نقد وقت از سه منظر
یکی از غنیترین مفاهیمی که در زبان و ادب پارسی میان طیف گستردهای از شاعران و نویسندگان پایگاه راسخی داشته، اعتنا به نقد وقت است. در زبان خیام، این وقتآگاهی و زیستن در لحظه شاید کلیدیترین مضمون اندیشهی اوست. این رباعی خیام به خیال بهترین تصویر را از این اندیشه نشان میدهد:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
و در بسیاری رباعیات دیگر خیام هم درست همین مضمون را میبینم که در متن رباعیات دیگر تنیده شده است.
نمونهی کمی دورتر از زمان خیام، مولوی است که همین مضمون را در قالب باورهای عارفانه و مؤمنانهاش تصویر کرده است. این ابیات مثنوی را ببینید:
هست هشیاری ز یاد ما مضی
ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به کی
پر گره باشی ازین هر دو چو نی
تا گره با نی بود همراز نیست
همنشین آن لب و آواز نیست
مولوی این اعتنا به گذشته و آینده را حجاب و پرده میداند. اینها گره هستند. مثل گره نی که باید از میان برداشته شود تا صدایی از آن بیرون بیاید. مضمون زیستن در لحظه و ابن الوقت بودن برای مولوی این است.
یک نسل بعدتر، حافظ تصویری از همین مضمون به دست ما میدهد که هم شوخ و شنگی خیام را دارد و هم شکاکیتی در برابر باورهای مؤمنانه:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
و یا وقتی میگوید:
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
و تقریبا هر جایی که حافظ از این غنیمت شمردن وقت سخن میگوید نگاهاش به مرگآگاهی است و هیچ دیدن گذشته و آینده:
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحم نخواهند ماند
و وقتی میگوید:
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
تمام اینها حکایت از میناگریهای حافظ با این مفهوم دارد. مولوی با تمام آن خیال حیرتانگیز و توانایی که دارد وقتی به مثنویاش میرسی میبینی ناگهان از آن اوج نبوغ فرود آمده و همنشین مؤمنان و متوسطان شده است.
آدمیزاد و درد بیدرمان

مدتهاست فکر میکنم آدمیزاده میان دو توصیف حافظ سرگردان و گرفتار است. دو نکته است که هستی آدمی را تعریف میکند. و این دو نکته لزوماً با درک متعارف دینداران سازگار نمیافتد. در واقع این دو نکته ولو با برداشت خاصی با دینورزی هماهنگ باشد، رخنه در شناخت عموم دینداران میاندازد. نخستین نکته، نقصان عالم و آدم است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این نکته را به تعبیر دیگری حافظ در آن بیت رندانه آورده است که: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت. و همین بیت دینداران را به چه رنجی انداخته است. تمام اضطرابشان از این جهت بوده که خواستهاند حافظ را در ترازوی دینداری خودشان بنشانند مبادا در تصور حکمتآمیز بودن و بیخلل بودن عالم و آدم خللی وارد شود. این سخن حافظ را قبل و بعد از او بسیار کسان از میان دینداران و دینگریزان گفتهاند: جهان، جهان محدودیت و نقصان است با هر چه در آن هست. دست بر قضا این محدودیت و نقصان همه کس و همه چیز را در بر میگیرد حتی تمام آن چیزهایی که جنبهی قدسیت و خالی از خلل بودن به آن میدهند یعنی پیامبران و امامان و متون به اصطلاح «مقدس». تمام اینها زمینیاند به این معنا که ناگزیر ساکن زمیناند و زمین مقید به جهات و قیودی است که تا زمانی که این کهکشان برپاست از بند آن نمیتوان گریخت. این نکته را اگر کسی نه تنها درک کند بلکه بپذیرد و درونی کند، از بسیاری از پرسشهای گزنده و چراهای عافیتسوز میرهد: کمالی نیست؛ مجو!
آن نکتهی دیگر در این بیت درخشان حافظ است (که ابیات مشابه بسیاری دارد):
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
فناپذیری آدمی آن هم درست در کنار بقای دهر و پایانناپذیری آن، نقیضهی عظیم هستی است. بدیهی است چون همگان مرگ را میشناسند و با تلخی و درشتی آن خوب آشنا هستند. ولی از این سستبنیادی عالم اندک کسانی درس حکمتآموز میگیرند: که وقتی جهان و زیست آدمی این اندازه کوتاه است، نخست باید شاد بود و شادی کرد (دقت کنید که از همین مشاهده «باید»ها هم آغاز میشوند یعنی جنبهی هنجاری هم دارد). و به همین اعتبار، مهمترین ارزش این است که آزار به کسی نرسانی (مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن). اینها را دین هم به آدمی میگوید، بسته به اینکه سرمشق دینداریات که باشد. وقتی بدانی که مرگ ناگزیر است و وقتی دیگر نباشی، «با هفتهزارسالگان سربهسری»، دل به هیچ چیز دنیا نمیبندی. غوطهور میشوی در لحظه و طرب میکنی. طرب از اینکه میدانی ناگزیر جاودان نخواهی بود و این شادی و این غم نمیپاید. نه شادی و نه غم، هیچکدام نمیپاید. این ناپایستگی هم در سطح کلان است و هم در مراتب خردتر. یعنی از روابط متلاطم آدمیان بگیرید تا دگرگونیها و تغییراتی در مقیاس کلان.
از این دو نکته، عجالتاً میتوان نتایجی را هم مد نظر داشت. نخستین نکته اینکه آدمیزاده به ویژه در زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم نیازمند «عدلی نو و عقلی نو» است. فهماش از خودش و خدا و عالم باید دگرگون شود وگرنه محکوم به شکست و زوال است. نکتهی دوم این است که درست در دل همین دگرگونیهای عالم، در میانهی همین ویرانیها، آدمیزاده باز میروید و میبالد. فقط اگر به همان زیستبوم تاریخیمان – یعنی منطقهی خاورمیانهی فعلی – اگر نگاه کنیم، طی قرنها ویرانی پس از ویرانی آمده است و باز هم روییدن داشتهایم. خود حافظ مصداق یکی از بهترین و درخشانترین رویشهای تاریخی است. و این رویش و درخشان ارزان به دست نیامده است. در این کشمکش بیداد، «آسمان و زمین با من و تو همدرد است». ولی: دردا و دریغا که در این بازی خونین | بازیچهی ایام دل آدمیان است. و درد همینجاست که اینها ناگزیر رخ میدهد. ناگزیر چه جانهای عزیزی که به باد میروند. سوریه تازهترین داغ این سلسله است: آدمیان مثل برگ خزان به خاک میریزند و چه آرزوها که به باد میرود.
اما آن دو نکتهی حافظانه همچنان بر تارک تاریخ فهم بشر میدرخشد: ۱) عالم و آدم کامل و بیعیب نیستند و نخواهند شد؛ و ۲) همه محکوم به فناییم. نه ما خواهیم ماند نه دشمنانمان. در این بازی عظیم کیهانی، دوست و دشمن به یک اندازه به خاک میافتند و لگدمال چرخ میشوند. اگر عدالتی باشد، در همین است که همگی یکسان قربانی این گردش هستیم. و باز هم انسان این قابلیت را دارد که فکر کند: در جهان هر کسی عزیز کسی است. و تنها غم و رنج من و شما از فراق و نیستی بر جان من و شما سنگینی نمیکند؛ حتی آنها که ستم ورزیدهاند و میورزند عاقبت به این دام میافتند. و این رنج را بر هیچ آدمی نباید پسندید. و همین درد بیدرمان است – همین که در تیرهترین و هولناکترین مغاک هستی که آدمی به سنگدلی فرومیغلتد ناگزیر گریبان خودت را بگیری و نهیب بزنی به خود که انسان باش! انسان بودن کار دشواری است؛ از خدا بودن هم سختتر است.
هیچ بر هیچ

فکر نمیکنم در روزگار معاصر، یعنی همین عصر تکنولوژی و وب و فضای مجازی و شبکههای اجتماعی، وسوسهای قویتر و پرزورتر از نمایش خویش و میل به دیده شدن و مطرح شدن وجود داشته باشد. این وسوسه دامن بسیار کسان را که در دنیای ماقبل اینترنت – و در واقع ماقبل شبکههای اجتماعی – مهارشان بیشتر به دست خودشان بود، گرفته است. در میزان همهگیری و نفوذ و رسوخ این شبکهها همین بس که بسیاری از کسانی که امروز آلودهی آن شدهاند، حتی وبلاگ هم نمینوشتند. یک دلیل ساده و روشناش این است که شبکههای اجتماعی کار عرضهی نفس را بر آدمیان بسیار بسیار آسانتر کردهاند (و به همان اندازه میزان کنترل بر تولیدات و نمایشهای آدمی توسط گردانندگان این شبکهها و دولتها گسترش یافته است).
بیهوده حاشیه نروم. فکر میکنم شبکههای اجتماعی، بسیار چیزها به آدمی میدهند و بسیار چیزها را هم از او میستانند. بحث انتخاب هم شاید نباشد. بحث خوب و بد هم در میان نیست که بگویی شبکههای اجتماعی خوباند یا بد. شاید هیچ قاعدهی کلی وجود نداشته باشد. هر فردی، به تنهایی،چه بسا خودش فقط، میتواند تصمیم بگیرد که شبکههای اجتماعی، یا حتی کدام شبکهی اجتماعی و تحت چه شرایطی برای او مناسب هستند. با خودم که حساب میکنم گاهی اوقات فکر میکنم پرداختن به بعضی مسایل شبکههای اجتماعی – و درگیر شدن در بعضی بحثها، حتی وقتی که جنبهای علمی و آکادمیک هم پیدا میکنند – حیف است و بر باد دادن عمر گرانمایه. سؤال این است که آدمی – نه بگذارید بگویم «من»ِ گوینده – خودش را خرج چه چیزی میکند؟ آدم همیشه میتواند از خودش بپرسد که خودش را به چه چیزی میفروشد؟ گرفتیم که فلان سخن من و ما در بهمان فضا ناشنیده و نادیده ماند. آخرش چه میشود؟ بخت دنیا یا رستگاری عقبای ما در گرو مطرح شدن فلان نظر ماست؟ دنیا بدون ما از حرکت میایستد؟ زمین متوقف میشود؟ مثلاً کسانی که چند بار تجربهی ترک فیسبوک داشتهاند، احتمالاً میتوانند بهتر بگویند که با این ترک چیزی را از دست دادهاند یا به دست آوردهاند.
خیلی وقتها، در دنیای واقعی و در دنیای مجازی نیز، این بیت حافظ پیش چشمام بوده است:
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است | دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
این همان آدمی است که برایاش همصحبتی و همنفسی با یار – یار یگانهی واحد – به دو جهان میارزد: یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم | دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
اما همهی اینها به پای این بیت حیرتآور حافظ – که گویی تصویری رنگآمیزیشده از خیام است – نمیرسد:
جهان و کار جهان، جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق.
هیچ! ما که «چو خشخاشی بر روی دریا» هستیم و چه بسا همان هم در این بیکرانهی هستی نباشیم، کجای جهان را پر میکنیم با این حنجره دریدن و «روز و شب عربده با خلق خدا»؟ بگذار همه با خیالی که دارند خوش باشند. و کل حزب بما لدیهم فرحون. مشکل خیلی وقتها این است که زمین بازی و قواعد بازی در شبکههای اجتماعی را به جای اینکه ما تعریف کنیم، صاحبان شرکتهای بزرگ و در سطح پایینتر بقیهی کاربران تعیین میکنند. گویی در این میدان خودت چندان اختیاری نداری. گویی فضای مجازی عرصهی نبرد جبر و اختیار دوران مدرن است. خیلی وقتها کاری میکنی و چیزی میگویی و فکر میکنی با اختیار این کار را کردهای در حالی که کسی، چیزی، حالی، خیالی، وسوسهای پاسخی تو را گوشکشان میکشاند و خودت در این توهم و گمانی که چه عرصهی فراخی برای اختیار و اعمال فردیت آدمی. آخر قصه؟ هیچ، هیچ اندر هیچ! این «هیچی» بیشتر وقتی خودش را نشان میدهد که درگیر تجربههای وجودی باشی و ببینی که از فرش تا عرش نه در فضای مجازی و نه در فضای واقعیاش، «چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من»! اینها را اگر آدمیان با خودشان مرتب مرور کنند، کمی ملایمتر میشوند. از سرکشی و غرورشان کاسته میشود. متواضعتر میشوند. آن سختگیری و تعصب، آن خشم و خروش زبانهاش فرو مینشیند. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اختيار, ترک, جبر, حافظ, خيام, شبکههای اجتماعی, فضای مجازی, فيسبوک
خیامخوانی
|
[موسيقی] | کلیدواژهها: , احمد شاملو, خيام, شجريان, شوری ديگر, صديق تعريف, پاريس, پيکاسو, کامکارها, گلهای تازه
به پیشواز نوروز
|
[موسيقی] | کلیدواژهها: , احمد شاملو, خيام, شجريان, فريدون شهبازيان
برخیز و مخور غمِ جهانِ گذران…
|
[موسيقی] | کلیدواژهها: , خيام, شب نیشابور, فرامرز پایور, گلهای تازه