زمستان در مادرید
چند روزی است دارم رمانی را میخوانم با عنوان زمستان در مادرید. داستانی است در فضای جنگ داخلی اسپانیا در زمان جنگ جهانی دوم. در این شش ماه گذشته هیچ کدام از داستانهایی که خوانده بودم (که غالباً هم انگلیسی بودند) این اندازه مشغولام نکرده بود. کتاب جاندار و پر کششی است. اگر نخواندهاید، بخرید و بخوانیدش. این چند روز هر کاری را کنار گذاشتهام تا همین را بخوانم. هنوز دو سه رمان دیگر به انگلیسی و فارسی (و ترجمه به فارسی) دارم که بخوانم. آنها توی صف هستند هنوز.
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
خود نابود کردگی فنی!
پ. ن. مسأله یکی دو ساعت پیش حل شد. شدیداً گرفتار کار بودم و نمیتوانستم این را اضافه کنم. مشکلی در آدرسهای دیاناس برای این زیردامنه به وجود آمده بود که رفعاش کردم. برای مزید اطلاع خودم و کسانی که ممکن است در آینده به این مشکل دچار شوند، کافی است در کامپیوترتان مراحل زیر را انجام دهید:
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
اخبار معوقه!
به هر حال آمدم چند نکته را بنویسم که باید در این دو سه روز گذشته نوشته میشود.
اول اینکه ماه رمضان بر اهل حال مبارک باشد. دوستی پیامی فرستاده بود که نغمهی روزت از سال گذشته عوض نشده بود و همان نغمههای رمضانی مانده بود تا دوباره رمضان از راه رسید! راست میگفت. انگار در ماه رمضان پارسال گیر کرده بودم! پس طبعاً بخش نغمهی روز طربستان، میزبان میهمانان رمضان باقی خواهد ماند.
دیگر اینکه دو روز پیش سالگرد تولد استاد بیبدیل آواز و موسیقی ایران، محمد رضا شجریان بود. این جملهی کوتاه را مینویسم برای ذکر خیر استاد و گرنه با این وقت تنگ و امکانات محدود نمیشود حق بزرگ پهلوان آواز ایران را به گردن موسیقی ایران زمین ادا کرد. برای خودم نوشتم که یادآوری باشد. ادای دینی هم باشد که خود بسیار مرهون وجود و صدای شجریان هستم از آنجا که مرا با فرهنگ، ادبیات، معنویت و عالم بیکرانهی موسیقی ایرانی آشنا کرد و چه بسا آشتی داد.
آخر اینکه دوستانی که به این وبلاگ سر میزنند، با خبر باشند که اگر ایمیلی فرستادهاند یا کاری را تقبل کردهام (که طبعاً از طریق اینترنت فقط قابل انجام است)، عذر صمیمانهی مرا بپذیرید که این دو سه روز گذشته علاوه بر ادامهی امور اسبابکشی و محرومیت از تلفن و اینترنت، اداره هم تعطیل بوده است و نمیشد کار چندانی کرد. میبینید بودن و نبودن اینترنت چه تأثیر انکارناپذیری در زندگی بشر امروزی دارد؟
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
وضعیت قرمز تا اطلاع ثانوی
این دو سه روز دوباره مشغول اسبابکشی دیگری هستیم (از خیر سر صاحبخانهی مردمآزار و بدقول بیمبالات). این چند روز به زحمت به وبلاگ و مخصوصاً امور ملکوت میرسم. از همهی دوستان و بزرگوارانی که در این چند روز ایمیل زدهاند و درخواستی داشتهاند، عذرخواهم تا چند روز دیگر که کمی مستقر شویم. خانهی تازه هم تا چند روز اینترنت ندارد و اگر چیزی ببینم در محل کارم خواهد بود (مگر اینکه باز چشممان به جمال وایرلسی دیگر در آنجا روشن شود!). شنبه و یکشنبهی آتی و شاید بعدی دور از اینترنتیم، تا دوباره وضعیت عادی شود. فعلاً وضعیت قرمز است تا اطلاع ثانوی. داریم میرویم پناهنگاه!
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
موکب همایونی!
مجاورت با کاخ ملکه این چیزها را هم دارد! داشتم از چراغ قرمز خیابان روبروی اداره رد میشدم. ناگهان چند موتورسوار پلیس همهی ماشینها و عابران پیاده از هر طرف را در حالی که چراغ هم سبز بود متوقف کردند. دو سه ثانیه بعد چشممان به موکب شهریاری ملکهی بریتانیای کبیر و دوک ادینبورا روشن شد! ملکهی خوش پوش سالخورده در کنار همسر (غالباً پرتاش!) از قصر همایونی خروج کرده بودند. پیش میآید دیگر. ولی برای اولین بار بود ملکه را از فاصلهی یکی دو متری میدیدم. هیجان خاصی ندارد، ولی فقط جالب است دیگر. جالبتر اینکه ملکهی یک مملکت اسکورتی به این کوچکی دارد. دو سه موتور سوار و دو تا ماشین اسکورت. همین و بس.
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
اسبابکشی پر ماجرا
اگر خاطر نازک برخی از وبلاگخوانان آزرده نمیشود، بگویم که امروز بالاخره در خانهی جدید مستقر شدیم! البته هنوز همهی اسباب و اثاثیه همینجور این ور و آن ور ولو است چون همین دو سه ساعت پیش همه چیز تمام شد. قرار بود دو هفته پیش اینجا باشیم که به دلایل عقلی و نقلی و عجایب و کرامات فوق بشری از فیض حضور در منزل تازه محروم ماندیم! باری، همین نیمساعت پیش به امر بانو در پی این بودم که ببینم کدام شیر آب دارد چکه میکند که وسوسه شدم لپتاپ را بزنم به برق تا شارژ شود. همیشه از این اتفاقات غیر منتظره برای شما هم بیفتد! ناگهان چشممان به جمال اینترنت وایرلس روشن شد! شرکت مخابرات خراب شدهی اینجا قرار بود هفتهی پیش تلفن را وصل کند و براد بند را هم امروز راه بیندازد. اما حضرات حواس پرت به جای تلفن ما، تلفن طبقهی بالایی را وصل کرده بودند (یعنی تلفن آنها را قطع کردند و شمارهی ما را به آنها دادند!). بعد از کلی جنگ اعصاب با مخابرات و صاحبخانه، مقرر کردند که دو هفتهی دیگر تلفن را وصل کنند. به هر حال ماجرا ظاهراً حل شده ولی این اینترنت نیمشبی (بر وزن دعای نیمشبی!)، روشنمان کرد حسابی. کمی تا قسمتی هم خستگی حمل و نقل را از تن به در برد. باری عجالتاً تلفن نداریم و اینترنت هم به تصدق سر نمیدانم چه کسی به راه است! بس است دیگر. زیاد پر چانگی نمیکنم. امیدوارم آن کسی که داریم از اینترنتاش نصف شبی استفاده میکنیم، ما را حلال کند. اگر هم مال بیتی باشد که حقشان است؛ امروز باید اینترنتمان را وصل میکردند! کارهای معوقه ایمیلی و اینترنتی را هم ان شاء الله پس از اتصال مناسب و به حق تدارک خواهم دید. تا بعد!
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
روزنامهنگارانی با سواد!
بگویید ملانقطی شدهام. اما بالاخره یکی باید اینها را به آقایان بگوید دیگر. قبلاً هم در بیبیسی فارسی این را دیده بودم که «القاعده» را نوشته بودند «القائده»! حالا این دسته گل را دوباره روز آنلاین به آب داده است: «علویها رو در روی القائده»! امیدوارم لااقل بهنود اینها را ببیند و تذکر بدهد تا درستاش کنند. خیلی زشت است که روزنامهای با این همه سر و صدا در بیاید و ویراستاراناش (اگر ویراستاری در کار باشد) املای فارسی بلد نباشند. وضع بقیهی روزنامهها هم البته بهتر نیست. انگار باید برای همهی روزنامهنگاران یک دورهی فشردهی املای فارسی بگذارند و هر کس کمتر از بیست گرفت، حقوقاش را کم کنند! روزنامه که وبلاگ نیست که هر وقت دلات خواست غلط هم بنویسی و کسی نفهمد یا به رویات نیاورد. حالا اگر به سایر خبرهای روز و بعضی از نوشتههای خاله زنکیاش گیر نمیدهم، لااقل میشود به دیکتهشان گیر داد. بروید دیکتهتان را خوب کنید بابا! خیلی ماها از القاعده خوشمان میآید که حالا باید اسم نحسشان را هم با املای غلط به خوردمان بدهند؟!! (اینجا عکساش را ببینید که اگر عوضاش کردند بدانید قبلاً چه بوده است!)
پ.ن. حالا که دور دور سوتیهای خبرنگاری است، این خبر بازتاب را هم ببینید: «رهبر مسلمانان انگلیس درگذشت». عکسی که برای زکی بدوی خدابیامرز گذاشتهاند، عکس یا آخوند ایرانی یا عراقی است. تصورش را بکنید زکی بدوی که کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد، چطور به این عکس (همین پایین) شبیه است؟
پ. پ. ن. بازتاب هوش و استعداد به خرج داده است و عکس را برداشته. اما روز آنلاین همچنان خواب است و القاعده را هنوز با «همزه» مینویسد!
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
نهنگهایی که رادارشان خراب است!
دو روز است که مردم لندن دارند به این دو نهنگی فکر میکنند که سر از رودخانهی تیمز در آوردهاند و وسط شهر پیداشان شده است. خدا میداند اینها آن همه راه را تا وستمینستر و بتر-سی چطور آمدهاند که حالا دارند به گل مینشینند. حالا لندنیها دارند چیزی را میبینند که باید برای دیدناش دور جهان راه میافتادند! حساباش را بکنید که اگر قرار بود در تهران اتفاقی عجیب و غریب بیفتد، مثلاً چه موجودی سر و کلهاش آنجا پیدا میشد؟
پ.ن. نشان به این نشانی که الآن ساعت پنج بعد از ظهر است و از ساعت یازده صبح تا به حال، این شبکهی خبری بیست و چهار ساعتهی بیبیسی بلاوقفه دارد عملیات نجات نهنگ را در رود تیمز به طور مستقیم و زنده پخش میکند! همهی اخبار را تعطیل کردهاند و فقط دارند نهنگ گزارش میکنند! خدا به خیر کند! ( به گمانام کاسهای زیر نیمکاسه است).
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
اسبابکشی تازه!
مووبل تایپی را که ملکوت از آن استفاده میکرد به آخرین نسخهی آن یعنی امتی ۳.۲ ارتقاء دادم. در نتیجه، تعدادی از وبلاگهای ملکوت (یعنی آنها که به سیستم تازه راضی هستند و مایل نیستند در سیستم قبلی باقی بمانند) هم به سیستم جدید منتقل شدهاند. کسانی که خبرنامههای امتی را میخوانند مطمئناً از تواناییهای شگرف امتی تازه آگاهاند. بهتریناش اینکه بسیاری از دردسرهای پاک کردن کامنتهای مهمل و مزاحم را کم کرده است و مستقیماً کامنتهای هرز را دور میریزد. اگر از ساکنان ملکوت کسانی مایل به نقل مکان به سیستم جدید است، میتواند تماس بگیرد تا جزییات را شرح دهم. سیستم تازه عملاً هیچ فرقی با سیستم قبلی ندارد. فقط سیستمی است قویتر و قابل اعتمادتر.
[روزنوشتها] | کلیدواژهها:
بیست سال!
داوود راست میگفت. امشب بیست سال شده است که از رفتن او گذشته است و من پا به سی سالگی گذاشتهام. از میان اهل خانواده، من تنها کسی بودم که در خاکسپاری او غایب بود. خاطرم هست که همان روز، روی دیوارهای گچی خانهی تازه ساز، دیوارهایی که هنوز رنگ نشده بودند و به گمانام هنوز هم رنگ نشده ماندهاند، تاریخ رفتناش را نوشتم، نه خراشیدم. آن روز نوشتم: یکشنبه بیست و شش آبان شصت و چهار. ولی گواهی فوت یا بیست و هفتم آبان بود یا بیست و هشتم. آری بیست سال گذشته است و من هنوز مرتب به خواباش میبینم. گویی او شده است حلقهی اتصال من به عالم ارواح. انگار این رشته هنوز به گونهای پنهان مرا به آن عالم مرتبط میکند. غریبتر این است که هنوز دلتنگ او میشوم شب و روز. همیشه با خودم میگویم که اگر او میبود زندگی من چگونه بود؟ اما اکنون برای من تنها حسرت مانده است و غربت و تنهایی. ما انسانها به طرز دردناکی تنهاییم. یاد این تصنیفی میافتم که مرحوم بسطامی میخواند:
از نی بینوا مینویسم
از شب و گریهها مینویسم
از من و تو بی ما مینویسم
بی تو، بیهوده را مینویسم . . .
در شگفتم چرا مینویسم؟
[روزنوشتها] | کلیدواژهها: