از چشمِ مردم تا چشمِ خدا
چه حکیمانه شرح داده است قصهی خصومتهای مردم را با هم. مردم چون از چشمِ خودشان، از همین نگاهِ بشری و با همین دیدهی عیبجو و بهانهگیر همدیگر را میبینند، دیگر جایی برای شفقت باقی نمیماند. و شفقت چه معنای وسیع و عمیقی دارد!
[تذکره] | کلیدواژهها:
ما کِهتران!
– اسرار التوحید، جلد اول، فصل اول از باب سیم؛ صص ۳۳۷-۳۳۸.
[تذکره] | کلیدواژهها:
در حدیثِ تَرْک…
اما… اما مگر همیشه آدم باید به این و آن تلنگر معرفتی و سلوکی بزند؟ مگر نمیشود گریبانِ خودش را بگیرد؟ این یکی که دشوارتر کار است. «سهل شیری دان که صفها بشکند / شیر آن است آن که خود را بشکند». شکستن دیگران، کار سختی نیست. از عزیز تا ذلیل، از فقیر تا غنی را میتوان به حرفی دلآزار رنجاند و چه بسا شکست. خویشتن شکستن کاری است بزرگ. مهار کردن این اژدهای هزاران سر کار سختی است. به خودم میگویم باید به جای خرده گرفتن، درس گرفت. آنچه در نگاه من ناروا یا زَلّت و لغزش میآید، همان به که آینهای شود در برابرم که خود پرهیز کنم از آنچه من لغزش میدانم.
برای اینکه آدم، به قول اقبال لاهوری، «تیغ نگاه» پیدا کند، برای اینکه «حدت بصر» پیدا کند، بعضی ترکها لازم است. یکیاش همین. ترک اینکه اصلاً دم بزنی از لغزش دیگران. امتحان سختی است. روزی هزار بار گریبان خودم را میگیرم. باز هم انگار بر سر خط نخستینام. با خودم میخوانم: «لقد کنت فی غفله من هذا فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید» (سورهی قاف، آیهی ۲۲). این کشف غطاء و حدت بصر که به آدمی داده شود و غفلت از او زدوده شود، در این لغزشهای آدمیان هم با شفقت مینگرد. اما هیهات، هیهات از جلوهی نفس! امان از خودنماییِ این ابلیسِ پنهانرو! فریاد از نرمرویی این درشتِ زهرآگین! آدم خوب است کمر محکم کند به تاراندنِ خویش، به تاراندنِ نفس!
[تذکره] | کلیدواژهها:
رمضان و کشاکش با میکدهی عشق
ثوابِ روزه و حجِ قبول آن کس برد
که خاکِ میکدهی عشق را زیارت کرد
و:
زان باده که در میکدهی عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و «گو» رمضان باشد
این «میکدهی عشق» یک چیزی دارد که بالای نماز و روزه و حج و این احکام و آدابِ شریعت مینشیند. این میکدهی عشق یک چیزی دارد بالای ظواهر دینی. کسی که «خاکِ میکدهی عشق» را زیارت بکند، همهی آن ثوابهایی را که باید از نماز و روزه ببرد میبرد. اما مگر همه برای «ثواب بردن» میروند سراغ روزه و حج؟ عدهای که برای ثواب بردن، گردنشان اسیرِ زنجیرِ شریعت نیست، بدون اینها هم راهِ او را به سر میپویند. ولی برای رسیدن به آن منزلت، باید خاک یک جایی را زیارت کنی. باید خاک بشوی. باید تکبر از سر فروبنهی. باید بیایی پایین. باید بروی سراغ میکده. میکده، جایی است که در آن داروی بیهوشی میفروشند. جایی که میتواند جرعهای خورد و کسی را نیازرد. دینی که بشود اسبابِ آزار دیگران، شنیعتر از هر رذیلت و ناپاکی است. اینجا باید عاشق شد. آدم عاشق پاکباز است. حساب و کتاب نمیکند. به توقع و چشمداشت کار نمیکند. یعنی اساساً به ثواب و عقاب کار ندارد. میگوید: «به رغمِ مدعیانی که منع عشق کنند / جمالِ چهرهی تو حجتِ موجهِ ماست»! عاشق مثل کاهی در تندبادِ ارادهی دوست است. با ظواهر بازی نمیخورد. حضور و تقرب را با بازیچه و دلخوشکنک اطفال اشتباه نمیگیرد. «دیدار» را با «پاداش» اشتباه نمیگیرد. هر «دیداری»، بیشک عظیمترین «پاداش» است؛ ولی هر «پاداش» نمیتواند «دیدار» باشد.
