@ 27 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
معنی بعضی حرفها، سنگینی بعضی تعبیرها، مهابت بعضی تصویرها را آدم باید فقط در یک لحظهی خاص کشف کند. همهی آدمها ممکن است قرآن بخوانند، حافظ بخوانند، یا هر متن الهامی، شاعرانه یا بلیغی را تورق کنند. ولی فهم بعضی چیزها و ارتباط بر قرار کردن با بعضی تجربهها تا زماناش نرسد، تا موقعاش از راه نرسد، هرگز شدنی نیست. شاید آدم بتواند پرتوی از حال آن لحظه را بیازماید، ولی برای اینکه چیزی مثل صاعقه در وجود آدم آتش بزند، باید وقتاش رسیده باشد.
این تعبیر «خاموش گریستن»، این تصویر، این تجربه، چیزی بوده است که بارها سر راهام قرار گرفته. بارها این تصویر را در شعر دیدهام – شاید بیش از همه در شعر سایه. این پنهان گریستن، گریههای خاموش و بغضهای ناشکسته داشتن، کار آسانی نیست. آدمی از درون منفجر میشود. باید چیزهایی را در خود دفن کنی. بعضی چیزها را اصلاً نمیشود بلندبلند گفت. بعضی چیزها را شاید اصلاً نشود با هیچ کس در میان گذاشت. بعضی گریهها از این نوعاند:
سخن به سینهی تنگم نمیزند چنگی
که گورِ گریهی خاموش شد سرای سرود
این تصویر را خیلی رساتر از این سایه در مرثیهی جنگل آورده است:
امشب همه غم های عالم را خبر کن!
بنشین و با من گریه سر کن،
گریه سر کن!
ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین!
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین!
سر در گریبان، در پس زانو نشسته،
ابرو گره افکنده، چشم از درد بسته،
در پرده های اشکِ پنهان، کرده بالین…
گاهی با خودم میگویم برای اینکه آدم بتواند این سیل گریه را در خود آرام و خاموش کنم و بگوید که «و من با کوششی پردرد اشکام را نهان کردم»، طاقت باید داشت. ظرفیت میخواهد. فکر میکنم که آدم باید بزرگتر از این بشود و گنجایش بیشتری داشته باشد تا بتواند دندان بر جگر بگذارد و دم بر نیاورد. ولی چرا بیهوده آدم تظاهر به شجاعت یا ظرفیت نداشته بکند؟ بگذار بگویند از ضعف است که فلانی هایهای گریه میکند. بگذار اشک هم به تردامنی ما بیفزاید. وقتی رسوای همه چیز باشی، چرا رسوای اشک نباشی؟ اما اشکی که تا بیخ گلویات میآید و از همان جا، باز میگردد و زلالی و صفایاش، آغشته به خون میشود و در دلات، زهر میشود و آرامآرام مسمومات میکند. آن وقت مثل موج وحشی دیوانهخویی سر به دیوارهای خیالی وجودت میکوبی و هیچ راهی از این تنگنا و بنبست به بیرون نمییابی.
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریههای قرنها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز میبارد
شبهای بارانی
او با صدای گریهاش غمناک میخواند
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با هایهای گریهاش در بی کران ِ دشت میراند…
اینها را که میخوانم، از خود میپرسم که چرا پس نباید گریست؟ چرا من که هر بهانهای را برای گریستن دارم، به بند میکشم این دریای اشک را؟ اما نمیشود. تقدیر بعضی اشکها، همین پنهان ماندن و پنهان بودن است. بگذار ظاهرش آرامش و لبخند باشد. پنهان کردنِ اشک کار آسانی نیست. کمر آدمی را خم میکند… «دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد». این حال را همان روز رفتن پرویز مشکاتیان هم داشتم. همین که مزهی دهانات تلخ میشود و احساس میکنی خون در دهانات موج میزند. حسی که دیگر گریستن هم نمیتوان درماناش کند.
[هذيانها] | کلیدواژهها:
@ 27 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
گاهی اوقات سالها طول میکشد تا آدمی بفهمد اتفاقی واقعاً افتاده است. گاهی اوقات آدمی روزها، هفتهها، ماهها و سالها خود را میفریبد؛ میفریبد به خیالی. شاید در تمام سالهای عمرم – یعنی در تمام سالهایی که شعر میخواندم و میفهمیدم – این غزل حافظ برای من این اندازه معنا نداشته است که امروز دارد: یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟ یکایک ابیاتاش، کلمهکلمهی هر مصرعاش گویی تصویری است از حالِ درونام.
گاهی – و شاید بسیاری اوقات – به آسانی همدیگر را زخمی میکنیم. نه که به آسانی، بلکه گویی خو گرفتهایم، عادت کردهایم به این زخم زدن. انگار نه انگار که میتوان در عین همهی دشواریها جور دیگری هم بود. گاهی بعضی دشواریها و سختیها چنان بزرگاند، چنان بزرگ میشوند یا چنان بزرگشان میکنیم و بزرگ میبینیمشان، که دیگر جا بر هر چیز دیگری – حتی برای آدمیت هم – تنگ میشود.
مهم نیست که وقتی خراش بر چهرهی تن و جان یکدیگر میکشیم به لفظ پاکیزه و کلام فخیم و استوار ادیبانه باشد یا به سخنانی آب نکشیده، ناراست و چرکین. مهم نتیجه است. نتیجهای که به هر طریق یکی است: هر دو زخمی میکنند؛ هر دو زخمهایی دهانبازکرده باقی میگذارند که ناسور میشوند و روزهای درازی را تلخ و تیره میکنند.
هر چه قصه بگویم و شرح حال بگویم، هنوز آن اندازه بلاغت ندارد که این شاهکار حافظ دارد. آری، آب حیوان تیرهگون است و از شاخ گل خون میچکد. سالهاست که لعلی از کانِ مروت بر نیامده است و تابش خورشید و سعی باد و باران هم اثری نکرده است. و گویی این همه درد و رنج، این همه تاریکی و زخم، همه «اسرار الاهی» است. گویی چارهای نیست از خاموشی:
خون میچکد نهفته از این زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت دارد…
با این همه، با همهی دردی که در این تصویر حافظانه موج میزند، چیزی، خیالی، حالی در درونام، دستی از پسِ پردهای گویی مرا میکشد به سوی چیزی که تمام زندگانیام را با آن زیستهام: امید؛ امیدی که ولو شعلهای کمزور باشد و کورسویی در اعماق تاریکی، باز هم راهِ تلخیها را میبندد، ولو خیالِ محالی به چشم آید. و این امید، امیدی است که نمیدانم چیست و چگونه است. تنها چیزی است مثل گواهی درون. چیزی است که گویی میگوید: بعد از این همه تلخیها هم هنوز خبری هست. خبری هست؟
این غزل را بخوانید و به آواز بشنوید:
یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد، خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد، یاران را چه شد
لعلی از کانِ مروت بر نیامد، سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید، سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست
عندلیبان را چه پیش آمد، هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد، مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی، میگساران را چه شد
حافظ اسرار الاهی کس نمیداند، خموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد…
[هذيانها] | کلیدواژهها: , ه. ا. سايه
@ 21 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
دو-سه روزی است که این آواز شجریان با نی حسن کسایی همدم لحظات من بوده است. آوازی است در شور، روی غزلی از حافظ. برنامه روز یکم مهرماه ۱۳۵۸ در منزل محمد موسوی اجرا و ضبط شده است. غزل، غزل حافظ است با همان درخشش و هوشمندی حافظانه و صدا، صدای بهشتی شجریان است و به نظر من یکی از اجراهای بسیار قوی اوست. در انتهای برنامه، حسن کسایی دقایقی صحبت میکند دربارهی شجریان و موسیقی که بسیار شنیدنی است و زبانِ حال موسیقی ما، خصوصاً در این روزگار محنتی است که ایران گرفتار آن است. بشنوید.
[audio:http://blog.malakut.org/audio/shajarian-kasaee-shur-abuata.mp3]
[موسيقی] | کلیدواژهها: , اجرای خصوصی, حسن کسايی, شجريان, شور, ۱۳۵۸
@ 20 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
در شمار آوردن حجم دروغگوییها، بیتقواییها و رذالتهای قاعده شده و از حد استثنا برون رفتهی زمامدارانی که امروزه مقدرات مردم ما را به دست گرفتهاند، عمر نوح میخواهد و صبر ایوب. روزی نیست – حتی یک روز هم نیست – که نتوان مصداق و نمونهای از این وارونه شدن اوضاع در ایران یافت. شمار این مصادیق هم به شکلی تصاعدی رو به افزایش است و خردمند هوشیاری نیست که این تیرگیها و تباهیها را نبیند. امروز در خلال گفتوگو با بزرگی سخن از نامهی رستم فرخزاد به برادرش به میان آمد که در اواخر شاهنامهی فردوسی آمده است. این ابیات گویی وصفحال روزگار ماست و آینهی احوالی است که بر ایران و ایرانیان میرود. ابتدا همین دو سه فقرهی زیر را ببینید:
۱.
بهبهانی، وزیر راه احمدینژاد پس از سانحهی سقوط هواپیمای اخیر (تنها یکی از نمونههای متعدد در سالهای اخیر): «برخلاف برخی جوسازیها هنوز هم امنیت پروازی در ناوگان هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بالاست». (هر هواپیمایی که سقوط میکند خودش متهم است به جوسازی؛ این است تفسیر آن کلمات!). هماو
میگوید: «آمار سوانح هوایی در ایران پایین است»!
۲.
محمود احمدینژاد، در دفاع از معاوناش که آوازهی فساد مالیاش و اتهاماتی که متوجه او شده، از حد تواتر هم گذشته است: «اینکه کسانی با حضور در برنامه زنده تلویزیونی، بدون هیچ سند و مدرکی به معاون اول رئیس جمهور تهمت بزنند، خلاف قوانین کشور است…
اینکه در یک برنامه زنده تلویزیونی، فردی که خودش متخلف است، نسبت به کسی که حضور ندارد، تهمت و افترا بزند، صحیح نیست». حیف است نیفزایم که همین فرد دربارهی آن دیگری
گفته است: «آقای رحیمی از برادران بسیار
خوب،
پاک و
مومن دولت است و
شبانه روز، ایشان در اختیار مردم است».
۳. همان فرد بالا، حدود یک سال و نیم پیش: «بگم؟ بگم؟» (و سایر جزییاتی که بر صاحبان چشم و خرد از آفتاب عالمتاب روشنتر است!)
و اینجاست که باید
این ابیات فردوسی را به تأمل خواند و زار زار به حال ایران و ایرانیان گریست:
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید به بر
رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا…
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد…
[انتخابات ۸۸] | کلیدواژهها:
@ 7 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
مدتها پیش، هنگام گفتوگو دربارهی یکی از فصلهای پایاننامهام، در حاشیهی بحث با استاد راهنمایام، به ریشهی واژهی معادل دین (یعنی religion) در زبان انگلیسی کشیده شدیم. شاید کمتر کسی بداند که در زبانهای اروپایی و در واقع در اروپای مسیحی است که این کلمه برای اشاره به دین به کار رفته است، آن هم از اواخر قرن هجدهم به بعد. یعنی این واژه برای معنا کردن تجربهی روحانی، یا ترس از خدا و تمام مقولاتی که ذیل کلیسا معنا شدهاند، از قرن هجدهم به بعد در اروپا به کار رفتهاند (یعنی به طور طبیعی خیلی از ما وقتی متنی را به زبان انگلیسی میخوانیم بلافاصله در برابر کلمهی فوق مینویسیم «دین» و البته این واژه امروز جاافتاده است و بخواهیم یا نخواهیم به همان چیزی اشاره میکند که در زبانهای دیگر وجود دارد). از جمله کسانی که در این زمینه کار کردهاند (و من هنوز به طور کامل آثارشان را ندیدهام) یکی ارنست فایل است و یکی هم فریدریش شلایرماخر (نگاه کنید به منبع زیر، دایره المعارف دین). خلاصهی سخن این است که واژه یا در واقع رده و طبقهبندیای که برای اشاره به مفهوم یا معنای دین در اروپای مسیحی در دو قرن اخیر جاافتاده است، نه آن چیزی است که مشخصاً مسلمانها در طول تاریخشان از «دین» میفهمیدهاند و نه دقیقاً سنخیت یا تطابق با سایر آیینها (مثل هندوییسم و بودیسم) دارد.
مسأله این است: واژهی religion در زبان مسیحیان اروپایی اواخر قرن هجدهم به بعد، واژهای است با بار معنایی سنگین که در واقع به مثابهی یک سلاح به کار رفته است. نمونهی مشخصاش اینجاست: این واژه، سلاحی است در دست سکولاریستها (به همان مفهوم سکولاریسم اواخر قرن هجده میلادی توجه کنید). لذا بلافاصله دوگانهی دینی/سکولار به وجود میآید. اگر این فرض را جدی بگیریم که اسم یا واژهای که برای سخن گفتن از مفهومی به نام دین – که در زبان فارسی یا عربی هم میتواند معناهای مختلفی داشته باشد – واژهای باشد که دقیقاً به یک چیز واحد اشاره نکند، آیا حق نداریم به بسیاری از بحثهای داغی که بر سر دین در میگیرد با دیدهی احتیاط و حتی تردید نگاه کنیم؟ بگذارید بخشی از مدخل «دین» در
دایره المعارف دین گیل را اینجا نقل کنم:
«واژهی معادل دین در زبانهای اروپایی (religion)، مقولهای است محلی که پژوهشگران، و افراد دیگر، آن را ورای حدود خاستگاه و ریشهی اصلیاش به کار بردهاند. درست همانطور که در قرنهای پس از کریستف کلمب، مورخان طبیعت در اروپا اصطلاحات محلی را برای نام گذاردن روی گیاهان و جانورانی که با آنها برخورد میکردند تغییر دادند، اروپاییان نیز همزمان اصطلاح «دین» را برای معنادار کردن اندیشه یا رفتارهای ناآشنایی که با غنای بیسابقهای پیش رویشان واقع میشدند به کار گرفتند. اسکات آتران استدلال کرده است که کوشش برای تعمیم جهانی طبقهبندیهای زیستشناسی از این رو موفق بود که ذهن بشری در همهجا از راهبردهای سلسلهمراتبی خاصی برای طبقهبندی زندگی جانداران استفاده کرده است. اما معلوم نیست که ذهن بشری برای برساختههای انسانی نیز از همان طبقهبندی مفهومی استفاده میکند یا نه. (خفاش یا پرنده است یا پستاندار، اما اگر قرار باشد بگوییم که مثلاً آیین کنفوسیوس دین نیست، جایگزین ردهشناسیک آن چه خواهد بود؟). در واقع، ادیان و سایر فراوردههای فرهنگی «گوهر اصیل» (true-bred) ندارند و از آن ثبات و تمایزی که جمعیت سایر ارگانیسمها دارند، برخوردار نیستند. اگر مشاهدات بالا درست باشند – و هنوز نمیتوان به یقین گفت که این مشاهدات درست هستند – شاید معقول نباشد که آن شکل از ردهبندی جهانشمول و قابلقبول را که در علوم طبیعی مانند زیستشناسی به کار میرود، در مطالعهی دین به کار بگیریم.» (جلد ۱۱، ص ۷۷۰۳)
فکر میکنم تبارشناسی این کلمه در زبانهای اروپایی-مسیحی برای ما ایرانیها بسیار مهم است از آنرو که فکر میکنم بخشی از سنتِ سکولار – خصوصاً سکولاریسم افراطی ضد-دین – پای محکمی در این سنت اروپایی-مسیحی دارد که آغازش را باید در اواخر قرن هجدهم جستوجو کرد. به این اعتبار، ناگزیر باید در پارهای از فهمهای سکولارها از دین با این ملاحظه نگاه کرد که همچنان زیر نفوذ ردهبندیهای اروپایی-مسیحی قرار دارند. و فکر کنید که اگر صدها سال عدهای انسان را در شمار خزندگان حساب کرده باشند، وقتی که بفهمند انسان یک پستاندار است، با چه وضعیتی مواجه میشویم! پیداست که وضعِ دین چنین نیست چون نمیتوان به این آسانی – چنانکه در قطعهی بالا اشاره رفت – آن را ردهبندی مفهومی کرد.
این قلمانداز را نوشتم که برای خودم نشانهای گذاشته باشم برای پیگیری بحث. اما فکر میکنم نکتهی قابلتأملی است که بدانیم تا پیش از قرن هجدهم میلادی این اصطلاح برای ارجاع به تجربهی روحانی، خدا، خداترسی و مفاهیمی از این دست به کار نمیرفته است (نه به این معنی که وجود نداشته است). طبعاً اگر مطلب تازهتری پیدا کنم که مشخصاً به این موضوع اشاره داشته باشد، ارجاعاتاش را خواهم افزود. اما میتوان این پرسش را اینجا بیفزاییم که در زبانهای ما شرقیها – فعلاً فارسی و عربی را بگیرید – چه واژهها و اصطلاحاتی و از چه زمانی برای اشاره به این تجربهی دینی و روحانی به کار رفته است. دانستن تبارشناسی این واژهها و نسبنامهشان ما را به حل بعضی از مشکلات امروزیمان نزدیکتر میکند.
پ. ن. میتوانید کتاب «دین: نظریههای کلاسیک» نوشتهی جیمز ثروئر را ببینید، به خصوص مقدمهاش را. نویسنده در این کتاب به تفصیل دربارهی موضوع سخن گفته است.
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 4 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
در زبان انگلیسی کلمهای است که ترجمههای مختلفی از آن شده است اما چه بسا هنوز معادل مناسب و روشنی از آن به زبان فارسی نیست. این کلمه «recognition» است. یکی از معادلهایی که برای این کلمه آمده است، «به رسمیت شناختن» است. از معادلهای متعددی که برای این کلمه آمده است در میگذرد تا به آن معنایی که در نظر دارم برسم. این کلمه برای من یعنی کسی را در شمار آوردن، یعنی آدمیان را جدی گرفتن، یعنی برای دیگری نیز سهمی و حظی قایل شدن، یعنی کسی را چیزی حساب کردن. به عبارت دقیقتر، این کلمه یعنی دیگری را تحقیر نکردن و از سر طعنه با دیگری سخن نگفتن. با این تعبیر، این دیگری را در شمار آوردن، نزدِ من ارزشی است اخلاقی. و توضیح میدهم که اهمیت این ارزش، به ویژه برای جامعهی ما چه میتواند باشد.
پیش از اینکه بیشتر دربارهی موضوع سخن بگویم، خوب است توضیح بدهم که چگونه به شرح ماجرا از این منظر رسیدهام. مدتی پیش، حین گفتوگویی که با شادی ضابط، نویسندهی
وبلاگوار، داشتم، دربارهی عادت رایجی که در گفتوگوهای فضای مجازی – و حتی واقعی ما – جاری است سخن میگفتیم که چگونه گاهی وقتی با هم سخن میگوییم از کمترین فرصتی برای به رخ کشیدن نادانی یا ناتوانی کسی استفاده میکنیم و یا اساساً اگر هم نادانی و ناتوانیای در میان نباشد – حتی جایی که برتری، دانش و منزلتی نیز در میان باشد – این تمایل به تحقیر دیگری، به ناچیز شمردنِ او یا سراغ کردن عیبی و لغزشی در او همچنان وجود دارد. شادی اشاره کرد به
آکسل هونِت، فیلسوف آلمانی – از شاگردان یورگن هابرماس – که از دستپروردگان مکتب فرانفکورت است. حوزهی پژوهش آکسل هونت، فلسفهی سیاسی-اجتماعی و اخلاق است و به ویژه دربارهی نسبت قدرت، به رسمیت شناختن [دیگری] و حرمت نهادن کار کرده است. هونت کتابی دارد با عنوان «
مبارزه برای به شمار آمدن: قواعد اخلاقی کشمکشهای اجتماعی» (
این هم لینک کتاب در کتابخانهی گوگل) که در آن میکوشد مغز نظریهاش را توضیح دهد.
