@ 17 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
نور ببارد به قبر
هانس کریستین اندرسون! قصهی این نظام پس از رسوایی ۲۲ خرداد ۸۸، فیالجملهی قصهی
لباسِ تازهی سلطان است. خیاطِ تردستی که روانشناسی سلطان را خوب میدانست، سلطان را برهنه کرد و گفت تنها اهل «بصیرت» میتوانند لباسِ تازهی سلطان را ببینند. هر کس هم که صدایاش بلند شد که ما سلطان را عریان میبینیم، یا عوام شد یا در زمرهی خواصِ بیبصیرتی که سکوت کرده است و زبان به ستایش این لباس تازه و خلعت زیبنده نگشوده است! لباسِ تازه البته همین فتنهی محمودیه بود که از همان روز نخست، باعث شد تَرَکها و شکافهای نظام دومینو-وار یکی پس از دیگری آشکار شود و هر یکی مانند درّهای عمیق دهان باز کند. این قصه همچنان ادامه دارد البته.
چیزی که مرا مدتی است به فکر فرو برده است این است که این نظام، بنیانگذاری داشت و «امام»ی. این امام، یارانی داشت و خواص و محرمانی که صاحبِ سرّ او بودند و از زمرهی وفادارانِ او. این روزها هر چه به سراپای این نظام مینگرم، همهی یاران آن «امام» به جز البته یک نفر، همگی یا محبوساند، یا محکوم. یا متهماند یا مجرم قلمداد میشوند. و طرفه این است که اکثریت قریب به اتفاق این «یاران امام» هر وقت زبان به سخن میگشایند، از برهنه بودن سلطان به تصریح یا تلویح سخن میگویند. یاران امام دو دسته شدهاند: یک دستهی بزرگ که متهم است به دشمنی با امام و رو گرداندن از مشی و منشِ او و یک دستهی یکنفره که گویی خلاصه و زبدهی آن امام است! سؤال این است: چرا نباید فکر کرد که اتفاقاً آن جمع بزرگ است که همچنان نماینده و میراثدار آن امام است – از جمله همانها که خویشان و نزدیکان و رازداران اویند – و درست همان جمع کوچک است که از او رو گرداندهاند؟ چرا نقیض این مدعای پرهیاهو که این روزها از رسانههای داخلی نظام تبلیغ میشود درست نباشد؟ واقعاً چه دلیل قانعکننده و محکمی داریم بر اینکه سوی رسمی و صاحبِ قدرتِ قصه در راهِ آن امام حرکت میکرده باشد و یاران او، امروز خائن به او باشند؟ (دقت کنید که هیچ کاری نداریم که اساساً کدام یک دارد درست میگوید و کدام غلط؛ ممکن است حتی حق با همان یک نفر باشد).
امروز خبری خواندم در
بولتننیوز که البته مضموناش تازه نیست و ماههاست که از این جنس خبرها از محافل امنیتی و در بازجوییها دهان به دهان منتشر میشود که دشمنان نظام، برای «ترور» منتقدان و مخالفان نظام برنامهریزی میکنند تا چهرهی نظام را بد جلوه دهند و نظام را متهم کنند. دو پرسش بزرگ پیش میآید: ۱. این دشمنان نظام (سیا، موساد، انگلیس، امریکا و منافقین و غیره) چرا همیشه منتقدان و مخالفان نظام را از میان بر میدارند و کار نظام را راحتتر میکنند؟ چرا هیچ وقت سراغِ خود نظام نمیروند؟ از مجموع این سخنانی که محافل امنیتی و اطلاعاتی نظام میگویند، آیا نمیتوان نتیجه گرفت که حالا که سیا و موساد و منافقین، دارند یکییکی موانع این نظام را از سر راهاش حذف میکنند (آن هم حذف فیزیکی) – و نظام هم کاملاً از خنثی کردن این توطئهها عاجز است – آنها متحدان بالفعل همین نظام هستند؟ ۲. اگر نظام میداند که سیا، موساد و منافقین تا این اندازه در کشور رخنه و نفوذ دارند و دستگاه اطلاعاتی کشور در خنثی کردن اقداماتشان اینقدر فشل و ناتوان است که آنها مثل آب خوردن میتوانند هر کاری بکنند – مثلاً وارد کهریزک بشوند و جوانهای مردم را بکشند یا سعید امامی را اجیر کنند که روشنفکران را قلع و قمع کنند – پس چرا هیچ فکری به حال ترمیم و اصلاحِ این دستگاه امنیتی که نمیتواند آبروی نظام را حفظ کند، نمیکند؟
اسم ببریم؟ یاران و فرزندان امام: سید حسن خمینی، اکبر هاشمی رفسنجانی، میرحسین موسوی، مهدی کروبی، موسوی خوئینیها، موسوی اردبیلی، یوسف صانعی، سید محمد خاتمی و همهی آدمهای ریز و درشت دیگری که پیرامون این آدمها هستند (و این فهرست خیلی بلند است این روزها و روز به روز هم بلندتر میشود). اینها امروز همه مغضوباند و مبغوض. فکر میکنید از آن امام چیزی هم باقی مانده این روزها؟
[انتخابات ۸۸] | کلیدواژهها:
@ 16 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
۱. امروز بیش از سه هفته است که میر دلاور و شیخ مبارز جنبش سبز به معنای دقیق کلمه ناپدید شدهاند. به کار بردن تعبیر «حصر» – که در قانون، شریعت و اخلاق ممنوع و مذموم است – دربارهی این اتفاق، تنها تخفیف دادن و غبارآلود کردن فضاست. حتی «حبس» هم که پلهای بالاتر از حصر است، هنوز حق مطلب را ادا نمیکند. نه تنها سبزها، و نه تنها هر ایرانی منصف، خردمند و مفتخر به انسانیت و آدمیت خویش، بلکه هر انسان آزادهای در هر نقطهای از زمین حق دارد بپرسد که سرنوشت این دو تن و همسرانشان چیست و چرا بیش از سه هفته است که هیچ کس – از جمله فرزندان و خویشاوندانشان – از آنها هیچ خبری ندارد. اینکه مقامات رسمی جمهوری اسلامی ایران نشانیهای نادرست میدهند و گاهی اظهارات متضاد و متناقضی از آنها صادر میشود (سخنگوی قوهی قضا و دادستان رسماً از «حصر» آنها سخن میگوید و وزیر خارجه میگوید آزاد هستند و در خانهی خودش و هر جا بخواهند میتوانند بروند)، همه نشان از بازی پلیدی است که دولتیان با قانون، با شریعت و با اخلاق آغاز کردهاند.
عادیترین استنباطی که میتوان از این پریشانگوییها و از امتناع از شفاف کردن ماجرا داشت، این است که ربایندگان این چهار تن، آنها را در شرایطی نگه داشتهاند برای اعترافگیری یا توبهفرمایی. این سادهترین نتیجه است. گمان نمیکنم این حرکت از روی دستپاچهگی یا بیجرأتی باشد که اذعان به ربودن یا حبس آنها نکنند. این کارها بیشتر شبیه وقتکشی است و زمان خریدن برای به بار نشستن برنامهی پلیدی که تدارک دیدهاند و این نظام سابقهی بلند و کارنامهی سیاهی در این ماجراها دارد. کیانوری، طبری و سعیدی سیرجانی از نمونههای متقدم این بازیاند. زندهیاد سعیدی سیرجانی که در برابر «کلفتی دستار و درشتی گفتار» ایستاد و «فرمان آتش» را به دست خود امضاء کرد، عاقبت «تلنگر سفتی» به «روح»اش خورد اما جسماش نابود شد و از دنیا رفت! از این دست نمونهها زیاد است. کم نبودهاند کسانی که در حبس تن به اعتراف و توبه ندادهاند و بسیار هم بودهاند که نتوانستهاند زندان را بشکنند بلکه زندان آنها را شکسته است.
این چهار تن روزی از این حصر و ربایش خارج خواهند شد و آن روز اگر به قدر سرِ سوزنی سخنشان متفاوت باشد با روزهای پیش از ناپدید شدنشان و بگویند که ما در این مدت خلوت کرده بودیم و مثلاً رفته بودیم ییلاق (آن هم به همراه همسرانمان) و ناگهان فهمیدیم که در این دو سال اشتباه میکردیم و از ملت عذرخواهی میکنیم و سخنانی از این دست، البته مردم دیگر باور نخواهند کرد اما یک جنایت دیگر به سیاههی نامردمیها و رذالتهای این دستگاه دروغ و ریا افزوده خواهد شد. تنها نگرانی ما – و این نگرانی، نگرانی هر انسان آزاده و سالمی است – این است که در این روزها با این چهار تن چه میکنند و از آنها چه انتظاری دارند که کمترین تلاشی برای ابهامزدایی از حرکت غیرقانونی، غیرشرعی، غیر اخلاقی و ضد-انسانیشان نمیکنند تا جایی که حتی
خروش دردمندانهی مرجعی چون موسوی اردبیلی هم با شلتاق و دریدگی روزنامهی کیهان پاسخ میگیرد. آخرِ قصهی این چهار تن – این دو زن و دو مرد دلاور – آیینهای خواهد بود از سقوط اخلاقی بیشتر این دستگاه یا باقی ماندناش در همین رتبهی دنائت.
۲. فردا روز زن است و روز راهپیمایی اعتراضی زنان کشور ما. بگذارید بیتعارف و صریح بگویم که باور عمیق من این است که جنبش سبز بی هیچ شک و شبههای بر شانههای زنان سرزمین ما ایستاده است. این سخن از جنس این عبارات ریاکارانه و ظاهراً دیندارانه نیست که «مرد از دامن زن به معراج میرود» که در متن و بطناش حکم رقیت و بندگی زن مستتر است (شرحاش را بگذارید جای دیگری بگویم). مقصود من بسیار صریحتر از این حرفهاست. برای اولین بار در طول تاریخ ایران، زنان ما زبانآور و دلیر شدهاند. حتی در دورههای پیشتر مبارزهی سیاسی در ایران، زنان زندانیان سیاسی، اعدامشدگان سیاسی که عمدتاً چپ بودند، این مایه دلیری و فرهیختگی و درخشش ذهن و زبان نداشتند.
این ماجرا هم در سیمای زنانِ نامآورتری چون زهرا رهنورد، فاطمه کروبی، فخرالسادات محتشمیپور و دیگران آشکار است و هم در گفتار و کردار یکایک زنان و دختران کمتر-شناختهشدهای که هستیشان و زندگیشان به دستِ غارت نظامی که قانون و اخلاق، شریعت و ایمان، برایاش بازیچهی هوسهای قدرت و استمرار مسند دنیا شده است، به تاراج رفته و میرود. امروز در ایرانِ ما، زنان اسم عام مبارزه هستند. هیچ وجهی و ساحتی از جنبشِ ما نیست که زنانِ ما در آن نمایندهای نداشته باشند. ملت ما امروز باید به این تحول بزرگ سخت مباهات کند که زنانی که تا دیروز همیشه یک گام از مردان عقبتر بودند و همیشه در سایهی «رجال» گام بر میداشتند، امروز به جایی رسیدهاند که مردان برای همگامی و همراهی با آنها باید در تکاپو باشند که مبادا عقب بمانند از صف ایستادگی و مبارزه. امروز زنان ما، نمادِ قامت افراشتنِ نهاد آدمیزاد و آزادگی، نجابت و شرفِ انسانی هستند. فردای ایران، بیگمان وامدار زنانی است که امروز زخم میخورند و همچنان در میدان میایستند.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 12 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
برای اولین بار است این حال بر من میرود. در طول این دو سال گذشته حتی یک بار چنین اختیار از کف ندادهام. حتی یک بار این اندازه لرزه بر اندامام نیفتاده بود. هماکنون مصاحبهی علی اکبر صالحی، وزیر خارجهی تازه خلعتیافتهی فتنهی محمودیه را خواندم و دیدم که
میگوید: «همانطور که گفتم اطلاعی راجع به این مسئله ندارم. تا آنجا که من می دانم آنها در منازل خود هستند. آنها همیشه از جایی به جای دیگر می روند و آزاد بوده اند که خانواده و بستگانشان را ملاقات کنند. بنابراین،
ممکن است آنها به میل و تصمیم خود درحال حاضر در خانه خود نباشند». از اینکه تا هماکنون برای علی اکبر صالحی در ذهن و خیالام شخصیتی و منزلت و شرافتی قایل بودم، سخت نادمام و استغفار میکنم! از اینکه در خیالام سر مویی برای او احترام قایل بودم و او را دولتمردی صالح و سالم میدانستم شرمسارم و واژه پیدا نمیکنم برای توصیف و انعکاس این مایه از بیشرمی، رذالت و شناعت. توقعام این بود که او یا سکوت میکرد یا از پاسخ طفره میرفت نه اینکه این اندازه وقاحت و بیشرمی در کار کند!
نفرین بر شما باد که تار و پود وجودتان با دروغ و نامردمی و ریا آمیخته است. خدای از تقصیر من درگذرد که زبانام را آلودهی تلخی لعنت بر شمایان میکنم! حیف بر علی اکبر صالحی که ناگهان چنین در چشمان من شکست و خرد و خوار و خفیف شد (
اینجا را بخوانید تا بفهمید چرا میگویم حیف). امروز گویی روز دیده گشودن بود برای من. وصف این لحظه را همین بیت مثنوی مولوی آورده است:
صالح و طالح به صورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه
ایمان و تقوا از اینکه نامشان کنار شما بیشرمانِ دین به دنیا فروخته بیاید بر خود میلرزند. ننگ بر شما که خدا را هم با لوث دروغهای متعفن خود آلودهاید! حیف بر من که هنوز مؤمنانه باور داشتم که میتوانید به انسانیت خود باز گردید و اندکی از کرامت انسانیتان را در میانهی این همه ظلمت زنده کنید! حیف بر من و حیف بر شما! حیف بر شما آقای علی اکبر صالحی! دولت دنیا به همین میارزید؟ ارزشاش را داشت که نفرین برای خودتان بخرید و پیش وجدان و آگاهی ملتی شرمسار شوید؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 12 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
دیروز یادداشت درخشانی را در وبسایت جرس خواندم دربارهی حصر موسوی که از قصهی امام موسی صدر الهام گرفته بود – آن هم در شرایطی که لیبی، کشور محل ربوده شدن امام موسی صدر در تلاطم و بحران سیاسی است. این یادداشت (
خطای رهبران متفرعن در فهم طریقت «موسوی»: از امام موسی صدر تا میر حسین موسوی) طولانی است اما گمان میکنم در شرایط فعلی ما هر کس که دل در گرو آزادی ایران و عزت و افتخار ملت ما دارد، حتماً باید چند بار این مقاله را بخواند و مضمون و معنای مندرج در آن را به گوش جان بنیوشد.
الهام گرفتن از قصهی امام موسی صدر و آموزههای او و میراث او – چه او در قید حیات باشد و چه نباشد – ما را به نکتهی سادهای میرساند: به جای گریستن بر حسین و عزاداری کردن بر او، باید بیاموزیم که مانند حسین باشیم و همچون او آزادوار در برابر ستم بایستیم و بیاموزیم که به هیچ آیه وافسونی و به بهانهی هیچ نامی نباید از حقجویی و حقطلبی عقبنشینی کرد.
میفهمم که این روزها، برای کسانی که امید به زنده بودن امام موسی صدر – در قالب جسمانی – دارند چشمانداز سقوط دیکتاتور لیبی آرزویی را برای واقعی بودن احتمال حیات جسمانی او زنده میکند. اما، من همیشه موسی صدر را زنده میدیدهام و میبینیم. این جسم و جسد و قالب موسی صدر نیست که برای ما مهم است. روح و اندیشه و خلاقیت و درخشش ذهنی او و آزادگیاش برای ما مهمتر و اساسیتر است. باید بیندیشیم که اگر موسی صدر هماکنون در میان ما میبود، چه میکرد؟ آیا او در برابر آنچه امروز بر مردم ما و بر آزادگی و بر انسانیت و بر دین رسول خدا میرود سکوت میکرد و به چیزی دیگر میپرداخت؟ آیا او در برابر قصهای که بر خود موسی صدر رفته است و اکنون بر موسوی و کروبی و همسرانشان رفته است، سکوت میکرد؟ فکر میکنم اگر قصهی ربوده شدن صدر مهم است – که هست – حتماً قصهی ربوده شدن موسوی اهمیتی صد چندان دارد و حساسیت نشان دادن به آن و جوش و خروش نشان دادن بر این ظلم عیان و آشکار و این حقکشی و بیدادگری عریان، دهها برابر مهمتر از حساسیت نشان دادن به قصهی ربوده شدن امام موسی صدر است. اتفاقاً واکنش نشان دادن به این رخداد که پیش چشمِ ماست، الزام اخلاقی بیشتری برای ما دارد. قصه، همان قصهی حسین است که طایفهای بر کشته شدن او در کربلا بگریند اما عاشورایی که در این دو سال گذشته هر روز و هر ساعت پیش چشمِ ما تکرار و زنده میشود، کمترین تکانی به آنها نمیدهد.
آنچه که باید به آن حساسیت نشان داد، نه شخص موسی صدر است و نه شخص میرحسین موسوی. قصه چیزی است فراتر از این اشخاص. هم موسی صدر و هم میرحسین موسوی با شخصپرستی مشکل داشتند و دارند. این دو نمادهایی هستند برای مبارزه با ستم. موسی و موسوی، اسم عامِ ایستادگی در برابر فرعوناند. وظیفهی انسانی و اخلاقی ما دقیقاً این است که فرعون زمانِ خود را درست شناسایی کنیم و در برابر او سکوت نکنیم. و گرنه میتوان عاشقانه هم برای موسی صدر و هم برای موسوی مرثیه خواند و گریه و زاری کرد. از گریستن و اندوه خوردن چه سود؟ آنچه پیش روی ما زنده است و مهم، همین ذبح تدریجی آزادی و عدالت و به خواری و ذلت کشیدن قانون و شریعت است که مهمترین و برجستهترین تجلیگاهاش همین حبس و حصر نامشروع، غیرقانونی و ضد-اخلاقی موسوی، کروبی و همسرانشان است.
امام موسی صدر در زمان ما، در اندیشه و در وجود و هستی مردمی که یکایکشان تکثیر میرحسین موسویاند، حلول کرده است. امام موسی صدر چه در قالب انسانی و جسمانی زنده باشد و چه از حبس خاک رهیده باشد، اندیشهاش همچنان پرفروغ است و اندیشهی او ما را به ایستادگی و مقاومت و حساسیت داشتن به مقتضیات زمانمان فرا میخواند. مراقب باشیم که خداوندان زور و ستم و سلاطین دروغ و فریب، موسی صدر را برای پوشاندن جنایتها و بیدادشان دستاویز نکنند. کیاست و فطانت مؤمنانه در چنین ایامی است که به کار میآید.
مرتبط: نامههای فرزندان موسوی و رهنورد
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 11 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
همیشه کسانی که در قدرت هستند، از یک پهلوان شکستناپذیر و مدعی بلامنازع غافلاند. آنها به هر حیله و شیوهای که در تحکیم، استمرار و استقرار قدرتشان بکوشند، ناگزیر روزی دیر یا زود سر در برابر این پهلوان خم میکنند. این شهسوار میدان نبرد، زمان است. همینکه نامِ روزگار، زمانه و فلک هم به خود گرفته است؛ یا «دهر».
این زمانه، همان است که عزت میدهد و ذلت میدهد. همین دهر است و شاید حکمت آن روایت در همین است که میگوید: و لا تسبوا الدهر! همین زمانه، کارگهی دارد شگفت که اگر اندکی با فاصله به حاصلِ کارگهاش نگاه کنی و اهل عبرت و اعتبار هم باشی، ناگزیر بر خود میلرزی از مهابت داوریاش و از سختگیری قضاوتاش. اینکه شاعر میگوید:
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکستهی مگسی است
اشاره به همین معنا دارد. ولی همین زمانه، همین دهر، همیشه تیرش کارگر در همه جا نیست. این کماندارِ راه، علیالاغلب و غالباً بلااستثناء اهل قدرت را شکار میکند. پادشاهی، سلطانی، زورمداری و قدرتمندی نیست که از کمین این پهلوان طرفه جان به در برده باشد! زمانه، هر کسی را از مسند قدرت به زیر میکشد بی هیچ تبعیضی (آن مسندنشین از اولیا باشد یا اشقیا فرقی نمیکند)! تیر زمانه البته به آستانِ بلند عشق است که نمیرسد. دلیلاش هم ساده است: در قدرت، مدار قدرتمداری بر خویشتن و اثبات خود و برتری نفس، استعلاء و فرعونیت است و درعشق، مدار بازی بر ترکِ خویشتن است و بر رها کردنِ خودبینی. این فرق فارق عشق است و قدرت؛ یکی ظاهرش خاکساری است اما صورت درونیاش عین عزت است و دیگری ظاهرش کامکاری و اورنگنشینی است اما باطن و عاقبتاش فرو افتادن از مسند قدرت است: نردبانی است که هر چه از او بالاتر بروی، هنگام فرو افتادن، استخوانات سختتر خواهد شکست!
این قصه را گفتم برای احوال روزگار ما. این تسلی نیست که به یکدیگر بگوییم صبر داشته باشیم و استقامت؛ این عین حکمت است. این سنت الاهی، یا سنت زمان، یا سنت تاریخ است (هر چه میخواهید بنامیدش) که «کامبخشی گردون عمر در عوض دارد». آنکه دو روزی بر این مسند تکیه میزند، تنها به دادگری و پرهیز از ستمگستری و خونِ خلق ریختن میتواند عاقبتِ خود را از نفرین و لعنت ابدی برهاند و گرنه فرو افتادن از این نردبان و زمینگیر شدن در برابر تیرانداز زمانه، سرنوشتی محتوم و قطعی است. گمان میکنید آنها که امروز زمام امور را در کشور ما به دست دارند و کلیدهای زندان را در مشت میفشارند و مردم ما را لگدکوب ستم میکنند – و تازه نمایش مظلومیت هم میدهند و بیشرمانه اصطلاح جعلی «دیکتاتوری اقلیت» را نعلی وارونه کردهاند و دلهای ساده و خام را به آن صید میکنند – هرگز از این گردش روزگار درس میگیرند؟ تاریخ نشان داده است که مستبدان، کمتر زبانِ خوش مردم را میفهمند و تنها به زبانِ ناخوش و درشتِ روزگار رام میشوند!
این آیهی سورهی قصص، آیهای است تکاندهنده: «وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ» و عجیب است که ارباب قدرت – خصوصاً آنها که در زیّ دیناند و ریاکارانه در کسوت متولی و مدافع شریعت – خوشخیالانه از مضمون مهیب این آیه غافلاند: خود را – که کلید زندان به دست دارند و ابزار سرکوب و قتل و غارت مهیا – همردیف «مستضعفان» مینشانند و هرگز گمان نمیبرند و درست از همان لحظهای که بر مسند قدرت مینشینند تا زمانی که از مستند فرود بیایند در مظان اتهام دایمی هستند!
حافظ به این ابیات حکیمانهترین نکتهی تاریخ سیاست ما را رقم زده است: شما نمیپایید و این ما هستیم که باقی خواهیم ماند؛ ما که دستمان تهی اما دلمان دریاست! این ابیات خطاب به همهی آدمیان است اما برای هر کس پیامی دارد. کاش مستبدان زمانهی ما و فرعونیانی که زمام امور را امروز در کشور ما به دست گرفتهاند و در استخفاف مردمان میکوشند به شنیدن اینها تکانی بخورند و بدانند که ملک این عالم، جاوید نیست و این سلطنت و ولایت امکان خلود ندارد!
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گلِ رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته است، مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده است که فردا ببرد!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 11 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
در قضیهی ابتدا حصر و سپس بنا به تواتر حبسِ موسوی و کروبی و همسرانشان، اینکه این رفتار پرابهام، از موضع استغنا و ترفع حکومت که کوشش میکند وضعیت را در حالت تعلیق نگه دارد، نقض قانون، شریعت و حقوق انسانی است، نکتهای است اظهر من الشمس. در این نکته نه تردیدی هست و نه هیچ صاحبِ خردی در تشخیص سردرگمی حکومت و چه بسا هراساش تردید دارد. حتی اگر از موضع حکومت هم به ماجرا بنگریم، کل قصه تبدیل به معضلی شده است که گرهِ زمانی-شاید-بهدست-گشودنی را اکنون به هیچ دندانی نمیتوان گشود! دو رهبر معترض به رفتاری خلاف قانون حاکمیت ایران ناگهان ناپدید شدهاند و خانوادههایشان هیچ خبری از آنها ندارند و حاکمیت با خیال آسوده همچنان مشغول تکذیب است که «هیچ اتفاقی نیفتاده است». قرائن چیز دیگری میگویند: درست بعد از راهپیمایی ۲۵ بهمن، احمد جنتی برای آنها خط و نشان میکشد و مضمون روشن و صریح آن چیزی را که بلافاصله بعدش اتفاق میافتد، تقریر میکند آن هم از تریبون نماز جمعه. یعنی که نسخه را ایشان قبلاً پیچیده است. همین نسخهپیچی تا همینجا مستلزم دخالت یک فرد غیرمسؤول که در مقام قضایی نیست، در امور قضاست. قضیه در همین حد هم متوقف نمیماند و اساس توصیهی کسی که قاعدتاً باید در جایگاه دفاع از قانون و مطابقت آن با شرع باشد، چیزی است شبیه لگد زدن زیر میز کافه که بزنید، بدرید، بکشید و ببرید تا صدایشان بریده شود!
مقدمهی قبلی این معضل نظام که روز به روز بر ابعاد رسواکنندهی آن افزوده میشود، مدتی پیشتر از زبان رییس قوهی قضای نظام صادر شد – که اینک تبدیل به پیادهنظام قوهی غزا و دستگاه امنیتربایی از شهروندان شده است، چنانکه از فلتات زبانی و لغزشهای فرویدی شیخ حیدر مصلحی بر میآید که میگفت «ما به عنوان دستگاه قضایی». آقای صادق لاریجانی – در برابر اعتراض
حزبِ لاییان ولایت – گفته بود که نمیتوانند بدون اذن رهبر کشور حتی به سران مخالفان دست بزنند. او مسؤولیت تصمیم نهایی هر اقدامی را علیه موسوی و کروبی به عهدهی رهبر نهاد. دیگر چه تصریحی از این بلیغتر میخواهیم بر اینکه کانون تصمیمگیری جایی است بالاتر از نهادهای قضایی و اجرایی؟
اما طنز ماجرا این است که درست بعد از علنی شدن تبدیل حصر به حبس، بازوی رسانهای سرکوب، یعنی فارسنیوز، خبر را تکذیب میکند و میگوید همه چیز به همان منوال سابق است و تفصیل مجملاش در بیان محسنی اژهای صادر میشود که نظام آنها را در «حصر» کرده است. و البته باز هم او توضیح نمیدهد که مطابق چه قانونی و با رعایت کدام موازین حقوقی میشود کسی را در «حصر» نهاد. اما چه باک، قدرت است و امتیازهایی که به صاحب قدرت در مقام سخن گفتن، ادعا کردن و عمل کردن میدهد! پس میرسیم به پردههای بعدی نمایش.
رامین مهمانپرست
میگوید: «هیچ کشوری اجازه مداخله در امور داخلی کشور ما را ندارد و نخواهد داشت. مسائلی که مربوط به افراد مطرح میشود در چارچوب حقوقی و توسط مقامات قضایی رسیدگی خواهد شد». و همچنین گفته است که: «مسایل مربوط به داخل کشور ما مسألهای کاملاً داخلی». این عبارات سخنگوی دستگاه دیپلماسی – که وزیرش هم دستهگلی تازه به آب داده است – بیشتر به هزل و هجو شبیه است. پرسشها اینهاست: ۱. این چارچوبهای «حقوقی» که ایشان میفرمایند کداماند؟ و اگر واقعاً چارچوبی حقوقی وجود دارد چرا این نظام از تصریح به آن و تبیین و تشریح این چارچوبهای حقوقی هراس دارد و نمیآید از همین رسانههای در اختیار خودش همین موازین را توضیح بدهد تا خاطر ملتی آسوده شود که کارشان قانونی بوده است؟ اصلاً چه نیازی به این همه ابهام و تعلیق؟ ۲. اگر مداخله در امور کشوری دیگر نادرست است، طبعاً تمام حرفهایی که همین آقای مهمانپرست دربارهی مثلاً مصر یا تونس گفته است به همان اندازه گستاخی است! شما که طاقت شنیدن همین حرفها را در برابر خودتان ندارید، چرا زبانتان را بر کشورهای دیگر دراز میکنید؟ ۳. مسألهی انسانها و حقوقی که از آنها ضایع میشود و نقض قوانین مصرح کشور و عبور از موازین شریعت و احکام همین دینی که ظاهراً آقایان به آن معتقدند، مسألهای نیست که قید مرزهای سیاسی و جغرافیایی کشور آنها را معطل و معلق کند. به همین دلیل ساده، هر انسانی در هر نقطهای از کرهی زمین میتواند ریاکاری و وقاحت این نظام را به رویاش بکشد و نیازمند هیچ اجازه و صوابدیدی از سوی سخنگوی وزارت خارجه یا هیچ وزارت دیگری یا هیچ رییس یا کارمندی در این نظام نیست.
پارهی شرمآورتر ماجرا کوشش مذبوحانهی آقای صالحی است. گمان من این است که ایشان یکی از محترمترین، فرهیختهترین و صالحترین دولتمردانی است که جمهوری اسلامی در تاریخ خود داشته است. اما چرا کسی با چنین پایگاهی باید سخنانی بگوید این اندازه ناپخته و نسنجیده؟ ایشان در پاسخ سؤالی دربارهی زندانی بودن موسوی و کروبی
فرموده است: چنین موضوعی صحت ندارد و آقایان موسوی و کروبی آزاد هستند! بارکالله آقای صالحی! خوب لابد همین ساعتی پیش همه این آقایان را دیدهاند که از خرید روزانهشان بر میگشتهاند منزل! دیگر برای زندانی کردن یک فرد دقیقاً چه کارهایی باید کرد تا آن کار واقعاً متصف به صفت حبس شود؟! اگر سخن آقای وزیر درست است، چرا نظام از اینکه حتی فرزندانشان با آنها تماس بگیرند، هراس دارد و جرأت ندارد اجازهی تماس با آنها را فراهم کند؟ البته ایشان لابد دقت دارند که تعریف زندان، دقیقاً همین مواردی است که بر شمردیم؛ یعنی توصیف یکایک واقعیتهای ماجرا تا همین الآن مترادف است با «زندانی بودن» آنها! آقای صالحی تا کی خواهد توانست این بازی دیپلماتیک را با زبان انجام دهد و از پاسخها طفره برود؟ ایشان در برابر ملت هم همین پاسخها را خواهد داشت؟
از روز ۲۵ بهمن به بعد، هر برگی که این نظام بازی میکند، مانند روضهی فاش خواندن است. ذهن مخاطب داخلی و خارجی به طور طبیعی بعد از نزدیک به دو سال، به ابزارهایی برای رمزگشایی از زبان و کلمات مبهم و چندپهلوی این مسؤولان متزلزل نظام مجهز شده است: این نظام به زبان بیزبانی به ما میگوید که رهبران این جنبش را در حبس خواهد کرد ولی جسارت و جرأت اعتراف به این کار را ندارد، دقیقاً به همان دلیلی که قتلهای زنجیرهای رخ داد و هرگز نظام مسؤولیت این جنایت را به دوش نکشید و درست به همان دلیل که سعیدی سیرجانی کشته شد و نظام مسؤولیتاش را به عهده نگرفت و باز هم دقیقاً به همان دلیل که کهریزک رخ داد ولی نظام حاضر نشد خودش مسؤولیتاش را به دوش بکشد یا توضیح بدهد که کجا قصور کرده است و کجا کج قدم برداشته است که این فاجعهها به دفعات و کرات در این نظام تکرار میشود. نکته یک مسألهی روانشناختی ساده است: کانونی در نظام کارهایی میکند که در خفا از اعماق ضمیر خواهان رخ دادن آنهاست ولی هرگز جسارت آن را ندارد که آشکارا مسؤولیتاش را بپذیرد و بگوید این من بودم که همهی این کارها را کردهام! و ریشهی همهی این رسواییها در همینجاست که نظام ضعیفکش است و هنگام دراز کردن دست تعدی و تطاول بر آنها که در مقام قدرت نیستند، جرأت این را هم ندارد که بگوید این همه افعال قبیح از خودش سر زده است.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 10 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
قاعده این است: رسانهای مستقل و آزاد که در جهت منافع قدرت مسلط سیاسی حرکت نکند وجود ندارد. هر خبری که از هر جایی میرسد، به تعبیر دقیق، خبری «قاچاقی» است! در هیچ یک از اعتراضهایی که پس از انتخابات رخ داد، نه پیش از اعتراضها و نه در ساعتهای اولیه، هیچ کس تصور دقیق و روشنی از اینکه چه اتفاقی ممکن است بیفتد، نداشت. حتی تظاهرات میلیونی ۲۵ خرداد چیزی که دور از انتظار حتی رهبران جنبش بود. اعتراضها یک خصلت مهم و ارگانیک پیدا کردهاند: آنها در متن واقعه و در بطن جریانها شکل میگیرند و جهتشان را خودشان در لحظه معین میکنند.
با این مقدمه و حتی با توجه به بعضی از گزارشهایی که از حضور گستردهی مردم در اعتراضهای امروز میشنوم و میخوانم – که بعضی میگویند جمعیت از ۲۵ بهمن بیشتر بوده است – فکر میکنم که کلید دور تازهای از اعتراضها زده شده است و شالودهی مقاومتی طولانی ریخته شده است. امروز نه قرار بوده است و نه قرار هست که روز آخر این جنبش باشد. حاکمیتی که نزدیک به دو سال پس از انتخابات – و سالهایی طولانی پیش از آن – رفتاری فرعونوار داشته است و چنان در خیرهسری و بیخردی سختسر شده است که حتی به منافعِ خودش هم نمیاندیشد، بعید است به این سادگی در برابر خواستهی مردمی که مثل او نمیاندیشند، عقبنشینی کند. ارزیابی من دست کم این است. این بساط زبان گفتوگو را نمیفهمد و روز به روز تمام روزنهها و پنجرههای سخن را میبندد و زبانی جز زبان خودش برایاش بیمعناست. در نتیجه، «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است». امروز تنها یک قطعه از پازل بزرگ جنبش سبز است و روزهای بسیار دیگری هم از راه خواهند آمد که آرامآرام پرده از عزم و ارادهی مردم برخواهد داشت.
من همچنان به صبر و استقامت مردم ایمان دارم و هرگز از پست و بلند این راه دلسرد نمیشوم:
به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد میآید
اعتراضهای تازه فصل جدیدی در تاریخ جنبش سبز باز کرده است. نکتهی مهم این است که فرسایش و ریزش بر خلاف تبلیغات گسترده و زهرآگین حکومتی، بیشتر در آن سوی خاکریز جنگ حکومت، پشت سیمهای خارداری که برای حفاظت قدرتشان کشیدهاند و داخل اردوی از هم گسیخته و آشفتهشان رخ میدهد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 9 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
مسأله بسیار ساده است. کسی که چنگ در روی آفتاب میزند، این اندازه نمیداند که آدمی وقتی از خویش تهی شود و سر به عظمت انسان بسپارد و سودای فرعونیت را ترک کند، رهسپار طریق موسی میشود و نیلها خواهد شکافت! آنچه با میرحسین کردهاند، راه خطایی است که همهی مستبدان زمانه رفتهاند و هرگز از زمان، هرگز از تاریخ درس بایستهای نگرفتهاند!
برای یارانام که اندوهناکاند از حصاری که استکبار فرعونی پیرامون میر دلاور و شیخ مبارزشان کشیده است، این اندازه باید مغز قصه را تکرار کرد که این پیشروان و پرچمداران طریق ایستادگی و مقاومت، فرد نیستند. یک بار پیش از این نوشته بودم که میر، در ما تکثیر شده است. توهم بزرگ نظام ستم و بساط استعلا، همین است که اینها را فرد میپندارد و گمان میکند با حصار کشیدن گردِ آنها، گردی که سواران استقامت در بیابان بیکرانهی بیدادشان به پا کردهاند فروخواهد نشست.
این حبس و حصر، آغاز تولد تازهای برای این راهبران است و ولادت مرحلهای تازه در پنجه انداختن در پنجهی بیداد است. بهار در راه است. بهار از هر دیواری عبور میکند و در پی رویش جوانههای سبز را خواهد آورد! دست در خونِ بهار کردن، عاقبتی جز تباهی و به جان خریدن لعنت ابد ندارد! باور باطل این دستگاه نابخرد که دیدگاناش گویی نابینا شده است، همین است که تصور میکند با حبس این عیاران، مهر خاتمتی بر جنبشی نهاده است که نزدیک به دو سال جانسختانه از زیر آوار مهیب و سهمناک تبلیغات زهرآگیناش سر برون کرده است و استوارتر از پیش مانند موجی افسارگسیخته به پیش میرود!
این زنجیر و زندان نه تنها برای میر و شیخ، بلکه برای ملت شکسته و گسسته خواهد شد. شما آیا تاب رو نشان دادن در برابر این همه صبر و نجابت مردمی که سالها به تحقیرشان همت گماردید، خواهید داشت؟ فردا، و بسیار فرداهای دیگر در انتظارند. این کاروان، تازه به راه افتاده است. این پرندگان زخمخورده تازه بال گشودهاند! خطای بزرگ شما این است که این از جانگذشتگان هیچ برای از دست دادن ندارند: چیزی نیست که از آنها نستانده باشید و زخمی نیست که به گردهشان فرود نیاورده باشید، از مجروح کردن غرور این ملت تا دروغ پشت دروغ بافتن، از ستاندن و مُلوّث کردن دین و آیین این ملت تا تیغ بر گلوی معاش آنها نهادن، چیزی نیست که نکرده باشید و روزنی نیست که به دودِ ستم شما آلوده نشده باشد. از آن سو، این شمایید که اگر مسند قدرت را با تمام توان در چنگ نفشارید، دیگر هیچ نخواهید داشت و اکنون مصافی است میان همه و هیچ! مصافی است میان یکی که همه چیزش در برابر خشم و خروش ملت به باد خواهد رفت و ملتی که در پی اعادهی حیثیت خویش است.
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبهی احزان چرا این نالهی محزون کنید…
دیوانه چون طغیان کند، زنجیر و زندان بشکند…!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 7 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
کنسرت دیشب که موسوم بود به «کنسرت علیرضا قربانی» نه تنها رضایتبخش نبود که به باور من یکی از نمونههای میانمایه و ضعیف اجرای موسیقی سنتی بود که گویی برای سرگرم کردن و تسخیر چشم مخاطبان آسانگیرِ موسیقینشناس تدارک دیده شده بود. به جای اینکه وارد بحث از جزییات شوم، به اختصار چیزهایی را که از ابتدای برنامه به نظرم رسید و گمان میکنم بسیار زننده و آزارنده بود، مینویسم و در انتها چیزی را که به نظرم تنها نکتهی مثبت این کنسرت بود خواهم گفت.
۱. در قسمت اول کنسرت چند نفر از اعضای گروه بدون هیچ مقدمهای آمدند و نشستند و شروع کردند به ساز زدن: نوازندهی سنتور، فرشاد محمدی، و سه نفر نوازندگان سازهای کوبهای. انتظار من این بود و فکر میکنم شرط احترام به مخاطب این است که ابتدای برنامه اعلام کنند که قرار است قسمت اول برنامه، فقط اجرای گروه باشد و خبری از خواننده نیست. تا انتهای قسمت اول من همچنان منتظر و نگران بودم که پس این خواننده کجاست؟ و این سؤال در ذهن من بود که آن صندلیهای خالی که روی صندلی خواننده کتی هم آویزان بود، فلسفهاش چیست و اساساً چرا کسی آن کت را از روی صندلی برنداشته است! دردسر ندهم، در میانهی همین قسمت اول، ناگهان بعد از اتمام یکی از قطعات، نوازندهی سنتور از پشت سازش بلند شد، رفت بیرون و با نوازندهی یک ساز بادی به اسم دودوک، یک ساز بادی ارمنی، بازگشت. نوازنده ایرانی نبود البته. و دوباره ادامهی ماجرا که عبارت بود از هنرنمایی و شیریننوازیهای نوازندهی سنتور و کارهای آکروباتیک و خارق عادت حسین زهاوی نوازندهی سازهای کوبهای. خلاصهی قسمت اول: حیران کردن مخاطب و تسخیر خیالِ آنها بود. کافی بود این موسیقی را با چشم بسته بشنوی تا بفهمی واقعاً چه میزان ارزش موسیقایی داشت.
۲. در قسمت دوم برنامه، علیرضا قربانی، خواننده، سینا جهانآبادی، نوازندهی کمانچه و نوازندهی تار و عود، محمدرضا ابراهیمی، هم به جمع اضافه شدند و نوازندهی آن ساز بادی و نوازندهی طبلا صحنه را ترک کردند. این بخش، صحنهی هنرنمایی یا به عبارت دقیقتر ارایهی یک کار ضعیف، تمریننشده و سرشار از خطاهای روانفرسا از سوی علیرضا قربانی بود. به نظر من علیرضا قربانی، در بهترین حالت فقط خوانندهی ارکستر است آن هم برای خواندن تصنیف و باز هم فقط زیر نظر یک آهنگساز حرفهای و سختگیر. وقتی کار به خودش واگذار شود و خصوصاً وقتی قرار باشد آواز بخواند، به نتیجهای میرسیم از قبیل آنچه دیشب دیدیم. قربانی به روشنی درکی از شعر ندارد. ایشان نه تنها شعر را نمیفهمد، بلکه پیدا بود که هرگز هم به خودش زحمت نداده قبل از خواندن آواز با شعرشناسی که قرائت درست شعر را نشاناش بدهد، مشورت کند. فاجعهآمیزترین قسمت کار قربانی جایی بود که غزل حافظ را خواند و دستکم در سه مورد، ابیات را به شکلی نادرست و مغلوط خواند با تأکیدهای نادرست. دو نمونهاش این است:
در این بیت حافظ که میفرماید:
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
در عبارت «یک اشارت» تأکید روی «یک» نیست بلکه روی «اشارت» است. چنین نیست که تلقین و درس اهل نظر «یک» اشارت باشد و مثلاً دو یا سه اشارت نباشد! قربانی تأکید را روی «یک» گذاشت و اصلاً هم کار دشواری نبود که آکسان را ببرد روی کلمهی دیگری. شاید بتوان به ارفاق و غمض عین از این نکته عبور کرد، اما در بیتی دیگر، روایت زیر، عین آن چیزی است که قربانی خواند:
ناصح به طعنه گفت حرام است رو ترک عشق کن (بله، دقیقاً به همین شکل!)
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
گمان نمیکنم نیازی به توضیح اضافه باشد!
این دو مورد، و موارد دیگر به خوبی نشان میدهد که قربانی نه تنها شعر را درست نمیخواند و درست درک نمیکند بلکه به خودش هم زحمت مشورت کردن نداده است.
۳. در قسمتِ نهایی برنامه – یعنی در به اصطلاح «بیز» کنسرت – قربانی تصنیف «ای وطن» علینقیخان وزیری را خواند و گفت که این تصنیف را این روزها برای «ایران» میخواند. تصور اولیه این بود که لابد قربانی میخواهد با مردم کشورش همدردی کند و نشان بدهد که اهل آزادگی و عدالت و جوانمردی است و مثلاً چه بسا میتواند دستکم در سایهی شجریان حرکت کند. اما دریغ که این تصور، خیال باطلی بود! روایت اصلی تصنیف گویا در انتها این است: «دولت و اقبال تو پاینده باد» ولی خواننده ظاهراً میخواند: «دولت حکام تو پاینده باد»! درست است؟ مطمئن نیستم. ولی خیلی مایلام فیلماش یا صدایاش را دوباره بشنوم تا مطمئن شوم. اما واقعاً دلیلاش چیاست که با این همه ادعا، تصنیفی نسبتاً خنثی که میتوانست در هر وقت و زمانی هم خوانده شود و ربطی هم به اوضاع کشور ما ندارد، خوانده شود؟ (هنوز فرض را بر این میگیرم که نخوانده باشد «دولت حکام تو پاینده باد!»).
۴. فرشاد محمدی نوازندهی خوبی است ولی بی هیچ شکی نوازندهای معمولی است. بهترین جایی که معمولی بودن این نوازنده را میشد دید در اجرای چهارمضراب شورانگیز پرویز مشکاتیان بود. نوازنده به روشنی در اجرای قطعه به زحمت افتاده بود. ظرافتهای چهارمضراب را رعایت نمیکرد و هنگام پایان قطعه، نفس راحتی کشید و پیدا بود که اجرای آن سخت به او فشار آورده است. اجرای آثار مشکاتیان کار هر کسی نیست.
۵. نوازندهی تار و عود، به نظر من، خوب ساز نمیزد. جاهایی به روشنی حس میکردم که خارج میزند. شاید در ذهنم تارنوازی او را با امثال لطفی یا عودنوازان برجسته قیاس کردهام که احساس کردم کار ضعیفی ارایه کرده است اما فکر میکنم، اجرای او، اجرایی متوسط بود و گویی ساز زدن در این کنسرت برایاش چیزی شبیه رفعتکلیف بوده است.
۶. تنها وجه مثبت این کنسرت نوازندگی استادانه و زیبای سینا جهانآبادی بود. سینا کمانچهنوازی چیرهدست و سختکوش است. تنها حیفی که میتوان بر او خورد این است که هنرش باید در کنار چنین کنسرتهایی خرج شود. این البته از فاجعهای است که این روزها بر سر هنر در ایران میرود و گرنه چنین هنری باید در جایگاه درست و مناسب خود بنشیند.
بی اغراق بگویم که در سراسر این کنسرت سخت رنج کشیدم از این همه میانمایهگی و ضعف اجرا و ارایهی کار. شاید باید انتظارم و توقعام از این خوانندگان و نوازندگان پایینتر بیاید. شاید سختگیرم و زیاد مته به خشخاش میگذارم ولی غلط خواندن شعر حافظ آن هم از روی متن، به هیچ وجه انتظار زیادی نیست.
* عکسها از الهه
[موسيقی] | کلیدواژهها:
@ 2 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
کاش گوشِ پندنیوش و دیدهی عبرتبینی بود حکام را!
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
به کوی می فروشاناش به جامی بر نمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دریا به بوی سود
غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر
که یک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
تصنیف از آلبوم آبگینه به آواز صدیق تعریف است در همایون و شوشتری.
[موسيقی] | کلیدواژهها: