@ 22 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
این روزها – و روزهای پیشتر – زیاد خواندهام و شنیدهام که «خارجنشینها» نمیتوانند – یا «حق ندارند» – برای کسانی که داخل ایران هستند «تعیین تکلیف» کنند یا مضامینی از همین دست با شدت و ضعفهای مختلفِ صورتبندی عبارت. بخش زیادی از این اظهارنظرها – که گاهی از حد اظهار نظر فراتر میرود و پهلو به پهلوی تهتک میساید – احساسی و عاطفیاند و بخشی ظاهراً مبتنی بر استدلال هستند. کوشش میکنم به اختصار و اجمال موضعام را توضیح بدهم. شاید فرصتی پیش بیاید که به تفصیل بیشتری دربارهاش بنویسم.
۱. گمان میکنم تعبیر «خارجنشینها» بیش از آنکه حامل و واجد توصیفی واقعی باشد، به دشنام شبیهتر است؛ به این معنا که ظاهرِ لفظ توصیف است اما تعریض و شلتاقی در مضموناش مندرج است: هر کس که تابعیت ایرانی داشته باشد و شهروند ایران باشد، به محض اینکه خارج از مرزهای جغرافیایی ایران واقع شود، آیا حق فکر کردن به ایران، غم خوردن برای سرزمیناش و انسانهای سرزمیناش، نگرانی برای آیندهی خود و خانوادهاش و صدها چیز دیگر را ندارد؟ یا اینکه حق ندارد به صدای بلند بگوید اگر من در این وضعیت بودم چه میکردم؟ یا اگر قرار بود به دوستانام توصیهای بکنم چه میگفتم؟ گمان میکنم این حق مشروع و مسلم هر ایرانی – چه در داخل و چه در خارج ایران – است که به صراحت و بیهیچ پروایی نظرش را بگوید و حتی آرزوی خود را بیان کند. بیان نظر یا آرزو تفاوت دارد با اینکه دیگری را مخیر کنی به اینکه من یقین دارم فلان کار درست است و هیچ کس حق عدول از آن را ندارند. این مغالطه زیاد رخ میدهد که بیان نظر و عقیده را چنان برنمیتابند که گویی کسی تپانچه بیخ شقیقهشان گذاشته که چنین یا چنان کنند.
۲. کسی که خارج از ایران زندگی میکند، بدون شک در حال و هوای واقعی داخل ایران زندگی نمیکند. این نکته بدیهی است و گفتن و به رخ کشیدن ندارد. اما در اینکه «آن کسی که خارج از ایران زندگی میکند، هرگز نمیتواند درک واقعبینانه و منصفانهای از کلیت اوضاع داشته باشد» به گمانِ من تردید جدی است به دلایل زیاد. درست است که کسی که داخل ایران باشد و از نزدیک با مردم در تماس باشد، شاید بهتر بتواند واقعیتهای روی زمین را لمس کند، اما همچنان نگاهی فراگیر ندارد. از یاد نبریم که در ایران اولاً رسانههای عمومی در انحصار تبلیغات دولتی و حکومتی نظاماند و تقریباً همیشه همان تصویر مطلوب نظام را به داخل و خارج ارایه میدهند و این تصویر، تصویری واقعی نیست و دستکم دو سال گذشته بیش از هر وقت دیگری پرده از این تبلیغات دروغین برداشته است. دیگر اینکه هیچ ایرانی چه در داخل و چه در خارج، دسترسی کامل و جامعی به آمار و اطلاعاتی از سراسر کشور ندارد. در بهترین حالت، هر روایتی، مشاهدهی شخصی هر فرد در جامعهی آماری محدودی است که با آن مواجه است و ممکن است به سادگی با تغییر فضا، داوریاش هم عوض شود. این آمار و اطلاعات دقیقتر، اتفاقاً در اختیار حکومتها هست. در ایران این قید بزرگ را داریم که دیگر امروز سر سوزنی تردید نداریم که حکومت همیشه واقعیتها را هم به نفع خود مصادره و حتی تحریف میکند و در این کار سابقهای طولانی دارد. پس عقل حکم میکند که در این موارد هم که همهی مردم چنین یا چنان نیستند یا فلانی (فرقی نمیکند موسوی باشد یا احمدینژاد) آنقدرها که شما فکر میکنید کمطرفدار و بیاقبال نیست، احتیاط پیشه کنیم و معیارهای قابلاتکاتری را برگیریم.
۳. تا به حال ندیدهام که هیچ دعوت به حضور جدی و فعال سیاسی و اجتماعی را که باعث انگیزش عمومی شده باشد، کسی از بیرون مرزهای ایران هدایت کرده باشد. به نظر من این اتفاقی کاملاً طبیعی است که رهبران هر جنبشی از داخل کشور بهتر بتوانند جنبش را هدایت کنند. در نتیجه، این تصور که حرکتهای مهم سیاسی و اجتماعی تأثیرگذار را میتوان یا باید از خارج کشور هدایت کرد، باطل میدانم. حتماً ایرانیانی که خارج از کشور هستند میتوانند بر جریانهای داخل «تأثیر» بگذارند اما قطعاً «هدایت» کار آنها نیست. سلسلهجنبان همهی این قضایا کسانی هستند و باید باشند که داخل ایراناند نه به دلیل اینکه مشروعیت بیشتری برای اظهار نظر دارند بلکه به دلیل حضور فیزیکی در بطن ماجراها و البته درگیری مستقیمتر با قضایا.
۴. ظن قوی دارم به اینکه دامن زدن به این گفتمان متن و حاشیه یا خارجنشین و داخلنشین یکی از ابزارهای تبلیغاتی و عملیات روانی دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی است که بیشک راهگشای سیاستهای آنهاست. باید این نکته را به صدای بلند و با قاطعیت گفت که هر ایرانی در هر جای جهان که باشد حق دارد نگران کشورش باشد. البته وزن اظهار نظر و ارزش سخن هر ایرانی هنگام بیان خودش را آشکار میکند: تا نسوزد بر نیاید بوی عود / پخته داند کاین سخن با خام نیست. اینکه «هر ایرانی حق دارد» نتیجه نمیدهد که هر چه هر ایرانی بگوید بهرهای مطلق از واقعیت و حقیقت دارد. اما همچنان این حق از هیچ ایرانی سلبشدنی نیست. مراقب باشیم که به دام بازیهای اطلاعاتی و امنیتی نیفتیم. ایران، خانهی همگی ماست. هیچ کس حق ندارد به اختیار یا تصمیم خودش – از سر احساس و حتی استدلال – این حق جداییناپذیر هیچ ایرانی را از او سلب کند. ترک علقهی ایرانی بودن به انتخاب و تصمیم هر شخص مربوط است و هیچ کسی نمیتواند این حق را از هیچ آدمی بستاند.
۵. همچنان به دلایلی که پیشتر گفتم و دلایل بالا، حق خود میدانم که از تصمیم موسوی و کروبی برای راهپیمایی ۲۵ بهمن بی هیچ تردید و مجاملهای دفاع کنم. من به هوش سیاسی، صداقت، درستکاری و اعتقاد خستگیناپذیر موسوی ایمان دارم و در این دعوت موسوی همواره این آیهی مبارکهی قرآن پیش روی من است: «إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ نَحْنُ أَوْلِیَاؤُکُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَفِی الْآخِرَهِ وَلَکُمْ فِیهَا مَا تَشْتَهِی أَنفُسُکُمْ وَلَکُمْ فِیهَا مَا تَدَّعُونَ نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ رَّحِیمٍ وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِّمَّن دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَهُ وَلَا السَّیِّئَهُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ وَمَا یُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِینَ صَبَرُوا وَمَا یلَقاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِیمٍ وَإِمَّا یَنزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطَانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ باللَّهِ انّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ» (سورهی ۴۱ (فصلت)، آیات ۳۰-۳۶).
پ. ن. برای اینکه حق سخن ادا شده باشد، فکر میکنم دستکم باید به این نگاه منتقد «خارجنشینها» جاهایی حق داد. عدهای ایرانی هستند که عمدتاً خارج از ایران زندگی میکنند – و قبل یا بعد از انتخابات از کشور خارج شدهاند – اما جز شعار دادن و بیرون گود ایستادن و تحلیلهای سطحی صادر کردن هنری ندارند و اگر خودشان در موقعیت عمل قرار بگیرند، هیچ نشانی از حساسیت یا درایت سیاسی و اجتماعی در گفتار و کردارشان نیست. یکبار جایی نوشتهام که افرادی هستند که حتی در این انتخابات رأی هم ندادهاند و باور و اعتقادی به تغییر مسالمتآمیز، قانون جاری، صندوق رأی و مسایلی از این دست از همان ابتدا هم نداشتهاند اما اکنون ناگهان «کاسهی داغتر از آش» میشوند و پیدا نیست که اگر خودشان در مقام عمل واقع شوند و به اختیار یا اجبار در شرایط داخل ایران قرار بگیرند، به کدام سو خواهند لغزید. این طایفه از «خارجنشینان» همانها هستند که نه هزینهای دادهاند، نه هزینهای میدهند و نه حاضرند جایی که احتمال خطر کردن هست حتی نفسی برآورند اما همیشه مدعیاند و انتظار هم دارند جایگاهشان برابر با همانها باشد که هستیشان در گرو به میدان رفتن بوده است و مدام در داخل و خارج ناگزیر به هزینه دادن هستند.
پ. ن. ۲. این نوشتهی ابراهیم نبوی را ندیده بودم. به گمان من سطر سطرش خواندنی است ولی اختصاصاً این قسمتاش را بخوانید که به بحث ما مرتبط است: «افسانه پنجم، رهبران خارج، رهبران داخل: یکی از استانداردهای دوگانه در جنبش ها این بود که چرا گروهی بیرون از ایران چه به عنوان نماینده واقعی و چه حامی جنبش از آن حمایت می کنند؟ این انتقاد هم از سوی اپوزیسیون لوچ و چه از سوی حکومت و چه از سوی برخی منتقدان خارجی جنبش انجام می شد. در حالی که راشد الغنوشی رهبر گروهی از مخالفان تونس بعد از ۲۲سال به تونس بازگشت، نووال السعداوی مخالف مبارک و فمینیست شناخته شده مصری بعد از سالها اقامت در آمریکا به مصر بازگشت، بسیاری از مخالفان مبارک نیز پس از دگرگونی در اوضاع به مصر بازگشتند. این امر نه تنها مسبوق به سابقه است، بلکه قاعده ای بزرگتر از استثناست. آیت الله خمینی و ابوالحسن بنی صدر و ابراهیم یزدی و صادق قطب زاده، بعد از سالها به ایران بازگشتند، از تمام رهبران انقلاب شوروی تنها " کبا" یا استالین در روسیه بود و بقیه در اروپا بودند و اتفاقا همان یکی هم همه مشکل را ایجاد کرد. امیرعباس هویدا پس از سالها سکونت در فرنگ به تهران رفت و نخست وزیر شد. و بررسی دقیق تر نشان می دهد که در تمام تغییرات حکومت در ایران دو گروه رهبری حکومت جدید را پذیرفتند، یا روستائیانی که با ایل و تبارشان حکومت را در دست گرفتند، یا رهبرانی که سالها در فرنگ بودند.»
پینوشت ۳ اسفند: کاوه لاجوردی یاداشتی نوشته است با عنوان «ترغیبِ از-راهِ-دورِ دیگران به حضورِ سبز» (گویا قبلاً تیترش بود «حضور رنگین»!)؛ ضمن اینکه یک نکتهی کلی در سخن او دربارهی عدهای مصداق دارد، جهتگیری کلی نوشته به گمان من حتی تحقیرآمیز و از سر تبختر و تکبر است (اگر نگوییم همسویی با بیداد و ستم نظام است). عجالتاً فکر میکنم این یادداشت مهدی جامی در گودر بالای نوشته سخت مناسب است: «به معنای واقعی کلمه این متن مبتذل است. نه اینکه چیز درستی در آن نیست. اما برای گفتن اش شیوه ای را انتخاب کرده است که بسیار مبتذل است. محور ابتذال اش هم در این دعوت است که اگر نظام بد است چرا نمی آیید خودتان باهاش مبارزه کنید. این خارج ستیزی بی ارتباط با گفتار سیاسی نظام هم نیست. فکر می کنند لابد خارج نباشد همه چیز خوب است و آسوده است. در عین حال این نکته را هم نادیده می گیرد که خارج رفته ها در واقع رانده شده همین نظام مقدس اند و «حق» دارند از متزلزل شدن نظام ظلم خوشحال باشند و به رخ کشیدن اینکه شما نمی توانید به وطن بیایید پس حرف هم نزنید ظلم مضاعف و ایستادن در کنار ستمگر است و با زبان او با هموطن رانده شده حرف زدن. می خواهید نقد کنید راه بهتری انتخاب کنید. این بدترین راه است اگر از اصحاب خرد هستید.»
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 19 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
ابتدا بگذارید موضع و منظر خودم را بیان کنم هر چند میلیونها نفر هم شاید با من همنظر باشند. من خودم را سبز میدانم به این معنا که در آخرین انتخابات جمهوری اسلامی رأی دادم و عمیقاً به این معتقد بودم و هستم که صاحبان قدرت باید از طریق صندوق رأی، بدون خونریزی و انقلاب، از مسند پایین بیایند و همزمان به رأی مردم و به قانون گردن بگذارند. رأی مردم، مساوی و برابر با حقیقت نیست هر چند رأی مردم مشروعیت سیاسی میآورد. عمیقاً اعتقاد داشته و دارم که انتخابات ۲۸ خرداد ۸۸ انتخاباتی مخدوش و معیوب بود که تخلفهای گستردهاش از ماههای پیش از انتخابات آغاز شد و اگر قرار بود با مُرّ قانون در جمهوری اسلامی – با همین قانون اساسی فعلی عمل میشد – آنکسی که امروز مسند ریاست جمهور را غصب کرده است، باید به خاطر تخلفهای بیشمار پاسخگو میبود. شرح تمام فجایع و جنایتهایی که به دست صاحبان قدرت درست از روز انتخابات آغاز شد در صد دفتر هم نمیگنجد و آنها که وقایع را دنبال کردهاند از آن آگاهاند. با این مقدمه، بگذارید در دفاع از اقدام موسوی و کروبی برای فراخوان راهپیمایی بنویسم.
۱. همیشه بر این باور بودم که موسوی بیش از آنکه جلوتر از مردم یا پرچمدار حرکتشان باشد، همراه آنها بود و هست. مهمترین گواه این مدعا همان راهپیمایی میلیونی سکوت ۲۵ خرداد بود که موسوی تا آخرین لحظه نمیدانست که چه خواهد شد و از بیم خونریزی حاکمیت تا زمانی که مردم با آن جمعیت به خیابان نیامده بودند، با راهپیمایی موافق نبود و در واقع به عقل عملی و توصیهی طبیعی سیاسی پایبند بود. معنای این نه فرصتطلبی است و نه بیعملی سیاسی. معنای صریح و روشناش این است که موسوی نه خود را سرور و آقای مردم میشمارد و احساس ولایت بر آنها دارد و نه از آنها عقب میماند.
۲.
تقاضای مجوز از وزارت کشور کردن در ظاهر عملی تناقضآمیز است ولی نفس نوشتن چنان نامهای بیش از هر چیز حرکتی است سیاسی. اگر قرار باشد مردم در چنین تظاهراتی حاضر شوند، منتظر مجوز وزارت کشور نمیمانند. مردم اگر به این نتیجه برسند، خودشان سرنوشتشان را به دست خواهند گرفت و بیشک موسوی هم همراه آنها خواهد بود. موسوی و کروبی با این اقدام دستگاه سیاسی حاکمیت جمهوری اسلامی را در وضعیت دشواری قرار دادند. اگر وزارت کشور مجوزی صادر کند، خود ناگزیر به حفظ امنیت مردم نیز هست و هر اتفاقی بیفتد مسؤول نهایی رخدادها وزارت کشور است. اگر مجوزی صادر نکند – هر چند عدم صدور مجوز بنا به همین نامه و بنا به قانون نقض صریح اصل ۲۷ قانون اساسی است – باز هم طعنهای است به حاکمیت که گویی از مردمِ خودش هراس دارد.
۳. تعیین روز ۲۵ بهمن هم یادآور ۲۵ خرداد است و هم مسیر راهپیمایی همان مسیر است. از سوی دیگر، مردم را به راهپیمایی ۲۲ بهمن دعوت نکردهاند (مضمون
بیانیه امروز را ببینید) چون تجربهی سال پیش نشان داد که مناسبتهای رسمی و از پیشتعیینشده در قرق حاکمیت باقی خواهند ماند و دستگاه حاکم با تکیه بر امکانات مالی، نظامی، امنیتی و رسانهای میتواند آن را به سود خود مصادره و هدایت کند. راهپیمایی ۲۵ بهمن، بیش از آنکه «تقاضا»ی صدور مجوز باشد، «فراخوان» و «آزمون» است برای دو گروه: برای دولت/نظام که یکبار دیگر حساب پس بدهد که با مردم (مردمی که سبز هستند و سر تسلیم در برابرش خم نکردهاند) چه برخوردی خواهد کرد و برای خودِ مردم سبز که چقدر در این مقطع آماده هستند که ابراز قدرت کنند. فراموش نکنیم که این کار بیش از آنکه اقدامی باشد که نتایجاش به صورت محسوس و ملموس سنجیدنی باشد، اقدامی است سیاسی. در اقدام سیاسی، ممکن است ظاهر لفظ و عبارت شما چیزی بگوید که مقتضا و نتیجهی عملی سخن شما، چیزی باشد که فراتر از عین الفاظ و عبارات باشد. توجه کردن به بینالسطور حرکتهای سیاسی نکتهی مهمی در تحلیل آنهاست.
۴. ماجرای راهپیمایی ۲۵ بهمن هر نتیجهای که داشته باشد به سود ماست و چیزی از دست نخواهیم داد. حتی اگر هیچ کس هم به این راهپیمایی نرود، چیزی از دست نخواهیم داد. جنبش سبز بنای قدرتنمایی در خیابان ندارد اما یک بار نشان داده است که اگر بخواهد، خیابان را هم میتواند تصرف کند. این حاکمیت سیاسی که صبر بخشی از ملت را به ستم و تحقیر میآزماید. این صبر همیشه صبر باقی نمیماند.
۵. مقایسهی مردم ایران و مصر، مقایسهای نادرست و آرمانگرایانه است. توقع بیجایی است که به مردم ایران بگوییم باید مانند مردم مصر در خیابان بایستید. هماکنون هیچ معلوم نیست عاقبت ماجرای مصر چه خواهد شد. حرکت این جریان در مصر کند شده است و در بهترین حالت، مبارک ممکن است تا همان زمانی که خودش مقرر کرده در قدرت بماند. مردم مصر هم با مردم ایران فرق دارند. میزان سواد و تحصیل مردم مصر، ترکیب جمعیتی، نسبت حضور زنان در اعتراضهای مصر با نسبت حضور زنان در جنبش سبز تفاوت زیادی دارد و کلاً وضعیت قابلمقایسهای نیست. این برخوردهای نوستالژیک که مردم ما هم باید مثل مردم مصر باشند (یا میبودند) بعید میدانم راهی به واقعیت ببرند. هر چند به هر حال تجربهی مصر، ممکن است یک تجربه باشد از میان تجربههای مختلف ایستادگی در برابر استبداد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 7 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
مدتهاست میخواستم این را بنویسم که دیگر باید آرامآرام از تعبیرهایی مثل «دولتِ کودتا» و «کودتاچیها» کمی فاصله بگیریم و صورتبندیهای بهتر و دقیقتری از ماجرا داشته باشیم تا ذهنیت ما را دربارهی حوادث جاری جامعه روشنتر کند. فکر میکنم بهترین و رساترین تعبیر همین «فتنه» است اما درست در جهتی خلاف آنچه رسانههای حکومتی و با عذرخواهی از شاعر نازنین – شاید ناصر خسرو باشد – باید گفت که: «نظاما! راست گویم فتنه از توست»!
در نتیجه، گویاترین تعبیرها برای وصف اوضاع جاری کشور چیزی است شبیه «فتنهی دولت محمود» یا «فتنهی محمودی» یا «محنت محمودیه» و تعابیری از این جنس که به گویاترین وجهی میتواند پیوند استوار میان محمود و فتنه و در حقیقت فتنهانگیزی و آشوبگری او را تصویر کند. فتنه یعنی موقعیتی که قوای تشخیص متعارف آدمیان در تمیز دادن راست از دروغ دچار زحمت میشود. در اوضاع فتنه تشخیص راست از دروغ آسان نیست. این تعریف را رسانههای حکومتی در تبلیغاتشان جا انداختهاند و اینگونه ماجرا را قلمداد کردند که طرف مقابل – یعنی همهی کسانی که به آنها معترضاند و در برابرشان ایستادگی میکنند و رنگ تعریفکنندهشان «سبز» است – راست را با دروغ میآمیزد و فتنهگری میکند و در این میانه معیار درستی و راستی و شاقول حقیقت آنها – که نظام باشند – هستند؛ غافل از آنکه این تیغِ فتنه، تیغی است دو لبه. از روزی که اصطلاح فتنه در کشور جا افتاده است، همیشه فکر میکنم که اگر فتنه مصداقی داشته باشد، بهترین مصداقهایاش را میتوان در گفتار و کردار همان کسانی دید که این تیغ را برای بریدن گلوی مخالفانشان به دست گرفتهاند. آری، فتنه، از همان اول تیغی دو لبه بود. حالا آرامآرام جهت بریدناش دارد عوض میشود! این است آخر و عاقبت سوار شدن بر تعابیر زبانی بارداری که قرنها تاریخ پشت سر خود دارد و میتواند ناگهان آوار شود بر سر گویندگاناش. کلمات و واژهها، موجوداتی جاندار و زنده هستند. گاهی بر کسانی که عنانشان را به دست گرفتهاند، شورش میکنند. مراقب کلمات باشید!
پ. ن. دوستان میفرمایند کپیرایت فتنهی محمودیه از آنِ علی مطهری و مهدی خزعلی است! ما که بخیل نیستیم؛ حق مطلب ادا شود، هر که خواهد قایلاش باشد!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 6 بهمن، 1389 به قلم داريوش ميم
امروز یادداشتی در فیسبوک دیدم (
اینجا) دربارهی اقبال بخشی از مردم به احمدینژاد که مضمونی آشنا و قدیمی دارد و البته با مقدمههایاش میتوان آهنگِ نتایجِ آشناتری را ساز کرد. اما پیش از اینکه داستان را بازگو کنم و بگویم کجای تصویر میلنگد و مغالطههای هولناک – و حتماً ناخواستهای – در خود دارد، اجازه بدهید تصویر را در بیتی از حافظ ببینیم. بیت مورد نظر این است:
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همّت عزیزان برسم به نیکنامی
صورت ظاهر معنای بیت روشن است. گوینده تمام حیثیت و آبرویاش را پای هدفی گذاشته و با وجود اینکه میداند این هدف آخر و عاقبتی ندارد، همچنان میگوید که «هنوز» امیدوار است. هدفاش چیست؟ رسیدن به آدمی نیکنام! (طبعاً آن یای آخر نیکنام، یای نکره است؛ یعنی یک آدم خوشنام). و این بیت طنزی در خود دارد. برای رسیدن به کسی که خوشنام باشد و پاکدامن و پلیدی در او نباشد، شاعر خودش را به آب و آتش زده است و از همهی کرامت و عزت خودش گذشته تا مگر این کیمیا را پیدا کند! حالا حکایت ماست. توضیح میدهم چرا.
میگویند که وقتی فلانی به فلان شهر میرود، «هنوز» هم خیل عظیمی به استقبالاش میآیند و همچنان نامه مینویسند و عریضه به دستاش میدهند و خلاصه این تصویر، تصویری است که مدام تکرار میشود و «هنوز» هم آن فلان، به مردم میگوید که «کی خسته است» و باز آنها سادهلوحانه میگویند: «دشمن». نتیجه؟ این همه اعتراض و جنبش سبز و مقاومت و این حرفها، قصه است و قاطبهی جامعه را همین آدمها میسازند که عریضه به دست و پابرهنه پی فلانی میدوند و اینکه باید «واقعگرا»تر بود!
با اجازهی «شاهدان عینی» عرض میکنم که:
۱. ادعای جنبش سبز – یا دست کم در فهمی که من از آن دارم – هرگز این نبوده و نیست که آن فلان از «هیچ» اقبالی برخوردار نیست (بدون شک نظر من هرگز این نبوده و نیست). این جور مقایسه کردنها و به رخ کشاندن خیل هواداران و سینهچاکان زمانی مقایسهای معنادار است که دو گروه رقیب و مدعی بتوانند در شرایطی برابر، هوادارانشان را به میدان بکشانند و به آنها وعده بدهند یا آنها را با سخنوری مفتون خود کنند. طبعاً میدانیم که چنین وضعیتی وجود ندارد. پس یک پای مهم این مقایسه از همان ابتدا لنگ است؛ این منطق «حق با اکثریت است»، منطقی است که پشت این نگاه تقلیلگر و سادهانگاری نشسته است که اگر تعداد راستگویان ناگهان کم شود، نزدش راستگویی هم خوار و خفیف میشود! (تازه مگر در این مورد خاص، بر ما مدلل شده است که «اکثریت عددی» با همین طبقه است؟ آمار گرفتهایم؟ در چه شرایطی؟ با تکیه بر کدام ارقام؟ این مردم انتخاب دیگری هم داشتهاند؟ انتخابشان طیف داشته و متعدد بوده یا انتخاب صفر و یک بوده فقط؟ و هزار و یک سؤال دیگر).
۲. اینکه بخشی از جامعهی ایرانی – حتی اگر همان ۲۴ میلیون کذایی و ادعایی باشند – شیفته و دلبردهی کسی باشند که وجودش عینیت دروغ و نیرنگ است و این روزها گردنکشی در برابر قانون هم به آن اضافه شده است، تنها یک چیز را به ما ثابت میکند: توسعه نیافتگی کشور. این نکته اثباتکنندهی حقانیت، درستی و اصالتِ موضع او نیست. چنین نیست که مردم فقط دو گزینه داشته باشد و گزینهها عبارت باشند از الف) تن دادن به عوامفریبی احمدینژاد و دلخوش بودن به عریضه نوشتنها و خیال دریافت سهام عدالت در سر پروراندن؛ و ب) دل سپردن به ادبیات و آرمانهای اصلاحطلبان و اسیر ادبیات مغلق و سنگین روشنفکران شدن. این دقیقاً همان چیزی است که بیدادگران به ما القاء میکنند که دو گزینه بیشتر ندارید که یا بروید به سوی «اصلاحطلبان» و کسانی که زبانشان قابلفهم نیست؛ آرمانگرا هستند و متعلق به طبقهی متوسط و چه بسا مرفه جامعه؛ و یا بیایید به سوی ما که زبانمان هم زبان تحقیر و توهین، دروغگویی و لمپنپروری است ولی به شما مستضعفان و بیچارگان نزدیکایم. عزت و کرامت چیزی نیست که تنها با تعلق به طبقهی متوسط یا بالاتر بتوان در پی آن بود.
۳. اینکه بگویی از فلانی در فلان سفر به چنین شیوهای استقبال شد، مفید هیچ مدعایی نیست بلکه دقیقاً بخشی از مسأله است که چه شده است که به رغم این همه نیرنگ و دروغگویی، همچنان بیداد و ریاکاری به ادبار نیفتاده است. پاسخ این سؤال دشوار نیست. اما این بخش ماجرا دردناک است که توسعهنیافتگی، تهیدستی مادی و فکری مردم را به رخمان بکشند و ناخواسته آنها را گواهی بر عبث بودن و بیهوده بودن هر کوششی برای مقاومت در برابر انسانستیزی قلمداد کنند.
۴. این بساط – بساط فتنهی دولت محمود – یک قانون نانوشته دارد: عزماش این است که انسانیت ما را از ما بستاند؛ مروت و وفا را از درونِ ما ریشهکن کند؛ عزت و کرامت ما را بسوزاند. بازنمایی تصویر پابرهنگانی که در برابر نمایشهای آن فلانی سر از پا نمیشناسند و انسانیت خویش را چنین ارزان ناگزیر به فروش میشوند، بی هیچ اغراقی به رخ کشیدن زوال انسانیت و فرومردنِ شعلهی اخلاق در ماست: چه اتفاقی افتاده است که به جای برآشفتن در برابر شکسته شدن حرمت، کرامت و عزتِ انسان بودن و خفه کردن آزادی و آزادگی انسان، تصویر ذلت، استخفاف، دریوزگی و زبونی انسان را تکثیر و بازتولید میکنیم و ناخواسته مشروعیت میدهیم به همین خفت؛ گویی که چون یک سوی اعتراض در برابر این نامردمی، در بازی سیاست منکوب شده است، همهی مشروعیت اخلاقی، انسانی و سیاسیاش را هم از دست داده است و حرفهایاش خیالبافی است و آرمانگرایی!
اگر بنا بر این بود که از این تصویرها الگویی برای عمل فردی یا مسؤولیت اجتماعی خود تدارک کنیم، گمان میکنم باید به عقبتر برگردیم و بگوییم حسین بن علی هم که تمام هستیاش را در کربلا پای آرماناش نهاد، تفاوتی با هیچ خیالباف دیگری در تاریخ ندارد چون طرف مقابل همچنان میتوانست خیل عظیمی از مردم را با همین شیوه و با همین نوع ذلت و استخفاف در پی خود بکشاند!
فهم اینکه این تصویر چه اندازه ضد-انسانی و با کرامت بشر تضاد دارد، کاملاً مستقل از این است که آدمی داخل ایران زندگی کند یا خارج؛ «دور از میهن» باشد یا در آغوشِ مامِ میهن. برای درک نابود شدن کرامت آدمی و برای دریافت پلیدی دروغگویی و مشمئز شدن از ریاکاری لازم نیست کسی معنای ماکیاولیسم یا پوپولیسم را بفهمد یا دسترسی به اینترنت، فیسبوک، گودر، ماهواره و بیبیسی داشته باشد! پلیدی دروغ، جایی که هنوز درون آدمی سالم باشد، مثل جنازهی مرداری متعفن مشام جان را میآزارد. برای فهم تباهی و پلیدی دروغ، تنها یک ابزار لازم است: یک انسان! یک انسان و دیگر هیچ؛ نه انسانی که به عبودیت و بندگی کشیده شده باشد و استخفاف شده باشد تا بندگی کند. نه انسانی که استضعاف تقدیرش بوده تا دم برنیاورد و به ذلت زندگی کند.
حکایت همان بیت حافظ است: درد ما و ملت ما این است که در به در به دنبال آدمی نیکنام و سالم هستند. خراب شدهاند. دار و ندارشان به باد رفته؛ دینشان بازیچه شده است، اصول اخلاقیشان مهرههای سوختهی بازی کسانی است که تمام قدرت را بالفعل در دست دارند، بدنام شدهاند و بسیار توسری خوردهاند. با تمام اینها امیدی واهی دارند («هنوز» امیدوارند) که از تیرگی قیرگون آن اسطورهی دروغ هم باز خورشیدی سر بزند و «نیکنامی» در آن میانه یافت شود! این نهایت بیانصافی است که رنج استخوانسوز و مچاله شدن آن همه انسان را نبینیم و این همه را به پای پیروزی و ظفرمندی یا اقبال آن ستمکاره بنویسیم! نگاهمان را به سویی دیگر بگردانیم. «هنوز» برای انسانیتِ ما جا هست؛ هنوز جا برای عزت و کرامت و شرف ما تنگ نشده است. باور کنید که همین مردم تا کمترین روزن گشودهای برای بازیافتن عزت از دست رفتهشان و غلبه بر استخفاف فرعونی پیدا کنند، زبان خواهند گشود و آدمیوارتر سر از این بندگی برخواهند تافت.
پ. ن. مشکل از مردم نیست که با استیصال در پی چاره کردن مشکل و درمان دردشان هستند؛ مشکل آن دروغزنی است که مدعی است مسیحای عالم است اما به جز درد در بساطاش هیچ نیست. مشکل آن شغالی است که در خم رنگ رفته و میگوید که طاووس علیین شده؛ مشکل مردم ما نیستید که درد دارند و درد امانشان را بریده و از هر جایی طلب درمان میکنند. بله، همین مردم هم مسؤولاند و مسؤولیت اخلاقی در نوع طلب کردن درمان و چارهشان دارند، اما تهیدستی مردم و تمیز ننهادن میان حفظ عزت و کرامت و شکسته شدن قدر و منزلت راستی و اخلاق، توجیهکنندهی اقتدار یا عظمت بیداد نیست و نباید باشد. همهی این تصویر را جملگی میبینیم اما یک نکتهی ظریف در حاشیهی این تصویر هست که اگر اهل تأمل نباشی و زحمت فکر کردن به خود ندهی به آسانی از نگاهات میگریزد. شیوع بیماری، حجتی بر قاعده بودن و معتبر بودن منطق بیماری نیست! اینکه شغالان، شیرها را به حبس افکنده باشند، دلیلی بر خفت شیر نیست. ریشهی مشکل را باید پیدا کنیم نه اینکه به مشکل مشروعیت بدهیم با سستی در نقد این «رتوریک»!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 13 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
یادداشت حاضر بیش از آنکه گزارشی از محتوای سخنرانی باشد، ناظر به تحلیل مضامین و شیوهی بیان و ارایهی مطالب است. در نتیجه، بدون اینکه وقت زیادی صرف مضامین و محتویات آن کنم، نظرم را دربارهی اثرگذاری آن میگویم.
جلسه با سخنرانی امیرارجمند آغاز شد که کلیاتی را دربارهی وضعیت فعلی و چشمانداز پیش روی جنبش سبز گفت که مبنا و محور آنها بیانیههای میرحسین موسوی بود. سخنرانی امیرارجمند، شکل و محتوایی علمی داشت و پیشینهی علمی و حقوقی امیرارجمند به روشنی بر نحوهی ارایهی مطلب سایه انداخته بود. با این وجود، مطالب به شکلی نبود که رویکرد حقوقی به مسأله یا نحوهی توجه به ابعاد معرفتی مسأله، باعث فاصله انداختن میان مخاطب و سخنران شود. به اعتقاد من، مهمترین ویژگی این جلسه این بود که مطالب به سادگی در دسترس مخاطب قرار داشت و بدون هیچگونه پیچیدگی نظری، مقصود گوینده تبیین میشد.
سخنران به آنچه میخواست بگوید به روشنی تسلط داشت و هرگز وارد موضوعی نمیشد که نتواند از عهدهی آن بر آید. بهترین نمونهی مواردی از این دست، ضمن پرسشی پیش آمد دربارهی قانون اساسی و استبداد. این پرسش، تازه نیست و بارها پرسیده شده است که چطور موسوی از «اجرای بدون تنازل قانون اساسی» سخن میگوید در حالی که موادی در همین قانون هست که با حقوق شهروندان منافات صریح دارد. امیرارجمند قانون اساسی آمریکا را مثال زد که قانونی است بسیار ابتدایی و در عینحال مبنایی خوب برای ادارهی مؤثر کشور است و همچنین قانون اساسی آذربایجان را مثال زد که هر چند توسط بهترین حقوقدانان و بر مبنای آخرین دستیافتهای حقوقی اروپایی تنظیم شده است و قانونی بسیار پاکیزه است، همچنان جمهوری آذربایجان به شیوهای دیکتاتوری اداره میشود. این مثال، و مثالهای متعدد دیگری که در سخنان او به آن اشاره رفت، به خوبی حکایت از تسلط او به مبانی حقوقی سخناناش داشت.
امیرارجمند در سراسر سخناناش به شکلی سخن میگفت که مخاطب هرگز حس نمیکرد سخنران به قصد تفاخر سخن میگوید یا خود را دانای کل میداند. او در عین اعتماد به نفس کامل، در بیان سخناناش و همچنین مواضع جنبش سبز فروتن بود. این فروتنی به گمان من مهمترین عاملی است که باعث جذب مخاطب میشود. از نظر او، جنبش سبز متکثر است و این تنوع و تکثر را باید به رسمیت شناخت و هیچ کس را به هیچ بهانهای نمیتوان از زیر چتر جنبش سبز خارج کرد. نه میتوان سکولار را به بهانهی سکولار بودن، غیرسبز دانست و نه میتوان یک نفر مسلمان معتقد را از دایره خارج کرد و گفت که برای سبز بودن باید اعتقادش به هویت مسلمانی را ترک کند. این همان است که از نظر من اعتماد به نفس توأم با فروتنی است.
فکر میکنم تقریباً تمامی مسایل داغی که به نحوی از رهبران جنبش سبز پرسیده میشود، در این جلسه طرح شد، از بحث وقوع تقلب گرفته تا بحث اعدامهای دههی ۶۰ و خشونتپرهیزی. به گمان من، او به اندازهی کافی قانعکننده سخن گفت هر چند قصدش به گفتهی خودش «اقناع» کسی نبود تا همه مثل او فکر کنند (و این ویژگی کمی نیست که کسی باور داشته باشد لازم نیست حتماً به همه بقبولاند که تنها حرف خودش درست است).
این زبان سطحِ پایین که به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار میکند و تنها در سطح صورتبندیهای مفهومی نخبگان نمیماند، به باور من شباهت زیادی به نوع ورود میرحسین موسوی به مبارزات انتخاباتی و سپس جریانات بعد از انتخابات دارد. دستکم یکی از عناصری که میتواند این جنس پیامها را به عمیقترین لایههای اجتماعی منتقل کند، همین نحوهی سرراست و در دسترس انتقال پیام است. به نظر من، این سخنرانی بسیار رضایتبخش بود و گمان میکنم در بخش عمدهای از جلسه، جمع زیادی از مخاطبان با توجه کامل در جلسه حاضر بودند. هیچ جلسهای، هرگز نمیتواند جلسهای کامل باشد. کامل محض و مطلق وجود ندارد. جاهایی بود که شاید امیرارجمند میتوانست بهتر مقصودش را بیان کند، ولی همچنان اصل مضمون را بدون کمترین تزلزل یا ابهامی بیان کرد. همین مضامین را البته دیگران میتوانند بعداً بسط دهند و مضامین تازهای از آنها بیرون بکشند.
امیرارجمند حتی در پرسش و پاسخها هم کماکان همان صورت آکادمیک و علمی اما ساده و قابلفهم را برای مخاطب اختیار کرده بود. پاسخهای او به نوعی تنظیم شده بودند که گویی هر کدام مشتمل بر تزی هستند که مقدمه، متن و نتیجهی سخن در آن مندرج است. قدر مسلم این است که برای کسی که تا پیش از این انتخابات پیوسته مشغول کار دانشگاهی بوده است و هرگز وارد سیاست نشده بود و پیوسته از امور اجرایی دور بوده است، این فضا و قرار گرفتن در این جایگاه دشوار است. امیرارجمند به خوبی از عهدهی ادای حق این جایگاه برآمده است. فکر میکنم این سخنرانیها، مرحلهی تازهای از جریان آگاهیبخشی جنبش سبز است که باید آنها را به فال نیک گرفت و برای رونق و شکوفایی مضمونی و تأثیرگذاری آن بیش از پیش کوشش کرد.
امیدوارم فایل صدای سخنرانی هم به زودی منتشر شود تا کسانی که در جلسه حاضر نبودهاند هم بتوانند مستقیماً دربارهی جلسه داوری کنند.
مرتبط: به نظر من این گزارش مردمک، گزارش خوبی است. «مشاور انتخاباتی موسوی: تسلیم گفتمان خشونت نمیشویم».
این هم فایل صوتی سخنرانی؛ تا دقیقهی ۳۲ سخنرانی است و بعد از دقیقهی ۳۲ پرسش و پاسخ است. کل جلسه دو ساعت و نیم است:
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 2 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
صحنهای در فیلم «
ملکوت آسمان» ریدلی اسکات هست که در آن اورلاندو بلوم که حاکم وقت بیتالمقدس است با ساکنان مسیحی شهری که زیر حملهی سپاهیان مسلمان صلاحالدین ایوبی است سخن میگوید. از هر دو سو، کینه و نفرت زبانه میکشد. در هر دو جناح، عدهای هستند که به خونخواهی کسانی از خویشان و همکیشانشان برخاستهاند که در نبردهای قبلی کشته شدهاند. بناهای مذهبی و آیینی دو طایفه هم در بیتالمقدس است. در یکی از درخشانترین دیالوگهای این فیلم، اورنالدو بلوم خطاب به مردم خود میگوید (نقل به مضمون) که: بناهای مذهبی شما کجاست؟ بالای بناهای مذهبی آنها. بناهای مذهبی آنها کجاست؟ میان بناهای مذهبی شما. همه چیزتان به هم آمیخته است. آن کسانی که قاتل کشتگان طرف مقابل بودند، امروز در میان ما نیستند و ما – من و شما – مسؤول کشتن یا کشته شدن آنها نیستیم. در گروه مقابل نیز، کسانی که عدهای از ما را کشتهاند، دیگر میانشان نیستند. چرا نسل بعدی باید تاوان خطاهای نسل قبلی را بپردازد؟ (عین عبارتها این است: «هیچ یک از ما این شهر را از مسلمانها نگرفته است. هیچ مسلمانی از لشکر بزرگی که اکنون به سوی ما میآید هنگام از دست رفتن این شهر به دنیا نیامده است. ما بر سر خطا و جنایتی میجنگیم که از ما سر نزده است و در برابر کسانی که در آن زمان به دنیا نیامده بودند که به آنها ستمی بشود. بیتالمقدس چیست؟ مکان مقدس شما بالای معبد یهودیان است که رومیها آن را به زیر کشیدند. مکانهای مقدس عبادی مسلمانان بالای بناهای مقدس شما هستند. کدامیک مقدستر است؟ دیوار؟ مسجد؟ مزار مقدس؟ چه کسی ادعای مالکیتشان را دارد؟ هیچ کس! همه!»؛ به نقل از
ویکی)
این دیالوگ را امروز با خود مرور میکردم و به میرحسین موسوی فکر میکردم و تمام انتظاراتی که از او برای پاسخ دادن به فجایع دههی ۶۰ دارند. نیازی به گفتن نیست که اتفاقات دههی ۶۰ جنایاتی ضد انسانی بودهاند، درست به همان اندازه که جنایتهای هیتلر یا صدام ضدانسانی بودند (یا جنایتهای مجاهدین خلق ضد انسانی بوده و هستند). اما برای من مسأله این است: من نه خاطرهی روشنی از دههی ۶۰ دارم و نه حتی نخستوزیری میرحسین موسوی را درست به یاد دارم، درست همانطور که میانسالان یا کهنسال انقلابی امروز، دورهی استبداد رضاشاهی را هم به یاد ندارند. از هر دو سوی نزاع آن زمان، نسلی گذشته است. چه نسلی که قربانی بود و چه نسلی که قربانی میکرد (و چه نسلی که به نوعی بر کنار از ماجراها بود). گذشت این نسل، دلالت بر یک مضمون ساده دارد: زمان میگذرد و مسألههای ما تازه میشوند. آدمی نمیتواند همیشه با مسألهای کهنه کلنجار برود که مشکلی از مشکلات امروزش را حل نمیکند. هراس آدمی از تکرار آن فجایع قابل فهم است، به شرطی که اوضاعی باشد که باز هم زمینه را برای بروز آنها فراهم کند. لذا من این را نمیتوانم بفهمم که جوانی که امروز سی ساله هم نیست و هیچ تجربهی روشن و یاد و خاطرهای واضح از دوران نخستوزیری موسوی ندارد و یا جوانی که سناش حتی به زمان وقوع جنگ ایران و عراق قد نمیدهد، چرا باید این خاطرهها را چندان سخت و استخوانی کند که بر زندگی امروز همهی ما سایه بیندازد؟ از نظر من، تا وقتی که هر دو ماجرا را تبدیل به مسألهای ایدئولوژیک میکنند که در آن پای عاطفه و احساس و خشم و خروش در میان است، کارشان شبیه هم است.
اینها که گفتم هیچ کدام نتیجه نمیدهد که نباید به جنبهی اخلاقی آن ماجراها توجه کنیم و از تلاش برای تکرار نشدن آنها دست برداریم. من به جنبهی اخلاقی و دردناک ماجرا هم توجه دارم، اما تلاشهای ما که شامل کوشش برای جلوگیری از تکرار فجایع دههی ۶۰ (اگر اساساً بشود در این زمانه به همان سادگی این کار را کرد)، جنگ جهانی و هولوکاست، نسلکشی ارامنه در ترکیه، کشتار پیوستهی فلسطینیان، جنگ ایران و عراق و دهها نمونهی ریز و درشت دیگر، همه در راستای یک هدف روشن است: همه قرار است راهی به برقراری صلح و آرامش بجویند. هیچ کدام از این کوششها نمیتوانند و نباید نقض غرض کنند. گفتن از اینها تا همان حد مهم است که بتواند برای ما هشدار و انذار باشد و مانع از بروز دوبارهی این فجایع. از این حد اگر فراتر برود، ماجرا دیگر کینهجویی کور است و ابراز نفرت و دشمنکیشی.
در نتیجه فکر میکنم که آنچه برای ما امروز مهم است، ادب مقام است. ادب مقام سیاستمدار چیست؟ ادب مقام روزنامهنگار و نویسنده چیست؟ ادب مقام هنرمند، بازیگر سینما، خواننده و آهنگساز ما چیست؟ پرسش من دقیقاً این است که گروههای مختلف مردم ما چه کارهایی را باید بکنند و چه کارهایی را نباید بکنند؟ یعنی خودشان را مجاز به گفتن چه سخنهایی و انجام چه عملهایی میدانند؟ این است پرسش اساسی ما. در
یادداشت پیشین، تعبیر اخلاق را به کار برده بودم. متأسفانه فضای فارسیزبان ما هر وقت اسم اخلاق را میشنود، پند و اندرزهای روحانیان یا صوفیان به ذهناش خطور میکند و در بهترین حالت، نصایح حکیمان و فیلسوفان. مراد من از اخلاق، معنایی کلانتر است و آن هم حفظ ادب هر مقام است (آن اخلاق خاص هم اتفاقاً در پرتو همین معنا پیدا میکند و اخلاق دینی هم به همین شیوه قابلفهم است). هیچ کس در هیچ مقامی معصوم و قدیس نیست. همه به نوعی تردامناند. اگر بنا باشد یکایک سرمایههای سیاسی و اجتماعی بالفعل موجود را به بهانهی حسابکشی یا اینکه در گذشته چنین یا چنان بودهاند از میدان بیرون کنیم، آنکه آخر کار مسکین و دست تحسر به دندانگزیده میماند، خودِ ما هستیم. من فکر میکنم موسوی یک رهبر سیاسی درجهی یک برای ایران روزگارِ ماست (و البته همهی رهبران خوب سیاسی، بیعیب و پاکِ مطلق و منزه نیستند؛ همه نقدپذیرند و نقدشونده و همه هم خطا میکنند). موسوی، رهبر زمانهی ماست. در این یک سال و اندی که از انتخابات سال ۸۸ گذشته است او به دفعات شایستگی خود را – در سخن و در عمل – برای اینکه به معنای دقیق کلمه یک «رهبر سیاسی» تراز اول قلمداد شود، ثابت کرده است. و مگر ما از رهبران سیاسی دقیقاً چه انتظاری داریم؟ و مگر ما چند نفر مثل موسوی را داریم؟ دقت کنید که این کیش شخصیت ساختن نیست یا ستایش بیهوده و بیجا از موسوی نیست؛ این ادا کردن حق کسی است که نشان داده است سزاوار این ستایش هست. این کار در واقع به رسمیت شناختن تواناییها و قابلیتهای خودمان است. موسوی از خودِ ماست؛ موسوی، خودِ ماست. آنچه که در آینهی موسوی میبینیم و ما را به ستایش وا میدارد، خودِ ما هستیم: تمام آرزوها و آرمانهایی است که بر زبان موسوی جاری میشود و میخواهیم محقق شود. پس چرا در ادای حق او قصور کنیم؟ چرا در ادای حقِ خود قصور کنیم؟ چرا از گُردهی خود باید ببُریم؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 1 آذر، 1389 به قلم داريوش ميم
تاریکی شب، هنگام و جای نشو و نمای اهریمنان است. پلیدیها در تاریکی رشد میکنند. خفاشان تاب روشنایی روز و درخشندگی آفتاب را ندارند. مسألهی ما امروز همین است: چه باید کرد که بیاخلاقی و بیفرهنگی زهر پاشیدنها و نفلهکردنها و خاک پاشیدن در چشم مروت و کور کردن دیدگان آدمی و خوار کردن خِرَد، خُرد و ضعیف شود؟ چگونه میتوان فضا را برای تنفس زیبایی، خوبی و دانایی گشود و جا را بر زشتی و زشتخویی، زشتگویی و بیخردی تنگ کرد؟
مدتهاست که با این پرسش کلنجار میروم. راه سست کردن شرارت و اهریمنخویی، جدل کردن با آن نیست. موعظه کردن و پند و اندرز اخلاقی هم گرهی باز نمیکند. «گوهر پاک بباید که شود قابل فیض». اندرز حکیمان، در طبع کسانی اثر میکند که مستعد پذیرفتن پندی باشند نه کسانی که پیشاپیش گوش به هر چه خیر و صلاحی بسته باشند. برای اینکه معنا کمی روشنتر شود، این دو بیت مثنوی مولوی را با خودم مرور کردم که:
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش
تمام پیام این دو بیت در همین وجود خورشید است. خورشید، پرده از متاع قلابی بر میدارد. شبهنگام است که مزوران، با زر رقابت میکنند. روز که برآید، مجالی برای میدانداری قلب و اهریمنخویی نمیماند. این استعارهی روز و آفتاب و روشنایی در مقابل شب و تاریکی، در این بحران پردامنهای که جامعهای ما امروز گرفتار آن است، استعارهای سخت کارآمد است. اما چرا؟ توضیح میدهم.
این روزها یک سال و اندی از تولد حرکتی که امروز موسوم به جنبش سبز است، گذشته است. این حرکت، در این یکساله دوستان و دشمنانی داشته است. میرحسین موسوی به مثابهی برجستهترین رقیب سیاسی در صحنهی سیاست فعلی ایران، خلاقانهترین زبان و ادبیات را در طرح اندیشههای نو اختیار کرده است و البته از جانبهای بسیاری آماج حملاتی سهمگین و بیامان بوده است. تکلیف دستگاههای امنیتی و نظامی حکومت ایران روشن است. یعنی معلوم است که چرا او را دشمن میدارند. اما آنچه که غریب است هجوم بیامان نیروهایی است که در رخنههای فضای مجازی ما خانه دارند و هنگام زبان گشودنشان سیلابی از بیاخلاقی و نفرت به فضای گفتوگو و اندیشهی ما سرازیر میشود. در این میانه، البته نقدهای موجه و استوار هم گاهی گم میشوند. مشکل بزرگ این است که در این فضای شلوغ، مواضع سلبی مخالفانخوانان کمابیش روشن است. چیزی به اسم جنبش سبز وجود دارد که هر کس میل به کسب مشروعیت یا شهرت داشته باشد، به نوعی خود را متصل به آن میکند. اما همان افرادی که دوست دارند زیر پرچم جنبش سبز باشند، همزمان میخواهند جاهای دیگری هم باشند. به زبان دیگر، ابهام و فقدان شفافیت مهمترین خصلت این گروه است. یعنی طایفهای داریم که مواضع سلبی و منفیگویانهاش روشن است ولی چیزی از مواضع ایجابیاش نمیدانیم. مهمترین کاری که میشود کرد این است که مواضع ایجابی این گروهها روشن شود. اما این یعنی چه و چگونه شدنی است؟ به زبان دیگر، چقدر ممکن است سبزها یا منتفدان جمهوری اسلامی شبیه جمهوری اسلامی شوند در رویکرد و زخم خوردگان از کیهان، رجانیوز و فارسنیوز خود به آنها شبیه شوند؟ به زبان نیچه: چشم دوختن در مغاک تا کجا؟
فکر میکنم برای اینکار کافی است هر کسی اصول و روشهای خودش را روشن و با صداقت تمام بیان کند. هنگام تصریح به اصول، عدول کردن از آنها آسان نیست و میتوان همیشه گریبان گویندهی ناصادق را گرفت. برای اینکه نمونهای بارز به دست بدهم، خوب است به خود میرحسین موسوی اشاره کنم و عباراتی را از آخرین پیام او نقل کنم.
موسوی
میگوید: «
یادمان باشد که برای ما، هدف وسیله را توجیه نمی کند. یادمان باشد که شعار «دروغ ممنوع» در روزهای پرشکوه پیش از انتخابات، چگونه از جان مردم خسته از دروغ های پیاپی قدرتمندان برخاست و فضای این دیار را فراگرفت.
یادمان باشد که تا یکایک ما، خود را از آلودگیها و نقایص اخلاقی پاک نسازیم، انتظار داشتن جامعهی اخلاقبنیادی که در آن همهی انسانها بتوانند به قلههای شکوفایی انسانی خود برسند، بیهوده است».
این عبارت پیام موسوی، کلیدیترین نقطهی اندیشهی موسوی را آشکار میکند. اگر طرف مقابل دروغ میگوید و پروندهسازی میکند، ما حق نداریم به همان شیوه متوسل شویم. کسی که مدعی است جامعه باید اخلاقی باشد، خودش هم باید از اصولی اخلاقی پیروی کند، آنها را به روشنی اعلام کند و خود ملتزم به آنها باشد.
در همین پیام، موسوی یک بار دیگر به آیتالله خمینی ارجاع میدهد. من از این موضعگیری صریح او دو نکته را استنباط میکنم: موسوی همچنان با صراحت به همان چیزی که قلباً باور دارد ارجاع میدهد و مضمون و مرجوع سخناش روشن است. به هیچ توجیهی از آنچه که به آن باور دارد عقب نکشیده است. این یعنی صداقت یک سیاستمدار و موسوی این نکته را بارها پیش از این متذکر شده بود. نکتهی دیگر در این تصریح دیگربارهی موسوی این است که او زیر هیچ فشار داخلی و خارجی حاضر نشده است از موضعی که به آن باور دارد عدول کند: او همچنان در الگوی عملی آیتالله خمینی چیزی میبیند که ارزشمند است و نمیتواند به بهانهی اینکه خمینی سکهی روز نیست یا با سخن گفتن از او سرزنش یا انتقاد میشنود، از او دست بکشد. این استقامت و شفافیت اوست که ستودنی است. مسأله، آیتالله خمینی نیست؛ مسأله شفافیت موضع یک سیاستمدار است که ظاهر و باطناش در موضعگیری سیاسی یکی است وهمچنان از اصولی اخلاقی پیروی میکند که روشن است و ابهامبردار و تفسیرپذیر نیست.
مشکل امروز جامعهی ما همین غبارآلود بودن فضاست. اینکه در این غوغا و شلوغی، کمتر کسی یا گروهی پیدا میشود که موضعاش را به صراحت و شفافیت دربارهی اقدام عملیاش بگوید، معضلی است اخلاقی. دقت کنید که مسأله افراد و شهروندان عادی نیستند. بحث ما از کسانی است که در فضای سیاسی، رسانهای یا مجازی فعال هستند و همچنان نمیتوان تشخیص داد که اصول اخلاقیشان در بحرانهای اخیر چیست. این یعنی در شب حرکت کردن و در تاریکی پناه گرفتن. این یعنی نقاب بر چهره زدن و تیرانداختن از میان تاریکی. قلب مسأله، اخلاق است. اخلاق هم لزوماً اخلاقی دینی نیست. اخلاقی که تجربهی مشترک بشری است. آسان نیست که فعالان فضای رسانهای با شفافیت در مقامی قرار بگیرند که موضع اخلاقیشان را تبیین کنند (نمونهی بالا را از موسوی دیدیم: «هدف وسیله را توجیه نمیکند»). آیا کسانی که در فضای رسانههای فارسی زبان یا فضای مجازی ما قلم میزنند، حاضرند مختصات دستگاه اخلاقیشان یا اصول عملشان را به صراحت بیان کنند؟ آیا حاضرند تابلودار به میدان بیایند؟ آیا حاضرند پرچم خودشان را به دست بگیرند و به همان ملتزم و وفادار بمانند؟ مسألهی ما این است.
آنچه که نوشتم، چیزی بود که به مثابهی یک طرح مقدماتی برای پرداختن به ریشههای این بحران اخلاقی نگرانکننده به ذهنِ من میرسید. شاید جایی اشتباه کرده باشم یا پیشنهادم مشکلی داشته باشد. فکر میکنم این بحث در گفتوگو شکفتهتر میشود. در نتیجه، برای اینکه بشود به درکی روشنتر از وضعیت برسیم، دعوت میکنم از
مهدی جامی،
رضا علامهزاده،
حامد قدوسی،
میثم بادامچی،
امین بزرگیان،
عباس کاظمی، صاحب وبلاگ
ایمایان و
کاوه لاجوردی. این دعوت (و خواهش صمیمانه) البته به این معنا نیست که کس دیگری در ذهن ندارم. دوستان وبلاگنویس دیگر (و حتی دشمنان وبلاگنویس و غیروبلاگنویس) هم اگر به دامنگستر شدن این اقتراح کمک کنند، خدمتی خواهد بود به فضای فکری جامعهی ما. پس اگر اسمتان در این فهرست نیست، باز هم ممنون میشوم این یادداشت را هم دستبهدست کنید و هم خودتان سهمی در گفتوگو ایفا کنید. میشود دعای ناخوانده مستجاب ما آنوقت! در پرتو آنچه تا اینجا گفتم، فکر کنم بشود با این پرسش شروع کرد:
«در فضای رسانهای امروز ما – و به ویژه در فضای رسانههای سبز – برای اینکه خرد، دانایی و زیبایی پای بر زمین بیاورد و به خواستههای آزادیخواهانه و عدالتجویانهمان نزدیکتر شویم، مواضع ایجابی و اصول اخلاقی ما کدامها باید باشد و در مقام عمل چه باید بکنیم؟ و همچنین در اصول ما چه چیزهایی نباید باشد؟ بایدهای ما کداماند و نبایدهایمان کدام؟» (برای اینکه نمونهای عملی داشته باشید، میتوانید به ماجرایی که اخیراً برای مسیح علینژاد پیش آمد و یادداشت جعفر پناهی در دفاع از او مراجعه کنید).
برای شخصِ من یک الگوی جامع و فشرده وجود دارد:
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیهروی گشت روز نخست
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 30 مهر، 1389 به قلم داريوش ميم
کتاب تازهی
حمید دباشی، «
ایران، جنبش سبز و آمریکا»، با عنوان فرعی «روباه و تناقض»، این روزها به زبان انگلیسی به بازار آمده است. چیزی حدود یک سوم کتاب را تمام کردهام و تا اینجا سخت از خواندناش لذت بردهام. فکر کردم به دلایل مختلف لازم است چیزی دربارهی این کتاب بنویسم. کمترین دلیلاش این است که کتابی خواندنی را به خوانندگان علاقهمند معرفی کنم.

حمید دباشی در این کتاب، ابتدا در بخش نخست، داستانی را از کلیله و دمنه نقل میکند: داستان شیر و روباه و الاغی را که روباه برای شیر محتضر الاغی را اغوا میکند تا ضعف شیر با خوردن اعضای قوتبخش الاغ جبران شود. این داستان، ضربآهنگ کتاب را تعیین میکند. تمثیلهای داستان، نسبت و رابطهی آمریکا، جمهوری اسلامی و خاورمیانه را تصویر میکند. البته در هر تمثیلی ممکن است عدهای مناقشه کنند یا اجزایی از آن را نپذیرند و همهی اینها بستگی به زاویهی دیدی دارد که اختیار میکنند. این داستان، از یک سو، بدون شک منتقد سیاستهای فزونیخواهانهی آمریکاست و انتقادهایی گزنده نسبت به اسراییل دارد. در این میان، البته هیچ امتیازی به جمهوری اسلامی نمیدهد و نظام حاکم ایران را نیز به یک اندازه مینوازد.
اما اهمیت این کتاب برای جنبش سبز چیست؟ به نظر من، این کتاب ویژگیهای مهمی دارد که در زیر فهرستوار دربارهشان توضیح میدهم.
۱.
زبان و نثر کتاب: حمید دباشی در شمار معدود نویسندگان ایرانی است که به زبان انگلیسی سالهاست کتاب مینویسد و نثری فخیم و استوار دارد. من همیشه نثر انگلیسی حمید دباشی را ستودهام و تردید ندارم که در میان معاصرین ما، قلم انگلیسی دباشی، از استوارترینهاست. این نکته برای کسی که به زبان انگلیسی و برای مخاطب غیرفارسیزبان مطلب مینویسد، نکتهای است فوقالعاده مهم و امتیازی است که بیشک باید به رسمیت شناخته شود و قدر ببیند. (من پیش از این هم دربارهی قلم حمید دباشی نوشتهام و شیوهی کارش را ستودهام و آن وقتها هنوز از جنبش سبز خبری نبود؛ اینجا را ببینید:
شورش ضد متن).
۲. ساختار روایی: کتاب حاضر، روایتی دلنشین و جذاب دارد. روایت کتاب، نه محبوس صورتبندیها و شیوهی بیان آکادمیک است – که دباشی در آن هم نویسندهای زبردست است – و نه چندان پیشپاافتاده و دستمالی شده است که خوانندهی سختگیر را برماند. در هم آمیختن مسایل حساس و پیچیدهی سیاست و روابط بینالملل با قصه و حکایت و استوار کردن آنها با شواهدی از تاریخ و سیاست معاصر کار سادهای نیست و هنرمندی میخواهد. روایت کتاب، به نظر من هنرمندانه و گیراست. دربارهی این نکته، باز هم در زیر توضیح خواهم داد که چه اهمیتی برای ما دارد.
۳. چهارچوب نظری: نویسنده شناختی دقیق و نزدیک از سیاستهای آمریکا در نیمقرن اخیر دارد. نگاه انتقادی او به سیاستهای آمریکا، یکی از نقاط قوت این کتاب است به این معنا که نویسنده نه مرعوب و مفتون آمریکا به مثابهی بزرگترین قدرت سیاسی و نظامی قرن است و نه جنبههای مثبت نظام سیاسی آمریکا را نادیده میگیرد. این نکته به نویسنده کمک میکند که هنگام تحلیل رابطهی جمهوری اسلامی و آمریکا و نوع برخورد آمریکا/ایران با جنبش سبز، نگاهی واقعبینانهتر داشته باشد. از همه مهمتر، اهمیت کتاب در این است که جنبش سبز را در متنی وسیعتر تفسیر میکند: برای نویسنده این رخدادها فقط در همین یکی دو سال اخیر معنا پیدا نمیکند. دیدن پیشینه و سابقهی رخدادهای فعلی و نگاه کردن به آنها از افقی بالاتر بسیار مهمتر است تا دیدن اتفاقهای ناگوار و تلخ یکی دو سال اخیر. (گمان نکنم نیازی به گفتن داشته باشد که کسانی که همگرایی به اندیشههای نئوکانی و سیاستهای احزاب دست راستی دارند و از عاشقان سینهچاک جمهوریخواهان و سیاستهای جورج بوش هستند، کتاب را نخواهند پسندید!).
۴. جنبش سبز: دربارهی محتوای کتاب و نگاهاش به جنبش سبز باید به تفصیل نوشت (و من هنوز تمام کتاب را نخواندهام). اما تا همین مقدار که از کتاب خواندهام، به نگاهی امیدبخش و دلگرمکننده رسیدهام: نویسنده، جنبش سبز را یک حرکت سیاسی نمیداند و در حقیقت جنبش سبز را عبور از مدرنیتهی سیاسی به مدرنیتهی جامعهگانی میداند (جامعهگانی معادلی است که آشوری برای societal آورده است). جنبش سبز، نقطهی عطفی است که الگویی تازه را در سیاستورزی نوید میدهد و سرآغاز فرهنگی جهانشهری است. جنبش سبز، انقلاب یا براندازی نیست. میتوان بسیار بیش از این دربارهی نگاه نویسنده به جنبش سبز نوشت ولی به نظر من صفحات ۵۳ تا ۶۱ کتاب، از درخشانترین تعبیراتی است که تا به حال دربارهی جنبش سبز خواندهام به ویژه تعبیری که دباشی از «رأی من کو؟» دارد. نویسنده به شیوایی توضیح میدهد که خصلتی که جنبش سبز را در این شعار از حرکتهای دیگر متمایز میکند در چیزی است که نگفته است: این شعارها هرگز تبدیل نشد به «تفنگ من کو؟» و تمام شعارها «رأی من کو؟» بود و البته نظام امنیتی و سیاسی همیشه «رأی من کو؟» را «تفنگ من کو؟» میشنید در حالی که هیچ صاحب بصیرتی نمیتوانست دربارهی وزن و اهمیت این شعار مسالمتآمیز خطا کند مگر کسی که سخت گرفتار توهم و خیال باشد (این تعابیر اخیر البته از من است). دباشی در همین صد صفحهی اول، انتقادی جدی را هم به نظریهی «جامعهی کلنگی» کاتوزیان وارد میکند که به باور من انتقادی است بسیار به جا. خلاصه اینکه این کتاب، نمونهای است از انتقادهایی که به نظریهی کاتوزیان وارد میشود (و البته من هیچوقت با نظریهی جامعهی کوتاهمدت – یا کلنگی – کاتوزیان همدلی نداشتهام و همواره فکر میکردم که نگاهی است بسیار بدبینانه و حتی از سر نخوت و تحقیر به جامعهی ایرانی).
۵. تأثیرگذاری: این کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده است نه به زبان فارسی. در زبان انگلیسی، به جز ستونهایی که در روزنامهها آمده یا مقالاتی که در همایشهای مختلف دانشگاهی یا جلسات سیاسی دولتهای مختلف غربی ارایه شده است، هیچ متن مؤثری تا به حال منتشر نشده است. این کتاب، اثری است که از آدم عادی و غیرمتخصص گرفته تا آدم دانشگاهی و اهل فن میتوانند آن را دست بگیرند و دو سه روزه در مسیر خانه تا محل کار در قطار یا اتوبوس تماماش کنند. زبان، روایت و اطلاعات ارایهشده در کتاب، آن را تبدیل به منبعی غنی برای خوانندهای غربی میکند که میخواهد تصویری نسبتاً روشن از جامعهی ایرانی امروز داشته باشد. من هیچ اثری را سراغ ندارد که توانسته باشد از افق دیدی بالاتر و در متنی بزرگتر ماجراهای سیاسی امروز ایران را تصویر و تفسیر کرده باشد و تمام اهمیت ماجرا در این است که این کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده است و تا مدتهای مدیدی نام «جنبش سبز» را در حافظهی جمعی اروپاییان و آمریکاییها ثبت خواهد کرد. این گام مهم و بلند را باید ستود.
آنچه تا اینجا نوشتهام بیشتر متکی بر بخشهایی بوده است که تا حدود صفحهی ۸۰ کتاب خواندهام. البته، پارهای از مواردی که در بالا گفتهام فارغ و مستقل از این است که کل کتاب را خوانده باشم یا نه (مخصوصاً بند ۱، ۲ و ۵) و همچنان میتوانم به قوت از سخنام دفاع کنم: میگویم و میآیماش از عهده برون. میفهمم که عدهای ممکن است تحلیل دباشی را نپسندند و حتی از شخص دباشی خوششان نیاید. اما بدون شک حمید دباشی برای ما ایرانیان سرمایهای است، چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید؛ چه با تحلیل او موافق باشیم یا مخالف. گمان من این است که این کتاب کوتاه، نقش مهمی در شناساندن جنبش سبز به جامعهی غربی ایفا خواهد کرد و تأثیری مهم در آگاهی آنها نسبت به ایران، مردم ایران، جمهوری اسلامی، جنبش سبز، آمریکا، اسراییل و خاورمیانه خواهد داشت. امیدوارم کتاب به زودی به فارسی منتشر شود و کتابهایی از این دست، به زبان انگلیسی، بیشتر نوشته شود.
پ. ن. عنوان نوشته را از عنوان مقالهای از دکتر سروش، «تفسیر متین متن» (
Text in Context) و دلیلاش هم این بود که به نظر من دباشی، جنبش سبز را در بستر و سیاق مناسبی، از نظر من، تفسیر و تصویر میکند.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حميد دباشی
@ 22 شهریور، 1389 به قلم داريوش ميم
در این چند هفتهی گذشته، سه ماجرا سخت توجه مرا جلب کرد و بسیار به فکر فرو رفتم که لایهی عمیقتر این ماجراها چه میتواند باشد. ماجرای اول کمی قدیمی است، یعنی در واقع اولین نمونهای از این سلسله است که به چشم من میآید: علیرضا افتخاری به روبوسی محمود احمدینژاد و در آغوش کشیدنِ او میرود و بلافاصله موجی از اعتراض به سوی او روانه میشود و او ناگزیر در مقام توضیح دادن و توجیه کردن خود بر میآید. در شرایط عادی معمولاً کسی برای احترام گذاشتن به کسی که قاطبهی ملت او را نمایندهی خود میدانند، احساس شرمساری نمیکند. تازه اگر آن فرد چندان هم مقبول نباشد ولی شخص احترامکننده این کار را از صمیم قلب و از سر ایمان و اعتقاد کرده باشد، باز هم وضعیتی که برای افتخاری رخ داد، پیش نمیآید. اما نتیجه کاملاً بر عکس شد و ماجرا تا مرحلهای پیش رفت که زبانِ حال افتخاری این بود که محمود احمدینژاد تا چه اندازه بیبهره از اقبال و احترام مردمی است که او باید برای کردهی خود توضیح و توجیهی عرضه کند تا جایی که بیاید بگوید که راهی فرانسه میشود («ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت»)!
نمونهی دوم، شعری بود که از علی معلم در حضوری رهبر کشور قرائت شده است. فارغ از اینکه شعر از حیث مضمون یا صورت و ساختار شعری چقدر قوی یا ضعیف باشد، اینکه این شعر، که ابیاتی از آن متضمن انتقادهایی گزنده و معنیدار خطاب به حاکمیت فعلی است، در چنین شرایطی منتشر شده است، خود دلالت بر امر دیگری دارد. تصور من این است که کسی که به جای میرحسین موسوی گماشته شده است و همان روزها چنان سخنان مبالغهآمیز خطاب به رییس دولت کودتا میگوید که حتی خطاب به پیامبر اسلام شاید کسی نگوید، امروز احساس میکند برای اینکه به مردم نشان بدهد که چندان هم آدم بدی نیست و همدست ستمگران و کسانی که روی از مردم گرداندهاند نیست، شعرش منتشر میشود و دست به دست میگردد.
نمونهی سوم برای من جالبتر است. این نمونه محتاج تأمل بیشتری است. شاید باید اول توضیح میدادم که نباید به سرعت دربارهی این نمونهها داوری صریح کرد و باید با تأمل لایههای دیگری از این تجلیهای زبانی و بیرونی رو واشکافی کرد. این یکی، یادداشت تازهای بود از کاوه لاجوردی در وبلاگاش با عنوان «
چرا برگشتهام». در این یادداشت نویسنده توضیح میدهد که چرا به ایران برگشته است و چرا قصد دارد در ایران بماند. یادداشت نویسنده، به نظر من یادداشتی است کاملاً شخصی و دلایلی هم که عرضه میکند واقعاً نیازی به بیان ندارد. بعید است یک نفر ایرانی را پیدا کنید که همین دلایل را برای برگشتن به ایران نداشته باشد یا دوست نداشته باشد برای وطناش کار کند. یعنی من این یادداشت را توضیح واضحات میدانم نه چیزی بیشتر. اما چرا نویسنده باید این یادداشت را بنویسد؟ او چه احساس نیازی میکند به اینکه به مردم (یا خوانندگاناش) توضیح بدهد که کاری که میکند خوب است و ممدوح و چیزی نیست که سزاوار ملامت خردمندان باشد؟ توضیح ماجرا – دستکم از نظر من – این است که نویسنده مدتی پیش یادداشتی نوشته بود (با عنوان «
تدبیر اعتراض (یا اخلاق شکست؟)») در نقد میرحسین موسوی و به او اعتراض کرده بود که «اخلاق شکست» را نمیداند. سخن او این بود که میرحسین نباید اعلام میکرد که تقلب شده است (و البته نتایج دیگری که بر این ادعا بار میشود). البته نویسنده نمیگوید کارهای طرف مقابل خوب بوده است، ولی به هر حال موضعی گرفته است در برابر رخدادی که جامعهی ایرانی را دستخوش زلزلهای عمیق و بحرانزا کرده است. فارغ از اینکه من چقدر استدلالهای او را بپذیرم یا آنها را معیوب و ناقص بدانم، وقتی به این یادداشت آخر میرسم این تصور به من دست میدهد که نویسنده از حیث روانی احساس ناامنی میکند (چه به آن اذعان کند و چه خلاف آن را بگوید). نشانههای درون متن (اینکه وقتی خارج بوده است از جمهوری اسلامی پولی نگرفته و حالا هم که برگشته زندگی خودش را دارد میکند) همه دلالت بر همین معنا دارد (نزدِ من دستکم).
این نمونهها برای من حکایت از مسألهای عمیقتر دارد که فارغ از شخصیت این سه نفر میایستد. این مسألهی محوری، فقدان مشروعیت دولتی است که بر سر کار است. صدمه دیدن شدید و جدی این دولت و دستگاههای وابسته و پیوسته به آن باعث میشود که یا کسی به آن نزدیک نشود و یا اگر به آن نزدیک میشود به سرعت از آن کناره میگیرد و کوشش میکند دامناش را از آلودگی مقارنت با آن به سرعت پاک کند و بگوید من هر چه میکنم به هر روی تأیید این کژیها و این بدنامیها نیست. اینها نمونههای کوچکی هستند که مشابههای فراوانی در سطح جامعه دارند و بیشک میتوان نمونههای دیگری هم از اینها پیدا کرد. اینها نمونههای انفعالی ماجرا هستند. نمونههای کنشگرانه و فعال آن را هم البته دیدهام. محمدرضا شجریان یک نمونهی صریح و مثالزدنی آن است. بیکفایتی، بیتدبیری و بیاعتنایی محض به مردم و به قاطبهی مردم – نه تنها کسانی که همراه این دولت بودهاند – باعث شده است این بحران مشروعیت روز به روز عمیقتر شود و مشکلات عظیمتری را گریبانگیر این ساختار ناکارآمد و لرزان کند.
نمونههایی که آوردم البته نمونههایی هستند تفسیربردار. مطمئناً وقتی علیرضا افتخاری، علی معلم و کاوه لاجوری (که تفاوتهای بسیار زیادی با هم دارند) این یادداشت را بخوانند، یا به آن اعتراض میکنند و یا توضیح خواهند داد که وضعیت چنین نیست. اما چرا این همه توجیه؟ بعضی اوقات، سکوت کردن و هیچ حرفی نزدن بسیار بهتر است از گفتن سخنانی که پیامدهای دردسرسازی دارد. گاهی ارزش آدمی به کارهایی نیست که میکند بلکه به کارهایی است که نمیکند. به نظر من باید در چنین وضعیتی، حال و روز کسانی را دید که میخواهند به وطنشان برگردند اما نمیتوانند. باید حال کسانی را دید که تا همین یک سال و اندی پیش، نه سودای تغییرهای بنیادین در سر داشتند و نه اصلاً اهل سیاست بودند و ناگهان این سیل بلا، آنها را به مسیر دیگری انداخته است. فهم این اتفاقات در این بستر است که معنا میدهد. ایرانیها تنها همان کسانی نیستند که اکنون به هر دلیلی در حیطهی مرزهای جغرافیایی ایران ماندهاند. نه میتوان کسانی را که در ایران هستند، در ایران ماندهاند یا به ایران بازگشتهاند (به هر دلیلی) ملامت کرد و نه میتوان آنها را که خارج هستند یا ناگزیر به هجرت شدهاند سرزنش کرد که چرا چناناند (و به اینها بیفزایید کسانی را که از ته دل میخواهند – باز به هردلیلی – از ایران خارج شوند ولی نمیتوانند). مسأله در بحران مشروعیت عمیق و ریشهداری است که روز به روز بر ابعاد آن افزوده میشود. چشم بستن بر این فروشکستن و تزلزل مستمر آن مشروعیت و اقبال عمومی و مردمی است که از بیخردی یا بیمسؤولیتی است.
پ. ن. این یادداشت گودری لوا هم بحث را البته از زاویهای دیگر دیده و همان نوشتهی کاوه را نقد کرده است.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 20 شهریور، 1389 به قلم داريوش ميم
هیچ کس نیست که خودش را متهم به نادانی و بیعقلی کند. همه دوست دارند چهرهی دادگر، خردمند، آزادیخواه و عدالتپروری داشته باشند. این آرزوی آدمی است. ولی تاریخ نشان داده است که کم نبودهاند کسانی که دم از آزادی و داد زدهاند اما تا مجالی یافتهاند بردگی و بندگی را گستراندهاند و بیدادگری کردهاند. تاریخ بشر، نقاطی درخشان هم دارد و همه تباهی و تیرگی نیست. این درخشندگی میان آدمیان توزیع شده است. و این همان آدمی است که کرامت و عزت دارد و خدا را در زمین خلافت میکند (به هر معنایی که از خدا بفهمیم؛ این مضمون حتی برای ناباوران به خدا هم میتواند معنا داشته باشد!).
در
یادداشتِ پیشین آوردم که سخن گفتن از آزادی و عدالت برای پایبند بودن به آنها و پروراندنشان کفایت نمیکند. حتی داشتن یک نظام فکری و سیاسی که در آن اعتنای فراوانی به این مقولهها شده باشد و از غنای نظری قابلتوجهی دراین عرصهها برخوردار باشد، باز هم تحقق آنها را ضمانت نمیکند. این البته نتیجه نمیدهد که پس هر نظام فکری برای رسیدن به اینها خوب است و ساز و کارهای لازم را برای تحقق آنها دارد. بیشک بعضی از نظریهها و نظامها امکانات و تمهیدات بهتری برای فراهم کردن و تحقق آن موازین دارند. اما عنصر اختیار، انتخاب و تشخیص آدمی همیشه رکن کارگشای این جهتگیریهاست. و هیچ انسانی نیست که تهی از میل به ضایع کردن آزادی و عدالت باشد. سایه در جایی در بانگ نی میگوید:
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
مردماید اما چه نامردم شدید
همیشه میتوان این ابیات را خطاب به نامردمان خواند و شنید. همیشه میتوانیم عدهای را به آسانی نامردم ببینیم یا مردمی کمتری در آنها سراغ کنیم. آسان است که وقتی مضمونی حکمتآمیز میشنویم بگوییم که این خطابش با ما نیست؛ ما که وضعمان بهتر از اینهاست و ما که خطا نمیکنیم. همیشه میتوانیم بگوییم که عمری است بر خودِ ما از همین ستمها رفته است؛ چطور میشود ما خود بنای بیداد و ستم بگذاریم؟ پیوسته میتوان بیت حافظ را با ذوق و شوق خواند که: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند / چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند. و میشود دایم خیال کرد این بیت اصلاً کاری به کار ما ندارد. همیشه میتوان واعظ را جای دیگری جستجو کرد. میتوانیم خیالبافانه خود را همردیف رندان ببینیم و دامنِ خود را پاک بدانیم. ولی این خیالاندیشی پیامدهای مهلکی دارد، به ویژه وقتی که چشمانداز و افق دوردست یا نزدیکِ آیندهی ما، جا به جا شدن ساختارِ قدرتِ سیاسی باشد.
وظیفهی اخلاقی هر انسانی است که از خود حساب بکشد و در مراقبت بر سخن و اندیشهی خود سختگیر باشد. میشود همیشه در پی راه سعادت باشیم ولی تا به آن دوراهی سرنوشتساز و تعیینکننده برسیم، همان کنیم که دیگرانی کردهاند که همواره ملامتشان کردهایم. نمونههای گذشته و حالِ آن پیشِ روی ماست. چه تضمینی وجود دارد که ما خود چنین نشویم؟
فرصتِ بیداد و گریز از آزادی، همیشه در اختیار یکایک ما هست. دقیقاً به همین دلیل است که همیشه باید به کسانی که با قاطعیت میگویند اصلاً امکان ندارد ما ستم کنیم و با آزادی بستیزیم، مشکوک بود. هر کسی که بگوید که در اندیشه و عمل من هرگز جایی برای بیداد نیست و ساختار اندیشهی من به شکلی است که ره به ستم نمیدهد، همیشه در معرض همین لغزش است که تا فرصتی فراهم شود باز هم زندان به پا کند ولو عمری در نکوهش زندان قلم و قدم زده باشد. زندانها هم همیشه زندان قدرت و زورِ سرنیزه نیست. ما از زندانهای کوچکتری آغاز میکنیم و آرامآرام به زندانهای بزرگتری میرسیم. از شکنجههای کوچکتر یا ظاهراً کوچکتری میآغازیم و به شکنجههای عظیمتری میپردازیم. ما از جُستنِ راه آغاز میکنیم و در خود گم میشویم. مردمایم، اما به آسانی ممکن است نامردم شویم. این ابیات، همیشه میتواند خطاب به ما هم باشد. سادهاندیشی و تبختر است که گمان کنیم اینها فقط خطاب به کسانی است که ما دشمنشان میپنداریم. این دشمنپنداری آفتی نیست که تنها در ذهن و ضمیر رقیب ما جا داشته باشد. ما هم بر آستانهی همین مغاکایم. هوشیارتر باشیم و فروتنتر از این.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: