آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت

شاید امروز بعد از ۱۵ سال است که دوباره این شعر سید حسن حسینی را یافتهام و میخوانم. دوستی آن زمان این شعر را روی کاغذی دستنویس به من داد و هنگام خواندناش سخت مرا متأثر کرد. امروز طبعاً درک من از شعر تفاوت پیدا کرده ولی همچنان در این شعر صمیمیتی موج میزند که بازخوانی آن هزار خاطرهی لطیف را در خیالام زنده میکند. از مضمون شعر به روشنی بر میآید که در چه بستری سروده شده است. یادمان باشد که سید حسن حسینی متعلق به نسلی بود که همگناناش کسانی بودند چون سهیل محمودی، ساعد باقری، حسام الدین سراج، قیصر امینپور و کسانی از این دست. یعنی نسل جوانان انقلابی و پرشوری که اهل هنر و ادب بودند. این نکته البته شعر را در بستر تاریخی مناسباش قرار میدهد ولی از تأثیرگذاریاش نمیکاهد. از دوست نادیدهای که این شعر را امروز برای من فرستاد و دوباره دیدهی مرا به دیدار این شعر زندهیاد سید حسن حسینی گشود، سپاسگزارم. این شما و این شعر:
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبّت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینهپرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبلهای ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینهها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهیها به جانها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمانها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیهمست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت میکند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت میکند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعلهها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دلها هالههایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دستها و پینهها در مرخصی
چهرها لوح ریا، آیینهها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون میزند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون میزند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خندههای گاهگاه انگار ره گم کردهاند
یا که هقهقها تقیه در تبسم کردهاند
منقرض گشته است نسل خندههای راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریهی پنهانی است
[شعر, قدريه] | کلیدواژهها: , رمضان, سید حسن حسینی, شب قدر, شعر, شهادت, علی
قدر کاشف الغطاء

هر کسی شب قدری دارد. درستتر آن است که هر کسی شبهای قدری دارد؛ ویژهی خود او به تناسب شاکلهاش. بر حسب قوت هاضمهی عقلی، معرفتی و روحانیاش. شب قدر تکرار میشود. چرخهای دارد که برای هر فرد سیر کمال روحی و معرفتی او را نشان میدهد. شبِ قدر گرهگاه یا پلهی ارتفاع وجودی آدمی است. برای اهل ایمان، کشف این شب قدر مهم است. علی که این سحرگاه افتتاح قدر اوست، میزان است. میزان تجربهای از قدر. میزان در هم پیچیده شدن شب هجر. برای او، در آن سحرگاه کوفه، گام واپسین حیات جسمانی علی بن ابیطالبِ خاکی برداشته میشود.
همین شب قدر است که تا دمیدن فجر، فجری که علی در آن رستگار میشود و گویی تمام عمر منتظر فرا رسیدن آن بوده است، شب سلام است. شب امنیت است. شبی است که در سحرگاهاش دری گشوده میشود که: فادخلوها بسلام آمنین. این شب، که شب نیست و ضمیر موهوم در اشاره به زمان نیست بلکه عینیت است در اشاره به شخص، شبی است که فرشتگان را از آسمان به زمین میکشد. این شخص، پردههای معرفت را فرو میاندازد که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا. این فرشتگان، فرشتگان صدقاند: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ» (۴۱:۳۰). این فرود آمدن ملائک، این برداشته شدن پردهی میان ظاهر و باطن، در گرو استقامت بر سخن حق است: «هر نفس که نه پروردهی فریشتگان آمد، شیطانی؛ هر عقل که نه پروردهی پیغامبران آمد، حیوانی؛ هر جا که استقامتی است در نفس یا در عقل، فریشتهای بر او نشسته إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّـهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ؛ هر جا که دوری است یا در نفس یا در عقل، شیطانی بر او نشسته: هَلْ أُنَبِّئُکُمْ عَلَىٰ مَن تَنَزَّلُ الشَّیَاطِینُ تَنَزَّلُ عَلَىٰ کُلِّ أَفَّاکٍ أَثِیمٍ (آیات ۲۲۱ تا ۲۲۲ سورهی ۲۶) «افاک فی القول اثیم فی الفعل»» (شهرستانی؛ مجلس خوارزم؛ ۱۲).
میزان ملک و شیطان، صدق است؛ پرهیز از افک در قول و اثم در فعل. استقامت یعنی جایی که قول الله جای قول افک مینشیند. یعنی شمشیر لا در قتل غیر حق میرود. یعنی که خوف و حزن آنجا رخت از میان بر میبندند که حق با باطل آمیخته نشود. آنجا که: اعرف الحق تعرف أهله؛ فإن الحق لا یعرف بالرجال، إنما الرجال هم الذین یعرفون بالحق. این است میراث علی. حقیقت را به اشخاص و قدرتهای گردنده نمیشناسند بلکه به استقلال حق میشناسند. علی از این روست که میزان حق است چون علی، هم به وجه خلقی استقامتی با حق دارد و هم به وجه امری حق را به استقامت میآورد. جایی که در شناخت حق گردنده و حیران نبودی و بر قول حق استقامت ورزیدی و در فعل آن ثبات قدم یافتی، نه خوفی هست و نه حزنی؛ هر چه هست بشارت است. بشارتی که نقطهی فرجاماش رستگاری است که: فزت ورب الکعبه.
