@ 8 اردیبهشت، 1391 به قلم داريوش ميم
بگذارید همین ابتدا تعبیری درشت و تحریکآمیز به کار ببرم که چندان هم دور از واقعیت نیست: در ماجرای اخیر، برخورد بسیاری از ایرانیان منتقد برخورد زشت و زنندهی چند نفر از مسؤولان حکومتی ایران با مردم همزبان، همریشه و همفرهنگ افغان ما، بیشتر سویهای کاریکاتوری پیدا کرده است. در کاریکاتور، تصویر همیشه از ابعاد واقعیاش فاصله میگیرد و بعضی ابعادش برجستهتر میشود تا تصویری مضحک یا تأملبرانگیز پدید آورد. اما در این نوع تصویرگریها، به ویژه در مسایل پیچیدهتر اجتماعی، چیزی که گم میشود پیچیدگیها و ظرافتهای قصه است. از این منظر، کاریکاتور میتواند ماجرا را در خدمت جهتگیریهایی خاص، تحریف کند.
با این مقدمه، روشن است که اتفاقی که در ایران افتاده است، نه تنها زشت و زننده و غیرانسانی است که رفتاری است اساساً ضد اخلاقی و بدون شک جنایتآمیز. و باید پرسید که مسؤول این اتفاق جنایتآمیز کیست و چه چیزی باعث میشود چنین حوادثی اتفاق بیفتد و آب از آب تکان نخورد و نظام حقوقی و حکومتی مدافع یا مروج چنین اتفاقاتی خم هم به ابرو نیاورد. مغز مسأله اینجاست. لذا صرف محکوم کردن قصه، و سپس کاریکاتور احساسی و عاطفی ساختن از آن و تسری و تعمیم دادنهای بیوجهی که عمدتاً به کار تشفی خاطر میخورند و از حل مسأله عاجز میمانند، دردی از ما دوا نمیکند.
وقتی بیبیسی فارسی مجموعهای از
روایتهای افغانها از تجربهشان در ایران را گرد هم آورد و منتشر شد، خوشحال شدم از این بابت که به سویهی انسانی روایتها توجه نشان میدهد و در واقع – شاید بدون آنکه از ابتدا خواسته باشد – پیچیدگیهای قصه را بهتر روایت میکند.
اما مسأله این است: آیا مردم ایران از مردم کشورهای دیگر – فرقی هم نمیکند کشورهای توسعهیافتهی اروپایی باشند یا کشورهای در حال توسعهی جاهای دیگر جهان – «نژادپرست»تر هستند؟ تعبیر «نژادپرست» را هم با احتیاط به کار میبرم چون هم بار سیاسی دارد و هم بار ایدئولوژیک. پاسخ من به این پرسش منفی است. فکر نمیکنم مردم ایران به نسبت مردم جاهای دیگر جهان بیشتر «نژادپرست» باشند. ماجرا را باید از افق بالاتر دید. برای فهم بهتر قصه، مسأله یک سطح انتزاعی دارد و یک سطح انضمامی که میتوان به اجمال به صورت زیر دربارهی آن سخن گفت.
سطح انتزاعی مسأله
در سطح مجردتر و فارغ از تعیین مصادیق، این امری قابل آزمون است که انسانها خودخواهاند و منافع خویش را بر منافع دیگری ترجیح میدهند و اگر آدمی تربیت نشود – در قاموس و فرهنگ دینی نام این تربیت «تهذیب اخلاق» است – به سادگی به سوی خویشتنپرستی و دیگریسوزی و تبعیض حرکت میکند. این تبعیض و خودخواهی چه بسا از غریزهی بقا ناشی میشود که دیگری را همیشه مزاحم خود میبیند و میکوشد او را حذف کند و نادیده بگیرد. این سطح از خویشتنخواهی در همه جای جهان مشاهده میشود تنها تفاوتاش این است که صورتهای متفاوتی پیدا میکند. این تبعیض – که در سطحی پایینتر و به طور خاصتر خود را در برتر دانستن یک نژاد و تبار خاص و فروتر دانستن نژادی دیگر نشان میدهد – گاهی نام «نژادپرستی» به خود میگیرد.
اما وقتی از «نژادپرستی» صحبت میکنیم ماجرا فقط این نیست که افراد در مقام فرد حقیقی چگونه با آدمیان پیرامون خویش رفتار میکنند. مسألهی مهمتر این است که چه نظام حقوقی راه را بر انعکاس آن در جامعه فراهم میکند. لذا مغز مسأله این است که: آیا یک نظام حقوقی خاص راه را بر بروز این تبعیضهای نژادی، قومی، زبانی و فرهنگی هموار میکند یا نه؟ وقتی نظام حقوقی با قانونگذاری و تعیین مجازات برای تبعیض و نژادپرستی به سوی محدود کردن این تمایل انسانی برود، ناگزیر انسانهایی که در ظل آن نظام حقوقی زندگی میکنند بیشتر مراقب خواهند بود که منافع شخصیشان با عدول از آن قوانین به خطر نیفتد. اما تا آن عامل بازدارنده از میان برداشته شود، باز هم این تبعیضها خود را نشان خواهند داد. لذا، به طور مشخص وقتی از «نژادپرستی» سخن میگوییم باید یک نظام حقوقی را مد نظر قرار داد و آن را هدف گرفت که زمینهی بروز این تبعیضها را فراهم میکند.
سطح انضمامی مسأله
در سطح انضمامیتر، با مقدمهی بالا، رژیم آفریقای جنوبی سابق و رژیم اسراییل – و البته نظام جمهوری اسلامی – نمونههای برجستهای هستند از نظامهایی حقوقی که در آن تبعیض نژادی – یا قومی و ایدئولوژیک – به بهترین شکلی نمایان است. این تبعیضها البته حتی در نظامهای دموکراتیک به صورتهای دیگری خود را نشان میدهد. در هلند، خیرت ویلدرس نمونهی سیاستمداری است که بخشی از یک نظام حقوقی و سیاسی است که گرایشهای دیگریستیزانه و نژادپرستانهی آشکاری دارد. چنین نیست که چون هلند یا نروژ نظام سیاسی دموکراتیکی دارند، راه بروز یا قدرت گرفتن تمایلات نژادپرستانه در آنها مسدود است. اتفاقی که در نروژ افتاد و کشتاری که یک راستگرای افراطی در میان خود نروژیها انجام داد نمونهای است آشکار از اینکه جایی که نظامهای سیاسی از پرداختن به ماجرا ناتوان میمانند، باز هم این دیو تبعیض و دیگریسوزی سر بر میکند.
حل مسأله یا پاک کردن صورت مسأله؟
ذهنهای تنبلی که توانایی انتزاعی دیدن مسأله را ندارند، عمدتاً به جای حل مسأله یا پرداختن به پیچیدگیهای آن در پی راهحلی ساده و سریع میگردند تا دستکم خاطر و وجدان خود را از معضلی آزارنده آسوده کنند. لذا به جای درنگ و تأمل در جوانب متفاوت قصه، سادهترین راه متوسل شدن به احکامی کلی و تعمیمهایی است که میتواند ذهن را آسوده کند. اگر در ایران افغانها آزار میبینند، نتیجه این میشود که «ایرانیها» مردمی «نژادپرست» میشوند! در این معادله، سویهی حقوقی ماجرا یکسره نادیده گرفته میشود هیچ کس نمیپرسد که چه اتفاقی افتاده است که در نظام جمهوری اسلامی، میتوان با ملتی همزبان، همریشه، همفرهنگ و همدین و همآیین، به چنین شیوهی تحقیرآمیزی رفتار کرد؟ کدام قانون است که راه این رفتار ضدبشری و حتی ضد-دینی را هموار میکند؟ چه چیزی به مسؤولان حکومتی اجازه میدهد که به همین راحتی مرتکب چنین شناعتهایی شوند و هیچ مقامی فرادست آنها از اولین مقام بالادستشان گرفته تا عالیترین مقام نظام، کمترین واکنشی به این رفتار نفرتانگیز نشان نمیدهند؟ به گمان من، مسأله را باید در نارسایی نظام حقوقی دید که در آن برای دیگری حقوقی قایل نیست. قصه به همین سادگی است.
در نتیجه وقتی که همین ماجرا را به اروپا هم بیاوریم، وقتی قرار باشد «دیگری» حقوقی کمتر از «ما» داشته باشد، به سادگی میتوان با مهاجران رفتاری کرد که در عمق قصه تفاوت چندانی با همان «نژادپرستی» مورد اشاره در جمهوری اسلامی ندارد. آیا میتوان به این اعتبار گفت که مثلاً هلندیها یا بریتانیاییها یا فرانسویها «نژادپرست» هستند؟ شک دارم که چنین تعابیری حتی از منظر جامعهشناختی هم درست باشد.
در پرداختن به این قصه، محکوم کردن و دندان بر دندان ساییدن و رگ گردن قوی کردن و زمین و آسمان را بر هم دوختن و تمام یک «ملت» را با توضیحها و توجیههای مختلف متهم ماجرا قلمداد کردن، تنها تنبلی ذهنی است و نشانی از بیعملی خود ما. درست است که ساختار حقوقی برآمده از متن جامعه است ولی همیشه ساختار حقوقی یک کشور منعکسکنندهی ارادهی واقعی و عینی تمامیت یک مردم نیست. این از مغالطههای به ظاهر دموکراتیک است که هر نظام حقوقی انعکاس خواست و ارادهی مردم است. همیشه چنین نیست. واقعیت این است که حتی در دموکراتیکترین کشورها هم آنچه در سطح حقوقی و سیاسی اتفاق میافتد با خواست و ارادهی قاطبهی مردم یک کشور فاصله دارد. نظامهای سیاسی دموکراتیک ابزارهایی دارند برای نظارت بر قدرت و مکانیزمهایی برای عزل غیرخشن سیاستمداران ولی این نتیجه نمیدهد که در نظامهای دموکراتیک هم ساختار حقوقی هرگز به سوی تبعیض نمیرود. تنها فرق نظامهای دموکراتیک با سایر نظامها این است که وقتی این تبعیض خود را در سیاست نشان میدهد، مردم بهتر میتوانند در رفع آن بکوشند ولی هرگز نخواهند توانست یکایک آدمیان را تغییر بدهند.
در مورد ایران، باید نشان داد که چرا و چگونه ساختار حقوقی و سیاسی زمام امور را به دست اراذل و اوباشی سپرده است که هم آبروی سیاست را میبرند و هم ننگ دین و ایمان و اخلاقاند.
مدل تحلیل «سوزن در انبار کاه»
یکی از مشکلات جدی تحلیلهایی که ناظر به حل مسأله نیستند این است که عمدتاً با ارایهی تحلیلهای تعمیمگرا، رسیدگی به اصل مسأله را به بنبست میکشانند. در مورد بالا، یعنی مسألهی تبعیض (یا «نژادپرستی»)، چنان دایرهی بحث گسترده میشود و مسأله به «نژادپرستی ایرانیان» فروکاسته میشود که دیگر نمیتوان مسأله را حل کرد. جذابیت ظاهری ماجرا در این است که به شدت تأییدگراست یعنی وقتی میگوییم «ایرانیها نژادپرست هستند»، به سادگی میتوان الی یومالقیام شاهد و نمونه پیدا کرد از نژادپرستی ایرانیان: از برخوردشان با اعراب بگیر تا نحوهی نگاه آنها به اقلیتهای قومی و مذهبی؛ از برخوردشان با افغانها بگیر تا حتی نگاهشان به صنف روحانی («آخوندها» و «ملاها» و الخ). چیزی که در این رویکرد غایب است، نگاه عقلانیت نقاد است. مسألهی برخورد تبعیضآمیز با افغانها مثل سوزنی است که در انبار کاه کلگرایانهی «ایرانیها نژادپرست هستند» گم میشود.
این مدل تحلیل نه تنها مسأله را حل نمیکند بلکه همیشه مخاطب را به هزارتویی میفرستد که راه برونرفت از آن اگر نگوییم محال، دستکم بسیار دشوار است. نمونهی دیگر این مدل «سوزن در انبار کاه» برخورد با سویههای مشکلآفرین و خردستیزانهی بعضی از مسلمانان است: به جای بررسی اصل مسأله، همیشه کل مسأله را پاک میکنند؛ برای حل مسألهی جمهوری اسلامی، با تلاش و تقلا رشتهای میان جمهوری اسلامی و خودِ اسلام کشیده میشود تا نتیجه بگیریم اگر «اسلام» را از معادله حذف کنیم، مسألهی جمهوری اسلامی هم حل میشود. همچنین است وضعیت برخورد بعضی از مسؤولان حکومتی و بعضی از مردم ایرانی با افغانها. برای توضیح دادن یک مسأله، میتوان مسؤولیت را به گردن همهی ایرانیها انداخت تا با موضعگیری جمعی بشود قبح مسأله را نشان داد غافل از آنکه گره اصلی در بنبست نظام حقوقی دیگریسوز و دیگریتراش است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اسراييل, نژادپرستی
@ 27 دی، 1390 به قلم داريوش ميم
این سیاست یا استراتژی برای ما ایرانیان به ویژه بسیار آشناست که هر وقت نظام مسلط و قدرت حاکم خواسته است کسی را خاموش کند و دهاناش را ببندد به سوی انواع و اقسام اتهامزنیها و برچسبزدنهایی رفته است تا به تدریج منتقدان یا کسانی را که نظری متفاوت با نظر رسمی دارند از میدان به در ببرد. در همین جمهوری اسلامی، اتهاماتی نظیر «ضد انقلاب»، «ضد ولایت فقیه» یا «ضد اسلام» یا «بیدین» به بسیاری زده شده است (فارغ از اینکه چقدر این اتهامات درست است یا نه) تا فردی را که آماج این نسبتهاست از میدان به در کنند. کسانی که قربانی این برچسب زدنها شدهاند افراد مختلفی بودهاند از چهرههای سیاسی بگیرید تا شخصیتهای علمی، فرهنگی و هنری.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, لابی يهود, گروه فشار
@ 3 دی، 1390 به قلم داريوش ميم
از مهدی سپاسگزارم که با شکیبایی و حوصله
یادداشت مرا خوانده است و در پاسخ
مطلبی نوشته است. راه تفاهم ما ایرانیان از معبر همین گفتوگوها میگذرد و تا زمانی که همچنان بساط گفتوگو بر پاست، میتوانیم به یکدیگر دسترسی داشته باشیم. بنبست ما جایی آغاز میشود که خود را از گفتوگو و روشن کردن موضعِ خویش برای همدیگر مستغنی بدانیم.
در پاسخ به نکاتی که مهدی برجسته کرده است، البته میشود به یکایک آنها پاسخ گفت ولی چون در بعضی از نکاتی که مهدی طرح کرده است، ارتباط مضمونی میبینم، ترجیح میدهم پرسشها یا نقدهای مهدی را ذیل چند محور بزرگ پاسخ دهم.
اسراییل، فلسطین و ایرانیان
من در نکاتی که مهدی طرح کرده است دو نشانهی مهم میبینم دال بر اینکه نقطهی عزیمت مهدی در پاسخ گفتن به نقدِ من، همچنان متأثر از گفتمان جمهوری اسلامی است. این دو نشانهی اینهاست:
یکم اینکه وقتی به مهدی اعتراض میکنم که آنکه گفته است در امور ما دخالت نکنید، مقامات سیاسی فلسطینی بود در پاسخ به مقامات دولتی ایران و نباید قصهی مردم را با نزاعهای سیاسی خلط کرد. به تعبیر دقیقتر، مهدی موضع انسانی و عقلانی من در نقد اسراییل را – که زمین تا آسمان با جنس جنجالسازیهای هوچیگرانهی مقامات جمهوری اسلامی تفاوت دارد – به یک موضعگیری سیاسی و تنشآفرین فروکاسته بود. اینکه یک پژوهشگر – یا حتی یک روشنفکر عرصهی عمومی و حتی یک فعال سیاسی – ادعا کند و بتواند این ادعا را نشان دهد و مدلل کند که در اسراییل وجود دموکراسی یک افسانهی ساختهی دستگاه تبلیغاتی صهیونیسم است یا در اسراییل حقوق بشر مکرر نقض میشود و جنایت علیه بشریت رخ داده است و به طور سیستماتیک رخ میدهد، کمترین دخلی ندارد به اینکه محمود عباس خوشش بیاید که ما چنین نظری دربارهی اسراییل داریم یا نه. سخن محمود عباس جایی درست است که دارد خطاب به نظام جمهوری اسلامی ایران سخن میگوید. اتوریتهی یک پژوهشگر را که متکای سخناش استدلال علمی و جامعهشناختی است نباید با ادعای اتوریتهی یک نظام سیاسی که مشروعیتاش را میخواهد با قدرت سیاسی و نظامی بسازد خلط کرد.اما قصه به همینجا محدود نمیشود. مهدی دوباره در پاسخ من، مغالطهی دومی را پیش میکشد که در عنوانبندی نکتهی ششم او مشهود است: «درخواست رهبران فلسطینی ها بی اعتبار است؟» در نقد من هیچ سخنی از اعتبار داشتن یا اعتبار نداشتن درخواست رهبران فلسطینی در میان نبود. بگذارید مثال را عوض کنیم. فرض کنید یک جامعهشناس یا پژوهشگر علوم سیاسی بیاید نشان بدهد که در ایران – در نظام سیاسی ایران – ساختاری وجود دارد که در آن حقوق بشر دستخوش بحران میشود و برای استقرار حقوق بشر باید این ساختار سیاسی دگرگونی بنیادین پیدا کند. گرفتیم که یک رهبر سیاسی – فرض کنید مثلاً حتی خوشنامامشان – به این صورتبندی اعتراض کردند و گفتند شما در امور ما دخالت نکنید (اصلاً چه معنا دارد که یک سیاستمدار به یک پژوهشگر یا روشنفکر عرصهی عمومی بگوید شما در امور ما دخالت نکن؟)، این اعتراض چه وجهی دارد؟
مغز پاسخ من به مهدی این است: مهدی حتی پژوهشهای آکادمیک، موضعگیریهای روشنفکران عرصهی عمومی و بعضی از فعالان سیاسی را میخواهد به جنس موضعگیریهای حکومتی نظام جمهوری اسلامی – که سرشتی یکسره متفاوت دارد و اعتبارش را فقط از قدرت سیاسی این نظام میگیرد – فروبکاهد در حالی که منبع مشروعیت این دو موضع و خاستگاه اتوریتهی این دو از اساس متفاوت است. مثل روز روشن است که درخواست رهبران سیاسی فلسطینیان معتبر است ولی البته در چارچوب خودش و در بستر مرتبط به همان سخنان. برای یک پژوهشگر مهم نیست محمود عباس خائن است یا خادم. اگر در اسراییل حقوق بشر نقض میشود و نظام سیاسی آن یک روایت قومگرایانه و نژادپرستانه و تبعیضآمیز از دموکراسی است، این سخن از اساس مستقل از خائن یا خادم بودن محمود عباس یا مستبدانه یا عادلانه بودن نظام سیاسی ایران است.
دوم اینکه وقتی از اسراییل سخن میگویم همچنان مهدی بازی را به زمین امتیازگیری سیاسی و دیپلماسی میبرد. انگار پژوهشگر و روشنفکر عرصهی عمومی ملزم به دیپلماتیک عمل کردن و در کسوت دیپلمات ماندن است. سخن او وقتی که از «تنشزایی» سخن میگوید کاملاً درست است به خاطر اینکه وقتی سیاستمداری در قدرت باشد ناگزیر «مسؤول» است در برابر «منافع ملی» کشورش و نمیتواند به خاطر پژوهش عملی یک دانشمند علوم سیاسی – که سخن حق و مدللی هم گفته است – سرمایهی مادی، معنوی و سیاسی کشورش را بسوزاند. لذا، مثل روز روشن است که موضع من – یا هر روشنفکری – نسبت به اینکه یک «دیپلمات» یا «سیاستمدار» ایرانی باید در قبال مسألهی اسراییل یا هر مسألهی دیگری چه موضعی بگیرد چیست. به تعبیر دقیقتر، مهدی وقتی موضعاش را بیان میکند در واقع همان موضع ما را تکرار میکند با این تفاوت که گویی موضع ما موضعی متفاوت است – و من موضع گنجی را هم متفاوت از موضعی که مهدی میگیرد ارزیابی نمیکنم.منافع ملی فلسطینیان چیزی است که با سیاست آنها در نسبت با رهبران سیاسیشان تعریف میشود. ولی بیایید قصه را از آن سو ببینیم. به نظر مهدی، اینکه آمریکا یا غرب یا سازمان ملل دربارهی حقوق بشر در ایران سخن بگویند، و رهبران سیاسی ایران، چه خائن باشند و چه خادم، در برابر آن موضع بگیرند و بگویند به شما ربطی ندارد، موضع درستی است؟ در واقع مراد من این است که به روشنی بدانم آیا مهدی نه تنها در گفتار بلکه در عمل هم نقدش یکدست و یکپارچه است یا فقط وقتی به نقد رهبران سیاسی ایران میرسد تیغاش میبرد ولی وقتی به مخالفان میرسد، ناگهان تیغاش کُند میشود؟
اولویت انسان بودن بر ایرانی بودن، مسلمان بودن، اپوزیسیون بودن و روشنفکر بودن
نکتهی سوم مهدی – در نقد اینکه ما پیش از اپوزیسیون ایرانی بودن، انسان هستیم – به باور من آشفته و متناقض است. این نکته را به طور کامل نقل میکنم: «ما عین همین مشکل را با جمهوری اسلامی داریم. مقامات و پیروان فکری جمهوری اسلامی هم می گویند ما اول از همه مسلمان ایم و باید به اسلام فکر کنیم و به دنیای اسلام. من با چنین دید مشکل بنیادین دارم. من همه چیزم را در ایران و ایرانی بودن تعریف می کنم. ما انسان هستیم اما انسانی ایرانی و زاده و پرورده و دلبسته ایران. ما نقش معینی در سیاست ایران بر عهده داریم که آن را در چارچوب اپوزیسیونی تعریف می کنیم. ما اول از همه در برابر ایران و آنچه در آن می گذرد مسئول ایم. درخواست ما از دیگران هم در چارچوب منافع متقابل است. خواهند می پذیرند نخواهند نمی پذیرند. این یک رفتار اخلاقی نیست. اخلاقی هم هست اما اولا سیاسی است.»مهدی همه چیزش را در ایران و ایرانی بودن تعریف میکند و به عبارت دقیقتر، ملیت او بر بشریت او قید میزند. دقت کنید که من ملتفتام که هر انسانی ناگزیر در یک نقطهی جغرافیایی متولد میشود ولی این جبر جغرافیایی «علت» است نه «دلیل». پای بر فرق علتها نهادن یعنی همینکه از این قیدهای تصادفی فاصله بگیری و ایرانی بودنات را در پرتو انسان بودنات بفهمی. این موضع مهدی، هیچ تفاوتی با موضع جمهوری اسلامی ندارد. آنها میگویند ما اول مسلمان هستیم بعد ایرانی. مهدی هم میگوید من اول ایرانی هستم بعد انسان (ولو عین عبارتاش این نباشد). مهدی درست همینجا یک جهش دارد: بحث از تقدم انسان بودن بر ایرانی بودن (یا اپوزیسیون بودن یا روشنفکر عرصهی عمومی بودن یا فیلسوف بودن و الخ) را ناگهان رها میکند و میرسد به اینکه ما در مقام اپوزیسیون بودن در قبال ایران مسؤولایم. خوب اینکه روشن است و در آن نزاعی نیست. مثل این میماند که یک نفر که در انگلیس عضو حزب کارگر باشد بگوید من فقط در قبال حزب خودم مسؤول هستم و کاری به سیاستهای حزب محافظهکار ندارم. بله، او راست میگوید ولی اگر پای اتخاذ موضعی در میان باشد که فوق سیاستهای محافظهکار و کارگر باشد، او حق ندارد مسؤولیت انسانی و اخلاقیاش را قربانی سیاست حزبی کند. مغالطهی مهدی درست همینجاست. اینکه مهدی در دو جملهی پیاپی هم آن را اخلاقی مینامد و هم از آن سلب اخلاقیت میکند را نفهمیدم ولی مهدی به جای پاسخ دادن به من، همچنان مشغول نقد موضع جمهوری اسلامی است. مگر بحث ما این بود که ما اول مسلمانایم و بعد ایرانی؟ مسلمان بودن و ایرانی بودن هر دو به یک اندازه بشریت آدمی را قید میزنند در حالی که نسبت انسان بودن با مسلمان بودن و ایرانی بودن، نسبتی یکسان است.
مهدی در نکتهی دهم همین نکته را به شکلی دیگر تکرار میکند. سخن من هیچ ربطی به «انترناسیونالیسم روسی» ندارد. من نمیفهمم واقعاً روسها چه میگویند ولی این برچسب زدن مهدی – که در ذیل آن میخواهد تکلیف اصل بحث را با نفی ضمنی شوروی و روس روشن کند – دور شدن از ادب بحث است. این انسانگرایی که من از آن سخن میگویم هم در غرب و هم در شرق سابقه و نسبنامه دارد. هم در جهان مدرن وجود دارد و هم در جهان سنتی. کمترین ارتباطی هم به تقسیمبندیهای سیاسی و ایدئولوژیکی که مهدی وارد قصه میکند ندارد.فروکاستن باور به اولویت عزت و کرامت آدمی به آدمخواری جمهوری اسلامی یعنی قلب کردن و وارونه کردن این موضع. این مغالطهی عظیمی است که بگوییم تکیه بر انسان بودن آدمی – نمیدانم چرا مهدی پای جهانشهریگری را که مبنایاش از نظر من کثرتگرایی است در این بند از نوشتهآش گشوده است – منافات با وطن داشتن آدمی دارد. مثل روز روشن است که هر انسانی وطنی دارد. مهدی با خلط کردن این موضع با موضع آشفته و ایدئولوژیک جمهوری اسلامی که آرمان خودش را آرمانی برای بشریت قلمداد میکرد و در متناش غیریتسوزی و دیگریتراشی مندرج است، از رویکردی که به روشنی جهانشمول است و فارغ از مرزهای سیاسی و عقیدتی میایستد، و در آن دیگری است که اساس است و غیریتتراشی بیمعناست، اصل مسأله را تباه میکند. هیچ سخنی نمیتوانست به این اندازه از تکیه بر انسان بودن دور باشد که مهدی آن را با ایدئولوژی جمهوری اسلامی یکی کند. با منطق مهدی، تمام قوانین حقوق بشر بینالمللی هم عاقبت سر از ایدئولوژی جمهوری اسلامی در میآورند چون انسان بودن را بر ایرانی بودن یا آمریکایی بودن مقدم میدارند.
در باب وکالت
مهدی در بند آخرش مینویسد: « اگر کسی به فرد الف وکالت نداده که حرفی بزند به فرد ب هم وکالت نداده که با او مخالفت کند. یعنی که اگر این سخن مغالطی درست می بود هیچ ارزش و معنایی نداشت. چون مثلا همانقدر که در باره مخالفان و منتقدان گنجی و دباشی صادق است در باره خود گنجی و دباشی هم صادق است. واقعیت چیست؟ واقعیت این است که همه ما گروههایی از مردم هستیم که می کوشیم با روشهای مختلف گروه خویش را به مخاطبان وسیعتر عرضه داریم و بر افکار ایشان تاثیر بگذاریم. اگر بحث وکالت هم باشد هنوز وقت اش نرسیده است. وقتی رسید رای مردم است که تعیین خواهد کرد. تا آن زمان وجدان مردم و تمایل آنها به این یا آن گروه است که وجود دارد نه بیش». مهدی درست میگوید ولی سخناش دقیقاً موضع خودش را سست میکند.مهدی در واقع همان سخن مرا تکرار میکند که وقتاش که برسد خود مردم تعیین میکنند چه باید کرد. این سخن بیش از هر چیز متوجه کسانی میتواند باشد که یا صراحتاً دعوت به حملهی نظامی به ایران میکنند یا نتیجهی عملی موضعگیریشان حملهی نظامی به ایران است. مردم دقیقاً به کسانی وکالت ندادهاند که از جانب آنها بخواهند تصمیمی بگیرند که باعث ویرانی زندگیشان و فروریختن بمب بر سرشان شود. نام بردن از گنجی و دباشی هم در این متن بیوجه است و شخصی کردن قصه (به زبان دیگر مهدی میگوید اگر به من وکالت ندادهاند به گنجی و دباشی هم کسی وکالتی نداده؛ ولی حتی اگر گنجی و دباشی هم بخواهند خود را نمایندهی تمام مردم بدانند و برای آنها تعیین تکلیف کنند، وضع همین است). در سخن من هیچ مغالطهای نیست. مغز سخن من این است که برای اینکه بدانیم مردم چقدر از جمهوری اسلامی به تنگ آمدهاند و برای تغییر دادن این وضعیت خواهان چه چیزی هستند، ما حق نداریم دل خوش کنیم به تخیلات خودمان یا جهتگیریهای اپوزیسیونی متبوع خودمان. یادمان نرود که ایران فقط سبزها نیستند. شمار گروه مقابل هم کم نیست. نقطهی مشترک همهی اینها انسان بودن است.
سایر نکات مهدی همچنان به نزاع او با گنجی باز میگردد و اینکه گنجی به فلان بیانیه تاخته است و آنها را تخریب کرده است. نزاعهای سیاسی بیرون از بحث من میایستند. ولی باید به یاد داشت که وقتی ما از «شجاع بودن» گنجی سخن میگوییم، متعلق شجاعت او به روشنی ایستادن در برابر نظام جمهوری اسلامی است. اتفاقاً همینجاست که خود مهدی گرفتار نابگرایی است. از نظر او لابد شجاع کسی است که در تمام زندگیاش معصومیت دارد و اگر یک جا شجاعت به خرج داد باید در تمام جاهای دیگری که از نظر من فلان رفتار شجاعت است، همچنان باشد که ما میگوییم و گرنه در همه جا شجاعتاش زیر سؤال رفته است. این تحلیل را من مغالطه میدانم و برخورد شخصی با مسأله کردن. اینکه قصهی گنجی با نیروهای سیاسی اپوزیسیون چگونه حل میشود، مسألهی من نیست و خارج از بحث من است. گنجی و مهدی خودشان بهتر میتوانند مسألهشان را حل کنند.
البته همچنان نکات دیگری در میان سخنان مهدی هست که نیازمند پاسخ است ولی این را موکول میکنم به یادداشت دیگری که بتوانم قصه را بیشتر باز کنم.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, اپوزيسيون, حميد دباشی, دموکراسی, فلسطين, نژادپرستی
@ 2 دی، 1390 به قلم داريوش ميم
در حاشیهی
یادداشت گنجی و
اعتراض صاحب سیبستان به او، فکر میکنم خوب است مسأله را از ارتفاع بالاتری ببینم. نقد مهدی به گنجی – به نظر من – بیش از آنکه نقدی اصولی باشد، نقدی است مصداقی که نتیجهی فروکاستن صورت مسأله به دوگانهای است که گویا در روایت مهدی هیچ شق سومی نمیتواند داشته باشد.
من به هیچ وجه با صورتبندی مهدی که میگوید «ما اپوزیسیون عربستان نیستیم» موافق نیستم نه به این معنا که ما اپوزیسیون عربستان هستیم بلکه به این معنا که فکر میکنم این صورتبندی تقلیل دادن قصه است به «یا این یا آن» و مغالطی با قضیه برخورد کردن. اینکه یک نفر ایرانی به نظام بیداد و تبعیض در ایران معترض باشد هیچ منافاتی ندارد با اینکه دربارهی نقض حقوق بشر در عربستان و اسراییل هم موضع داشته باشد. اتفاقاً همینکه یک نفر روشنفکر که دغدغهی اصلاح وضعیت سیاسی ایران را دارد، موضع نظری روشنی نسبت به نقض مکرر حقوق بشر در عربستان واسراییل داشته باشد، نشان از استقلال فکری اوست نه اینکه اولویتهایاش را درست تشخیص نداده است. این ادعا که گنجی نوعی با نقد حقوق بشر در اسراییل، اولویتهای خانه را فراموش کرده است و انرژیاش را دارد جای دیگری تلف میکند و به بهای ویرانی وطن در پی آبادی جهانِ دیگران است به نظر من مغالطهای بزرگ است. شما برای اینکه نسبت به اسراییل موضع داشته باشید، هیچ ضرورتی ندارد از کوشش برای آبادانی وطن خودتان دست بکشید. اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند. تقلیل دادن بحث سیاسی به این دوگانهی جمعناپذیر که شما یا اپوزیسیون ایران هستید یا اپوزیسیون عربستان، خالی کردن فعالیت سیاسی و روشنفکری از هر گونه ارزش و محتوای اخلاقی است و فروکاستن آن به یک نزاع صرف قدرت.
تا این اندازه با مهدی موافقام که متعلق فعالیت ما کاستن از آلام ایران و ایرانی است. و میپذیرم که هدف ما زدودن رنجی است که از زبانه کشیدن بیداد و استبداد در سرزمین ما بر سر ما و هموطنانمان میرود. ولی چه کسی گفته است که نقد اسراییل مترادف است با فراموش کردن رنج آنها؟ این ادعا بسیار ادعای بزرگی است که بگوییم اگر روشنفکر ایران یا فعال سیاسی ایرانی در منظومهی فکریاش موضعی نسبت به وضع حقوق بشر در عربستان، اسراییل یا حتی هر نقطهی دیگری از جهان یافت شد، دیگر مسؤولیت وطنیاش را که همانا کاستن رنج مردم ایران است از یاد برده است. پس باید ریشهی قضیه را بیشتر کاوید. من فکر میکنم آنچه مهدی نوشته است همچنان سطح و صورت قصه و نظر خود اوست. باید دید لایهی زیرین بحث چیست.
بحث گنجی را از یک منظرِ بسیار مهم، واجد ارزشی حیاتی برای هم فعالان سیاسی و هم عموم ایرانیان و مشخصاً منافع ملی ایران میدانم (درست بر خلاف مهدی که آن را در راستای مخالف آن ارزیابی میکند) به این دلایل که: نوک پیکان حملهی گنجی سیاستهای آمریکا را هدف قرار داده است و مثالهای عربستان و اسراییل به نظر من نمونههای بسیار خوبی از دوگانهگی سیاست آمریکاست. به زبان دیگر، این نمونههای برجسته، به خوبی فقدان مشروعیت اخلاقی آمریکا را برای دفاع از حقوق بشر در جاهای دیگر – در این مورد ایران – نشان میدهد. به عبارت دقیقتر، آمریکا برای اینکه سخناش خریدار داشته باید ابتدا موضع خودش را بپیراید. این نکته از این باب مهم است که روشنفکران ایرانی و فعالان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی دقیقاً همین حرف را به جمهوری اسلامی میزنند: ایران برای اینکه نشان بدهد میشود به برنامهای هستهایاش کار نداشته باشند باید بیاید اول ثابت کند که خطری برای جهان ندارد و نظارت کامل بر فعالیتهای هستهایاش وجود داشته باشد و مثلاً غنیسازی را تعلیق کند. این عیناً همان است که بگویی آمریکا برای اینکه سخناش مشروعیت اخلاقی دربارهی ایران داشته باشد، اول بیاید تکلیفاش را به موازین ضد-دموکراتیک و ضد-حقوق بشری اسراییل روشن کند تا بعد ببینیم چه میشود.
اما اسراییل مشخصاً از این باب برای ما مهم است که: آمریکا و غرب مهمترین زمینهی نزاعی که با ایران دارند که قویترین اجماعهای سیاسی را درست بر مبنای همان علیه ایران ساختهاند، برنامهی هستهای ایران است. در قصهی برنامهی هستهای ایران نقش اسراییل بسیار کلیدی است و این نقش تنها از این باب نیست که اسراییل خود زرادخانهی هستهای دارد بلکه دقیقاً از این باب است که اسراییل نقشی محوری در لابیهای فعال برای اعمال فشار سیاسی روی ایران دارد.
چه بسا گروهی چنین فکر کنند که الان برای به زانو در آوردن نظام سیاسی ایران اجماعی جهانی شکل گرفته است و آمریکا مهمترین و قویترین عامل این اجماع است. اسراییل متحد آمریکاست. نقد اسراییل و موضع شدید و جدی علیه اسراییل گرفتن – به حق یا به ناحق – ممکن است باعث تعلل آمریکا در حمایت از اپوزیسیونی شود که مخالف نظام جمهوری اسلامی هستند. به عبارت دقیقتر، این گروه اینگونه میاندیشند که دستکم تا زمانی که بشود جمهوری اسلامی را سرنگون کرد، میتوان با آمریکا همدست شد؛ چشم بر تمام فقدان مشروعیت اخلاقی و بیصلاحیتی آمریکا در کارنامهی حقوق بشریاش بست؛ هیچ سخنی هم دربارهی اسراییل نگفت و تا هنگامی که این رژیم بیدادگر را از مرکب قدرت پیاده نکردهایم، میشود با آمریکا راه آمد و عنداللزوم از منطق «مداخلهی بشردوستانه» هم حمایت کرد ولو مقدمات حقوقی و شرایط ضروری آن تأمین نشده باشد تا نهایتاً به هر وسیلهای – با تحریم یا با حملهی نظامی – نظام ایران ساقط شود و آن وقت ببینیم چه میشود کرد.
واقعیت این است که این صورتبندی هم مبتنی بر قرائتی ماکیاولیستی از قدرت و سیاست است که در آن هدف هر وسیلهای را توجیه میکند که از نظر من اخلاقاً مردود است و نمونهای است از بیمسؤولیتی سیاسی که زیر نقاب دلسوزی برای مردم ایران و دغدغهی عدالت و آزادی و حقوق بشر داشتن پنهان شده است – ولو اشخاص در این دلسوزی حقیقتاً صادق هم باشند – که در آن هیچ وقت از خودِ مردم ایران سؤالی پرسیده نمیشود و همیشه عدهای – این گروه از اپوزیسیون – به نامِ آنها و به جای ایرانیان میخواهند تصمیمی برای سرنوشت سیاسی و ملی آنها بگیرند. از جنبهای دیگر، این صورتبندی را من معصومانه و سادهلوحانه هم میبینم. تاریخ خواندن کمی به ما در اوراق کردن این نگاه کمک میکند، چه این تاریخ تاریخ دوردستتر باشد و چه تاریخ معاصر ما. یادداشت درخشان دکتر حسین کمالی در شرح ماجرای عراق و قصهی کنعان مکیه («
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی»)، شباهت غریبی به وضعیت معاصر ما دارد. آیا سرنوشت امثال کنعان مکیه برای کسی از میان اپوزیسیون درس عبرتی میشود یا معتقدند که آنچه که در عراق رخ داد برای ایران رخ نخواهد داد و اگر مسؤولیتی متوجه کسی باشد فقط و فقط متوجه مستبدان حاکم بر ایران است؟
لذا با مضمون کلی نوشتهی گنجی موافقام (ولو بشود در بعضی مصادیق با او چالش کرد) و فکر میکنم نقدی است شجاعانه و صریح به رفتار اپوزیسیون و در آن هیچ جا به جایی اولویتها هم صورت نگرفته است. این سخن را میتوان متوجه هر کسی کرد جز اکبر گنجی که خودش تا پای جان در همان اولویت دفاع از خانه و وطن جنگیده است و سالها زندان و شکنجهی جمهوری اسلامی را چشیده است. اینکه به اکبر گنجی بگوییم اولویتهایاش را درست تشخیص نداده است و مثلاً عربستان یا اسراییل را بر ایران مقدم داشته است هم جفاست و هم مغالطه.
به یک بند از نوشتهی مهدی میپردازم که به نظر من میتواند در آن خدشه کرد و خدشههایی جدی هم میتوان بر آن وارد کرد. مهدی مینویسد:
«ما مدافع مردم فلسطین هم نیستیم. خود انها هم چنین چیزی از ما نخواسته اند که سهل است گفته اند لطفا در کار ما دخالت نکنید! تا زمانی که اسرائیل یا عربستان یا روسیه و لبنان یا هر جای دیگر جهان به حقوق مردم ما و منافع ملی ما آسیبی وارد نکرده باشند رابطه ما با آنها حسنه خواهد بود. توجه اپوزیسیون به مسائل کشورهای منطقه یا جهان در چارچوب مساله ایران توجیه می شود و لاغیر. ما خود چند میلیون فلسطینی آواره هستیم که نظام جمهوری اسلامی ما را به عنف از وطن رانده است و هزاران مشکل خرد و کلان در وطن داریم که چند عمر برای حل و فصل اش نیاز داریم. چراغ حقوق بشر ما در خانه می سوزد. خدمتی به همسایه توانیم کرد دریغ نمی کنیم اما خانه برای ما اصل است ایران برای ما قبله است. این را آباد کنیم جهان هم آباد می شود. تا ایران را آباد نکرده ایم دم از آبادی و آزادی جهان زدن جز پوزخند خردمندان نصیب ما نمی کند.»
ما مدافع مردم فلسطین نیستیم؟ نمیدانم. شاید برای مهدی چنین باشد. ولی ما مدافع انسان هستیم. اگر ما نمیتوانیم مدافع مردم فلسطین باشیم پس هیچ کس حق ندارد ادعا کند مدافع مردم ایران است؛ به طور مشخص نه آمریکا نه اروپا و نه سازمان ملل حق ندارند ادعا کنند مدافع ملت ایران هستند. مگر ملت ایران از آنها خواستهاند که به دفاع از آنها برخیزند؟ اگر کسانی از ملت ایران دست طلب کمک به سوی آمریکا و غرب دراز کردهاند – به حق یا به ناحق – در فلسطین هم بسیار کسان هستند که گفتهاند از حق انسانی ما دفاع کنید. و مغالطهی مهدی دقیقاً همینجاست که میگوید: « گفته اند لطفا در کار ما دخالت نکنید». بله مهدی راست میگوید ولی این سخن مقامات سیاسی فلسطینی است خطاب به دولت جمهوری اسلامی، نه سخن مردم فلسطین با مردم ما! یکسان انگاشتن موضع سیاسی دو نهاد سیاسی در قبال هم و مترادف گرفتن آن با حقوق انسانی افراد، هم خطاست و هم مغالطه در کار بحث کرد. ما پیش از آنکه اپوزیسیون این کشور یا آن کشور باشیم، انسان هستیم و مسؤولیتی انسانی و اخلاقی داریم در برابر ستمی که به انسان میشود. اگر ما این مسؤولیت را نداشته باشیم هیچ حق نداریم نه از فلسطینیها و نه از سوریها و نه حتی از آمریکا و غرب و تمام نهادهای بینالمللی انتظار داشته باشیم که در برابر ضایع شدن حقوق ما دستی به یاری دراز کنند.
اینجا مسألهی روابط سیاسی و دیپلماتیک ما با اسراییل نیست که محل بحث است. لذا هیچ وجهی ندارد که در این بحث مهدی بگوید: « تا زمانی که اسرائیل یا عربستان یا روسیه و لبنان یا هر جای دیگر جهان به حقوق مردم ما و منافع ملی ما آسیبی وارد نکرده باشند رابطه ما با آنها حسنه خواهد بود». این عبارت تنها میتواند از زبان کسی گفته شود که یا حاکم سیاسی صاحب قدرت در ایران باشد یا کسی باشد که به همین زودیها خود را در آستانهی تصرف قدرت سیاسی در ایران میبیند. بحث ما منافع ملی ایران است آن هم در گفتار و عمل سیاسی روشنفکران و فعالان سیاسی و این گروه مشخصاً در مقام قدرت نیستند.
مهدی درست میگوید که ما هم چند میلیون فلسطینی آواره هستیم و دقیقاً به همین دلیل است که با فلسطینیها و همهی کسانی که حقوق مسلمشان ضایع میشود همدل و همزبان هستیم. این معنایاش این نیست که جایی که باید درد خودمان را چاره کنیم تمام منابع و انرژیمان را صرف چاره کردن درد یک فلسطینی یا یک آفریقایی میکنیم. تا به حال ندیدهام که فعالان ایرانی همانطور که در محکوم کردن سیاستهای رژیم ایران کمپین راه میاندازد، برای محکومیت رژیم اسراییل این اندازه انرژی صرف کنند (مگر البته دستگاه تبلیغاتی-سیاسی رژیم جمهوری اسلامی). چیزی که از بحث گنجی میفهمم این است که دستکم موضع سیاسی و اخلاقی ما باید روشن باشد. چه چیزی باید مانع از این شود که ما با صدای بلند موضع اخلاقی و سیاسیمان را نسبت به دولت اسراییل بیان کنیم؟ لازم نیست؟ چرا لازم نیست درست وقتی که اسراییل در کانون تمام منازعاتی است که آیندهی سیاسی ایران را رقم خواهد زد؟
بر خلاف مهدی، قبلهی من قبلهای انحصاری نیست. اگر قرار باشد قبلهی ما چنانکه مهدی ترسیم میکند انحصاری باشد، فرقی میان جمهوری اسلامی و آنها که قرار است پس از آن بیایند نمیبینم. قبلهی ما ایران است ولی در این رو کردن به سوی ایران و دل و جان در گرو آبادانی و سعادت ایران داشتن، ما حق نداریم انسان بودنمان را فراموش کنیم. جایی که قرار باشد انسان بودن ما زیر سؤال برود، دیگر مهم نیست ایرانی باشیم یا فلسطینی یا اسراییلی. روشن است که نفس اینکه کسی به منافع ملی خودش بیندیشد و همزمان ادعا کند که مدافع حقوق انسانی و اخلاقی است، موضعی است به حق و ستودنی. مشکل البته از تناقض میان گفتار و عمل شروع میشود. و گرنه آمریکا با ایران و بسیاری از کشورهای دیگر درست همانکاری را میکند که مهدی آن را بر گنجی عیب میگیرد: آمریکا در حمله به عراق مدعی بود که دموکراسی و مدنیت را به سرزمینی میبرد که هیچ بویی از دموکراسی و آزادی و ارزشهای او نبرده است! با این تفاوت که موضع آمریکا در دفاع از این ارزشها کاملاً ایدئولوژیک بود ولی از ارزشهایی کلان، جهانشمول و انسانی سخن میگویم که بنمایهی جهانی کثرتگرا و جهانشهری است. ما پیش از اینکه اپوزیسیون هر کشوری باشیم، انسان هستیم. اینکه مهدی از رنج و آوارگی ما سخن میگوید، به خاطر «اپوزیسیون ایرانی» بودن او نیست بلکه دقیقاً به خاطر «انسان بودن» اوست. عجیب است که درست جایی که پای رنجهای ما در میان است حیثیت «اپوزیسیون ایرانی» بودن بسیار مهمتر از شأن «انسان بودن» ما شود.
اینها که تا اینجا نوشتم، نقد موضع مهدی بود. البته همچنان این پرسش باقی میماند که «چه باید کرد؟» که بحثی است خارج از یادداشت من. ولی این اندازه میتوانم بگویم که در هر کاری که باید بکنیم ما حق نداریم از جانب مردم ایران و به نیابت از همهی آنها در مقام قیم و کسی که بهتر از خودِ آنها مصلحتشان را تشخیص میدهد برای آیندهی سیاسی آنها تعیین تکلیف کنیم. مردم ایران اگر روزی بخواهند که آمریکا با حملهی نظامی این رژیم را ساقط کند و مثلاً ایران لیبی بشود، حتماً راههایی جز راه اعمال فشار لابیهای نزدیک به نئوکانهای آمریکایی خواهند داشت. چگونهاش را نمیدانم ولی این اندازه میدانم که هیچ کس به بعضی از همین افراد به اصطلاح «اپوزیسیون ایرانی» این وکالت را نداده است که از جانب تمام ایرانیان سخن بگویند ولو ادعا داشته باشند که سخت دلسوز این ملت هم هستند.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, اپوزيسيون, سايه, فلسطين
@ 29 آذر، 1390 به قلم داريوش ميم
«آنکه با هیولاها دست و پنجه نرم میکند، باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد».
فریدریش نیچه، فراسوی نیک و بد، ترجمهی داریوش آشوری، ص. ۱۲۵ (چاپ سوم) – خوارزمی، تهران
یکی از پیروزیهای شگفتآور – و البته شرمآور و ضد انسانی – جمهوری اسلامی در تمام این سالها که غیریتتراشی و غیریتسوزی کرده است همین بوده که در نتیجهی قدرت گرفتن ذهنهای بیمار و توطئهاندیشی که در سیمای تمام هستی جز شر و پلیدی و اهریمنخویی نمیبینند، مخالفاناش هم به تدریج از جنس و رنگ خودش شدهاند و درست با همان منطقی عمل میکنند و سخن میگویند که جمهوری اسلامی در تمام این سالها سخن گفته است.
اخیرترین نمونهاش یادداشتی است که در روزآنلاین به قلم
فرزانه روستایی منتشر شده است. دو بند نخستین این یادداشت – و در واقع حسن مطلع این نوشته – چنین است:
«در عجبم از عدالت دستگاه قضایی رژیم صهیونستی اسراییل که هیچ توصیه ای را از جایی نپذیرفت و رییس جمهور سابق خود را به ۷سال زندان محکوم کرد.موشه کاتساو [قصاب] به جرم آزار جنسی کارمندانش در دوران وزارت جهانگردی و نیزتکرار آن در دوران ریاست جمهوری زندانی شد و دادگاه استیناف اسراییل به این علت که او به جرم خود اعتراف نکرد و قصد داشت رای دادگاه را تحت تاثیر قرار دهد دو سال تعلیقی نیز به محکومیت او اضافه کرد. موشه کاتساو ایرانی الاصل قرار است با شالومو بنیزری وزیر سابق بهداشت از حزب مذهبی شاس هم سلول شود که به جرم رشوه خواری زندانی است. این دو شخصیت سیاسی دولت های سابق قرار است در یک زندان مذهبی که نماز اول صبح و روزه در آن اجباری است با هم محکومیت بگذرانند و از هیچ امتیاز خاصی در مقایسه با دیگر زندانیان برخوردار نیستند. ظاهرا اسراییلی ها به غیرازمسایل ارضی، در مبارزه با فساد اداری هم با کسی تعارف ندارند. وقتی از نخست وزیر اسراییل پرسیدند که آیا قرار است مجسمه کاتساو رااز کاخ ریاست جمهوری بردارند در پاسخ گفت مجسمه را می توان برداشت اما این بخش از تاریخ را نمی توان پاک کرد که رییس جمهور اسرائیل به چنین اتهام خجالت آوری زندانی شده است.
از محکومیت یک رییس جمهور در اسراییل می توان به سلامت دستگاه قضایی و کارکرد های دمکراسی دراین مجموعه سیاسی پی برد که در خاورمیانه سراسر فساد و رشوه خواری یک استثناست، و نیزمی توان دریافت چرا اعراب هیچگاه توانایی هماوردی با اسراییل را نداشته اند.» (متن عیناً – بدون کم و کاست – از روزآنلاین کپی شده است)
نویسنده در یادداشت بالا فقط روایت یک اتفاق را نمیآورد و سخناش صرفاً «توصیفی» نیست بلکه به روشنی «تجویزی»، «هنجاری» و «ارزشی» است. نویسنده از اینکه در اسراییل – که خودش هم نام «رژیم صهیونیستی» را بر آن میگذارد غافل از مغالطهی عظیمی که در همین دو کلمه و کنار «عدالت» نهادن آن نهفته است – رییس جمهور سابقاش محکوم به زندان میشود تعجب میکند و لابد ذوق میکند. چرا؟ چون: ۱) اسراییل دشمن جمهوری اسلامی است و بر عکس؛ ۲) تصویری که جمهوری اسلامی از اسراییل داده است، تصویری منفی است – و این منفی بودن منطقاً و عقلاً کمترین نسبت و پیوندی با مشروعیت داشتن خود جمهوری اسلامی ندارد؛ ۳) همان اسراییلی که اینقدر چهرهاش منفی است کارهایی میکند که جمهوری اسلامی – دستکم بنا به ادعای نویسنده – با این همه تبلیغاتاش نمیکند! نتیجهی این کنار هم نهادن عبارت به اختصار یک چیز بیشتر نیست: تطهیر اسراییل و ساختن چهرهای موجه، عدالتپرور و عدالتگستر از اسراییل.
ناگزیرم ملاحظه و تعارف را کنار بگذارم و مشخصاً از آنجا که نویسنده کوشش کرده این قصه را به حوادث پس از انتخابات ایران گره بزند، سخنام را صریح و بیپرده میگویم. این یادداشت به صراحت نشان از فقر دانش عجیب و حیرتآور نویسنده از ساختار سیاسی اسراییل و مقایسهی مغالطی دو دستگاه سیاسی دارد که هر دو سخت گرفتار بیماریهای مزمن سیاسی و اجتماعیاند با این تفاوت بزرگ که اسراییل هیولایی مجسم است که کمترین حرمت و اعتبار برای حقوق بشر، برای دموکراسی و برای عدالت قایل نیست. و نباید فراموش کرد که برای اسراییل حقوق بشر، دموکراسی و عدالت مقولهای است «قومی» نه «جهانشمول». حقوق بشر و عدالت اسراییل تبعیض دارد: برای خود یهودیان و میان خودشان – به خصوص برای کسانی که دل در گرو ایدئولوژی صهیونیسم دارند – خوب است و مطلوب و خواستنی ولی وقتی پای «دیگری» و «غیر» یعنی فلسطینی و عرب و غیر یهودی و غیر صهیونیست در میان میآید، حقوق بشر و عدالت و دموکراسی ناگهان زیر قید و بند «امنیت اسراییل» میرود و به مخاطره افتاده «نظام» و دوباره به رخ کشیدن لولوی «هولوکاست» و ملامت کردن وجدان تمام بشریت به خاطر جنایتهای هیتلر.
مقایسه کردن جمهوری اسلامی با اسراییل و کوشش برای نشان دادن اینکه اسراییل از جمهوری اسلامی بهتر است، مقایسهای است نه تنها خطا بلکه جنایتبار. مضموناش ساده است: از بغض جمهوری اسلامی به سوی تطهیر دشمنِ جمهوری اسلامی رفتن. این همان منطقی است که جمهوری اسلامی در تمام این سالها بر آن مشی کرده است. چطور؟ به این شکل که اگر فردا آمریکا سخن حقی هم بگوید، چون آمریکا گفته است، سخناش باطل است. جمهوری اسلامی خودش را همیشه با خوشآمد یا ناخوشآیند دشمنانِ تعریفشدهی خودش سنجیده است و کوشش کرده همیشه همان راهی را برود که ظاهراً – و گاهی اوقات هم باطناً – باعث نارضایتی و دلخوری رقبا، حریفان و دشمناناش شود. مخالفان جمهوری اسلامی هم درست با همین مهره بازی کردهاند و با همین مهره شکست خوردهاند: ابتدا دشمنِ تعریفشده و اعلامشدهی جمهوری اسلامی – از سوی خود جمهوری اسلامی یا دشمن آن – را شناسایی میکنند و سپس ناخودآگاه دوگانهی حق و باطلی در ذهن میسازند و از تقبیح یکی به ورطهی تقدیس یا تطهیر دیگری میلغزند. اگر جمهوری اسلامی بد است ـ یا وجدانمان به روشنی گواهی بر رذیلتهای آن میدهد – پس دشمن او و نقطهی مخالفاش لابد خوب است یا باید کوشش کرد و خوبی و پاکی و سلامتی در او سراغ کرد! و از همینجاست که نتیجهی شاذ و حیرتآور سلامت دستگاه قضایی اسراییل در برابر دستگاه قضایی ایران گرفته میشود، غافل از اینکه با این منطق چه بسا بشود حکم به سلامت بیشتر همین دستگاه قضایی پوسیده و ویرانهی جمهوری اسلامی هم داد (به یاد بیاورید محاکمهی کرباسچی را و بسیاری از کسانی که در ایران قدرت سیاسی و مالی بسیار داشتهاند ولی امروز ذلیلاند یا محروم و معزول).
بدتر از همهی اینها و شرمآورتر و دردناکتر، نتیجهگیری مختصر اما دردناک خانم روستایی است: « نیزمی توان دریافت چرا اعراب هیچگاه توانایی هماوردی با اسراییل را نداشته اند». از همین جمله پیداست که ایشان تاریخ نمیخواند و تاریخ نمیداند و چه بسا از این پس هرگز دلاش نخواهد که هیچ برگی از تاریخ خاورمیانه را ورق بزند. چیزی که خانم روستایی زیر عنوان «اعراب» نفی میکند، سلب مالکیت، نقض سیستماتیک حقوق بشر، تصفیهی قومی، و جنایت علیه بشریت است که مستند بینالمللی دارد و بارها سر از سازمان ملل در آورده است و تنها به مدد حمایت بیکران آمریکا و – البته بلاهتهای محمود احمدینژاد – تبدیل به یک پروندهی تمامعیار جنایت علیه بشریت در برابر نظام صهیونیستی نشده است. خوب است خانم روستایی یا بیشتر تاریخ بخواند یا جایی که قرار باشد چنین داوریهای کوتاه و صریحی بکند – آن هم در مسألهای تا این اندازه حساس – کمی بیشتر عنان قلماش را بگیرد و از بغض جمهوری اسلامی، سرود تحسین و ستایش برای نظام تبعیضآمیز و ضد-دموکراتیک اسراییل نخواند.
مسؤولیت این نوشته را من هم متوجه خانم روستایی میدانم و هم متوجه سردبیران و گردانندگان روزآنلاین. در بهترین حالت، این خطای آشکار را میتوانم از سر بیدانشی و ناآگاهی از تناقضهای سیستماتیک و فقدان مشروعیت بنیادین و پریشانی اخلاقی نظام و دولت یهودی اسراییل میدانم. نباید فراموش کرد که چون جمهوری اسلامی و بعضی از دولتمردان بیکفایت و جنجالآفرین و غوغاطلب آن که بحرانزا و بحرانزی هستند، نقد اسراییل و بسیاری از مواضع عدالتجویانه و آزادیخواهانه را به ابتذال کشانده است، نفس این نقدها از موضوعیت نمیافتند و بار مسؤولیت اخلاقی ما هم هیچ سبکتر نمیشود.مرتبط:
اسراییل، ارض مقدس تروریسم یا افسانهی دموکراسی؟
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل
@ 23 آذر، 1390 به قلم داريوش ميم
مسألهی اسراییل و جمهوری اسلامی در تخیل عمومی ایرانیان پیوندی تنگاتنگ با هم دارند. متأسفانه در فضایی که جمهوری اسلامی اتوریتهی اخلاقی و سیاسیاش را به شدت از دست داده است، سخن گفتن دربارهی اسراییل، خصوصاً در بستری که با ماجراجوییها و غبارآفرینیهای شخصیتِ جنجالآفرین و بیآبرویی مانند احمدینژاد به ابتذال غیرقابلتصوری رسیده است، و معطوف کردن توجه ایرانیان به اهمیت مسألهی بغرنجی به نام اسراییل، کار پرهزینهای است اما بدون کمترین تردیدی امری است ضروری و حیاتی.
بازاندیشی تصور ما دربارهی اسراییل و عطف عنان کردن به فاجعهی هولناکی که ابعادی منطقهای و بینالمللی دارد، از این رو ضروریتر و مهمتر است که ارتباط وثیقی با بحرانها و مسألههای سیاسی روز ایران هم دارد. نادیده گرفتن نقش اسراییل در استمرار این بحران و چشم پوشیدن از نقش کلیدی و محوری اسراییل در بحثهای مربوط به انرژی/تسلیحات هستهای ایران، خصوصاً در بستر بحثهای مربوط به دموکراسی و حقوق بشر، خطایی است مهلک. فهمِ وضعیت تراژیک ایران، بدون فهم استخوانِ لای زخم اسراییل، فهمی است ناقص و راهزن.
این نکته خصوصاً از این رو مهمتر است که عمدهی استدلالها و تبلیغات جنگافروزانهای که نابودی جمهوری اسلامی وجههی همتِ آنهاست، ناگزیر دربارهی اسراییل سکوت میکنند یا هنگامی که کمترین سخنی از اسراییل به میان میآید، بحث را دور میزنند تا با جنبهی اخلاقی و مهیب وضعیت تراژیکی که اسراییل در منطقه ایجاد کرده است، برخورد نکنند. به این معنا، نقد نقض مستمر و وحشیانهی حقوق بشر و برآفتاب افکندن تروریسم تقدیسشدهی صهیونیستی – که همهی بیرسمیها و بشرستیزیهای این سالهای جمهوری اسلامی نزدش بازیچهای بیش نیست – تکلیفی است اساسی برای هر روشنفکری که مدعی دلبستگی به دموکراسی، حقوق بشر و ارزش و کرامتهای انسانی است. چرا مسأله خصوصاً هنگام سخن گفتن از ایران مهم است؟ به دلیل اینکه در قلب تمام بحثهای داغی که دربارهی سیاست ایران – در فضای بینالمللی – رخ میدهد، اسراییل همیشه یکهتاز است و در صف مقدم تبلیغات ضد ایران است: قدرت گرفتن ایران – به هر نحوی به طور عام با قدرت هستهای شدن به طور خاص – امنیت اسراییل را به خطر میاندازد. چرا؟ گویی اسراییل موجودی مقدس است و هیچ قدرتی در جهان، چه بالقوه و چه بالفعل، نباید در مقام و جایگاهی باشد که بتواند اسراییل را تحت فشار قرار دهد.
هم از منظر اخلاقی و هم از منظر سیاسی، به سود روشنفکران ایرانی است که نقد اسراییل را از انحصار جمهوری اسلامی و به ابتذال کشیده شدن آن – به ویژه در راستای مشروعیتبخشی به نظامی که مبانی اخلاقی و اعتبار مردمیاش به شدت آسیب دیده است – نجات بدهند. مسألهی اسراییل مستقیماً در حوزهی منافع ملی ایران نیست اما نقشی کلیدی در مسیر صیانت از منافع ملی ایرانیان ایفا میکند، درست به این دلیل که نقد نکردن اسراییل و موضع نداشتن در برابر جنایتهایاش – از جمله سکوت در برابر زرادخانهی هستهای اسراییل که واقعیتی مسجل است و غوغا کردن دربارهی احتمال دستیابی ایران به سلاح اتمی که چیزی جز فرضیهای اثباتنشده نیست – شبحی است بر سر امکان تحقق دموکراسی در ایران و در خاورمیانه.
مغز این یادداشت، به اختصار این است که: این ادعا که اسراییل تنها دموکراسی خاورمیانه است، افسانهای بیش نیست. دامن زدن به این افسانه و جا انداختن آن، بحث دربارهی دموکراسی در ایران را هم به انحراف میکشاند. اسراییل بیش از هر چیز، یک نظام تبعیضآمیز و استعماری از نوعی هولناک است و در واقع بازآفرینی استعمار پس از فروپاشی استعمار است. اسراییل تنها نسبتی که با دموکراسی دارد، شباهتی صوری است و به این معنا ایران هم میتواند یکی از بهترین دموکراسیهای خاورمیانه خوانده شود. این مغالطه باید آشکار شود و سستی مدعیاتاش هم نقد شوند. از خلال این بحث است که میتوان موضع جنگطلبان و جنگافروزان آشکار و نهان را، و موضع کسانی را که چه بسا ناآگاهانه به دام این مغالطه افتادهاند، شفافتر و قابلنقدتر کرد.
بر خلاف تصور عمومی، مهمترین و استخواندارترین منتقدان نظام صهیونیستی، نه ایرانیها هستند و نه فلسطینیها یا اعراب. برجستهترین منتقدان صهیونیسم از میان خود یهودیان اسراییل برخاستهاند و منسجمترین نقدها را از حیث روش و مضمون در میان خود یهودیان میتوان یافت که طیفی گسترده را از میان یهودیان ارتدوکس گرفته تا یهودیان سکولار و مدرن در بر میگیرد. این نقدها، صرفاً با دلایل دینی نیستند. حجم عمدهای از این نقدها، مبانی مدرن، حقوق بشری، فلسفی، اخلاقی و انسانی دارند که چشماندازی بسیار گستردهتر از نزاعهای صرفاً دینی را مد نظر دارند.
بحث دربارهی اسراییل همچنین نقطهی تلاقی بحث از دموکراسی، آزادی و حقوق بشر در ایران و وضعیت جنبش سبز نیز هست. فراموش نکنیم که آمریکا – بخوانید مهمترین حامی و مدافع اسراییل و شاید هم مهمترین بازیچهی اسراییل – همیشه دوست داشت جنبش سبز به او روی خوش نشان بدهد یا به طور مشخص در سیاست هستهای اعلام موضعی بکند متفاوت یا متعارض با سیاست رسمی اعلامشدهی جمهوری اسلامی. تا اینجای قصه همه میدانیم که جنبش سبز هرگز نه چراغ سبزی به آمریکا نشان داد و نه در مسیر سیاست خارجی راهی را پیمود که به مذاق اسراییل و آمریکا خوش بیاید. از اینجا به بعد، به گمان من، جنبش سبز را باید در بستر خیزشهای بزرگ خاورمیانه و جهان عرب دید. جنبش سبز الگویی متفاوت از دموکراسی است و پدیدهای است که با ذهنیتهای مسلط لیبرال دموکراسی غربی سنخیتی ندارد. ذهنهای ساده و تنبل ممکن است به سادگی این فریب را بخورند و بار دیگر بازی تبلیغات مبتذل سیاسی جمهوری اسلامی آنها را از تعمق دربارهی قصه باز دارد. به خاطر بیاورید که احمدینژاد مرگ لیبرال دموکراسی را اعلام کرده بود. این ادعا شاید درست و دقیق و به روز نباشد ولی از واقعیت خالی نیست. منسلخ نکردن اصل سخن از شخصیت دروغپرداز، هیاهوساز و بیاخلاق احمدینژاد، باعث لوث شدن اصل قصه میشود همچنان که بحث انرژی هستهای و بسیاری چیزهای دیگر در جمهوری اسلامی به خاطر این فاجعهی عظیم سیاسی و آسیب دیدن جدی مشروعیت و اتوریتهی اخلاقی جمهوری اسلامی دستخوش این لغزش شده است.
روز سهشنبه ۶ دسامبر، همین هفتهی گذشته،
ایلان پاپه، استاد جامعهشناسی اسراییلی الاصل دانشگاه اکستر، سخنرانی درخشانی در دانشگاه وستمینستر داشت که عنوان سخنرانی، مضمون و بنمایهی این یادداشت شد. برای انتقال اصل مطالب، عین سخنان پاپه را – به جز پارهای جملات حاشیهای را – به فارسی برگرداندم. حسن این کار این است که هم با فکر یکی از چندین اسراییلی سرشناسِ اهل آکادمی و نقد جدی سیاستهای ضد-دموکراتیک اسراییل که سهمی مهم در شکستن اسطورههای تبلیغاتی اسراییل داشتهاند آشنا میشوید و هم مضمون سخن مرا بهتر در مییابید. ویدیوی اصل سخنان پاپه را هم میتوانید
اینجا ببینید. با مقدمهی بالا، وقتی متن زیر را میخوانید، خوب است گوشهی ذهنتان نگاهی هم به ایران داشته باشید. وضعیت ایران، استمرار وضعیت اضطراری، از بسیاری جهات است، و همچنین به درجاتی ضعیفتر، یادآور وضعیت اسراییل است. حال سؤالی که باید پرسید این است که چرا جامعهی جهانی – آمریکا و کشورهای غربی – باید این اندازه در برابر ایران که وضعیتی است به مراتب ضعیفتر از اسراییل حساسیت داشته باشند ولی در برابر اسراییل آب هم از آب تکان نخورد؟ و آیا این سؤال دوباره پر رنگ نمیشود که در این قصه آنچه که برای غرب و آمریکا مهم نیست یا در واقع تنها چیزی که مهم نیست همانا منافع ملی ایران و برقراری دموکراسی و آزادی و عدالت است؟ و دوباره باید پرسید که اگر چنین است، روشنفکران ایرانی چرا و با چه انگیزهای باید دقیقاً با همان برگی بازی کنند که آمریکا بازی میکند؟ و باز باید پرسید که چرا منطق بهار عرب که هنوز هم غرب – و به ویژه اسراییل – از توضیح دقیق و روشناش عاجز است و میخواهند منطق جنبش سبز را تنها در چارچوب منطق یک فهم خاص و منجمد از دموکراسی و حقوق بشر توضیح دهند و ملتفت این دگردیسی عظیم نمیشوند؟
ادامهی مطلب…
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, ايلان پاپه, جنبش سبز, دموکراسی, فلسطين
@ 6 آذر، 1390 به قلم داريوش ميم
به مناسبت نخستین سالروز درگذشت ادوارد سعید، حمید دباشی در سپتامبر سال ۲۰۰۴، مقالهای به یاد او نوشت که در آن گزارش سفرش به فلسطین را داده بود. روایت دباشی از سفر به فلسطین، روایتی است جاندار و شرحی است از مصایب ملتی که بیش از نیم قرن است در آوارگی و نقض مستمر ابتداییترین حقوق انسانیاش به سر میبرد. مقالهی دباشی در
الاهرام منتشر شده است. این مقاله را همان روزها به خواهش دوستی به فارسی برگرداندم. مقاله بسیار طولانی است (بیش از ده هزار کلمه) و چیزی شبیه سفرنامه است.امروز دیدم در خبرنامهی گویا
مقالهای در نقد دباشی منتشر شده است به قلم امیرحسین فتوحی و در بخشی از این مقاله آمده است: «کسی نیست از حمید دباشی بپرسد تا حالا چند بار جرئت کرده به فلسطین و نوار غزه برود و به کودکان فلسطینی روحیه و امید و البته اندکی نان بدهد . زندان و شکنجه و مبارزه پیشکش». لابد خود دباشی بهتر از هر کس دیگری میتواند هم از نظر خودش دفاع کند و هم اگر لازم باشد پاسخ چنین نقدهایی را بدهد. چیزی که توجه مرا جلب کرد همین جمله بود که به روشنی حکایت از این دارد که در فضای فارسیزبانها، ادعای بیسند کردن کار سادهای است. از آن سو، ادعای مستند و محکم کردن هم آسان نیست: نمونهاش همین آقای دباشی است که درست وقتی که آب به خوابگاه جنگطلبان میریزد جوری گریباناش را میگیرند که انگار تمام مدعیاتاش نادرست و تهمت و بهتان است (و دستاویزشان هم البته زبان تند و گزندهی دباشی است). باری، این نکته فرع بر قصه است. مقالهی دباشی را در ادامه میآورم. بندهای نخستین مقاله را عیناً در اینجا باز نشر میکنم. برای خواندن کل مقاله، به
فایل پیدیاف آن مراجعه کنید.
من این مقاله را سالها پیش ترجمه کردهام و طبعاً اگر قرار باشد آن را دوباره ترجمه یا ویرایش کنم، متنی متفاوت خواهد شد و نثر و ادبیاتاش چه بسا با چیزی که میخوانید فرق داشته باشد. به هر تقدیر، این یادداشت از جهات مختلف خواندنی است و نه تنها با ارجاع با حوادث اخیر سیاسی مربوط به ایران. نقل و بازنشر این مقاله با ذکر منبع و نام مترجم مجاز و مباح است.
ادامهی مطلب…
[دربارهی اسراييل, مهماننوشتهها] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اسراييل, حميد دباشی, فلسطين
@ 7 مرداد، 1389 به قلم داريوش ميم
مایکل سینگ، محقق مؤسسهی تحقیقات خاورنزدیک واشینگتن، سه روز پیش مقالهای منتشر کرده است با عنوان «
انقلاب دوبارهی ایران: جنبش سبز چگونه تاریخ ایران را تکرار میکند» که مغز و خلاصهی آن این جمله است (که در متن آن آمده است): «جامعهی جهانی نباید نگران باشد که جنبش سبز رو به شکست است، بلکه این خیال باطل را نباید در سر بپروراند که موفقیت جنبش سبز ناگزیر منجر به صلح و دموکراسی در درازمدت خواهد شد».
خوب است کمی توضیح بیشتر بدهیم و بستر بحث و این نوع موضعگیری را روشنتر کنیم.
مایکل سینگ دستیار ویژهی کاندولیزا رایس و کالین پاول در دولت بوش بوده است و همچنین دستیار، دانیل کورتزر، سفیر وقت آمریکا در تلآویو. تخصص او هم مسایل ایران و رابطهی اعراب و اسراییل است. چیز پنهانی در این نکته نیست که سینگ در دل دستگاه سیاسی و نظریهپرداز نئوکانها نشسته است و سخنان او به تعبیری دقیق بازتابدهندهی موضع نئوکانها و کمپین جنگطلبی است که در واشینگتن نشسته است.
این موضع را به شکلی رقیقتر از سایر همکاران و کارکنان این مؤسسه بارها پیشتر شنیدهایم. قلب مسأله این است: عدهای میکوشند این نکته را جا بیندازند که اگر کسی ورودی همچون امثال سینگ (و در روایتِ رقیقتر و در لفافهاش همچون موضع مهدی خلجی) ننویسد، پیداست خطر جنگ را جدی نگرفته، رؤیااندیشی میکند و این رویکردی معقول نیست. سینگ به ما صراحتاً میگوید که به جنبش سبز امیدی نیست. از نظر او، این جنبش نه تنها در درازمدت سهمی در استقرار صلح و دموکراسی نخواهد داشت، بلکه به دلیل مواضعاش ناگزیر در مسیری متفاوت حرکت میکند. البته این موضع، موضع باطلی است.
منشور حقوق بشر میرحسین موسوی به روشنی مغالطهها و بطلان این موضعگیری را نشان میدهد. همچنین کارنامهی یکسالهی او در صحنهی سیاسی ایران دلالت بر نکتهای دقیقاً خلاف این را دارد.
مسأله این است که میتوانیم (و باید) خطر جنگ را جدی بگیریم، اما از این موضع به آن نگاه نکنیم. پرسش این است که حالا که خطر جنگ جدی است، جنبش سبز چه میتواند بکند که هم خطر جنگ دفع شود، هم منافع ملی ایران تأمین شود و هم خاطر جهان آسوده باشد که تهدیدی برای امنیت جهانی به حساب نمیآییم. در یادداشت قبلی، نشان دادم که تحلیلگران سیاسی مختلف برداشتهای متفاوتی از جنبش سبز دارند. جنبش سبز، مهمترین امید برای پا گرفتن یک دموکراسی درونزا و استقرار صلحی بادوام است که در آن هم منافع ملی ایران تأمین میشود، هم حقوق ملت ایران رعایت میشود و هم تعارض و منافاتی با صلح و امنیت جهانی ندارد.
این یادداشت مختصر تکملهای است بر دو نقد پیشین من بر مهدی خلجی (
۱ و
۲) و در امتداد یادداشت قبلی من دربارهی
چشماندازهای جنبش سبز است. فکر میکنم جنبش سبز و مشخصاً میرحسین موسوی بسیار پیش از این هم دربارهی سیاست خارجی موضع داشته است اما در ماههای اخیر این موضع با شفافیت بیشتری طرح شده است و مرزکشی آشکار خود را با کمپینهای جنگطلب که جنگ را امری ناگزیر یا دستکم بسیار محتمل قلمداد میکنند و از آن رهگذر تنها یک پیشنهاد را به عنوان یگانه راهحل ممکن در پرهیز از جنگ معرفی میکنند، نشان داده است.
مایکل سینگ به صراحت هر چه تمامتر گفته است که جنبش سبز و نوع رهبری میرحسین موسوی با خواستهی تحلیلگران مؤسسهی واشینگتن تعارض مستقیم دارد. البته مایکل سینگ وقتی از «جامعهی جهانی» سخن میگوید، کاری نمیکند جز تحمیل قرائتی نئوکانی بر مصلحت و خواستههای کشورهای جهان. از نظر او، صلح و دموکراسی هم تعریفی دارد که با تعریف ما از دموکراسی منافات دارد. به همان اندازه که ادبیات و عمل سیاسی احمدینژاد و حامیاناش تهدیدی برای ایران و جهان به شمار میرود، موضعگیری ایدئولوژیک نئوکانها (که شفافترین تبلورش را در موضعگیری این مؤسسه و تحلیلگراناش میتوان دید) برای امنیت ایران و جهان خطرناکاند. این چشمبندی و نعل وارونه زدن که موسوی و جنبش سبز را درست در موضع مقابل بنشانند، حرکت معنیداری است. مقالهی مایکل سینگ، مدعای مرا در نقدهایی که پیش از این علیه این جریان جنگطلب و ایدئولوژیاندیش نوشته بودم، تأیید و تقویت میکند و شاهدی است قوی بر استوار بودن آن نقد.
جملهی پایانی مایکل سینگ این است: «در واقع، آمریکا و متحداناش باید نه تنها در نظر داشته باشند که بهترین راه پشتیبانی از آرمانهای دموکراتیک ایرانیان چیست، بلکه همچنین آمادهی احتمال واقعی بیثباتی در ایران در صورت موفقیت اپوزیسیون باشند». مضمون و مدلول این جملات روشن است. با میرحسین موسوی باید با احتیاط برخورد کرد. تعریف او هم از آرمانهای دموکراتیک ایرانیان، تعریفی است که پیشتر توضیح میدهد: این آرمانها باید با خواستههای جامعهی جهانی همسو باشد و گرنه جای نگرانی هست. این خواستهها کجا میتوانند همسو نباشند؟ جایی که سبزها هم معتقد باشند «انرژی هستهای حق مسلم ماست». این مغالطه که حق مسلم دانستن انرژی هستهای اسباب نگرانی است، البته برخاسته از روحیهی سلطهجویی آمریکایی است که نئوکانها عینیت آن هستند (ناگفته پیداست که بر اساس معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای، آژانس موظف به کمک کردن به کشور امضاکنندهی قرارداد است تا به انرژی هستهای صلحآمیز دسترسی پیدا کند و این «حق» همان چیزی است که در چند سال گذشته هم آژانس و هم همین دولت آمریکا بر آن تأکید کرده است).
ما هم نگران جنگ هستیم، اما لزومی ندارد برای اینکه رؤیاپرداز خوانده نشویم یا بیمسؤولیت قلمداد نشویم، حتماً همان موضعی را بگیریم که بر حسب منافع ملی آمریکا (آن هم با قرائت نئوکانیاش) و در چهارچوب فهم آنها از دموکراسی اتخاذ شده باشد.
[جنبش سبز, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز, خاور ميانه, دموکراسی, موسوی, نئوکانها
@ 4 مرداد، 1389 به قلم داريوش ميم
۱. کمتر کسی است که در جریان فراز و فرودهای صحنهی سیاست خارجی ایران باشد و خطر حملهی نظامی به ایران را جدی نگیرد. با تبلیغات گستردهای که این روزها صورت میگیرد و نوع سیاست تحریکآمیز، ماجراجویانه و رجزخوانانهی دولت کودتا، باید این احتمال را جدی گرفت و به آن اندیشید. تنها نکتهی متفاوتی که باقی میماند این است که نوع موضعی که جنبش سبز میگیرد، ناگزیر یکی از دو موضعی نیست که به طور رسمی در داخل و خارج از ایران طرح میشود. این دو موضع، فارغ از اینکه در عمل به جنگ ختم شود یا نه، یکی موضع دولت کودتاست با «رجزخوانی و بذلهگویی»های احمدینژاد و حامیاناش و دیگری موضع کسانی است که بر این باورند که ایران – چه رهبران جنبش سبز و چه حاکمیتی که امروز بر مسند قدرت است – باید بر همان مبنا و در همان چهارچوبی که غرب تعیین میکند و بر سر بقا به مذاکره دربارهی پروندهی هستهای بپردازند تا خطر جنگ دفع شود. راه سومی نیز وجود دارد که با هر یک از دو راه پیشگفته مباینت دارد اما لزوماً نتایجاش همانی نیست که این دو راه پیشنهاد میکنند.
[جنبش سبز, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, برنامهی هستهای ايران, جنبش سبز, منافع ملی, نئوکانها
@ 15 تیر، 1389 به قلم داريوش ميم
در این چند روزی که از وفات علامه فضلالله گذشته است، یادداشتهای متعددی دربارهی او نوشتهاند. هر کسی به فراخور طبع و سلیقه یا گرایشهای فکریاش جنبهای را از زندگی و اندیشهی فضلالله برجسته کرده که به چشماش مهمتر آمده است. فضلالله فقیهی تراز اول بود که دیدگاههای فقهی و علمیاش ساحتهای مختلفی از زندگی مسلمانان را در بر میگرفت. سیاست برای فضلالله مهم بود و خود یکی از منتقدان جدی نظام غالب بر سیاست جهانی بود.
وقتی واکنشهای موجود را به وفات فضلالله دیدم که هر کسی تلاش کرده بود باورهای خود یا خواستههای قلبی خود را در آینهی زندگی فضلالله بتاباند، بیشتر به این نتیجه رسیدم که در این مقطع حساسی که جامعهی مسلمانان در آن قرار دارد و به ویژه با رویکرد خاصی که دستگاهِ سیاست خارجی آمریکا در قبال ایران در پیش گرفته است، خوب است گزارشی از دیدگاههای او داشته باشیم. جان کین در سال ۲۰۰۳ در سفری به بیروت
مصاحبهای با فضلالله انجام داد که شاید نمونهای کمنظیر است از یک مصاحبهی معنیدار و پرنکته. مصاحبهگر که خود از نظریهپردازان مهم سیاسی است و استاد بحثهای تئوریک آن، به خوبی میدانسته چه پرسشهایی را از فضلالله بپرسد. او هم به وضوح و ایجاز مغزِ مواضعاش را بیان کرده است.
فضلالله منتقد سیاستهای سلطهجویانهی آمریکاست. این سیاست حتی امروز در زمان ریاست جمهوری اوباما تغییر قابلتوجهی نکرده است. درست است که در گفتار، اوباما چرخش مهمی داشته است، اما همچنان محبوس نفوذ و سلطهی اندیشههای رئالیستی از جنس نئوکانی آن است. دانشجویان علم سیاست و کسانی که با مباحث تئوریک روابط بینالملل آشنایی نزدیک دارند، با این جنس اندیشهها و روشهای سیاسی آن آشنا هستند. اهمیت این مصاحبه در آن است که کلید مهمی را برای فهم مواضع سیاسی آمریکا و غرب در قبال کشورهای مسلمان و به خصوص ایران در اختیار ما میگذارد.
پرسشهای فضلالله و نقدهای او هم مهماند و هم ریشهدار. بسیاری از این مواضع شاید آشنا و تکراری به نظر برسند. این نقدها را در حلقههای مختلف سیاسی و فکری شنیدهایم. دلیل روشن تکرار شدن این نقدها این است که معضلات، حلناشده باقی ماندهاند. استخوانِ لای زخمی که حاصل سیاستهای غلط، خیرهسرانه و سلطهجویانهی آمریکا بوده همچنان سهمی مهم در بغرنج ماندن وضعیتِ سیاسی جهانِ ما دارد. اینکه غرب معیارهایی دوگانه دارد، امری نیست که بر کسی پوشیده باشد. برای فهمیدن این نکته نیازی نیست کسی ایرانی باشد یا مسلمان. وجود سیاستمداری جنجالآفرین، بیمسؤولیت و بیاخلاق مانند احمدینژاد هم توجیهگر سکوت دربارهی این سیاستهای غلط نیست. چه بسا این سیاستها در قوت بخشیدن به امثال احمدینژاد و مطرح کردن اندیشههایی شبیه اندیشههای او سهم مهمی دارد. نکتهی غلطانداز آن است که صورتِ موضعِ امثال احمدینژاد یا دستِ کم برخی از مؤلفههای گفتارِ او شباهت به این نوع انتقادها از آمریکا و غرب دارد. ذهنهای تنبل به سادگی جهان را دوقطبی میکنند و با منطق بوش در پی یک حق و یک باطل مطلق میگردند. اگر پیشاپیش به این نتیجه رسیده باشند که یک طرف موضعاش باطل است یا ناپذیرفتنی، چه بسا بدون وارسی دقیق و منتقدانه به آسانی از شر اژدها به دامان مار غاشیه بیفتند (یا بر عکس!).
این مصاحبه نخستین بار در
سایت مردمک منتشر شده است و اکنون آن را با مقدمهی بالا در ملکوت میآورم.
ادامهی مطلب…
[دربارهی اسراييل, دربارهی غرب] | کلیدواژهها: , اسراييل