برت فان در برینک و دیوید اوئن، در مقدمهای که بر کتاب «
در شمار آوردن و قدرت» نوشتهاند، به تأثیرپذیری هونت از هگل در نقد اندیشههای سیاسی-اجتماعی عصر مدرن – و اندیشههای هابزی – اشاره میکنند:
«هدفِ کار آکسل هونت از زمان انتشار نخستین اثرش یعنی «نقدِ قدرت» پژوهش دربارهی «قواعد اخلاقی» کشمکشهای اجتماعیای بوده است که در متن نهادها و روابط اجتماعی خاص جامعههای مدرن مندرج است. هونِت، در جستوجوی قواعد اخلاقی کشمکشهای اجتماعی، این تصور را که کشمکشهای اجتماعی را باید به مثابهی یک مشخصهای اصلی وضعیت انسانی تلقی کرد که تنها برخاسته از خصلت منفعتجویی آدمی است، نفی میکند. این دیدگاه، که تامس هابز در اوایل دورهی مدرن قویترین بیان را از آن داشت، به نحوی بنیادین تصور یونانی-رُیِ تعامل اجتماعی و سیاسی را – چه به صورتی هماهنگ و متوازن و چه به شکلهایی متضادتر – که در راستای منفعت عمومی زندگی اخلاقی جامعه است، متزلزل میکند. هونت هر چند منتقد فرضیات متافیزیکی اندیشهی اخلاقی و سیاسی یونانی-رُمی است، از طریق قرائتی از آثار اولیهی هگل دربارهی مفهوم در شمار آوردن، نقدی بر فرضیات اتمیستی، ابزارانگارانه و منطقی مربوط به عاملیت انسانها ارایه میکند که او آثارش را در سنتی نشان میدهند که هابز آغاز میکند و سرچشمهی بخش بزرگی از فلسفهی سیاسی لیبرال معاصر است.» (صص. ۲-۳)
میدانم که این بحث سخت مستعد تخصصی و پیچیده شدن است، در نتیجه، از پرداختن به جزییات بیشتر میپرهیزم و شرح بیشتر موضوع از دیدگاه هونت را به گردن یادداشتهای آتی میآویزم. اما ایدههای هونِتی را بهانهای میکنم برای گفتن سخنهای ناگفته. چیزی که این روزها در جامعهی ما به وفور یافت میشود، تحقیر کردن دیگران است – و به یاد داشته باشیم که این اتفاق همهجا رخ میدهد و در سراسر جامعه وجود دارد. این به رسمیت نشناختن دیگران، تحقیر کردن آدمیان، از موضع بالا در آنها نگریستن، برای خویشتن مقام و منزلتی خاص قایل بودن و خود را خطاکار ندیدن یا همیشه هر چیز و هر کس جز خود را مستعد خطا دیدن، آفتی است که زیربنای بسیاری از تنشهای سیاسی و اجتماعی و حتی فردی است. آدمیان همگی تصوری و درکی از خود دارند. شاید این تصور، منطبق با واقعیت نباشد اما همهی آدمیان انتظار دارند دیگران آنها را چنانکه هستند به رسمیت بشناسند، برایشان احترام قایل باشند، اگر فضیلت یا ارزشی در آنها باشد، فضیلتشان به رسمیت شناخته شود و از آن به نیکی و خوبی یاد شود و هیچ انتظار ندارند که با تحقیر با آنها سخن بگویند و به هر دلیلی یا بهانهای، تمام هستی و دستاوردهای آنها را مطلقاً نادیده بگیرند. این البته میتواند قاعدهای اخلاقی باشد. این مضمون، به باور من، در بطن قاعدهی طلایی اخلاق و عدالت نیز مندرج است: «آنچه بر خود نمیپسندی، بر دیگری نیز مپسند». آدمی میتواند هنگام سخن گفتن و عمل کردن ببیند آیا اگر خود با همین سخن و عمل مواجه شود، خوشایند او خواهد بود یا نه؟ هیچ آدمی مبرا از خطا نیست. همهی آدمیان خطاکارند. اما گروهی که تنها خطاکاری را در دیگران میبینند و خیلی خوب این خطاکاری آدمیان را شناسایی میکنند و کورِ خود و بینای دگراناند، همانها هستند که سنگبنای این کشمکشها را میگذارند.
این ماجرا در جامعهی ما ریشه دارد و تنها در سطح سیاست نیست. در بسیاری از لایههای مختلف اجتماعی این خلق و خو ریشهدار و محکم است: طعنه زدن، تحقیر کردن، دیگری را به هیچ گرفتن، از موضع بالا در دگران نگریستن، دستاورد خود را بزرگ دیدن و همان را از دیگری خُرد و حقیر شمردن، ماجرایی است که اگر اندکی کنکاش کنیم میتوانیم به دامنگستر بودن آن در جامعهی خود پی ببریم. به گمان من، آنچه که این روزها زیر عنوان نقد، رخ نهان کرده است اما مغزش چیزی نیست جز خراش دادن آدمیان، زخمی کردن آنها و فوران نفرت و انزجار (و پوشاندن اهانت و به هیچ گرفتن آدمیان زیر نقاب «نقد») همین ماجراست. چیزی که گاهی از یاد میبریم این است که زخمی کردن آدمیان، دود نمیشود و به آسمان نمیرود. این زخم، باقی میماند و سر باز میکند. تنها راهِ درماناش این است که بدانیم کجا به چه کسی چه زخمی زدهایم و اگر چنین کردهایم راه مرهم نهادن بر آن چیست. این را نباید با تازیانه کشیدن بر گردهی رذیلتها و بیدادگریها یکی گرفت. هجوم بردن به پلیدیها یک چیز است و آدمیان را در این میانه زخمی کردن، چیز دگری است. دربارهی این البته بیشتر خواهم نوشت، ولی به باور من، این نادیده گرفتن آدمیان که گاهی ممکن است حتی صورتاش چندان هم خشن نباشد – و شاید بعضی اوقات غیرارادی هم رخ بدهد – امری است که رکن بسیاری از کشمکشهای اجتماعی ماست.
این یادداشت را نوشتم برای اینکه پای اندیشههای آکسل هونِت را بیشتر به این بحث باز کنم و در آینده بیشتر دربارهاش بنویسم. تا همینجا آنچه نوشتهام از حد یک یادداشت وبلاگی تجاوز کرده و بیشتر پهلو به پهلوی مقالهای میساید که نیازمند ارجاع و پانوشت است. اما این درازی و تفصیل را بر من ببخشایید تا در یادداشتهای دیگر جبران این قصور کنم و بیشتر مسأله را بشکافم.
[دربارهی حرمت و حريم] | کلیدواژهها:
@ 4 دی، 1389 به قلم داريوش ميم
ماکس وبر، جامعهشناس و اقتصاد سیاسیدانِ آلمانی، دیر زمانی است که چهرهای تعیینکننده در جامعهشناسی و علوم اجتماعی بوده است و همچنان سایهی سنگین نگاه وبری بر بسیاری از حوزهها را میتوان مشاهده کرد. وبر بسیار نقد شده است اما همچنان چهارچوبهای نظری وبری بر بسیاری از بحثهای حوزهی جامعهشناختی غلبه دارد. یکی از حفرههای بزرگ تزهای وبری دربارهی مسلمانان و جهان اسلام است. نظریههای وبر دربارهی اتوریته، کاریزما و رهبری، از نظریههای شناختهشدهای هستند که متأسفانه هیچ ارجاع مناسب و به خوبی تحقیقشدهای دربارهی مسلمانان و فرهنگ و تمدن مسلمانی ندارد. در ماههای آینده کوشش خواهم کرد نکاتی را در این زمینه بنویسم اما غرض از نوشتن این عبارات این است که مدتهاست فصلی از کتاب «
ماکس وبر: از تاریخ تا مدرنیت» برایان ترنر را ترجمه کردهام و از چند نفر از دوستان پرسیدم که آیا کسی این کتاب را به فارسی برگردانده است یا نه. نتیجهی پرسوجوهای من پاسخ مشخصی نبود. یعنی همه اشاره میکردند که از برایان ترنر کتابی به فارسی دربارهی نقد آراء وبر منتشر شده است ولی گویا این کتاب آن کتاب نیست. لذا، چه این فصل را قبلاً کسی ترجمه کرده باشد و چه نکرده باشد، به هر تقدیر من ترجمهی کل فصل را اینجا میآورم.
در ادامهی مطلب، ترجمهی فصل سوم کتاب ترنر با عنوان «اسلام، سرمایهداری و تزهای وبری» را میبینید. از آوردن پانوشتهای مطلب صرفنظر کردهام و بعید میدانم چیز زیادی را از دست بدهید اما به هر حال اگر کسی اصل این فصل را لازم داشته باشد میتواند به من ایمیل بزند تا برایاش بفرستم. طبعاً ترجمه ممکن است حاوی لغزشهایی باشد. از زمانی که این فصل را ترجمه کردم تا الآن مدتی میگذرد و فکر میکنم اگر یک بار دیگر ترجمه را مرور کنم، متن شاید روانتر از این در بیاید. شاید اگر عمری باقی باشد و یار موافقی به چنگ آید که وقت و انگیزهی دقتورزی در ترجمه را داشته باشد، بتوان صورت شستهرفتهتری از این مقاله را برای خوانندهی فارسیزبان فراهم کرد. عجالتاً فکر میکنم خواندن این فصل از کتاب به همین شکل برای اهل نظر و پژوهشگران حوزهی علوم سیاسی و جامعهشناسی خالی از فایده نیست. اگر نکتهای به چشم خوانندگان دقیق و شکیبای این متن میرسد که حاوی خللی است، متشکر میشوم اگر به مترجم گوشزد کنند تا در اصلاحاش بکوشم.
ادامهی مطلب…
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 30 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
شب یلدا مثال است. ممثول این شب، احوال تلخ بیدادى است که بر ما میرود و بیدادی که بر هم میکنیم. بیدادگران چشم دوخته اند به این که من و تو دیگر امیدی به بهبود، امیدی به رهایی، امیدی به پایان جدایى نداشته باشیم. این شیوه از بیدادگران عجیب نیست: آن ها از جنس شباند و شب را میپسندند؛ شب هر چه طولانیتر، بخت آنها درازتر. اما از ما شگفت است اگر با یکدیگر همان کنیم که دست بیداد به صد شیوه میکوشد با ما کند. این تنهایی و نومیدی و دل بریدن از یکدیگر و سر در گریبان خویش بردن همان است که غایت آرزوی شبپرستان و بیدادگران است.
باطل السحر این بیداد با هم بودن است و محکم کردن رشتههای الفت. بعضی رشتههای گسیخته دیگر به آسانی پیوسته نمیشوند. دست کم، بدون فرونهادن غرورمان شدنی نیست. اما محال نیست. این همه دوری و بیزاری و این همه جدایی و دلهای پراکنده تنها رشتههای ستبر ستمی را که نفس یکایک ما را بریده است، استوارتر میکند و آخر کار انبوه درختانی تنها خواهیم بود.
شب یلدا برای من یعنی شب تأمل و دوستی؛ یعنی شب شکستن این نومیدی و از روز و روشنایی و خورشید گفتن. بیدادگران روز به روز چندان بر ستم خویش میافزایند که نقش و تصویر تمام آرزوهای دلکش و دلفریبمان دورتر و دورتر به نظر برسد تا از آن سپیده ی آرزو دل برگیریم. روزی که تن بسپاریم به دروغ بی فروغ بیداد که این شب را صبحی در پی نخواهد بود، همان واپسین روز شکست ماست.
بگذارید، یک بار دیگر این بیت معنادار حافظ را با هم بخوانیم که میگوید: صحبت حکام، ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید خواه بو که برآید. حافظ از مطلق حکام سخن میگوید. همصحبتی با ارباب قدرت، مترادف است با تاریکی؛ ظلمتی مانند شب یلدا. از این سو، میتوان از اهل قدرت پرهیز کرد و با مردم نشست. همنشینی و شبنشینی با حاکمان و اهل قدرت، دل را سیاه میکند، اما:
آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیایی است که در صحبت درویشان است.
و این شب، خوب است که در صحبت دوستان و یاران دلنواز و همدل و موافق بگذرد نه در همراهی بیخبران و ناسازگاران. اما، یلداییهی من، شعر و صدای شاعری است که برای من نمایندهی امید و ایمان بوده است و در این روزهای جانفرسا و طاقتسوز همواره همراهام بوده است. و گمان میکنم برای من بیجا نباشد اگر همان تعابیر که سایه، دربارهی مرتضی کیوان به کار برده بود، خود دربارهی او به کار ببرم:
من در تمام این شب یلدا
دست امید خسته خود را
دردستهای روشن او میگذاشتم
من در تمام این شب یلدا
ایمان آفتابی خود را
از پرتو ستاره او گرم داشتم
قطعاتی که در زیر میشنوید، همه شعرهایی هستند که در آلبوم «تا صبح شبِ یلدا»ی سایه آمدهاند. در انتها هم، «هنر گام زمان» را میشنوید. فکر میکنم برای این شب یلدا در این شعرها مضامینی هست که برای هر کدام از ما آیینهای میتواند باشد که خود را در آن تماشا کنیم. اولین قطعه، «تشویش» است که یکی از شعرهای بسیار محبوب من است و خصوصاً در این شب یلدا، زبانِ حال من است. شب یلداتان مبارک باد!
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 29 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
آنها که اهل موسیقی هستند، حتماً تا امروز نغمهها و ترانههای لطیف و بهاری آهنگسازِ خوشقریحه و صاحبذوق
امیرحسین سام را شنیدهاند. در آستانهی شب یلدا هستیم و پیشاپیش به استقبال یلدا که میرویم، فکر میکنم هدیهی یلدایی خوبی باشد اگر قطعاتی از ساختههای امیرحسین سام را بشنویم. بسیاری از این قطعات تا به امروز منتشر نشدهاند و برای اولین بار به این شکل اینجا پخش میشوند. ناگفته پیداست که پخش این قطعات با اجازهی آهنگساز انجام میشود. امیدوارم در این بد-روزگارِ تیرهای که سرزمینِ ما گرفتار دیو و ددانی است که جز دروغ و ریا چیزی از وجودشان تراوش نمیکند، آرامآرام بتوانیم روزنههای نور و امیدی در میان این همه ظلمت ببینیم و شاهد روزهای تازهای باشیم که در آن هنر و راستی و پاکی قدر و عزت داشته باشد.
گفتم که اینها هدیهی یلدا هستند. شب یلدا جز تمام اشارههای فرخنده و خجستهای که با خود دارد، طولانیترین شب سال نیز هست و این مثالی است از شبِ درازی که بر اهل خرد و هنر در کشور ما میرود. دربارهی این شب، در این یکی دو روز، کوشش میکنم بیشتر بنویسم. این قطعات امیرحسین سام را به بهانه و به اراده اینجا منتشر میکنم برای اینکه شعر و موسیقی، حاصل و چکیدهی درد و ادراک آدمیاند. و اینها همانهاست که این روزها در میان مردمِ ما به وفور یافت میشوند و در میان دولتمردان به مثابهی کیمیا نایاباند. پس شنیدن این قطعات را به مثابهی تسکینی بر این همه زخم و درد نیز تلقی کنید.
از این هجده قطعه تنها سه قطعه قبلاً منتشر شده است («در قطار»، یکی از اجراهای «زرد، سرخ، ارغوانی» و «غروب») و بقیهی قطعات برای نخستین بار در اینجا به طور عمومی منتشر میشوند. خوب است این توضیح را اضافه کنم که آثاری از جنس شعر و موسیقی در واقع مخاطب اصلی و حقیقی خود – یعنی مخاطبان خاصِ خود – را میطلبند. با تمام موانعی که در کشور ما بر سر راه هنر وجود دارد و همیشه هنر، موسیقی، شعر، فیلم و هر چیزی از جنس احساس و اندیشهی آدمی از تیغِ بیدریغ ممیزان بیتمییز میگذرد و همواره بیهنران قدر میبینند و اراذل مقدماند و افاضل مؤخر (که موجخیزش در این دو ساله سر به فلک زده است)، به گمان من یکی از اخلاقیترین و انسانیترین راههای نشر این آثار همین است که سر از همراهی با دولتیان هنرناشناس و معرفتستیز برتابیم و آنها را مستقیم و بیواسطه به دست و گوش مخاطبان اصلی و خریداران حقیقیشان برسانیم. انتشار این هجده قطعه را میتوان هدیهای – با تأخیر – برای تولد امیرحسین سام نیز تلقی کرد که روز هجده تیر به دنیا آمده است – و این روز برای مردم ایران و دانشجویانی که هنوز زخمهای ستم و بیداد بر تنشان دهان گشوده ماندهاند، روزی نیست که به این سادگی از خاطر آزادگان و عدالتجویان زدوده شود.
شناسنامهی این قطعات را پیشتر آهنگساز در فضاهای خصوصیتر منتشر کرده است. عجالتاً همینها را داشته باشید تا مشخصات کامل هر کدام از آثار در ذیل مطلب اضافه شوند. این قطعات، به ترتیب حروف الفبا در فهرست زیر آمدهاند و شمارهگذاریها هم از حروف الفبا تبعیت میکنند. بشنوید و لذت ببرید.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , اميرحسين سام
@ 27 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
مدتی است فکر میکنم باید دقیقاً چه مقدمهای بنویسم و چه توضیحی بدهم برای این قطعهای که خواهید شنید. این آلبومی از پریساست که تصنیفهای مشهوری دارد و آوازی به غایت خوب. پریسا این قطعات را با گروهی به سرپرستی حسین علیزاده در دستگاه نوا در استودیوی رادیو اجرا کرده است که سنتور این اثر را پرویز مشکاتیان نواخته است. مرتضی اعیان تنبک میزند و علی اکبر شکارچی کمانچه و محمد علی کیانینژاد نی. تصنیف مشهور «پیر فرزانه» که در فیلم سوتهدلان علی حاتمی نیز آمده است، در همین اثر است. توضیح بیشتر نمیدهم. فکر میکنم هر توضیحی بدهم، زائد است. هر چه لازم است در خلال برنامه، به خصوص در ده دقیقهی اول قطعهای که میتوانید بشنوید، آمده است. تنها نکتهی مهمی که باید افزوده شود، همان است که در عنوان مطلب آمده است. این برنامهی هشتاد و سوم گلچین هفته است که گمان میکنم هر کس اهل موسیقی ایرانی باشد و یکایک این برنامههای گلچین هفته را نشنیده باشد، چیزی در زندگیاش کم دارد. گلچین هفته هم مانند بسیاری از برنامههای ماندگار موسیقی ایرانی، حاصل کوشش سایه است.
[audio:http://blog.malakut.org/audio/Golchin-HQ/G.H.%20083_Parisa.mp3]
[موسيقی] | کلیدواژهها: , حسين عليزاده, پرویز مشکاتيان, پريسا, پير فرزانه, گلچين هفته