@ 22 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
هنوز نیم ساعت نشده است که خبر استعفای مبارک اعلام شده است. نزدیک به سه هفته است که تلویزیون الجزیره پوشش مستقیم و کاملی از قاهره داشته است و دستکم یک دوربین را فقط روی میدان تحریر نصب کرده بود. الآن با خود فکر کردم که: ایمان بیاوریم به قدرت رسانه در قرن بیست و یکم! و پند بگیریم که چگونه حاکمان مستبد در برابر رسانه به زانو در میآیند.
اگر مبارک درست به شیوهی حکومت جمهوری اسلامی درست از شب قبل از انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ که تمام رسانهها را ناگهان منجمد کرد و هجوم همهجانبهای به رسانههای مستقل و آزاد را آغاز کرد، به همان شیوه الجزیره را از مصر اخراج میکرد، وضع امروز مصر آیا همین بود که دقایقی پیش رخ داده است؟
نمیخواهم سادهنگر باشم و پیچیدگیهای متعدد وضعیت مصر را نادیده بگیرم، اما بیشک مهمترین و قویترین عامل سقوط مبارک را نقش رسانه و نقش همین تلویزیون الجزیره میدانم. ملت مصر علاوه بر اعتماد به نفساش و ایستادگیاش، حتماً سپاسگزار و منتپذیر الجزیره نیز هست.
یک نکتهی دیگر را بیفزایم. الجزیره در این روزها تمام قد در قامت جبههی غرور و تعصب عربی ظاهر شد. مصر، تنها مسألهی مصر نیست. مسألهی جهان عرب است. عربها همزباناند و همفرهنگ. سقوط مبارک تصویری از همبستگی جهان عرب هم میتواند باشد. اگر الجزیره نمیبود، مصر اکنون کجا بود؟
اینها را جمع بزنید و خوب بیندیشید که چرا ایران همچنان محبوس چنگال بیداد و استبداد است. به باور من، کلید این معما رسانه است. ایرانیها، از دیروز باید به فکر تأسیس عاجل و فوری یک رسانهی تلویزیونی مستقل، حرفهای و قوی بیفتند – امروز دیر است – و خیال تلویزیونهای چریکی و شخلته و ضعیف را هم از سر بیرون کنند. رسانهی حرفهای آزاد کلید – یا یکی از کلیدهای – آزادی ماست. رسانه همه چیز را حل نمیکند اما چیزی است که رخنه در سد سکندر ستم میاندازد. خبر و آگاهی این بساط بیداد را برخواهد چید.
پ. ن. بدیهی است که رسانه بدون مردم و مقاومت، ایستادگی و خیزش آنها هیچ کاری نمیتواند بکند. فراموش نکنیم که قدرت سیاسی، پول و رسانه وقتی که در انحصار قدرت باشد، عجوزی را هم میتواند یوسف بنماید و اتفاقی را که چه بسا در یک ماه ممکن است رخدادنی باشد، سالها به تعویق بیندازد. اما رسانه را همچنان کلیدی میدانم (با حفظ توجه به همهی مؤلفههای ریز و درشت دیگر برای تغییر و دگرگونی سیاسی).
پ. ن. ۲. خوب بگذاریم غرم را هم بزنم دیگر: به نظر من بیبیسی فارسی به جز مدتی کوتاه که خیلی حرفهای و کمابیش مستقل عمل کرد، همچنان موجودی است محافظهکار که عمدتاً به فرموده و در حبس دستورالعملهای بوروکراتیک عمل میکند. شاید این قضاوت من شتابزده و حتی درشت باشد ولی پس ذهنام همیشه با خود فکر میکنم که حکومت فعلی جمهوری اسلامی ایران گاهی سخت وامدار همین تلویزیون فارسی بیبیسی میشود. اگر به قدر سر مویی حس و حمیت و شهامت الجزیره در بیبیسی فارسی میبود، شاید وضع ایران امروز بهتر میبود. این را به حساب غر بعد از تحلیلام بگذارید ولی فکر میکنم این مضمون خیلی هم خالی از حقیقت نباشد.
[تأملات مصريه] | کلیدواژهها:
@ 22 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
این روزها – و روزهای پیشتر – زیاد خواندهام و شنیدهام که «خارجنشینها» نمیتوانند – یا «حق ندارند» – برای کسانی که داخل ایران هستند «تعیین تکلیف» کنند یا مضامینی از همین دست با شدت و ضعفهای مختلفِ صورتبندی عبارت. بخش زیادی از این اظهارنظرها – که گاهی از حد اظهار نظر فراتر میرود و پهلو به پهلوی تهتک میساید – احساسی و عاطفیاند و بخشی ظاهراً مبتنی بر استدلال هستند. کوشش میکنم به اختصار و اجمال موضعام را توضیح بدهم. شاید فرصتی پیش بیاید که به تفصیل بیشتری دربارهاش بنویسم.
۱. گمان میکنم تعبیر «خارجنشینها» بیش از آنکه حامل و واجد توصیفی واقعی باشد، به دشنام شبیهتر است؛ به این معنا که ظاهرِ لفظ توصیف است اما تعریض و شلتاقی در مضموناش مندرج است: هر کس که تابعیت ایرانی داشته باشد و شهروند ایران باشد، به محض اینکه خارج از مرزهای جغرافیایی ایران واقع شود، آیا حق فکر کردن به ایران، غم خوردن برای سرزمیناش و انسانهای سرزمیناش، نگرانی برای آیندهی خود و خانوادهاش و صدها چیز دیگر را ندارد؟ یا اینکه حق ندارد به صدای بلند بگوید اگر من در این وضعیت بودم چه میکردم؟ یا اگر قرار بود به دوستانام توصیهای بکنم چه میگفتم؟ گمان میکنم این حق مشروع و مسلم هر ایرانی – چه در داخل و چه در خارج ایران – است که به صراحت و بیهیچ پروایی نظرش را بگوید و حتی آرزوی خود را بیان کند. بیان نظر یا آرزو تفاوت دارد با اینکه دیگری را مخیر کنی به اینکه من یقین دارم فلان کار درست است و هیچ کس حق عدول از آن را ندارند. این مغالطه زیاد رخ میدهد که بیان نظر و عقیده را چنان برنمیتابند که گویی کسی تپانچه بیخ شقیقهشان گذاشته که چنین یا چنان کنند.
۲. کسی که خارج از ایران زندگی میکند، بدون شک در حال و هوای واقعی داخل ایران زندگی نمیکند. این نکته بدیهی است و گفتن و به رخ کشیدن ندارد. اما در اینکه «آن کسی که خارج از ایران زندگی میکند، هرگز نمیتواند درک واقعبینانه و منصفانهای از کلیت اوضاع داشته باشد» به گمانِ من تردید جدی است به دلایل زیاد. درست است که کسی که داخل ایران باشد و از نزدیک با مردم در تماس باشد، شاید بهتر بتواند واقعیتهای روی زمین را لمس کند، اما همچنان نگاهی فراگیر ندارد. از یاد نبریم که در ایران اولاً رسانههای عمومی در انحصار تبلیغات دولتی و حکومتی نظاماند و تقریباً همیشه همان تصویر مطلوب نظام را به داخل و خارج ارایه میدهند و این تصویر، تصویری واقعی نیست و دستکم دو سال گذشته بیش از هر وقت دیگری پرده از این تبلیغات دروغین برداشته است. دیگر اینکه هیچ ایرانی چه در داخل و چه در خارج، دسترسی کامل و جامعی به آمار و اطلاعاتی از سراسر کشور ندارد. در بهترین حالت، هر روایتی، مشاهدهی شخصی هر فرد در جامعهی آماری محدودی است که با آن مواجه است و ممکن است به سادگی با تغییر فضا، داوریاش هم عوض شود. این آمار و اطلاعات دقیقتر، اتفاقاً در اختیار حکومتها هست. در ایران این قید بزرگ را داریم که دیگر امروز سر سوزنی تردید نداریم که حکومت همیشه واقعیتها را هم به نفع خود مصادره و حتی تحریف میکند و در این کار سابقهای طولانی دارد. پس عقل حکم میکند که در این موارد هم که همهی مردم چنین یا چنان نیستند یا فلانی (فرقی نمیکند موسوی باشد یا احمدینژاد) آنقدرها که شما فکر میکنید کمطرفدار و بیاقبال نیست، احتیاط پیشه کنیم و معیارهای قابلاتکاتری را برگیریم.
۳. تا به حال ندیدهام که هیچ دعوت به حضور جدی و فعال سیاسی و اجتماعی را که باعث انگیزش عمومی شده باشد، کسی از بیرون مرزهای ایران هدایت کرده باشد. به نظر من این اتفاقی کاملاً طبیعی است که رهبران هر جنبشی از داخل کشور بهتر بتوانند جنبش را هدایت کنند. در نتیجه، این تصور که حرکتهای مهم سیاسی و اجتماعی تأثیرگذار را میتوان یا باید از خارج کشور هدایت کرد، باطل میدانم. حتماً ایرانیانی که خارج از کشور هستند میتوانند بر جریانهای داخل «تأثیر» بگذارند اما قطعاً «هدایت» کار آنها نیست. سلسلهجنبان همهی این قضایا کسانی هستند و باید باشند که داخل ایراناند نه به دلیل اینکه مشروعیت بیشتری برای اظهار نظر دارند بلکه به دلیل حضور فیزیکی در بطن ماجراها و البته درگیری مستقیمتر با قضایا.
۴. ظن قوی دارم به اینکه دامن زدن به این گفتمان متن و حاشیه یا خارجنشین و داخلنشین یکی از ابزارهای تبلیغاتی و عملیات روانی دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی است که بیشک راهگشای سیاستهای آنهاست. باید این نکته را به صدای بلند و با قاطعیت گفت که هر ایرانی در هر جای جهان که باشد حق دارد نگران کشورش باشد. البته وزن اظهار نظر و ارزش سخن هر ایرانی هنگام بیان خودش را آشکار میکند: تا نسوزد بر نیاید بوی عود / پخته داند کاین سخن با خام نیست. اینکه «هر ایرانی حق دارد» نتیجه نمیدهد که هر چه هر ایرانی بگوید بهرهای مطلق از واقعیت و حقیقت دارد. اما همچنان این حق از هیچ ایرانی سلبشدنی نیست. مراقب باشیم که به دام بازیهای اطلاعاتی و امنیتی نیفتیم. ایران، خانهی همگی ماست. هیچ کس حق ندارد به اختیار یا تصمیم خودش – از سر احساس و حتی استدلال – این حق جداییناپذیر هیچ ایرانی را از او سلب کند. ترک علقهی ایرانی بودن به انتخاب و تصمیم هر شخص مربوط است و هیچ کسی نمیتواند این حق را از هیچ آدمی بستاند.
۵. همچنان به دلایلی که پیشتر گفتم و دلایل بالا، حق خود میدانم که از تصمیم موسوی و کروبی برای راهپیمایی ۲۵ بهمن بی هیچ تردید و مجاملهای دفاع کنم. من به هوش سیاسی، صداقت، درستکاری و اعتقاد خستگیناپذیر موسوی ایمان دارم و در این دعوت موسوی همواره این آیهی مبارکهی قرآن پیش روی من است: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ أَوْلِیَاؤُکُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَفِی الْآخِرَهِ وَلَکُمْ فِیهَا مَا تَشْتَهِی أَنفُسُکُمْ وَلَکُمْ فِیهَا مَا تَدَّعُونَ نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ رَّحِیمٍ وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِّمَّن دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَهُ وَلَا السَّیِّئَهُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یلَقاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ وَإِمَّا یَنزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ باللَّهِ انّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (سورهی ۴۱ (فصلت)، آیات ۳۰-۳۶).
پ. ن. برای اینکه حق سخن ادا شده باشد، فکر میکنم دستکم باید به این نگاه منتقد «خارجنشینها» جاهایی حق داد. عدهای ایرانی هستند که عمدتاً خارج از ایران زندگی میکنند – و قبل یا بعد از انتخابات از کشور خارج شدهاند – اما جز شعار دادن و بیرون گود ایستادن و تحلیلهای سطحی صادر کردن هنری ندارند و اگر خودشان در موقعیت عمل قرار بگیرند، هیچ نشانی از حساسیت یا درایت سیاسی و اجتماعی در گفتار و کردارشان نیست. یکبار جایی نوشتهام که افرادی هستند که حتی در این انتخابات رأی هم ندادهاند و باور و اعتقادی به تغییر مسالمتآمیز، قانون جاری، صندوق رأی و مسایلی از این دست از همان ابتدا هم نداشتهاند اما اکنون ناگهان «کاسهی داغتر از آش» میشوند و پیدا نیست که اگر خودشان در مقام عمل واقع شوند و به اختیار یا اجبار در شرایط داخل ایران قرار بگیرند، به کدام سو خواهند لغزید. این طایفه از «خارجنشینان» همانها هستند که نه هزینهای دادهاند، نه هزینهای میدهند و نه حاضرند جایی که احتمال خطر کردن هست حتی نفسی برآورند اما همیشه مدعیاند و انتظار هم دارند جایگاهشان برابر با همانها باشد که هستیشان در گرو به میدان رفتن بوده است و مدام در داخل و خارج ناگزیر به هزینه دادن هستند.
پ. ن. ۲. این نوشتهی ابراهیم نبوی را ندیده بودم. به گمان من سطر سطرش خواندنی است ولی اختصاصاً این قسمتاش را بخوانید که به بحث ما مرتبط است: «افسانه پنجم، رهبران خارج، رهبران داخل: یکی از استانداردهای دوگانه در جنبش ها این بود که چرا گروهی بیرون از ایران چه به عنوان نماینده واقعی و چه حامی جنبش از آن حمایت می کنند؟ این انتقاد هم از سوی اپوزیسیون لوچ و چه از سوی حکومت و چه از سوی برخی منتقدان خارجی جنبش انجام می شد. در حالی که راشد الغنوشی رهبر گروهی از مخالفان تونس بعد از ۲۲سال به تونس بازگشت، نووال السعداوی مخالف مبارک و فمینیست شناخته شده مصری بعد از سالها اقامت در آمریکا به مصر بازگشت، بسیاری از مخالفان مبارک نیز پس از دگرگونی در اوضاع به مصر بازگشتند. این امر نه تنها مسبوق به سابقه است، بلکه قاعده ای بزرگتر از استثناست. آیت الله خمینی و ابوالحسن بنی صدر و ابراهیم یزدی و صادق قطب زاده، بعد از سالها به ایران بازگشتند، از تمام رهبران انقلاب شوروی تنها " کبا" یا استالین در روسیه بود و بقیه در اروپا بودند و اتفاقا همان یکی هم همه مشکل را ایجاد کرد. امیرعباس هویدا پس از سالها سکونت در فرنگ به تهران رفت و نخست وزیر شد. و بررسی دقیق تر نشان می دهد که در تمام تغییرات حکومت در ایران دو گروه رهبری حکومت جدید را پذیرفتند، یا روستائیانی که با ایل و تبارشان حکومت را در دست گرفتند، یا رهبرانی که سالها در فرنگ بودند.»
پینوشت ۳ اسفند: کاوه لاجوردی یاداشتی نوشته است با عنوان «ترغیبِ از-راهِ-دورِ دیگران به حضورِ سبز» (گویا قبلاً تیترش بود «حضور رنگین»!)؛ ضمن اینکه یک نکتهی کلی در سخن او دربارهی عدهای مصداق دارد، جهتگیری کلی نوشته به گمان من حتی تحقیرآمیز و از سر تبختر و تکبر است (اگر نگوییم همسویی با بیداد و ستم نظام است). عجالتاً فکر میکنم این یادداشت مهدی جامی در گودر بالای نوشته سخت مناسب است: «به معنای واقعی کلمه این متن مبتذل است. نه اینکه چیز درستی در آن نیست. اما برای گفتن اش شیوه ای را انتخاب کرده است که بسیار مبتذل است. محور ابتذال اش هم در این دعوت است که اگر نظام بد است چرا نمی آیید خودتان باهاش مبارزه کنید. این خارج ستیزی بی ارتباط با گفتار سیاسی نظام هم نیست. فکر می کنند لابد خارج نباشد همه چیز خوب است و آسوده است. در عین حال این نکته را هم نادیده می گیرد که خارج رفته ها در واقع رانده شده همین نظام مقدس اند و «حق» دارند از متزلزل شدن نظام ظلم خوشحال باشند و به رخ کشیدن اینکه شما نمی توانید به وطن بیایید پس حرف هم نزنید ظلم مضاعف و ایستادن در کنار ستمگر است و با زبان او با هموطن رانده شده حرف زدن. می خواهید نقد کنید راه بهتری انتخاب کنید. این بدترین راه است اگر از اصحاب خرد هستید.»
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 21 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
ایرانیها – اعم از سبز و غیر سبز – به جز شباهتهای زیادی که این روزها پیدا کردهاند، وجه مشترک غریبی با مصریها دارند. هر دو ملت، شناخت و آگاهی دقیقی از حال و روز هم ندارند! ایرانیها میدانند که رژیم مبارک در مصر مستبدانه حکومت کرده است اما در همین حد. ایرانیها آگاهی چندان عمیق و دقیقی از سیاست و اوضاع فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی مصر ندارند. ما تاریخ مصر را خوب نمیشناسیم. یکی از دلایل سادهاش این است که ملت ایران – بعد از انقلاب – عملاً هیچ ارتباطی با مصر نداشته است. ایرانیان به ندرت به مصر سفر کردهاند یا میتوانستهاند سفر کنند. ما تاریخ گذار مصر پادشاهی به مصر جمهوری را خوب نمیشناسیم. این خلاء آگاهی عمومی خوب نیست.
از سوی دیگر، مصریها هم شناخت دقیقی از ما ندارند. شناخت مصریها هم به اندازهی شناخت بقیهی ملتهای جهان از ایرانیهاست: آنها هم ایرانیها را به همان اندازه میشناسند که رسانهها را تسخیر کنند و نه بیشتر. هر رنگ و لعابی که رسانهها به ایران بدهند، ایران همان میشود و با ایران و ایرانی واقعی تفاوت دارد. مثالهایاش فراوان است: ایران تا پیش از ماجرای گروگانگیری برای غرب آنقدر شناخته شده نبود و به طور مشخص اسلام ایرانیان و نسخهی شیعی مسلمانی چندان در غرب نامِ آشنایی نبود و ناگهان با یک حادثهی سیاسی تشیع به بدترین شکل ممکن به جهان عرضه شد آن هم در قالب تبلیغات منفی رسانهای غرب. اکنون هم جهان غرب اسلام ایرانیان و جامعهی ایرانی را خوب نمیشناسد. مسلمانان جهان هم وضع چندان بهتری ندارند: یا ایرانیها را تروریست میدانند و مسلمانانی که در آیین تشیعشان آدابی مشرکانه دارند و یا آنها را ملتی میدانند که در برابر آمریکا و اسراییل ایستادهاند. این تصور مغشوش و برساختهی رسانهای در پنج شش سال اخیر با جنجالآٰفرینیها و رجزخوانیهای اسطورهی دروغ سیاست ایران، معوجتر از پیش شده است. در نتیجه، تصویر دیگری که مسلمانان و مردم خاورمیانه از ایران و ایرانی دارند، تصویر ملتی است که هیچ غم و مشکلی در جهان ندارند جز مبارزه با آمریکا و اسراییل و اصلاً همهی مشکلاتشان حل شده است و تمام زندگیشان توأم با عزت و آزادی و سرفرازی و کرامت است!
