@ 8 اردیبهشت، 1391 به قلم داريوش ميم
بگذارید همین ابتدا تعبیری درشت و تحریکآمیز به کار ببرم که چندان هم دور از واقعیت نیست: در ماجرای اخیر، برخورد بسیاری از ایرانیان منتقد برخورد زشت و زنندهی چند نفر از مسؤولان حکومتی ایران با مردم همزبان، همریشه و همفرهنگ افغان ما، بیشتر سویهای کاریکاتوری پیدا کرده است. در کاریکاتور، تصویر همیشه از ابعاد واقعیاش فاصله میگیرد و بعضی ابعادش برجستهتر میشود تا تصویری مضحک یا تأملبرانگیز پدید آورد. اما در این نوع تصویرگریها، به ویژه در مسایل پیچیدهتر اجتماعی، چیزی که گم میشود پیچیدگیها و ظرافتهای قصه است. از این منظر، کاریکاتور میتواند ماجرا را در خدمت جهتگیریهایی خاص، تحریف کند.
با این مقدمه، روشن است که اتفاقی که در ایران افتاده است، نه تنها زشت و زننده و غیرانسانی است که رفتاری است اساساً ضد اخلاقی و بدون شک جنایتآمیز. و باید پرسید که مسؤول این اتفاق جنایتآمیز کیست و چه چیزی باعث میشود چنین حوادثی اتفاق بیفتد و آب از آب تکان نخورد و نظام حقوقی و حکومتی مدافع یا مروج چنین اتفاقاتی خم هم به ابرو نیاورد. مغز مسأله اینجاست. لذا صرف محکوم کردن قصه، و سپس کاریکاتور احساسی و عاطفی ساختن از آن و تسری و تعمیم دادنهای بیوجهی که عمدتاً به کار تشفی خاطر میخورند و از حل مسأله عاجز میمانند، دردی از ما دوا نمیکند.
وقتی بیبیسی فارسی مجموعهای از
روایتهای افغانها از تجربهشان در ایران را گرد هم آورد و منتشر شد، خوشحال شدم از این بابت که به سویهی انسانی روایتها توجه نشان میدهد و در واقع – شاید بدون آنکه از ابتدا خواسته باشد – پیچیدگیهای قصه را بهتر روایت میکند.
اما مسأله این است: آیا مردم ایران از مردم کشورهای دیگر – فرقی هم نمیکند کشورهای توسعهیافتهی اروپایی باشند یا کشورهای در حال توسعهی جاهای دیگر جهان – «نژادپرست»تر هستند؟ تعبیر «نژادپرست» را هم با احتیاط به کار میبرم چون هم بار سیاسی دارد و هم بار ایدئولوژیک. پاسخ من به این پرسش منفی است. فکر نمیکنم مردم ایران به نسبت مردم جاهای دیگر جهان بیشتر «نژادپرست» باشند. ماجرا را باید از افق بالاتر دید. برای فهم بهتر قصه، مسأله یک سطح انتزاعی دارد و یک سطح انضمامی که میتوان به اجمال به صورت زیر دربارهی آن سخن گفت.
سطح انتزاعی مسأله
در سطح مجردتر و فارغ از تعیین مصادیق، این امری قابل آزمون است که انسانها خودخواهاند و منافع خویش را بر منافع دیگری ترجیح میدهند و اگر آدمی تربیت نشود – در قاموس و فرهنگ دینی نام این تربیت «تهذیب اخلاق» است – به سادگی به سوی خویشتنپرستی و دیگریسوزی و تبعیض حرکت میکند. این تبعیض و خودخواهی چه بسا از غریزهی بقا ناشی میشود که دیگری را همیشه مزاحم خود میبیند و میکوشد او را حذف کند و نادیده بگیرد. این سطح از خویشتنخواهی در همه جای جهان مشاهده میشود تنها تفاوتاش این است که صورتهای متفاوتی پیدا میکند. این تبعیض – که در سطحی پایینتر و به طور خاصتر خود را در برتر دانستن یک نژاد و تبار خاص و فروتر دانستن نژادی دیگر نشان میدهد – گاهی نام «نژادپرستی» به خود میگیرد.
اما وقتی از «نژادپرستی» صحبت میکنیم ماجرا فقط این نیست که افراد در مقام فرد حقیقی چگونه با آدمیان پیرامون خویش رفتار میکنند. مسألهی مهمتر این است که چه نظام حقوقی راه را بر انعکاس آن در جامعه فراهم میکند. لذا مغز مسأله این است که: آیا یک نظام حقوقی خاص راه را بر بروز این تبعیضهای نژادی، قومی، زبانی و فرهنگی هموار میکند یا نه؟ وقتی نظام حقوقی با قانونگذاری و تعیین مجازات برای تبعیض و نژادپرستی به سوی محدود کردن این تمایل انسانی برود، ناگزیر انسانهایی که در ظل آن نظام حقوقی زندگی میکنند بیشتر مراقب خواهند بود که منافع شخصیشان با عدول از آن قوانین به خطر نیفتد. اما تا آن عامل بازدارنده از میان برداشته شود، باز هم این تبعیضها خود را نشان خواهند داد. لذا، به طور مشخص وقتی از «نژادپرستی» سخن میگوییم باید یک نظام حقوقی را مد نظر قرار داد و آن را هدف گرفت که زمینهی بروز این تبعیضها را فراهم میکند.
سطح انضمامی مسأله
در سطح انضمامیتر، با مقدمهی بالا، رژیم آفریقای جنوبی سابق و رژیم اسراییل – و البته نظام جمهوری اسلامی – نمونههای برجستهای هستند از نظامهایی حقوقی که در آن تبعیض نژادی – یا قومی و ایدئولوژیک – به بهترین شکلی نمایان است. این تبعیضها البته حتی در نظامهای دموکراتیک به صورتهای دیگری خود را نشان میدهد. در هلند، خیرت ویلدرس نمونهی سیاستمداری است که بخشی از یک نظام حقوقی و سیاسی است که گرایشهای دیگریستیزانه و نژادپرستانهی آشکاری دارد. چنین نیست که چون هلند یا نروژ نظام سیاسی دموکراتیکی دارند، راه بروز یا قدرت گرفتن تمایلات نژادپرستانه در آنها مسدود است. اتفاقی که در نروژ افتاد و کشتاری که یک راستگرای افراطی در میان خود نروژیها انجام داد نمونهای است آشکار از اینکه جایی که نظامهای سیاسی از پرداختن به ماجرا ناتوان میمانند، باز هم این دیو تبعیض و دیگریسوزی سر بر میکند.
حل مسأله یا پاک کردن صورت مسأله؟
ذهنهای تنبلی که توانایی انتزاعی دیدن مسأله را ندارند، عمدتاً به جای حل مسأله یا پرداختن به پیچیدگیهای آن در پی راهحلی ساده و سریع میگردند تا دستکم خاطر و وجدان خود را از معضلی آزارنده آسوده کنند. لذا به جای درنگ و تأمل در جوانب متفاوت قصه، سادهترین راه متوسل شدن به احکامی کلی و تعمیمهایی است که میتواند ذهن را آسوده کند. اگر در ایران افغانها آزار میبینند، نتیجه این میشود که «ایرانیها» مردمی «نژادپرست» میشوند! در این معادله، سویهی حقوقی ماجرا یکسره نادیده گرفته میشود هیچ کس نمیپرسد که چه اتفاقی افتاده است که در نظام جمهوری اسلامی، میتوان با ملتی همزبان، همریشه، همفرهنگ و همدین و همآیین، به چنین شیوهی تحقیرآمیزی رفتار کرد؟ کدام قانون است که راه این رفتار ضدبشری و حتی ضد-دینی را هموار میکند؟ چه چیزی به مسؤولان حکومتی اجازه میدهد که به همین راحتی مرتکب چنین شناعتهایی شوند و هیچ مقامی فرادست آنها از اولین مقام بالادستشان گرفته تا عالیترین مقام نظام، کمترین واکنشی به این رفتار نفرتانگیز نشان نمیدهند؟ به گمان من، مسأله را باید در نارسایی نظام حقوقی دید که در آن برای دیگری حقوقی قایل نیست. قصه به همین سادگی است.
در نتیجه وقتی که همین ماجرا را به اروپا هم بیاوریم، وقتی قرار باشد «دیگری» حقوقی کمتر از «ما» داشته باشد، به سادگی میتوان با مهاجران رفتاری کرد که در عمق قصه تفاوت چندانی با همان «نژادپرستی» مورد اشاره در جمهوری اسلامی ندارد. آیا میتوان به این اعتبار گفت که مثلاً هلندیها یا بریتانیاییها یا فرانسویها «نژادپرست» هستند؟ شک دارم که چنین تعابیری حتی از منظر جامعهشناختی هم درست باشد.
در پرداختن به این قصه، محکوم کردن و دندان بر دندان ساییدن و رگ گردن قوی کردن و زمین و آسمان را بر هم دوختن و تمام یک «ملت» را با توضیحها و توجیههای مختلف متهم ماجرا قلمداد کردن، تنها تنبلی ذهنی است و نشانی از بیعملی خود ما. درست است که ساختار حقوقی برآمده از متن جامعه است ولی همیشه ساختار حقوقی یک کشور منعکسکنندهی ارادهی واقعی و عینی تمامیت یک مردم نیست. این از مغالطههای به ظاهر دموکراتیک است که هر نظام حقوقی انعکاس خواست و ارادهی مردم است. همیشه چنین نیست. واقعیت این است که حتی در دموکراتیکترین کشورها هم آنچه در سطح حقوقی و سیاسی اتفاق میافتد با خواست و ارادهی قاطبهی مردم یک کشور فاصله دارد. نظامهای سیاسی دموکراتیک ابزارهایی دارند برای نظارت بر قدرت و مکانیزمهایی برای عزل غیرخشن سیاستمداران ولی این نتیجه نمیدهد که در نظامهای دموکراتیک هم ساختار حقوقی هرگز به سوی تبعیض نمیرود. تنها فرق نظامهای دموکراتیک با سایر نظامها این است که وقتی این تبعیض خود را در سیاست نشان میدهد، مردم بهتر میتوانند در رفع آن بکوشند ولی هرگز نخواهند توانست یکایک آدمیان را تغییر بدهند.
در مورد ایران، باید نشان داد که چرا و چگونه ساختار حقوقی و سیاسی زمام امور را به دست اراذل و اوباشی سپرده است که هم آبروی سیاست را میبرند و هم ننگ دین و ایمان و اخلاقاند.
مدل تحلیل «سوزن در انبار کاه»
یکی از مشکلات جدی تحلیلهایی که ناظر به حل مسأله نیستند این است که عمدتاً با ارایهی تحلیلهای تعمیمگرا، رسیدگی به اصل مسأله را به بنبست میکشانند. در مورد بالا، یعنی مسألهی تبعیض (یا «نژادپرستی»)، چنان دایرهی بحث گسترده میشود و مسأله به «نژادپرستی ایرانیان» فروکاسته میشود که دیگر نمیتوان مسأله را حل کرد. جذابیت ظاهری ماجرا در این است که به شدت تأییدگراست یعنی وقتی میگوییم «ایرانیها نژادپرست هستند»، به سادگی میتوان الی یومالقیام شاهد و نمونه پیدا کرد از نژادپرستی ایرانیان: از برخوردشان با اعراب بگیر تا نحوهی نگاه آنها به اقلیتهای قومی و مذهبی؛ از برخوردشان با افغانها بگیر تا حتی نگاهشان به صنف روحانی («آخوندها» و «ملاها» و الخ). چیزی که در این رویکرد غایب است، نگاه عقلانیت نقاد است. مسألهی برخورد تبعیضآمیز با افغانها مثل سوزنی است که در انبار کاه کلگرایانهی «ایرانیها نژادپرست هستند» گم میشود.
این مدل تحلیل نه تنها مسأله را حل نمیکند بلکه همیشه مخاطب را به هزارتویی میفرستد که راه برونرفت از آن اگر نگوییم محال، دستکم بسیار دشوار است. نمونهی دیگر این مدل «سوزن در انبار کاه» برخورد با سویههای مشکلآفرین و خردستیزانهی بعضی از مسلمانان است: به جای بررسی اصل مسأله، همیشه کل مسأله را پاک میکنند؛ برای حل مسألهی جمهوری اسلامی، با تلاش و تقلا رشتهای میان جمهوری اسلامی و خودِ اسلام کشیده میشود تا نتیجه بگیریم اگر «اسلام» را از معادله حذف کنیم، مسألهی جمهوری اسلامی هم حل میشود. همچنین است وضعیت برخورد بعضی از مسؤولان حکومتی و بعضی از مردم ایرانی با افغانها. برای توضیح دادن یک مسأله، میتوان مسؤولیت را به گردن همهی ایرانیها انداخت تا با موضعگیری جمعی بشود قبح مسأله را نشان داد غافل از آنکه گره اصلی در بنبست نظام حقوقی دیگریسوز و دیگریتراش است.
[تأملات] | کلیدواژهها: , اسراييل, نژادپرستی
خب. کسی در ناعادلانه و تبعیض آمیز بودن قوانین در ایران تردید ندارد. اما پرداختن به بحث تبعیض و نژاد پرستی در ایران به معنای نفی آن در دیگر کشورها نیست. داریوش این از آن مغالطههای جدا هولناک است. مثل مدافعان نظام مقدس اسلامی که تا صحبت از نقض حقوق زندانی می شود فورا از گوانتانامو صحبت می کنند. بله هم ابوغریب وجود دارد و هم گوانتانامو اما این ها دلیلی نیست بر آن که من از کهریزک حرف نزنم. مساله منتقدان رفتار تبعیض آمیز و نژاد پرستانه در درجه اول ایران است. چرا؟ چون آنها ایرانی هستند و طبعا دلشان می خواهد اول این زخم کریه را از چهره جامعه خود پاک کنند. خب خود تو هم با یک جمله تحریک آمیز شروع کردهای. پس منتقدان هم وقتی با نوشتن متنهای تحریک آمیز میگویند در جامعه ما نژاد پرستی وجود دارد، درست مثل خود تو مقصودشان تحریک کردن و برانگیختن است. برانگیختن به عمل. قوانین نژاد پرستانه به کنار، اما ایا ما خود نمی توانیم نژاد پرستی را اول در ذهن خودمان ریشه کن کنیم؟ این نیازی به یاری حکومت ندارد. داریوش جان شما نگاهی به بحثهایی بینداز که همین الان پس از قضیه جزیرههای خلیج فارس شروع شده. ببین با چه روشهایی هم وطنّای ما می]واهند حقانیت خود را بر این جزیره ها ثابت کنند. شرم آور است میزان توهین های نژادی که به اعراب شده است. این که دیگر دست حکومت نیست؟ هست؟
——————-
ربطی ندارد. این نوشته از جنس نوشتههای توجیهگر و قایل به نسبیت فرهنگی نیست که بگوییم اگر اینجا هم اتفاق میافتد خوب خودشان هم همینجوری هستند. مطلقاً. این یادداشت ناظر به تحلیل ریشههای عمیقتر و حقوقیتر ماجراست.
بعد هم وقتی از «هموطنان»مان حرف میزنیم دقیقاً مرادمان چند نفر است و چه آدمهایی است؟ ما چقدر تحلیل آماری داریم؟ آیا ایرانیها فقط همانهایی هستند که تخیل رسانهای را تسخیر میکنند؟ یا ایرانیهایی هم هستند که من و شما هرگز نمیبینیم و پایشان به فیسبوک و اینترنت و اخبار هم نمیرسد ولی مطلقاً چنین نیستند؟
در نتیجه نه مغالطهای صورت گرفته و نه در واقع تلاش کردهام نشان بدهم که این کار به معنای نفی نژادپرستی در کشورهای دیگر است. وقتی نشان بدهی در جاهای دیگر هم همین وضع هست، از خودت میپرسی چه چیز مشترکی در این کشورهای به ظاهرا متفاوت با نظامهای سیاسی مختلف هست که باز هم قصه همچنان استمرار دارد. این نشان میدهد که ریشهی مسأله جای دیگری است. اینکه شما بخواهی از این تحلیل استنتاج پلمیک و جدلی بکنید، اختیار خودتان است. ربطی به متن و نویسنده ندارد ولی نمیتوان آن استدلال جدلی را در جاهای دیگر به کار برد. همچنین متن حاضر دقیقاً همان فرد مسؤول را نشانه میگیرد و او را از بار مسؤولیت نمیرهاند. یعنی هم فرد مسؤول و هم نظام حقوقی بالادست او در این قصه مخاطب قرار گرفته است که اصل مراد ماست.
د. م.
سلام داریوش جان،
فقط یادآوری کنم که آن فاجعه قتل عام در نروژ بود و نه در سوئد…
——————-
درست است. اصلاح میکنم.
د. م.
salam
mamnoon az tahlile besiar khobeton
dar koshtare 1 efratie rast gera, ehianan manzore shoma Norvej nabood? kasi ke 22 July parsal javanane hezbe kargar ro be ragbar bast
———————–
همان نروژ است. اصلاح کردم.
د. م.
این دیگر چه جورش است!
این سبک استدلال به این میماند که با نشان دادن لکهای پررنگتر روی دیوار، بگوییم آن لکی که شما میگویید وجود ندارد یا همچین لکی هم نیست که اعتراض شما را برانگیزانده!
آن هم با مثال زدن رژیمهای آپارتاید!
آپارداید بودن یک ماجراست و نژادپرستی یا نژادگرایی ماجرایی دیگر.
سطح انضمامی دوست دارید؟
پس این گزارهها را مد نظر داشته باشید:
مردمی که در جوکها و شوخیهای روزمرهی خود اقوام خود را بچهباز، خر، زنبهمزد و… معرفی میکنند و این جوری تفریح میکنند.
مردمی که عربها را (که بخشی از خودشان هم عرب هستند) با بدترین پسوندها خطاب قرار میدهند.
تازگی البته مد شده که یک قید هم اضافه کنند: غیر از عربهای ایرانی!
مردمی که میگویند: هنر نزد ایرانیان است و بس!
مردمی که همیشه در این گمانند که باهوشترین، کهنترین، بهترین، و باقی ترینهای جهانند.
مردمی که به بدترین نحو ممکن زبانهای قومی را تحقیر و تضعیف میکنند.
مردمی که بخشی از خود را نجس میدانند.
مردمی که به هر ضرب و زوری تلاش میکنند تا زبانهای دیگر را در حد لهجه به زیر بکشند. یک زمانی تورکی را هم لهجهای از فارسی میدانستند!
آقا! نژادپرستی و نژادگرایی چیست؟ شاخ و دم دارد؟
من خیلی افراد را میشناسم که به خاطر همین جوکهای رشتی از سربازی فرار کردند و هرگز برنگشتند. یا به خاطر لهجه یا هر تحقیر دیگری که توی جامعه رواج دارد.
میدانم خیلی به شما گران میآید که قبول کنید ما ملتی نژادپرست و بیمار هستیم.
اما باور کنید نخستین گام برای درمان بیماری، به رسمیت شناختن بیماریست.
خودمان را فریب ندهیم با این سفسطهها. به فکر درمان باشیم.
سلام
جناب آقای روشنفکر(ورژن دینی)…اهل قلم و بافرهنگ…
لطفاً از طرف من یک لیوان آب سرد به صورتتان بپاشید..دو تا چک چپ و راست محکم هم در گوش خود بخوابانید تا بلکه از حپلوت و ژست روشنفکری و دنیای بافرهنگ و روزنامه خوانی در آیید و بفهمید در دنیای واقعی دارید زندگی می کنید و کشورتان ایران است.
کشوری که نیروی کار داخلی دارد زیر بیکاری حامله می شود و هیچ جای خالیی برای نیروی کار بی شناسنامه و خارجی نداریم(بی شناسنامه هایی که در صورت انجام یک جرم به راحتی می توانند به کشور خود بازگردند و به دلیل بی شناسنامه بودن نمی شود حتی ردی از آنان گرفت.
افغان ها یا باید بروند یا خود ما تبدیل به افغان می شویم..بی پول و بی کار…
هر کاری غیر از اینکه با گلوله و تفنگ سرسان را سوراخ کنیم قابل توجیه است.
ضمناً وِرد نخوانید و لفظ مُد نکنید. این کار یا نژاد پرستی به شدت فرق دارد.
آخر تو ایرانی که تاریخ خودت را خود ننوشته ای و هویتت آنیست که مهاجم یونانی برایت در قالب تاریخ بیان کرده و پس از آن تازیان برایت دین و فرهنگ ساختند و پس از استقلال یافتنت مفتضح ترین انتخاب ها و درک ها را از سیاست و فلسفه ی زیست داشته ای …چه فخری میتوانی داشته باشی و رسماً چه عددی هستی که بخواهی نژاد هم بپرستی؟؟؟؟…
سپاس
برای بدبختی نیاز به کمی شانس و خوشبختی است
یادم می آید a la mode بود که هر آدم پولدار و مشهور و با کلاسِ خوبی حتما سری به شیر خوارگاه آمنه بزند و عکسی بیاندازد و دستی بر سر کودکی به خیر خواهی و نوازش بکشد.
علی دایی رفت؛سید محمد رفت و آن شیرینان برایش “یاد ایام ” را خواندند.آمنه نُماد خیرخواهی شده بود؛همه شیک و مرتب.
سال ۸۵،بعد از تعطیلات نوروزی به کُردستان رفتم.محمد فاتح دبیری است با سابقه ی هنرستان و راهنمایی و…آن سال راهنمایی تدریس می کرد.پریشان ،تو گویی شهروزش(سیروس) بیمار است.یکدانه ای و دُردانه ای که چه خوش صدایی دارد.از بنان که می خواند و…،پریشان بود.به کلام آمد که چند طفلی –از قضا استعداد هم در آن ها حاضر- به اصرار پدرانشان بعد از سال نو مدرسه نمی روند و گفته اند از سر همکاری و مساعدت درس های باقی مانده را به کودکانشان پیشتر بگوید به راهنمایی کردن که عازم بودند به کرج و تهران برای کارگری و کمک به پدر؛تا خرداد برگردند برای امتحان.
برای بدبختی نیاز به کمی خوشبختی هست.
ایرج بسطامی تَرک تهران کرده.شنیده بودم که در این جا روی خوش ندید حتا ماجرایی تعریف کردند که خسرو آواز نخواست او را مشکاتیان دوم ببیند و صید شده تیر” مژگان ” .رفت و زمین لرزید و شهری را بلعید.سوپ فروشی میدان خراسان هم گلپونه ها را چه با سوز می خواند.چه مرگی که تولدی با خود داشت با خود.گویی نه افشاری مرکب خوانی داشت و نه … گلپونه های وحشی دشت امیدم …وقت سَحَر شد.
راسته ی انقلاب عزیز است از چاپ پخش ته پاساژ که سلام مهندس مهدی را می رساندی و سراغ چاپ شده ی جزوه ای را می گرفتی که به سَق کشیده بودیش از نظام الدین قهاری یا پله های مارپیچی که سر راست می بردتت به سراغ نی که چه دارد؛بشیریه،کَتبی،جهانبگلو،گیدنز یا مروارید و ویترین به ویترین از آگه تا مولا.اما همین راسته مرا تابستانی دیوانه کرد.مشیری ، گلشیری و شاملو قَد در قَد، پوستر به پوستر، رنگ به رنگ
برای بدبختی و مرگ نیاز به کمی شانس و خوشبختی هست.
مجله فیلم ویژه نامه ی جشنواره بود.بازیگری بعد از خواندن سناریو ،فیلمنامه روبان قرمز انصراف داده بود و آزیتا حاجیان آن نقش را در برابر کیانیان – جمعه- بر عهده گرفته بود.دلیل : مگر ممکن است که زن ایرانی عاشق مرد افغانی بشود؟! حالا دوستان هنرمند مان می روند به حمایت از مهاجران،خدا کند که برای سهیم شدن در خوشبختی تیتر و خبر بعد از بدبختی صفه نباشد.خدا کند.
خدا کند در انسان دوستی مان یادمان باشد که ” همه ” با هم برابرند نه برخی برابر تر.
دست خودم نیست عادتِ پلشت من است؛من از مُدهای فراگیر،ژست های جلوی دوربین با شال و کلاه چه گوارایی و عینک تیره و جین و… بدم می آید.دهانم طعم اسید معده ام را می گیرد.نمی دانم چرا یاد سیگار گوشه لبِ شیوا نظر آهاری می کنم با استانبولی برسرش یاد منصور اسانلو و شهرک کاروان.زمانی که پای شیر آبی در حاشیه کوچه، زنان رخت می شستند و کودکان جنگ خروس جنگی داشتند و فیلم هندی هواخواه داشت در جوی ها دَلَمه ی گنداب صابون و چرک و تاید بود و رنگ تیره و بچه ها در پی هر وانت می دویدند و هلهله سَر می دادند.
برای بدبختی باید کمی خوشبخت بود که تا آنکه یا در آمنه ترا بپذیرند یا سرطانت به محک برود و یا صفه صفحه اول شود وگرنه دور است.کردستان دور است.
خدایا یعنی در بدبخت شدن هم باید تبعیض بگذاری؟
کوچه پس کوچه های کرمان و کهنوج دور است دوریش تا نمره ۷۲ فونت است.
چقدر من از خودم دورم از حَبل مِن ورید؛دورم، که روزی فکر می کردم بریدن از زندگی این است که این حبل را ببری با ژیلت، نه مُچ دست ، حَبل را باید برید.