و قدر علی، قدری که الگوی حق را به حق شناختن است نه به افراد، مدام تکرار میشود؛ نه هر ساله بلکه هر روز و هر نفس. « إن أمرنا صعب مستصعب، لایحتمله إلا ملک مقرب، أو نبی مرسل، أو مؤمن امتحن الله قلبه للإیمان». امتحان البته آسان نیست. امتحان، فرقان میطلبد و سلطان. تهیدست از فرقان و سلطان که باشی، در امر صعب و مستصعب، آسان تفاوت میان حق و باطل را گم میکنی و اشخاص و افراد – و در زمانهی ما دولتها و زمامداران – معیار حق یا باطل میشوند. همینجاست که تفاوت میان عدل و ظلم گم میشود. و باز همینجاست که علی همچنان چراغ پرفروغ این شب ظلمت است: هر آنکه بی تو سفر کرد طعمهی موج است | چرا که در شب توفان، چراغ را گم کرد. علی از آن رو میزان عدالت میشود و اسطورهی تقوا که حق را به اشخاص و رجال نمیشناسد، این حق است که به رجال معنا میدهد. همین است که چکیدهاش در جان سنایی فرو میریزد که:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان | بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی | مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
پرسش اکنون این است که چند شب قدر از ما فوت شده است؟ کی از جنینی و خونخوارگی برون میآییم؟ کی همنشین ملایک میشویم؟ این نزول معنا از آسمان امر به زمین خلق، کی قرین جان ما میشود و ظاهر و باطن ما را زیر و زبر و یکسان میکند؟ علی، همچنان میزان است. سحری نیست که علی به تیغ جهل و تعصب شهید نشود و سحری نیست که علی باب گشودهای برای جویندگان نباشد تا از قشور به لباب رسند. ولی مستعد نظری هست تا به وصال فزت ورب الکعبه رسد و بگوید: ما کارک خویش با تو بردیم به سر | دستافشانان برون گریزیم ز در؟ یا قرین شیطانایم به افک در قول و اثم در عمل و «باطل در این خیال که اکسیر میکنیم»؟ حق آشکار است و نشانهها پنهان نیستند؛ مشکل آنجاست که «نقیض له شیطانا فهو له قرین»، شمع هدایت آدمی را میکُشد و نور معرفت را زایل میکند و «یمرون علیها و هم عنها معرضون».
اهل بشارت را – که از خوف و حزن گذشتهاند – همین اشارت کافی.
[قدريه] | کلیدواژهها: , اثم, استقامت, افک, باطل, حق, شب قدر, عدالت, علی, قدر
اسراییل، حماس، مسأله و شبهمسأله
نقطهی کانونی مسألهی فلسطین و غزه چیزی نیست جز اشغال، محرومیت هولناک و ضد انسانی ملتی از ابتداییترین حقوق بشری، استمرار تجاوز، قتل، تبعیض و از همه مهمتر، سلب امید و ویران کردن حال و آیندهی ملتی که نه امروز بلکه دهههاست در محاصرهی دولتی به سر میبرند که موجودیتاش محصول پاک کردن صورت مسأله و فرافکنی است. بدون توجه به این محور تعیینکنندهی بحث، هر گفتوگویی دربارهی ماجرای فلسطین ناگزیر بیفرجام خواهد ماند.
ملت فلسطین از روزگار پیش از تشکیل دولت اسراییل تا امروز افتان و خیزان راه درازی را پیموده است که تجسم عینیاش فرسوده شدن تدریجی امید و تعرض فزاینده به بدیهیترین حقوق انسانیشان بوده است. گروههای سیاسی و مبارز مختلفی که از ابتدای استقرار صهیونیسم، به مثابهی یک ایدئولوژی سیاسی و سکولار – که به کرات از زبان دین یهود برای مشروعیت بخشیدن به جنایتهایاش استفاده میکند – سر برآوردهاند همه در متن این ویرانی سیستماتیک امید به آینده سر بر کشیدهاند و همچنان جانسختانه در برابر ویران شدن آینده، امید و زندگی خود و فرزندانشان ایستادهاند.
این روزها، رتوریک سیاسی و جنگافروزانهی اسراییل – و همچنین کسانی که خواسته یا ناخواسته، به دلایل و علل مختلف به دام این رتوریک میافتند و بی توجه به تاریخ، پیچیدگیهای نظری و سیاسی ماجرا و ابعاد هولناک این فاجعهی انسانی همان گفتار را باز تولید میکنند – درست مانند دهههای پیشین مبتنی بر یک چیز است: گروه مقابل ما تروریست است، برای جان آدمی ارزش قایل نیست، امنیت ما را تهدید میکند، مردم خودش را سپر انسانی میکند و بهانهها و توجیههایی از این دست. تقریباً درهر مقطعی که مردم فلسطین به سوی گشودن روزنهای برای عبور از مبارزهی نظامی به التزام دیپلماتیک برداشتهاند، اسراییل به بهانهها و مستمسکهای متفاوت، این روزنه را مسدود کرده است و بار دیگر نیروهای فعال سیاسی را به بیمعنا بودن مواجههی سیاسی با خود متقاعد کرده است.
