیندازیم و حصارهای دفاعی ذهن و عاطفهمان را به اسم شنیدن نام مردم پایین بیاوریم.
گام دوم به خیال من استفاده از عقلانیت سنجشگر است. وقتی مدعایی را شنیدیم که «به نام مردم» است، مهم است که حیثیت مردمی آن را لحاظ کنیم ولی با گام اول همان لحظه مردم را باید نادیده بگیرید و حیثیت عقلانی مدعا را هم بسنجیم. با عقل جور در میآید؟ این مطالبه یا مدعا حقی را ادا میکند؟ یا لباس و پردهای است بر چیزی دیگر که متضمن عوارض و آفاتی بزرگتر است؟ در ادبیات دینداران وقتی میخواهند مثالی از چیزی بزنند که ظاهرآراستهای دارد ولی مشکلات و عوارض بزرگتری دارد، از تعبیر مسجد ضرار استفاده میکنند. ظاهرش مکان عبادت است اما مقصدش با نیایش و راز و نیاز تعارض دارد. و البته بلافاصله یادآوری میکنم که تنها چیزی که میتواند مانع سوء استفاده از تعابیری مثل «مسجد ضرار» شود، همان استدلال است و عقلانیت. پرسشگری و سنجشگری کلید بیرون آمدن از پردهی فریب است.
با این مقدمات، باید روشن گفت که پناه گرفتن پشت نام مردم وقتی که بتوانیم یا بخواهیم راه استدلال را مسدود کنیم، از همان ابتدا فاقد هر مشروعیتی است. میشود به نام مردم، حقیقت مردمی و انسانیت را آرامآرام یا به سرعت لوث کرد. دست کم دو بار در تاریخ سیاسی همین سه چهار سال گذشته شاهد این فریب بودهایم: انتخاب ترامپ در آمریکا و همهپرسی خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا – برکزیت – شواهد شناختهشدهی آن هستند. میتوان مثالهای بیشمار ریز و درشت همه جا پیدا کرد. لذا وقتی گفتیم مردم، ابتدا باید بپرسیم چه چیزی است که این مردم را مردم میکند؟ صرف داشتن نام آدمی؟ نمیشود به اسم مردم، عزت، حریت، استقلال، غرور و سربلندی مردم را نشانه گرفت حتی اگر به نام عزیزترین چیزها باشد.
همراه مردم بودن و شانه به شانهی مردم ایستادن همه جا فضیلت نیست. فضیلتاش فقط جایی است که بتوان به روشنی تشخیص داد که حقیقتی و خیری مبرم دارد فوت میشود و از دست میرود. و حقیقت را نمیشود به آسانی و به سلیقه اختیار کرد. گاهی اوقات خیلی چیزها نه اولویت دارند و نه حتی مهماند ولی ممکن است برای شخص من و شما یا چند نفر همفکر و همسلیقهی ما مهم باشند. اما باز هم به سادگی آن حقیقتی نمیشود که بتوان به نام مردم پشتاش ایستاد. بیهوده سخن را دراز نکنم. خواستم این نکتهی ساده را بگویم که هر جا اسم مردم و خواست و مطالبهی مردمی را شنیدید به راحتی و آسانی ابزارهای سنجشگری عقلانیتان را راهی سطل زباله نکنید. محکم بایستید و هم برای مردم و شأن آدمی حرمت و منزلت قایل باشید و هم عقلانیت را که مهمترین شأن انسان است به کار بگیرید. این مغزی که در کاسهی سر آدمی نشسته است به ظاهر وزنی ندارد ولی سنگینترین بخش وجود آدمی است:
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
حشمت این عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
این جسارت را داشته باشیم که میان عشق و دیوانگی تفاوت قایل شویم و نترسیم از تیر تهمتی که به سویمان روانه میشود. شأن آدمی به عشقی است که با خرد همره شود. نه عشقی که خرد را معزول کند و تفاوت میان خرد و بیخردی را با دمیدن در کورهی عواطف کمرنگ کند.
سایه شعری دارد به اسم آواز غم. نسخهای که در چاپهای قدیم تاسیان آمده است یکی دو سطر کمتر دارد از نسخهای که در آخرین چاپاش آمده است. جایی در اواخر شعر وقتی شاعر از جانفشانانی میگوید که خود میزان شأن آدمی بودند و جانشان را بر سر عقیدهشان مینهادند، اندکی بعدش میگوید:
… اما چه باید گفت از انساننمایانی که ننگ نام انساناند
درندهخویانی که همدندان گرگاناند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کور کین کشتند!
آنان که انسان بودن خود را
در پای این کشتند!
و میتوان گفت (چه بسا خود شاعر هم بگوید): آنان که انسان بودن خود را در پای «دین» کشتند. و میتوان افزود که به جای این «دین» هر چیز دیگری میتوان نهاد که از آدمی و انسان به مثابهی ابزار و نردبانی استفاده کند برای خود و مطرح کردن خویشتن. این انسان، این مردم میتواند بسی چیزها باشد. میتواند یک ملت باشد. میتواند یک مذهب باشد. میتواند یک دین باشد یا یک شخص و فرد؛ میتواند هنرمند و روشنفکر و شاعر نامآوری باشد که دستاویز کسب نام و شهرت و مطرح کردن افراد یا پوشاندن شکنندگیهای روحی و روانی ما باشد. به نام مردم، به عشق و به خرد پشت نباید کرد. انسان تنها با حریت و آزادگی است که انسان است. هر جا که معبدی ساختند برای اینکه آدمی سر فرود بیاورد و آزادگیاش را بفروشد یا به مزایده بگذارد، باید به آدمی نهیب زد که: خود را ارزان مفروش!
پ. ن. این مقالهی جان کین با عنوان «آسیبشناسیهای عوامفریبی» سخت مناسب حال است. یافتن مصداقهای سیاسی و غیرسیاسیاش هم دشوار نیست.
[تأملات, دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: , سایه, عشق و خرد, عقلانيت, عوامفريبی, مردم, ه. ا. سايه
آدمیزاد و درد بیدرمان

مدتهاست فکر میکنم آدمیزاده میان دو توصیف حافظ سرگردان و گرفتار است. دو نکته است که هستی آدمی را تعریف میکند. و این دو نکته لزوماً با درک متعارف دینداران سازگار نمیافتد. در واقع این دو نکته ولو با برداشت خاصی با دینورزی هماهنگ باشد، رخنه در شناخت عموم دینداران میاندازد. نخستین نکته، نقصان عالم و آدم است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این نکته را به تعبیر دیگری حافظ در آن بیت رندانه آورده است که: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت. و همین بیت دینداران را به چه رنجی انداخته است. تمام اضطرابشان از این جهت بوده که خواستهاند حافظ را در ترازوی دینداری خودشان بنشانند مبادا در تصور حکمتآمیز بودن و بیخلل بودن عالم و آدم خللی وارد شود. این سخن حافظ را قبل و بعد از او بسیار کسان از میان دینداران و دینگریزان گفتهاند: جهان، جهان محدودیت و نقصان است با هر چه در آن هست. دست بر قضا این محدودیت و نقصان همه کس و همه چیز را در بر میگیرد حتی تمام آن چیزهایی که جنبهی قدسیت و خالی از خلل بودن به آن میدهند یعنی پیامبران و امامان و متون به اصطلاح «مقدس». تمام اینها زمینیاند به این معنا که ناگزیر ساکن زمیناند و زمین مقید به جهات و قیودی است که تا زمانی که این کهکشان برپاست از بند آن نمیتوان گریخت. این نکته را اگر کسی نه تنها درک کند بلکه بپذیرد و درونی کند، از بسیاری از پرسشهای گزنده و چراهای عافیتسوز میرهد: کمالی نیست؛ مجو!
آن نکتهی دیگر در این بیت درخشان حافظ است (که ابیات مشابه بسیاری دارد):
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
فناپذیری آدمی آن هم درست در کنار بقای دهر و پایانناپذیری آن، نقیضهی عظیم هستی است. بدیهی است چون همگان مرگ را میشناسند و با تلخی و درشتی آن خوب آشنا هستند. ولی از این سستبنیادی عالم اندک کسانی درس حکمتآموز میگیرند: که وقتی جهان و زیست آدمی این اندازه کوتاه است، نخست باید شاد بود و شادی کرد (دقت کنید که از همین مشاهده «باید»ها هم آغاز میشوند یعنی جنبهی هنجاری هم دارد). و به همین اعتبار، مهمترین ارزش این است که آزار به کسی نرسانی (مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن). اینها را دین هم به آدمی میگوید، بسته به اینکه سرمشق دینداریات که باشد. وقتی بدانی که مرگ ناگزیر است و وقتی دیگر نباشی، «با هفتهزارسالگان سربهسری»، دل به هیچ چیز دنیا نمیبندی. غوطهور میشوی در لحظه و طرب میکنی. طرب از اینکه میدانی ناگزیر جاودان نخواهی بود و این شادی و این غم نمیپاید. نه شادی و نه غم، هیچکدام نمیپاید. این ناپایستگی هم در سطح کلان است و هم در مراتب خردتر. یعنی از روابط متلاطم آدمیان بگیرید تا دگرگونیها و تغییراتی در مقیاس کلان.
از این دو نکته، عجالتاً میتوان نتایجی را هم مد نظر داشت. نخستین نکته اینکه آدمیزاده به ویژه در زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم نیازمند «عدلی نو و عقلی نو» است. فهماش از خودش و خدا و عالم باید دگرگون شود وگرنه محکوم به شکست و زوال است. نکتهی دوم این است که درست در دل همین دگرگونیهای عالم، در میانهی همین ویرانیها، آدمیزاده باز میروید و میبالد. فقط اگر به همان زیستبوم تاریخیمان – یعنی منطقهی خاورمیانهی فعلی – اگر نگاه کنیم، طی قرنها ویرانی پس از ویرانی آمده است و باز هم روییدن داشتهایم. خود حافظ مصداق یکی از بهترین و درخشانترین رویشهای تاریخی است. و این رویش و درخشان ارزان به دست نیامده است. در این کشمکش بیداد، «آسمان و زمین با من و تو همدرد است». ولی: دردا و دریغا که در این بازی خونین | بازیچهی ایام دل آدمیان است. و درد همینجاست که اینها ناگزیر رخ میدهد. ناگزیر چه جانهای عزیزی که به باد میروند. سوریه تازهترین داغ این سلسله است: آدمیان مثل برگ خزان به خاک میریزند و چه آرزوها که به باد میرود.
اما آن دو نکتهی حافظانه همچنان بر تارک تاریخ فهم بشر میدرخشد: ۱) عالم و آدم کامل و بیعیب نیستند و نخواهند شد؛ و ۲) همه محکوم به فناییم. نه ما خواهیم ماند نه دشمنانمان. در این بازی عظیم کیهانی، دوست و دشمن به یک اندازه به خاک میافتند و لگدمال چرخ میشوند. اگر عدالتی باشد، در همین است که همگی یکسان قربانی این گردش هستیم. و باز هم انسان این قابلیت را دارد که فکر کند: در جهان هر کسی عزیز کسی است. و تنها غم و رنج من و شما از فراق و نیستی بر جان من و شما سنگینی نمیکند؛ حتی آنها که ستم ورزیدهاند و میورزند عاقبت به این دام میافتند. و این رنج را بر هیچ آدمی نباید پسندید. و همین درد بیدرمان است – همین که در تیرهترین و هولناکترین مغاک هستی که آدمی به سنگدلی فرومیغلتد ناگزیر گریبان خودت را بگیری و نهیب بزنی به خود که انسان باش! انسان بودن کار دشواری است؛ از خدا بودن هم سختتر است.
آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

آدمی به درد داشتن آدمی است. این فقط کشف صوفیان یا بعضی از دینداران نیست. هر کسی که آدمی بودن را در عمق وجودش لمس کرده باشد، درمییابد که این موجود نحیف و ضعیف و ناتوان و در عین حال حیرتآور و باشکوه چه اندازه در میان تناقضهای کمرشکن دست و پا میزند و از دل همان تناقضها، هوشرباترین آفرینشهای بدیع را بر میکشد. اما، همهی آدمیان طبعاً نه وقوف دارند به این نکته و نه اصلاً برایشان مهم است. طبع عالم این است که اکثر ساکناناش را متوسطان بلکه غافلان پر کردهاند و بنای زندگی و معاش – علیالعموم – هم بر غفلت است. اما درد داشتن را از آدمی نمیشود منسلخ کرد. درد، سرشت آدمی است. بعضی از آدمیان این را میفهمند و از همان درد کیمیا میسازند. درد ناگزیر را میکشند و میچشند تا اکسیری از آن بیرون بکشند. کار آسانی نیست. شهامت میخواهد. شجاعت در افتادن با خود را لازم دارد. در افتادن با دیگری، همیشه کار آسانی است. نظام طبیعت هم به هزار نشانه به هر کسی میگوید دیگری را حذف کن، نابود کن، از میان بردار، تنازع بقا را پاس بدار. تکامل – ظاهراً – همین را میگوید. در افتادن با خویش همزمان روایت دیگری از بقا را عرضه میکند.
در افتادن با خویش در سطح عقلانی به همان معنای متعارف درس گرفتن از تجربههای دیگران و خویش است. به معنی نقد کردن مداوم خویش است. یعنی پیوسته گریبان خودت را بگیری و در هر حالی سعی کنی جایی برای متهم کردن و سنجش خود باز بگذاری. غفلت از خطاکاری آدمی – و خطاکاری خویش – سم مهلکی است که کمترین زیاناش در کوتاهمدت به خود آدمی میرسد.
اما در افتادن با خویش سطحی معرفتی-روانی-عاطفی هم دارد. با خویش در افتادن تنها تا مرز مشخصی کار عاقلان و خردمندان است. این در افتادن با خویش اگر از مرز خاصی عبور کند یا وصف دیوانگان است یا کیفیت عاشقان. در افتادن با خویش، خصوصاً در میان دینداران، به رغم توصیههای مکرر ظاهر شریعت بر توبه و اصلاح رابطهی خود و خداوند، امر رایجی نیست به دلیل اینکه شریعت – در فهم متعارفی که از آن میشود – مستعد پرورش ریاکاران و ریاکاری است. لذا پرسش بر میگردد به یک نکتهی ساده: انسان دیندار در حفظ رابطهی همزمان با خدا و سایر انسانها – که نقطهی کانونیاش نهایتاً بشریت اوست – چه اندازه نگاهاش به افقی بلندتر است؟ چقدر بر خود سخت میگیرد؟ ممکن است کسی بر خود سخت بگیرد که آداب شرعی را ادا کند. ادای آداب شرعی کار دشواری نیست. با اندکی تمرین بیش از آنکه سختی باشد، لذتبخش میشود. تبدیل به عادتی میشود که اتفاقاً ترک آن، بیشتر برای گزارندهاش دشوار میشود تا ادای آن. پس دشواری در التزام به شریعت نیست. دشواری همچنان در چسبیدن گریبان خویشتن است. دشواری در متهم داشتن خویش است. و گرنه دینداران همه میتوانند صبح تا شب صورتحساب تهیه کنند و آخر روز بگذارند پیش خدا که چنین کردم و چنان کردم. کاری که آدمی همیشه برایاش سخت است، چه در افق عقلی و چه در افقی عاطفی-روانی، همین چالش با خویش. همین با خویش برآمدن.
پرگویی نکنم. دو ترانه از دولتمند خال در زیر میآورم که به گمان من خلاصهی زیست آدمیوار است. در اینها دو غزل درخشان و حیرتآور مد نظر من است. یکی غزل باشکوه «حیلت رها کن عاشقا»ی مولوی است و دیگری ابیاتی از میرسید علی همدانی («هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد…»). اولی حکایت خویشتنسوزی بیمحاباست. در دل آتش رفتن، تحمل رنج بیاندازه. متهم کردن خویش. و تمام اینها یک غایت بیشتر ندارد: سینه را هفت آب شستن از کینهها. یعنی اول و آخر قصه تصفیهی خویش است. سوزاندن تمام این رذایلی که سالها آدمی ذرهذره انباشته میکند؛ دانسته یا نادانسته. از میان برداشتن تمام کینهها و نفرتها و بغضهایی که بر خود دوخته است و اولین قربانیاش خود آدمی است. دومی، مقدم داشتن دیگری بر خود است. از آن مهمتر استقبال کردن از رنج و آزاری که از دیگری به آدمی میرسد. نگاه صوفیانه و قلندرانهای است ولی مضمونی معرفتی هم دارد. از رنجی که از دیگری به آدمی میرسد، میتوان چیزی ساخت که به درمان دردهای آدمی بیاید. آنکه ما را رنج میرساند به قصد انتقام، تشفی خاطر، آزار، یا کینهکشی چنین میکند. ولی پذیرنده یا هدف این رنج، میتواند از اساس این را دگرگون کند و این جوی خون را تبدیل به نیل کند. تمام آنچه نوشتم در حقیقت زاید بود. اصل سخن را در همین دو ترانه بجویید و بشنوید. اینها را نخواندید هم نخواندید.
[audio:http://malakut.org/others/Davlatmand%20Bell%20Studio%20Tehran/09%20-%20Track.MP3]
[audio:http://malakut.org/others/Davlatmand%20Bell%20Studio%20Tehran/10%20-%20Track.MP3]
[موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , درد, دولتمند, دولتمند خال, سایه, مولوی, ميرسيد علی همدانی, ه. ا. سايه
سعدیانه

این از کارهای قدیمی است گویا که از روی صفحهی گرامافون پیاده شده است. سایه غزلهای سعدی را با آهنگ فریدون شهبازیان میخواند. سایه وقتی غزل سعدی را میخواند انگار غزل خودش را دارد میخواند. لحن و آهنگ همان است که هنگام خواندن شعر خودش دارد. شعر خواندن هر شاعری امضای خاص دارد. این هم امضای سایه است.
[audio:http://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/04/Sayeh-Sadi-Shahbazian.mp3]
[شعر] | کلیدواژهها: , سایه, سعدی, غزل, فريدون شهبازیان, ه. ا. سايه