این فقدان اطلاعات دقیق البته مسؤول هم دارد. از یک سو غرب مسؤول دامن زدن به این فضای تیره و مبهم اطلاعرسانی است و از سوی دیگر نظام حاکم بر ایران تمام روزنههای اطلاعرسانی را که ممکن باشد صدایی متفاوت جز صدای دستگاههای تبلیغاتی و رسانههای حکومتی را به گوش مردم ایران و مردم جهان برساند، خاموش کرده است. برجستهترین نمونهاش در جریان انتخابات ۲۲ خرداد رخ داد که حکومت در جریان کودتایی که رخ داد تمام رسانههای داخلی و خارجی را به انسداد محض و مطلق کشاند. لذا هرگز نباید انتظار داشته باشیم که عموم جامعهی مصری از کهریزک و اوین و از قتلهای زنجیرهای و فجایع کوی دانشگاه باخبر باشند. این دقیقاً همان تصویری است که مردم مصر – چه مذهبی باشند و چه سکولار – از ایران ندارند. مردم ایران هم وضع بهتری ندارند.
اما تصور من این است که این فضای کنترلشدهی اطلاعرسانی دوام زیادی نخواهد داشت. گفتوگو میتواند این فضای بسته را بشکند. دولتها وقتی از برابر افق دید مردم کنار بروند، مردم بهتر میتوانند حال همدیگر را ببینند. آمدن این روز را من دور نمیبینم. آزادی و دموکراسی تیغی دو لبه است که همه را بیدریغ در برابر نقد خواهد نهاد و هیچ قداستی برای هیچ کس باقی نخواهد گذاشت. مستبدانی که امروز خیالبافانه گمان میکنند آزادی مصریها به سودشان خواهد بود، باید صبر کنند تا فردای این آزادی را بهتر ببینند. فکر میکنید همین نظام فعلی ایران زمینهی سفر و ارتباط فعال مصریها را با ایران و ایرانیان فراهم خواهد کرد؟!
[تأملات مصريه] | کلیدواژهها:
@ 20 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
قطعات زیر، برنامههایی است که مرشد مرادی در رادیو به دعوت سایه اجرا کرده است و در برنامههای مختلف گلچین هفته پخش شده است. شاید لازم باشد در فرصتی دیگر چیزی به تفصیل دربارهی مرشد مرادی بنویسم اما همینقدر برای اینکه حق مطلب را در انتشار صدای او ادا کرده باشم، قطعات اجرای او را اینجا میآورم. یکی از قطعات تکراری است که از دوباره شنیدناش ضرری نخواهید کرد. ابتدا و انتهای اجرا هم صدای مجری برنامهی گلچین هفته را دارید که گاهی اوقات اشارههایی به تاریخ و زمان برنامه نیز میکند. شمارهها به شمارهی برنامهی مربوطهی گلچین هفته اشاره میکنند.
پ. ن. برنامههای شمارهی ۲ و ۹ را من خیلی دوست دارم.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , مرشد مرادی, گلچين هفته
@ 19 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
میانهی کار، مشغول شنیدن این چهارگاهی هستم که فرهاد فخرالدینی ساخته است و شجریان غزل سعدی را به آواز با آن میخواند. گفتم شما هم در حظ این لحظه سهیم باشید. این برنامه، در گلچین هفتهی شمارهی ۲۲ پخش شده است.
پ. ن. برای اینکه بدانید خالی از خیال سبزاندیشانه نیست، بدانید و آگاه باشید که این بیت سعدی در این غزل هست:
دلم صد بار میگوید که چشم از «فتنه» بر هم نه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم!
آنکه این تعبیر «فتنه» را باب کرد شاید هرگز نمیدانست چه خدمت بزرگی میکند به کسانی که تمام زندگیشان به شعر و ادبیات آغشته است و چگونه میدان بازی را دودستی تقدیم فتنهخواهان و فتنهگران و فتنهانگیزان کرده است:
منِ سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرهی هندوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنهانگیز جهان غمزهی جادوی تو بود!
[موسيقی] | کلیدواژهها: , شجريان, فرهاد فخرالدينی, چهارگاه
@ 19 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
ابتدا بگذارید موضع و منظر خودم را بیان کنم هر چند میلیونها نفر هم شاید با من همنظر باشند. من خودم را سبز میدانم به این معنا که در آخرین انتخابات جمهوری اسلامی رأی دادم و عمیقاً به این معتقد بودم و هستم که صاحبان قدرت باید از طریق صندوق رأی، بدون خونریزی و انقلاب، از مسند پایین بیایند و همزمان به رأی مردم و به قانون گردن بگذارند. رأی مردم، مساوی و برابر با حقیقت نیست هر چند رأی مردم مشروعیت سیاسی میآورد. عمیقاً اعتقاد داشته و دارم که انتخابات ۲۸ خرداد ۸۸ انتخاباتی مخدوش و معیوب بود که تخلفهای گستردهاش از ماههای پیش از انتخابات آغاز شد و اگر قرار بود با مُرّ قانون در جمهوری اسلامی – با همین قانون اساسی فعلی عمل میشد – آنکسی که امروز مسند ریاست جمهور را غصب کرده است، باید به خاطر تخلفهای بیشمار پاسخگو میبود. شرح تمام فجایع و جنایتهایی که به دست صاحبان قدرت درست از روز انتخابات آغاز شد در صد دفتر هم نمیگنجد و آنها که وقایع را دنبال کردهاند از آن آگاهاند. با این مقدمه، بگذارید در دفاع از اقدام موسوی و کروبی برای فراخوان راهپیمایی بنویسم.