غزه و تمامی سرزمین فلسطین – که این روزها بسیاری دوست دارند زیر عنوان «موجودیت اسراییل» و عبور از رتوریک سیاسی و تبلیغاتی نفس نامشروع بودن اسراییل را کمرنگ کنند – تحت اشغال است. شاید هیچ کشور دیگری در خاور میانه جز اسراییل نباشد که سیاههای بلند بالا از قطعنامههای سازمان ملل و شورای امنیت علیه خود داشته باشد و همزمان به تمامی آنها مطلقاً بیاعتنا باشد و تنها زمانی با آنها همراهی میکند که کار تجاوز، تهاجم و اشغالاش را در هر مقطعی در حدی که آن زمان در نظر داشته تمام شده بداند (بنگرید به قطعنامهی ۱۸۶۰ شورای امنیت، ۸ ژانویهی ۲۰۰۹ و واکنش ارتش اسراییل به آن). کانون نزاع همین مسألهی موجودیت اسراییل است: چه شد که چنین شد؟ چرا آن حادثهی کانونی هنوز با تمام عواقب و تبعاتاش زنده و پررنگ است و مسألهای است جاری در حیات یکایک فلسطینیها؟ سؤال اصلی اینجاست. هر سؤال دیگری، با هر درجهای از اهمیت و فوریت تنها به انحراف مسأله کمک میکند و اصل مسأله را بلاموضوع میکند.
بزرگترین دغدغه و استراتژی رهبران اسراییل (از هر حزب و جناحی که باشند) استمرار جایگزین کردن «مسألهی یهود» با «مسألهی فلسطین» است (که گاهی «قضیهی فلسطین» نامیده میشود). پاسخ دادن به «مسألهی یهود» و حل مشکل آنها – چنانکه در سال ۱۸۴۳ در رسالهی مارکس مشهود است، دغدغهی اصلی جامعهی یهودی و بعداً کنگرهی صهیونیسم بود. این مسأله به محض اینکه برنامهی تئودور هرتسل در کنگرهی بازل سوییس در سال ۱۸۹۷ طرح و در سالهای بعد اجرا میشود، دگردیسیاش را آغاز میکند. قرار است که تشکیل دولت صهیونیستی، پاسخ به مسألهی یهود باشد. دولت صهیونیستی تشکیل میشود اما مسأله حل نمیشود. امنیت و آسایش و آرامش به قوم یهود (قوم یهودی که تشکیل دولت صهیونیستی را پاسخ مسألهی خود میدیدند) بر نمیگردد. حاکمان دولت اسراییل به جای بازنگری در اصل مسأله و سنجش دوبارهی پاسخ خطایی که به سؤال داده بودند، صورت مسأله را پاک کردند و آن را تقلیل دادند به مسألهی فلسطین. دیگر این فلسطینیها بودند که سد راه امنیت و آسایش و آرامش قوم یهود شدهاند. و ماجرا این شد که:انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی. در هیچ مقطعی از تاریخ دولت اسراییل، در هیچ نزاع و بحرانی، عطف عنانی به اصل مسأله و انحراف و قلب شدن آن نشده است به این دلیل ساده که ناگهان کل مشروعیت دولتی را که آزادیاش را به بهای سلب آزادی و آواره کردن دیگری جسته بود و بقای «خود» را در فنای «دیگری» دیده بود و میبیند، زیر سؤال میرود. این پرسش تاریخی و اگزیستانسیل دولت اسراییل است. هر مسألهی دیگری در اسراییل گره خورده است به این سؤال کلیدی. پدید آمدن چیزی به اسم «مسألهی فلسطین» در سال ۱۹۴۸ نیست؛ به ماجرای به قدرت رسیدن رایش سوم هم ربطی ندارد، هر چند حوادث آلمان سهمی در سرعت بخشیدن به مهاجرت یهودیان به آلمان داشت. به شکلگیری سازمان آزادیبخش فلسطین در نیمهی دههی ۱۹۶۰ هم مربوط نیست. به مقاومت حماس و حزبالله و حمایت ایران هم باز نمیگردد (بدیهی است که مسألهی فلسطین پیش از انقلاب اسلامی در ایران هم وجود داشت). دگردیسی مسألهی یهود به مسألهی فلسطین، از لحاظ تاریخی پیوند وثیقی دارد با برنامهی بازل در سال ۱۸۹۷.
تا زمانی که پاسخ درست و مناسبی به این مسأله داده نشود و این مسیر مخرب و خودویرانگر سیاست اسراییل (که حتی در رئالپلتیک هم به سود اسراییل نیست) متوقف نشود و بنای دیگریستیزی، تبعیض و اهریمن ساختن از دیگری برچیده نشود، هر سکون و آرامشی در این دریای توفانی موقت است و بار دیگر به اندک بهانهای آتش خشم و خونریزی برافروخته میشود که نتیجهاش مانند همیشه از پیش معلوم است: تجاوز، تهاجم، قتل، نبرد نابرابر، مظلومنمایی اسراییل، فرافکنی، بهانهجویی و دست آخر گروگان گرفتن کل جامعهی بینالمللی با رتوریک سامیستیزی یا دفاع از خود. [مصاحبهی ایلان پاپه با هارد تاک یک نمونهی خوب از پرداختن به اصل مسأله است]./
اما حماس. از منظر سیاسی و نظری، حماس هیچ تفاوتی با سایر جنبشهای آزادیخواه و مبارز دیگری جهان ندارد. تمام رهبران سیاسی که زمانی مشی نظامی یا رفتار خشن اسلوب کارشان بوده است (از کنگرهی ملی آفریقا بگیرید تا جومو کنیاتای در کنیا، ارتش آزادیخواه ایرلند و نمونههای متعدد دیگر) تنها وقتی این مشی را کنار گذاشتهاند که وارد جریان سیاست شدهاند. سیاست تنها با نفی و مهار خشونت آغاز میشود ولی رابطهی خشونت و سیاست دوسویه است. هر گروهی که ناگزیر به استمرار توسل به خشونت باشد، هرگز نخواهد توانست وارد جریان سیاستورزی و کار دیپلماتیک شود. این فرصت چند بار برای حماس در پروسهای دموکراتیک پیش آمده است و هر بار اسراییل بنیان این عبور و گذار از خشونت به سیاست را برای حماس غیرممکن کرده است. مسألهی امروز و دیروز غزه و فلسطین، مسألهی کفایت و کارآمدی حماس، دولت خودگردان یا جنبش آزادیبخش فلسطین نیست. کفایت و کارآمدی آنها تنها زمانی معنیدار است که اولین شرط کارکرد متعارف و معقول سیاسی برایشان مهیا باشد نه اینکه مدام در شرایط اضطراری و استثنایی محصول تجاوز، تهاجم و اشغال زندگی کنند. حماس خوب باشد یا بد، قصور کرده باشد یا نکرده باشد، موشکپرانی بکند یا نکند، ام المسأله اسراییل است. برای از بین بردن افراط و خشونت باید ریشهی بروز خشونت را خشکاند و گرنه با از میان رفتن این حماس بیشک حماس دیگری از جای دیگری خواهد رویید مگر پاسخی درخور به اصل مسأله داده شود (مسألهی تقلیل و تحویل مسألهی یهود به مسألهی فلسطین؛ مسألهی اشغالگری).
تا زمانی که خون اسراییلی از خون فلسطینی رنگینتر باشد، تا زمانی که کودک فلسطینی را بتوان به آسانی و فجیعترین شکلی به خاک و خون کشید ولی به سرباز اسراییلی نتوان نازکتر از گل گفت؛ تا زمانی که حملات اسراییل با پیشرفتهترین تجهیزات و خشنترین شکلی، با نقض تمام هنجارهای متعارف حقوق بینالمللی انجام شود و ناماش دفاع از خود باشد ولی مقاومت سمج و مصرانهی طرف فلسطینی یا لبنانی (حماس باشد یا حزبالله) ناماش تروریسم باشد، این قصه همچنان ادامه خواهد داشت. پاسخ این بحران در یک کلمهی پنج حرفی ساده است: عدالت. تا زمانی که عدالت برقرار نباشد و اسراییل را نتوان با همان منطقی محکوم کرد که حماس را، حماس اگر اژدها هم باشد محکومشدنی نیست به حکم عقل و به حکم عدل. تیغ نقد سیاست، سیاستورزان و فعالان سیاسی منتقد حماس، تنها وقتی که به عیوب حماس میرسد تیز میشود و در مقابل اسراییل به دادن شعارهای تکرار اکتفا میکنند که در عمل کمترین تغییر و تفاوتی در مشی دولت صهیونیستی ایجاد نمیکند (در حالی که این حمله به حماس و مقدس دانستن خصومتورزی با حماس و هر مبارز فلسطینی، تنها کار شعار را نمیکند بلکه در عمل آنها را فلج و فشل میکند به این دلیل ساده که توازنی در دو طرف وجود ندارد؛ جنگ از هر حیثی نابرابر است هم از حیث تدارکات و هم از حیث پوشش رسانهای).
در ماجرای غزه، اینکه حماس یا نیروهای سیاسی فلسطینی خوباند یا بد، کارآمدند یا ناکارآمد، خودخواهاند یا نه، شبه مسأله است و بس. گمان میکنم این روزها به قدر کافی تباهی ادعای سپر انسانی ساختن از مردم به دست حماس نشان داده شده است (و عالم و آدم میدانند که غزه منطقهای پرتراکم است که بخواهی یا نخواهی همه به طور طبیعی سپر انسانی هستند و هیچ کس هیچ اختیاری ندارد برای تغییر این وضع مگر به اشغال بلافاصله پایان داده شود).
در این روزها، بسیار با صورت مبتذل و بیمزهی مغالطهی «است و باید» برخورد میکنیم: اسراییل میتواند، قدرتاش را دارد پس حماس باید از سر راهاش کنار برود تا باعث بالا رفتن تلفات نشود. به عبارت دیگر، اگر طرف متجاوز قدرتمند بود، باید سرت را بیندازی پایین و به تجاوز تن بدهی یا از آن لذت ببری. این استدلال کمابیش استدلال همان کسانی است که میگویند اگر به زنی تجاوز شد، مشکل از خودش بوده است که جوری لباس پوشیده که باعث تحریک مردان شده است. هیچ کس تردیدی ندارد که اسراییل پیشرفتهترین ارتش منطقه را دارد. هیچ کس در قساوت قلب و خشونت محض و بیمنطق اسراییل تردیدی ندارد. اما از این «است» نتیجه نمیشود که «باید» به وضع موجود تن داد. تقلیل دادن سیاست به قدرت، یعنی بازگشت به یک نگاه سطحی و عامهپسند از سیاست که تئوریسینهای سیاست رئالپلتیک هم قایل به آن نیستند. از دل همین سطحینگری و ابتذال نظری است که حق در برابر قدرت همیشه مغلوب است (و لابد باید مغلوب باشد). کسانی که به حماس توصیه میکنند دست از مقاومت بکشد تا خون از دماغ کسی در غزه نیاید توجه ندارند که حماس باشد یا نباشد باز هم مردم کشته خواهند شد (و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که شماره بیشتر باشد یا کمتر؛ برای وقوع جنایت کشته شدن یک نفر هم کافی است). کسانی که حماس را در کانون نزاع قرار میدهند و سهم پررنگ و اصیل اسراییل را در ماجرا به دفاع از خود یا پاسخ به تعرض حماس فرو میکاهند، مرگ و کشته شدن انسانها برایشان آمار و عدد و رقم است: کشته شدن یک نفر بهتر است از کشته شدن دو نفر؛ مرگ یک کودک بهتر است از مرگ صد کودک. با همین منطق است که لابد سوزانده شدن یک فلسطینی بهتر است از قتل سه نوجوان یهودی (شوخی نیست عین واقعیت است؛ رسانههای اسراییل و سیاست رسمی اسراییل را ببینید که به صراحت همین را به ما میگویند. این مقالهی یوری آونری را ببینید). یعنی دوباره باز میگردیم به همان مسألهی عدالت. جان اسراییلی عزیزتر است از جان فلسطینی. این جملهای است که بارها و بارها به صراحت از زبان اسراییل میشنویم. نباید با این سیاست رسمی از طرف آواره، اشغالشده، تحت ستم و محاصره توقع مهربانی و صلح و همزیستی داشت.
اما حیرتآورترین چیزی که این روزها میبینم همانا تکرار هزاربارهی ماجرایی است که ناماش را «سندرم جمهوری اسلامی» گذاشتهام. کسانی که این روزها بیمحابا به حماس حملهور میشوند و فقط در حد تعارف و تکرار شعارهای رایج رسانهای اسراییل را متجاوز و ناقض حقوق بشر و قوانین بینالمللی مینامند – که اگر هم حرفی از آن به میان نمیآوردند هیچ تفاوتی در موضعشان ایجاد نمیشد، با انداختن بار اصلی مسؤولیت به گردن حماس در واقع بخشی مهم از چرخهی بازتولید تبعیض و بیعدالتی هستند. طرفه آن است که کسانی که آگاهانه یا ناخودآگاه در نقد اسراییل منفعلاند و در تاختن به حماس زبانشان ذوالفقار مرتضی علی میشود، خودشان، چه در داخل و چه در خارج، قربانی همین تبعیض، همین بیعدالتی و همین ظلمی هستند که اسراییل در حق مردم فلسطین روا داشته است. همانطور که اسراییل فلسطینیها را از حقوق اولیه و انسانیشان محروم کرده و آوارهشان کرده است و هستیشان را به اشغال در آورده، شماری از همین طایفهی اخیرالذکر وضع مشابهی دارند: آنها هم قربانی تبعیض، تعدی و ظلم جمهوری اسلامی بودهاند ولی گویی منطق مبارزه با ظلم را در اینجا فراموش میکنند – احتمالا به خاطر همین «سندروم جمهوری اسلامی» یعنی هر چیزی که دشمن من بگوید حتماً باید خلافاش فکر کرد و خلافاش عمل کرد.
پاسخ مسألهی غزه، بازگشت به عدالت است و پایان دادن فوری و بیقید و شرط به اشغال و محاصره و تبعیض. چرا پایان دادن به ظلم و بازگشت به عدالت، انصاف و پرهیز از تبعیض برای اسراییل اینقدر سخت است؟
[دربارهی اسراييل, دربارهی غزه] | کلیدواژهها: , اسراييل, انتفاضه, بازل, حماس, غزه, فلسطين, قضيهی فلسطین, مارکس, مسألهی فلسطين, مسألهی يهود, هرتسل, کنگرهی صهيونيستی
نماز مستان؛ نماز سوختگان
گمان نمیکنم هیچ شاعری مثل مولوی دینداری را با دیوانگی و عاشقی در هم آمیخته باشد. فضل تقدم برای کاشتن بذر این میوهی مبارک با سنایی است که آتشی در بیشهی دینداری ظاهریان انداخت. یک غزل است و مضموناش از ابتدا تا انتها «نماز» است؛ در لفظ. اما توسعاً به هر آداب و مناسک شرعی نیز میتوان آن را اطلاق کرد. کسی که اینجا – یعنی شاعر این غزل – فریضه میگذارد در مقامی است که فریضه از او ساقط است. با آن جان آتشین، با آن سینهی گداخته و انباشته از رنج و محنت، با آن سر سرگشتهای که خرد را در آن گنجا نیست، به حکم همین شریعت تکلیفی بر او نیست. اما ببینید که چگونه عاشقانه روایت دلبردگیاش را ترنم میکند.
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی | منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم | در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد | ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن | که نداند او زمانی نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است | عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل | دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم چو نماز میگزارم | که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی
پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی | که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر | مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی
ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد | که همیزند دو دستک که کجاست سایه دانی
چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم | چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی
چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه | چه کند دهان سایه تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر | ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی
گاهی که این سودای نوشتن به جانام میافتد با خودم میگویم باید برای هر بیت دفترها بنویسم؛ شرح باید کرد و قصهها سرود. بعد به خودم نهیب میزنم که به من چه؟ بگذار طراوت، بکارت و اصالت غزل همچنین بماند. هر کس فهمید و ذوقی عمیق و عظیم برد، گوارای وجودش. کسی که نفهمید و نتوانست بفهمد، خوب نفهمیده است. چه اصراری که فهمانده شود؟ بعد میگویم اصلاً کسی که لایهلایه درد در جاناش انباشته است، کسی که تاب ندارد و ثانیهثانیهاش آتشفشان گدازانی است که جایی برای کفر دین نمیگذارد، اصلاً چرا باید برایاش نفس این گفتن مهم باشد؟ برو، برو دردی به کف آور، طلبی به دست آور! بقیهی ماجراها قصه است. کاش قصه بود. حرف مفت است.
[هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , روزه, شريعت, مولوی, نماز, نماز عاشقان, نماز مستان
آن کو به دل دردی ندارد آدمی نیست

آدمی به درد داشتن آدمی است. این فقط کشف صوفیان یا بعضی از دینداران نیست. هر کسی که آدمی بودن را در عمق وجودش لمس کرده باشد، درمییابد که این موجود نحیف و ضعیف و ناتوان و در عین حال حیرتآور و باشکوه چه اندازه در میان تناقضهای کمرشکن دست و پا میزند و از دل همان تناقضها، هوشرباترین آفرینشهای بدیع را بر میکشد. اما، همهی آدمیان طبعاً نه وقوف دارند به این نکته و نه اصلاً برایشان مهم است. طبع عالم این است که اکثر ساکناناش را متوسطان بلکه غافلان پر کردهاند و بنای زندگی و معاش – علیالعموم – هم بر غفلت است. اما درد داشتن را از آدمی نمیشود منسلخ کرد. درد، سرشت آدمی است. بعضی از آدمیان این را میفهمند و از همان درد کیمیا میسازند. درد ناگزیر را میکشند و میچشند تا اکسیری از آن بیرون بکشند. کار آسانی نیست. شهامت میخواهد. شجاعت در افتادن با خود را لازم دارد. در افتادن با دیگری، همیشه کار آسانی است. نظام طبیعت هم به هزار نشانه به هر کسی میگوید دیگری را حذف کن، نابود کن، از میان بردار، تنازع بقا را پاس بدار. تکامل – ظاهراً – همین را میگوید. در افتادن با خویش همزمان روایت دیگری از بقا را عرضه میکند.
در افتادن با خویش در سطح عقلانی به همان معنای متعارف درس گرفتن از تجربههای دیگران و خویش است. به معنی نقد کردن مداوم خویش است. یعنی پیوسته گریبان خودت را بگیری و در هر حالی سعی کنی جایی برای متهم کردن و سنجش خود باز بگذاری. غفلت از خطاکاری آدمی – و خطاکاری خویش – سم مهلکی است که کمترین زیاناش در کوتاهمدت به خود آدمی میرسد.
اما در افتادن با خویش سطحی معرفتی-روانی-عاطفی هم دارد. با خویش در افتادن تنها تا مرز مشخصی کار عاقلان و خردمندان است. این در افتادن با خویش اگر از مرز خاصی عبور کند یا وصف دیوانگان است یا کیفیت عاشقان. در افتادن با خویش، خصوصاً در میان دینداران، به رغم توصیههای مکرر ظاهر شریعت بر توبه و اصلاح رابطهی خود و خداوند، امر رایجی نیست به دلیل اینکه شریعت – در فهم متعارفی که از آن میشود – مستعد پرورش ریاکاران و ریاکاری است. لذا پرسش بر میگردد به یک نکتهی ساده: انسان دیندار در حفظ رابطهی همزمان با خدا و سایر انسانها – که نقطهی کانونیاش نهایتاً بشریت اوست – چه اندازه نگاهاش به افقی بلندتر است؟ چقدر بر خود سخت میگیرد؟ ممکن است کسی بر خود سخت بگیرد که آداب شرعی را ادا کند. ادای آداب شرعی کار دشواری نیست. با اندکی تمرین بیش از آنکه سختی باشد، لذتبخش میشود. تبدیل به عادتی میشود که اتفاقاً ترک آن، بیشتر برای گزارندهاش دشوار میشود تا ادای آن. پس دشواری در التزام به شریعت نیست. دشواری همچنان در چسبیدن گریبان خویشتن است. دشواری در متهم داشتن خویش است. و گرنه دینداران همه میتوانند صبح تا شب صورتحساب تهیه کنند و آخر روز بگذارند پیش خدا که چنین کردم و چنان کردم. کاری که آدمی همیشه برایاش سخت است، چه در افق عقلی و چه در افقی عاطفی-روانی، همین چالش با خویش. همین با خویش برآمدن.
پرگویی نکنم. دو ترانه از دولتمند خال در زیر میآورم که به گمان من خلاصهی زیست آدمیوار است. در اینها دو غزل درخشان و حیرتآور مد نظر من است. یکی غزل باشکوه «حیلت رها کن عاشقا»ی مولوی است و دیگری ابیاتی از میرسید علی همدانی («هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد…»). اولی حکایت خویشتنسوزی بیمحاباست. در دل آتش رفتن، تحمل رنج بیاندازه. متهم کردن خویش. و تمام اینها یک غایت بیشتر ندارد: سینه را هفت آب شستن از کینهها. یعنی اول و آخر قصه تصفیهی خویش است. سوزاندن تمام این رذایلی که سالها آدمی ذرهذره انباشته میکند؛ دانسته یا نادانسته. از میان برداشتن تمام کینهها و نفرتها و بغضهایی که بر خود دوخته است و اولین قربانیاش خود آدمی است. دومی، مقدم داشتن دیگری بر خود است. از آن مهمتر استقبال کردن از رنج و آزاری که از دیگری به آدمی میرسد. نگاه صوفیانه و قلندرانهای است ولی مضمونی معرفتی هم دارد. از رنجی که از دیگری به آدمی میرسد، میتوان چیزی ساخت که به درمان دردهای آدمی بیاید. آنکه ما را رنج میرساند به قصد انتقام، تشفی خاطر، آزار، یا کینهکشی چنین میکند. ولی پذیرنده یا هدف این رنج، میتواند از اساس این را دگرگون کند و این جوی خون را تبدیل به نیل کند. تمام آنچه نوشتم در حقیقت زاید بود. اصل سخن را در همین دو ترانه بجویید و بشنوید. اینها را نخواندید هم نخواندید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , درد, دولتمند, دولتمند خال, سایه, مولوی, ميرسيد علی همدانی, ه. ا. سايه
راست همچون سرگذشت یوسف…

سورهی یوسف، به روایت خودِ قرآن، «احسن القصص» است. حکایت نبوت در آن هست. قصهی محبت در آن هست. محبت پدر و فرزندی. عشق برادر به برادر، در کنار حسادت برادران دیگر به یک برادر. قصهی عاشقی، عاشقی زلیخا. و لطیفتر از همه عشقی است که زیر سطر سطر آیات سورهی یوسف پنهان است. و این عشق از همان سجده یازده ستاره و ماه و خورشید آغاز میشود. از این «برگزیدگی» یوسف؛ از «عزیز» بودن او. حکایت از نازپروردگی یوسف است. سورهی یوسف، حکایت دلبردگی و دلدادگی است. پیشتر هم یک بار نوشتهام که هر چقدر در حافظهای جستوجو میکنم، میبینم که انس من به قرآن و ذوقی که از همنشینی با او میبرم، در گرو آن لحظات و ساعاتی است که پدرم برای من – در طفولیت – قصهی یوسف را میخواند. قرآن، شنیدنی است؛ خواندنی نیست. قرآن کتاب کاغذی نیست؛ کتاب صوتی است. کتابی است که از راه گوش به وجود آدمی وارد میشود نه از راه چشم. آیاتی از سورهی یوسف را با صدای محمد صدیق منشاوی بشنوید که در سال ۱۹۶۰ در مسجد جامع لالا مصطفی باشای دمشق خوانده است.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ. ن. پیراهنی که آید از او بوی یوسفم…
[رمضانيه, واقعه] | کلیدواژهها: , دمشق, زلیخا, قرآن, منشاوی, يعقوب, يوسف
کمانِ گوشهنشینی و تیر آهی کو
حافظ غزلی دارد با مطلع «جز آستان توام در جهان پناهی نیست». این غزل سراپا تمناست و سوز و درد. بازتاب استیصال و عجز آدمی است در برابر جور زمانه و تقلبات درونی. این عجز و استیصال از همان بیت اول غزل بیداد میکند. این غزل خصوصاً این روزها در احوالی که بر کشور ما میرود شنیدنی است و سخت مرتبط با اوضاع. روزگاری که «عقاب جور گشوده است بال بر همه شهر»؛ روزگاری که تنها سلاح اهل معرفت، «آه است و ناله». تنها تیر کارگر این جماعت همین «آه» است. از یک سو این آه، کارگر است و عافیتبرانداز و از سوی دیگر نشانهی عجز است؛ نشان بسته شدن هر دری که به تدبیر میتوانست گشوده شود.
و این همان غزلی است که حافظ مغز فلسفهی زندگیاش را تصویر میکند:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
خصوصاً در این روزها که به بهانهی رمضان، طایفهای به مستمسک اقامهی «شریعت» از هیچ «آزار»ی برای خلایق فروگذار نمیکنند. این برای حافظ عین بیدینی است. آزار به کس مرسان و هر چه خواهی کن. شریعتی که ظاهریان از اساس و معنا تهی کردهاند، نزد حافظ شستوشو میشود و از نو شناخته میشود: شریعت یعنی کمآزاری. مسلمانی یعنی آزار به خلایق نرساندن، حتی به نام خدا.
شجریان در مجلسی خصوصی در مشهد، در ۱۷ فروردین ۱۳۶۵، این غزل را با تار استاد غلامحسین بیگجهخانی در بیات ترک خوانده است.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بيات ترک, حافظ, خصوصی, شجريان, غلامحسین بیگجهخانی, مشهد
از گوشهای برون آ ای کوکب هدایت…
آواز بیات ترک زیر را شجریان با تار مجید درخشانی خوانده است روی غزل «زان یار دلنوازم شکری است با شکایت…» در ماهور. اجرایی خصوصی است. تاریخ اجرا ۱۵ فروردین ۱۳۶۷ است. موسیقی را باید شنید. شعر را هم. زیاده مصدع نمیشوم.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ. ن. فایل را از اینجا گرفتهام.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیات ترک, حافظ, خصوصی, درخشانی, رمضانيه, شجريان
ماهِ امساک
ماه رمضان، ماه امساک است. یکی از مصادیق روزه، امساک است نه فقط از خوردن و آشامیدن که معنای متعارف و عامفهم روزه است؛ یعنی چیزی که با حداقل و متوسط فاهمهی عقلی و باطنی میتوان به آن رسید. روزه، شامل امساک از سخن گفتن هم میشود. این سالها به ویژه پس از سهلالوصول شدن فضای مجازی، فراوان دیدهام نه تنها در میان عموم و عوام مردم که حتی در میان نخبگان دیندار که سخن (و گاه سخن تکراری و پرملال انشاگونه) به مدد این فضا فزونی و کثرت پیدا کرده است. پرسش ساده است: رمضان باشد یا نباشد، خوب است همیشه از خود بپرسیم چرا باید فلان سخن را بگوییم؟ از نگفتناش چه آسیبی به کجا میرسد؟ از گفتناش چه سود (واقعی) دنیا و عقبا میبریم که از نگفتناش دچار خسران عظیم میشویم؟ این معنا، به وجهی دیگر، از نگاه من، در شعر خیام متجلی است (شرح نگاه ملحدانه یا ظاهراً ملحدانهی خیام را میگذارم برای وقتی دیگر):
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی، چو هستی، خوش باش
برای امروز، روز نخست رمضان، قرائت سورهی مریم را بشنوید با صدای ابوبکر شاطری، به ویژه آیهی ۲۶ این سوره را که توصیف تمامعیار است از مضمون معنوی و اصیل روزه: «فَکُلِی وَاشْرَبِی وَقَرِّی عَیْنًا ۖ فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِی إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمَـٰنِ صَوْمًا فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنسِیًّا» (پس اى زن، بخور و بیاشام و شادمان باش و اگر از آدمیان کسى را دیدى بگوى: براى خداى رحمان روزه نذر کردهام و امروز با هیچ بشرى سخن نمىگویم). و از این آشکارتر مضمون نمیتواند باشد که روزهدار هستی ولی هم میخوری و هم میآشامی، اما مهار زبانات را به دست داری و میدانی چه سخنی باید گفت و چه سخنی را نباید. و فزونتر از آن اینکه سکوت علی الاطلاق چه خاصیتی دارد.
این شما و این سورهی مریم در روز نخست:
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
پ.ن. البته قرائت همین سوره با صدای مصطفی اسماعیل حال دیگری دارد:
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[رمضانيه] | کلیدواژهها: , امساک, رمضان, رمضانیه, سورهی مريم, سکوت, قرآن
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینام…

شجریان آوازی دارد در اصفهان با ویولن شاپور نیاکان که هر چند کیفیت ضبطش خوب نیست ولی از کمنظیرترین آوازهای شجریان است که در اوج قوت و صلابت است. پیشتر در اینجا این قطعه را در کنار بقیهی آوازهای اصفهانی که دوست دارم آورده بودم. حالا به استقلال اینجا بشنویدش. خصوصاً از دقیقهی ۲۸ به بعد (تقریباً اواخر آواز) تحریر حیرتآور شجریان را بشنوید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , بیات اصفهان, حافظ, شاپور نياکان, شجريان