در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سیاسی ایران در داخل و خارج به خیال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چیزش حواله به تقدیر میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذیر هم باشد. وارد جزییاتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعیت عجیب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانیا هم نمیتوانند در این منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است این قدرتنمایی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعیت داشتن نیست. اگر مشروعیتی بود آن خیل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنیتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنین صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم دیگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنیتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنید از وضعیت فعلی تصویری خیالی ارایه میدهم یا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
این مقدمه را از این جهت نوشتم که میخواهم چیزی بنویسم در دفاع از کارنامهی دیپلماتیک محمد جواد ظریف. هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چیزی بنویسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ایران – و به طور خاص سیاست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سیاستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسایل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگوید: دست کم سکوت میکردی! اما این را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش دیپلماسی و سیاست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نیست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنید چیزی دربارهی ارس امیری بگوید که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنیتی داخلی را داشته باشد) چیزی نمیماند که دیگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی همیشه چنین بوده است و ناظر خردمند این اندازه عقل دارد بداند از ظریف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظریف به عنوان یک شهروند ایرانی و یک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه این موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (یا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غیر اخلاقی است نه غیر انسانی. نیک اگر بنگریم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ایران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و دیپلماسی، به خیال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سیاستمداران کمنظیر تاریخ ایران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان دیپلماسی را خوب میداند. در این شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تیماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج این تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ایرانی در ساحت سیاسی و غیر سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی این خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراییل بگیرید تا این اواخر عربستان سعودی، هیچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهدید نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهدید علیه امنیت ملی هستند. هیچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سینهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی این نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اینها همیشه سکوت رضایتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنیتی و قضایی بالای سر مردم است. اینها به زبان سیاسی و فنیتر معنیاش یک چیز بیشتر نیست: شکاف عمیق میان مردم و حاکمیت. حاکمیت سیاسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گویی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراییلی و آمریکایی. و این چیزی نیست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشیه همیشه باید پرسید که در میان دستگاههای امنیتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به این پختگی و حرفهایگری میرسیم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبینم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزیسیون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً باید با فلان بازجوی امنیتی نقابدار نظام داشته باشند (یا بگویید بینقاباش مثل طائب) حیرت میکنم. این حیرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پلیدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروریست میخوانند. باور بفرمایید با همین تعابیر. مجاهدین خلق، ظریف را تروریست میخوانند. این از طنزهای حیرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقریباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هیچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هیچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان دیده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبینی تندی است و خشونت و غیظ و غضب و این مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای این یادداشت را مرتب میکردم با این مضمون که مقامات ارشد اسراییلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی میان ایران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقیقاً این است: هدف تمام کارهایی که در تمام این سالها کردهایم همین بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهید کنار بیایید و توافق کنید و کوتاه بیایید؟ اسراییل هیچ چیزی جز خصومت حداکثری میان ایران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمایش است و رتوریک. لفاظی محض است. این دیگر حکایت فاشی است که اسراییل در هیچ جای دنیا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر یا حاکمیت قانون نبوده و نیست. شرحاش برای جای دیگری است ولی همین موضع بنیادین اسراییل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراییل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظریف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اینکه نمایندهی ایران است بلکه به این دلیل ساده و روشن که در عین اینکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و این یکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در این چهل سال است. خوب متوجه سنگینی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در این چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همین نوادر است که دوست و دشمن باید قدرش را بدانند. بیرون رفتن کسی مثل ظریف از این میدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زیاناش اول به خودشان و بعد به بقیه میرسد. این دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظریف اما در حقیقت چیزی نیست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چیزی نیست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظریف نیست. راه رسیدن به آیندهی بهتری برای ایران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانیاهو و بولتون است. تمام اهمیت ظریف هم در همین است که به شیواترین بیان به ما نشان میدهد راه آنها بیراهه است و هر که سوار بر سفینهی آنها به دریای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اینکه بخواهید در صف ظریف بایستید، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قایل شوید. آن وقت خواهید دید نقاط اشتراک شما با ظریف و امثال او بسیار بیشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
لولو ساختن از شبح امپریالیسم ایرانی

توضیح مترجم: مطلبی که در زیر میبینید، ترجمهی فارسی مقالهای است که در نشنال اینترست به قلم پل پیلار منتشر شده است به این نشانی. امیدوارم کسی هم اصل مقالهای را که به زبان انگلیسی نوشته شده – و این مقاله پاسخی به آن است – ترجمه کند تا برای خوانندگان فارسیزبانی که دسترسی به زبان انگلیسی ندارند این امکان فراهم شود تا با شفافیت بیشتر از جنس بحثهایی که این روزها حول سیاست ایران و مذاکرات هستهای در میگیرند آگاه شوند و روایتهایی نامتقارن و گاهی مخدوش و متناقض از آنچه به فارسی و انگلیسی منتشر میشود نداشته باشند. ترجمه را با شتاب انجام دادهام در نتیجه لغزشها را به کرمتان ببخشایید. د. م.
مخالفان توافق هستهای (یا در واقع، هر نوع توافقی) با ایران همچنان میکوشند توجهها را از مزایای نسبی داشتن محدودیتهای توافقشده برای برنامهی هستهای ایران در مقایسه با نداشتن این محدودیتها منصرف کنند تا تصویر ایران بسازند خونریز و قسیالقلب با مقاصد و نیات امپریالیستی که هدفاش به چنگ آوردن کل خاور میانه است. ایران به کرات چنان تصویر شده است که گویی به سوی سلطهی منطقهای «رژه میرود» یا سایر کشورها را دارد «میبلعد». هرگز توضیح داده نمیشود که این تصویر به فرض درست بودن چطور میتواند دلیلی باشد برای به انجام نرساندن توافقی هستهای که بتوان از رهگذر آن اطمینان حاصل کرد که این قدرت امپریالیستی بیامان فرضی هرگز به قدرتمندترین سلاحی که نوع بشر تا کنون اختراع کرده است نرسد. اما آنچه که اینجا در کار است، منطق نیست؛ کوششی است برخاسته از عواطف و احساسات برای دامن زدن به انزجار از وارد شدن در هر معاملهای با چنین رژیم هیولاوشی.