۱. همیشه بر این باور بودم که موسوی بیش از آنکه جلوتر از مردم یا پرچمدار حرکتشان باشد، همراه آنها بود و هست. مهمترین گواه این مدعا همان راهپیمایی میلیونی سکوت ۲۵ خرداد بود که موسوی تا آخرین لحظه نمیدانست که چه خواهد شد و از بیم خونریزی حاکمیت تا زمانی که مردم با آن جمعیت به خیابان نیامده بودند، با راهپیمایی موافق نبود و در واقع به عقل عملی و توصیهی طبیعی سیاسی پایبند بود. معنای این نه فرصتطلبی است و نه بیعملی سیاسی. معنای صریح و روشناش این است که موسوی نه خود را سرور و آقای مردم میشمارد و احساس ولایت بر آنها دارد و نه از آنها عقب میماند.
۲.
تقاضای مجوز از وزارت کشور کردن در ظاهر عملی تناقضآمیز است ولی نفس نوشتن چنان نامهای بیش از هر چیز حرکتی است سیاسی. اگر قرار باشد مردم در چنین تظاهراتی حاضر شوند، منتظر مجوز وزارت کشور نمیمانند. مردم اگر به این نتیجه برسند، خودشان سرنوشتشان را به دست خواهند گرفت و بیشک موسوی هم همراه آنها خواهد بود. موسوی و کروبی با این اقدام دستگاه سیاسی حاکمیت جمهوری اسلامی را در وضعیت دشواری قرار دادند. اگر وزارت کشور مجوزی صادر کند، خود ناگزیر به حفظ امنیت مردم نیز هست و هر اتفاقی بیفتد مسؤول نهایی رخدادها وزارت کشور است. اگر مجوزی صادر نکند – هر چند عدم صدور مجوز بنا به همین نامه و بنا به قانون نقض صریح اصل ۲۷ قانون اساسی است – باز هم طعنهای است به حاکمیت که گویی از مردمِ خودش هراس دارد.
۳. تعیین روز ۲۵ بهمن هم یادآور ۲۵ خرداد است و هم مسیر راهپیمایی همان مسیر است. از سوی دیگر، مردم را به راهپیمایی ۲۲ بهمن دعوت نکردهاند (مضمون
بیانیه امروز را ببینید) چون تجربهی سال پیش نشان داد که مناسبتهای رسمی و از پیشتعیینشده در قرق حاکمیت باقی خواهند ماند و دستگاه حاکم با تکیه بر امکانات مالی، نظامی، امنیتی و رسانهای میتواند آن را به سود خود مصادره و هدایت کند. راهپیمایی ۲۵ بهمن، بیش از آنکه «تقاضا»ی صدور مجوز باشد، «فراخوان» و «آزمون» است برای دو گروه: برای دولت/نظام که یکبار دیگر حساب پس بدهد که با مردم (مردمی که سبز هستند و سر تسلیم در برابرش خم نکردهاند) چه برخوردی خواهد کرد و برای خودِ مردم سبز که چقدر در این مقطع آماده هستند که ابراز قدرت کنند. فراموش نکنیم که این کار بیش از آنکه اقدامی باشد که نتایجاش به صورت محسوس و ملموس سنجیدنی باشد، اقدامی است سیاسی. در اقدام سیاسی، ممکن است ظاهر لفظ و عبارت شما چیزی بگوید که مقتضا و نتیجهی عملی سخن شما، چیزی باشد که فراتر از عین الفاظ و عبارات باشد. توجه کردن به بینالسطور حرکتهای سیاسی نکتهی مهمی در تحلیل آنهاست.
۴. ماجرای راهپیمایی ۲۵ بهمن هر نتیجهای که داشته باشد به سود ماست و چیزی از دست نخواهیم داد. حتی اگر هیچ کس هم به این راهپیمایی نرود، چیزی از دست نخواهیم داد. جنبش سبز بنای قدرتنمایی در خیابان ندارد اما یک بار نشان داده است که اگر بخواهد، خیابان را هم میتواند تصرف کند. این حاکمیت سیاسی که صبر بخشی از ملت را به ستم و تحقیر میآزماید. این صبر همیشه صبر باقی نمیماند.
۵. مقایسهی مردم ایران و مصر، مقایسهای نادرست و آرمانگرایانه است. توقع بیجایی است که به مردم ایران بگوییم باید مانند مردم مصر در خیابان بایستید. هماکنون هیچ معلوم نیست عاقبت ماجرای مصر چه خواهد شد. حرکت این جریان در مصر کند شده است و در بهترین حالت، مبارک ممکن است تا همان زمانی که خودش مقرر کرده در قدرت بماند. مردم مصر هم با مردم ایران فرق دارند. میزان سواد و تحصیل مردم مصر، ترکیب جمعیتی، نسبت حضور زنان در اعتراضهای مصر با نسبت حضور زنان در جنبش سبز تفاوت زیادی دارد و کلاً وضعیت قابلمقایسهای نیست. این برخوردهای نوستالژیک که مردم ما هم باید مثل مردم مصر باشند (یا میبودند) بعید میدانم راهی به واقعیت ببرند. هر چند به هر حال تجربهی مصر، ممکن است یک تجربه باشد از میان تجربههای مختلف ایستادگی در برابر استبداد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 14 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
ظاهراً میان علما اختلاف است دربارهی نسبتی که میان جنبش سبز و رخدادهای مصر وجود دارد. کوشش کردهام تا اینجا به صراحت به ماجرا نپردازم اما مشاهداتم را
مرتب نوشتهام. عدهای معترض شدهاند که اینکه موسوی ریشهی اتفاقات مصر را در جنبش سبز میداند درک درستی نیست. و البته در دفاع از این ادعا، تفاوتهای خیزش مصریها را با جنبش سبز برجسته میکنند. من به خوبی هم از تفاوتها آگاهام و هم شباهتها را میبینم. جمعبندی مشاهدات من تا امروز این است:
۱. کسانی که با تمام احساس و عاطفه و عقلانیت و انتخابهای سیاسیشان درگیر ماجراهای جنبش سبز بودهاند، ناگزیر شباهتهای غریبی میان نوع رفتار حکومت مصر با معترضان و نوع رفتار حکومت ایران با معترضان میبینند ولو درجات خشونت طبعاً متفاوت است و میزان خشونت عریانی که در ایران به کار بسته شده، هرگز با خشونت مهارشدهی دولت مبارک برابری نمیکند. خشونتهای حکومتی و صادر شده از سوی قدرت مسلط سیاسی در ایران به مراتب مهیبتر از چیزی بود که امروز در مصر میبینیم. جمعیت معترضان مصری هم به نحو چشمگیری کمتر از جمعیت معترضان ایرانی بوده و هست. ترکیب جمعیتی مصر هم با ترکیب جمعیتی ایران تفاوت دارد. اما به هر حال شباهتها به نحو غریبی یادآور اتفاقهای ایران است و همهی کسانی که در اعتراضها شرکت داشتهاند گویی به عیان احوال آن روزهای خود را در ایران میبینند. لذا با انباشتی از احساسات و عواطف برانگیختهای روبرو هستیم که باعث شده شمار زیادی از ایرانیها چهارچشمی مشغول تماشای تلویزیون الجزیره باشند چه در داخل ایران و چه در خارج و همگی به طنز و تعریض جایی بالاخره چیزی میگویند که با روایتهای رسمی حکومتی تفاوت داشته باشد.
۲. نگاه غیر ایرانیها به ماجرای مصر برای من جالب است. تا همین الان دستکم پنج شش نفر از همکاران غیر ایرانی ما که ملیتها و پیشینههای دینی کاملاً مختلفی با هم دارند هر وقت مرا دیدهاند به صراحت به من گفتهاند که ما شباهت عجیبی میان این اتفاقهای مصر و اعتراضهای جنبش سبز در ایران میبینیم. یعنی هر چقدر که ممکن است بعضی از ما ایرانیها بر ظرافتها و تفاوتهای جزیی دو روایت ایران و مصر انگشت بگذاریم، آنها به روایت کلان ماجرا بیشتر توجه دارند. امروز یکی از دوستان پاکستانی من – که آکادمیسینی مبرز و درجه یک است – میگفت که اتفاقی که افتاده است این است که این آگاهی و بیداری به لایههای مختلف جامعهی عربی رسیده است و آگاهی را نمیتوان به ناآگاهی تبدیل کرد. به نظرم این خط مشترک تمام این اتفاقهای جهان عرب و جنبش سبز است. کلید جنبش سبز انتشار و رخنه کردن آگاهی در لایههای مختلف جامعه بود. جنبش سبز مهمترین توفیقاش این بود که نقاب را از چهرهی یک نظام سیاسی عمیقاً مستبد و به شدت ضد-اخلاق که مدام نمایش دینداری و آزادگی میدهد برداشت. یعنی ماجراهای کوی دانشگاه اول، قتلهای زنجیرهای و تمام اتفاقات ریز و درشت دیگری که پیشتر رخ داده بود و بالقوه میتوانست عمق این تباهی و رسوایی را نشان بدهد، هرگز نتوانست به اندازهی جنبش سبز این نقاب را بردارد. نتیجه این شده است که حتی اگر تا امروز جنبش سبز موفق به تغییر ساختار سخت قدرت یا دگرگون کردن رفتار متصدیان مناصب فعلی قدرت نشده است، دستکم کاری کرده است که صاحبان قدرت خودشان آگاه شدهاند که از این پس پیوسته باید در بیم و هراس از این زندگی کنند که مردم آگاهیشان را از راز پنهان – و اکنون آشکارشدهی حکومتیان – به رخشان بکشند و باز در برابرشان بایستند و به انحای مختلف به آنها پاسخ منفی بگویند – کمااینکه از هنرمند، نویسنده، سینماگر، استاد دانشگاه و طبقات مختلف جامعه گرفته تا گروههای مختلف سرکوبشدهی سیاسی و حتی در متن قدرت هماکنون به طور مستمر این کار را میکنند. لذا، به جرأت میتوان گفت که این شباهت را نه تنها ایرانیها که غیر-ایرانیهای خارج از ایران هم به دقت رصد میکنند و رشتهی مشترکی میان اینها میبینند.
۳. اتفاقهای مصر و تونس چهرهی متفاوتی از جهان عرب و مسلمانها به دنیای غرب ارایه داد. پیش از این عربها و مسلمانان ملتی بودند که باید همیشه از غرب و از خارج برایشان توسعه، عدالت، آزادی، حقوق بشر و دموکراسی به ارمغان آورده میشد. امروز تونسیها و مصریها به آنچه که هستند میبالند. افتخار میکنند که تونسی و مصری هستند و توانستهاند در برابر قدرت سیاسی وطنیشان پاسخ منفی بگویند و قد علم کنند و آزادوار از تسلیم در برابر استخفاف تن بزنند. دقیقاً همین ماجرا در ایران هم رخ داد. دوم خرداد ۷۶ یک بار جهان را شگفتزده کرد و تصویری دیگر از ایران به غرب ارایه داد. آن تصویر آرامآرام به بوتهی فراموشی سپرده شد تا جنبش سبز یک بار دیگر رشادت، پختگی و بلوغ سیاسی ایرانیها را به رخ جهان و خصوصاً اروپاییان و آمریکاییان کشید. این عدالتخواهی و آزادیجویی خانهپرورد ایرانیها هنوز اسباب شگفتی و حیرت غرب است. اتفاق مشابهی در جهان عرب افتاده است. و این شباهت را باید دید و برجسته کرد و به صدای بلند باید گفت. عربها و کشورهایی مثل ایران برای بلوغ سیاسی و تعیین سرنوشت خودشان به دست خودشان و رهایی از حاکمان مستبد و بیدادگر دینی یا سکولار هیچ نیازی به مداخلهی غرب ندارند.
۴. ماجرای مصر به هر سرانجامی که برسد، یک چیز گریزناپذیر است: در جامعهی مصری این آگاهی و اعتماد به نفس که ملت مصر میتوانند خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند، بازگشتناپذیر است. میتوان تمام مؤلفههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را جمع زد و بر مبنای برآیند آنها داوری کرد. این البته شیوهی مناسب و درستی برای تحلیل پیامدهای کوتاهمدت و درازمدت سیاسی است. اما نباید فراموش کرد که هر چند ممکن است تجلی عمل سیاسی مصریان با ایرانیها تفاوت داشته باشد و هر چند نظام سیاسیشان با هم تفاوتهای بنیادین دارد – به جز البته شباهت اتوکراتیک بودنشان – همگی یک خواستهی مشترک دارند: نمیخواهند از این پس کس دیگری، حاکمشان، به جایشان تصمیم بگیرد. مصریها هم مانند ایرانیها امید میخواهند. میخواهند به آیندهشان امید داشته باشند و فرزندانشان فقط در حسرت زندگی بهتر و آزادی و عدالت زندگی نکنند. وضع ما هم همین است. زبان حال ما هم چیزی جز این نیست.
[تأملات مصريه] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 11 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
برای همهی دوستان و یاران نازنینام که این روزها زخمها از بیداد به جان دارند
آنها که زخم این بساط دروغ و بیداد در استخوانشان نشسته است و احوال این روزهای ایران را دیدهاند، حتماً نیازی ندارند که کسی برایشان وصف این تنوره کشیدنِ حیرتآور پلیدی و اهریمنخویی بیسابقه را بازگو کند. هر چه این روزها رسانههای فتنهی دولت محمودیه را بیشتر میخوانم، بیشتر به این نکته میرسم که چه بسا ملت ایران هرگز چنین روزگاری را به یاد نداشته باشد و هرگز این مایه تیرگی و تباهی را به چشم ندیده باشد. به اینها بیفزایید عمق توحشی که این روزها اگر چه آشکار نمیشود و شکارِ دوربینهای رسانهای و قلمهای افشاگر نیست، اما هست و کمتر از پیش هم نیست. این قصه، قصهی تازهای نیست که کانونهایی در حکومت فعلی ایران میکشند و کشته را مجازات میکنند؛ دروغ میگویند و لاف پاکی و راستی میزنند؛ از کلام و کردارشان نفرت و خشونت فوران میزند، اما نمایش لطافت و رأفت میدهند؛ دم از اخلاق میزنند اما چیزی جز شلتاق در چنته ندارند. این قصهها، تازه نیست و همگی آزادیخواهان و عدالتجویانی که خردشان و روانشان از تلبیس ابلیسی به رنج است، این تلخی آشنا را در بن دندانشان دارند. اما چه باید کرد؟
درست از روزهای پیش از بالا گرفتنِ شعلهی فتنهی محمودیه، هر روز و هر ساعت نگران این بودهام و همچنان هستم که چگونه میتوان به نبرد تباهی رفت و چگونه میتوان با دروغ و ریا و شیطانصفتی پنجه زد اما آلودهی آن نشد. این پرسش را با بسیار کسان از اهل تجربه در میان نهادهام. این سخن را از حکیمان پرسیدهام، از کسانی که چون جان عزیزند و خلاصهای از دههها تجربهی درد و دشواریاند. پاسخ ساده است: ایمان باید و امید. نباید چندان چشم در چشمِ مغاک بدوزیم که خود روزی به مانندِ آن شویم. میشود هر روز جریدههای بیحیایی چون فارسنیوز، رجانیوز و کیهان را خواند و دید. میشود هر روز تراوشاتِ ذهنهای بیمار و اسیر سوءظن و بدگمانیهای مزمن سیاسی و اعتقادی را خواند و بر این مایه از جهالت اندوه خورد یا حتی به خشم آمد. پرسش این است که اگر روزی در چنگال این نابخردان افتادی و جایی گرفتار زورگویی و ارعاب و تهدید این فرومایهگانی شدی که تنها هنگام اتکای به قدرت نظامی و امنیتی و مالی، زبانشان دراز است و مار و اژدهایاند اما در فراق قدرت و سیاست مانند موری ضعیف و حقیر، چه میتوان کرد و چه باید کرد؟
استوار ماندن و قامت افراشتن کار آسانی نیست. همه این گنجایش را ندارند که در این دشواریها جانشان را در تن خلاصه کنند و ایمانی به صلابت کوه در برابر دروغ و ارعاب اینها بنشانند. پرورده شدن، صیقل خوردن و الماس شدن، ریاضت میطلبد. این کار همه نیست. اما من ایمان دارم، باور دارم که در آدمی، در همین آفریدهی عزیز و شریف، مایهای هست و شعلهای هست که هر ظلمتی را میتواند خاموش کرد. و پاسخ این پرسش به گمان من یک کار ساده و دشوار است: در تاریکیها باید چراغی افروخت. مردمی کردن یعنی همینکه اجازه ندهی حاکمیت زور و قدرت سیاست و دروغ، انسانیت و وفا را از تو بستاند. یعنی اینکه در برابر این سیلاب بلا و فتنهانگیزی دروغ و رستاخیز دیوان، آدمیوار بایستی و گوهر بشریتات را، وفا را، مهر را و راستی را سخت در سینه بفشاری. میتوان این هستی را سپر کرد برای صیانت از بشریت خود. آدمی گرامی است و مکرم. «آنقدر زیباست این بیبازگشت / کز برایاش میتوان از جان گذشت». هر روز فکر میکنم که باید پیوسته چراغی بیفروزیم. هر روز باید آتش امید را تازه کنیم و بدانیم که این آتش یزدانی را نباید گذاشت تا از دمِ دیوان تیره شود:
تیره شد آتشِ یزدانی ما از دَمِ دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
آنکه در خاموش کردن این آتش میکوشد، دود در چشمِ خود میاندازد و نفسِ خود را تنگ میکند. تقدیر آتش سوختن است و افروختن. باید با تمام یارانِ دلنواز و نازنینی که این روزها خستهاند و رنجکشیده و زخمخورده از بیداد، این دوبیتی سایه را زمزمه کرد:
ای آتش افسردهی افروختنی
ای گنج هدرگشتهی اندوختنی
ما عشق و وفا را ز تو آموختهایم
ای زندگی و مرگِ تو آموختنی
ما از نژاد آتش هستیم. آتش را با تاریکی و دخمههای خفاشان میانهای نیست. صبر کنید. صبر کنیم. تسلیم آدمیستیزی این بیدادگران نباید شد. آتش ما، این ظلمت را خواهد زدود:
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست
[تأملات] | کلیدواژهها:
@ 10 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
مصریها چند روز است قوانین حکومت نظامی را رسماً زیر پا گذاشتهاند و کمترین اعتنایی به مقررات حکومت نظامی نکردهاند. علاوه بر این مصریها از همان ابتدای مقاومتشان در خیابانها بودهاند و از حق اعتراض و تظاهرات مدنیشان استفاده کردهاند. دولت مصر هم هرگز به اینها نگفته است که شما برای تظاهراتتان نیازی به «مجوز» دارید.
اما ایران چه؟ نخست اینکه در ماجراهای انتخابات هرگز در ایران رسماً اعلام «حکومت نظامی» نشد ولی در عمل چیزی که رخ داد به مراتب هولناکتر از هر حکومت نظامی بود: سیطره و غلبهی نیروهای امنیتی و نظامی و دستگیریها، اعترافگیریها، دادگاه به پا کردنها و شکنجههای هولناک بخشی جداییناپذیر از واکنش حکومت بود. در قانون اساسی فعلی جمهوری اسلامی دو مورد مشخص وجود دارد که نتیجهی مستقیم انقلاب اسلامی ایران است: ۱. حکومت نظامی؛ ۲. تظاهرات و راهپیماییها. بعد از انقلاب، در قانون اساسی دربارهی این دو مورد بحث فراوان صورت گرفت و نتیجهی عملیاش این شد که اعلام حکومت نظامی و قوانین منع تردد غیر قانونی است. و همچنین اصل ۲۷ قانون اساسی به صراحت از حق برگزاری هر راهپیمایی و تظاهرات صلحآمیز به شرط اینکه مسلحانه نباشد و مخل مبانی اسلام نباشد، سخن میگوید. به عبارت دیگر، هر تظاهراتی که این شرطها را داشته باشد، نیاز به هیچ مجوزی ندارد. طبعاً قبل از انجام هیچ راهپیماییای کسی نمیتواند بفهمد آن راهپیمایی واجد این شرایط هست یا نه. هر چه هست، نفس ماجرای «صدور مجوز» در وزارت کشور، ابزاری است سیاسی: موافقان حکومت آزادانه هر وقت بخواهند میتوانند هر تجمعی داشته باشند (ولو در آن سلاح حمل کنند) و منتقدان یا مخالفان ولو تمام آداب قانونی را رعایت کنند از برگزاری هرگونه تظاهرات و راهپیمایی محروماند (حتی اگر مثلاً در راهپیمایی ۲۲ بهمن حضور پیدا کنند!).
در نتیجه، این مشاهده یک نکتهی ساده را نشان میدهد: نوع حکومت اتوکراتیک و مستبدانهی مبارک با نوع استبداد دینی حاکم بر ایران تفاوت دارد. در یکی مردم هم قوانین حکومت نظامی را زیر پا میگذارند و هم تظاهرات میکنند (ولو برخورد میان آنها و حکومت در سطحی محدود رخ میدهد) و در دیگری مردم با وجود اینکه حکومت نظامی غیرقانونی است و تظاهرات قانوناً آزاد است با شرایطی مواجه میشوند بسی هولناکتر از آنچه مصریان میبینند. واقعیت ماجرا این است: مردم مصر به صراحت سخن از سرنگونی مبارک میگویند (یعنی با منطق حکومت ایران کسانی که به معنی دقیق کلمه «اغتشاش» کردهاند همین مصریها هستند ولو ملت آزادیخواه طبعاً نام این اغتشاش را «قیام» میگذارند) و همچنان ایستادهاند اما مردم سبز ایران تنها دنبال رأیشان بودند ولی پاسخ سکوتشان گلوله بود (هر چند از بام تا شام سخن از «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» بگویند). بقیهی ماجرا شبیه به هم است. فرافکنیهای قدرت مسلط کمابیش شبیه به هم است. البته تفاوت بزرگ مصر با ایران این است که مصر نه قاضی مرتضوی دارد، نه طائب و نه نقدی. مصر کهریزک ندارد. مصر تنها زندانی دارد اما ایران قربانی شکنجه و تجاوز دارد. باید البته هنوز صبر کرد ولی داستان مصر به هر حال با داستان ایران خیلی فرق دارد.
[تأملات مصريه] | کلیدواژهها:
@ 9 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
چند ساعتی است که تلویزیون الجزیره تصاویری را از سردخانهها از جنازهی کشتهشدگان نشان میدهد. مسیر اعتراضها دارد تغییر میکند. خونریزیها مثل نفتی است که بر آتش پاشیده باشند. و این دقیقاً نقطهی شباهت جنبش سبز و خیزش ملت مصر است: هر دو حکومت دست به خونریزی زدند. و این بیت سعدی چه حکیمانه و تکاندهنده است با آن سوگند عظیمی که در ابتدایاش است:
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
(مردی، یعنی «مردمی» یعنی «انسانیت»، یعنی به عظمت این بشر سوگند؛ نه به جنسیت ذکور!)
این خطا را هم مبارک مرتکب شد و هم نظام حاکم بر ایران و فتنهگران دولت محمودی. معترضان الآن شهید دادهاند و قربانی میدهند و آرام کردن این طایفه دیگر آسان نیست، خصوصاً که مبارک مرتکب اشتباه بعدی هم شد: عمر سلیمان یک آدم نظامی-امنیتی را برای اولین بار در طول حکومتاش به معاونت خود منصوب کرد. از همان ساعتهای اول فریاد اعتراض مصریان بلند بود: همچنان که از سخنان مبارک راضی نبودند، از انتصاب سلیمان هم ناراضیاند. آنها چیزی بیش از این میخواهند.
تفاوت بزرگ ایران و مصر این است: حکومت معترضان را میکشد و فیلماش از الجزیره پخش میشود و تمام جهان میبینند. حکومت ایران معترضان را بیرحمانه میکشد و از همان روزهای اول ادعا میکند که ما کسی را نکشتهایم بلکه کشتهگان ما را کشتهاند و مقتولان اصلاً بسیجی بودند. ندا آقا سلطان هم هر چند ماه روایت و قصهاش با وقاحت تمام عوض میشود. محسن روحالامینی هم خوناش پایمال مقام و منصب پدرش شده است انگار. در ایران هر کس کشته شود، خودش به جای قاتل مجازات میشود. این همان اشتباهی است که آغاز سقوط است و هنوز هیچ کس در ایام فتنهی محمودی در میان دولتیان جسارت و شهامت به گردن گرفتن این نامردمی را نیافته است. بله، هنوز هم توصیههای آخر هاشمی رفسنجانی بر زمین مانده است.
این خونِ بر زمین ریخته دامنگیر مبارک شد. حاکمان ایران هم از این خونهای ریخته شده و از آه بیگناهان و مظلومان در امان نخواهند بود. روز غضب ملی ایران شاید جنساش با روز غضب مصریان فرق داشته باشد، ولی محتوم است. از همین روست که حاکمیتی که هنرش ارعاب است و تحقیر، چارهای ندارد جز تکیهی مدام بر ارعاب. هر چه بیشتر احوال مصر را تماشا میکنم، بیشتر شباهتهای احوال یک سال و نیم پیش ملت ایران با این روزها آشکارتر میشود.
[تأملات مصريه] | کلیدواژهها: , جنبش سبز