و این «میکدهی عشق» و «باده»ای که در او میفروشند، یک چیزی دارد که بقیه میگویند «چون» ماهِ رمضان است، نروید سراغاش! فهمِ عامه این است که اینها با ماه رمضان منافات دارد. اگر نمیداشت نمیگفت «گو رمضان باش»، بلکه میگفت: «اتفاقاً حالا که ماهِ رمضان است؛ بیا و ما را از این باده بچشان». یک چیزی دارد این باده که با این ماه، حداقل با فهم عامهی مردم از این ماه نمیخواند و سازگار نیست. انگار یک عدهای به این ماه که میرسند تازه فیلشان یاد هندوستان میکند و کارهایی میکنند که در اوقات دیگر نمیکردند… البته بعضیها ممکن است بگویند خوب حافظ اشتباه کرده است! روی سخنِ من با این عده نیست و بعید هم میدانم با آن شهرت و اعتباری که حافظ میان عمومِ دینداران ما برای خودش دست و پا کرده است، کسی چنین حرفی به او بزند! اما مغزِ سخن، همان است که پیشتر آمد. یک چیزی هست که بالاتر از این آداب و ظواهر شرعی رمضان مینشیند. یک چیزی است که به شعائر و مناسک نمیشود به آن رسید. برای آن یک چیز کارهای بیشتری لازم است انجام داد. این چیز همان چیز ذوقبخش و روحافزایی است که وقتی به عاشق میرسد، میگوید حیف است دیگران از این نعمت بیبهره بمانند و میگوید: «منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان…». برای فهم اینها باید بزرگ شد. باید بالغ شد. باید از پوست عبور کرد. «حدت بصر» میخواهد. نگاهی میخواهد که پوستههای ظاهر را بتواند بشکافد… شرحِ بیشتر بماند برای بعدتر.
پ. ن. وقتی اینها را میخوانید بد نیست از بخش نغمههای رمضانی طربستان، دعای هنگام افطار را گوش کنید!
[تذکره] | کلیدواژهها:
اسفندیارِ وقت – یا تذکرهای در باب امیری و اسیری!
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهی زارم به خونِ خویشتن
ولی این رویینتنی از کجا حاصل میشود؟ درس آموختن باید. چیز یاد گرفتن میخواهد. به خون جگر حاصل میشود. اولین قدماش این است که در مقامِ دانای راه وعالم کل ننشینی و نگویی که میدانم راهِ خلاص کدام است. ما راهِ خلاص را نمیدانیم. گمان میکنیم که میدانیم. ظن میبریم به دانستن. در بهترین و صافیترین و زلالترین حالت، ایمان داریم به دانستن. همین. پس راهِ خلاص نهان است. یا کم یا زیاد. ولی بعضی چیزها را به تجربه میتوان لمس کرد. صحبت صاحبدلان و همنشینی پاکان، مثل سپر میماند. بهتر از این توصیف باید. صحبت با او و همنشینی با او، جانِ آدمی را هم صیقل میزند و هم رویینتن میکند. اندکی که با او مدارا و بر صحبتاش مداومت کنی (مدارا اینجا یعنی همان صبر؛ صبری که خضر از موسی طلب میکرد – این یک بار را بر من ببخشایید!)، مداومت که کنی، دقایقی و ثانیههایی هم که باشد، قوت و قدرت را خواهی دید. دیدهی سیر و جانِ دلیر آرامآرام میشود ملکهات. ملکه هم که نشود، لحظاتی آثارش را میچشی و میبینی. اثرش را که دیدی، اشتیاق تحصیلِ تماماش به جانات میافتد: شوقِ رویینتنی در برابر این همه تیری که از بام و در میبارد! با خودم میگویم یعنی راهی هست؟ یعنی برونشدی هست از این ظلماتِ بیکرانه؟ ناظری در گوشام میخواند:
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سرِ آن گوهر یکدانه نهادیم
من به خود میگویم حالا چه کسی از کشته شدن هراس دارد. گو بستاند. یکی میگیرد و صدها میدهد. هیچ هم اگر ندهد، از ننگِ چنین جانی خواهیم رهید. همین آگاهی بس ما را. گو هیچ نباشد! به خودم نهیب میزنم که طاقت باید داشت تا رسیدن به آنجا که بگویی:
به صف اندر آی تنها که سفندیار وقتی
درِ خیبر است بشکن که علی مرتضایی
و اسفندیار رویینتن بود. و خیبرِ نفس دری دارد بس استوار. مرتضا صفتی باید که این در را برکند. حالا اگر «بازوی شیرِ خدا هستات، بیار!». دو ایستگاه دیگر مانده است. سرم را بالا میگیرم و اطرافام را مینگرم. از خودم میپرسم: «چه میتوان کرد که امیرِ خواستهها و تمناهایات شوی؟ چه میتوان کرد که هر وقتِ به حکمت ارادهای کردی، میسرت شود؟ و چه میتوان کرد که با دیدگانِ تیزی که پردهی ظاهر میشکافند در عالم نظر کنی (در همان حد که باید)؟ چه میتوان کرد که به هر جا که نظر کردی، دامها را به فراست و تفطن ببینی؟ آدم هم در میانِ خراباتیان دام دارد و هم نزد زهاد و صومعهنشینان؛ «که نهاده است به هر مجلس وعظی دامی». عالم ما چه بیشمار اسیرانی دارد که خیال میکنند امیرند!… اسیرِ چه؟ معلوم است. هزار چیز. از اسارت غضب و شهوت گرفته تا مال و جاه و مقام و این چیزها. اسارت زیاد داریم. ماها اسیر هزارها چیزیم. امیر شدن سخت است. خیلیها هوسِ امارت دارند، ولی همیشه اسیر میمانند. بعضیها اسمِ «امیر» دارند ولی حقیقتِ «امیری»؟ نمیدانم. بگذریم. شرح اسیری و امیری باشد برای بعد.
پ. ن. خرقهپوشی من از غایتِ دینداری نیست
پردهای بر سر صد عیبِ نهان میپوشم!
***
حافظم در مجلسی، دردی کشام در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم
پ. ن. ۲. یک دنیا کار دارم!
پ. ن. ۳. دروغ چرا؟ از ظهر مشغول خواندن «رسائل اخوان الصفاء» هستم؛ برای پایاننامهام. بخشهای مربوط به سیاست و امامت را دارم میخوانم برای سوابق تاریخی بحث. نسیمِ فکر حکما در مشامِ عقلام – یا بیعقلیام! – پیچیده است. این حرفها هم لازمهاش است دیگر.
[تذکره] | کلیدواژهها:
انکم و ما تعبدون من دون الله حَصَبُ جهنم انتم لها واردون (*)
خانهی خیالام جولانگاه بتان شده است. بتکدهای دارم تمام عیار! همیشه دنبال راهی گشتهام برای شکستنِ این بتها. امروز فکر میکردم که این بتها اصلاً از کجا میآیند که حالا باید شکستشان؟ پاسخاش به این سادگیها نیست. این خیال بسی کارها میکند. این خیال با عاشقان هست. با مؤمنان و زاهدان هم هست. عاشق، پیش از اینکه عاشق شود و حتی چشماش به معشوق بیفتد (مقصودم نگاهِ مادی و فیزیکی است؛ برخوردِ حسی را میگویم)، معشوق را برای خودش ساخته است. معشوق از پیش وجود دارد. تنها کاری که برایاش میماند یافتن سازگاری و همخوانی معشوق با تصویر ذهنیاش است (یعنی: «بل کل ما میزتموه بأوهامکم فی أدق معانیه فهو مخلوق مصنوع مثلکم مردود إلیکم»؟). به تعبیر دیگر، مثل اینکه قبلاً عاشق لباسی را دوخته باشد و دنبال کسی میگردد که این لباس به تناش برود! واقعیت البته با این تصویر و لباس فرق دارد. اتفاقاتی هم که میافتد به فراخور شخصیت و گنجایش عقلی و روحی عاشق، مؤمن یا زاهد فرق دارد (عاشق دیندار و بیدین ندارد؛ عاشق، عاشق است). میشود آرام آرام آن تصویر ذهنی و لباس از پیش دوخته شده را عوض کرد یا به دور انداخت. میشود خشکمغزانه تصویر و خیالِ خود را به آن معشوق تحمیل کرد. (این عشق و عاشقی هم زن و مرد بر نمیدارد؛ برای هر دو جنس پیش میآید؛ برای خدا و انبیا و اولیا هم قابل تعمیم است). ما از آنها تصویری داریم و این تصویر را خود ساختهایم. ما، به تعبیر قرآن، دوزخیان هستیم. دوزخی بودن چندان هم بد نیست. دوزخی بودن تقدیر ناگزیر ماست. ما همه دوزخی هستیم. همه از دوزخ عبور میکنیم: « وَإِن مِّنکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا کَانَ عَلَى رَبِّکَ حَتْمًا مَّقْضِیًّا ثُمَّ نُنَجِّی الَّذِینَ اتقَّوا وَّنَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیًّا» (سورهی ۱۹، آیات ۷۱ و ۷۲) . عدهای از این دوزخ عبور میکنند و عدهای هم به زانو در میآیند.
نقطهی بینهایت… اتحاد
بینهایت جایی است، مقصدی است که نمیتوان هرگز به آن رسید. بینهایت، افقِ ماست. همیشه به سوی آن میدویم و هرگز نمیرسیم. نفسِ رفتن است که مهم است. و در خلالِ رفتن، بزرگتر میشویم و خیالهامان بیشتر صیقل میخورد. شفافیتشان شاید بیشتر شود. شاید تیرگیها زدوده شود. شاید درخششی پدیدار شود. اینجاست که آدم میفهمد یعنی چه که:
«دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانام
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی؟»
و ما با کافران و مشرکان دمخور و دمسازیم. چه آن مشرکانِ رسمی و اسمی و چه این مشرکانِ به ظاهر مسلمان و مؤمن. من از استثناها حرف نمیزنم (در عصر عدم قطیت هستیم؛ پس جسارت نمیکنم با قاطعیت بگویم استثنایی وجود ندارد و همه مثل هم هستیم!). ولی نقطهی بینهایت کجاست؟ جایی است که از پیشترها، بیشتر با معشوق، محبوب، معبود و یار متحد و یکی شده باشیم. جایی که واقعیت معشوق به واقعیتِ ذهنی ما نزدیکتر شده باشد. میدانم که خودِ همین کلماتِ «واقعیت» و «واقعیتِ ذهنی»، مسألهساز هستند. ولی با اغماض به اینها اگر نگاه کنیم، میشود کمی نزدیکتر شد به آن بینهایت. همین. خیلی مهم است هر آدمی خودش بداند که خودش چه کسی است. ابتداییترین معنای «من عرف نفسه…» را همین بگیرید که بدانیم خودمان چه کارهایم. مهم است بدانیم چه بتکدهای در خانهی خیالمان داریم. لازم نیست جار بزنیم. هیچ لازم نیست تمامِ عالم و آدم بدانند چه بتهایی در ذهن و ضمیر داریم. کسی هم حق ندارد پرده از روی بتهای ما بیندازد. آنکه نافرجامهای پرستش ما را خوب میشناسد و میداند بسیاری ازاین پرستشها و عبادتهای ما – همین «من دون الله»ها – هیمهی دوزخاند، پردهی ستاریتاش بر بتخانهی درونِ ما مهلتی است…
حالا که فکر میکنم میبینم که «به هیچ ذکرِ دگر نیست حاجتام زین پس» (با پوزش از حافظ). از حالا انگار باید هر روز ذکر «لا اله الا الله» گفت. انگار هر روز یکی باید باشد که این بتها را بشکند. «توحید بر ما عرضه کن، تا بشکنیم اصنام را». دریغ که وقتی توحید را هم عرضه میکنی، قصهی ما مکرر میشود و باز بر سرِ خانهی نخست ماندهایم! ما چه عاشقانی هستیم که معشوق را به قامتِ خیالِ خود میتراشیم؟ ما چه مریدانی هستیم که مراد را محبوسِ خیالِ خود میسازیم؟ (فرقی نمیکند که زمینیاش کنیم یا آسمانی). ما چه بندگانی هستیم که خداوند است گویی که بندگی ما میکند؟! هر روز، هر لحظه باید به خودمان انگار تلنگر بزنیم که اینکه تو میگویی، مبادا او نباشد! مبادا که اینها همه بر ساختهی خیالِ تو باشد! و این هول با ما باقی است!
(*) إِنَّکُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ الَّلهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنتُمْ لَهَا وَارِدُونَ (سورهی ۲۱، آیهی ۹۸)
پ. ن. از اینها نوشتن نمیدانم که باعث عقوبت است یا ثواب. تنها میدانم که باید اینها را نوشت. باید این تلاطمها را بازگو کرد. باید از این موجهای پست و بلندِ هستی گفت و گر نه آدمی را میبلعند. و گر نه آدمی زیاد خودش را جدی میگیرد. وقتی خودت را بیش از آنچه باید جدی گرفتی، آرام آرام آزارت به دیگران میرسد. فکر میکنی مسئول نجات بقیه هستی، در حالی که خودت داری دست و پا میزنی و لحظه به لحظه بیشتر فرو میروی. یکی بیاید ما را برهاند!
پ. ن. ۲. (مهم): اول میخواستم این را بنویسم. حالا مینویسم. از اول تا آخر این نوشته، یعنی در تمام طول مدتی که این را مینوشتم، ترانهای گوش میدادم که به عقل جن هم نمیرسد موقع نوشتن این مطلب، من چنان چیزی گوش میدادهام. ولی آن آهنگ «ربط وثیق و مضمونی» با این نوشته داشت. شاید ده بار از اول آن ترانه را گوش دادم (به رغمِ تمام کسانی که فکر میکنند هر موسیقیای باید عرفانی و آسمانی و خدایی باشد تا آدم را یاد دین و ایمان بیندازد، ما هم به ایمان فکر میکنیم هم به بتپرستی و ساقی سیمین ساق!).
[تذکره] | کلیدواژهها:
ای نقابدار! آدم باش! آدم شو!
«آدم شدن» و «آدم بودن» دهها تفسیر و معنا دارد. یکی از معناهای آدم بودن این است که بدانی چنانکه برق عصیان بر آدمِ صفی میزند، بر تو که طفلی هستی و بهرهات از صفوت اگر هیچ نباشد اندک است، حتماً خواهد زد! وقتی میفرماید که: «ما به صد خرمنِ پندار ز ره چون نرویم…» (بقیهی بیت را خودت برو پیدا کن؛ شاید دو سه بیت دیگر خواندی و تکانی خوردی!)، حواساش هست به اینکه تو چه اندازه در «پندار» و «وهم» و «گمان» و «خیالبافی» دست و پا میزنی و میپنداری که طاعت میکنی! این یکی. یک معنای دیگرش این است که آدم، گناه میکند. اقتضای آدم بودن – یعنی آدم بودن هر کسی – گناه کردن است. پس طعنه در گناههای باقی آدمیان مزن (فرض را بر این میگذارم که اصلاً تو «فرقان» در اختیار داری و قدرت تمیز «خیر» از «شر» و «گناه»از «ثواب» را داری!). پس تو که از سلالهی آدمِ خطاکاری، پردهدری مکن و بر سیمای حلم و ستاریتِ خدا پنجه مکش! میفهمی محاربه با ستاریتِ خدا یعنی چه؟ یعنی میتواند تمامِ آنچه خود در باطنات نهان کردهای، ناگهان پرده از روی همهاش بردارد! میدانی؟ قصهی توبهی نصوح را که خواندهای، نه؟ بعید میدانم! اگر خوانده بودی این اندازه گستاخانه حلمِ خدایات را به مبارزه نمیگرفتی. میدانی؟ اینها را مینویسم به امیدِ اینکه سالهای قبلات را به یاد بیاوری. آن روزهایی که هنوز آینهی جانات را این اندازه مکدر نکرده بودی. روزی که آسانتر میتوانستی اشک بریزی. روزی که آسانتر به «تذکره»ها، به «انذارها»، خوف و خشیت در جانات میافتاد و کمی به خود میآمدی!
دور نشوم از قصهی آدمیت. در آدم بودن هنوز حرف بسیار است. بیا و آدم شو! میدانی؟ آدم شدن یعنی اینکه بگویی «ربنا انا ظلمنا انفسنا». آدم بودن، دانستن علمِ اسماء است! تو که هنوز نوشتن نمیدانی و خواندن نمیفهمی، تو را چه به علمِ اسماء؟! تو که هنوز در نوشتن به جای «را»ی مفعولی، «واو» مینویسی به جای صدای –ُ برای نشان دادن گفتار، تو را چه به علمِ اسماء؟! آدم شدن، یعنی تجربهی توبهی نصوح! شرحاش حیف است. گفتم. شاید جایی هنوز سلامتی باقی باشد. شاید این سرطان تمامِ جانات را از پا نینداخته باشد. شاید هنوز گهگاهی قرآنی، حافظی، مثنویای دستات بگیری. شاید «فرمان»ای بخوانی و چهار ستونِ تنات بلرزد. شاید. برای آدم بودن و آدم ماندن، باید اول آدم شوی. باید گریستن و ناله کردن بیاموزی. نغمهی خوش میخواهی، آوازِ پست باید. «و اذکر ربک تضرعا و خیفه دون الجهرِ من القول…». میدانی که چه میگویم؟ آوازِ پست! با ذکر. نه فریاد و غوغا کردن؛ نه گرد و خاک به پا کردن و تشنیع زدن!
میدانی؟ بهتر است نقابِ دین و ایمان و مسلمانی و دعوی اصلاح از چهره برداری که سخت نازیباست با این کردار و گفتارِ ناموافق! شاید هوای دیارِ هندوان سخت گرم است این روزها که مجالِ اندیشیدن را از تو ربوده است. گمان میکنم جایی که هستی، رودخانه دارد. نزدیک دریا هم شاید باشی. تنی به آب بزن. شاید این بخارهای ناموافق از دماغات بیرون رفت…
بگذریم. تشخیص با خودت. هر چه میخواهی بکن. ولی آدم باش و آدم شو. خدای عالمیان، خدای همه است. خدای ضعیف و قوی. خدای تهیدست و توانگر. خدای محق و مکلف. خدای خطاکار و پارسا. خدای من و خدای تو. تو که امروز «شیخِ پاکدامن»ی و من که «رندی تردامن»ام! میدانی؟ نظامِ عدلِ الهی با میزانِ من و تو کار نمیکند. اصلاً. چون سنگِ عیارش هم با عقلِ من و تو سازگار نیست. آن عدلِ اینجهانی و عقلانی من و توست که میسنجد. آن هم برای خودش. بسته به اینکه چگونه خودت را پرورانده باشی و پیراسته باشی. این عدل، این نیکی، این «انتقام»، به میزانِ من و تو سنجیده میشود، نه به میزانِ او. زیاد به خودت اطمینان نده که هر چه تو میخواهی، او هم همان میخواهد. خلاصه کنم، کلاهات را قاضی کن و ببین خودت چه میخواهی! میدانی؟ خوب نیست خواستهی شخصِ خودت را به پای او بنویسی! خوب نیست هوسهای خودت را به او منسوب کنی. او خودش زبان دارد، ندارد؟ میدانی اصلاً چرا این همه به خودم زحمت میدهم و این همه مینویسم؟ میشود آسانتر همهی اینها را نخوانده و نشنیده بگیرم. میشود همهی اینها را نخوانده و نشنیده بگیرند. خیلیها همین راه را برگزیدهاند. اما… من، نه. من فکر میکنم هنوز برای نجاتات دیر نشده. میدانی نجات این نیست که مثل بقیه باشی. نجات یعنی این: «مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش». خودت کلاهات را قاضی کن ببین چقدر زهد فروختهای. یکی از راههای زهد فروشی، پیدا کردن و به انگشت نشان دادنِ «فسق»های دیگران است. آه… هر چه بیشتر فکر میکنم، بیشتر آه از نهادم بر میخیزد. فکر میکنم که لابد «علی» برایات مهم است که از او مدد میجویی. ولی آخر علی اهل رازپوشی بود. علی اهل فتوت بود. علی مردانه تیغ میزد. با دغلکاری نسبتی نداشت. تو چرا از پشت نقاب، تیر زهرآگین میاندازی؟ اصلاً حکمتِ این نقابداری و وعدهی نقاب از رخ افکندن و لاف پر بودن زدن از چیست؟ میدانی چنین پشتِ نقاب بودن یعنی چه؟ یعنی ضعفِ شخصیت؛ یعنی زبونی؛ یعنی جُبن. میدانی که مردان از همان ابتدا مرد هستند. یا زنان. این شهامت، این صلابتِ شخصیت ربطی به جنسیت ندارد. آن واژهی «مرد» مجازاً آمده است. شهامت را نمیتواند وعده داد. یا شهامت داری و دلیری، یا نداری و نیستی. نمیشود بگویی دو سه روز دیگر که وقتاش شد، دلیر میشوم و با شهامت. اسمِ این که تو میکنی، نیرنگ است و حیلهگری… میگویی که دستات پر است! مطمئنای که تهیدست نیستی؟ چقدر یقین داری که همهی بافتهها و ساختههایات به خانهی عنکبوت نمیماند؟
بزرگتر از این باش! دست از این حقارت و پستی بشوی! مگو دیگران چه کردهاند و چه نکردهاند! بگو تو خود چه کردهای و چه نکردهای! فسق؟ فاسق؟ برایات فسق را دوباره باید معنا کرد! «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم اولئک هم الفاسقون». فاسق کسی است که خودش را فراموش میکند. تو را این روزها توهم گرفته است که همه فراموش کردهاند که چه هستند و که بودند و تنها تویی که سخت آگاهی و میدانی که چه هستی و که بودی! خدا را که فراموش کردی، خودت را هم فراموش میکنی. آن وقت میشوی فاسق. فسق یعنی این. فسق یعنی اینکه بیمار باشی و ندانی که بیماری؛ چون از خودت غافلی. آن که دلیری میکند و به معنای عامفهم فسق میکند، چنداناش خطر نیست که تو را که فسقات ظاهراً پاکدامنی است. نه. مرد اگر هستی برو خطا کن! برو گناه کن! برو در معصیت غوطه بخور و آدم شدن و توبه کردن بیاموز و دست از اشاعهی فحشا بشوی! کار کردن یعنی این! میدانی، تو خاک نشدهای هنوز، هوسِ الماس شدن داری! چههاست در سرِ این قطرهی محال اندیش!… دیگر بیش از این سخن به خاک نباید افکند. دیگر سخن را نباید تباه کرد. اینها را بخوان. اگر دیدی لازم است باز هم دردِ دل کنیم، اگر دیدی که هنوز آن روزگار صفای باطن و نازکی دلات را به یاد داری، ندایی بده شاید باز بشود آن دفترِ کهنه را باز کنیم. شاید شد! خدا را چه دیدی؟
[تذکره] | کلیدواژهها:
این فردِ بیلنگر!
هر آنکه بی تو سفر کرد طعمهی موج است
چرا که در شب توفان چراغ را گم کرد
این نکته را و چراغداری روحهای بزرگ و درخشانی مثل مولوی را به ویژه اینجا، در لندن و خارج از فضای مألوف وطن بیشتر و عمیقتر حس میکنم. اینجا که مردم سخت تمایل دارند به فردگرایی و گسستن همهی رشتهها و پیوندهای تعلق. ولی برای من قصه، قصهای تازه و اینجایی نیست. سالهاست که انس با این جانها فربه و مجرب، دستام را در تنهاییها و تاریکیها گرفته است و چه بسا همواره اینها برای من تازیانهی سلوک بودهاند. آدم میشود از سرِ نخوت بگوید که همهی این راهها را میخواهد خودش برود تا بیاموزد. و البته بهانهاش و پوششاش «آزادی» است. برای من آزادی، معنایاش آزاد بودن روح و جان و خرد است. یعنی سر تسلیم و ارادات در برابر هیچ کس فرود نیاوری و بدانی که پذیرفتن هر ولایتی و دل در گرو هر «مولا»یی نهادن، یعنی قدم در راه آزادی نهادن و هر ولایتی که آخرش بندگی باشد نه آزادی، ولایت نیست که رقیت است. از سخن دور نیفتم. میخواستم بگویم که برای من یافتنِ خویش و رسیدن به آرامش و طمأنینه قرین بوده است با همین همنشینیها. نمیشود ذره بود و از جوار آفتاب گریخت. در عالم ذرهگی لاف آفتابی زدن مترادف است با نابودی و بر باد رفتن. آدم، این آدمی که من میشناسم، این منی که من میشناسم، نیازمند قطبنما و نقشه است. و قطبنما و نقشهی من همین دستمایههای آشنایی هستند که سالها با آنها زیستهام و نمیتوانم تمام سرمایه و سودایِ خود را در گروِ طبعآزماییهای «رندان نوآموخته» بگذارم. هفتهی پیش، در ایران، شبی راهی خانهی مادر بودم بعد از اتمام کار روزانه. راننده رادیوی ماشیناش روشن بود. صدای قرآن میآمد. گفتم صدای رادیو را بلند کند. حالت غریبی رفت. گاهی اوقات شنیدن دو سه آیه قرآن، چنان دگرگونات میکند که سخن هیچ فیلسوفی آن ذوق را نصیبات نمیکند.
ولی همینها کافی است؟ همین از همنشینها گفتن و دمی غنیمت شمردن و لحظهای خوش بودن و ذوقی بردن و دستی برآوردن کافی است؟ همیشه برای من بعدِ اینها مسأله بوده است. بعدش چه؟ بعدش آدمتر میشوی؟ بعدش متواضعتر و خاکسارتر میشوی یا نه؟ بعدش باد تکبر از سر فرو مینهی یا نه؟ بعدش خلایق از دست و زبانات به امان میمانند یا نه؟ بعدش به عیان وصف حالات این میشود که:
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذارِ ما نرسد؟
اینگونه میشوی؟ یا چنان مستِ خویشتن و آرمانها و آرزوهای خودی که آن لباسِ خود-دوخته را میخواهی به زور به قامتِ تمام عالمیان بپوشانی که همه چون تو باشند؟ گاهی اوقات آدم خیال میکند خیلی خودش خوب است! گاهی اوقات این توهم به آدم دست میدهد که چه با اخلاقم من! عیبِ دیگران را دیدن کار سختی نیست، عیبِ خویشتن دیدن است که دشوار است. تازیانه به گردهی خویش کشیدن است که طرفه کاری است کارستان. و برای این کار، برای آموختن این حسابرسی و حسابکشی، نیازمند صحبت پیرانی. محتاج به نفسِ گرمِ صاحبقدمی هستی که راه رفته باشد و رمز و رازِ درونِ آدمی را شناخته باشد. و… هر چه باشد، حالِ من یکی با همینها خوش است و خوش میشود. ذهن و ضمیر من آکنده است از عطار و مولوی و حافظ. از حلاج و بوسعید و عین القضات. از قرآن و محمد و علی. از صحیفه و نهج البلاغه. لنگرهای من همینها هستند. هر چه بالِ خرد پیدا کنی، باز هم جاهایی محتاج لنگری. جایی نیازمندِ نیازی. و این نیاز است که برای بعضی روح حیات است… و ایمن شدن از شر نفس عقبهای است صعب! … عجیب است اگر مدام زمزمه کنم که: «چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم»؟ بر سرِ ایمان لرزیدن برای کسی مهم است که ایماناش برایاش عزیز باشد. برای کسی که «ایمان» خورشید زندگانیاش نباشد و چراغافروز خلوت و جلوتاش ایمان نباشد، از ایمان گفتن و بر سرِ ایمان لرزیدن هم کار عبثی است. و این گوهر، این آفتاب هستیفروز از سرای وجودِ هیچ صاحبدلی غایب مباد.
[تذکره] | کلیدواژهها:
نان و جان
– یک نفر!
[تذکره] | کلیدواژهها:
نوروزنامه
سالی که گذشت برای من همه کار بود و درس. هیچ سالی به این اندازه درگیر سفر و کارهای سنگین نبودم. چندین ماه هم شده است که یک پایاننامهی عظیمالجثهی دکترا هر روز مرا به عالم سودا میکشاند! بخت و اقبالام بلند بوده است که استادان راهنمایام هر دو هم سخت مهرباناند و هم عالم و دانشمند. دانشجوی دکترای بدشانس کسی است که استاد راهنمای بهانهجو و بد قلق داشته باشد! اما این سال، سالی بود که در آن «عقاب جور گشوده است بال بر همه شهر» و کمانِ گوشهنشینان و تیر آهشان هنوز دامن اهل ظلم نگرفته است.
بگذارید از خوبی بنویسم. گفتهاند که امسال سالِ نوآوری و شکوفایی است. فتوحاش را در برنامهی تحویل سال تلویزیون جام جم در لندن دیدیم. میدانید این نوحهخوانیها که در عید نوروز از حرم امام رضا پخش میشود چیز غریبی در خود دارد. عدهای مداح، مداحهای نورسیده، لحنشان، آهنگشان همان لحن و آهنگهای خوانندههای قبل از انقلاب، و بگذارید بگویم خوانندههای کوچهبازاری یا خوانندههای لس آنجلسی است. یعنی لفظ را عوض کردهاند، آنهم به نحو سخیف و سستی و شعر شده است سر هم بندی و آهنگ هم چنان که گفتم. انگار قصد داشتند دمِ نوروز، سال نو را به کاممان زهر کنند. نه نوای نقارهای، نه بانگ توپی، نه آهنگی مألوف و نه صدایی دلنشین. هر چه بود عرض اندام دینداری قشری و تضرع زاهدانه بود. و البته نوآوری از این بهتر میخواهید که مداحان همان خوانندههای لس آنجلسی باشند در لباس دین؟ شکوفایی از این بهتر که لس آنجلس با ریش و عبا در ام القرای اسلام عرض اندام میکند؟ با خودم فکر میکردم که اینها با این تظاهرها، امام رضا را هم دارند لوث میکنند. امام رضا هم اسباب و وسیلهی تملق و چاپلوسی آنهاست. چیز تازه و عجیبی نیست. دین یعنی خادم قدرت (قدرت هم به طور پیشفرض مشروعیت الهی و آسمانی دارد دیگر). قبلاً هم نوشتهام. راستی چه بلایی سر ایران آمده است؟ ایرانیها حس طنز شگفتی دارند. از طنز مقصودم فقط خنده و هزل نیست. طنز که میگویم طنز حافظی را میگویم و رندیاش را. طنز عبید زاکانی را میگویم. طنزی که در آن واقعیتهای تلخ زمانه به شیواترین بیانی و رندانه با الفاظی فصیح و شیوا نشان داده میشوند. زبان امروز رسانههای رسمی ما شده است زبان چاپلوسی، زبان سالوس و تزویر، زبان تظاهر به دینداری، زبان فاصله گرفتن از روح و معنای دین، زبان توجیه، زبان فریب. زبان عوامفریبی. و امسال، چون سالهای پیشین، سال ویران شدن پاکی و صراحت و صداقت زبان بود. سالی که از هر چه سخن میگویی، درست خلافاش رخ میدهد. سال تباهی زبان. قصهی دراز را کوتاه میکنم.
در این مناسبتها دعا کار خوبی است. دعا میکنم که ما، ایرانیها، از مذهبی و لامذهب، از چپ و راست، از اصلاحطلب و اصولگرا، از هر کیش و آیین که باشند، خرمی و شادکامی دل و جان داشته باشند و دنیاشان آبادتر شود و بساط فقر و تهیدستی و رنج دنیا و دین از میانشان برچیده شود. باشد که با نو شدن سال، زبان و ذهنها نیز نو شود. باشد که شاهد زوال جهالت و تعصب و ریا باشیم. باشد که گوهر عقل در کنار معنای دین قدر ببیند و بر صدر نشیند. باشد که این نزاعهای کودکانه بر سر دین و عقل و سیاست، تبدیل به کوششهای عالمانه و مجاهدتهایی خالصانه شود که خالی از شبههی غرضورزی و قدرتطلبی باشد. باشد که ایران جامعهای شود که دیگر در آن جاهلان مکرم و عالمان مُلَجّم نباشند. باشد که امر به معروف و نهی از منکر راستین، که روحاش نظارت شهروندان بر حاکمانشان است، جایگاه راستیناش را پیدا کند و به تعرض قدرت در احوال ظاهر و باطن مردمان استحاله و تحریف نشود. باشد که عالمان و اهل دانش بر میثاقی که با خدای خود دارند وفادار بمانند و وفای به عهد کنند. باشد که جولانهای نفس امارهی اهل سیاست، به نام خدا و به اسم دین، رو به ضعف و سستی نهد و عقل مَلَکی و اخلاق ستوده و پذیرفتهی انسانی جای آن را بگیرد. و البته باشد که زورگوییهای سیاستمداران جهانی و دورویی و ریاکاری آنها هم تمام شود. هر چه هست فقط برای خودمان نباید باشد. زبانمان همیشه نباید در انتقاد از خودمان دراز باشد و خیال کنیم همهی دنیا به جز خودمان گل و بلبل است. بر همین منوال خودتان برای خودتان و برای ما بنشینید و دعا کنید.
هنگام تحویل سال، حافظ را باز کردم. این بیت آمد:
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
چند بیت پایینتر آمده بود:
صوفی سر خوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش!
چشم انتظار میمانیم که امسال، به دو جام دگر، دستارِ صوفیانی که چنین سرخوشی میکنند و ناز میفروشند و نخوت، آشفته شود تا بدانند که «رند از ره نیاز به دار السلام رفت»!
برای دلِ خودمان هم غزلی از مولوی را خواندیم. دو بیتِ شیرین این غزل را میآورم، برای حال اهل دل:
اندر قفص هستی، این طوطی قدسی را
زان پیش که بر پرّد، شکرانه شکرخا کن
چون مستِ ازل گشتی، شمشیر ابد بستان
هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن
پس شکر. و این شُکرِ شِکَروار نصیب طوطی قدسیِ جان باد! شکر فزون از حد به خاطر آنچه که داریم و حتی آنچه که نداریم:
گیرم ار مویها زبان گردد
هر زبانی هزار جان گردد
تا بدان شکرِ تو فزون گویم
شکرِ توفیق شکر چون گویم؟
[تذکره] | کلیدواژهها: