@ 11 اسفند، 1390 به قلم داريوش ميم
انتخابات سال ۸۸، که لحظهی تولد جنبش سبز بود، و دستبرد وقیحانهای که به آرای مردم زده شد، تیر خلاصی بود به مغز صندوق رأی در کشور و ویران کردن بنیان هر چه مشارکت مردمی در نظام سیاسی ایران. تمهیدات قانون اساسیِ آنزمان موجود کشور – که اکنون تبدیل به قانون نانوشتهی دیگری شده است و بسیاری از بندهای آن به صراحت و به دفعات نقض و تعلیق شده است – راه را برای عزل مسالمتآمیز و بدون خشونت حاکمان سیاسی هموار میکرد. واکنش خشن و غیرقانونی نظام در برابر اعتراضهای مردم و طفره رفتن مکرر آن از اقناع مسالمتآمیز و قانونی معترضان و روی آوردن به سیاست سرکوب، تهدید، ارعاب و فشل کردن مشارکت رضایتمندانهی مردم، مهر خاتمتی بود بر فرایندهای دموکراتیک و مردم-محور.
انتخابات فردا، هر چند به بزرگی انتخابات ریاست جمهوری نیست ولی اهمیتاش به مراتب افزونتر از آن انتخابات مخدوش و غیرقانونی پیشین است و سران نظام هم بارها با تصریح و تلویح به اهمیت آن اشاره کردهاند. مسأله هم فقط در این نیست که مشارکت مردم در انتخابات ممکن است مانع از حملهی نظامی به کشور شود، بلکه مغز مسأله اینجاست که مردم – یا دستکم شمار قابلاعتنایی از آنها – دیگر به چنین نظامی برای برگزاری انتخاباتی سالم اعتماد ندارند. اختلافات داخلی و درگیریهای فراوان داخل جناحهای همچنان باقیمانده و نابود نشده در ساختار سیاسی به این وضعیت بحرانی بیش از پیش دامن زده است و به رغم تمام دعوتهای سران عالیرتبهی نظام برای حفظ وجههی وحدت و یکپارچگی، این تنشها و شکافها روز به روز افزونتر شده است.
در این میان، توجه به این نکته مهم است که هر چند عالیترین مقام نظام از سیلی سخت مردم به صورت استکبار سخن میگوید و پیشاپیش وعدهی حضور حماسی مردم در انتخابات را میدهد، چهرههای برجسته و نزدیک به ولایتی مانند قالیباف
با زبان عجز و لابه به التماس میافتند و از مردم طلب بخشش میکنند و قول میدهند که از این پس سیاستمداران خوبی خواهند بود (خصوصاً دقیقهی پنج به بعد را ببینید). طرفه این است که محمدرضا پهلوی وقتی صدای انقلاب مردم را شنید، با چنین عجز و لابهای سخن نگفته بود که قالیباف گفت.
نظرسنجیهای انجامشدهی اخیر به روشنی حکایت از ادبار گستردهی مردم نسبت با انتخابات دارد. محمدرضا باهنر هم از اینکه در این دوره رأیی نخواهند داشت سخن گفته است. واقعیت اجتماعی ستبری که زیر پوست این جامعه وجود دارد، به رغم همهی سرکوبها و ارعابها و با وجود همهی تبلیغات سیلآسایی که این روزها از در و بام بر سر و روی مردم میبارد، شکافهایی را در بالاترین سطح حاکمیت ایجاد کرده است که تصورش حتی برای جنبش سبز هم آسان نیست. سخنانی که اخیراً از زبان احمد توکلی و علی مطهری شنیده میشود، حتی از زبان موسوی هم شنیده نشده بود (مثلاً این مقالهی توکلی را ببینید: «
حقوق متقابل شهروندان و ولی فقیه در مردمسالاری دینی»)
برنده شدن اصغر فرهادی در اسکار و جوایز متعدد دیگرش که تنها یک نشانه از زنده بودن و استخواندار بودن ساخت مدنی جامعهی ایرانی است. وقتی سایر قطعات این پازل شلوغ را با دقت و حوصله نه با شیوهای تأییدگرایانه (برای موجهسازی پیشفرضهای ایدئولوژیک) کنار هم میگذاریم، تهی بودن دست حاکمیت سیاسی برای بسیج مردم بیشتر آشکار میشود. از فردای روز انتخابات و هفتهی بعدش، باید منتظر تعمیق بیشتر این شکافها شد. حاکمیت سیاسی اکنون عمیقاً از وجود بحران آگاه است هر چند هنوز به مرحلهی اذعان سراسری و علنی آن نرسیده است و تنها با نشانههایی مانند سخنان قالیباف یا باهنر یا اعتراضهای امثال مطهری و توکلی میتوان از آن خبر داد.
این حادثهی مهم – یعنی سرد بودن بیسابقهی فضای انتخاباتی جمهوری اسلامی پس از سه دهه – مثال نقض و شاهد استواری است بر اینکه چه اندازه سیاستهای تحریم کمرشکن و فلجکننده و هیاهو بر سر حملهی نظامی به کشور برای این جامعهی مدنی زنده و پویا که گرد نومیدی و یأس بر چهرهاش پاشیدهاند، مخرب است. و بدون شک این ادبار مردمی را نمیتوان به پای سیاستهای غرب نوشت و نقش خود مردم را نادیده گرفت و به شعور آنها اهانت کرد. این جامعه، این مردم، هم زخم سیاستمداران مالیخولیازده را خورده است و هم آماج حملات نسنجیده و ابلهانهی آمریکا و اروپا قرار گرفته است و از سوی دیگر مثل کشتی بیلنگری به دست اپوزیسیونی بیجهت به این سو و آن سو میرود. فشار سنگین انتظارات مردمی هر چند تجلی اعتراضات خیابانی را ندارد – و لزومی هم ندارد که داشته باشد – کمترین و سرراستترین جای بروزش همین سخنان عاجزانهی قالیباف است.
سرد بودن فضای انتخاباتی و قهر مردم با صندوقهایی که در دستان کارگزارانی امانتناشناس و دلبستهی قدرت است، البته میتواند از سوی گروههایی از اپوزیسیون تعبیر به درست بودن سیاستهای مخرب غرب تلقی شود. اما نکته جای دیگری است. این حادثه به روشنی میتواند به همهی جهان نشان بدهد که مردم ایران تغییر سیاسی را از درون میخواهند و غریزهی بقا به روشنی به آنها میگوید که تحریم و تهدید نظامی حتی اگر باعث برانداختن این نظام شود، نویدبخش آیندهای روشن و سالم برای آنها نخواهد بود. یک سود اگر داشته باشد، صدها زیان دارد و صدمههایی که به ایران، به ملت ایران، به تمامیت ارضی و زیرساختهای کشور وارد میکند، تا سالهای درازی ترمیم نخواهد شد. چنانکه در یادداشت پیشینام دربارهی فرهادی اشاره کردم، این ملت نیست که باید با دولت و نظام آشتی کند؛ بلکه نظام و دولت است که باید دست از انتقام گرفتن از مردمی که با سیاستمداران بیکفایت بر سر مهر نیستند، بردارد. راه برونرفت از این بحران، به رسمیت شناختن انتظارات و توقعات مردمی است که نه شرایط حاکم بر جمهوری اسلامی را میپسندند و نه دل در گرو مداخلهی خارجی، اثربخشی تحریم برای فلج کردن نظام سیاسی، یا ذلت حکومت در برابر زیادهخواهیهای خارجی دارند.
من واقعاً انتظار ندارم که پس از انتخابات و پرده برافتادن از شکافهای عمیقی که نشانههایاش به صد زبان در برابر چشمان ملت عرض اندام میکند، ستمپیشگان به خود بیایند و زندانیان را از بند برهانند یا فضای سیاسی را باز کنند. اما این اتفاق اگر هم بیفتد، حاصلاش چیزی نخواهد بود جز اینکه نهایتاً نظام به جای خودرأیی و رجزخوانی در برابر ملت خود (ولو در پوشش ایستادگی در برابر غرب؛ که البته به جای خود و در بستر خود وجه درست و قابلدفاعی میتواند داشته باشد)، به خواست مردم تن بدهد و فضای سالمی برای مراجعه به آراء مردم برای برونرفت از این بحران مهلک فراهم کند.
ما پیشاپیش و حتی پس از انتخابات هیچ ابزاری نداریم برای اینکه بدانیم میزان مشارکت چقدر خواهد بود. این را اما میدانیم که خبرسازی، مهندسی آراء، متوسل شدن به هر شیوهی غیراخلاقی و غیرقانونی برای تصرف قدرت، خصلت ثانویهی حاکمان فعلی است و البته از هر ابزار تبلیغاتی برای تحکیم آن استفاده خواهند کرد. اما نشانههایی که از درون اردوگاه حامیان نظام میرسد (و مبتنی بر نظرسنجیهای خود آنهاست)، این ظن را تقویت میکند که میزان مشارکت بسیار پایین خواهد بود و جای خالی این روگردانی را نظام باید با چیزی پر کند. توهماتی از قبیل عدد و رقم دادن پیشاپیش دربارهی میزان مشارکت – آن هم در کشوری با وضعیت فعلی ایران – (چه از سوی داخلیها و چه از سوی منتقدان بیرونی) بیشتر خیالاندیشی است تا اعتنا کردن به واقعیتهای متلاطم و پرفشار جامعهای که از مناسبات فعلی حاکم بر کشور ناراضی است.
برای اینکه ایران آیندهای روشن داشته باشد، تنها راههای تغییر منحصر به براندازی نظام از طریق انقلاب، یا اقبال به مساعدت خارجی از هر نوع نیست. همیشه راههای دیگری هم هست و این راهها به زبانهای مختلف خود را در میان حوادث ریز و درشتی که هر روزه در کشور رخ میدهد، خود را نشان میدهند. تنها باید چشم بینا و گوش شنوا داشت و از حبس ایدئولوژیهای صلب که راه برونرفت از بحران را در دوگانههای کاذب میبینند بیرون آمد. این آفت، هم دامنگیر اپوزیسیون داخلی شده است و هم حضور پررنگی در تفکر اپوزیسیون خارجی دارد. طرفه این است که بعضی از گروههای اپوزیسیون خارجی چنان غرق در فضای سنگین تبلیغات غربی شدهاند و ماجرای برنامهی هستهای را فربه کردهاند که گویی مردم ایران، حقوق بشر، آزادیهای دموکراتیک دیگر هیچ معنایی ندارد و از همین روست که در اشارات و تصریحاتاش هم دیگر تعارف را کنار گذاشتهاند و این تعابیر از جملات معمولی و هر روزهشان هم رخت بربسته است، لذا عجیب نیست که حتی به قیمت ابقای همین وضعیت غیرقانونی و ضدمردمی فعلی از پروژههای کودتاگونهای حمایت کنند که باعث بهبود رابطهی نظامیان و امرای حاکم با غرب شود.
آیندهی روشن ایران در گرو ایفای نقش هوشمندانهی مردم و دست رد زدن به سینهی استبدادهای داخلی و زیادهخواهیهای خارجی است. اتفاقی که فردا رخ خواهد داد، تنها یک بخش – و البته بخش مهمی – از این روایت را صورت خواهد داد. من به آیندهی روشن ایران امید دارم و هر اندازه که امروز ما تلخ و تیره و سیاه است و موجخیز یأس و سرگردانی و استیصال رمق مردم ما را بریده است، روزی – که دیر نیست – این آتش نهفته و خفته زبانه خواهد کشید و جان و دل مردم ما را روشن خواهد کرد.
بر آر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذرهی دل آفتابی بر تو گستردم
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 26 دی، 1390 به قلم داريوش ميم
هنوز شاید یکساعت از اعلام برنده شدن فیلم «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی نگذشته است و شادی است که موج میزند میان ایرانیها. پیام از این رساتر و گویاتر نمیتواند باشد: مردمی که آزادی و شادی میخواهند، این آزادی و شادی را به فرمودهی دولت و حکومت نمیپسندند و نمیخواهند. شادی حق مردم است؛ چیزی نیست که دولت و حکومت بر مردم روا بداند یا به آنها هدیه کند. و اینکه شادی حق مردم ماست، سیاسیترین مضمونی است که زاییدهی جنبش سبز است. رخداد امشب یک پیروزی نرم برای جنبش سبز بود. شب پیروزی شادی بر اندوه و رنج و افسردگی و نومیدی.
حاکمان جمهوری اسلامی – به ویژه کسانی که در این چند سال زبانهی بیدادشان به فلک رسیده است و رمق و نفس آزادی و شادی ملت ما را ستاندهاند، چیزی جز رنج و غم و اندوه به ملت ما هدیه ندادهاند. کدام حرکت به ویژه در این چند سال در این نظام رخ داده که دلی را شاد کرده باشد یا لبخندی بر لبانی نشانده باشد؟ کدام سخن و گفتار از سوی دولتمردان یا مسؤولان عالی این نظام سر زده است که خاطر آزادگان و خردمندان و اهل ایمان و تقوا و صاحبان دلهای سالم و رمنده از بیماری دروغ و ریا را شاد کرده باشد؟ هر چه بیشتر میکاویم میبینیم که این حاکمان نه تنها شادی و تبسم را به کسی هدیه ندادهاند بلکه هر جا توانستهاند شادی و آزادی و خرمی و آسایش مردم را از صغیر و کبیر و پیر و جوان و مرد و زن ربودهاند. تنها هنرشان تحمیل شادی خودخواستهی نظامی و حکومتی و حقنه کردن فرهنگ سرهنگی بوده است.
امشب، گلدن گلوب و برنده شدن فرهادی آنقدر مهم نبود که هلهلهی شادی در دلهای ایرانیان. امشب، جوانهای که زیر خروارها خاک و خاکستر ستم این ماهها و سالها نفس میکشید و به رغم هل من مبارز طلبیدنهای جاهلان مکرم و اراذلِ مقدم، و فتنهجو خوانده شدن و بیبصیرت نامیده شدن، همچنان زنده اما خاموش بود، سر از خاک بیرون کرد یعنی که ما همچنان شاد هستیم و شادی و امید را نتوانستهاید از ما بربایید.
این مردم، به شادی دستوری تن نمیدهند. شادی تجویزی دلی را نمیگشاید و لبی را خندان نمیکند. درست بر عکس، هر جا که بخشنامه صادر کردند برای غم یا شادی، این مردم خلافاش را رفتند و گفتند و کردند. درست همانجا که بر سر فرهادی کوفتند و طعنه و تحقیر نثارش کردند، مردم نه به خاطر جایزه گرفتناش بلکه به خاطر همدلی و همراهی این فرهادی با همین مردم، با او شاد شدند و با او لبخند زدند و با او به بیداد پشت کردند: فرهادی با مردم بود و از مردم و از مردم گفت و با مردم رفت. همین خردهرویدادهای ظریف است که کسی شاید توجه چندانی به معنای عمیق آنها نکند ولی جنبش ما با همین خردهرویدادها زنده است و به پیش میرود. اصغر فرهادی و «جدایی نادر و سیمین» تنها یک نمونه و یک نماد آن است. این ماجرا نمادین بود: نمادی از اینکه ملت دیگر همراه دولتی نیست که شادی را از او میرباید. این مردم هر جا که بخواهند بیآنکه منتظر صلاحدید و صوابدید نظام و حکومت و سرداران و سرهنگان فرهنگناشناس باشند، با سائقهی بشریت و انسانیت و صفای جان و دلشان شادی و هلهله میکنند. و این مضمون همان است که در این شعر درخشان شفیعی کدکنی متجلی است:
طفلی به نام شادی دیریست گم شده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
این واقعه پیامد سیاسی دیگر هم البته برای ما دارد. رسانهها همواره در متن موجها زندگی میکنند. در این روزها که جنگطلبان و گروهی از مخالفان حکومت ایران با سادهلوحی در میدانِ برافروختن آتش حملهی نظامی به ایران بازی میکنند، این واقعه تا مدتی باعث میشود هم جهان و هم سیاستمداران آمریکایی و غربی به خودِ مردم ایران بیشتر توجه کنند تا اینکه همهی هم و غمشان را صرف انتقام گرفتن از حاکمان ایران کنند و برای این کار از مردم ایران – با تحریمهای کمرشکن و فلجکنندهای که اولین و مهمترین قربانیاش خود مردم ما هستند – به مثابهی سپر استفاده کنند. پیام این جایزه دوگانه است: یکی برای مسؤولان و مقامات ایرانی که همین تازه خانهی سینما را ویران کردهاند و رشد و رویش و قدر و حرمت دیدنِ سینمای ایران را جای دیگری به رغم میلشان دیدند و دیگر برای سیاستمداران غربی که به جای گشودن راهی به جلو، در لفافهی فشار آوردن بر حکومت ایران، ملت ما را بیشتر زخمی و رنجور میکنند.
برنده شدن این فیلم، برنده شدن ماست؛ تصویری از شادی ماست. آن شادی که حق ماست. شادی به یغما رفتهی ملتی که همواره باید تاوان ندانمکاریها و بیخردیها و تعصبها و انتقامجوییها و عربدهجوییهای حاکماناش با ملت خود و با جهان را بپردازد. این اتفاق، نوید بازگشت شادیهای ماست و اینکه شادی برای ما نمیمیرد. ما به هر بهانهای شادی را خواهیم زیست هر چند حاکمان بیداد شادمانی ما را نپسندند:
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنجآزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوش نفس به مراد تو میوزد
رقص درخت و عشوهی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایهشکن در سرای توست
خوش میبرد تو را به سرِ چشمهی مراد
این جستوجو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خندهی گل خون بهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافههای توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافلههای صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو می چشم
برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, سايه
@ 11 خرداد، 1390 به قلم داريوش ميم
رب اغفر لقومی فانهم لایعلمون
خدایا، آه مکش! میدانم که چه غصهای داری! همه چیز خوب میشود. ما باز دوباره خانههای ویرانمان را میسازیم، دوباره سقفی روی سر ما خواهد بود و باز هم تو را میهمان خانههایمان میکنیم! غصه نخور! میبینم چه ابری به چشمانات دویده! اشک مریز! دیر نیست روزی که دوباره لبخند بر لبانات باشد! همه چیز تمام میشود. آرام باش! هقهقات را از آن شانههای لرزانات میبینم، زاری مکن! این رنج هم سر میآید!
خدایا، ناله مکن! میدانم که بار اولات نیست. میدانم بارها با ما خون گریستهای. مغولها هم که همه چیزمان را به تاراج برده بودند و خانههایمان را زندان کرده بودند، همین حال را داشتی. یادت هست که هم تو حالات بهتر شد و هم مغولان را درست کردیم؟ یادت هست؟ همان مغولها را خوب کردیم: نه تنها مسلمانشان کردیم که صوفیشان کردیم! غصه نخور! میدانم که خودت هم حتی نمیتوانی تصور کنی پیش از اینها طایفهای اینجوری بوده باشند! ولی اینها هم درست میشوند، خوب میشوند!
خدایا، بغض نکن! میدانم که تو را هم به گروگان بردهاند. میدانم که تو هم محبوس اینهایی. میدانم که حتی از تو هم اعتراف گرفتهاند که نه تنها همدست شیطان بودهای بلکه از ابتدا خودت شیطان را وارد قصهی ما کردی! میدانم که حتی به تو گفتند که فراماسون هستی! میدانم که به تو هم تهمت جاسوسی زدهاند! حتی به خودت گفتند که خودت را انکار کردهای! میدانم که حتی تو را هم شکنجه کردهاند که اعتراف کنی به همهی شرهایی که در عالم هست و همهی جنایتهایی که خودشان کردهاند! اما غصه نخور! همه چیز خوب میشود، باز هم قفل زندانها را میشکنیم. باز هم آزادت میکنیم.
خدایا! ما هم مثل تو غم داریم. ما هم مثل تو دلشکستهایم. ما هم دستمان بسته است. ولی ما هم، درست مثل خودت، ایمان داریم. ما هم، درست مثل خودت، امید داریم. میدانیم که تو هم، در آن کنج زندان، اندوه داری، دل میسوزانی نه تنها برای ما، بلکه برای همینها که من و تو را به بند کشیدهاند و به گروگان گرفتهاند. میدانم که در زندان هم دلات برای زندانبان میسوزد. میدانم که حتی غمِ بازجویات را میخوری که شاید نتواند فردا در روی فرزندش نگاه کند و بگوید چه کاره بوده است. ولی غصه نخور، همه چیز خوب میشود. همه خوب میشویم. اشکها کمتر میشود، آهها هم.
خدایا، ابرو گره مکن! پنجه به دیوار نکش! یکجایی یاد میگیرند که دیگر نباید خون بریزند. یکجایی، لابد – حتماً – میفهمند که اگر حق با آنهاست نباید با شمشیر و خنجر و گلوله حق را با ما و تو بقبولانند. حتماً یکجایی میفهمند که بهشت را نمیشود با بازجویی و اعتراف به کسی هدیه کرد. غصه نخور! خوب میشوند. بزرگ میشوند. شاید اول مغول بشوند. شاید همه چیزمان را بسوزانند. ولی آخرش شاید صوفی شدند و این ابرها از آسمان ما و تو کنار رفت و هوا صاف شد. شاید بعد از باران، زیر شعاع آفتاب، رنگین کمانی بست و همه فهمیدند که این همه تفاوت و این همه رنگ در کنار هم چقدر زیباست. شاید آنوقت فهمیدند که نباید همهی رنگها را پاک کنند یا روی همهی رنگهای دیگر فقط رنگ خودشان را بزنند!
خدایا، گریه نکن! تو گریه میکنی و من هم گریهام میگیرد! تو اگر بخواهی مدام گریه کنی و ما هم دل به دل تو بدهیم و آه بکشیم و بغض کنیم، پس چه کسی قرار است امید بدهد و ایمان داشته باشد و صبر کند و استقامت داشته باشد؟ خدای صبوری کن! طاقت بیاور! تحمل کن! این شب زیاد دوام نمیآورد، لابد خیلی شب درازی نیست. صبر کن! اشکات را نگه دار!
خدایا! بیا بغلات کنیم! بیا در آغوشمان. میدانم که تو هم نوازش میخواهی. بیا مهربانی کنیم با تو. میدانم که از بدخواهی و نامهربانی و کینه به ستوه آمدهای. ولی هنوز در دلهای ما جایی برای دوستی و محبت هست. هنوز دوستات داریم. هنوز برای همسایگی با تو دلمان میلرزد. هنوز هم میخواهیم مهمان ما باشی. غصه نخور! همه چیز خوب میشود!
خدایا، آه مکش، بغض مکن، ناله مکن، اشک مریز! همه چیز خوب میشود!
پ. ن. جهت تنویر افکار عمومی و خصوصی: مثنوی معنوی؛ روایت موسای قرن بیست و یکم؛ تاریخ نسخه: هر روزی بعد از ۲۲ خرداد ۸۸!
[جنبش سبز, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها:
@ 11 خرداد، 1390 به قلم داريوش ميم
دلا دیدی که خورشید از شبِ سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشتِ شقایق گشت از این خون
نگر تا این شبِ خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
صدای خون در آواز تذور است
دلا این یادگارِ خونِ سرو است
– این ابیات، ناظر به حالی در آینده است؛ اما این آینده، آینهی حال ما نیز هست: حالی که شبی خونین دارد و خنجرها از دلها گذر میکند و خونِ هزار سرو دلاور به خاک میریزد. خونی که هدر نخواهد شد: ای بلبل حزین که تپیدی به خونِ خویش / یادِ تو خوش که خندهی گل خونبهای تست. شهدای ما، آزادگانِ این سروستاناند که نوید رهایی را با پرگشودنِ خویش به بندیان میآورند.
[جنبش سبز, موسيقی] | کلیدواژهها: , شجريان, عزت سحابی, ماهور, ه. ا. سايه, هاله سحابی
@ 16 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
۱. امروز بیش از سه هفته است که میر دلاور و شیخ مبارز جنبش سبز به معنای دقیق کلمه ناپدید شدهاند. به کار بردن تعبیر «حصر» – که در قانون، شریعت و اخلاق ممنوع و مذموم است – دربارهی این اتفاق، تنها تخفیف دادن و غبارآلود کردن فضاست. حتی «حبس» هم که پلهای بالاتر از حصر است، هنوز حق مطلب را ادا نمیکند. نه تنها سبزها، و نه تنها هر ایرانی منصف، خردمند و مفتخر به انسانیت و آدمیت خویش، بلکه هر انسان آزادهای در هر نقطهای از زمین حق دارد بپرسد که سرنوشت این دو تن و همسرانشان چیست و چرا بیش از سه هفته است که هیچ کس – از جمله فرزندان و خویشاوندانشان – از آنها هیچ خبری ندارد. اینکه مقامات رسمی جمهوری اسلامی ایران نشانیهای نادرست میدهند و گاهی اظهارات متضاد و متناقضی از آنها صادر میشود (سخنگوی قوهی قضا و دادستان رسماً از «حصر» آنها سخن میگوید و وزیر خارجه میگوید آزاد هستند و در خانهی خودش و هر جا بخواهند میتوانند بروند)، همه نشان از بازی پلیدی است که دولتیان با قانون، با شریعت و با اخلاق آغاز کردهاند.
عادیترین استنباطی که میتوان از این پریشانگوییها و از امتناع از شفاف کردن ماجرا داشت، این است که ربایندگان این چهار تن، آنها را در شرایطی نگه داشتهاند برای اعترافگیری یا توبهفرمایی. این سادهترین نتیجه است. گمان نمیکنم این حرکت از روی دستپاچهگی یا بیجرأتی باشد که اذعان به ربودن یا حبس آنها نکنند. این کارها بیشتر شبیه وقتکشی است و زمان خریدن برای به بار نشستن برنامهی پلیدی که تدارک دیدهاند و این نظام سابقهی بلند و کارنامهی سیاهی در این ماجراها دارد. کیانوری، طبری و سعیدی سیرجانی از نمونههای متقدم این بازیاند. زندهیاد سعیدی سیرجانی که در برابر «کلفتی دستار و درشتی گفتار» ایستاد و «فرمان آتش» را به دست خود امضاء کرد، عاقبت «تلنگر سفتی» به «روح»اش خورد اما جسماش نابود شد و از دنیا رفت! از این دست نمونهها زیاد است. کم نبودهاند کسانی که در حبس تن به اعتراف و توبه ندادهاند و بسیار هم بودهاند که نتوانستهاند زندان را بشکنند بلکه زندان آنها را شکسته است.
این چهار تن روزی از این حصر و ربایش خارج خواهند شد و آن روز اگر به قدر سرِ سوزنی سخنشان متفاوت باشد با روزهای پیش از ناپدید شدنشان و بگویند که ما در این مدت خلوت کرده بودیم و مثلاً رفته بودیم ییلاق (آن هم به همراه همسرانمان) و ناگهان فهمیدیم که در این دو سال اشتباه میکردیم و از ملت عذرخواهی میکنیم و سخنانی از این دست، البته مردم دیگر باور نخواهند کرد اما یک جنایت دیگر به سیاههی نامردمیها و رذالتهای این دستگاه دروغ و ریا افزوده خواهد شد. تنها نگرانی ما – و این نگرانی، نگرانی هر انسان آزاده و سالمی است – این است که در این روزها با این چهار تن چه میکنند و از آنها چه انتظاری دارند که کمترین تلاشی برای ابهامزدایی از حرکت غیرقانونی، غیرشرعی، غیر اخلاقی و ضد-انسانیشان نمیکنند تا جایی که حتی
خروش دردمندانهی مرجعی چون موسوی اردبیلی هم با شلتاق و دریدگی روزنامهی کیهان پاسخ میگیرد. آخرِ قصهی این چهار تن – این دو زن و دو مرد دلاور – آیینهای خواهد بود از سقوط اخلاقی بیشتر این دستگاه یا باقی ماندناش در همین رتبهی دنائت.
۲. فردا روز زن است و روز راهپیمایی اعتراضی زنان کشور ما. بگذارید بیتعارف و صریح بگویم که باور عمیق من این است که جنبش سبز بی هیچ شک و شبههای بر شانههای زنان سرزمین ما ایستاده است. این سخن از جنس این عبارات ریاکارانه و ظاهراً دیندارانه نیست که «مرد از دامن زن به معراج میرود» که در متن و بطناش حکم رقیت و بندگی زن مستتر است (شرحاش را بگذارید جای دیگری بگویم). مقصود من بسیار صریحتر از این حرفهاست. برای اولین بار در طول تاریخ ایران، زنان ما زبانآور و دلیر شدهاند. حتی در دورههای پیشتر مبارزهی سیاسی در ایران، زنان زندانیان سیاسی، اعدامشدگان سیاسی که عمدتاً چپ بودند، این مایه دلیری و فرهیختگی و درخشش ذهن و زبان نداشتند.
این ماجرا هم در سیمای زنانِ نامآورتری چون زهرا رهنورد، فاطمه کروبی، فخرالسادات محتشمیپور و دیگران آشکار است و هم در گفتار و کردار یکایک زنان و دختران کمتر-شناختهشدهای که هستیشان و زندگیشان به دستِ غارت نظامی که قانون و اخلاق، شریعت و ایمان، برایاش بازیچهی هوسهای قدرت و استمرار مسند دنیا شده است، به تاراج رفته و میرود. امروز در ایرانِ ما، زنان اسم عام مبارزه هستند. هیچ وجهی و ساحتی از جنبشِ ما نیست که زنانِ ما در آن نمایندهای نداشته باشند. ملت ما امروز باید به این تحول بزرگ سخت مباهات کند که زنانی که تا دیروز همیشه یک گام از مردان عقبتر بودند و همیشه در سایهی «رجال» گام بر میداشتند، امروز به جایی رسیدهاند که مردان برای همگامی و همراهی با آنها باید در تکاپو باشند که مبادا عقب بمانند از صف ایستادگی و مبارزه. امروز زنان ما، نمادِ قامت افراشتنِ نهاد آدمیزاد و آزادگی، نجابت و شرفِ انسانی هستند. فردای ایران، بیگمان وامدار زنانی است که امروز زخم میخورند و همچنان در میدان میایستند.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز
@ 12 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
برای اولین بار است این حال بر من میرود. در طول این دو سال گذشته حتی یک بار چنین اختیار از کف ندادهام. حتی یک بار این اندازه لرزه بر اندامام نیفتاده بود. هماکنون مصاحبهی علی اکبر صالحی، وزیر خارجهی تازه خلعتیافتهی فتنهی محمودیه را خواندم و دیدم که
میگوید: «همانطور که گفتم اطلاعی راجع به این مسئله ندارم. تا آنجا که من می دانم آنها در منازل خود هستند. آنها همیشه از جایی به جای دیگر می روند و آزاد بوده اند که خانواده و بستگانشان را ملاقات کنند. بنابراین،
ممکن است آنها به میل و تصمیم خود درحال حاضر در خانه خود نباشند». از اینکه تا هماکنون برای علی اکبر صالحی در ذهن و خیالام شخصیتی و منزلت و شرافتی قایل بودم، سخت نادمام و استغفار میکنم! از اینکه در خیالام سر مویی برای او احترام قایل بودم و او را دولتمردی صالح و سالم میدانستم شرمسارم و واژه پیدا نمیکنم برای توصیف و انعکاس این مایه از بیشرمی، رذالت و شناعت. توقعام این بود که او یا سکوت میکرد یا از پاسخ طفره میرفت نه اینکه این اندازه وقاحت و بیشرمی در کار کند!
نفرین بر شما باد که تار و پود وجودتان با دروغ و نامردمی و ریا آمیخته است. خدای از تقصیر من درگذرد که زبانام را آلودهی تلخی لعنت بر شمایان میکنم! حیف بر علی اکبر صالحی که ناگهان چنین در چشمان من شکست و خرد و خوار و خفیف شد (
اینجا را بخوانید تا بفهمید چرا میگویم حیف). امروز گویی روز دیده گشودن بود برای من. وصف این لحظه را همین بیت مثنوی مولوی آورده است:
صالح و طالح به صورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه
ایمان و تقوا از اینکه نامشان کنار شما بیشرمانِ دین به دنیا فروخته بیاید بر خود میلرزند. ننگ بر شما که خدا را هم با لوث دروغهای متعفن خود آلودهاید! حیف بر من که هنوز مؤمنانه باور داشتم که میتوانید به انسانیت خود باز گردید و اندکی از کرامت انسانیتان را در میانهی این همه ظلمت زنده کنید! حیف بر من و حیف بر شما! حیف بر شما آقای علی اکبر صالحی! دولت دنیا به همین میارزید؟ ارزشاش را داشت که نفرین برای خودتان بخرید و پیش وجدان و آگاهی ملتی شرمسار شوید؟
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 12 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
دیروز یادداشت درخشانی را در وبسایت جرس خواندم دربارهی حصر موسوی که از قصهی امام موسی صدر الهام گرفته بود – آن هم در شرایطی که لیبی، کشور محل ربوده شدن امام موسی صدر در تلاطم و بحران سیاسی است. این یادداشت (
خطای رهبران متفرعن در فهم طریقت «موسوی»: از امام موسی صدر تا میر حسین موسوی) طولانی است اما گمان میکنم در شرایط فعلی ما هر کس که دل در گرو آزادی ایران و عزت و افتخار ملت ما دارد، حتماً باید چند بار این مقاله را بخواند و مضمون و معنای مندرج در آن را به گوش جان بنیوشد.
الهام گرفتن از قصهی امام موسی صدر و آموزههای او و میراث او – چه او در قید حیات باشد و چه نباشد – ما را به نکتهی سادهای میرساند: به جای گریستن بر حسین و عزاداری کردن بر او، باید بیاموزیم که مانند حسین باشیم و همچون او آزادوار در برابر ستم بایستیم و بیاموزیم که به هیچ آیه وافسونی و به بهانهی هیچ نامی نباید از حقجویی و حقطلبی عقبنشینی کرد.
میفهمم که این روزها، برای کسانی که امید به زنده بودن امام موسی صدر – در قالب جسمانی – دارند چشمانداز سقوط دیکتاتور لیبی آرزویی را برای واقعی بودن احتمال حیات جسمانی او زنده میکند. اما، من همیشه موسی صدر را زنده میدیدهام و میبینیم. این جسم و جسد و قالب موسی صدر نیست که برای ما مهم است. روح و اندیشه و خلاقیت و درخشش ذهنی او و آزادگیاش برای ما مهمتر و اساسیتر است. باید بیندیشیم که اگر موسی صدر هماکنون در میان ما میبود، چه میکرد؟ آیا او در برابر آنچه امروز بر مردم ما و بر آزادگی و بر انسانیت و بر دین رسول خدا میرود سکوت میکرد و به چیزی دیگر میپرداخت؟ آیا او در برابر قصهای که بر خود موسی صدر رفته است و اکنون بر موسوی و کروبی و همسرانشان رفته است، سکوت میکرد؟ فکر میکنم اگر قصهی ربوده شدن صدر مهم است – که هست – حتماً قصهی ربوده شدن موسوی اهمیتی صد چندان دارد و حساسیت نشان دادن به آن و جوش و خروش نشان دادن بر این ظلم عیان و آشکار و این حقکشی و بیدادگری عریان، دهها برابر مهمتر از حساسیت نشان دادن به قصهی ربوده شدن امام موسی صدر است. اتفاقاً واکنش نشان دادن به این رخداد که پیش چشمِ ماست، الزام اخلاقی بیشتری برای ما دارد. قصه، همان قصهی حسین است که طایفهای بر کشته شدن او در کربلا بگریند اما عاشورایی که در این دو سال گذشته هر روز و هر ساعت پیش چشمِ ما تکرار و زنده میشود، کمترین تکانی به آنها نمیدهد.
آنچه که باید به آن حساسیت نشان داد، نه شخص موسی صدر است و نه شخص میرحسین موسوی. قصه چیزی است فراتر از این اشخاص. هم موسی صدر و هم میرحسین موسوی با شخصپرستی مشکل داشتند و دارند. این دو نمادهایی هستند برای مبارزه با ستم. موسی و موسوی، اسم عامِ ایستادگی در برابر فرعوناند. وظیفهی انسانی و اخلاقی ما دقیقاً این است که فرعون زمانِ خود را درست شناسایی کنیم و در برابر او سکوت نکنیم. و گرنه میتوان عاشقانه هم برای موسی صدر و هم برای موسوی مرثیه خواند و گریه و زاری کرد. از گریستن و اندوه خوردن چه سود؟ آنچه پیش روی ما زنده است و مهم، همین ذبح تدریجی آزادی و عدالت و به خواری و ذلت کشیدن قانون و شریعت است که مهمترین و برجستهترین تجلیگاهاش همین حبس و حصر نامشروع، غیرقانونی و ضد-اخلاقی موسوی، کروبی و همسرانشان است.
امام موسی صدر در زمان ما، در اندیشه و در وجود و هستی مردمی که یکایکشان تکثیر میرحسین موسویاند، حلول کرده است. امام موسی صدر چه در قالب انسانی و جسمانی زنده باشد و چه از حبس خاک رهیده باشد، اندیشهاش همچنان پرفروغ است و اندیشهی او ما را به ایستادگی و مقاومت و حساسیت داشتن به مقتضیات زمانمان فرا میخواند. مراقب باشیم که خداوندان زور و ستم و سلاطین دروغ و فریب، موسی صدر را برای پوشاندن جنایتها و بیدادشان دستاویز نکنند. کیاست و فطانت مؤمنانه در چنین ایامی است که به کار میآید.
مرتبط: نامههای فرزندان موسوی و رهنورد
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 11 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
همیشه کسانی که در قدرت هستند، از یک پهلوان شکستناپذیر و مدعی بلامنازع غافلاند. آنها به هر حیله و شیوهای که در تحکیم، استمرار و استقرار قدرتشان بکوشند، ناگزیر روزی دیر یا زود سر در برابر این پهلوان خم میکنند. این شهسوار میدان نبرد، زمان است. همینکه نامِ روزگار، زمانه و فلک هم به خود گرفته است؛ یا «دهر».
این زمانه، همان است که عزت میدهد و ذلت میدهد. همین دهر است و شاید حکمت آن روایت در همین است که میگوید: و لا تسبوا الدهر! همین زمانه، کارگهی دارد شگفت که اگر اندکی با فاصله به حاصلِ کارگهاش نگاه کنی و اهل عبرت و اعتبار هم باشی، ناگزیر بر خود میلرزی از مهابت داوریاش و از سختگیری قضاوتاش. اینکه شاعر میگوید:
عنکبوت زمانه تا چه تنید
که عقابی شکستهی مگسی است
اشاره به همین معنا دارد. ولی همین زمانه، همین دهر، همیشه تیرش کارگر در همه جا نیست. این کماندارِ راه، علیالاغلب و غالباً بلااستثناء اهل قدرت را شکار میکند. پادشاهی، سلطانی، زورمداری و قدرتمندی نیست که از کمین این پهلوان طرفه جان به در برده باشد! زمانه، هر کسی را از مسند قدرت به زیر میکشد بی هیچ تبعیضی (آن مسندنشین از اولیا باشد یا اشقیا فرقی نمیکند)! تیر زمانه البته به آستانِ بلند عشق است که نمیرسد. دلیلاش هم ساده است: در قدرت، مدار قدرتمداری بر خویشتن و اثبات خود و برتری نفس، استعلاء و فرعونیت است و درعشق، مدار بازی بر ترکِ خویشتن است و بر رها کردنِ خودبینی. این فرق فارق عشق است و قدرت؛ یکی ظاهرش خاکساری است اما صورت درونیاش عین عزت است و دیگری ظاهرش کامکاری و اورنگنشینی است اما باطن و عاقبتاش فرو افتادن از مسند قدرت است: نردبانی است که هر چه از او بالاتر بروی، هنگام فرو افتادن، استخوانات سختتر خواهد شکست!
این قصه را گفتم برای احوال روزگار ما. این تسلی نیست که به یکدیگر بگوییم صبر داشته باشیم و استقامت؛ این عین حکمت است. این سنت الاهی، یا سنت زمان، یا سنت تاریخ است (هر چه میخواهید بنامیدش) که «کامبخشی گردون عمر در عوض دارد». آنکه دو روزی بر این مسند تکیه میزند، تنها به دادگری و پرهیز از ستمگستری و خونِ خلق ریختن میتواند عاقبتِ خود را از نفرین و لعنت ابدی برهاند و گرنه فرو افتادن از این نردبان و زمینگیر شدن در برابر تیرانداز زمانه، سرنوشتی محتوم و قطعی است. گمان میکنید آنها که امروز زمام امور را در کشور ما به دست دارند و کلیدهای زندان را در مشت میفشارند و مردم ما را لگدکوب ستم میکنند – و تازه نمایش مظلومیت هم میدهند و بیشرمانه اصطلاح جعلی «دیکتاتوری اقلیت» را نعلی وارونه کردهاند و دلهای ساده و خام را به آن صید میکنند – هرگز از این گردش روزگار درس میگیرند؟ تاریخ نشان داده است که مستبدان، کمتر زبانِ خوش مردم را میفهمند و تنها به زبانِ ناخوش و درشتِ روزگار رام میشوند!
این آیهی سورهی قصص، آیهای است تکاندهنده: «وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ» و عجیب است که ارباب قدرت – خصوصاً آنها که در زیّ دیناند و ریاکارانه در کسوت متولی و مدافع شریعت – خوشخیالانه از مضمون مهیب این آیه غافلاند: خود را – که کلید زندان به دست دارند و ابزار سرکوب و قتل و غارت مهیا – همردیف «مستضعفان» مینشانند و هرگز گمان نمیبرند و درست از همان لحظهای که بر مسند قدرت مینشینند تا زمانی که از مستند فرود بیایند در مظان اتهام دایمی هستند!
حافظ به این ابیات حکیمانهترین نکتهی تاریخ سیاست ما را رقم زده است: شما نمیپایید و این ما هستیم که باقی خواهیم ماند؛ ما که دستمان تهی اما دلمان دریاست! این ابیات خطاب به همهی آدمیان است اما برای هر کس پیامی دارد. کاش مستبدان زمانهی ما و فرعونیانی که زمام امور را امروز در کشور ما به دست گرفتهاند و در استخفاف مردمان میکوشند به شنیدن اینها تکانی بخورند و بدانند که ملک این عالم، جاوید نیست و این سلطنت و ولایت امکان خلود ندارد!
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گلِ رعنا ببرد
رهزن دهر نخفته است، مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده است که فردا ببرد!
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 11 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
در قضیهی ابتدا حصر و سپس بنا به تواتر حبسِ موسوی و کروبی و همسرانشان، اینکه این رفتار پرابهام، از موضع استغنا و ترفع حکومت که کوشش میکند وضعیت را در حالت تعلیق نگه دارد، نقض قانون، شریعت و حقوق انسانی است، نکتهای است اظهر من الشمس. در این نکته نه تردیدی هست و نه هیچ صاحبِ خردی در تشخیص سردرگمی حکومت و چه بسا هراساش تردید دارد. حتی اگر از موضع حکومت هم به ماجرا بنگریم، کل قصه تبدیل به معضلی شده است که گرهِ زمانی-شاید-بهدست-گشودنی را اکنون به هیچ دندانی نمیتوان گشود! دو رهبر معترض به رفتاری خلاف قانون حاکمیت ایران ناگهان ناپدید شدهاند و خانوادههایشان هیچ خبری از آنها ندارند و حاکمیت با خیال آسوده همچنان مشغول تکذیب است که «هیچ اتفاقی نیفتاده است». قرائن چیز دیگری میگویند: درست بعد از راهپیمایی ۲۵ بهمن، احمد جنتی برای آنها خط و نشان میکشد و مضمون روشن و صریح آن چیزی را که بلافاصله بعدش اتفاق میافتد، تقریر میکند آن هم از تریبون نماز جمعه. یعنی که نسخه را ایشان قبلاً پیچیده است. همین نسخهپیچی تا همینجا مستلزم دخالت یک فرد غیرمسؤول که در مقام قضایی نیست، در امور قضاست. قضیه در همین حد هم متوقف نمیماند و اساس توصیهی کسی که قاعدتاً باید در جایگاه دفاع از قانون و مطابقت آن با شرع باشد، چیزی است شبیه لگد زدن زیر میز کافه که بزنید، بدرید، بکشید و ببرید تا صدایشان بریده شود!
مقدمهی قبلی این معضل نظام که روز به روز بر ابعاد رسواکنندهی آن افزوده میشود، مدتی پیشتر از زبان رییس قوهی قضای نظام صادر شد – که اینک تبدیل به پیادهنظام قوهی غزا و دستگاه امنیتربایی از شهروندان شده است، چنانکه از فلتات زبانی و لغزشهای فرویدی شیخ حیدر مصلحی بر میآید که میگفت «ما به عنوان دستگاه قضایی». آقای صادق لاریجانی – در برابر اعتراض
حزبِ لاییان ولایت – گفته بود که نمیتوانند بدون اذن رهبر کشور حتی به سران مخالفان دست بزنند. او مسؤولیت تصمیم نهایی هر اقدامی را علیه موسوی و کروبی به عهدهی رهبر نهاد. دیگر چه تصریحی از این بلیغتر میخواهیم بر اینکه کانون تصمیمگیری جایی است بالاتر از نهادهای قضایی و اجرایی؟
اما طنز ماجرا این است که درست بعد از علنی شدن تبدیل حصر به حبس، بازوی رسانهای سرکوب، یعنی فارسنیوز، خبر را تکذیب میکند و میگوید همه چیز به همان منوال سابق است و تفصیل مجملاش در بیان محسنی اژهای صادر میشود که نظام آنها را در «حصر» کرده است. و البته باز هم او توضیح نمیدهد که مطابق چه قانونی و با رعایت کدام موازین حقوقی میشود کسی را در «حصر» نهاد. اما چه باک، قدرت است و امتیازهایی که به صاحب قدرت در مقام سخن گفتن، ادعا کردن و عمل کردن میدهد! پس میرسیم به پردههای بعدی نمایش.
رامین مهمانپرست
میگوید: «هیچ کشوری اجازه مداخله در امور داخلی کشور ما را ندارد و نخواهد داشت. مسائلی که مربوط به افراد مطرح میشود در چارچوب حقوقی و توسط مقامات قضایی رسیدگی خواهد شد». و همچنین گفته است که: «مسایل مربوط به داخل کشور ما مسألهای کاملاً داخلی». این عبارات سخنگوی دستگاه دیپلماسی – که وزیرش هم دستهگلی تازه به آب داده است – بیشتر به هزل و هجو شبیه است. پرسشها اینهاست: ۱. این چارچوبهای «حقوقی» که ایشان میفرمایند کداماند؟ و اگر واقعاً چارچوبی حقوقی وجود دارد چرا این نظام از تصریح به آن و تبیین و تشریح این چارچوبهای حقوقی هراس دارد و نمیآید از همین رسانههای در اختیار خودش همین موازین را توضیح بدهد تا خاطر ملتی آسوده شود که کارشان قانونی بوده است؟ اصلاً چه نیازی به این همه ابهام و تعلیق؟ ۲. اگر مداخله در امور کشوری دیگر نادرست است، طبعاً تمام حرفهایی که همین آقای مهمانپرست دربارهی مثلاً مصر یا تونس گفته است به همان اندازه گستاخی است! شما که طاقت شنیدن همین حرفها را در برابر خودتان ندارید، چرا زبانتان را بر کشورهای دیگر دراز میکنید؟ ۳. مسألهی انسانها و حقوقی که از آنها ضایع میشود و نقض قوانین مصرح کشور و عبور از موازین شریعت و احکام همین دینی که ظاهراً آقایان به آن معتقدند، مسألهای نیست که قید مرزهای سیاسی و جغرافیایی کشور آنها را معطل و معلق کند. به همین دلیل ساده، هر انسانی در هر نقطهای از کرهی زمین میتواند ریاکاری و وقاحت این نظام را به رویاش بکشد و نیازمند هیچ اجازه و صوابدیدی از سوی سخنگوی وزارت خارجه یا هیچ وزارت دیگری یا هیچ رییس یا کارمندی در این نظام نیست.
پارهی شرمآورتر ماجرا کوشش مذبوحانهی آقای صالحی است. گمان من این است که ایشان یکی از محترمترین، فرهیختهترین و صالحترین دولتمردانی است که جمهوری اسلامی در تاریخ خود داشته است. اما چرا کسی با چنین پایگاهی باید سخنانی بگوید این اندازه ناپخته و نسنجیده؟ ایشان در پاسخ سؤالی دربارهی زندانی بودن موسوی و کروبی
فرموده است: چنین موضوعی صحت ندارد و آقایان موسوی و کروبی آزاد هستند! بارکالله آقای صالحی! خوب لابد همین ساعتی پیش همه این آقایان را دیدهاند که از خرید روزانهشان بر میگشتهاند منزل! دیگر برای زندانی کردن یک فرد دقیقاً چه کارهایی باید کرد تا آن کار واقعاً متصف به صفت حبس شود؟! اگر سخن آقای وزیر درست است، چرا نظام از اینکه حتی فرزندانشان با آنها تماس بگیرند، هراس دارد و جرأت ندارد اجازهی تماس با آنها را فراهم کند؟ البته ایشان لابد دقت دارند که تعریف زندان، دقیقاً همین مواردی است که بر شمردیم؛ یعنی توصیف یکایک واقعیتهای ماجرا تا همین الآن مترادف است با «زندانی بودن» آنها! آقای صالحی تا کی خواهد توانست این بازی دیپلماتیک را با زبان انجام دهد و از پاسخها طفره برود؟ ایشان در برابر ملت هم همین پاسخها را خواهد داشت؟
از روز ۲۵ بهمن به بعد، هر برگی که این نظام بازی میکند، مانند روضهی فاش خواندن است. ذهن مخاطب داخلی و خارجی به طور طبیعی بعد از نزدیک به دو سال، به ابزارهایی برای رمزگشایی از زبان و کلمات مبهم و چندپهلوی این مسؤولان متزلزل نظام مجهز شده است: این نظام به زبان بیزبانی به ما میگوید که رهبران این جنبش را در حبس خواهد کرد ولی جسارت و جرأت اعتراف به این کار را ندارد، دقیقاً به همان دلیلی که قتلهای زنجیرهای رخ داد و هرگز نظام مسؤولیت این جنایت را به دوش نکشید و درست به همان دلیل که سعیدی سیرجانی کشته شد و نظام مسؤولیتاش را به عهده نگرفت و باز هم دقیقاً به همان دلیل که کهریزک رخ داد ولی نظام حاضر نشد خودش مسؤولیتاش را به دوش بکشد یا توضیح بدهد که کجا قصور کرده است و کجا کج قدم برداشته است که این فاجعهها به دفعات و کرات در این نظام تکرار میشود. نکته یک مسألهی روانشناختی ساده است: کانونی در نظام کارهایی میکند که در خفا از اعماق ضمیر خواهان رخ دادن آنهاست ولی هرگز جسارت آن را ندارد که آشکارا مسؤولیتاش را بپذیرد و بگوید این من بودم که همهی این کارها را کردهام! و ریشهی همهی این رسواییها در همینجاست که نظام ضعیفکش است و هنگام دراز کردن دست تعدی و تطاول بر آنها که در مقام قدرت نیستند، جرأت این را هم ندارد که بگوید این همه افعال قبیح از خودش سر زده است.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها:
@ 10 اسفند، 1389 به قلم داريوش ميم
قاعده این است: رسانهای مستقل و آزاد که در جهت منافع قدرت مسلط سیاسی حرکت نکند وجود ندارد. هر خبری که از هر جایی میرسد، به تعبیر دقیق، خبری «قاچاقی» است! در هیچ یک از اعتراضهایی که پس از انتخابات رخ داد، نه پیش از اعتراضها و نه در ساعتهای اولیه، هیچ کس تصور دقیق و روشنی از اینکه چه اتفاقی ممکن است بیفتد، نداشت. حتی تظاهرات میلیونی ۲۵ خرداد چیزی که دور از انتظار حتی رهبران جنبش بود. اعتراضها یک خصلت مهم و ارگانیک پیدا کردهاند: آنها در متن واقعه و در بطن جریانها شکل میگیرند و جهتشان را خودشان در لحظه معین میکنند.
با این مقدمه و حتی با توجه به بعضی از گزارشهایی که از حضور گستردهی مردم در اعتراضهای امروز میشنوم و میخوانم – که بعضی میگویند جمعیت از ۲۵ بهمن بیشتر بوده است – فکر میکنم که کلید دور تازهای از اعتراضها زده شده است و شالودهی مقاومتی طولانی ریخته شده است. امروز نه قرار بوده است و نه قرار هست که روز آخر این جنبش باشد. حاکمیتی که نزدیک به دو سال پس از انتخابات – و سالهایی طولانی پیش از آن – رفتاری فرعونوار داشته است و چنان در خیرهسری و بیخردی سختسر شده است که حتی به منافعِ خودش هم نمیاندیشد، بعید است به این سادگی در برابر خواستهی مردمی که مثل او نمیاندیشند، عقبنشینی کند. ارزیابی من دست کم این است. این بساط زبان گفتوگو را نمیفهمد و روز به روز تمام روزنهها و پنجرههای سخن را میبندد و زبانی جز زبان خودش برایاش بیمعناست. در نتیجه، «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است». امروز تنها یک قطعه از پازل بزرگ جنبش سبز است و روزهای بسیار دیگری هم از راه خواهند آمد که آرامآرام پرده از عزم و ارادهی مردم برخواهد داشت.
من همچنان به صبر و استقامت مردم ایمان دارم و هرگز از پست و بلند این راه دلسرد نمیشوم:
به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد میآید
اعتراضهای تازه فصل جدیدی در تاریخ جنبش سبز باز کرده است. نکتهی مهم این است که فرسایش و ریزش بر خلاف تبلیغات گسترده و زهرآگین حکومتی، بیشتر در آن سوی خاکریز جنگ حکومت، پشت سیمهای خارداری که برای حفاظت قدرتشان کشیدهاند و داخل اردوی از هم گسیخته و آشفتهشان رخ میدهد.
[جنبش سبز] | کلیدواژهها: , جنبش سبز