ماجرا کم کن و باز آ…

گمان نمیکنم ایران – و الآن وقتی میگویم ایران مرادم مجموعهی مردم ایران، حاکمیت سیاسی فعلی ایران و تمامیت ارضی کشور است – در چهار دههی گذشته در آستانهی این همه بحران فشرده و این همه فرصت استثنایی بوده است. دربارهی جنبش سبز و میرحسین موسوی نمینویسم؛ پیشتر بسیار گفتهام. دربارهی روحانی هم در یکی دو ماه گذشته به تفصیل نوشتهام. این را هم مکرر نمیکنم. روی سخنام در این یادداشت کوتاه با خردمندانی از میان مخالفان داخلی و خارجی نظام ایران است. این مخالفان طیف گستردهای دارند؛ از هر جنس و نوعی که میخواهند باشند. صلحجو باشند یا برانداز – به این معنا که در خیالشان تنها راه سعادت ایران از تغییر رژیم میگذرد – یا عمدتاً کسانی باشند که غر میزنند و شکایت میکنند به معنای وسیعاش.
خلاصه و مغز کلام این است که روحانی در مقیاسی کلان با دو چالش بزرگ داخلی و خارجی در سطح دیپلماسی روبروست. سه مسألهی محوری هم اولویت اصلی روحانی – و البته نظام – است: ۱) تحریمها؛ ۲) پروندهی هستهای؛ و ۳) رابطه با آمریکا (و جنس و کیفیتاش). همهی اینها البته در یک موضوع ملموس و روشن متبلور است: اقتصاد فروپاشیده و درهمشکستهی ایران که حاصل هشت سال سوء مدیریت ماجراجویانه و نخوتآمیز بوده است. و این – یا روشنتر بگوییم «آن دولت هشتساله» – دقیقاً همان عامل کلیدی و مهمی است که کشور را به «لبهی پرتگاه» کشانده است. این صورت مسأله است.
در وضع فعلی، روحانی و دیپلماسی داخلی و خارجیاش – که تا این لحظه هوشمندی و کاردانی ستودنی و کمنظیری را نشان داده است – در آستانهی سفر به نیویورک یک فرصت استثنایی تاریخی – اما محدود و مستعجل – دارد. میتوان به شیوههای مختلف یاریگر عبور از این گردنه شد – که نتیجهی محسوس و فوریاش نجات ایران است – و به روحانی کمک کرد تا برای منافع درازمدت ملی ایران گامی مهم بر دارد. باز روی سخنام ناگزیر با کسانی که هنری جز ریشخند و طعنهزدن ندارند و در ناصیهی جمهوری اسلامی جز تباهی و اهریمنخویی نمیبینند نیست. با این گروه گفتوگو نمیتوان کرد. روی سخنام با کسانی است که در پی بهبود واقعی اوضاع جهاناند در بستر واقعیتهای موجود.
اینکه عالیترین سطح سیاسی جمهوری اسلامی در شش ماه اخیر روز به روز – به هر دلیل یا علتی – نشانههای نرمش و ملایمت را هم در گفتار و هم در کردار نشان داده است، مغتنم است. این باب گشوده را نباید بست. نمیتوان تغییرهای محسوس در سیاست رسمی با نتایج عملی آن – ولو در حد آزادی یک دو جین زندانی سیاسی – را نادیده گرفت یا آن را دستمایه ی تشفی خاطر یا استهزاء کرد. این روزنه تا همیشه باز نخواهد ماند. نشناختن اولویتها و تکیه کردن بر مسایلی که در کوتاه مدت حلشدنی نیستند، تنها به دیپلماسی داخلی و خارجی روحانی آسیب خواهد زد. مقصودم از نشناختن اولویتها چیزی از جنس رفع حصر از موسوی و کروبی نیست؛ این بخواهیم یا نخواهیم مسألهی ملی است. موسوی و کروبی نامشان گره خورده است به صندوق رأی و نهاد انتخابات در کشور. آنها آزادی و آبرویشان را گرو گذاشتند تا انتخابات سال ۹۲ تبدیل به چیزی شود که اکنون شده است. چیزهای دیگری که این روزها فراوان میبینیم و میخوانیم – و سخن گفتن از مصادیقاش در حوصلهی این یادداشت مختصر نیست – چیزهایی هستند که مصداق نشناختن اولویتاند. اهل اشاره این را نیکو در مییابند.
اول و آخر کلام اینکه موقعیت فعلی به دقیقترین معنای کلمه «حساس» است و نه «حساس» از جنس مبتذلی که دههها در سیاست رسمی تبلیغ شده است. حساس است به این معنا که همه چیز ایران اکنون در گرو آن است. کلید گشایش بینالمللی این قفل فروبسته اکنون در دست روحانی است. این دست را میتوان به گرمی فشرد و یاریگر آن شد یا تعلل کرد و بهانهجویی و از در طعن و تمسخر و ریشخند در آمد و سود و سرمایه را یکجا از کف داد. فراموش نکنیم که ایران، خانهی ماست. خانهی همهی ماست. ایران حتی خانهی همان کسانی است که مشی و روششان را نمیپسندیم. ایران حتی خانهی کسانی است که بر ما ستم کردهاند ولی فراموش نکنیم که ایران متعلق به همهی ماست. روحانی امروز در آستانهی مهمترین چالش در سیاست داخلی و خارجی است. هر یک صدای موافق و خردمندی که به او بپیوندند، در درازمدت و حتی کوتاهمدت به ایران یاری خواهد رساند.
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , آمریکا, اوباما, تحريم, جنبش سبز, حسن روحانی, ديپلماسی, ميرحسين موسوی, نیويورک, پروندهی هستهای
ما ودعک ربک…
این آیهها، این نغمهها، این مزامیر ویرانم میکنند…
قرآن، سورهها و آیههایی دارد که مو بر اندام آدمی راست میکند. حکایت اعجاب و حیرت نیست. چیزی است فراتر از اعجاب. گریبان آدمی را میچسبد و زیر و زبرش میکند. یکی از این سورههای حیرتآور، سورهی والضحی است. قصه، حکایت نوازش است. مهربانی است. عشق است. انعام است. سخاوت بیکران است. پرودگاری که محبوباش، برگزیدهاش را رها نکرده است. یتیمی را که برکشیده است؛ پناهاش داده است. از زمین به آسماناش کشیده است. سرگشته بوده و نور هدایت به دلاش تابانده است. تهیدست بوده و توانگرش کرده است. و حالا از او چیزی میخواهد: پس با یتیم، تندی مکن؛ دست رد به سینهی سائل مزن. و حکایت آن نعمت را بگو… و همان ابتدا به او میگوید که چیزی به تو میدهیم که سرت به دنیا و آخرت فرود نیاید. یعنی نهایت استغنا. و آنگاه شرح صدر به او میدهد. باری کمرشکن را از دوشاش بر میدارد…
اینها را روایت کردن و نوشتن، یک چیز است. خواندن و شنیدناش یک چیز. حتی به آواز روحنواز و توفانساز عبدالباسط هم شنیدناش یک چیز است. اما چشیدن و دیدن اینها چیز دیگری است. این چند سوره همیشه و هر بار ویرانام میکنند. صد بار میشکنم با شنیدن هر آیهاش. اینها برای من تجلی مهری بیکرانهاند. عشقی در آن موج میزند و لبریز از دلدادگی بیحد و مرزی است که تنها با چشیدن میتوان آن را دریافت. نه با حکایت. نه با روایت و نه با تفسیر. اینها را باید چشید. باید این حال آدمی را دریابد… که… «از سر خواجگی کون و مکان برخیزم»…
(سورههای شمس، والضحی و انشراح با صدای عبدالباسط)
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[واقعه] | کلیدواژهها: , انشراح, عبدالباسط, قرآن, والشمس, والضحی
غم مخور…

شجریان اجرایی در بیات ترک دارد با گروه پایور روی غزل «غم مخور» (شما بگو «یوسف گمگشته») حافظ. به لطف دوستی، برای اولین بار بود که دو سه روز پیش این اجرا را شنیدم. شجریان غزل را کامل میخواند. یک بیات ترک پاکیزه و زلال هم میخواند که جان از تن آدمی منسلخ میکند. در آغاز قطعهی دوم، با آوازی ضربی روی ابیاتی از غزل «شنیدم رهروی در سرزمینی…» میخواند و میرسد به ابیاتی از «بانگ نی» سایه. بعضی از این ابیات را شهرام ناظری در آلبوم چاووشاش خوانده – و سپس به دنبالاش تصنیف کاروان شهید را – این ابیات را شجریان در مثنوی بیات ترک میخواند. و میرسد به تصنیف «رحم ای خدای دادگر کردی، نکردی» عارف قزوینی. حال و ذوقی دارد شنیدن کل کار. پرچانگی نمیکنم که از ذوق این آوای بهشتی باز نمانید. این شما و این بهشت شجریان.
بخش اول:
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
بخش دوم:
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ. ن. بله، انتخاب موسیقی و شعر بیمناسبت نیست.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیات ترک, شجريان, عارف قزوينی, مثنوی, ه. ا. سايه, پایور
پایانِ پرسش، آغازِ جنگ است!

نمیخواهم روضهخوانی کنم یا در فضایل صلح و رذایل جنگ منبر بروم. مسأله در سطحی دیگر، واقعاً مسألهای انسانی است. یعنی ورای منافع قدرتها و دولتهاست. مسألهای است که یکایک ما با آن دست به گریبانایم. سؤال ساده است: چرا با هم میجنگیم؟ چرا گریبان هم را میگیریم؟ چرا گلوی همدیگر را میدریم؟ چرا وجودمان سرشار از نفرت و انزجار از «دیگری» میشود؟ چه بکنیم که چنین نشود؟ اصلاً میشود کاری بکنیم که چنین نشود؟
باور ندارم که آدمی «مجبور» است. به تعبیر عینالقضات همدانی – که شرحاش را جای دیگری خواهم آورد – «آدمی مسخّر مختاری است». این اختیار در وجود آدمی مندرج است، چنانکه سوزندگی در آتش. آدمی، یعنی اختیار. پس جبری در کار نیست. شرایط محدودکننده حتماً هست ولی من به جبر باور ندارم (دقت هم دارم که مسأله «علمی» نیست که ابطالپذیر باشد؛ سرشت ماجرا تا حدودی کلامی است ولی فارغ از تأمل عقلی نیست).
سالهاست فکر میکنم که هر بار خشم میگیریم، هر بار زرهپوش و خنجر به دست به دریدن دیگری میشتابیم، کافی است یک بار از خود بپرسیم، میشود دیگری را آزار نداد؟ امکان دارد آیا که تحت شرایطی، بهانهای جُست برای اینکه دیگری را نکُشیم، ندریم، یا حتی نیازاریم؟ اصلاً راهی هست برای اینکه این بنای درندگی را سست کنیم؟ آدمی درست از آن لحظهای که به این پرسش بیندیشد، راه صلح را آغاز کرده است. مهم نیست آنکه به این پرسش فکر میکند بشار اسد باشد یا باراک اوباما. هر دو میتوانند و باید به این پرسش فکر کنند. اسد وقتی که دستاش به خون مردم خودش آغشته میشد، میتوانست به خود نهیب بزند که «به مردی که مُلکِ سراسر زمین | نیرزد که خونی چکد بر زمین». اوباما – و سایر قدرتمندان – هم میتوانستند و همچنان میتوانند از خود بپرسند که پیشتر از این چه میشد کرد که کار به چنین فضاحتی نکشد؟ نمیشد راه را بر عربستان سعودی و قطر سد کنند و اجازه ندهند سلفیهای تکفیری به بهانهی ستیز با اسد، خونِ آدمیان را بریزند؟ جمهوری اسلامی هم در سیاست داخلی و خارجیاش همین وضع را دارد. هیچ کس در این رسوایی و این سرافکندگی عظیم انسانی بیتقصیر نیست. همه مقصریم. کم یا بیش. همه آلودهدامنایم. همه سرشکستهایم.
سخت نیست ملامت کردن دیگری. اسد را میتوان ملامت کرد و به حق میتوان ملامت کرد. آمریکا را هم میتوان ملامت کرد و حق هم همین است. حامیان سلفیهای تکفیری نیز سهمی پررنگ در قصه دارند که حمایت آشکار و نهان آمریکا از آنها پلیدی مضاعفی در قصه است ولی مسأله بزرگی یا کوچکی جرم یا تقصیر این و آن نیست. مسأله این است که ما آدمیان وقتی در آینه مینگریم از خود باید شرمسار باشیم. این روزها فکر میکنم به آنهایی که یا مسلمانان یا مسلمانی را «مسؤول» خشونت و فاجعه میدانند یا «سکولارها» را. هر یکی میکوشد شانه از بار مسؤولیت انسانی خود خالی کند. هر دو در پی غیریت هستند. هر دو خود را مبرا و پاک از سنگینی بار بشریت میبینند. و این ما هستیم که در این منجلاب متعفن غوطه میزنیم.
کشتن صدام حسین، قتل قذافی، برکناری حسنی مبارک، براندازی جمهوری اسلامی، نابودی ایالات متحدهی آمریکا و زدوده شدن اسراییل از نقشهی جهان، تنها بخش کوچکی از قصه را حل خواهد کرد (هر کس از هر زاویهای و با هر منطقی به هر کدام از اینها که خواست بنگرد). و معلوم نیست بعد از آن با مشکل عظیمتر و پیچیدهتری مواجه نشویم. حتماً میشویم. دشمن با ماست. دشمن در ماست. دشمن با ما نفس میکشد:
این حکایت با که گویم؟ دوست با من دشمن است
ماجرا با دوست دارم، ور نه دشمن دشمن است
گرمِ چهر افروزی خویش است برق خانه سوز
تا نپنداری که او با کِشت و خرمن دشمن است
تن درون پیرهن مار است اندر آستین
وای بر من کز گریبان تا به دامن دشمن است
(ابیات بالا از غزلی از سایه است)
پ. ن. شعری که در تصویر بالا به خط اسرافیل شیرچی آمده است از سهیل محمودی است:
دلم شکستهتر از شیشههای شهر شماست
شکسته باد کسی کاینچنینتان میخواست.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اوباما, ايران, بشار اسد, جنگ, سوريه, صلح
همچون حباب…
مهمترین آفتی که به خیال من دینداران را تهدید میکند این است که از یک جایی به بعد احتمال اینکه خودشان را خیلی جدی بگیرند زیاد میشود. این جدی گرفتن، از خودشان فراتر میرود. کل قصه را گاهی خیلی جدی میگیرند. بگذارید هشدار بدهم که مرادم نگاه انکارآمیز خارج از دین نیست. ولی فرقی هم نمیکند. از موضعی که دارم روایت میکنم ماجرا را، فرقی میان کفر و دین نیست. مشکل بزرگ همین «عبوس زهد» است. که ممکن است فکر کنی چه کشفیات و ذوقیاتی داری که دیگران از آن محروماند. و یادت میرود که دریای استغنایی هست که در برابرش تمام کردههای تو با ناکردهها برابرند. اینجا حسنات و سیئات با هم ذوب میشوند. آنقدر وادی پرمخاطرهای است که سخن گفتن از آن هم کار دشواری است. به این دلیل ساده که عوام ممکن است فکر کنند واقعاً فرقی بین خوب و بد و حسنه و سیئه نیست. ولی آنها که اهل اشارتاند میدانند. خوب میدانند که در این سطح نمیشود از این بازیها در آورد. اینجا نمیشود برای کسی نمایش داد. هوس نمایش که به سرت بزند، همهی داشتههایات را از تو میگیرند و به تو میفهمانند که نه تنها هیچ نیستی که از اول هم هیچ نبودهای. خاکی و غباری بیش نیستی.
این مشکل «جدی گرفتن خود»، این «نخوت»، این «عجب علم» و «باد فقر» و «باد فقه» اختصاص به دینداران ندارد. بین فیلسوفان هم رشد میکند. بیدینها هم معضل مشابهی دارند. مسأله از اساس انسانی است. انسان گرفتار این بلیه است. دوراهی هم این است که هم باید با خودت بستیزی و هم نمیتوانی از خودت بگریزی. یعنی پارادوکسی که بی آن نمیشود زیست. و رشد و بقای آدمی هم به زیستن با این پارادوکس و تناقض است. اینکه از دین میگویم به خاطر این است که تا حدودی به فضا و حوزهی زندگی اجتماعیام نزدیکتر است و گرنه تمایزی میان حوزهی دینداران و غیر آنها از این حیث نیست.
کسانی که در دینورزی خودشان را – یا عملشان را – خیلی جدی میگیرند، طبعاً کسانی که سجاده آب میکشند یا خیلی احساس فلاح و رستگاری دارند و فکر میکنند در حریم خلوت خاص با خود خدا و پاکان همنشیناند، بدترین نمونه از انسانهایی هستند که هیچ وقت الگوی آرمانی زندگی من نبودهاند. یکی از هراسهای بزرگ زندگی من این است که به قضایی یا تصادفی تبدیل به چنین آدمی بشوم. بگذریم. غرض یادآوری نکتهای بودم به خودم. مینویسماش که یادم نرود. هستی ما مثل حباب است. «این خانه را قیاسِ اساس از حباب کن»…
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , بیخودی, خودی, عجب علم, نخوت
ای شعلهی تابان من…

بعضی وقتها نیمبیتی، دو سه حرفی، عطری، نوا و نغمهای آدم را مثل بوتهی خاری که میانهی کویر گرفتار گردباد شده باشد، بیاختیار و عاجز میکند. هیچ هم لازم نیست چیز پیچیده یا انتزاعی خاصی باشد. اتفاقاً غالب آن است که فارغ از هر جور فرهیختگی و تفلسفی، به اشارهای، به «سر تازیانهای» توفانی در وجودت به پا میشود. این آوازی که ابراهیم شریفزاده با زخمههای حسین سمندری میخواند، به همین سادگی است اما نغمهنغمهاش درد دارد و خون دل. شادمانی هم دارد. شیرین است ولی یک جور خاصی عجز آدمی را پیش رویاش به نمایش میگذارد. فکر میکنم زندگی آدمی اگر ارزش و بهایی داشته باشد، درخشانترین لحظاتاش درست در احوالی است که آدمی همین چیزها را میتواند بچشد و ذوقی از آنها ببرد. یک جوری آن آخر میگوید «ای یوسف کنعان من» که کافی است یکی یک بار گرفتارش شده باشد، دیگر دل و دیناش به باد است با همین چهار کلمه…
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , ابراهيم شریفزاده, حسين سمندری, خونپاش و نغمهريز
از مشارکت تا اعتزال: انتخاب اخلاقی یا سیاسی؟

پس از پیروزی حسن روحانی در انتخابات ۹۲، که به تعبیری پیروزی گفتار سیاسی سنجیده و دیپلماتیک بر ادبیات عوامفریبانه، جنجالآفرین و پرخاشگر بود، دستگاه سیاست خارجی آمریکا بر سر دو راهی استمرار سیاستهای نخوتآمیز گذشته یا جدی گرفتن و محترم شمردن خواست «مردم» ایران قرار دارد. مسأله البته دوسویه است و طبیعی است که بنبست فعلی تنها با گشودگی از یک سو از میان نخواهد رفت.
مدعای این یادداشت این است که تحولات ماههای اخیر، نشانههای معناداری برای لزوم تغییر سیاستهای آمریکا در قبال ایران دارد. نخستین نشانه این است که انتخاب حسن روحانی به ریاست جمهوری به معنای اقبال مردم به روشی در سیاست است که در آن منافع ملی و رفاه و امنیت مردم، بازیچهی ماجراجوییهای سیاستمداران و لفاظیهای تنشآفرین نباشد. نشانهی دوم این است که مطالبات مردم سطوح و لایههای مختلفی داشته است که انعکاس آن را به خوبی میتوان در مقاومت خشمآلود جناح مغلوب انتخابات ریاست جمهوری در جریان رأی اعتماد به وزرای حسن روحانی مشاهده کرد. نتیجهی انتخابات ۹۲، به معنای نزدیک شدن «جامعهی مدنی» به دولت و کمتر شدن شکاف میان مردم و قدرت سیاسی – در اینجا دولت – است.
یادداشتی که از آقای آرش نراقی در نقد نامهنگاریها و بلند کردن صدای اعتراض به سیاست تحریمهای کمرشکن و فلجکننده منتشر شده است، چند محور اصلی دارد که از یک سو نقد بهجا و به موقعی است از سرخوشیها و ذوقزدگیهای ناپختهای که گاهی تمام سیاست را در جنبشهای فضای مجازی خلاصه میکنند و حتی در این توهماند که سیاست ایران و جهان را به صرف همین حرکتها میتوان تغییر داد. اما از سوی دیگر، نقد ایشان بخشی از تحولات «جامعهی مدنی» را نادیده نمیگیرد. احتیاط و تردید دربارهی عملکرد آیندهی دولت، احتیاطی مقعول است به دلیل اینکه دولت اکنون زمام قدرت را در دست دارد. اما مردمی که به این دولت رأی دادهاند، در سالهای اخیر بیداد و نامردمی استخوانسوز قدرتمندان داخلی و تحریمهای ویرانگر قدرتهای خارجی را تحمل کردهاند. یکی از معناهای روشن رأی آنها به حسن روحانی، مطالبهی از میان برداشتن تحریمها به معنای انتقاد توأمان به سیاستهای حاکمان ایران و سیاستهای غرب است.
آقای نراقی همزمان مسؤولیت کوشش برای رفع تحریمها را متوجه «جامعهی مدنی» و «دولت» ایران میکند اما در نهایت مسؤولیت اصلی را تنها به دوش دولت میگذارد. ایشان به درستی اشاره میکند که نامهنگاریها و اعتراض «جامعهی مدنی» برای لابی کردن با سیاستمداران آمریکایی تأثیر محدودی دارد. اما نکتهای که نباید از یاد برد این است که این اعتراضها تنها متوجه اوباما و دولت او نیست. یک مخاطب دیگر این نامهنگاریها درست همان ایرانیانی است که کوششهای مستمر آنها در سالهای اخیر برای ایجاد تحریمهای فلجکننده علیه ایران ثبتشده و علنی است. این نامهنگاریها اگر بتواند سویهی غیراخلاقی رفتار ایرانیان خارج از کشور را که باور دارند راه آزادی و رفاه ایران تنها از زوال، فروپاشی، براندازی یا ذلیل ساختن نظام جمهوری اسلامی میگذرد برجسته کند، گام مهمی برداشته است. لذا به همان اندازه که میتوان بدبینانه نتیجهی این نامهنگاریها را ناکامی دانست، میتوان به صدای بلند آن اقدامات را نیز محکوم کرد.
کسانی که پای این نامهها و بیانیهها را امضا کردهاند عموماً افرادی هستند که پیچیدگیهای سیاست و واقعیتهای موجود سیاست خارجی آمریکا و ایران را به خوبی میشناسند. در نتیجه، این افراد به خوبی میدانند که «ضدیت با تحریم» به بیانیهنویسی و نامهپراکنی فروکاستنی نیست. اما فروکاستن حرکت آنها به بیانیهنویسی و نامهپراکنی و کوچک انگاشتن مجموعهی کارهای آنها هم کاریکاتور ساختن از حقیقت است. در میان کسانی که با تحریم ایران مخالفت میکنند و کردهاند و این بار پای چند نامه و بیانیه را امضا کردهاند (و پیش از آنان مقامات سابق آمریکایی و نمایندگان سنای آمریکا کار مشابهی را کرده بودند)، کسانی هستند که نه تنها همچنان محبوس زندانهای جمهوری اسلامیاند بلکه در نقد مقامهای سیاسی جمهوری اسلامی بارها نامه نوشتهاند و حتی به صراحت رهبر کشور را مخاطب قرار دادهاند. مطالبات آن نامهها هم تنها در حد آزادی زندانیان سیاسی نبوده است بلکه در مواردی از این حد هم فراتر رفته است. آقای نراقی دربارهی بیانیهنویسان میگویند: «همزمان باید آزادی زندانیان سیاسی، رفع حصر رهبران جنبش سبز، و نیز گشایش فضای سیاسی را هم مطالبه کنند». بسیاری از همین کسانی که نامه امضا میکنند و بیانیه مینویسند نه تنها همزمان بلکه بسیار پیش از آمدن روحانی یکایک این مطالبات را – و بیش از اینها را – مطرح کرده بودند و همچنان مطرح میکنند. آقای نراقی چنان روایتی از قصه ارایه میکند که گویی این افراد اصل قصه را فراموش کردهاند و به فرع چسبیدهاند. واقعیت این است که اصل و فرع قصه را درست همین کسانی امروز دارند روایت میکنند که پای همین بیانیهها را هم امضا میکنند و پیگیر مطالباتی از جنس فشار از طریق افکار عمومی روی سیاستهای خارجی آمریکا هستند. تمامِ نشدنیهای عالم که روزی به وقوع پیوستهاند، از همین جنس بودهاند. این تأثیرگذاریها هم از جنس محالات نیستند و نمونه و سابقه دارند. دشوارند، آری، اما محال نیستند. هشدار دادن نسبت به سرخوشیهای متوهمانه مهم است و حتماً باید جدی گرفته شود، اما همزمان باید این نقد را متوازن و متعادل پیش برد.
آقای نراقی درست میفرمایند که: «روشنفکران و فعالان مدنی مخالف تحریم باید به جای جنبش صدور بیانیه و نامه نگاری به زمامداران غربی (یا دست کم در کنار آن)، به دولت ایران فشار آوردند که زندانیان سیاسی را آزاد کند، حصر غیرقانونی رهبران جنبش سبز را از میان بردارد، و فضای سیاسی جامعه را ولو به طور نسبی بگشاید» اما مشکل همین توصیهی آقای نراقی دقیقاً اینجاست که میفرمایند «به جای جنبش صدور بیانیه…» گویی نامهنگاری، جنبش به پا کردن و بیانیه نوشتن منافات دارد با اینکه مطالباتی را در برابر دولت ایران طرح کنند. شاید بهتر بود آقای نراقی میگفتند که «در کنار جنبش صدور بیانیه… به دولت ایران نیز فشار آورند» تا کمی موضعشان متعادل میشد.
کلید حل بحران تحریمها – چنانکه آقای نراقی به درستی اشاره میکنند – در دست آقای روحانی نیز هست ولی آقای روحانی تنها عامل مؤثر نیست. جامعهی مدنی و مردم هم مؤثرند برای اینکه نشان بدهند پشت رییس جمهور منتخبشان ایستادهاند و رییس جمهور تنها در پی اغراض سیاسی نظام فارغ از توجه به مردم نیست. یکی از راههایی که روحانی از طریق آن میتوان نشان بدهد پشتگرم به حمایت جامعهی مدنی برای رفع تحریمهاست، دقیقاً همین جنس نامهنگاریهاست که نشان میدهد روحانی تنها صدای قدرت نیست بلکه منعکسکنندهی خواست مردم و جامعهی مدنی نیز هست. لذا بیاهمیت انگاشتن یا عبث تلقی کردن این حرکتها با منطق آقای نراقی نقض غرض است: چطور میشود از سویی گفت که گره تحریمها به دست دولت با پشتوانهی حمایت جامعهی مدنی گشوده میشود ولی همزمان همین «جامعهی مدنی» را از سوی دیگر ملامت کرد یا کارشان را بیاثر دانست؟ اما مهمترین نکتهای که – به درستی – در نقد آقای نراقی باید مورد توجه قرار گیرد این است که نمیتوانیم «جامعهی مدنی» را مترادف بگیریم با همین کسانی که نامههای مزبور را امضا کردهاند. جامعهی مدنی بزرگتر و وسیعتر از اینهاست و مطالبات آنها هم متکثرتر و پیچیدهتر است اما لزوماً در تضاد و تعارض با مطالبهی رفع تحریمها نیست.
اما یک نکتهی آخر در بیان آقای نراقی وجود دارد که به باور من ستون فقرات نگاه ایشان به مسأله است. ایشان دغدغهی نگرانیهای «جامعهی بینالمللی» را دارند و میگویند: «این دولت آقای روحانی (و نه روشنفکران) است که می تواند با کلید تدبیر، در عین حفظ منافع ملّی ایرانیان، به نگرانی های جامعه بین المللی پاسخ شایسته دهد، و قفل تحریم ها را بگشاید». در عرف سیاسی، «جامعهی بینالمللی» مترادف است با قدرتهای جهانی. و این جامعهی بینالمللی تا به حال رفتار چندان مناسبی با ایران – چه با مردماش چه با دولتاش – نداشته است. اینکه نام ایران ملکوک وجود سیاستمداری ماجراجو شده است، توجیه مناسبی برای رفتاری که «جامعهی بینالمللی» در قبال ایران داشته است نیست. این همان نکتهای است که در سخنان حسن روحانی هنگام مقابل نهادن «تحریم» و «تکریم» از آن یاد شد. رفتار «جامعهی بینالمللی» در قبال ایران از سر «تکریم» نبوده است چه در دورهی خاتمی و چه پس از آن. لذا، ماجرا دو سویه است. هر اندازه که ایران موظف است تا در فضای بینالمللی اعتمادسازی کند و محیطی را برای همکاری دیپلماتیک با سایر نهادهای جهانی فراهم کند، طرفهای مقابل هم موظفاند اعتماد ایران و مردماش را جلب کنند. نادیده گرفتن سوء کردار «جامعهی بینالمللی» یعنی مشروعیت پیشاپیش دادن به وضعیتی که آکنده است از انواع تعارضها و معیارهای دوگانه. اگر ایران باید « به نگرانی های جامعه بین المللی پاسخ شایسته دهد»، بیشک جامعهی بینالمللی هم باید به نگرانیهای مردم ایران پاسخ شایسته بدهد. این نامهنگاریها به روشنی دعوت دولت اوباما – و «جامعهی بینالمللی» – است به اینکه به نگرانی سالیان دراز مردم ایران پاسخ شایسته بدهند.
از سوی دیگر، میتوان تیغ نقد را همینجا متوجه نظام جمهوری اسلامی نیز کرد. همانگونه که «جامعهی بینالمللی» به جای تحریم باید با زبان تکریم با ملت ایران سخن بگوید، نظام جمهوری اسلامی و قدرت سیاسی هم شیوهی تحقیر و تخفیف مردم را باید کنار بگذارد و خود نیز با زبان «تکریم» با مردم سخن بگوید. انتخاب حسن روحانی و کارنامهی گفتاری او و بخشی از عملکرد او، تا اینجا، حکایت از جدی گرفتن تکریم مردم دارد. استمرار آن البته قطعی و یقینی نیست. لذا، هم دولت جمهوری اسلامی و هم «جامعهی بینالمللی» در قبال مردم ایران زیر ذرهبین هستند.
مردم ایران بارها نشان دادهاند که هم لیاقت حاکمانی را دارند که بهتر از این بر کشورشان حکومت کنند و هم سزاوار نامردمی قدرتهای جهانی نیستند. برای گرفتن سپر از دست بیدادگران داخلی، نباید شمشیر را در دستان بیدادگران خارجی تیز کرد و گناه قربانی شدن مردمی گروگان از هر دو سو در این میانه را تنها به گردن همان گروهی انداخت که به مردم ستم کردهاند و با آنها بر سر مهر نیستیم.
این جنبش نامهنگاری هر اندازه هم که محدود باشد – و ضرورتاً محدود نمیماند و بالقوه میتواند گسترش پیدا کند – گامی است مهم در راه مشارکت فعال سیاسی که هم انتخابی است سیاسی و هم اخلاقی. مخاطبِ پیام این حرکتها هم تنها مقامات سیاسی غربی نیستند. مخاطب این حرکتها هم ایرانیان خارج از کشوری هستند که در کارنامهشان کوشش فراوان برای اعمال تحریمهای فلجکننده یا همدلی و تئوریزه کردن این تحریمها هست و هم حاکمان سیاسی داخل ایران که یک بار دیگر ببینید کسانی که به احکام ظالمانهی آنها در زندان هستند، بیش از آنها دل در گرو منافع ملی ایران دارند و غمخوار رنجهای ملت هستند.
این یادداشت نخستین بار در جرس منتشر شده است.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , آرش نراقی, اوباما, تحريم, حسن روحانی
در نهفت پردهی شب
هستند همچنان کسانی از میان مردم عادی، از میان روشنفکران و نویسندگان که وقتی به احوال ایران مینگرند، ورد ضمیرشان چیزی نیست جز سخنانی یأسآمیز. هنری ندارند جز طعنه زدن در امیدی که در مردم هست. و این امید واقعی است. نمونهی تازهاش را میتوان در اعتراضها و نامههای سرگشادهای دید که هدفشان کاستن فشار تحریمها بر مردم ایران است. پارهای از روشنفکران و نویسندگان – عمدتاً در میان کسانی که خارج از مرزهای جغرافیایی ایران زندگی میکنند – منطقشان مبتنی بر دو مضمون همیشگی است: ۱) اینگونه اعتراضها و نامه نوشتنها به اوباما و امثال او، سودی ندارد. کار عبثی است و تأثیری در رفع تحریمها نخواهد داشت و حداکثر به کار آسوده کردن وجدان بعضی میآید؛ ۲) این حرکتها معیوباند چون – از نظر آنها – مسؤول اصلی بروز تحریمها مقامات حکومتی ایران هستند نه دولت آمریکا و کنگره و لابیگران ایرانی یا اسراییلی. از نظر آنها، این تلاشها هم بیاثر و هم بیثمر است و هم خیالاندیشانه و بیتوجه به واقعیتها.
من این رویکردها را ریاکارانه میدانم. اما فقط ریاکاری نیست. یک مسألهی محوری این نگاهها این است که مبتنی بر بغض و نفرت است. گره اصلی موضع عاطفی گویندگان است نسبت به نظام جمهوری اسلامی، رهبرش و تمام مقومات آن. یعنی چنان نفرت از دشمن – دشمن فرضی یا واقعی – قوی است که حاضر نیستند در این منطق دوقطبی سیاه و سفید، راه دیگر و متفاوتی را ببینند. این راه دیگر، راه مردمی است که نه سرسپردهی یک نظام حکومتی خاصاند و نه دلبردهی «مداخلهی بشردوستانه» یا «تحریمهای کمرشکن» برای به زانو در آوردن احتمالی نظام حکومتی ایران هستند. تفاوت، میان کسانی است که میخواهند زندگی کنند و کسانی که زندگی را در خدمت ایدئولوژی یا فلسفهبافی خود میخواهند. فرقی هم نمیکند ایدئولوژی مزبور که زندگی را در خدمت خود میخواهد ولایی باشد یا چپ یا سرمایهدارانه یا لیبرال.
ریشخندگری، طعنه زدن، نومیدی پراکندن، چیزی نیست که اختصاص به یک طایفه یا ملت یا دین و مذهب خاص باشد. آدمی میتواند یا به اختیار ریشخندگری را انتخاب کند یا شرایط زندگیاش او را به سویی سوق دهد که جز تیرگی و تاریکی چیزی نبیند. نظام جمهوری اسلامی – مثل هر نظام سیاسی دیگری در جهان – نقاط تاریک و روشنی دارد. تیرگی محض در آن دیدن و آن را نمایندهی شر مطلق دیدن، تفاوت چندانی ندارد با همان نگاه ایدئولوژیکی که نظام ایران را سپید محض و طیب و طاهر و مقدس میداند. هر دو عاملیت انسانها و نقصان و خطای بشری را – در کنار آرمانخواهی و توانایی حیرتآور انسانها برای تغییر را – نادیده میگیرند.
برای من تفاوت این دو نگاه، در سطحی دیگر چیزی است شبیه تفاوت نگاه اخوان و سایه. شعر «زمستان» اخوان تجسم عینی این نگاه نومیدانه است. و بسیاری شعرهای دیگر اخوان. سایه – دستکم از نگاه من – در شعرش نقطهی مقابل این رویکرد است. برای مثال، این شعر سایه را ببینید:
دختر خورشید
نرم میبافد
دامن رقاصهی صبح طلایی را
وز نهانگاه سیاه خویش
میسراید مرغ مرگاندیش:
«چهرهپرداز سحر مرده ست!
چشمهی خورشید افسرده ست!»
می دواند در رگ شب خون سردِ این فریبِ شوم
وز نهفت پردهی شب، دختر خورشید
همچنان آهسته میبافد دامن رقاصهی صبح طلایی را!
این روزها، «مرغ مرگاندیش» کم نداریم. اما هستند مرغانی زندگیاندیش. همچنان هر روز خورشید طلوع میکند. همچنان در داخل مرزهای ایران، در ظل همین جمهوری اسلامی، انسانهای تازهای متولد میشوند. انسانهایی هم رفتار و گفتارشان تغییر میکند. برای مرگاندیشان، در ایران، «چشمهی خورشید افسرده ست». با این نظام و این دستگاه، هیچ نور امیدی نمیتابد. تمام کوشش مردم، تغییرخواهان و آزادیجویان هم عبث است، مگر البته در مسیر همان ریشخندگری خودشان و ویرانیجویی پیشنهادیشان حرکت کند. نومیدیپراکنان – که به باور من در بن ضمیرشان افسرده هم هستند – نه به حال ایران میتوانند واقعبینانه نگاه کنند (توانایی به رسمیت شناختن عاملیت مردم را ندارند) و نه به آیندهی ایران میتوانند فکر کنند. هیچ معلوم نیست نسخههای پیشنهادی آنها برای ایران سعادت میآورد یا شقاوت. حتی اگر بتوان نشان داد غایت منطقی نسخههای آرمانخواهانهی آنها در عمل و روی زمین، چیزی جز تیرهروزی و ویرانی بیشتر نخواهد آورد، باز هم حاضر نیستند دست از آیهی یأس خواندن بکشند. برای آنها، محور جهان خودشان است. آرزو و آرمان خودشان است. تا جایی که حتی آرمانها و آرزوهای همهی مردم ایران و کسانی را که داخل مرزهای ایران زندگی میکنند بر اساس آرزوهای خودشان تفسیر میکنند. آنها هم برای مردم نقشی قایل نیستند، درست همانطور که شورای نگهبان خود را قیم مردم میپندارد. همانطور که شورای نگهبان فکر میکند بهتر از مردم صلاحشان را تشخیص میدهد و احتمالاً بهتر از خودِ خدا و پیامبر، اسلام را میفهمند، آنها هم بر اساس فلسفههایی که میپردازند، مسیر صلاح و آبادانی ایران و ایرانی را جای دیگری میدانند. تا دیروز که منطق منحط پریشانخویی و پرخاشگری احمدینژادی از در و دیوار وطن میبارید، کارشان آسان بود. امروز دیگر آن حجم بیخردی در گفتار دولتمردان ایرانی نیست. کارشان دشوارتر از پیش شده است. اما برای آنها همچنان «چهرهپرداز سحر مرده ست». برای همیشه. گمان نمیکنم هیچ سخنی توهینآمیزتر و نخوتآمیزتر از این در برابر مردم باشد. مردم را میتوان باور کرد. امید را میتوان زنده نگه داشت. شورای نگهبان درونمان را میتوانیم معزول کنیم. ریشخندگری کار سختی نیست. از هر بیعملِ افسردهای ساخته است که واقعیتها و حجم تباهیها را گوشزد کند. هنر آن است که در میانهی سنگلاخ مسیر عبور جوییار نرم و آرام و شکیبا را نشان دهی و به مردم یادآوری کنی که شب هر چقدر هم دراز باشد، خورشید باز هم طلوع خواهد کرد. بیدادگران و بیخردان داخل ایران، و متحدان معنویشان از مستکبران و بیخردان خارجی همیشه بر مردم چیره و مسلط باقی نخواهند ماند.
[انتخابات ۹۲] | کلیدواژهها: , تحريم, حسن روحانی, ريشخندگری, مداخلهی بشردوستانه, ه. ا. سايه
بی شمارِ عمر…

امروز فکر میکردم به حساب روزهای عمر. محاسبهای سرانگشتی کردم و دیدم از پدرم – تا همین امروز – بیشتر عمر کردم. الان محاسبهی دقیق کردم. تا همین لحظه، دقیقاً شمارِ روزهای عمر من، ۹۶ روز بیشتر از عمر پدرم بوده. اندوهی به جانم چنگ میزند. یعنی بیهوده زنده بودهام؟ یا او بیهوده مرده است؟ یا آنقدر حجم حادثه بزرگ است که ما و هستی ما – همهی ما – در این میانه، برگ کاهی هم به روی دریا نیست؟
همیشه از خودم میپرسم که چه میشد اگر چنین نمیبود و چنان نمیشد؟ چه چیزی در عالم خراب میشد؟ چه میشد اگر خیلی از حوادثی که رخ داده هرگز رخ نمیداد و خیلی از ناشدهها، رخ داده بودند؟ و بعد با خودم میگوید: آخر الامر گل کوزهگران خواهی شد. تمام. نقطهی پایان ماجرای ما همین است. گل کوزهگران. خاک. باد. باران. گردش و چرخش در هستی. آن وقت ناگهان حس میکنم پدرم همینجا بیخ گوشام نشسته و زمزمه میکند: غم مخور! آخرش تمام میشوی! نه که تمام میشود، تمام میشوی! آسودگی میآورد این زمزمه. ولی جایی اشک در اعماق وجودم میجوشد. همنوا و همساز من همان غلغل اشک پنهان میشود. همان هقهقی که از دل به گلو هم نمیرسد. نیمپژواکی با خود و در خود دارد و او هم میگوید: تمام میشوم. تمام میشوی. پخته میشوی. از خاک به فولاد. تو بگو اصلاً زر. از همین هم میسوزی و الماس میشوی. ولی چه فرقی میکند که خاک باشی یا الماس؟ چون عاقبتِ کار جهان نیستی است…
اصلاً لب این پیچ که رسیدهام، بالای این گردنه، همینجور سؤالها را باید از خودم بپرسم؟ بیشک باید بپرسم. اگر پرسیدنی نبود، جوشیدنی هم نبود. سؤال از طلبی میجوشد. از درد میآید نه از آسودگی و عافیت. بعد میفهمی که درد که داشته باشی، خدا هم همانجا میجوشد و میتابد. ولی ۹۶ روز! فکرش را بکن که ممکن است مثلاً سه صفر دیگر هم جلوی آن شش بنشیند. ولی وقتی خودت هیچای و خاکی و نیستی، چه تفاوت که صفری باشد یا نباشد و شمارش افزون شود یا کم؟ سبکام حالا. اما اشک، جا خوش کرده است همانجا که بود. میگوید: این سخا، شاخی است از شاخ بهشت. سخا. سخاوت هستی. سخاوت هستی یعنی اینکه دیگر همین روزها را – کم یا زیاد – نشمری. بله، ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس.
همراه شو عزیز…
«این نه تحریم یک دولت، بلکه تحمیل رنجهای بسیار بر مردمی است که مصیبت دولتمردان مالیخولیازده برایشان کافی است. راه سبز را زندگی کردن به این معناست و ما با اعمال هرگونه تحریمی بر علیه ملت خود مخالفیم.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیهی ۱۳؛ مهر ۱۳۸۸
این یادداشت یک دعوت است. دعوت به تفاهم. دعوت به آشتی. دعوت به بازگشت به مهربانی برای خاطر ایران و ایرانی. گمان میکنم هر کسی در اعماق ضمیرش قلباً به ایران دلبستگی داشته باشد و رفاه و آبادانی و عزت ایران و ایرانی برایاش مهم باشد، این دعوت را احتمالاً جدی خواهد گرفت.
نامهای که زندانیان سیاسی ما برای اوباما نوشتهاند و از او دعوت به گفتوگو و تعامل با دولت روحانی کردهاند و خواستار لغو تحریمهای فلجکننده و کمرشکن علیه ملت ایران شدهاند (نسخهی انگلیسی نامه را در گاردین ببینید)، پیام مهمی از تغییر در عمیقترین لایههای ایران دارد. چیزی که به این نامه وزن فوقالعادهای میدهد نویسندگان این نامه هستند. کسانی که به احکامی ظالمانه در زندانهای جمهوری اسلامی هستند. اما تمام آن جفاهایی که افراطیون و بیدادگران بر آنها کردهاند باعث نشده است که جانب انصاف را رها کنند یا کینتوزی و نفرت را مجال رسوخ در جانشان دهند. اینها ایرانیانی نیستند که در غربتِ غرب آرمیده باشند و دستکم زندگی روزمرهشان از آسیب تهدید در امان باشد. آنها عینیت انتقامجویی کسانی در نظام جمهوری اسلامی هستند که حال و روز امروز را برای ایران رقم زدهاند. اما همچنان در رفتار و گفتارشان نشانی از انتقامجویی یا نفرت نیست. همچنان اثری از ریشخندگری و نومیدی پراکندن در مواضعی که میگیرند نیست. این دستاورد انسانی مهمی برای ایران و ایرانی است. در میانهی سالهای تباهی که بر ایران رفته است، چراغی هنوز روشن است. شعلهی این چراغ نه تنها فرونمرده است بلکه ارجمندترین پرتوها از آتش آن همچنان میتابد. ادامهی مطلب…
[انتخابات ۹۲, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , اوباما, ايرج بسطامی, تحريم, حسن روحانی, زندانيان سياسی, منافع ملی, وطن من, پرويز مشکاتيان