اسطورهی ملیت در برابر عزت آدمی
آدمیزاده کشور و وطناش را میسازد یا وطن است که آدمی را میسازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودنشان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (میدانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیتالله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بنمایهای مشترک دارند: در تمام آنها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبهای پایینتر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.
سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربهی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زباناش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمهی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همهی اینهاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آنچه که آن خاک میتواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان میبخشد)، هیچ است و پوچ.
پیامبر اسلام هجرت کرد. یاراناش هم در روزگار دشواری پیش از اینکه محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفهی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم میزنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جستوجوی خانهی امنی را – «خیانت» مینهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاهشان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیهی سورهی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب میزند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف میآفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند و آنان بر خود ستم روا داشتهاند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیهی مزبور آنها را که چارهای ندارند و مضطرند استثنا میکند.
ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی، معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی میسازند که زبان و بنمایهی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را میپرورانند و آبیاری میکنند. نامهای این قلههای معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را اینها میسازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون اینها ایران میتواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظامهای سیاسی ندارد. نظامهای سیاسی میتوانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشهی انسانی و جهانشهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاکشان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزشگذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظامها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمیسازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار میکرد. اینها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی میتواند قابل فهم باشد که در سایهی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه اینکه عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحهسرایی کنیم.
اول و آخر سخن اینکه: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنجها و شادیها و ضعفها و قوتهایاش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلبکار باشد، آدمیستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیدهای از انسان طلبکار نیست. همهی اینها بدهکار آدمی هستند. همهی اینها موظفاند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیدهاند و توحید حکم میکند که با آنها ستیز و مقابله کنیم.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , ايران, حافظ, شجريان, مولوی, وطن
لولو ساختن از شبح امپریالیسم ایرانی

توضیح مترجم: مطلبی که در زیر میبینید، ترجمهی فارسی مقالهای است که در نشنال اینترست به قلم پل پیلار منتشر شده است به این نشانی. امیدوارم کسی هم اصل مقالهای را که به زبان انگلیسی نوشته شده – و این مقاله پاسخی به آن است – ترجمه کند تا برای خوانندگان فارسیزبانی که دسترسی به زبان انگلیسی ندارند این امکان فراهم شود تا با شفافیت بیشتر از جنس بحثهایی که این روزها حول سیاست ایران و مذاکرات هستهای در میگیرند آگاه شوند و روایتهایی نامتقارن و گاهی مخدوش و متناقض از آنچه به فارسی و انگلیسی منتشر میشود نداشته باشند. ترجمه را با شتاب انجام دادهام در نتیجه لغزشها را به کرمتان ببخشایید. د. م.
مخالفان توافق هستهای (یا در واقع، هر نوع توافقی) با ایران همچنان میکوشند توجهها را از مزایای نسبی داشتن محدودیتهای توافقشده برای برنامهی هستهای ایران در مقایسه با نداشتن این محدودیتها منصرف کنند تا تصویر ایران بسازند خونریز و قسیالقلب با مقاصد و نیات امپریالیستی که هدفاش به چنگ آوردن کل خاور میانه است. ایران به کرات چنان تصویر شده است که گویی به سوی سلطهی منطقهای «رژه میرود» یا سایر کشورها را دارد «میبلعد». هرگز توضیح داده نمیشود که این تصویر به فرض درست بودن چطور میتواند دلیلی باشد برای به انجام نرساندن توافقی هستهای که بتوان از رهگذر آن اطمینان حاصل کرد که این قدرت امپریالیستی بیامان فرضی هرگز به قدرتمندترین سلاحی که نوع بشر تا کنون اختراع کرده است نرسد. اما آنچه که اینجا در کار است، منطق نیست؛ کوششی است برخاسته از عواطف و احساسات برای دامن زدن به انزجار از وارد شدن در هر معاملهای با چنین رژیم هیولاوشی.
گره تازهی این تقلای مخالفت با توافق را میتوان در مطلبی دید به قلم سونر چاغاپتای، جیمز جفری و مهدی خلجی که هر سه از مؤسسهی واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک هستند. نویسندگان این مؤسسه میگویند که ایران «یک قدرت انقلابی با آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه» است و آن را به «قدرتهای هژمون گذشته» مانند میکنند چون روسیه، فرانسه، آلمان، ژاپن و بریتانیا – که قدرتهایی بودند که در سال ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ «دنیا را به کام جنگ کشاندند».
به یاد بیاوریم که آن قدرتهای هژمون چه کردند. روسها از ارتشهایشان برای ایجاد امپراتوریای استفاده کردند که بیشتر سرزمینهای اوراسیا را زیر نگین خود داشت و دولت جانشین آن هنوز هم یازده منطقهی زمانی را در اختیار خود دارد. بریتانیا با نیروی دریایی سلطنتیاش اقیانوسها را در تصرف داشت و از قدرتاش برای ساختن امپراتوریای استفاده کرد که خورشید هرگز در آن غروب نمیکرد. فرانسه هم بخشهای عظیمی از آفریقا و آسیا را تسخیر کرد و به استعمار کشید و موقعی که امپراتوری به قدر کافی مستعد داشت، بیشتر اروپا را نیز زیر چکمههای خود آورد. ژاپن از نیروی نظامی برای به دست آوردن سلطه بر بخشهای عظیمی از نیمکرهی شرقی استفاده کرد. و اما آلمان، خود نویسندگان این مؤسسه به یاد ما میآورند که – به مثابهی بخشی از ارجاع تقریباً الزامی به نازیها در هر نوشتهی ضد توافقی دربارهی ایران – «آلمان نازی به دنبال سلطه بر اروپا از اقیانوس اطلس تا رود ولگا بود، و میخواست سایر کشورها را نیز تبدیل به دولتهایی خراجگزار خود کند و سلطهی کامل نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک ایجاد کند». در عمل، آلمان نازی فقط در پی این کار نبود؛ آلمان نازی از قدرت نظامی برتر و مسلطش استفاده کرد و این هدف را محقق کرد، دست کم تا مدتی.
ایران حتی به گرد پای هیچ کدام از اینها از حیث دستیافتها، توانایی یا آرزوها نمیرسد. بیشک جمهوری اسلامی فعلی به گرد پای آنها هم نمیرسد و باید سراغ تاریخ کهن ایران بروید تا طعم و مزهای از امپریالیسم را آن هم در مقیاس کوچک همسایگی نزدیک ایرانیها بچشیم. گره مطلب این مؤسسه این است که نویسندگان دقیقاً چنین کاری کردهاند. آنها به ما میگویند که: «آرزوهای هژمونیک ایران در واقع ریشه در سلسلهی صفوی در قرن شانزدهم میلادی دارد». میدانید که وقتی ارجاع به صفویه در قرن شانزدهم میلادی مبنای مخالفات با توافقی شود با کسی دیگر دربارهی برنامهای هستهای در قرن بیست و یکم، بار افزونی بر شانههای نحیف چنین استدلالی نهاده شده است.
سلسلهی صفوی پیش از اینکه کسی بتواند داوری کند که تمایلاش برای رفتار کردن به مثابهی عضوی محترم از نظام دولتهای مدرن چقدر است، از صحنهی روزگار رخت بر بست. آن قدرتهای هژمون دیگری که در این مطلب از آنها نام برده شده دگردیسی پیدا کردند و اعضای محترمی از نظام بینالمللی فعلی شدند (هر چند بحث مربوط به بحران اوکراین همچنان دربارهی رویکرد دولت روسیه پا بر جاست). پس نویسندگان این مؤسسه وقتی میکوشند استدلال کنند که ایران هرگز عضوی محترم و سر به راه از همان نظم و نظام نخواهد شد، مدعی هستند که آنچه ایران را از دیگران متمایز میکند تنها این نیست که آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه دارد بلکه این است که «قدرتی انقلابی است با آرزوهای سلطهطلبانه». و میگویند که «قدرتهای سلطهطلب انقلابی شهوت امپریالیستی رسیدن به فضای حیاتی (آلمانی) [lebensraum] به شکلی که در آلمان دورهی ویلهلم بود» را- باز هم باید پای مقایسه با نازیها در میان باشد – «با جهانبینی دینی یا آخرالزمانیای در هم میآمیزند که منکر اصول نظم کلاسیک بینالمللی است».
اینکه این سیر استدلال چقدر از واقعیت منسلخ و گسسته است از ارجاع دیگربارهی نویسندگان به قدرتی دیگر آشکار میشود که تواناییها و جاهطلبیهایاش از افق و مقدورات ایران بسی دور است: چین، که نویسندگان از ما میخواهند آن را سلطهطلب بدانیم ولی نه نظامی انقلابی مانند ایران. آنها مینویسند: «حتی امروز هم کشورهایی با تمایلات سلطهطلبانه مثل چین مشروعیت این نظم بینالمللی را به رسمیت میشناسند». با توجه به اینکه چقدر از رفتار بینالمللی چین که بر حسب نفی آن جنبههایی از نظم بینالمللی که توسط غرب و بدون مشارکت چین برقرار شده است، توسط تحلیلگران بیشماری توضیح داده میشود یا توضیح داده شده است، این مدعا، سخنی حیرتآور است. نمونهی اخیری از این جنبه از سیاست چین را میتواند در بانک توسعهی زیرساختهای آسیایی و سایر مکانیزمهای ساختهی چین به مثابهی جایگزینهای نهادهای مالی بینالمللیای دید که زیر سلطهی غرب هستند.
در مقام مقایسه، یک ویژگی مهم از سیاست خارجی رژیم «انقلابی» ایران این بوده است که بکوشد ایران را تا جایی که امکان دارد بخشی از نظم بینالمللی موجود به رغم خاستگاههای غربی آن، کند. (ایران، بر خلاف چین، حتی کمترین توان را برای بر پا کردن نهادهایی جایگزین نهادهای غربی حتی اگر بخواهد، ندارد). این جریان از سیاست ایران را نه تنها میتواند در آنچه رهبران ایران میگویند بلکه در آنچه که انجام میدهند نیز میتواند دید، از جمله در شرکتشان در همایش بازنگری معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای همین هفته. توافق هستهای در دست مذاکره با قدرتهای پنج به اضافهی یک خود یکی از آشکارترین تجلیات سیاست ایران است برای دادن امتیازهای مهم و از خود گذشتگی برای اینکه عضوی جاافتادهتر از جامعهی بینالمللی شود.
تصویر کردن ایران امروز به عنوان «انقلابی» به معنای برآشفتن سبد سیب بینالمللی به همان اندازه برخاسته از جهل و ناآگاهی از تاریخ اخیر و الگوهای رفتاری واقعی ایران است که تشبیه ایران فعلی به امپریالیسم قرن شانزدهمی صفوی. در سالهای اولیهی جمهوری اسلامی واقعاً چنین باوری در میان بسیاری در تهران وجود داشت که انقلاب خودشان بدون بروز انقلابهای مشابهی در کشورهای همسایه ممکن است دوام نیاورد. اما حالا که جمهوری اسلامی بیش از سه دهه است که دوام آورده است، چنان دیدگاه یکسره بلاموضوع و بیخاصیت است.
بحرین با توجه با اکثریت جمعیت شیعهی آن و ادعاهای تاریخی ایران نمونهی خوبی است. به رغم ناآرامیها در بحرین در سالهای اخیر، دیر زمانی گذشته است از هر گونه گزارش موثقی دربارهی فعالیت ایران در آنجا که بتوان صادقانه آن را براندازانه یا انقلابی توصیف کرد. این در تضاد عریانی است با رفتار عربستان سعودی که نیروهای مسلحاش را به آنجا گسیل کرده است که ناآرامیهای شیعیان را سرکوب کند و رژیمی سنی را در منامه استوار نگه دارد. امروز میتوان مقایسهی مشابهی را با یمن انجام داد: هر کمکی که ایرانی ها به حوثیهایی که شورششان به تحریک ایران نبود (و در طی آن بنا به گزارشها ایرانیها حوثیها را توصیه به خویشتنداری کردهاند)، با حملات هوایی سعودیها که باعث کشته شدن صدها غیر نظامی شده است، کاهش پیدا میکند. (یک بار دیگر به ما بگویید که کدام کشور در خلیج فارس قدرت هژمون است؟).
قصهها و داستانهایی از این دست که ایران یک قدرت هژمون منطقهای و تهدیدگر فرضی است نه تنها دلیلی برای مخالفت با رسیدن به توافق با تهران نیست؛ بلکه این قصهها از اساس درست هم نیستند.
[تأملات, سياست] | کلیدواژهها: , اسراييل, امپرياليسم, ايران, شاه, شيعه, صفویه, عربستان سعودی, مذاکرات هستهای, واینپ, پروندهی هستهای, پل پیلار
تا خود در آینه چه ببینی!

ماجرایی که از سفر روحانی به نیویورک آغاز شد و سحرگاه امروز در ژنو نخستین گاماش به پایان رسید، فقط گشودن گره سی و چهار سالهی دیپلماسی ایران و آمریکا نبود. اتفاق مهمتر چیزی بود که به سرنوشت کل ایران گره خورده است: ترمز کشیدن جلوی روند ویرانی و تباهی سرسامآوری که تمام موجودیت ایران را تهدید میکرد. برای ویرانی ایران، جنگ، حملهی نظامی و بمباران شدن، گزینههای شاذ و تیرهی ماجرا هستند. کافی است بنگریم که آنچه هشت سال سپردن زمام امور کشور به دست احمدینژاد بر سر ایران آورد، از صدها جنگ ویرانگرتر بود. این چارچوب برای فهم توافق ژنو بسیار مهم است.
آنچه در ژنو اتفاق افتاد، پیروزی بود؟ شکست بود؟ تسلیم بود؟ ترکمانچای هستهای بود؟ روایتهای متضاد ایران و آمریکا بود؟ همهی اینها بود؟ واقعیت این است که همهی اینها هم به نحوی درست است و هم نادرست. اما خط مشترک تمام آنها طفره رفتن از کلیدیترین مسأله است: توافقنامهی ژنو مسیری را که دههاست سیاست ایران و موجودیت ایران را در سراشیبی سقوط انداخته بود و به «لبهی پرتگاه» برده بود، اگر نگوییم متوقف کرد، بدون شک آهنگ پرشتاب آن را کندتر کرد. در نتیجه، آنها که هر کدام از این برچسبها را به توافقنامهی ژنو میزنند باید به این نکتهی مهم توجه داشته باشند که وقتی سقف خانه دارد فرود میآید و سود و سرمایه یکجا میسوزد، مهم نیست که در این میانه شما سود کردهای یا زیان یا کسی که بازی را دارد پیش میبرد و این روند را متوقف میکند، مطلوب ماست یا نه. مهم این است که یک قدم، ولو فقط یک قدم، برداشته شده است تا مانع ویرانی شود. شاید بگویند که چه بسا ویرانیای در کار نبود. اما این نکته دیگر واقعیت اظهر من الشمس کشور است. حتی شاید نیازی نباشد به دانستن آمار و ارقام و داشتن اطلاعات دقیق و پشت پرده.
ویرانی کشور به خاطر تحریمها و فروپاشی اقتصادی نیست. دستکم فقط به این خاطر نیست. هشت سال سیاستبازی خسارتبار و افسارگسیختهی دولتمردان مالیخولیازده و کسانی که مهر تأیید بر ماجراجوییهای آنان زدند کشور را به آستانهی این پرتگاه کشانده است. به اینها بیفزایید سوء مدیریت و فساد مزمنی که سر تا پای کشور را گرفته است. در این منجلاب بیتدبیری، تحریمها تنها آن ویرانی را شتاب بیشتری میبخشید. لحظهای تصور بکنید که اگر تا شش ماه دیگر کشور حتی بودجهی تأمین ابتداییترین ارزاق مردم را نمیداشت، آن وقت فقط یک بند همین توافقنامه نمیتواند از بروز فاجعه جلوگیری کند؟ بیشک ما قرار نیست از منظر کیهان و اسراییل و عربستان سعودی به قصه بنگریم. مسألهی ما هم اختلاف این روایت و آن روایت یا جدل بر سر کلمهی «حق» برای غنیسازی نیست. مسأله این است که چگونه میتوان در این سیلاب بلا و توفان تباهی، کنج امنی یافت، لنگرگاهی پیدا کرد که بتوان ایران را از این عاقبت تلخ نجات داد؟ کاری که ظریف و تیماش در ژنو کردند، بدون شک این گام اول را محقق کرد. چه بسا کاری که ظریف کرد، بهترین کار ممکن در بحرانیترین وضعی بود که هیچ کورسوی امیدی برای نجات ایران دیده نمیشد. و این کار را البته آبرومندانه و با حرمت انجام داد.
در این آینه هر کس تصویر خودش را میبیند. ولی چقدر غم ایران برای ما بر پیشفرضها و تعصباتمان اولویت دارد؟ ایران خودش آنقدر مهم است برای ما؟ آنقدر مهم هست که فکر کنیم چه شد که ناگزیر به اینجا رسیدیم؟ چه کسانی در «بریدن ترمز» و خلاص شدن از «دندهی عقب» سهم داشتند؟ و آیا ما همچنان به ایران و آیندهی ایران فکر میکنیم یا برایمان مهم است که فلان سیاستمدار محبوب یا منفور ما منزلتی پیدا میکند یا از دست میدهد؟ آیا ما ایران را در این آینه میبینیم؟
پ. ن. طرح از مهرداد شوقی است.
[انتخابات ۹۲, تأملات] | کلیدواژهها: , ايران, توافقنامه, روحانی, ظريف, نيويورک, پروندهی هستهای, ژنو
ای جانِ منتشر، در متنِ سبزِ ما…

امروز چهارمین سالروز عزیمت پرویز مشکاتیان از جهانِ تن است. پرویز در روزهایی خرقهی تن بر زمین نهاد که تلخترین لحظات ایران بود. کاش اکنون که نیمروزنهای از امید گشوده شده است و جانهای امیدواران اشتیاق پایان تلخیها را دارند، او نیز همراه ما – به جسم – بود. اما به جان، پرویز مشکاتیان، در میان زمزمههای ما جاری و منتشر است. رمز این همراهی در یک نکتهی ساده است: پرویز دیوانهوار عاشق ایران، عاشق خاکاش، عاشق فرهنگاش، عاشق مردماش و عاشق تمام میراثهای مادی و معنویاش بود. عشق او به ایران، بیقید و شرط بود. پرویز از نهیب بیخردان و نخوت خودکامهگان، مهرش را به ایران واننهاد؛ هرگز. این را به اعتبار روزها و لحظاتی که از نزدیک همکلام و همنفس او بودهام میگویم و شهادت میدهم که پرویز مشکاتیان در پریشانترین لحظاتاش هم هرگز دل از مهر ایران و مردماش نبرید. سختی و تلخی بسیار کشید اما باور داشت که «حق رها نکند چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی».
پرویز مشکاتیان، نفسهایاش، یادش، وجودش – و البته موسیقی و هنرش – در میان ما جاری است. او رودی است که از خروش نایستاده است. من همچنان هر بار که صدایاش در خاطرم طنین میاندازد، ابری به چشمام میدود. هنوز حسرت دیدار و جبر این فاصلهی پرناشدنی و ناگزیر، جانام را میگزد. و از اهل مهر و وفا، نیکی میماند و خرمی و شادی. چنانکه از پرویز مانده است.
|
[در فراق پرويز] | کلیدواژهها: , ايران, وفا, پرويز مشکاتيان
پایانِ پرسش، آغازِ جنگ است!

نمیخواهم روضهخوانی کنم یا در فضایل صلح و رذایل جنگ منبر بروم. مسأله در سطحی دیگر، واقعاً مسألهای انسانی است. یعنی ورای منافع قدرتها و دولتهاست. مسألهای است که یکایک ما با آن دست به گریبانایم. سؤال ساده است: چرا با هم میجنگیم؟ چرا گریبان هم را میگیریم؟ چرا گلوی همدیگر را میدریم؟ چرا وجودمان سرشار از نفرت و انزجار از «دیگری» میشود؟ چه بکنیم که چنین نشود؟ اصلاً میشود کاری بکنیم که چنین نشود؟
باور ندارم که آدمی «مجبور» است. به تعبیر عینالقضات همدانی – که شرحاش را جای دیگری خواهم آورد – «آدمی مسخّر مختاری است». این اختیار در وجود آدمی مندرج است، چنانکه سوزندگی در آتش. آدمی، یعنی اختیار. پس جبری در کار نیست. شرایط محدودکننده حتماً هست ولی من به جبر باور ندارم (دقت هم دارم که مسأله «علمی» نیست که ابطالپذیر باشد؛ سرشت ماجرا تا حدودی کلامی است ولی فارغ از تأمل عقلی نیست).
سالهاست فکر میکنم که هر بار خشم میگیریم، هر بار زرهپوش و خنجر به دست به دریدن دیگری میشتابیم، کافی است یک بار از خود بپرسیم، میشود دیگری را آزار نداد؟ امکان دارد آیا که تحت شرایطی، بهانهای جُست برای اینکه دیگری را نکُشیم، ندریم، یا حتی نیازاریم؟ اصلاً راهی هست برای اینکه این بنای درندگی را سست کنیم؟ آدمی درست از آن لحظهای که به این پرسش بیندیشد، راه صلح را آغاز کرده است. مهم نیست آنکه به این پرسش فکر میکند بشار اسد باشد یا باراک اوباما. هر دو میتوانند و باید به این پرسش فکر کنند. اسد وقتی که دستاش به خون مردم خودش آغشته میشد، میتوانست به خود نهیب بزند که «به مردی که مُلکِ سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین». اوباما – و سایر قدرتمندان – هم میتوانستند و همچنان میتوانند از خود بپرسند که پیشتر از این چه میشد کرد که کار به چنین فضاحتی نکشد؟ نمیشد راه را بر عربستان سعودی و قطر سد کنند و اجازه ندهند سلفیهای تکفیری به بهانهی ستیز با اسد، خونِ آدمیان را بریزند؟ جمهوری اسلامی هم در سیاست داخلی و خارجیاش همین وضع را دارد. هیچ کس در این رسوایی و این سرافکندگی عظیم انسانی بیتقصیر نیست. همه مقصریم. کم یا بیش. همه آلودهدامنایم. همه سرشکستهایم.
سخت نیست ملامت کردن دیگری. اسد را میتوان ملامت کرد و به حق میتوان ملامت کرد. آمریکا را هم میتوان ملامت کرد و حق هم همین است. حامیان سلفیهای تکفیری نیز سهمی پررنگ در قصه دارند که حمایت آشکار و نهان آمریکا از آنها پلیدی مضاعفی در قصه است ولی مسأله بزرگی یا کوچکی جرم یا تقصیر این و آن نیست. مسأله این است که ما آدمیان وقتی در آینه مینگریم از خود باید شرمسار باشیم. این روزها فکر میکنم به آنهایی که یا مسلمانان یا مسلمانی را «مسؤول» خشونت و فاجعه میدانند یا «سکولارها» را. هر یکی میکوشد شانه از بار مسؤولیت انسانی خود خالی کند. هر دو در پی غیریت هستند. هر دو خود را مبرا و پاک از سنگینی بار بشریت میبینند. و این ما هستیم که در این منجلاب متعفن غوطه میزنیم.
کشتن صدام حسین، قتل قذافی، برکناری حسنی مبارک، براندازی جمهوری اسلامی، نابودی ایالات متحدهی آمریکا و زدوده شدن اسراییل از نقشهی جهان، تنها بخش کوچکی از قصه را حل خواهد کرد (هر کس از هر زاویهای و با هر منطقی به هر کدام از اینها که خواست بنگرد). و معلوم نیست بعد از آن با مشکل عظیمتر و پیچیدهتری مواجه نشویم. حتماً میشویم. دشمن با ماست. دشمن در ماست. دشمن با ما نفس میکشد:
این حکایت با که گویم؟ دوست با من دشمن است
ماجرا با دوست دارم، ور نه دشمن دشمن است
گرمِ چهر افروزی خویش است برق خانه سوز
تا نپنداری که او با کِشت و خرمن دشمن است
تن درون پیرهن مار است اندر آستین
وای بر من کز گریبان تا به دامن دشمن است
(ابیات بالا از غزلی از سایه است)
پ. ن. شعری که در تصویر بالا به خط اسرافیل شیرچی آمده است از سهیل محمودی است:
دلم شکستهتر از شیشههای شهر شماست
شکسته باد کسی کاینچنینتان میخواست.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اوباما, ايران, بشار اسد, جنگ, سوريه, صلح