گره تازهی این تقلای مخالفت با توافق را میتوان در مطلبی دید به قلم سونر چاغاپتای، جیمز جفری و مهدی خلجی که هر سه از مؤسسهی واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک هستند. نویسندگان این مؤسسه میگویند که ایران «یک قدرت انقلابی با آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه» است و آن را به «قدرتهای هژمون گذشته» مانند میکنند چون روسیه، فرانسه، آلمان، ژاپن و بریتانیا – که قدرتهایی بودند که در سال ۱۹۱۴ و ۱۹۳۹ «دنیا را به کام جنگ کشاندند».
به یاد بیاوریم که آن قدرتهای هژمون چه کردند. روسها از ارتشهایشان برای ایجاد امپراتوریای استفاده کردند که بیشتر سرزمینهای اوراسیا را زیر نگین خود داشت و دولت جانشین آن هنوز هم یازده منطقهی زمانی را در اختیار خود دارد. بریتانیا با نیروی دریایی سلطنتیاش اقیانوسها را در تصرف داشت و از قدرتاش برای ساختن امپراتوریای استفاده کرد که خورشید هرگز در آن غروب نمیکرد. فرانسه هم بخشهای عظیمی از آفریقا و آسیا را تسخیر کرد و به استعمار کشید و موقعی که امپراتوری به قدر کافی مستعد داشت، بیشتر اروپا را نیز زیر چکمههای خود آورد. ژاپن از نیروی نظامی برای به دست آوردن سلطه بر بخشهای عظیمی از نیمکرهی شرقی استفاده کرد. و اما آلمان، خود نویسندگان این مؤسسه به یاد ما میآورند که – به مثابهی بخشی از ارجاع تقریباً الزامی به نازیها در هر نوشتهی ضد توافقی دربارهی ایران – «آلمان نازی به دنبال سلطه بر اروپا از اقیانوس اطلس تا رود ولگا بود، و میخواست سایر کشورها را نیز تبدیل به دولتهایی خراجگزار خود کند و سلطهی کامل نظامی، اقتصادی و دیپلماتیک ایجاد کند». در عمل، آلمان نازی فقط در پی این کار نبود؛ آلمان نازی از قدرت نظامی برتر و مسلطش استفاده کرد و این هدف را محقق کرد، دست کم تا مدتی.
ایران حتی به گرد پای هیچ کدام از اینها از حیث دستیافتها، توانایی یا آرزوها نمیرسد. بیشک جمهوری اسلامی فعلی به گرد پای آنها هم نمیرسد و باید سراغ تاریخ کهن ایران بروید تا طعم و مزهای از امپریالیسم را آن هم در مقیاس کوچک همسایگی نزدیک ایرانیها بچشیم. گره مطلب این مؤسسه این است که نویسندگان دقیقاً چنین کاری کردهاند. آنها به ما میگویند که: «آرزوهای هژمونیک ایران در واقع ریشه در سلسلهی صفوی در قرن شانزدهم میلادی دارد». میدانید که وقتی ارجاع به صفویه در قرن شانزدهم میلادی مبنای مخالفات با توافقی شود با کسی دیگر دربارهی برنامهای هستهای در قرن بیست و یکم، بار افزونی بر شانههای نحیف چنین استدلالی نهاده شده است.
سلسلهی صفوی پیش از اینکه کسی بتواند داوری کند که تمایلاش برای رفتار کردن به مثابهی عضوی محترم از نظام دولتهای مدرن چقدر است، از صحنهی روزگار رخت بر بست. آن قدرتهای هژمون دیگری که در این مطلب از آنها نام برده شده دگردیسی پیدا کردند و اعضای محترمی از نظام بینالمللی فعلی شدند (هر چند بحث مربوط به بحران اوکراین همچنان دربارهی رویکرد دولت روسیه پا بر جاست). پس نویسندگان این مؤسسه وقتی میکوشند استدلال کنند که ایران هرگز عضوی محترم و سر به راه از همان نظم و نظام نخواهد شد، مدعی هستند که آنچه ایران را از دیگران متمایز میکند تنها این نیست که آرزوهای هژمونیک و سلطهطلبانه دارد بلکه این است که «قدرتی انقلابی است با آرزوهای سلطهطلبانه». و میگویند که «قدرتهای سلطهطلب انقلابی شهوت امپریالیستی رسیدن به فضای حیاتی (آلمانی) [lebensraum] به شکلی که در آلمان دورهی ویلهلم بود» را- باز هم باید پای مقایسه با نازیها در میان باشد – «با جهانبینی دینی یا آخرالزمانیای در هم میآمیزند که منکر اصول نظم کلاسیک بینالمللی است».
اینکه این سیر استدلال چقدر از واقعیت منسلخ و گسسته است از ارجاع دیگربارهی نویسندگان به قدرتی دیگر آشکار میشود که تواناییها و جاهطلبیهایاش از افق و مقدورات ایران بسی دور است: چین، که نویسندگان از ما میخواهند آن را سلطهطلب بدانیم ولی نه نظامی انقلابی مانند ایران. آنها مینویسند: «حتی امروز هم کشورهایی با تمایلات سلطهطلبانه مثل چین مشروعیت این نظم بینالمللی را به رسمیت میشناسند». با توجه به اینکه چقدر از رفتار بینالمللی چین که بر حسب نفی آن جنبههایی از نظم بینالمللی که توسط غرب و بدون مشارکت چین برقرار شده است، توسط تحلیلگران بیشماری توضیح داده میشود یا توضیح داده شده است، این مدعا، سخنی حیرتآور است. نمونهی اخیری از این جنبه از سیاست چین را میتواند در بانک توسعهی زیرساختهای آسیایی و سایر مکانیزمهای ساختهی چین به مثابهی جایگزینهای نهادهای مالی بینالمللیای دید که زیر سلطهی غرب هستند.
در مقام مقایسه، یک ویژگی مهم از سیاست خارجی رژیم «انقلابی» ایران این بوده است که بکوشد ایران را تا جایی که امکان دارد بخشی از نظم بینالمللی موجود به رغم خاستگاههای غربی آن، کند. (ایران، بر خلاف چین، حتی کمترین توان را برای بر پا کردن نهادهایی جایگزین نهادهای غربی حتی اگر بخواهد، ندارد). این جریان از سیاست ایران را نه تنها میتواند در آنچه رهبران ایران میگویند بلکه در آنچه که انجام میدهند نیز میتواند دید، از جمله در شرکتشان در همایش بازنگری معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای همین هفته. توافق هستهای در دست مذاکره با قدرتهای پنج به اضافهی یک خود یکی از آشکارترین تجلیات سیاست ایران است برای دادن امتیازهای مهم و از خود گذشتگی برای اینکه عضوی جاافتادهتر از جامعهی بینالمللی شود.
تصویر کردن ایران امروز به عنوان «انقلابی» به معنای برآشفتن سبد سیب بینالمللی به همان اندازه برخاسته از جهل و ناآگاهی از تاریخ اخیر و الگوهای رفتاری واقعی ایران است که تشبیه ایران فعلی به امپریالیسم قرن شانزدهمی صفوی. در سالهای اولیهی جمهوری اسلامی واقعاً چنین باوری در میان بسیاری در تهران وجود داشت که انقلاب خودشان بدون بروز انقلابهای مشابهی در کشورهای همسایه ممکن است دوام نیاورد. اما حالا که جمهوری اسلامی بیش از سه دهه است که دوام آورده است، چنان دیدگاه یکسره بلاموضوع و بیخاصیت است.
بحرین با توجه با اکثریت جمعیت شیعهی آن و ادعاهای تاریخی ایران نمونهی خوبی است. به رغم ناآرامیها در بحرین در سالهای اخیر، دیر زمانی گذشته است از هر گونه گزارش موثقی دربارهی فعالیت ایران در آنجا که بتوان صادقانه آن را براندازانه یا انقلابی توصیف کرد. این در تضاد عریانی است با رفتار عربستان سعودی که نیروهای مسلحاش را به آنجا گسیل کرده است که ناآرامیهای شیعیان را سرکوب کند و رژیمی سنی را در منامه استوار نگه دارد. امروز میتوان مقایسهی مشابهی را با یمن انجام داد: هر کمکی که ایرانی ها به حوثیهایی که شورششان به تحریک ایران نبود (و در طی آن بنا به گزارشها ایرانیها حوثیها را توصیه به خویشتنداری کردهاند)، با حملات هوایی سعودیها که باعث کشته شدن صدها غیر نظامی شده است، کاهش پیدا میکند. (یک بار دیگر به ما بگویید که کدام کشور در خلیج فارس قدرت هژمون است؟).
قصهها و داستانهایی از این دست که ایران یک قدرت هژمون منطقهای و تهدیدگر فرضی است نه تنها دلیلی برای مخالفت با رسیدن به توافق با تهران نیست؛ بلکه این قصهها از اساس درست هم نیستند.
[تأملات, سياست] | کلیدواژهها: , اسراييل, امپرياليسم, ايران, شاه, شيعه, صفویه, عربستان سعودی, مذاکرات هستهای, واینپ, پروندهی هستهای, پل پیلار
اسراییل، حماس، مسأله و شبهمسأله
نقطهی کانونی مسألهی فلسطین و غزه چیزی نیست جز اشغال، محرومیت هولناک و ضد انسانی ملتی از ابتداییترین حقوق بشری، استمرار تجاوز، قتل، تبعیض و از همه مهمتر، سلب امید و ویران کردن حال و آیندهی ملتی که نه امروز بلکه دهههاست در محاصرهی دولتی به سر میبرند که موجودیتاش محصول پاک کردن صورت مسأله و فرافکنی است. بدون توجه به این محور تعیینکنندهی بحث، هر گفتوگویی دربارهی ماجرای فلسطین ناگزیر بیفرجام خواهد ماند.
ملت فلسطین از روزگار پیش از تشکیل دولت اسراییل تا امروز افتان و خیزان راه درازی را پیموده است که تجسم عینیاش فرسوده شدن تدریجی امید و تعرض فزاینده به بدیهیترین حقوق انسانیشان بوده است. گروههای سیاسی و مبارز مختلفی که از ابتدای استقرار صهیونیسم، به مثابهی یک ایدئولوژی سیاسی و سکولار – که به کرات از زبان دین یهود برای مشروعیت بخشیدن به جنایتهایاش استفاده میکند – سر برآوردهاند همه در متن این ویرانی سیستماتیک امید به آینده سر بر کشیدهاند و همچنان جانسختانه در برابر ویران شدن آینده، امید و زندگی خود و فرزندانشان ایستادهاند.
این روزها، رتوریک سیاسی و جنگافروزانهی اسراییل – و همچنین کسانی که خواسته یا ناخواسته، به دلایل و علل مختلف به دام این رتوریک میافتند و بی توجه به تاریخ، پیچیدگیهای نظری و سیاسی ماجرا و ابعاد هولناک این فاجعهی انسانی همان گفتار را باز تولید میکنند – درست مانند دهههای پیشین مبتنی بر یک چیز است: گروه مقابل ما تروریست است، برای جان آدمی ارزش قایل نیست، امنیت ما را تهدید میکند، مردم خودش را سپر انسانی میکند و بهانهها و توجیههایی از این دست. تقریباً درهر مقطعی که مردم فلسطین به سوی گشودن روزنهای برای عبور از مبارزهی نظامی به التزام دیپلماتیک برداشتهاند، اسراییل به بهانهها و مستمسکهای متفاوت، این روزنه را مسدود کرده است و بار دیگر نیروهای فعال سیاسی را به بیمعنا بودن مواجههی سیاسی با خود متقاعد کرده است.
غزه و تمامی سرزمین فلسطین – که این روزها بسیاری دوست دارند زیر عنوان «موجودیت اسراییل» و عبور از رتوریک سیاسی و تبلیغاتی نفس نامشروع بودن اسراییل را کمرنگ کنند – تحت اشغال است. شاید هیچ کشور دیگری در خاور میانه جز اسراییل نباشد که سیاههای بلند بالا از قطعنامههای سازمان ملل و شورای امنیت علیه خود داشته باشد و همزمان به تمامی آنها مطلقاً بیاعتنا باشد و تنها زمانی با آنها همراهی میکند که کار تجاوز، تهاجم و اشغالاش را در هر مقطعی در حدی که آن زمان در نظر داشته تمام شده بداند (بنگرید به قطعنامهی ۱۸۶۰ شورای امنیت، ۸ ژانویهی ۲۰۰۹ و واکنش ارتش اسراییل به آن). کانون نزاع همین مسألهی موجودیت اسراییل است: چه شد که چنین شد؟ چرا آن حادثهی کانونی هنوز با تمام عواقب و تبعاتاش زنده و پررنگ است و مسألهای است جاری در حیات یکایک فلسطینیها؟ سؤال اصلی اینجاست. هر سؤال دیگری، با هر درجهای از اهمیت و فوریت تنها به انحراف مسأله کمک میکند و اصل مسأله را بلاموضوع میکند.
بزرگترین دغدغه و استراتژی رهبران اسراییل (از هر حزب و جناحی که باشند) استمرار جایگزین کردن «مسألهی یهود» با «مسألهی فلسطین» است (که گاهی «قضیهی فلسطین» نامیده میشود). پاسخ دادن به «مسألهی یهود» و حل مشکل آنها – چنانکه در سال ۱۸۴۳ در رسالهی مارکس مشهود است، دغدغهی اصلی جامعهی یهودی و بعداً کنگرهی صهیونیسم بود. این مسأله به محض اینکه برنامهی تئودور هرتسل در کنگرهی بازل سوییس در سال ۱۸۹۷ طرح و در سالهای بعد اجرا میشود، دگردیسیاش را آغاز میکند. قرار است که تشکیل دولت صهیونیستی، پاسخ به مسألهی یهود باشد. دولت صهیونیستی تشکیل میشود اما مسأله حل نمیشود. امنیت و آسایش و آرامش به قوم یهود (قوم یهودی که تشکیل دولت صهیونیستی را پاسخ مسألهی خود میدیدند) بر نمیگردد. حاکمان دولت اسراییل به جای بازنگری در اصل مسأله و سنجش دوبارهی پاسخ خطایی که به سؤال داده بودند، صورت مسأله را پاک کردند و آن را تقلیل دادند به مسألهی فلسطین. دیگر این فلسطینیها بودند که سد راه امنیت و آسایش و آرامش قوم یهود شدهاند. و ماجرا این شد که:انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی. در هیچ مقطعی از تاریخ دولت اسراییل، در هیچ نزاع و بحرانی، عطف عنانی به اصل مسأله و انحراف و قلب شدن آن نشده است به این دلیل ساده که ناگهان کل مشروعیت دولتی را که آزادیاش را به بهای سلب آزادی و آواره کردن دیگری جسته بود و بقای «خود» را در فنای «دیگری» دیده بود و میبیند، زیر سؤال میرود. این پرسش تاریخی و اگزیستانسیل دولت اسراییل است. هر مسألهی دیگری در اسراییل گره خورده است به این سؤال کلیدی. پدید آمدن چیزی به اسم «مسألهی فلسطین» در سال ۱۹۴۸ نیست؛ به ماجرای به قدرت رسیدن رایش سوم هم ربطی ندارد، هر چند حوادث آلمان سهمی در سرعت بخشیدن به مهاجرت یهودیان به آلمان داشت. به شکلگیری سازمان آزادیبخش فلسطین در نیمهی دههی ۱۹۶۰ هم مربوط نیست. به مقاومت حماس و حزبالله و حمایت ایران هم باز نمیگردد (بدیهی است که مسألهی فلسطین پیش از انقلاب اسلامی در ایران هم وجود داشت). دگردیسی مسألهی یهود به مسألهی فلسطین، از لحاظ تاریخی پیوند وثیقی دارد با برنامهی بازل در سال ۱۸۹۷.
تا زمانی که پاسخ درست و مناسبی به این مسأله داده نشود و این مسیر مخرب و خودویرانگر سیاست اسراییل (که حتی در رئالپلتیک هم به سود اسراییل نیست) متوقف نشود و بنای دیگریستیزی، تبعیض و اهریمن ساختن از دیگری برچیده نشود، هر سکون و آرامشی در این دریای توفانی موقت است و بار دیگر به اندک بهانهای آتش خشم و خونریزی برافروخته میشود که نتیجهاش مانند همیشه از پیش معلوم است: تجاوز، تهاجم، قتل، نبرد نابرابر، مظلومنمایی اسراییل، فرافکنی، بهانهجویی و دست آخر گروگان گرفتن کل جامعهی بینالمللی با رتوریک سامیستیزی یا دفاع از خود. [مصاحبهی ایلان پاپه با هارد تاک یک نمونهی خوب از پرداختن به اصل مسأله است]./
اما حماس. از منظر سیاسی و نظری، حماس هیچ تفاوتی با سایر جنبشهای آزادیخواه و مبارز دیگری جهان ندارد. تمام رهبران سیاسی که زمانی مشی نظامی یا رفتار خشن اسلوب کارشان بوده است (از کنگرهی ملی آفریقا بگیرید تا جومو کنیاتای در کنیا، ارتش آزادیخواه ایرلند و نمونههای متعدد دیگر) تنها وقتی این مشی را کنار گذاشتهاند که وارد جریان سیاست شدهاند. سیاست تنها با نفی و مهار خشونت آغاز میشود ولی رابطهی خشونت و سیاست دوسویه است. هر گروهی که ناگزیر به استمرار توسل به خشونت باشد، هرگز نخواهد توانست وارد جریان سیاستورزی و کار دیپلماتیک شود. این فرصت چند بار برای حماس در پروسهای دموکراتیک پیش آمده است و هر بار اسراییل بنیان این عبور و گذار از خشونت به سیاست را برای حماس غیرممکن کرده است. مسألهی امروز و دیروز غزه و فلسطین، مسألهی کفایت و کارآمدی حماس، دولت خودگردان یا جنبش آزادیبخش فلسطین نیست. کفایت و کارآمدی آنها تنها زمانی معنیدار است که اولین شرط کارکرد متعارف و معقول سیاسی برایشان مهیا باشد نه اینکه مدام در شرایط اضطراری و استثنایی محصول تجاوز، تهاجم و اشغال زندگی کنند. حماس خوب باشد یا بد، قصور کرده باشد یا نکرده باشد، موشکپرانی بکند یا نکند، ام المسأله اسراییل است. برای از بین بردن افراط و خشونت باید ریشهی بروز خشونت را خشکاند و گرنه با از میان رفتن این حماس بیشک حماس دیگری از جای دیگری خواهد رویید مگر پاسخی درخور به اصل مسأله داده شود (مسألهی تقلیل و تحویل مسألهی یهود به مسألهی فلسطین؛ مسألهی اشغالگری).
تا زمانی که خون اسراییلی از خون فلسطینی رنگینتر باشد، تا زمانی که کودک فلسطینی را بتوان به آسانی و فجیعترین شکلی به خاک و خون کشید ولی به سرباز اسراییلی نتوان نازکتر از گل گفت؛ تا زمانی که حملات اسراییل با پیشرفتهترین تجهیزات و خشنترین شکلی، با نقض تمام هنجارهای متعارف حقوق بینالمللی انجام شود و ناماش دفاع از خود باشد ولی مقاومت سمج و مصرانهی طرف فلسطینی یا لبنانی (حماس باشد یا حزبالله) ناماش تروریسم باشد، این قصه همچنان ادامه خواهد داشت. پاسخ این بحران در یک کلمهی پنج حرفی ساده است: عدالت. تا زمانی که عدالت برقرار نباشد و اسراییل را نتوان با همان منطقی محکوم کرد که حماس را، حماس اگر اژدها هم باشد محکومشدنی نیست به حکم عقل و به حکم عدل. تیغ نقد سیاست، سیاستورزان و فعالان سیاسی منتقد حماس، تنها وقتی که به عیوب حماس میرسد تیز میشود و در مقابل اسراییل به دادن شعارهای تکرار اکتفا میکنند که در عمل کمترین تغییر و تفاوتی در مشی دولت صهیونیستی ایجاد نمیکند (در حالی که این حمله به حماس و مقدس دانستن خصومتورزی با حماس و هر مبارز فلسطینی، تنها کار شعار را نمیکند بلکه در عمل آنها را فلج و فشل میکند به این دلیل ساده که توازنی در دو طرف وجود ندارد؛ جنگ از هر حیثی نابرابر است هم از حیث تدارکات و هم از حیث پوشش رسانهای).
در ماجرای غزه، اینکه حماس یا نیروهای سیاسی فلسطینی خوباند یا بد، کارآمدند یا ناکارآمد، خودخواهاند یا نه، شبه مسأله است و بس. گمان میکنم این روزها به قدر کافی تباهی ادعای سپر انسانی ساختن از مردم به دست حماس نشان داده شده است (و عالم و آدم میدانند که غزه منطقهای پرتراکم است که بخواهی یا نخواهی همه به طور طبیعی سپر انسانی هستند و هیچ کس هیچ اختیاری ندارد برای تغییر این وضع مگر به اشغال بلافاصله پایان داده شود).
در این روزها، بسیار با صورت مبتذل و بیمزهی مغالطهی «است و باید» برخورد میکنیم: اسراییل میتواند، قدرتاش را دارد پس حماس باید از سر راهاش کنار برود تا باعث بالا رفتن تلفات نشود. به عبارت دیگر، اگر طرف متجاوز قدرتمند بود، باید سرت را بیندازی پایین و به تجاوز تن بدهی یا از آن لذت ببری. این استدلال کمابیش استدلال همان کسانی است که میگویند اگر به زنی تجاوز شد، مشکل از خودش بوده است که جوری لباس پوشیده که باعث تحریک مردان شده است. هیچ کس تردیدی ندارد که اسراییل پیشرفتهترین ارتش منطقه را دارد. هیچ کس در قساوت قلب و خشونت محض و بیمنطق اسراییل تردیدی ندارد. اما از این «است» نتیجه نمیشود که «باید» به وضع موجود تن داد. تقلیل دادن سیاست به قدرت، یعنی بازگشت به یک نگاه سطحی و عامهپسند از سیاست که تئوریسینهای سیاست رئالپلتیک هم قایل به آن نیستند. از دل همین سطحینگری و ابتذال نظری است که حق در برابر قدرت همیشه مغلوب است (و لابد باید مغلوب باشد). کسانی که به حماس توصیه میکنند دست از مقاومت بکشد تا خون از دماغ کسی در غزه نیاید توجه ندارند که حماس باشد یا نباشد باز هم مردم کشته خواهند شد (و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که شماره بیشتر باشد یا کمتر؛ برای وقوع جنایت کشته شدن یک نفر هم کافی است). کسانی که حماس را در کانون نزاع قرار میدهند و سهم پررنگ و اصیل اسراییل را در ماجرا به دفاع از خود یا پاسخ به تعرض حماس فرو میکاهند، مرگ و کشته شدن انسانها برایشان آمار و عدد و رقم است: کشته شدن یک نفر بهتر است از کشته شدن دو نفر؛ مرگ یک کودک بهتر است از مرگ صد کودک. با همین منطق است که لابد سوزانده شدن یک فلسطینی بهتر است از قتل سه نوجوان یهودی (شوخی نیست عین واقعیت است؛ رسانههای اسراییل و سیاست رسمی اسراییل را ببینید که به صراحت همین را به ما میگویند. این مقالهی یوری آونری را ببینید). یعنی دوباره باز میگردیم به همان مسألهی عدالت. جان اسراییلی عزیزتر است از جان فلسطینی. این جملهای است که بارها و بارها به صراحت از زبان اسراییل میشنویم. نباید با این سیاست رسمی از طرف آواره، اشغالشده، تحت ستم و محاصره توقع مهربانی و صلح و همزیستی داشت.
اما حیرتآورترین چیزی که این روزها میبینم همانا تکرار هزاربارهی ماجرایی است که ناماش را «سندرم جمهوری اسلامی» گذاشتهام. کسانی که این روزها بیمحابا به حماس حملهور میشوند و فقط در حد تعارف و تکرار شعارهای رایج رسانهای اسراییل را متجاوز و ناقض حقوق بشر و قوانین بینالمللی مینامند – که اگر هم حرفی از آن به میان نمیآوردند هیچ تفاوتی در موضعشان ایجاد نمیشد، با انداختن بار اصلی مسؤولیت به گردن حماس در واقع بخشی مهم از چرخهی بازتولید تبعیض و بیعدالتی هستند. طرفه آن است که کسانی که آگاهانه یا ناخودآگاه در نقد اسراییل منفعلاند و در تاختن به حماس زبانشان ذوالفقار مرتضی علی میشود، خودشان، چه در داخل و چه در خارج، قربانی همین تبعیض، همین بیعدالتی و همین ظلمی هستند که اسراییل در حق مردم فلسطین روا داشته است. همانطور که اسراییل فلسطینیها را از حقوق اولیه و انسانیشان محروم کرده و آوارهشان کرده است و هستیشان را به اشغال در آورده، شماری از همین طایفهی اخیرالذکر وضع مشابهی دارند: آنها هم قربانی تبعیض، تعدی و ظلم جمهوری اسلامی بودهاند ولی گویی منطق مبارزه با ظلم را در اینجا فراموش میکنند – احتمالا به خاطر همین «سندروم جمهوری اسلامی» یعنی هر چیزی که دشمن من بگوید حتماً باید خلافاش فکر کرد و خلافاش عمل کرد.
پاسخ مسألهی غزه، بازگشت به عدالت است و پایان دادن فوری و بیقید و شرط به اشغال و محاصره و تبعیض. چرا پایان دادن به ظلم و بازگشت به عدالت، انصاف و پرهیز از تبعیض برای اسراییل اینقدر سخت است؟
[دربارهی اسراييل, دربارهی غزه] | کلیدواژهها: , اسراييل, انتفاضه, بازل, حماس, غزه, فلسطين, قضيهی فلسطین, مارکس, مسألهی فلسطين, مسألهی يهود, هرتسل, کنگرهی صهيونيستی
برنامهی هستهای ایران: مسأله یا شبه مسأله؟
یادداشت زیر را حدود دو سال پیش نوشته بودم. آن زمان هنوز دولت روحانی در افق سیاست ایران پدیدار نبود. ظریفی در کار نبود و سیاست هستهای ایران به اینجا نرسیده بود. این یادداشت آن زمان اولین بار در جرس منتشر شد و هر چه میگردم به نظرم نمیرسد آن را در ملکوت آورده باشم. فکر میکنم حالا بعد از دیدن تحولات این ماههای اخیر، خواندن این یادداشت هم برای خودم و هم برای مخاطبان جالب باشد. خوشحالام که تحلیلی که دو سال پیش از ماجرا داشتم با آنچه در ماههای اخیر اتفاق افتاده است، اختلاف معنیداری ندارد ولی همچنان این نکته عبرتآموز است که کسانی که از مسألهی هستهای ایران شبهمسأله ساخته بودند، همچنان با همان شبه مسأله مشغولاند و ذهنشان جایی بیرون واقعیت با خیالی ثابت شده است و هر اتفاقی که در هر جای عالم و خصوصاً در سیاست ایران بیفتد، هرگز باعث نمیشود از خوابی که در آن فرو رفتهاند بیدار شوند.
ادامهی مطلب…
[تأملات] | کلیدواژهها: , اسراييل, برنامهی هستهای ايران, جنبش سبز, روحانی, موسوی
فقر دانش حقوق بینالملل: انرژی هستهای و نزاع حیثیتی

فعالان صلحطلب، فعالان محیط زیست و برخی از فعالان سیاسی، تا حدی، حق دارند وقتی میگویند مردم ما شناخت دقیق و درستی از برنامهی هستهای ندارند. اما این فقط یک طرف ماجراست. مشکل بزرگ این است که دستکم در هشت ساله ریاست جمهوری خسارتبار محمود احمدینژاد، نه تنها برنامهی هستهای بلکه بسیاری از سیاستهایی که میشد به درستی از آنها دفاع کرد، تبدیل با موضوعاتی حیثیتی شدند، از مسیر اصلیشان خارج شدند و پیامدشان چیزی از خسارت و غبن بین و آشکار برای ملت و دولت ایران نشد. مسألهی انرژی هستهای، مسألهای است تکنولوژیک و علمی. اما محل نزاع، یعنی حق دسترسی ایران به انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز، هم از سوی بعضی سیاستمداران جنجالآفرین (و مالیخولیازده) و هم از سوی بعضی از مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی، تبدیل به مسألهای حیثیتی برای تحقیر، سرکوب یا از میدان به در بردن طرف دیگر شده است.
مردم ایران به همان اندازه که حق دارند از خطرها و هزینههای واقعی و احتمالی داشتن فناوری هستهای آگاه باشند، این حق را هم دارند که بدانند بر اساس قوانین بینالمللی و مفاد عهدنامههایی که ایران امضا کرده است، کشورشان واجد چه حقوقی است. سیاستمداران جمهوری اسلامی و دستگاههای رسانهای عمدتاً مر قانون و نص صریح معاهدات بینالمللی را تنها در سایهی رتوریک و مجادله با جهان و در ذیل دیپلماسی آشتیگریز و دشمنتراش برای مردم ایران توضیح دادهاند. انتخاب مسیر و اسلوب مناسب برای توضیح حقوق هستهای (و همچین مخاطرات زیستمحیطی و سیاسی آن) قاعدتاً باید یکی از اولویتهای مهم دستگاه دیپلماسی میبود که متأسفانه تا کنون نبوده است.
از سوی دیگر، مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی، نفت بر آتش این سیاست نادرست ریختهاند و به جای حل مشکل، گره تازهای بر آن افزودهاند. از یاد نبریم که افشاگریها سازمان مجاهدین خلق نقش مهمی در پیچیدهتر کردن برنامهی هستهای ایران داشته است. به اینها بیفزایید اسراییل را که با داشتن کلاهکهای هستهای، همچنان عضو معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای نیست و بالفعل مهمترین تهدید هستهای در منطقهای خاورمیانه است (در حالی که ایران حتی به فرض اینکه قصدش ساخت سلاح هستهای باشند همچنان تهدید بالقوهای به حساب میآید و کدام خردمند است که گریبان تهدید بالفعل را رها کند و تهدید بالقوه را بچسبد؟). پیشینه و سابقهی مجاهدین خلق نیازمند توضیح نیست: سازمانی به معنی دقیق کلمه تروریستی است. اسراییل نیز وضع بهتری ندارد. این سوی قصه که مهمترین عامل گره خوردن برنامهی هستهای ایران بوده است (یعنی اسراییل و مجاهدین خلق)، بخواهیم یا نخواهیم – ادعاها و اتهاماتشان را درست بدانیم یا نادرست – بدون شک سهم مهمی در خارج کردن این چانهزنیهای بینالمللی از ریل معقول و دیپلماتیکشان داشتهاند. این نکته را نباید از یاد برد.
اما زمزمهای که این روزها به کرات از محافل سیاسی طرف مقابل ایران (از جمله از سوی اسراییل و مراکز پژوهشی و فکری آمریکایی همپیمان و نزدیک با اسراییل) شنیده میشود این است: ایران نه تنها باید غنیسازی را متوقف کند (سقف غنیسازی هم مسألهای است فنی و نه سیاسی و دربارهی آن در آژانس بحث فراوان شده است) بلکه از اساس باید برنامهای هستهایاش را از بین ببرد. سؤال این است که چرا؟ یک بار دیگر، این بندهای قطعنامهی سازمان ملل مورخ ۸ دسامبر ۱۹۷۷ را بخوانیم (زیر بعضی عبارات را من خط کشیدهام):
(الف) استفاده از انرژی هستهای برای مقاصد صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی بسیاری از کشورها فوقالعاده مهم است؛
(ب) همهی کشورها طبق اصول برابری خودفرمانی حق توسعهی این برنامه را برای استفادهی صلحآمیز از فناوری هستهای برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی، بر حسب اولویتها، منافع و نیازهای خودشان دارند؛
(ج) همهی کشورها، بدون هیچ تبعیضی، باید دسترسی به فناوری، تجیهزات و مواد لازم برای استفادهی صلحآمیز از انرژی هستهای داشته باشند و برای دستیابی به آن آزاد باشند؛
(د) همکاری بینالمللی در زمینههایی که قطعنامهی حاضر پوشش میدهد باید تحت تضمینهای توافقشده و مناسب بینالمللی از طریق آژانس بینالمللی انرژی اتمی باشد و بر مبنایی غیر تبعیضآمیز برای ممانعت مؤثر از تکثیر سلاحهای هستهای.
مضمون بندهای بالا بسیار روشن است. در مذاکرات اخیر ژنو یکی از مضامینی که مرتب از سوی طرف مقابل شنیده شده است این است که هیچ کشوری حق ذاتی توسعهی برنامهی هستهای را ندارد (عبارت البته غنیسازی است). بعید میدانم بحث و جدل زیادی باشد دربارهی میزان غنیسازی و اینکه چه سطحی از غنیسازی اورانیوم برای تحقق اهداف صلحآمیز برای توسعهی اقتصادی و اجتماعی لازم است. اما وقتی بحث فنی از مسیر اصلیاش خارج شود و در جادهی سیاسیکاری و دیپلماسی غیرسازنده بیفتد، هیچ یک از دوسو نمیتوانند زمینهی مشترکی برای توافق پیدا کنند. دمیدن بر آتش این اختلاف سیاسی از هر سویی، تنها عاقبتی که خواهد داشت ویرانی و شکست است: زیان این بیخردی به همهی طرفهای درگیر خواهد رسید (گیرم ملت ایران از همه بیشتر زیان کنند). نتایج خوشبینانه و بدبینانهی این بازی یا میتواند برد-برد باشد یا باخت-باخت. سنجیدن راه میانه در حال حاضر چندان آسان نیست. گزینهی اول تنها با عبور دادن مذاکرات از مسیری میسر است که از اعمال نفوذهای سیاسی و جنجالآفرینیهای ایدئولوژیک به دور بماند (چه از سوی اسراییل، عربستان سعودی و همفکران و همپیمانانشان و چه از سوی گروههای افراطی و تندرو در داخل ایران). گزینهی دوم تنها حاصلی که دارد انسداد است و بنبست: و این انسداد و بنبست همچنان ادامه خواهد یافت تا دوباره فرصتی فراهم شود و عقلانیتی حاکم شود که مذاکرات به همان مسیر مقعول برد-برد برگردد. کلید ماجرا هم در این است که کسانی که در این مذاکرات اخلال میکنند و منتهای همتشان سناریویی خیالی است که در آن حاکمیت سیاسی ایران ببازد یا کمترین سهم را ببرد و طرف مقابل ظفرمند و پیروز و سرمست، سرود فتح افراط و تندروی را سربدهد، اثرگذاری سیاسیشان را از دست بدهند.
پروندهی هستهای ایران هم برای افراطیون داخل و هم برای افراطیون خارج ایران (و مخالفان حاکمیت سیاسی) به بقای آنها گره خورده است: برای هیچ کدام از آنها عهد و پیمان یا قوانین بینالمللی و سازمان ملل و حقوق کشورهای خودفرمان اهمیتی ندارند. تا این گره گشوده نشود، برنامهی هستهای ایران بر همین مسیر خواهد رفت و چه بسا عاقبتاش پیشبینی خود-تحققبخشی شود که برای یک طرف کابوس است و برای طرف دیگر فعل حرام.
بررسی گزینههای دیگر خارج از حوصلهی این یادداشت است و زمان میبرد. خلاصهی نکتهی من این بود که: شناخت حقوقی و قانونی کافی از ماجرا وجود ندارد و ذینفعان زیادی در حفظ این وضع کوشش میکنند. آگاهی، موضع افراطیون هر دو سو را سستتر میکند.
مرتبط (از فارسنیوز!): مذاکرات هستهای و مسئله کلیدی «حق غنی سازی»
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, انپیتی, روحانی, مجاهدين خلق, مذاکرات هستهای, پروندهی هستهای, ژنو
بازگشتِ مهربانی
۱. چند ماه گذشته در سیاست ایران، شاهد زوال تدریجی گفتار زمخت و ناهموار و ادبیات پرخاشگر بودهایم؛ دستکم در سطح یک نفر از مقامات رسمی نظام. از نگاه من، این بازگشت مهربانی است: مهربانی با کلمه. با واژهها که مهربان باشی و از آنها به مثابهی تیر و خنجر برای دریدن و کشتن و سوختن استفاده نکنی، آرامارام راه مهربانی بر انسان هم هموار میشود. نمیخواهم تصویری آرمانگرایانه یا غیرواقعی از نسبت کلام با آدمی به دست بدهم. میفهمم که هستند کسانی که گفتاری ملایم دارند اما کردارشان پرخاشجوست و در عمل آدمی را میدرند. این را میفهمم. اما قاعده این نیست.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, تحريم, حسن روحانی, سياست خارجی, نئوکانها
اقتصاد سیاسی پس از انتخابات ۹۲
سعی کردهام در این یادداشت، یکی از جنبههای مهم دگرگونیهای سیاسی بعد از انتخابات ۹۲ را مرور کنم. به اعتقاد من، وضعیت ایران را باید محلی، منطقهای و جهانی دید. هر تحلیلی که فقط محبوس یکی از این مؤلفهها بماند و از سایر مؤلفهها غفلت کند، ناکام خواهد ماند. این یادداشت اولین بار در وبسایت جرس منتشر شده است.
[انتخابات ۹۲, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, انتخابات ۹۲, اپوزيسيون, جنبش سبز, سايه
اولویت منافع ملی ما دقیقاً کجاست؟ و چرا؟
۱. محسن مخملباف برای شرکت در جشنوارهای – که از سوی دولت اسراییل حمایت مالی میشود – به اسراییل سفر میکند. عدهای از او گلایه میکنند که بنا به دلایل کذا و کذا کاری که کرده است نارواست. عدهای دیگر در دفاع از مخملباف – یا به تعبیر دقیقتر در «واکنش» به بیانیهی اول – بیانیهای امضا میکنند ستایشآمیز که در آن مخملباف را تجسم و تبلورهای آرمانهای جنبش سبز میشمارند (به چه دلیل؟ به دلیل ساختن فیلمی دربارهی بهاییان؟ به دلیل شکستن تابوی سفر به اسراییل؟ به دلیل شرکت در جشنوارهی دولتی که مهمترین صدمهها را به منافع ملی ایران زده است؟ نمیدانیم دقیقاً). جنجالی در میگیرد. هزار بحث ریز و درشت پا میگیرد. از نسبت اخلاق گرفته تا سیاست. از اینکه هر کسی با سفر مخملباف مخالفت کند، یا یهودستیز است یا بهاییستیز یا عدیل و نظیر جواد شمقدری. حتی مخالفان و منتقدان برچسب «چپ بودن» میخورند – چه «چپ» باشند چه نباشند – و اگر هم واقعاً بتوان نشان داد که هیچ نسبت و رابطهای با چپها از هر نوعی ندارند، باز هم متهم میشوند به تأثیرپذیری از چپ. وقتی کفگیر حسابی به ته دیگ میخورد، میشود حتی عقربهی زمان را عقب کشید و نسبت چپ با ایراندوستی و اولویت منافع ملی ایران را فروکاست به سینه زدن زیر «پرچم سرخ». یعنی جهش پشت جهش. یعنی عبور از یک معضل و مغالطه و پیوستن به مغالطهای تازه. اما: خلاصهی مسأله این است – از نظر این منتقدان یا همان مدافعان سفر مخملباف به اسراییل – که تنش در رابطهی میان ایران و اسراییل در ۳۴ سال گذشته باعث صدمات جبرانناپذیری به منافع ملی ایران شده است (و مسؤول اصلی و متهم بزرگ این عدم رابطه هم ایران است و اسراییل هم همیشه فرشتهای آسمانی و بیعیب و نقص بوده است) و سفر مخملباف فرصت خوبی است برای ایجاد «صلح» و «گفتوگو» (میان چه کسانی نمیدانیم؛ یک جا سخن از ملت ایران و ملت اسراییل است ولی وقتی صحبت دیپلماسی شود طبعاً دولتها با هم مذاکره میکنند نه بقالها و نانواها یا فیلمسازان و جراحان!). خلاصه اینکه – از نظر آنها – تمام کسانی که مخالف رابطهی ایران و اسراییل و مخالف کاستن سطح تنشی که منجر به جنگ خواهد شد، باشند از موضعی ضد منافع ملی ایران حرکت میکنند.
[انتخابات ۹۲, تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز
سوراخ دعا گم کردهای

پ. ن. اسراییل با «تمام» کشورهای دیگر دنیا یک تفاوت بزرگ دارد. در دنیای مدرن، اسراییل تنها کشوری است که بنای وجودش بر بیرون راندن یک ملت از خانهی خودشان است. اسراییل تنها کشوری است که از ابتدای تأسیس تا همین امروز به طور مستمر به شهرکسازی و بسط اراضیاش و ربودن و ضمیمه کردن خاک یک کشور و یک ملت به سایر سرزمینهای اشغالیاش، این سیاست را ادامه داده است. هیچ کشور دیگری در دنیای مدرن این خصلت را ندارد.
[تأملات, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل
فریب جنگ؛ صلح انگاشتن
[انتخابات ۹۲, جنبش سبز, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز, سايه, ميرحسين موسوی