اسطورهی ملیت در برابر عزت آدمی
آدمیزاده کشور و وطناش را میسازد یا وطن است که آدمی را میسازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودنشان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (میدانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیتالله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بنمایهای مشترک دارند: در تمام آنها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبهای پایینتر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.
سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربهی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زباناش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمهی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همهی اینهاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آنچه که آن خاک میتواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان میبخشد)، هیچ است و پوچ.
پیامبر اسلام هجرت کرد. یاراناش هم در روزگار دشواری پیش از اینکه محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفهی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم میزنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جستوجوی خانهی امنی را – «خیانت» مینهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاهشان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیهی سورهی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب میزند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف میآفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را میگیرند و آنان بر خود ستم روا داشتهاند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیهی مزبور آنها را که چارهای ندارند و مضطرند استثنا میکند.
ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی، معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی میسازند که زبان و بنمایهی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را میپرورانند و آبیاری میکنند. نامهای این قلههای معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را اینها میسازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون اینها ایران میتواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظامهای سیاسی ندارد. نظامهای سیاسی میتوانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشهی انسانی و جهانشهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاکشان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزشگذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظامها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمیسازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار میکرد. اینها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی میتواند قابل فهم باشد که در سایهی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه اینکه عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحهسرایی کنیم.
اول و آخر سخن اینکه: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنجها و شادیها و ضعفها و قوتهایاش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلبکار باشد، آدمیستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیدهای از انسان طلبکار نیست. همهی اینها بدهکار آدمی هستند. همهی اینها موظفاند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیدهاند و توحید حکم میکند که با آنها ستیز و مقابله کنیم.
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , ايران, حافظ, شجريان, مولوی, وطن
مرو به صومعه کآنجا سیاهکاراناند!

متولی آستان قدس دست ولایت و تمام ولایت را همزمان به دست تتلو سپرد و رفت. در تتلو بودن و تتو داشتن و ترانههای آنچنانی خواندن (ولو جفنگ باشد) فی نفسه هیچ عیب و خللی نیست. حتی اینکه یکی از قماش تتلو در ظاهر یا باطن دست ارادت به ولایت چنان کسانی بدهد هم شاید عیبی نباشد. نکته اینجاست که امثال رییسی خارج از گردونهی رأی خریدن که بیفتند، نه تنها امثال تتلو را به خاطر ظاهر و پوشش و موسیقی و حواشیشان عقوبت و آویزان میکنند بلکه هنر و معرفت را از هر سنخی که باشد به صد تیر سهمگین تندخویی و درشتی میدرند. اما پای رأی ستاندن از مخاطبان تتلو که برسد، هیچ ابایی ندارند از عشوه کردن در برابر او. در این شیوه تنها چیزی که نیست صدق است. یعنی همدلی با تتلو و نوازش او (اگر قصهی پنهانی از ارعاب دستگاههای امنیتی نداشته باشد) از سر ریاست و دروغگویی و دروغورزی. در این دینورزی هر چه هست هواست. در هر رقعهی دلق این متولی آستانه هزاران بت شانه به شانه نشستهاند و جلوهفروشی میکنند.
این همان مشی و منشی است که برای چشیدن ولو یک قطره از جام قدرت، تن به هر رذالتی میدهد. رذالت یعنی اینکه تبسم کنی به روی آنچه بدان باور نداری و گذشته و حالات شاهدی است بلیغ بر این ناباوری و ریاکاریات. به زبان قرآن، این رفتار را نفاق مینامند. «یَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ». و آنها که اهل قرآناند تهی بودن دعوی این اصحاب ولایت و آستانبوسان قدرت از پس حجاب بقعهی رضا را نیک میبینند. این همان چیزی است که آن میر دلاور، آن شیر به زنجیر، هشت سال پیش در ناصیهی اینان دیده بود و آن را در گوش عالمیان جار زد (و از همین روست که هنوز در حصر است) که: «ملات سنگهای کاخ قدرت، دروغ است و فریاد حقیقتخواهی است که به زوال آن میانجامد». قصهی امثال رییسی و علم الهدی موسیقی نیست. مشکل اینها موسیقی و هنری است که قدرتمداری و ریاکاری آنان را کرنش نمیکند. و گرنه برای آنها چه شجریان چه تتلو. تو دیده بر ریاکاری و دینفروشی و دروغپروری آنها فرو ببند، عزیز دو عالم میشوی به چشمشان! مبادا کسی دردمندانه بایستد در برابر شناعتشان که نوهی پیامبر هم اگر باشد «مفتیان مزدبگیر، او را به خروج از دین و ایجاد فتنه متهم خواهند کرد».
قصهی شجریان هنوز تمامی ندارد. در این سالها سه بار (تا جایی که من دنبال کردهام) پیش آمده است که متون و مثلا اشعاری از زبان شجریان (و حالا همایون) در مجادله با این لجنپراکنان منتشر شده است که هر سه جعلی بوده است. درست همین امروز است که حجرههای دروغپراکنی حامیان رییسی این جعلیات را به پای دولت روحانی مینویسند. رسوایی نمایش اجرا کردن با تتلو برای ناظران عبرتآموز است ولی طرفه آن است که خودشان از این بازی ملالآور و مهوع درس نمیگیرند و حال که در بازیسازیهای این چند ماهشان ناکام ماندهاند میکوشند شجریان را که خود زخمخوردهی بتتراشی آن ابراهیمنام آزرصفت است، در برابر امید مردمانی بنشانند که میخواهند خار دروغ و رذیلت ریا از خاک خراسان و آستان رضا کنده شود، غافل از آنکه: «اگر از هزینههای سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمیگیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفتهاید؛ در خیابان با سایهها میجنگید حال آن که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است». اینها درست همانها هستند که از سند ۲۰۳۰ لولویی ساختهاند و هر چه دروغ است به آن میبندند به این امید که کسی سراغ خواندن آن متن نرود و هرگز سوابق ماجرا را دنبال نکند. درست همان کسان که تار و پودشان دروغ و بیایمانی است فریاد بر میآورند از به باد رفتن مسلمانی!
اینکه رییسی با این دستگاه دروغسازی و دروغپروری و ریاکاری همراهی میکند تصادفی نیست. این تتلو نیست که به دستبوسی رییسی میرود. جمعی مشاور، رییسی را به دیدار تتلو میبرند که از آن نمایش تبلیغاتی برای جلب رأی بسازند. رییسی خود بخشی از همان دستگاه امنیتی است که فکر میکند با بازی کردن و بازی دادن خامانی چون امیرحسین مقصودلو – این تتلویی که امروز نام و نشان و رسم و رفتارش سنجاق عبا و قبای متولی آستانه شد – میتوانند دل از مردم بربایند. و این همه بازی از بهر این است که چهرهی دروغ و ریای مفتضحشان را پشت نقاب مردمفریب مردمدوستی و لاف محرومنوازی پنهان کنند.
آخرین برگ سفرنامهی ابراهیم رییسی همآغوش با تتلو این بود: که ستاد و استخوانبندی بالا رفتن او از نردبان قدرت یکسره چرکین است و ملوث. در سرتاسر این نهاد و ستاد سر مویی ایمان و اعتقاد نیست. همه چیز فروختنی است. کافی است بهایی به دست کنی که جویندهی متاع قدرت حاضر باشد به آن تن دهد. و چه چیزی ارزانتر از ایمان مردمان. و چه کسی فروختنیتر از رضای خراسان!
به گفتهی آن شاعر فرزانه:
ای دست حق علی بزند گردن تو را
کز بهر کار ناحق از او خواستی مدد!
[انتخابات ۸۸, انتخابات ۹۲, انتخابات ۹۶, تذکره] | کلیدواژهها: , ابراهيم آزری, انتخابات ۹۲, انتخابات ۹۶, جنبش سبز, رييسی, ميرحسين موسوی
سیل ادبار و طوفان سوء عاقبت!

دریغ است این را همین حالا نگوییم هر چند شیرینتر بود اگر دو سه روز دیگر میگفتیمش. رییسی از دامان امام رضا و تولیت قدس دست تولا به دامان تتلو زد. همین نکته شاهدی بلیغ و بینهای است استوار در بختبرگشتگی و ادبار:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
و عبرتآموز است که خویشاوند منبرنشین خراسانی رییسی کشتی ارباب هنر میشکند به بهانهی حواشی کنسرت اما دامادش به هول و دستپاچگی به تمنا و دریوزگی رأی چنین نمایش رسوایی را با کسی اجرا میکند که سرتاپایاش حاشیه است! اینکه ابوالقاسم طالبی آن به اصطلاح نخبهی قلادهدار رییسی آب دهان میاندازد به روی ماه شجریان اما رییسی گمان میکند که میتواند جای شجریان را با تتلو پر کند کم نکتهای نیست. قصهی ریاکاری متولی آستانه دیگر بیمزه و خنک شده است. این همآغوشی رییسی با تتلو مرتبهای تازه است از افول. چه شد آن همه خروش و دبدبهی تبلیغات؟ چه شد آن همه خدمتکاری صدا و سیما و فارسنیوز و کیهان و تسنیم؟ چه شد آن همه جانفشانی وطن امروز؟ کوهتان موش زایید؟ امام رضا متعلق به همه است؟ آری هست! مثل این است که بگویید بهشت متعلق به همه است حتی متعلق به فاسقان و دروغگویان و ریاکاران. یعنی رییسی که آن نمایش را در برابر دوربین دست در آغوش تتلو اجرا کرد همان را در دل داشت که تتلو بر زبان؟ امام رضا متعلق به همه است؟ پس چرا امام رضا باید به گروگان علمالهدی برود و سایهاش از محمدرضا شجریان دریغ شود؟ «انظُرْ کَیْفَ کَذَبُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَضَلَّ عَنْهُم مَّا کَانُوا یَفْتَرُونَ»!
[انتخابات ۹۶, تذکره, جنبش سبز] | کلیدواژهها: , انتخابات ۹۶, محمدرضا شجريان
باد فقر و باد فقه
سنایی در آن قصیدهی قلندرانه و آزادواری که در مقام اهل توحید دارد، تازیانهی نقد را هم به گردهی صوفیان میکشد و هم فقها را به آن مینوازد. این حکمت شگفت در فهم و عمل به دین را شاید بتوان به زبان مدام برای مردم بیان کرد ولی در عمل ملتزم به آن بودن دشوار است. قاعده این است که مردم بسیاری که اهل آداب و مناسک شرعی هستند و از هیچ دقیقهای فقهی فروگذار نمیکنند (مثلا نماز و روزه و مسایل مربوط به طهارت و نجاست ستبرترین قشر فقهینگری در دیناند)، عمدتاً از توجه به ظرایف عمیقتر دینداری غافلاند. این را من بارها به عینه و حتی در زندگی روزمره دیدهام. اهل ایمانی که به دقت مراقب ادای نماز سر وقتشان هستند ولی وقتی با ملاک و معیار تقوا زندگیشان را میسنجی، هول برت میدارد. در آزار دیگری و قضاوت کردن گفتار و رفتار تو چنان دلیرانه گام بر میدارند و سخن میگویند که تصور میکنی هماکنون از قلب جنت فردوس برایات نسخه میپیچند.
این آفت دینداری شرعی و فقیهانه است. مستعد ریا ورزیدن است. زمینهی آزار رساندن به دیگران در آن فراهم است. آدمی را سخت معتاد میکند به شهوت قضاوت دیگران و خود را دانای کل دانستن. به تعبیر سنایی اینها چیزی نیستند جز باد. باد هوا. حرف. کاری در میانهی اینها نیست. باید کار کرد. یکی از کارهای مهم اهل ایمان همین است که: مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن. این فاصله گرفتن از داوری و قضاوت کردن از کشفهای اولیهی صوفیان کلاسیک و اولیه بود پیش از این که تصوف تبدیل به دستگاه و بارگاه و بازار شود.
برای من نخستین نشانهی داوری و آزار در اهل دین، اول اشارت برای حفظ فاصلهی جدی است از متشرعانی که یقین به رستگاری خود دارند و گمان میکنند سر دو عالم را کشف کردهاند. دینورزیای که به آدمی فروتنی نیاموزد و به او درس آدمی بودن ندهد، کفر است. دین یعنی چیزی که به تو بگوید تو انسانی با تمام محدودیتهای بشریات و ممکن است در بسیاری از چیزهایی که خیلی مطمئن فرضشان میکنی خطا کرده باشی. شریعت ما، پارسایی ما یعنی کمآزاری. یعنی فاصله گرفتن از داوری. مغز و خلاصهی دین یعنی این. این همان چیزی است که حافظ هشدارش را میداد:
کردار اهل صومعهام کرد می پرست
این دود بین که نامهی من شد سیاه از او
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , آزار, تصوف, توهم یقین, دينداری, سنايی, شریعت بیآزاری, فقر, فقه
در منزلت حریت کافرانهی ایمانی
عینالقضات در نامهها تعبیری شگفتانگیز دارد که شاید گمان کنیم برای عارفی در قرن ششم هجری در آن فضای فرهنگی عجیب است. ولی نیست. مضاف بر اینکه شگفت نیست باید حتی از میان آن همه کفرگویی عینالقضات ایمان او را بیشتر و بهتر دید. تعبیری که از آن یاد میکنم در این جملات آمده است:
«ای دوست! پنداری که هرگز دانستهای زنارداری چیست؟ لعمری دانستهای و لیکن همچنانکه اهل عادت دانند در بلاد روم. کفر ایشان و اسلام شما عادت است نه حقیقت. نیک بشنو از من؛ انّ من الشعر لحکمه:
بی دیده ره قلندری نتوان رفت
دزدیده به کوی مدبری نتوان رفت
کفر اندر خود قاعدهی ایمان است
آسان آسان به کافری نتوان رفت» (نامهها؛ جلد ۲، ص ۴۶).
این تعابیر معرفتشناسی دینی عینالقضات را خوب نشان میدهد. مشرباش با مشرب فقیهان و متشرعان ظاهری تفاوت بسیار دارد. شطحیات و سخنان خلاف آمد عرف و فهم متعارف دینی هم بسیار دارد ولی درست در همین نامه در صفحات ابتداییاش وقتی که میخواهد توضیح بدهد که آدمی چیست (یعنی تن است یا جان، قالب است یا روح – حالا روح و جان یعنی چه؟ بماند)، آخر قاعدهی سخناش ارجاعات مکرر به احادیث و روایات است و تکیهی محض و مطلق بر نقل. تمام استدلالهای او دوری میشود (مثلا صفحات ۳۸ و ۳۹ را ببینید) و از عقل فاصله میگیرد.
غرض این بود که این حریت و بلندنظری عارفانهای که در او میبینیم از عقلگرایی نیست. ایمان گهگاه متعبدانه و خالی از خردورزی او نیز منافاتی با حریت و آزادگی او – که ابعاد سیاسی پیدا میکند – ندارد. ماجرا انسانی است. انسانی است با تمام محدودیتهای بشری و فردی عینالقضات و قیدهای زمان و زمانهی او. از عینالقضات و بسا همعصران او – و بسا کسانی که پس از او آمدند – نمیتوان انتظار فردیت و استقلال خرد مدرن قرن بیستم و بیست و یکم را داشت. ولی باید این مایه حریت و جسارت آنها را در نقد این فهمهای کهنه و عادتی دینی ارج نهاد.
[تأملات, تذکره, نامهی عينالقضات] | کلیدواژهها: , حریت, خردورزی, عينالقضات همدانی, نامهها, کفر و ايمان
خوانِ کرم… (۴)
همیشه ضرورتی ندارد در توصیف و تعریف کرم و سخاوت کسی چیزی بنویسد:
لب ببند و کف پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروه الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست
یکی از مصادیق ترک لذتها و شهوتها – یعنی یافتن این رسن استوار – همین است که آدمی چیزی نگوید و ننویسد. این ترک گفتن و نوشتن، آزمون سخاست. لب ببند وقتی متعاقباش واو عطف میآید و آنگاه کف پر زر برگشودن، معنای عطف نمیدهد لزوماً. لب بستن مقدمهای است برای کف پر زر برگشودن. یعنی «هر چه در این پرده نشانات دهند | گر نستانی به از آنت دهند». پس سکوت باید. تا همینجا هم بیگاه شده است.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , رمضانيات, رمضانيه, سخا, سکوت, عروةالوثقی, کرم
خوانِ کرم… (۳)
هیچ فکر کردهاید که میشود (یا آیا میشود) رمضان را جایی خارج از کفر و دین تعریف کرد؟ به گمان من، بزرگترین آزمون اهل ایمان این است که بتوانند خارج از تقسیمبندیها و مرزهای کفر و دین، بیرون قواعد و مقررات شرعی و مناسک آیینی، قلمرویی ببینند که هر جنبدهای بتواند زیر سقفاش بیاساید و بیارمد فارغ از ایمان یا بیایمانی. قدر مشترک همهی این جنبدگان، انسان بودن است (از این هم میتوان یک گام فراتر نهاد و هر ذیوجودی را در این سهم شریک کرد).
رمضان را چطور میتوان جوری دید که قدم بیرون از کفر و دین نهاده باشی؟ به گمان من، کلید مسأله در همین قصهی ضیافت و مهمانی و کرم است. مهمانیهای اختصاصی که در آن تبعیضی از هر نوعی باشد (تبعیض میان مرد یا زن، فقیر یا غنی، مؤمن یا کافر یا هر تقسیمبندی دیگری)، خصوصیت کرمورزی ندارند. کرم و سخاوت علت و رشوت بر نمیدارد. خوان کرم اعتبارش به همین منزلت سخاوتمندانه خواهد بود که بتواند حتی – حتی – از کمند «با دوستان مروت با دشمنان مدارا» هم فراتر برود. چنان پرواز نگاهاش بلند باشد که نخواهد (یا نتواند) میان دوست و دشمن فرق بگذارد. آنقدر گداخته باشد که بتواند بیرنگی همه را – موسی باشند یا فرعون – ببیند.
هیچ فکر کردهاید که چطور میشود رمضان را «غنیسازی» کرد؟ رمضان معمول و متعارف را متشرعان همیشه رعایت کردهاند و لابد باز هم خواهند کرد. ولی رمضانی که در آن چشم دیگری برای آدمی گشوده شود که پا بر فرق علتها بنهد و جایی که سخن از حقیقت در میان باشد، فرقی میان عبرانی و سریانی و جابلقا و جابسا ننهد. مسجد و میخانه یکی میشود آن وقت. آن وقت کرم و ضیافت به غنیترین درجه آزموده میشود. این بر عهدهی میزبان نیست که به پارهای از مهمانان بفهماند که به بهانهی این مهمانی بر آنها که مانند شما نیستند مفاخرت نکنید. این ضیافت بهانهای است برای بعضی میهمانان، فرصتی است برای عدهای که چشم دگری بگشایند. روزه بهانهای باشد برایشان تا بدانند که از این مناسک عادتی هم باید پاک شد. این هم مصداق دیگری از تطهیر و تمحیص است.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , بیرنگی, تطهیر, تمحیص, رمضان, رمضانیات, سخاوت, فتوت, موسی و فرعون, کفر و دین
خوانِ کرم… (۲)
جنس مهمانیهای مختلف با هم تفاوت دارند. ضیافت مور با ضیافت سلیمان فرق دارد. میزبان وقتی محتشم و کریم باشد، مهمانیاش با مهمانی فقرا تفاوت آشکاری دارد. حکایت ماه رمضان هم حکایت همین مهمانی کریمانهی میزبانی است غنی نه تنها به این معنا که همه چیز دارد و همه چیز میبخشد بلکه به معنای دیگر و ظریفتر استغنا. اما همینجا باید توقف کرد – به رسم سنت – که اذا بلغ الکلام الی الله فأمسکوا. تمام این اوصاف در دایرهی خرد انسانی و فهم و حس بشری ما معنا پیدا میکند. ولی اصل سخن به قوت خود باقی است. «سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است».
از قصهی احتیاج و استغنا به ویژه وقتی حدیث رمضان و روزه در میان باشد باید آشناییزدایی کرد. اینجا ماجرای دلبردگیهای عارفانه در سطح شخصی و فردی – و تنها در این سطح – نیست که کانون بحث است. یک سؤال ساده سرنوشت کل طاعت و عبادت اهل ایمان را روشن میکند: این همه کار را برای که میکنید؟ این پرسش را به هزار زبان و به بیانهای مختلف با بلاغت صنعتگری فزون از اندازه میتوان پرسید ولی اصل سؤال به همین سادگی است: آخرش که چه؟ پاسخ را همان متن کانونی دین میدهد: هر چه میکنید برای خودتان میکنید؛ مرا به شما نیازی نیست! « وَمَن جَاهَدَ فَإِنَّمَا یُجَاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللَّـهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعَالَمِینَ»
همهی لایههای لفظی را اینجا باید دور ریخت. گوینده به زبان ساده به مخاطباش میگوید که عظیمترین کاری را هم که میکنی، برای خودت – برای آرامش و آسایش خودت – میکنی. منّت فعل سودجویانهی خودت را بر من منه. اما همین نکته را سخت میتوان فهمید چون متشرعان میگویند همهی این آداب و مناسک را به خاطر رضای او – حتی به اقتفای متن کلام دینی «ابتغاء وجه الله» – میکنند. پس اگر او آمد و گفت بود و نبود شما چیزی در اصل ماجرا تغییر نمیدهد تکلیف چیست؟
فکرش را بکنید که یکی از اغراض ضیافت آن میزبان محتشم و کریم در کنار هزار و یک خاصیت بیشمار از جمله تطهیر و تمحیص و غفران و ارتزاق و بسی چیزهای دیگر، این باشد – و شاید حتی فقط همین باشد – که بگوید اینجا بارگاه استغناست: جایی که هزار خرمن طاعت به نیمجو نخرند! کرم معنای سلبی و ایجابی دارد. معنای سلبیاش این است که دریافتکنندهی کرم، تهیدست است. و این تهیدستی نسبی نیست؛ تهیدست مطلق است در برابر کریم و غنی مطلق.
یعنی همهی اینها عبث است؟ البته اگر ندانی آخرش کجا قرار است بروی و کجا قرار است باد به دست بمانی، عبث است. عبث است اگر گرفتار آفتهایاش شدی. خاصیت دارد؟ حتماً دارد: استیصال و عجز آدمی را به رخاش میکشاند. شرحاش باشد برای بعد که ربطاش به روزه و رمضان چیست. ذوقی باید و حکایتی از سر ذوق.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , احتیاج, استغنا, بینیازی, رمضان, رمضانيات, رمضانیه, نیاز, کرم
دزدی با چراغ… علم آموختن از حرص

انسان موجودی است طبعاً خطاکار و خطاپذیر. همین انسان یکی از عظیمترین خطاهایاش – که لغزشگاه بزرگ او نیز هست – این است که وقتی خطا میکند یا وقتی بعضی خطاها را میکند، نه تنها حاضر به اذعان به آن خطا و کوشش برای یافتن راه اصلاح آن نیست بلکه مدام خطا را به جانب دیگران میافکند. ما خطا میکنیم ولی انتظار داریم همه بگویند خطا نکردهای؛ راه را درست رفته بودی. هزار دلیل میتراشیم برای توجیه آن خطا. هزار و یک راه میجوییم برای پوشاندن آن. بدتر از آن، متوسل به انواع استدلالها – یا بهتر بگویم مغالطات – میشویم تا آن خطا را بپوشانیم. این قسمت خوب ماجراست. قسمت بدتر آن است که درگیر خطای دیگری میشویم: جلوهی دانش. میکوشیم به هزار ترفند، عرض اندام معرفتی کنیم. نمایش دانشوری و فیلسوفی بدهیم. فیلسوفان علمِ خردگرای نقاد این نکتهی ارجمند را به خوبی دریافته بودند که گاهی عدهای فیلسوفان حرفهای بیش از آنکه به حل مسألهای نظر داشته باشند، تمام همّت خود را صرف مرعوب کردن مخاطب میکنند. الفاظ مغلق و هوشربا و اصطلاحات و تعابیر عوامفریب و مدهوشگر خواص در جملاتشان میگنجانند. همان حکایت سعدی است که: بر در سلاح دارد و کس در حصار نی. حملهی فصیح میکنند تا مخاطب سپر بیندازد. اما چیزی در میانه نیست الا مبالغهای مستعار. هر چه هست اغراق است و بس.
این چیزها را هم بعضی از فیلسوفان مدرن خردگرای نقاد دریافتهاند و هم اهل سنت و معرفت. یکیشان همین سنایی خودمان. وقتی میگوید: چو علم آموختی از حرص آنگه ترس کاندر شب | چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا. این علمآموزی از حرص، این شهوت مطرح شدن، این سودای حیران کردن آدمیان، مهمترین و گزیدهترین کالایی که از کسی برباید، کالای عمر خود او و آبرو و عزت و حرمتِ خود آدمی است. ما آسان خود را فریب میدهیم. با هر فریبی فریب تازهای را هم به فهرست خدعههای خود با خویشتنمان میافزاییم. و این ماجرا میشود گردابی بیپایان که کرانهای بر آن متصور نیست. هر چه جلوتر بروی، میلات به فروتر رفتن بیشتر میشود. حکایت استسقاست. بیشتر آب میخوری و تشنهتر میشوی. گاهی فکر میکنم اینکه بعضی از ما آدمیان گرفتار چنین بلیهای میشویم به خاطر تصمیمهای خطایی است که خودمان میگیریم؟ یعنی مسؤولیت این لغزشها با ماست؟ مسأله روانشناختی و ژنتیک است؟ ناخوشی روحی داریم؟ سابقهی زندگی ما جوری است که بدون اینکه اختیار و ارادهای داشته باشیم، اسیر تقدیری ناگزیر میشویم و عاقبتی نامحمود پیدا میکنیم و قدم به قدم به ورطهی استدراج میغلتیم؟ دقت کنید که وقتی میگویم استدراج، لزوماً مرادم معنای دینی و قرآنی آن نیست هر چند نافی آن هم نیست. یعنی چنین رفتارهایی را چطور باید توضیح بدهیم؟ باید بگوییم «بیمار» هستیم که چنین میکنیم؟ یا بگوییم خانواده، جامعه، حکومت و جبر تاریخ و جغرافیا بر ما ستم کرده است و اکنون حاصلاش شده این مجموعهی کژاندیشی و منفینگری متبخترانه در کسوت شناخت و ژرفبینی و در لباس هنروری و باریکبینی؟ اینکه هزار بت در آستین داریم و خرقهی زهد و تقوا داریم، همه حاصل بخت گمراه است؟ بگذارید باز تبصرهی – صد البته زایدی – بر این نکته بگذارم. نه بت و نه زهد و تقوا انحصاراً و اختصاصاً معنایی دینی ندارند. بسا نادینداران و خداناباورانی هستند که همهی آفات بتپرستی و زهد و ریا را در خود دارند. کافی است جوری خود را بنمایی که نیستی. کافی است با خود و دیگری خدعه کنی. کافی است پشت نقابی از خردمندی پناه بگیری و مدام عرض هنر کنی. میشود نمایش زهد و بت در آستین داشتن. به همین سادگی.
اما پرسش همچنان پابرجاست: اینها حاصل بخت گمراه است یا نتیجهی انتخاب آگاهانهای که میکنیم؟ آیا آگاهانه با شیطان خود معاملهای فائوستی میکنیم یا تقدیری گریبانمان را میگیرد و ما را در این مغاک میغلتاند؟ اگر کسی ناگزیر به هر علت مقدری، قربانی داس سپهر سرنگون شود، چه جای ملامت؟ یا چه جای احتجاج و استدلال با او؟ همینکه میکوشیم استدلال کنیم و استدلال طلب کنیم، یعنی برای آدمی شأنی در تصمیمگیری و اختیار قایلیم. همینکه سخن از بت در آستین داشتن و زهد ورزیدن میگوییم، انگار دست کم اندکی اختیار برای فاعل آن قایل شدهایم. هیچ یک از ما نمیدانیم به چه ترفند و حیلهای یا به کدامین بخت واژگونی ممکن است روزی به چنین سوء عاقبتی گرفتار شویم. هر چقدر هم که خرد را ارج بنهی، هر چقدر هم که از ضعفها و نقصانهای بشریات آگاه باشی و بتوانی خودت مچ خودت را بگیری، هر چقدر هم که در اصلاح لغزشهای خودت بکوشی، باز هم این احتمال هست که روزی همانی بشوی که از آن هراس داشتهای. بعضی – یا شاید بسیاری – از دردها، درمان یا نقطهی آغاز درمانی ساده دارند: اذعان به آن. بعضی اوقات خطا میکنیم. خیلی اوقات خطا میکنیم. آغاز پایان آن، همین است که بگویی خطا کردم. غرور و تکبر – شاید هم ملاحظاتی دیگر – به بعضی از ما اجازهی این عذرخواهی فروتنانه را نمیدهد. فکر میکنم همین است که فرق آدمیسان بودن و ابلیسخویی را روشن میکند: یکی عذر میخواهد و دیگری ابا میکند و تکبر میورزد. پناه بر خدا واقعاً!
[تأملات, تذکره] | کلیدواژهها: , خردگرایی نقاد, خطاکاری, زهد و ریا, سنايی, فریب نفس
گر چه ماه رمضان است… (نسخهی صریح)

دیدهاید گاهی شاعری، رندی، طنزپردازی چیزی میگوید یا مینویسد که در حقیقت کنایهای است به کسی و طعنهای است به او ولی فردی که مخاطب آن است و در واقع موضوع این نقد، متوجه نقد نمیشود و فکر میکند این سخن ستایش او یا وصف حال او به وجهی مثبت است؟ حافظ یکی از همین شاعران است که بارها چنین کاری کرده است. زبان حافظ، زبانی است دوپهلو که گاهی وقتی بیتی را میخوانی معنایی که از آن میفهمی عکس آن چیزی است که در بیت نهفته است و مراد شاعر است. و این خطای فاهمه، درست مثل خطای باصره، چیزی نیست که اصلاحاش خیلی دشوار باشد. کمی دقت در الفاظ لازم است و پرهیز از شتابزدگی.
حافظ بیتی دارد که خصوصاً این سالها اهل دینداری و روزه و رمضان به دفعات به آن بیت استشهاد جستهاند به این گمان که گویی حافظ در تأیید و تصویب روزهداری متعارف آن بیت را سروده است. بیت مشهوری است:
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی.
پیشتر دربارهی این بیت نوشتهام (اینجا و اینجا). حالا که به روزهای آخر ماه رمضان نزدیک میشویم و احتمالاً روزهداران یا متظاهران به روزهداری (!) به قدر کافی اینجا و آنجا این بیت را خرج کردهاند بدون اینکه بفهمند شاعر چه گفته است، خوب است همین بیت را دوباره با دقت بیشتری بخوانیم. دو تعبیر در این بیت وجود دارد که ذهن خواننده را از معنای نهفته در بیت منصرف میکند. یکی تعبیر «می عشق» است که پرکششترین تعبیر دوپهلوی این بیت است و زمینهساز همین خطای رایج است. وقتی از می عشق سخن بگویی، طبیعی است که مردم اولین واکنششان این است که شاعر به صراحت از می زمینی و بادهی سکرآور دنیوی سخن نگفته است پس مضمونی معنوی و باطنی را در نظر داشته است. اما تعبیر دوپهلوی دیگری که این برداشت را خراب میکند همان دو کلمهی «گر چه» است در ابتدای مصرع بعدی.
در میان مردم عادی که چندان ملتزم آداب شریعت نبودهاند و در غیر ماه رمضان مرتکب صغایر و کبایر مختلف میشدند و میشوند، در فرهنگ سنتی این عرفی رایج است که در ماه رمضان دست از این دلیریها بردارند. یعنی همانکه حافظ گفته بود:
نگویمت که همه ساله میپرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش
با این تفاوت که اینجا یازده ماه می میخوردند و یک ماه (ماه رمضان) را پارسایی پیشه میکردند. ولی بیت مورد بحث درست معنایی خلاف این را دارد. اگر واقعاً بحث «می عشق» در میان است، تعبیر «گر چه» بیمعناست چون می عشق همان چیزی است که قاعدتاً باید حظ معنوی بدهد و چه ماهی بهتر و مهمتر از رمضان برای درک و دریافت حظ معنوی؟ پس چرا باید «به رغم» ماه رمضان (همان «گر چه») کسی می عشق بنوشد؟ اینجاست که رندی حافظ خودش را نشان میدهد. به صراحت دارد از چیز ممنوعهای حرف میزند که با رمضان سازگاری ندارد. میگوید چیزی هست که در ماه رمضان کسی سراغاش نمیرود و نباید برود ولی شما به حرف عوام توجه نکن؛ برو سراغ همان. این همان چیزی است که باعث پخته شدن خامان میشود. اینکه نظر حافظ دربارهی بادهی زمینی چیست محل بحث ما نیست. بحث سر همین «گر چه»ی رندانه است که باعث شده است تقریباً همهی متشرعان سختگیر یا ملایم به دام رندی حافظانه بیفتند و گمان کنند قصه تأیید خودشان است. قصهی «خر برفت» مثنوی است. به هر حال، در این آخرین هفتهی رمضان، یادآوری این نکته مهم است که هر جا به لفظ رمضان و روزه و این چیزها برخورد کردید، گمان نکنید که معانی هم لزوماً همانهایی هستند که شما در نظر دارید.
[تذکره, رمضانيه] | کلیدواژهها: , حافظ, خر برفت, رمضان, رندی, مثنوی, ميکدهی عشق, می عشق