ارادت و سعادت؛ نقیض قدرت و شقاوت
در این اتفاق اخیری که در ایران افتاده است (من ناماش را میگذارم اسنپگیت)، چیزی دوباره بر آفتاب افتاده که اگر خردمندی در میان زمامداران کشور بود باید نهیب میزد و جلوی آن را میگرفت. اما چنین اتفاقی نیفتاد و بعید است بیفتد به یک دلیل ساده: دیرزمانی است که زمامداری در ایران تداوم و بقای خود را نه در جلب قلوب و حکمرانی بر دلها و جانهای مردم بلکه در نشان دادن مشت آهنین و قدرتنمایی بر تنهای آنها میداند. و این همان خطای مهلک نظامهای خودکامه در طول تاریخ است (چه در روزگار مدرن چه در روزگار پیشامدرن). نام دیگری هم بر این کار هست (در قاموس قرآنی): فرعونیت. به این معنا: استخف قومه فأطاعوه!
این متن توییت دختری است که گرفتار قدرتنمایی رانندهی اسنپ و نظام مرتبط و متصل با این نمایش شده است: «اینجانب از راننده اسنپ، مجموعه اسنپ و تمام کسانی که خاطرشان به موجب جریان اخیر جریحه دار شده عذر خواهی کرده و اعلام می دارم به قوانین کشورم التزام و اهتمام دارم». این عبارات را باید با دقت و درنگ خواند. کوتاه است. چند بار باید خواند. مضموناش اعتراف است. پشیمانی است. توبه است. از تکتک حروف آن یک چیز بیشتر بر نمیآید: من این سخنان را به جبر و اکراه میگویم. هیچ حس و عاطفهای در این کلمات نیست (التزام به قوانین کشور تعبیری سرد و بیاحساس است). معنای دیگرش این است: ما چارهای نداریم جز اینکه در برابر شما که زورمدارید سر خم کنیم. قدرت ما بر قدرت شما نمیچربد. به تعبیر دقیقتر: قدرت تنهای ما حریف قدرت تنهای شما نمیشود. این توییت جار زدن فرعونیت نظام و ساز و کارهایی است که از آدمیان اطاعت میطلبند به طریق استخفاف و ارعاب.
بر ملک و ملت البته به دو شیوهی کلان میشود حکمرانی کرد. یا باید شهروند را حرمت نهاد و عزیز دانست و دیگری و غریبه نشمرد و به تبع آن باید کوشش برای جلب دلهای آنها کرد (بدون توسل به زور و خشونت و ارعاب). یا میتوان متوسل به قدرت نرم یا سخت شد (و قدرت از هر جنسی نرم باشد یا نرم هرگز جای جلب قلوب و اعتمادسازی را نمیگیرد). این است تفاوت میان قدرت و ولایت. در ایران اما مرز میان قدرت و ولایت بسیار کمرنگ است. فراتر از این، معنای این دو یکسره دگرگون شده است. ولایت که بنایاش بر ارادت و محبت است و جلب قلوب و اقناع جانها و ذهنهای آدمیان اکنون ملازم و مقارن نیست الا با قدرت. ولایت ذهنها را بلافاصله یا به سوی مشت آهنین قدرت و قانون (آنهم ندرتاً) میبرد یا (عمدتاً) به سوی پروندهسازی و تهدید و ارعاب خفیهنویسان و امنیتیمسلکان (که در خفا و نهان به داغ و درفش مقاصد خویش پیش میبرند). ولایت استوار بر محبت است. قدرت متکی بر ترس؛ یعنی ترساندن زیردستان و بیقدرتان. صاحب قدرت وقتی قدرتاش ریشه در ولایت و محبت داشته باشد، نخستین دستاوردش مشروعیت است و البته اعتماد. زیر دستان به صاحب قدرتی که ولایت و محبوبیتاش اولویت داشته باشد بلکه مبنای قدرتاش باشد، اعتماد میکنند. رشتهی این اعتماد که گسسته شود دیگر از آن ولایت، ولایتی نمیماند. دلی نمیماند که فتح شده باشد. دلها گریزان میشوند و تنها به اکراه این قافلهی سارقان ایمان و امنیت مردم را همراهی میکنند.
توییت این خانم – و بل خانوادهاش – که پرچمی از استخفاف قومی و ملتی است در داخل و خارج از ایران، سندی است بر اینکه در آن ولایت، نه ارادتی باقی مانده و نه سعادتی. تنها آمریت و تحکم است که میتازد. قدرت است که در لباس ولایت و حتی ایمان و اخلاق، درست نقیض مضامین ایمان و اخلاق را به تخت مینشاند و انسان را حلقه به گوش میطلبد. این است آن ولایتی که میتوان از هر رقعهی دلقش هزاران بت بیفشانی. کفری پنهان شده در پس نقاب ایمان. و قدرتی که ولایت را از کف داده است غافل است از کمینگاه پروردگاری که به اشارتی پشهای را به مغز نمرودی میفرستد و فرعونی را منقاد کلمهی موسوی میکند.
[دربارهی رهبری] | کلیدواژهها: , اعتماد, ایمان, رهبری, زمامداری, قدرت سخت, قدرت نرم, ولايت, کفر
ما باقی ماندیم!

ده سال گذشت از روز ۲۲ خرداد ۸۸. روزی که ما و میرحسین موسوی با هم آشنا شدیم و متولد شدیم. این تولد، تولدی فرخنده اما دردناک و خونین بود. زایشی بود که از بام و در سنگ فتنه بر سر این نوزاد کهنسال ارزشها و امیدهای مردمی زخمخورده اما استوار و جانسخت باریدن گرفت. این باران فتنه همانا یک غرض بیشتر نداشت: خفه کردن این نوزاد. روزهای پس از تولدش هم یک دستگاه تمام عده و عدهاش را بسیج کرد و سپاهی در برابر این فرخندهفرزند آراست که مدفوناش کند زیر مشت قدرت و تبلیغات و زور دروغ.
اما سؤال اصلی این است: چه کسی آن دروغ را باور کرد؟ شمار آنها که از راه به در رفتند یا آن دروغ را باور کردند چقدر است؟ این همان چیزی است که در قاموس گردانندگان نظام ریزش و رویش نام دارد. و این ریزش و رویش در هر دو سو بوده است. از آن دستگاه متکی بر قدرت نظامی، مالی و رسانهای – که واحیرتا چقدر فساد و تباهی در همهی ارکاناش رسوخ کرده آن هم از جانب خودیهایاش و نه بیگانگان و نفوذیهایاش – امروز چه باقی مانده است؟ بله قدرت دارد. بله بر سر کار است. بله – احتمالاً – نفوذ نظامی و سیاسی در منطقهی خاور میانه دارد. ولی همهی اینها در یک کلمه خلاصه میشود: قدرت! و میان قدرت و مشروعیت فاصله بسیار است. با قدرت، شاید تنها را بتوان مهار یا مغلوب و مقهور کرد. دلها را نمیتوان با قدرت رام کرد. کسی به رضایت و به طیب خاطر دل در گرو قدرتمداری که با تحکم و آمریت و نخوت اطاعت میطلبد نمیرود. قدرت چارهای ندارد جز تکیه بر ترس و رعبافکنی. مشروعیت و محبوبیت (نام دیگرش «ولایت» به معنای پاکیزه نه آلودهی امروزی آن است) متکی بر ارادت و محبت است. مبنای این مشروعیت حرمت نهادن به دیگری و فاصله گرفتن از دروغ و ارعاب است. و پر پیداست که کدام سو اکنون چه اوصافی دارد.
ده سال گذشته است. ما پختهتر شدیم. این حرکت «سالخوردگان را جوان و جوانان را پخته کرده است». رنج کشیدهایم. سختی دیدهایم. آواره شدهایم. بسا زندگیها که از هم گسیختهاند. بسا جوانان و پیران ما که صید شلتاق آن موج دروغ و خشونت شدهاند. اما یک چیز باقی مانده است: امید. و امید دست بر قضا چیزی نیست که خصلت روزهای روشن باشد. امید درست در جاهایی کارکرد دارد که دشوارترین روزها را آدمیان تجربه میکنند. و این امید همان چیزی است که در کنار ایمان، ما را – مردم ما را و امیدوارانِ به خوبی و باورمندان به فاصله گرفتن از دروغ را – زنده نگه داشته است:
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
این روزهای تلخ و رنجآلود هم خواهند گذشت. خصلت جهان همین است. عبور میکند. و عزیزان ما از حبس و حصر بیرون میآیند. و همچنان این دروغپروراناند که هرگز بر دلها مستولی نخواهند شد. این راز بقای آدمی است.
[انتخابات ۸۸, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, خرداد ۸۸, ميرحسين موسوی
ملکوت آسمان و زمین – کلیدهای رمضانی

شب قدر به روایت عامهی مسلمانان و عوام از میان خواص، سپری شده است. برای اهل معنا شب قدر چنان پوشیده و در پرده است که یا نیامده است یا آمدن و رفتناش فارغ است از بند تاریخ و قید شبهای زمانی و مکانی. همین است که برای بعضی حتی اگر در عشر آخر رمضان – که گویند اوقاتی است که در آن درهای ملکوت گشوده میشوند – نخسبی چه بسا آن قدر را در نیابی و خارج از این قید زمانی آن قدر را دریابی. این دو بند زیر از نامههای عینالقضات واقعاً نیازمند شرح است. ولی مینویسمشان که در فرصتی دیگر بگشایمش.
«جوانمردا! جان قدسی از مضیق بشری برهد. این را «فی سم الخیاط» دان لا غیر! و همین است که مصطفا – صلعم – گفت: لولا ان الشیاطین یحومون علی قلب بنی آدم لنظروا الی ملکوت السماء و الأرض. و چون شیاطین را از نهاد خود دور کنی ملکوت را ببینی، و درِ آسمان و بهشت بازگشایند که ان الشیطان یجری من بنی آدم مجری الدم فضیقوا مجاری الشیطان بالجوع و العطش. چون مجاری او مسدود گردد، راه دل به عالم علوی گشاده گردد که «انا فتحنا لک فتحا مبینا»، «و ایده بجنود لم تروها»، «نصر من الله و فتح غریب»؛ «ینصرک الله نصرا عزیزا»، «و کان حقا علینا نصر المؤمنین»، «کتب الله لاغلبن انا و رسلی». چون «نصر الله» بر شیاطین در رسد، نهاد تو مستخلص گردد. و فتح ابواب آسمانی ببینی «اذا جاء نصر الله و الفتح» این را در قرآن قدر خوانند، تجدید عهد خدای تعالی بود با بندهی خوانده. از برکت شنیدم که از یوسف حکایت کرد، و هو من کبار اصحاب فتحه، گفت: در عشر اخیر رمضان نخفتم در طلب قدر و ندیدم، چون از ستهی شوال بیرون آدم دیدم.
جوانمردا! در «قوت القلوب» میگوید: که عارفان را هر روزه قدر بود، و هر ساعت عرفه و حج بود «تنزل الملائکه و الروح فیها» تنزل ایشان تا به آسمان بیش نبود. چون در آسمان گشاده شود، تنزل ایشان بدانی که «ینزل الملائکه بالروح من أمره علی من یشاء من عباده»، «و نزل الملائکه تنزیلا». چون به اینجا رسی دنیا برسد، و آخرت فرا رسد، طی الأرض ببینی، فتح ابواب سما بشناسی. سر حد قیامت آنجاست تا دانی که ابدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخره، که مصطفا – صلعم – گوید، این است.»
– نامهها، ج ۲؛ صص. ۳۸۳-۳۸۴
[رمضانيه, قدريه, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , رمضان, رمضانيه, شب قدر, عينالقضات همدانی
سوی صوم آسمانی کن شتاب!

میخواستم شرحی بنویسم بر این عبارات از نامههای عینالقضات. دیدم به قدر کافی گویاست. اینقدر خواستم بیفزایم که – چنانکه آدمهایی مثل عینالقضات دریافته بودند – صرف گرسنگی و تشنگی از آدمی موجودی اخلاقی نمیسازد. گرسنگی و تشنگی به قول بعضی «اثر وضعی» ندارد. این تعبیرات اثر وضعی برای مناسک بدنی عمدتاً برساختهی فقیهان است. آن چیزی که در وجود آدمی اثر میگذارد زاییدهی سلوک است و سلوک فرزند تقوی است و تقوی معلق به مراقبت بر صرف ظاهر مناسک نیست. روزهداری خوب است و فرخنده ولی مانند تمام مناسک و شعائری شرعی فریبنده هم هست. ای بسا آدمیانی که در رمضان بیشتر و قویتر در بند شیطان گرفتارند. ای بسا آدمیانی که در همین رمضان از آن سپر روزه محروم میشوند ولی گرسنگی و تشنگی هم میکشند. باید بصیرت درون پیدا کرد. باید بفهمی کجا میتوان حتی پشت نقاب دین و خدا و مناسک و شریعت پنهان شد ولی در عمل شیطان بود و شیطانروش. بخوانید خودتان:
«و اما روزه به مذهب فقیهان: چون امساک آمد از اکل و شرب و وقاع، روزه صحیح است. و اینکه مصطفی گوید: رب صائم لیس من صیامه الا الجوع و العطش، دلیل میکند بر آنکه بیرون از اکل و شرب و وقاع چیزی میباید. و اگر از فقیه پرسی که به غیبت کردن و دروغ گفتن روزه باطل گردد یا قضا واجب شود؟ گوید: نه؛ و از آنکه مصطفی – صلعم – میگوید: خمس یفطرن الصائم: الکذب و الغیبه و النظر بشهوه و الیمین الفاجره.
و از عجایب جهانی باشد که روزه به آب و نان مباح باطل گردد، به غیبت حرام باطل نگردد. و این از آن است که صحت نزد فقیه عبارت از چیزی دیگر است و به نزدیک سالکان چیزی دیگر. سالک به صحت و قبول، آن خواهد که مرا را به سعادت آخرت رساند، و داند که چرا مرد را روزه به سعادت رساند و داند که چه بود که روزه باطل کند، اعنی روزه را از آن وادارد که آدمی را به سعادت رساند. پس اینکه الصوم لی، به یقین داند نه به تقلید، و الصومُ جُنّه ظاهر میکند، اینجا بداند که خمس یفطرن الصائم نه آن است که فقیه میپندارد.
و نظر فقیه جز در آن روزه نیست که روی در ظاهر خلق دارد، تا کس ناگوید که روزه نمیدارم. اما اینکه الصوم جنهٌ فقیه نداند که چه بود؛ و اگر دانستی، گفتی: چون غیبت و دروغگو سپر نهاده است؟ یا نه اگر سپر داشتی شیطان را بدو راه نبودی. و در رمضان باید که شیاطین را ببندند؛ چون دروغ میگوید و غیبت میکند، پس شیاطین بسته نیند، پس رمضان نیست این قوم را. چه، اگر رمضان بودی، شیاطین بسته بودندی، و اگر بسته بودندی به ایشان راه نیافتی.
چون چنین بودی، در عشر آخر – که استعداد در درون به کمال رسیدن بودی و در دل ایشان گشاده شدی – ملکوت را عرضه کردندی؛ پس قدر بدیدندی که «تنزل الملائکه و الروح فیها» چون شیاطین بسته نباشند، یحومون علی قلوب بنی آدم بود؛ چون بسته شوند لنظروا الی ملکوت السماء و الأرض بود. پس تا شیاطین باشند، فرشته را مأوی نبود؛ و تا در دل گشاده نگردد،قدر نتواند دید و در بهشت نتواند رفت.
و اگر از فقیه پرسی که چرا شیاطین بسته باشند در رمضان؟ نداند. زیرا که مراقبت آن کارنکرده است، و درِ بهشت هرگز نزده است – که یا عائشه اقرعی باب الجنه بالجوع و الظماء – و شیاطین هرگز از او نگریخته چون تاریکی از روشنایی. «یوسوس فی صدور الناس»، «فوسوس لهما الشیطان»، «یا بنی آدم لا یفتننکم الشیطان کما اخرج ابویکم من الجنه»، نه همین آدم را برون کرد و بس، هم تو را بیرون کرده است. و اگر او را از خود وداری، درِ بهشت گشایند و ملکوت عرض دهند. این حکم روزه است. و می نگر که نظرِ فقیه در روزه از عالم دنیاست یا از عالم آخرت؟
– عینالقضات همدانی؛ نامهها، ج ۳، صص. ۳۶۴-۳۶۶.»
[رمضانيه] | کلیدواژهها: , رمضان, روزه, سلوک, شب قدر, شریعت, فقه, ملکوت
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند – ۱

دعای آدمیان مستجاب میشود؟ استجابت دعا و خود دعا را چگونه میتوان سنجید؟ پاسخ بعضی از این پرسشها را میتوان در قرآن یافت و بعضی واکنشهای دیگر را میتوان در میراث معرفتی و صوفیانهی مسلمانان بعدی دید. بیایید ابتدا به این آیهی قرآن نگاه کنیم: قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ (سورهی فرقان، آیهی ۷۷) (به ترجمهی خرمشاهی: بگو اگر دعایتان نباشد، پروردگار من به شما اعتنایی ندارد). من این آیه را اینگونه میخوانم/میفهمم: آدمی خدای خود را با دعا کشف میکند. خدا برای انسان فقط با دعاست که معنا دارد. دعا، مناجات، زمزمه، گفتوگو همه ز یک جنساند. شما بگو کسی که دارد با خودش حرف میزند. این خودِ خدا و این خدای خود در دعا و مناجات است که با آدمی سخن میگوید. شما حتی بگو آدمی خدا را آفریده است (و این روایت واژگونهی آن حدیث قدسی است که: خلق آدم علی صورته الرحمان). اما این فرع قصه است: دعا کلید معنادار کردن خدا برای انسان است. با پایان دعا، با اعتنا نکردن به دعا، خدا هم برای انسان تمام میشود. تا زمانی که دعا را انسان جدی میگیرد و از آن دست نمیکشد، خدا برایاش زنده است و نفس میکشد و گره از کارش میگشاید.
حالا گرفتیم آدمی تمام عمرش دعا کرد برای استجابت و هرگز هیچ دعایی از دعاهایاش مستجاب نشد یا دعای خاصی داشت که در اضطرار خواستار اجابتاش باشد (شما بگو آرزویی دارد که تحققاش را میخواهد). تکلیف این آدم چیست؟ بدبخت است؟ نادان است؟ الکی خوش است؟ خودش را رنج میدهد؟ چرا نباید دست از این طلب بیهوده و باطل بکشد؟ این مسأله برای صوفیان ما مسألهی آشنایی بوده است. نه در سدههای میانهی عالم اسلام که از حتی روزگاران زمان خود پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیش از او. اینها «دعا» را جور دیگری میفهمیدهاند. بهترین نمونه از واکنش به اجابت/عدم اجابت دعا در داستان مثنوی است در دفتر سوم که کسی بود که مدام «الله» میگفت (حکایت ذکر گفتن است) و هیچ جوابی نمیشنید (اینجا قصه دقیقاً مشابه ماجرای دعاست). مولوی منکر ماجرا را در لباس شیطان تصویر میکند:
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
و مانند سایر داستانهای مثنوی، گفتوگویی شکل میگیرد و «خضر» از راه میرسد که چرا دست برداشتی؟ همان نفس «الله» گفتن تو اجابت ماست. همان خواستن، همان میل، همان رو کردن، همان دعا یعنی لبیک ما. دقیقاً همین معنا را صوفیان به عرصهی دعا بردهاند. در مثنوی بارها این تصویر از دعا آمده است که: این دعا از تو اجابت هم ز تو. بلکه همین دعا، خود اجابت است. نکتهی دعا این نیست که قرار باشد کار خارقالعاده و اعجازآوری در زندگی بشر بکند (خارج از اسباب مادی جاری و رایج)؛ نکته این است که آدمی از خویش به او مشغول شود. و همین مشغول او بودند در شادی و رنج و با شادی و رنج است که مضمون و محتوای دعاست.
نکتهی دیگری که به مضمون دعا و اجابت یا عدم آن مربوط است نوع رفتار آدمی است که به شاکلهی او بر میگردد. این آیهی قرآن مضمون را بهتر نشان میدهد: وَمَا بِکُم مِّن نِّعْمَهٍ فَمِنَ اللَّـهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْأَرُونَ ثُمَّ إِذَا کَشَفَ الضُّرَّ عَنکُمْ إِذَا فَرِیقٌ مِّنکُم بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ (سورهی نحل: ۵۳-۵۴). آدمی تا وقتی نعمتی دارد – که قرآن میگوید نعمتی است که او به آدمی داده – در آن غوطهور است و با آن خوش است و خدا معمولاً به یادش نمیآید ولی تا بلایی میرسد و ضرری گریبانگیر او میشود و رنجی و غمی او را میآزارد ناگهان در نهایت استیصال دست به دامان همان خدا میشود که: پس تو کجایی؟ چرا دردم دوا نمیکنی؟ و تازه وقتی که گره گشوده شد و رنجاش زایل شد، باز فراموش میکند که در چه حال و روزی بوده است. اینها صورت تعبیر است. یعنی انگار ترجمهی همین آیه به زبان ما باشد. ولی لایههای عمیقتری هم دارد قصه. ما چطور میفهمیم دعایی اجابت شده است؟ یا دعای ما لبیکی شنیده است؟ تنها بعد از وقوع ماجرا! تا دعایی اجابت نشود ما هیچ راهی نداریم برای اینکه به کسی اعلام کنیم دعای ما اجابت شده است. اینجاست که چون قصه به طور محض و کامل ابطالناپذیر است (یعنی نمیشود نشان داد تحت چه شرایطی این ادعا که «دعای ما مستجاب میشود» – یعنی همان امن یجیب المضطر – باطل میشود)، این باور به دعا به آدمی آرامش روانی میدهد. به عبارت دقیقتر، راستیآزمایی (و تأیید) ادعای «دعای ما مستجاب میشود» چیزی نیست جز تصدیق تصوری که در ذهن و خیال ماست و به طور کامل همهی آن موارد نقض دیگری را که دعا در آنها مستجاب نمیشود نادیده میگیرد (قصهی قوی سیاه پوپری در نقد استقراء).
اما بیایید کمی صوفیانهتر و دهریتر به قصه نگاه کنیم. آدمیزاده تشنهی جاودانگی است. آدمیزاده اگر خدایی هم وجود بیرونی نداشته باشد، این خدا را مدام برای خود میآفریند. و در همین آفریدهی ذهن و خیال خود اوست که آدمیزاده جاودانگی و ابدیت را میجوید. این بیت اقبال لاهوری را ببینید:
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
این شکستن و ساختن در نهاد آدمی است و کار این شکستن و ساختن با مفاهیمی که ورای زمان و مکان در جهان آدمی شکل میگیرند چیزی نیست جز جولان خیال (و بدیهی است که خیال را به معنای پرت و پلا گفتن و هذیانات به کار نمیبرم؛ بهترین نمونههای این خیالانگیزی حیرتآور را در مولوی و ابن عربی میتوان دید). اما دعا، یکی از مهمترین رشتههای چنگ زدن آدمیزاده در آن جاودانگی است. و موقعی که نگاه آدمی به افقی کلانتر باشد، اجابت این دعا دقیقاً چه معنایی دارد؟ یکی عمری دعا میکند ولی هرگز متوجه نمیشود که آن دعای خاص یا بخشی از دعاهایاش بدون اینکه توجه کند پیشاپیش اجابت میشود: علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست! یا شما بگو «فقط همان انسان است»!
میخواهم برگردم به صحیفهی سجادیه. از زمانی که به خاطر دارم دعاهای صحیفه مونس همیشگی جان من بودهاند. صحیفه یکی از مهمترین و کانونیترین متونی است که شکل و زبان دعا کردن را به آدمیزاده میآموزد. آدمی با این زبان انس میگیرد. و همین زبان و همین شکل بیان است که این رشتهی اتصال و ارتباط با آن خدا را برای آدمی برقرار نگه میدارد. حکایت عشق و معشوق است. عاشقی با ذکر و تکرار است که زنده میماند. عاشقی دیدهاید که سخن از معشوقش نگوید؟ عاشقی دیدهاید که در همه چیز و همه جا معشوقش را نجوید؟ عاشقی را دیدهاید که فارغ از فراق و وصال مدام با معشوقش نفس نکشد؟ عاشقی دیدهاید که بگوید: معشوقی که به من وصال ندهد همان به که نباشد؟ این جنس عاشقی همین است که کشش و کوشش دارد. ناز و نیاز دارد. جان آدمی را فربه میکند. از این جهت است که این جنس دعاها، حکایت عاشقی و دلبردگی است. حالا، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» از جنسی دیگر است؟ این کشف سوء و کشف ضر، پیوند به نوع و جنس ایمان ما دارد. همین است که وقتی لبیکی به آن الله گفتن نشنوی، دست از آن میکشی. ولی بعضیها هستند که خضری سراغشان میرود که: ما داشتیم گوش میدادیم و خوشمان میآمد و مدام تو را میکشیدیم. سراغ بعضیها هم نمیرود. این مضمون را هم مولوی در مثنوی آورده است که به سایلی نانی میدهند تا برود پی کارش. سایل دیگری را نگاه میدارند. نان هم در منزل خواجه هست و او را نان نمیدهند تا بماند بر در سرای خواجه. تعداد این قصهها در مثنوی به روشنی حکایت از این دارد که صوفی ما خوب میدانسته که اجابت دعا و لبیک از لحاظ عددی آنقدر قلیل است که شاید نتوان به آن اعتنایی کرد ولی به این هم دقت دارد که بدون همین گفتوگو، بدون همین زمزمه و مناجات، آدمی تنها میماند. دیگر این انسان نه با خدا که با خودش هم زمزمه نخواهد کرد. و این همان بنبستی است که آدمی میخواهد با درآویختن با جاودانگی خدا از آن بگریزد.
نوع دیگر اولیا که مولوی در مثنوی قصهشان را میگوید آنها هستند که دعایی برای کشف ضر و سوء نمیکنند:
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمی جامهٔ کبود
طبعاً از اهل ایمان حرف میزنیم اینجا: کسی که قایل به جهانی دیگر است و باور دارد به چیزی به اسم قضا. فرض کنید طرف بداند که فلان قضا بر ناصیهی او نوشته شده است. بداند و حتی راه گرداندناش را هم بداند. و نخواهد این قضا را دفع کند. این میشود همان مقام رضایت. اما آدمی در کوران همین شکستها و شکستنهاست که پخته میشود. همه نمیشوند. بعضی فرو میریزند. بعضی میمانند.
هر دعایی اجابت میشود؟ اصلاً به فرض اینکه دعایی اجابت میشود، ما چه راهی داریم برای اینکه فارغ از تصور و ذهنیات فرد دعاکننده بفهمیم دعایی مستجاب شده است؟ استجابت دعا – اینجور که من میبینمش – یعنی حال خوشی که دیر یا زود برای فرد درگیر دعا از راه برسد. این دیر حتی ممکن است برای کسی آنقدر دیر باشد که درست لحظهی مرگاش از راه برسد. و این فهم از دعا آغوش در آغوش امید دارد. اینجا دعا همان کارکردی را دارد که امید دارد. این سؤال مهمی است که آیا با دعا کردن (یا با امید داشتن) اضطرار ما مرتفع میشود؟ لزوماً نه. تازه وقتی هم دعا کنی و امید بورزی، هیچ معلوم نیست دفع و رفع هموم و غموم نتیجهی مستقیم این دعا و امید بوده باشد. پس چرا باید دعا کرد؟ چرا باید امید ورزید؟ به نظرم پاسخی ساده دارد: آدمیزاده با همین امید (شما بگو دعا) رنگین و شاد میشود. با همین چیزهاست که میتواند خودش را به جایی آویزان کند و بگوید این همه بیهوده و هیچ نیست. و گرنه همه چیز عبث است.
میفهمم که کنار آمدن با دعا، با ایمان و با امید به این شکل کار خیلی دشواری است. ولی این چیزها – یعنی دعا و ایمان و امید – همیشه از همین جنس بودهاند. احوال عالم هم کمابیش همین بوده است تا جایی که تاریخ ثبتشدهی بشری گواهی میدهد. جهان را اگر از آن منظر اهل شکایت بنگری، بی هیچ شکی سراسر بیعدالتی است. از این زاویه هیچ دعایی مستجاب نمیشود و تازه اگر هم دعایی مستجاب شود چنان دیر و دور است که گویی نبودناش به از بودن است. از مقام رضا اما اگر به عالم بنگری، دیگر شاید مهم هم نباشد که مانند خدا دستی در کار عالم داشته باشی که فلکی دگر چنان بسازی که در آن آزاده آسان به کام دل برسد. در چنان عالمی خاطر اهل فضل رنجیده نمیشود. این را میفهمم که مسألهی ما فقط خواص یا اهل فضل و دانش و آزادگان نیست. مشکل انسانی است. چرا نباید یک انسان عادی و کاملاً معمولی و سرشار از ضعفهای انسانیاش از زندگی و رضایت و خوشبختی بهرهمند باشد؟ این را نباید به خدا و خواست خدا حواله داد. یعنی مطمئن نیستم این جهانشناسی و این انسانشناسی و این خداشناسی که در آن آدمی در تعیین سرنوشت و مقدراتاش معزول و محکوم باشد راهی به جایی ببرد. اگر زیست آدمی را مختل میکند، باید دست از این جهانشناسی و خداشناسی کهنه کشید و خداشناسی یا انسانشناسی تازهای به جای آن نهاد که برای آدمی باشد و آدمی را آباد کند نه اینکه آدمی را معزول و خادم و منفعل در برابر هستی تصویر کند. برای اینکه فهم ما از دعا حتی در اضطرار و بنبستها فهم معناداری باشد، ناگزیر باید بپذیرد که دین برای آدمی است نه آدمی برای دین. و این همان سخن موسی صدر است که گفت: اجتمعنا لاجل الانسان الذی کانت من أجله الادیان.
مردم: تیغ دولبه

مفهوم مردم، مفهومی است نامتعین و کشسان که آزادیخواهان، عدالتجویان و خودکامگان و عوامفریبان به یک اندازه از آن استفاده کردهاند، میکنند و خواهند کرد. پس اینقدر باید روشن باشد که به محض شنیدن کلمهی مردم نباید عقبنشینی کرد یا قافیه را باخت. به نام مردم میشود در برابر مردم ایستاد. به نام مردم میشود آنها را تخدیر کرد اما به آنها باوراند که ما داریم همان چیزی را میگوییم که شما خواستهاید. نیازی نیست به گذشتههای دور برویم. همین تاریخ پیش رو و نزدیک ما، بهترین گواه است. برآمدن محمود احمدینژاد و تمام آن بلاهایی که بر سر ایران رفت و میرود، همه حاصل همین بازی کردن با نام «مردم» بود. تاریخ بلندتر چهلسالهی جمهوری اسلامی و استفادهی رهبران سیاسی از لفظ مردم و ملت (که هر وقت اقتضا کند به آسانی عدهای را خیلی آسان از حیثیت مردم بودن ساقط میکند) شاهد بلیغتری است.
پس چگونه باید تمیز نهاد میان «مردم» به مثابهی مفهومی که انسانیت ما را شامل شود و سخن از ارزشی جهانشمول و محترم بگوید بدون اینکه تفاوتها و تمایزهای «دیگری» را که او هم انسان است، بزداید یا نادیده بگیرد؟ چگونه میتوان از مردم سخن گفت و همزمان رنگینپوست، دگرباش، زن، مرد، کودک، بیسواد و تحصیلکرده، تهیدست و توانگر، (انواع) شیعه و (انواع) سنی، دیندار و بیدین را زیر چتر انسان بودن قدر نهاد ولی به بهانهی هیچ کدام از اینها هیچ یک را به بند نکشید؟ وضعیت تناقضآمیز و دشواری است که حکایت از معضل بنیادین کثرتگرایی هم دارد.
گام اول این است: به صرف اینکه مردم چیزی بگویند یا بخواهند – حالا با هر تصور و معیاری که از مردم داریم و فارغ از اینکه دقیقاً چه تعداد آدم باید حرفی را زده باشند که شمارهشان آنها را در زمرهی مردم به حساب بیاورد – حق نداریم بلافاصله به اسم «مطالبهی مردمی» مخاطب را سرکوب یا خاموش کنیم («مردم چنین گفتهاند پس شما چه حقی دارید خلافاش را بگویید؟»). فراموش نکنیم که جمهوری اسلامی در این شیوه استاد است و میداند چطور بخشی از مردم را علیه بخشی دیگر بشوراند یا به نام خواستهی بخشی از مردم خواستههای بخش دیگر را نامشروع قلمداد کند. لذا این گام نخست تمایز را من گام سلبی میدانم. سلبی از این جهت که نباید بلافاصله سپر بیندازیم و حصارهای دفاعی ذهن و عاطفهمان را به اسم شنیدن نام مردم پایین بیاوریم.
گام دوم به خیال من استفاده از عقلانیت سنجشگر است. وقتی مدعایی را شنیدیم که «به نام مردم» است، مهم است که حیثیت مردمی آن را لحاظ کنیم ولی با گام اول همان لحظه مردم را باید نادیده بگیرید و حیثیت عقلانی مدعا را هم بسنجیم. با عقل جور در میآید؟ این مطالبه یا مدعا حقی را ادا میکند؟ یا لباس و پردهای است بر چیزی دیگر که متضمن عوارض و آفاتی بزرگتر است؟ در ادبیات دینداران وقتی میخواهند مثالی از چیزی بزنند که ظاهرآراستهای دارد ولی مشکلات و عوارض بزرگتری دارد، از تعبیر مسجد ضرار استفاده میکنند. ظاهرش مکان عبادت است اما مقصدش با نیایش و راز و نیاز تعارض دارد. و البته بلافاصله یادآوری میکنم که تنها چیزی که میتواند مانع سوء استفاده از تعابیری مثل «مسجد ضرار» شود، همان استدلال است و عقلانیت. پرسشگری و سنجشگری کلید بیرون آمدن از پردهی فریب است.
با این مقدمات، باید روشن گفت که پناه گرفتن پشت نام مردم وقتی که بتوانیم یا بخواهیم راه استدلال را مسدود کنیم، از همان ابتدا فاقد هر مشروعیتی است. میشود به نام مردم، حقیقت مردمی و انسانیت را آرامآرام یا به سرعت لوث کرد. دست کم دو بار در تاریخ سیاسی همین سه چهار سال گذشته شاهد این فریب بودهایم: انتخاب ترامپ در آمریکا و همهپرسی خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا – برکزیت – شواهد شناختهشدهی آن هستند. میتوان مثالهای بیشمار ریز و درشت همه جا پیدا کرد. لذا وقتی گفتیم مردم، ابتدا باید بپرسیم چه چیزی است که این مردم را مردم میکند؟ صرف داشتن نام آدمی؟ نمیشود به اسم مردم، عزت، حریت، استقلال، غرور و سربلندی مردم را نشانه گرفت حتی اگر به نام عزیزترین چیزها باشد.
همراه مردم بودن و شانه به شانهی مردم ایستادن همه جا فضیلت نیست. فضیلتاش فقط جایی است که بتوان به روشنی تشخیص داد که حقیقتی و خیری مبرم دارد فوت میشود و از دست میرود. و حقیقت را نمیشود به آسانی و به سلیقه اختیار کرد. گاهی اوقات خیلی چیزها نه اولویت دارند و نه حتی مهماند ولی ممکن است برای شخص من و شما یا چند نفر همفکر و همسلیقهی ما مهم باشند. اما باز هم به سادگی آن حقیقتی نمیشود که بتوان به نام مردم پشتاش ایستاد. بیهوده سخن را دراز نکنم. خواستم این نکتهی ساده را بگویم که هر جا اسم مردم و خواست و مطالبهی مردمی را شنیدید به راحتی و آسانی ابزارهای سنجشگری عقلانیتان را راهی سطل زباله نکنید. محکم بایستید و هم برای مردم و شأن آدمی حرمت و منزلت قایل باشید و هم عقلانیت را که مهمترین شأن انسان است به کار بگیرید. این مغزی که در کاسهی سر آدمی نشسته است به ظاهر وزنی ندارد ولی سنگینترین بخش وجود آدمی است:
دل چو با عشق و خرد همره شود
دست نومیدی از او کوته شود
حشمت این عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
این جسارت را داشته باشیم که میان عشق و دیوانگی تفاوت قایل شویم و نترسیم از تیر تهمتی که به سویمان روانه میشود. شأن آدمی به عشقی است که با خرد همره شود. نه عشقی که خرد را معزول کند و تفاوت میان خرد و بیخردی را با دمیدن در کورهی عواطف کمرنگ کند.
سایه شعری دارد به اسم آواز غم. نسخهای که در چاپهای قدیم تاسیان آمده است یکی دو سطر کمتر دارد از نسخهای که در آخرین چاپاش آمده است. جایی در اواخر شعر وقتی شاعر از جانفشانانی میگوید که خود میزان شأن آدمی بودند و جانشان را بر سر عقیدهشان مینهادند، اندکی بعدش میگوید:
… اما چه باید گفت از انساننمایانی که ننگ نام انساناند
درندهخویانی که همدندان گرگاناند
آنان که عشق و مهربانی را
در دستهای کور کین کشتند!
آنان که انسان بودن خود را
در پای این کشتند!
و میتوان گفت (چه بسا خود شاعر هم بگوید): آنان که انسان بودن خود را در پای «دین» کشتند. و میتوان افزود که به جای این «دین» هر چیز دیگری میتوان نهاد که از آدمی و انسان به مثابهی ابزار و نردبانی استفاده کند برای خود و مطرح کردن خویشتن. این انسان، این مردم میتواند بسی چیزها باشد. میتواند یک ملت باشد. میتواند یک مذهب باشد. میتواند یک دین باشد یا یک شخص و فرد؛ میتواند هنرمند و روشنفکر و شاعر نامآوری باشد که دستاویز کسب نام و شهرت و مطرح کردن افراد یا پوشاندن شکنندگیهای روحی و روانی ما باشد. به نام مردم، به عشق و به خرد پشت نباید کرد. انسان تنها با حریت و آزادگی است که انسان است. هر جا که معبدی ساختند برای اینکه آدمی سر فرود بیاورد و آزادگیاش را بفروشد یا به مزایده بگذارد، باید به آدمی نهیب زد که: خود را ارزان مفروش!
پ. ن. این مقالهی جان کین با عنوان «آسیبشناسیهای عوامفریبی» سخت مناسب حال است. یافتن مصداقهای سیاسی و غیرسیاسیاش هم دشوار نیست.
[تأملات, دربارهی دموکراسی] | کلیدواژهها: , سایه, عشق و خرد, عقلانيت, عوامفريبی, مردم, ه. ا. سايه
هنر خود بگوید نه صاحب هنر

شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
[شعر, نقد و نظر] | کلیدواژهها: , ارغوان, سايه, ه. ا. سايه, هوشنگ ابتهاج
اسطورهی ملیت در برابر عزت آدمی
آدمیزاده کشور و وطناش را میسازد یا وطن است که آدمی را میسازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودنشان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (میدانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیتالله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بنمایهای مشترک دارند: در تمام آنها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبهای پایینتر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.
سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربهی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زباناش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمهی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همهی اینهاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آنچه که آن خاک میتواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان میبخشد)، هیچ است و پوچ.
پیامبر اسلام هجرت کرد. یاراناش هم در روزگار دشواری پیش از اینکه محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفهی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم میزنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جستوجوی خانهی امنی را – «خیانت» مینهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاهشان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیهی سورهی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب میزند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف میآفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند و آنان بر خود ستم روا داشتهاند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیهی مزبور آنها را که چارهای ندارند و مضطرند استثنا میکند.
ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی، معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی میسازند که زبان و بنمایهی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را میپرورانند و آبیاری میکنند. نامهای این قلههای معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را اینها میسازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون اینها ایران میتواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظامهای سیاسی ندارد. نظامهای سیاسی میتوانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشهی انسانی و جهانشهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاکشان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزشگذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظامها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمیسازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار میکرد. اینها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی میتواند قابل فهم باشد که در سایهی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه اینکه عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحهسرایی کنیم.
اول و آخر سخن اینکه: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنجها و شادیها و ضعفها و قوتهایاش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلبکار باشد، آدمیستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیدهای از انسان طلبکار نیست. همهی اینها بدهکار آدمی هستند. همهی اینها موظفاند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیدهاند و توحید حکم میکند که با آنها ستیز و مقابله کنیم.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , ايران, حافظ, شجريان, مولوی, وطن
آدمیزاد و درد بیدرمان

مدتهاست فکر میکنم آدمیزاده میان دو توصیف حافظ سرگردان و گرفتار است. دو نکته است که هستی آدمی را تعریف میکند. و این دو نکته لزوماً با درک متعارف دینداران سازگار نمیافتد. در واقع این دو نکته ولو با برداشت خاصی با دینورزی هماهنگ باشد، رخنه در شناخت عموم دینداران میاندازد. نخستین نکته، نقصان عالم و آدم است:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این نکته را به تعبیر دیگری حافظ در آن بیت رندانه آورده است که: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت. و همین بیت دینداران را به چه رنجی انداخته است. تمام اضطرابشان از این جهت بوده که خواستهاند حافظ را در ترازوی دینداری خودشان بنشانند مبادا در تصور حکمتآمیز بودن و بیخلل بودن عالم و آدم خللی وارد شود. این سخن حافظ را قبل و بعد از او بسیار کسان از میان دینداران و دینگریزان گفتهاند: جهان، جهان محدودیت و نقصان است با هر چه در آن هست. دست بر قضا این محدودیت و نقصان همه کس و همه چیز را در بر میگیرد حتی تمام آن چیزهایی که جنبهی قدسیت و خالی از خلل بودن به آن میدهند یعنی پیامبران و امامان و متون به اصطلاح «مقدس». تمام اینها زمینیاند به این معنا که ناگزیر ساکن زمیناند و زمین مقید به جهات و قیودی است که تا زمانی که این کهکشان برپاست از بند آن نمیتوان گریخت. این نکته را اگر کسی نه تنها درک کند بلکه بپذیرد و درونی کند، از بسیاری از پرسشهای گزنده و چراهای عافیتسوز میرهد: کمالی نیست؛ مجو!
آن نکتهی دیگر در این بیت درخشان حافظ است (که ابیات مشابه بسیاری دارد):
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
فناپذیری آدمی آن هم درست در کنار بقای دهر و پایانناپذیری آن، نقیضهی عظیم هستی است. بدیهی است چون همگان مرگ را میشناسند و با تلخی و درشتی آن خوب آشنا هستند. ولی از این سستبنیادی عالم اندک کسانی درس حکمتآموز میگیرند: که وقتی جهان و زیست آدمی این اندازه کوتاه است، نخست باید شاد بود و شادی کرد (دقت کنید که از همین مشاهده «باید»ها هم آغاز میشوند یعنی جنبهی هنجاری هم دارد). و به همین اعتبار، مهمترین ارزش این است که آزار به کسی نرسانی (مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن). اینها را دین هم به آدمی میگوید، بسته به اینکه سرمشق دینداریات که باشد. وقتی بدانی که مرگ ناگزیر است و وقتی دیگر نباشی، «با هفتهزارسالگان سربهسری»، دل به هیچ چیز دنیا نمیبندی. غوطهور میشوی در لحظه و طرب میکنی. طرب از اینکه میدانی ناگزیر جاودان نخواهی بود و این شادی و این غم نمیپاید. نه شادی و نه غم، هیچکدام نمیپاید. این ناپایستگی هم در سطح کلان است و هم در مراتب خردتر. یعنی از روابط متلاطم آدمیان بگیرید تا دگرگونیها و تغییراتی در مقیاس کلان.
از این دو نکته، عجالتاً میتوان نتایجی را هم مد نظر داشت. نخستین نکته اینکه آدمیزاده به ویژه در زمانهای که ما در آن زندگی میکنیم نیازمند «عدلی نو و عقلی نو» است. فهماش از خودش و خدا و عالم باید دگرگون شود وگرنه محکوم به شکست و زوال است. نکتهی دوم این است که درست در دل همین دگرگونیهای عالم، در میانهی همین ویرانیها، آدمیزاده باز میروید و میبالد. فقط اگر به همان زیستبوم تاریخیمان – یعنی منطقهی خاورمیانهی فعلی – اگر نگاه کنیم، طی قرنها ویرانی پس از ویرانی آمده است و باز هم روییدن داشتهایم. خود حافظ مصداق یکی از بهترین و درخشانترین رویشهای تاریخی است. و این رویش و درخشان ارزان به دست نیامده است. در این کشمکش بیداد، «آسمان و زمین با من و تو همدرد است». ولی: دردا و دریغا که در این بازی خونین | بازیچهی ایام دل آدمیان است. و درد همینجاست که اینها ناگزیر رخ میدهد. ناگزیر چه جانهای عزیزی که به باد میروند. سوریه تازهترین داغ این سلسله است: آدمیان مثل برگ خزان به خاک میریزند و چه آرزوها که به باد میرود.
