۱۱
خودگری خودشکنی خودنگری…
بعضی حرفها – یا بعضی رازها – لازم نیست به صراحت گفته شود. بعضی در افشای برخی اسرار، دلیری ورزیدهاند و جان در سر این کار کردهاند. درخشانترین نمونهاش حلاج است. این حکایتها بر سر بعضیهای دیگر هم رفته است. از نمونههای بعدترش میتوان از عینالقضات همدانی و شهابالدین سهروردی نام برد. این آشکار کردن، عمدتاً حول یک محور فاخر میگشته است: برابر نشاندن خدا و انسان. یا به عبارت دیگر، تجلی خدا در خود. این آشکار شدن خدا در خودی، کنایهای است از به خود آمدنِ انسان. یعنی که «به-خود-آ» که تا «خدا» شدن راهی نیست. خواجه عبدالله انصاری میگوید: «آنچه منصور گفت من گفتم. او آشکارا گفت من نهفتم». این قصه را بسیار کسان گفتهاند. دو سه اسم دیگر هم هست که همعنان همین معانی است. یکی شیخ ابوالحسن خرقانی است. یکی بایزید بسطامی است و یکی هم پیر مهنه، ابوسعید ابوالخیر است.
مغز و خلاصهی سنت عرفانی ایرانی در همین برابر نشاندن انسان و خدا خلاصه شده است. این چکیدهی عالیمرتبت در قرنهای بعدی در شعر حافظ نیز سرریز میکند. اینکه حافظ میگوید:
بعد از این روی من و آینهی وصفِ جمال
که در آنجا خبر از جلوهی ذاتم دادند
یکی از معانیاش این است که معشوق، آینهای است برای اینکه هر کس «خود» را در آن ببیند. و هر که خود را ببیند، خدا را دیده است (قدیمیترین روایتاش این است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه»). و بیت بالا دایرهوار به همین نکته بر میگردد که «بعد از این» (و این قید، قیدی است که دلالت بر پختگی و کمال گوینده میکند که «پیشتر» چنین نبوده است) ذاتِ باری را در همین آینهای که «خودِ او» را وصف میکند خواهد جست.
این بیت، اما، هنوز پردهبرداری ملایم و محتاطانهای است از آن نکتهی فخیمِ نخست. بیت دیگری از حافظ (مرهون اشارت سایهام این یکی را)، عریانتر همین نکته را میگوید:
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
بیت، حکایت از داستانِ آفرینش دارد. حافظ قصهی خلقتِ آدم را میگوید. اما یک نشانهی غریب در این بیت هست. حافظ حکایت از زمان ماضی میکند آن هم از زبان خود. او، خود، میگوید که «دیشب» شاهد خلقتِ آدم بوده است. همهی قصههای آفرینش آدم میگویند که پیش از آدم، انسانی نبود. پس اگر «حافظ» آنجا بوده است، او دیگر انسان نیست، بلکه «ابر انسان» است. پس او کیست که از زمین بر میآید، شاهدِ آفرینش آدم میشود و «ساکنان حرمِ ستر و عفاف ملکوت» با اوی خاکی بادهی مستانه میزنند؟
پیش از حافظ، خودنگر دیگری هم هست. مولوی هم جایی همین معنا را میگوید:
چنان در خویشتن غرقم که معشوقم همی گوید:
«بیا با من دمی بنشین»، سرِ آن هم نمیدارم
اما این هنوز آن دلیریهای حافظانه نیست. چندین قرن میگذرد تا به یکی مثل اقبال لاهوری برسیم که بارقههای درخشانی از این برابر نهادن انسان و خدا در کلاماش هویدا میشود:
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاکِ جهانِ مجبور
خودگری خودشکنی خودنگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان، پردهدری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم واکرد و جهانِ دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا از این گنبد دربسته دری پیدا شد
(این بیت هم به گمانم از اقبال است که میگوید: نظر به خویش چنان بستهام که جلوهی دوست / جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست)
همین معنا را سایه در غزل «گهوارهی خالی» آورده است:
ای زادهی پندارِ من، پوشیده از دیدارِ من
چون کودکِ ناداشته گهواره میجنبانمت
ای من! تو بی من کیستی؟ چون سایه بی من نیستی!
همراهِ من میایستی همپای خود میرانمت
و از این دست اشارتهای رندانه و دلیرانه کم نیست. کمی اگر زاویههای آشکار و نهان از چشم همین ادبیات فارسی را بجوییم، گوهرهای درخشانی میشود یافت. اگر کمی دقت کنید، نمونههای بیشتری از این برابر نهادن انسان و خدا (یا «خود-آ») خواهید یافت!
پ. ن. میشود با این سیاهمشق، طرحهای تازهتری را هم یافت و تراشید. کافی است اصل نکتهی برابر نهادن انسان و خدا را پیش چشم داشته باشیم (و البته این الماس را به دست نااهلان و کمحوصلهگان بلهوس ندهیم).
يادداشتهای مرتبط
[واقعه] | کلیدواژهها: , ابوسعيد ابوالخير, عينالقضات همدانی
سلام
ماخودمون از گرفتگان وبلازدگان ومبتلایان طریقتیم که درخم یکی ازکوچه پس کوچه های ابتدایی طریقت سرنوبت وایسادیم وبه همین خاطر حالمان حسابی گرفته است.حالا این نااهلان وجاهلان واین پشمینه پوشان تندخوی نبرده بویی ازعشق-ازخودمان بدتر-هم بااین سیستم فیلترینگ وفاشیسمینگ وخشونتیسمینگ وسانسوریسمینگ و…حالمان را بیشتر گرفته اند.خدایاشربدکاران را به خودشان بازگردان وگرنه ازما دورش کن لااقل.
اما شما داریوش هم نکته خوبی اشاره کردی.انصافا که دردریافتن معنی اشعار بزرگان خیلی پیشرفته ومثل امثال سروش هستی.کاش این استعداد درمن هم بالفعل بود.هی.هی.هی.افسوس.اماحالابه چه کار می آید.همین طور برایم سوال پیش امده است که مثلا این تیپ ابیات از شعر این بزرگان به چه کار ما می اید؟مثلا اینکه ما فهمیدیم حافظ چنین تجربه ای داشته است بعدش باید چه کار کنیم؟خدایا این دیگر چه سوالات زشتیه که دامان ما را میگیرد؟یک بارنشد که یک سوال به دردبخور برای ما بفرستی؟الهی برمن بیچاره کیسخ خالی وفقیر مگر خودت رحمی کنی.از بس که تو این سایتها وبلاگها واین اینترنت سرک کشیدیم وهی به هیچ کس و هیچ جا نرسیدیم مزاجمان هم تبه شد.اینا که گفتم مقداری حدیث نفس بود ومقداری-خیلی کم وفقط درحد ان پرسش- هم بااین دوست گرامی اقای محمد پور بودم.چه کنیم دیگر؟ازبیکاری ووقاحت بختمان است که این چرت و پرتها را مینویسم.به نظر خیلیا این چیزا یک مشت کار بیهوده بیشتر نیست.حالا حق با کیه؟خدا میداند.
آن شعر مولانا به نظرم خیلی غریب آمد. این که مولانا بگوید چنان در خویشتن غرقم…
به دیوان رجوع کردم و دیدم که ضبط اینگونه است:
چنان در «نیستی» غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی دارم
ممنون میشوم که بررسی مجددی کنید.
——————————————–
من خویشتن دیدهام. شما به کدام تصحیح مراجعه کردید؟ فروزانفر؟
دریافت شما از این فرازها که با نام برابری انسان و خدا تعبیر کردهاید، بیشتر ناظر به ملازمه معرفت انسان و معرفت خداست.
بحث درباره دقایق ملازمه معرفت نفس با معرفت رب نیازمند مجالی است که در فرصت این تذکار نمیگنجد.
———————————
تنها یک اصلاح: من در این متن از برابر نهادن انسان و خدا نوشتم نه از برابر بودن انسان و خدا.
د. م.
“خودگری”؟!! “گری” نوعی بیماری پوستی است که به آن “جرب” هم می گویند؛ چیزی شبیه کچلی. حالا این واژه سازی من درآوردی شما را می توان به “خودکچلی” معنی کرد. شاید منظورتان “خودمنشی” بوده است که همان “خودپرستی” است و نظامی هم در بیتی می گوید: خودمنشی، کار ِ خَلَق کردن است/ خصمی خود، یاری حق کردن است. خلاصه منظورتان را درنیافتم.
—————————–
بله پیداست که معنای شعر «اقبال» را اصلاً نفهمیدید وگرنه چنین قیاس بیربطی نمیکردید. اگر «خودگر» و «خودشکن» را با هم بخوانید و به یاد بیاورید «بتگر» و «بتشکن» را، آن وقت معنی شعر را بهتر میفهمید. بهتر است قبل از این واکنشهای عصبانی سری به شعر اقبال لاهوری بزنید و کمی بیشتر بخوانید.
د. م.
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوایی دارد
مطلبتان بسیار زیبا بود.
اما درباره ارتباط انسان و خدا یک گرفتاری که بسیار پیش می آید به قول گنجی خدا را انسان وار گرفتن است. من هم فکر میکنم اینکه چه تصوری از او داریم بسیاری از جنبه های زندگی فردی و جمعی را اثر می نهد.
اگر منظور شما از برابر نهادن همان مقابله در زبان عربی باشد، باز هم به نظر بنده شواهد ادبی شما به معنایی دیگر اشاره میکند.
سلام علیکم
ممنون میشوم بیشتر توضیح دهید که برابر نهادن انسان و خدا دقیقا با برابر بودن انسان و خدا چه فرقی دارد؟
حقیر ارتکازا فهمم از خواندن مطلب شما این بود که انسان همان خداست. (آن هم مطلق انسان و نه حتی انبیا و اولیا) که فکر میکنم اندیشه صحیحی نباشد و چه بسا مرزهای ایمان و کفر را درنوردد. البته چون سواد لازم را ندارم جسارت نمیکنم. میدانم که حتما مطلب لطیف تر از فهم و سواد من است. در عین حال مشتاقم بیشتر در این باره بدانم.
یک سوال دیگر هم که داشتم این بود که خوب گیریم جناب حافظ و ملای رومی (بر فرض صحت تفسیر شما از گفته های آنان) به “برابر نهادن انسان و خدا” قائل باشند. اما من فهمم این است که حرف این بزرگان حجت نیست و باید به قرآن و عترت عرضه شود و صحیح و سقیمش از هم جدا شود.
به هر حال باز تاکید میکنم به دلیل کم سوادی خودم متوجهم که احتمالا ظرایفی اینجا هست که من نمیفهمم. بیشتر خواهان تفصیل مطلب از جانب شما هستم.
با عرض تشکر و ارادت
اگر شما تایید کرده بودید که خویشتن را در تصحیح فروزانفر دیدهاید، دیگر خب روشن بود.
من در سفر هستم و دسترسی به فروزانفر ندارم اما به نسخه الکترونیکی رجوع کردم که تا کنون با فروزانفر همراهی داشته (و بعید میدانم منبع دیگری داشته باشد)
از آن گذشته باید به متن و سیاق کلام هم توجه کرد:
مولانا اینگونه آغاز می کند که «بشستم تخته هستی، سر عالم نمیدارم…» و خب نیستی در این قالب جا میافتد تا خویشتن…
آقا داریوش، ای کاش پاسخی هم به سوال بنده داده بودید. آیا به نسخه فروزانفر رجوع کردید؟ تایید میفرمایید که ضبط ایشان خویشتن بوده یا نیستی؟ من نسخه الکترونیکی گنجور را هم دیدم که نیستی آورده.
——————————————–
هنوز نسخهی فروزانفر را ندیدهام. اگر دیده بودم مینوشتم. اما به فرض اینکه در نسخه نیستی باشد، باز هم خدشهای وارد نمیشود. این «نیستی» با آن «خویشتن» همعنان است. کمی تأمل بفرمایید از این خویشتن تا آن نیستی هیچ راهی نیست بلکه هر دو یکیاند.
د. م.
وقتی ازین دست مطالب مینویسین بسیار لذت میبرم شاید چون جسارت بیان چنین مطالبی رو ندارم،البته نه جسارت فکر کردن در مورد چنین مطلب تفکر برانگیزی.
مطلبتون منو یاد جملاتی از بزرگواری انداخت که میگفتن: ان الحق حلاج به این معنی نیست که حلاج خداست، بلکه به این معناست که خدا حلاج هم هست. واین دو باهم بسیار متفاوت است.
آقا دمتان گرم
کلی استفاده کردیم
از طربستان هم استفاده وافر بردیم
آن دعای سحر ماه رمضان مرا به حال و هوای آن فرخنده شب ها و آن مبارک سحر ها برد
در پناه خدا