خوانِ کرم… (۲)
جنس مهمانیهای مختلف با هم تفاوت دارند. ضیافت مور با ضیافت سلیمان فرق دارد. میزبان وقتی محتشم و کریم باشد، مهمانیاش با مهمانی فقرا تفاوت آشکاری دارد. حکایت ماه رمضان هم حکایت همین مهمانی کریمانهی میزبانی است غنی نه تنها به این معنا که همه چیز دارد و همه چیز میبخشد بلکه به معنای دیگر و ظریفتر استغنا. اما همینجا باید توقف کرد – به رسم سنت – که اذا بلغ الکلام الی الله فأمسکوا. تمام این اوصاف در دایرهی خرد انسانی و فهم و حس بشری ما معنا پیدا میکند. ولی اصل سخن به قوت خود باقی است. «سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است».
از قصهی احتیاج و استغنا به ویژه وقتی حدیث رمضان و روزه در میان باشد باید آشناییزدایی کرد. اینجا ماجرای دلبردگیهای عارفانه در سطح شخصی و فردی – و تنها در این سطح – نیست که کانون بحث است. یک سؤال ساده سرنوشت کل طاعت و عبادت اهل ایمان را روشن میکند: این همه کار را برای که میکنید؟ این پرسش را به هزار زبان و به بیانهای مختلف با بلاغت صنعتگری فزون از اندازه میتوان پرسید ولی اصل سؤال به همین سادگی است: آخرش که چه؟ پاسخ را همان متن کانونی دین میدهد: هر چه میکنید برای خودتان میکنید؛ مرا به شما نیازی نیست! « وَمَن جَاهَدَ فَإِنَّمَا یُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّـهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعَالَمِینَ»
همهی لایههای لفظی را اینجا باید دور ریخت. گوینده به زبان ساده به مخاطباش میگوید که عظیمترین کاری را هم که میکنی، برای خودت – برای آرامش و آسایش خودت – میکنی. منّت فعل سودجویانهی خودت را بر من منه. اما همین نکته را سخت میتوان فهمید چون متشرعان میگویند همهی این آداب و مناسک را به خاطر رضای او – حتی به اقتفای متن کلام دینی «ابتغاء وجه الله» – میکنند. پس اگر او آمد و گفت بود و نبود شما چیزی در اصل ماجرا تغییر نمیدهد تکلیف چیست؟
فکرش را بکنید که یکی از اغراض ضیافت آن میزبان محتشم و کریم در کنار هزار و یک خاصیت بیشمار از جمله تطهیر و تمحیص و غفران و ارتزاق و بسی چیزهای دیگر، این باشد – و شاید حتی فقط همین باشد – که بگوید اینجا بارگاه استغناست: جایی که هزار خرمن طاعت به نیمجو نخرند! کرم معنای سلبی و ایجابی دارد. معنای سلبیاش این است که دریافتکنندهی کرم، تهیدست است. و این تهیدستی نسبی نیست؛ تهیدست مطلق است در برابر کریم و غنی مطلق.
یعنی همهی اینها عبث است؟ البته اگر ندانی آخرش کجا قرار است بروی و کجا قرار است باد به دست بمانی، عبث است. عبث است اگر گرفتار آفتهایاش شدی. خاصیت دارد؟ حتماً دارد: استیصال و عجز آدمی را به رخاش میکشاند. شرحاش باشد برای بعد که ربطاش به روزه و رمضان چیست. ذوقی باید و حکایتی از سر ذوق.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , احتیاج, استغنا, بینیازی, رمضان, رمضانيات, رمضانیه, نیاز, کرم
دزدی با چراغ… علم آموختن از حرص

انسان موجودی است طبعاً خطاکار و خطاپذیر. همین انسان یکی از عظیمترین خطاهایاش – که لغزشگاه بزرگ او نیز هست – این است که وقتی خطا میکند یا وقتی بعضی خطاها را میکند، نه تنها حاضر به اذعان به آن خطا و کوشش برای یافتن راه اصلاح آن نیست بلکه مدام خطا را به جانب دیگران میافکند. ما خطا میکنیم ولی انتظار داریم همه بگویند خطا نکردهای؛ راه را درست رفته بودی. هزار دلیل میتراشیم برای توجیه آن خطا. هزار و یک راه میجوییم برای پوشاندن آن. بدتر از آن، متوسل به انواع استدلالها – یا بهتر بگویم مغالطات – میشویم تا آن خطا را بپوشانیم. این قسمت خوب ماجراست. قسمت بدتر آن است که درگیر خطای دیگری میشویم: جلوهی دانش. میکوشیم به هزار ترفند، عرض اندام معرفتی کنیم. نمایش دانشوری و فیلسوفی بدهیم. فیلسوفان علمِ خردگرای نقاد این نکتهی ارجمند را به خوبی دریافته بودند که گاهی عدهای فیلسوفان حرفهای بیش از آنکه به حل مسألهای نظر داشته باشند، تمام همّت خود را صرف مرعوب کردن مخاطب میکنند. الفاظ مغلق و هوشربا و اصطلاحات و تعابیر عوامفریب و مدهوشگر خواص در جملاتشان میگنجانند. همان حکایت سعدی است که: بر در سلاح دارد و کس در حصار نی. حملهی فصیح میکنند تا مخاطب سپر بیندازد. اما چیزی در میانه نیست الا مبالغهای مستعار. هر چه هست اغراق است و بس.
این چیزها را هم بعضی از فیلسوفان مدرن خردگرای نقاد دریافتهاند و هم اهل سنت و معرفت. یکیشان همین سنایی خودمان. وقتی میگوید: چو علم آموختی از حرص آنگه ترس کاندر شب | چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا. این علمآموزی از حرص، این شهوت مطرح شدن، این سودای حیران کردن آدمیان، مهمترین و گزیدهترین کالایی که از کسی برباید، کالای عمر خود او و آبرو و عزت و حرمتِ خود آدمی است. ما آسان خود را فریب میدهیم. با هر فریبی فریب تازهای را هم به فهرست خدعههای خود با خویشتنمان میافزاییم. و این ماجرا میشود گردابی بیپایان که کرانهای بر آن متصور نیست. هر چه جلوتر بروی، میلات به فروتر رفتن بیشتر میشود. حکایت استسقاست. بیشتر آب میخوری و تشنهتر میشوی. گاهی فکر میکنم اینکه بعضی از ما آدمیان گرفتار چنین بلیهای میشویم به خاطر تصمیمهای خطایی است که خودمان میگیریم؟ یعنی مسؤولیت این لغزشها با ماست؟ مسأله روانشناختی و ژنتیک است؟ ناخوشی روحی داریم؟ سابقهی زندگی ما جوری است که بدون اینکه اختیار و ارادهای داشته باشیم، اسیر تقدیری ناگزیر میشویم و عاقبتی نامحمود پیدا میکنیم و قدم به قدم به ورطهی استدراج میغلتیم؟ دقت کنید که وقتی میگویم استدراج، لزوماً مرادم معنای دینی و قرآنی آن نیست هر چند نافی آن هم نیست. یعنی چنین رفتارهایی را چطور باید توضیح بدهیم؟ باید بگوییم «بیمار» هستیم که چنین میکنیم؟ یا بگوییم خانواده، جامعه، حکومت و جبر تاریخ و جغرافیا بر ما ستم کرده است و اکنون حاصلاش شده این مجموعهی کژاندیشی و منفینگری متبخترانه در کسوت شناخت و ژرفبینی و در لباس هنروری و باریکبینی؟ اینکه هزار بت در آستین داریم و خرقهی زهد و تقوا داریم، همه حاصل بخت گمراه است؟ بگذارید باز تبصرهی – صد البته زایدی – بر این نکته بگذارم. نه بت و نه زهد و تقوا انحصاراً و اختصاصاً معنایی دینی ندارند. بسا نادینداران و خداناباورانی هستند که همهی آفات بتپرستی و زهد و ریا را در خود دارند. کافی است جوری خود را بنمایی که نیستی. کافی است با خود و دیگری خدعه کنی. کافی است پشت نقابی از خردمندی پناه بگیری و مدام عرض هنر کنی. میشود نمایش زهد و بت در آستین داشتن. به همین سادگی.
اما پرسش همچنان پابرجاست: اینها حاصل بخت گمراه است یا نتیجهی انتخاب آگاهانهای که میکنیم؟ آیا آگاهانه با شیطان خود معاملهای فائوستی میکنیم یا تقدیری گریبانمان را میگیرد و ما را در این مغاک میغلتاند؟ اگر کسی ناگزیر به هر علت مقدری، قربانی داس سپهر سرنگون شود، چه جای ملامت؟ یا چه جای احتجاج و استدلال با او؟ همینکه میکوشیم استدلال کنیم و استدلال طلب کنیم، یعنی برای آدمی شأنی در تصمیمگیری و اختیار قایلیم. همینکه سخن از بت در آستین داشتن و زهد ورزیدن میگوییم، انگار دست کم اندکی اختیار برای فاعل آن قایل شدهایم. هیچ یک از ما نمیدانیم به چه ترفند و حیلهای یا به کدامین بخت واژگونی ممکن است روزی به چنین سوء عاقبتی گرفتار شویم. هر چقدر هم که خرد را ارج بنهی، هر چقدر هم که از ضعفها و نقصانهای بشریات آگاه باشی و بتوانی خودت مچ خودت را بگیری، هر چقدر هم که در اصلاح لغزشهای خودت بکوشی، باز هم این احتمال هست که روزی همانی بشوی که از آن هراس داشتهای. بعضی – یا شاید بسیاری – از دردها، درمان یا نقطهی آغاز درمانی ساده دارند: اذعان به آن. بعضی اوقات خطا میکنیم. خیلی اوقات خطا میکنیم. آغاز پایان آن، همین است که بگویی خطا کردم. غرور و تکبر – شاید هم ملاحظاتی دیگر – به بعضی از ما اجازهی این عذرخواهی فروتنانه را نمیدهد. فکر میکنم همین است که فرق آدمیسان بودن و ابلیسخویی را روشن میکند: یکی عذر میخواهد و دیگری ابا میکند و تکبر میورزد. پناه بر خدا واقعاً!
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , خردگرایی نقاد, خطاکاری, زهد و ریا, سنايی, فریب نفس
گر چه ماه رمضان است… (نسخهی صریح)

دیدهاید گاهی شاعری، رندی، طنزپردازی چیزی میگوید یا مینویسد که در حقیقت کنایهای است به کسی و طعنهای است به او ولی فردی که مخاطب آن است و در واقع موضوع این نقد، متوجه نقد نمیشود و فکر میکند این سخن ستایش او یا وصف حال او به وجهی مثبت است؟ حافظ یکی از همین شاعران است که بارها چنین کاری کرده است. زبان حافظ، زبانی است دوپهلو که گاهی وقتی بیتی را میخوانی معنایی که از آن میفهمی عکس آن چیزی است که در بیت نهفته است و مراد شاعر است. و این خطای فاهمه، درست مثل خطای باصره، چیزی نیست که اصلاحاش خیلی دشوار باشد. کمی دقت در الفاظ لازم است و پرهیز از شتابزدگی.
حافظ بیتی دارد که خصوصاً این سالها اهل دینداری و روزه و رمضان به دفعات به آن بیت استشهاد جستهاند به این گمان که گویی حافظ در تأیید و تصویب روزهداری متعارف آن بیت را سروده است. بیت مشهوری است:
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی.
پیشتر دربارهی این بیت نوشتهام (اینجا و اینجا). حالا که به روزهای آخر ماه رمضان نزدیک میشویم و احتمالاً روزهداران یا متظاهران به روزهداری (!) به قدر کافی اینجا و آنجا این بیت را خرج کردهاند بدون اینکه بفهمند شاعر چه گفته است، خوب است همین بیت را دوباره با دقت بیشتری بخوانیم. دو تعبیر در این بیت وجود دارد که ذهن خواننده را از معنای نهفته در بیت منصرف میکند. یکی تعبیر «می عشق» است که پرکششترین تعبیر دوپهلوی این بیت است و زمینهساز همین خطای رایج است. وقتی از می عشق سخن بگویی، طبیعی است که مردم اولین واکنششان این است که شاعر به صراحت از می زمینی و بادهی سکرآور دنیوی سخن نگفته است پس مضمونی معنوی و باطنی را در نظر داشته است. اما تعبیر دوپهلوی دیگری که این برداشت را خراب میکند همان دو کلمهی «گر چه» است در ابتدای مصرع بعدی.
در میان مردم عادی که چندان ملتزم آداب شریعت نبودهاند و در غیر ماه رمضان مرتکب صغایر و کبایر مختلف میشدند و میشوند، در فرهنگ سنتی این عرفی رایج است که در ماه رمضان دست از این دلیریها بردارند. یعنی همانکه حافظ گفته بود:
نگویمت که همه ساله میپرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
با این تفاوت که اینجا یازده ماه می میخوردند و یک ماه (ماه رمضان) را پارسایی پیشه میکردند. ولی بیت مورد بحث درست معنایی خلاف این را دارد. اگر واقعاً بحث «می عشق» در میان است، تعبیر «گر چه» بیمعناست چون می عشق همان چیزی است که قاعدتاً باید حظ معنوی بدهد و چه ماهی بهتر و مهمتر از رمضان برای درک و دریافت حظ معنوی؟ پس چرا باید «به رغم» ماه رمضان (همان «گر چه») کسی می عشق بنوشد؟ اینجاست که رندی حافظ خودش را نشان میدهد. به صراحت دارد از چیز ممنوعهای حرف میزند که با رمضان سازگاری ندارد. میگوید چیزی هست که در ماه رمضان کسی سراغاش نمیرود و نباید برود ولی شما به حرف عوام توجه نکن؛ برو سراغ همان. این همان چیزی است که باعث پخته شدن خامان میشود. اینکه نظر حافظ دربارهی بادهی زمینی چیست محل بحث ما نیست. بحث سر همین «گر چه»ی رندانه است که باعث شده است تقریباً همهی متشرعان سختگیر یا ملایم به دام رندی حافظانه بیفتند و گمان کنند قصه تأیید خودشان است. قصهی «خر برفت» مثنوی است. به هر حال، در این آخرین هفتهی رمضان، یادآوری این نکته مهم است که هر جا به لفظ رمضان و روزه و این چیزها برخورد کردید، گمان نکنید که معانی هم لزوماً همانهایی هستند که شما در نظر دارید.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , حافظ, خر برفت, رمضان, رندی, مثنوی, ميکدهی عشق, می عشق
غبارِ آینه بزدای…

آسان نیست که آدمی در مواجهه با دشواری و از همه مهمتر در برابر ستمی که به او میشود یا خیانتی که به او میشود، بتواند صفا و زلال بودن دروناش را حفظ کند. حوادث آدمی را – در اغلب موارد – تلخ میکنند. این تلخ شدن آدمی، این زخمی شدن، اثرش در جان آدمی باقی میماند. نوادری هستند که این نکته را میفهمند و میتوانند حریف آن شوند و خود را در برابر حوادث نمیبازند. مراد از «حادثه» فقط اتفاقها نیست بلکه مواردی است که حقیقتاً به آدمی ستم میشود و حقوقاش ضایع میشود یا به روشنی به او خیانت میشود. در این موارد، هر انسانی حق خود میداند که ایستادگی کند. خشم بگیرد و دست به مقابله بزند. اما حفظ حق و صیانت از حریم خویش، تفاوت دارد با اینکه آدمی سلامت روانی، اخلاقی و عقلانیاش را دستمایهی سودای کینه، بغض و دشمنی کند.
چند روزی است به این بیت حافظ مدام فکر میکنم:
بر دلم گردِ ستمهاست خدایا مپسند | که مکدّر شود آیینهی مهرآیینم
تمام این سالها به این بیت چنین نیندیشیده بودم که این روزها در ذهنام درگیر آن هستم. شاعر، ستم دیده است. غبار بر دلاش هست. اما ملتفت این نکته است که این غبار نباید دایمی باشد. نباید جا خوش کند روی آینهی ضمیرش. غبار را باید زدود. باید از آن فاصله گرفت نه به این دلیل که احتمالا ستمگر یا خیانتکار را موجه بدانی در کارش بلکه در درجهی اول به این دلیل که این مشغولیت ذهنی به دیگریِ جفاکار، خودِ آدمی را از درون میتراشد و معیوب میکند.
امروز فکر میکردم که وقتی مطلبی میخوانم یا سخنی میشنوم که عقل و دلِ من با آن مخالفت میکند و حتی احساس انزجار از برخی سخنان در درونام موج میزند، آماج تیرهای همین بغضی هستم که ممکن است در وجود من نیز رخنه کند. آدمی میتواند کینهورزی و خصومت را در وجود دیگری به آسانی کشف کند ولی بیگره شدن خودِ او کار آسانی نیست. اگر مراقب نباشی، اگر بر خودت آسان بگیری همه چیز را، اگر تمرین نکرده باشی، اگر خودت گریبان خودت را مدام نگرفته باشی، تو هم تبدیل به همان کس یا چیزی میشوی که از آن میگریزی یا از آن نفرت داری.
به خیال من، آدمی بدون مهرورزی، بدون این صفا و صداقت و یکرنگی که ابزار و وسیلهای به تمام و کمال نزد او مهیاست، بدون اغماض از خطا، جفا، ستم و خیانت دیگری، نمیتواند به آدمیت خویش نزدیک شود. اینها حجاب انسان بودنِ ما هستند. میشود همیشه از شر گریزان بود و به خیر رو کرد. آدم میتواند – و باید – جانب حقیقت را نگه دارد و عدالت را میزان گفتار و کردارش کند. ولی بخش مهمی از عدالت همین است که به خاطر ستم دیدن و جفا کشیدن، جانب خرد و جانب صفا را رها نکنی: زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن | به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
پ. ن. خوشنویسی از اسرافیل شیرچی است روی غزل سایه:
دل شکستهی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
صفای چشمهی روشن نگاه دار ای دل
اگر چه از هم سو تند باد خاشاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست، که در دشمنی چه بیباک است
صدای تست که بر میزند ز سینهی من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است…
[تذکره] | کلیدواژهها: , حديث نفس, ه. ا. سايه
ظلم اهل معرفت!

هر چه گرمی در عالم هست، از اثر صحبت است. هر چه قبض و فروبستگی است از تنها ماندن با خویش است. بعد عظیمی است میان باخودی و بیخودی. بستهی ابر غصه بودن، حاصل با خود بودن است. با خود که باشی ذلیل و خوار ضعیفترینها هستی. بیخود اگر باشی، همراه ذوالفقاری. بلکه خود اسفندیار وقتی.
سخن کوتاه کنم. اثر صحبت است که آدمی را به بالا میکشاند. هیچ وقت نبوده است که غباری بر دل داشته باشم یا قبضی و اندوهی فرا رسیده باشد که صحبت صاحبدلی و همکلامی با راهرفتهی صاحبذوقی این غبار را نزدوده باشد. از دیروز همینطور بیهدف نامههای عینالقضات را ورق میزدم و میان هر چند صفحهای نگاهام جایی متوقف میشد. جایی نیست از نامههای او که گلوی آدمی را نچسبد و مو بر انداماش راست نکند. خواستم این بند از نامههای او را با شما هم شریک شوم. به سرم زده بود شرح بنویسم مثلاً. ولی مگر نیاز به شرح دارد این کلمات؟ از این روشنتر میتوان سخن گفت؟ تازه نیاز به شرح هم داشته باشد، من این میانه که هستم که شارح او باشم؟
«بسیار کسان از مریدان بودهاند که هرگز نام پیران نبردندی تا دهن به گلاب نشستندی، و جماعتی بودهاند که هرگز نام پیر خود نبردهاند:
قومی همه عمر خویش در روزه کنند
قومی دگر از کلاه خود موزه کنند
قومی خدای تعالی را نام برند و ندانند که خود آن چه بود. و قومی پیر خود را نام نبرند که از خدای تعالی چیزی دانسته چه خبر دارند که پیر را این همه تعظیم از آن است که دلاش محل معرفت خدای بود.
شتان ما بینی و بین حمامتی
تُبدی الصبابه و الحنین و اکتم
و لقد بکیت فلو رأیت مدامعی
لعلمت ای الباکیین متیم
ابعد الناس عن الله اکثرهم ذکراً لله. لعمری در بدایت همه نام او برند که «اذکروا الله ذکراً کثیراً» اذکروا الله حتی یقال لکم انکم مراؤون. اما در نهایت این همه برخیزد. جوانمردا! «و اذکر اسم ربک» دیگر است؛ و «اذکر ربک فی نفسک تضرعاً و خیفه» دیگر. یا موسی قل الظلمه من بنی اسرائیل لا تذکرونی فان من ذکرنی منهم ذکرته باللعنه».
جوانمردا! پنداری که اهل معرفت خود را ظالم ندانند؟ چندین هزار هزار مقام است که در آنجا نام معشوق بردن حرام است، و چندین هزار هزار مقام است که جز نام معشوق بر زبان نرود. از سوداهای عاشقان هم عاشقا با خبرند و لیس المحبه من تعلیم الخلق انما هی من تعلیم الحبیب الخالق معروف کرخی گوید. رزقنا الله و ایاک ایها الاخ طاعته ما ابقانا و احسن منقلبنا انه ولی ذلک»
(نامهها، ج ۱، صص ۱۰۵-۱۰۶)
[تذکره] | کلیدواژهها: , ذکر, عينالقضات همدانی, پير
در صدف خویش…
[تذکره] | کلیدواژهها:
چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من
[تذکره] | کلیدواژهها:
کم آزاری و بی آزاری…
[تذکره] | کلیدواژهها:
پیِ آسمان زد همانا تبرزن…
– این یادداشت، یک دعوت عمومی است.
پ. ن. توضیح واضحات است ولی ما برای فهم یک مسأله، علاوه بر اخبار و اسناد و مدارک – که در وضعیت فعلی مانند خیلی چیزهای دیگر محدود، مقید، غیرقابل دسترسی، مبهم و غیرقابل بررسی هستند – منابع و مصادر دیگری هم داریم و آن منابع اینهاست: درایت، خرد انسانی، وجدان، شرافت، شعور و محاسبهی معمولی. لذا، در توضیح برای کسانی که فکر میکنند «حکم نمادین» چیزی از مهابت یا شناعت قصه کم میکند، میافزایم که: ۱. از خانم توحیدلو نباید انتظار داشت – دستکم در وضعیت فعلی – که بیاید و مو به مو با جزییات مبسوط شرح ماوقع را بگوید. با تمام این اوصاف، این چیزی از مسؤولیت ما – و حتی خودِ ایشان – نمیکاهد. این قصهی سمیه نیست؛ قصهی همهی ماست. درست همانطور که کشته شدن یک انسان، مترادف با کشته شدن تمام بشریت است – و این دستکم مبنایی اساسی و محوری در مسلمانی و در قرآن است – هر جنس شکست حرمت و عزت انسان، به طریق اولی و با همین استدلال محکوم است؛ لذا شلاقِ نمادین یا غیرنمادین نداریم. شلاق، شلاق است. نرم باشد یا سخت؛ خشن باشد یا از سر رأفت. وقتی اتهام به ناحق و ظالمانه باشد و اتهام را با جرم یکی بگیرند و سپس به چنین مجازاتهایی رو بیاورند، اصل جنس پوسیده و فاسد است. حواشی و فرعاش قصهی دیگری است؛ ۲. میگویند «نمادین» بودن قصه مشکل است؟ یا ابهام درست میکند؟ شاید! ولی: ما را به شکلی نمادین کشتند؛ به ما به شکلی نمادین تجاوز کردند؛ به ما به شکلی نمادین ستم کردند. حق ما را به شکلی نمادین ضایع کردند. ما ملتی هستیم شیفته و دیوانهی «نماد»ها. خیلی خوب است ولی هیچ «نماد»ی بدون «تأویل» معنا ندارد. این قصه را چه تأویل و تفسیر کنی و چه به «نص»اش رجوع کنی، تکاندهنده است. پس ما اخلاقاً حق نداریم قصه را به شرح جوانب و ابعاد صوری آن تقلیل بدهیم.
[تذکره] | کلیدواژهها:
حساسیتزدایی از بشریت
[تذکره] | کلیدواژهها: , عينالقضات همدانی