اما آن دو نکتهی حافظانه همچنان بر تارک تاریخ فهم بشر میدرخشد: ۱) عالم و آدم کامل و بیعیب نیستند و نخواهند شد؛ و ۲) همه محکوم به فناییم. نه ما خواهیم ماند نه دشمنانمان. در این بازی عظیم کیهانی، دوست و دشمن به یک اندازه به خاک میافتند و لگدمال چرخ میشوند. اگر عدالتی باشد، در همین است که همگی یکسان قربانی این گردش هستیم. و باز هم انسان این قابلیت را دارد که فکر کند: در جهان هر کسی عزیز کسی است. و تنها غم و رنج من و شما از فراق و نیستی بر جان من و شما سنگینی نمیکند؛ حتی آنها که ستم ورزیدهاند و میورزند عاقبت به این دام میافتند. و این رنج را بر هیچ آدمی نباید پسندید. و همین درد بیدرمان است – همین که در تیرهترین و هولناکترین مغاک هستی که آدمی به سنگدلی فرومیغلتد ناگزیر گریبان خودت را بگیری و نهیب بزنی به خود که انسان باش! انسان بودن کار دشواری است؛ از خدا بودن هم سختتر است.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ…

مرگ، بیداد عادلانهای است. این تعبیر دیگری از همین نیممصرع است که: شکاریم یکسر همه پیش مرگ. و آدمیزاده در طول تاریخاش به مرگ عینیت و شخصیت داده است. مرگ هویت دارد. موجود شده است. انسانوار شده است. اما همه میدانند که «مرگ» چیزی نیست جز مفهومی مجرد و انتزاعی که بازتاب و مابهازای انضمامی و عینیاش روی زمین چیزهای مختلفی میشود. مرگ هیچ کسی، هیچ کسی حتی شقیترین و فرومایهترین آدمیزاد زمین، بیاهمیت و حقیر نیست. «در جهان هر کسی عزیز کسی است»، آری. اما مهابت و تلخی مرگ جای دیگری معنا پیدا میکند. گویی مرگ در تقابل با زندگی نیست. گویی مرگ، دیگری و قطب مخالف آدمی است. این آدمی است که با حیات و زیستن و بقا معنا پیدا میکند و مرگ است که درست نقطهی مقابل اوست. مرگ است که او را میشکند. مرگ است که درست به همین وصف شکستن آدمی، همین سنگی که در میانهی آبگینهی حیات او پیوسته و به تکرار فرود میآید، آدمی را آدمی میکند.
این مرگ است که آینهی آدمی است. و همین است که هم رازآمیز است و هم تلخ و هولناک. آدمی که جان حیات است و زیستن با او و نام او گره خورده است با خویش روبرو میشود و در آینه خویشتن را میبیند به شکل و هیأتی دیگر: در کسوت مرگ! آن سوی عارفانهی قصه را، مثلاً، مولوی وصف کرده که:
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آنک فربهتر مر آن را میکشند
مولوی مرگ خرد و کلان، مرگ جزوی و کلی، را پیش چشم آدمی مینهد: هر غمی و رنجی و دردی، مرگ است؛ مرگ جزوی است و پیامآور مرگی کلی و کلانتر است که در راه است. پس میگوید که: مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست. به باقی روایت او کاری ندارم که مرگ برای چه کسی شیرین است و برای چه کسی تلخ. این حکایت آنجهانی است و اهل سلوک آخرت. مرگ حکایتی هستیشناسانه دارد. این هستیشناسی مشترک آدمیان است. و گرنه میان مرگ مریم میرزاخانی و قتل آتنا اصلانی یا مرگ عباس کیارستمی و حتی، حتی، مرگ معمر قذافی و صدام حسین چه تفاوتی هست؟ منبریان و روایان تداوم صورتهای مختلف حیات و قدرت در جهان، به هر یک از این مرگها رنگی میزنند. یکی خوب میشود و دیگری بد. یکی شیرین و دیگری تلخ. اما حقیقت این است که مرگ قذافی به همان اندازه شکست آدمی است که قتل آتنا اصلانی. مرگ عباس کیارستمی به همان اندازه خفت و فروشکستن آدمی است که قتل ستار بهشتی یا سهراب اعرابی. جستوجو در پی قاتل یا مسبب کار سختی نیست. مسبب جایی آدمیزادهی بیماری است و جایی دستگاه امنیتی و نظامی این یا آن حکومت. جایی سرطان است و جایی سکتهی مغزی و قلبی. اما آدمی از زندگی میمیرد. آدمی از هستی است که قدم به راه محتوم نیستی مینهد. بی یا با هر یکی از این اسباب این راه را میپیماید. مرگ به همان اندازه که حسین بن علی را در مییابد، یزید بن معاویه را نیز فرامیگیرد. و این همان وجه تلخ زیستن آدمی است.
این که عینالقضات حدیث پیامبر را نقل میکند که: اکثروا ذکر هادم اللذات فوالذی نفس محمد بیده لو تعلمون ما اعلم لبکیتم کثیرا و لضحکتم قلیلا، مقدمهی این توصیه است که هر روز در گوشهای نشین و میگو: مرگ! مرگ! و چه فاصلهی عمیقی است میان آن خودآگاهی که آدمی ذکر «مرگ» میگوید و گویی پیوسته مقابل آینهای مینشیند و آن حقارت نگاه آدمی که مخاطب و آماج مرگخواهی و مرگاندیشیاش دیگری است. اما ما خویشتن را برای مرگ فربه میکنیم. لحظه به لحظه. ساعت به ساعت. روز به روز. مسافری را دیدهاید آیا که از تصور رسیدن به مقصدش ناشاد و ناراضی باشد؟ و خانهی آدمی و وطن او کجاست؟ مبدأش کجاست و مقصدش کجا؟
[واقعه] | کلیدواژهها: , آدمیزاد, دربارهی مرگ, عباس کيارستمی, عینالقضات همدانی, مريم میرزاخانی, مرگ, مرگانديشی