اسفندگانِ نو
در این بنای خاکی ذرات خفتهجان
گویی ورود تو،
پیوند مهر دارد با روح خاکیان.
هر چند روز آمدنت،
در ماه مهر نیست.
با مهرِ ماه بود تمام وجود تو!
اسفندگان من!
ای جاودانه عاشقِ دوران!
معمار عشق بودی،
در خاک خستهی بر باد رفتهام!
امروز هم،
هر روزِ من تویی.
هر لحظهی خجستهی اسفند ماهیات،
خاکستر خموشی دیرینهی مرا
همزاد شعلهها،
همراه بارقهای پاک کرده است.
ای تابناک مهر فروزان عمر من!
ای پاکتر الههی شیرین خسروان،
ای زادهی کیان!
امروز شاد باش و هماره تو دیر زی
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
از تناقضهای دل پشتم شکست
خیلی سخت است که ندانی چه کردهای و روحات از همه جا بیخبر باشد و یکی تو را مقصر بداند. فکرش را بکن که مثلاً تا نصف روز پیش، همه چیز به قرار خویش بر قرار باشد و تو هیچ نکرده باشی جز اینکه گوشهای خموش به کار گرفتار باشی. آن وقت رنجآور است ببینی توی از همه جا بیخبر، ناگهان با سیلی از اتهام و حکم مواجه شدهای!
با خودم زمزمه کردم که:
از تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا بگذار دست
اما تنها حافظ به یادم آمد و دلام پر درد شد:
چو دست بر سر زلفاش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود . . .
سخت است که من که همیشه خویشتنداری کردهام و مهار قلم را به سادگی رها نمیکنم، چنین گله آغاز کنم. آن هم گلهای بیهوده. گلهای که به گوشی شاید نرسد. پس:
یارب امان ده، تا باز بیند
چشمِ محبان روی حبیبان
ای منعم آخر، بر خوان وصلات
تا چند باشیم از بینصیبان . . .
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
کسی که بی تو سفر کرد طعمهی موج است
خوابم نمیبرد. تلویزیون مرتب دارد فیلمهای قدیمی نشان میدهد. انگار قرار است سری کامل استیو مک کویین نشان بدهد! جانام تیره بود. احساس ظلمتی آزارم میداد. از وقتی برگشتهام، علی مهار ذهنام را دارد بیامان میکشد. برایشان از خطبهی شقشقیه گفتم و رنجهای بشری و طاقتسوز علی. نامهاش به مالک را به یادشان آوردم و شفقت علی را. مهر او را. مروت او را. مراعاتاش را. توجهاش به فرهنگ متفاوت و پیشینهی غنی مردم مصر. این احوال آزاردهنده و تیره که گریبان جانام را میگیرد، به این چیزها هجوم میآورم شاید کمی آرام بگیرد این خیال سرکش و ذهن گزنده و نیشزن.
با خودم میگویم من دارم مدام روی لبهی تیغ راه میروم. هر لحظه امکان سقوط هست. هر لحظه ممکن است در دل مغاکی بیفتم که رهایی از آن آسان نیست. با این احوال که تنوره میکشند، باید حضور کسی را، بزرگی را، دردمند صاحب ذوق و بینشی را درک کنی. نفس آدمی را جز نفس خورشیدوار و جانبخش پیران مهار نمیکند.
باز به یاد علی افتادم که هر بار کسی او را میستود میگفت (یا به توصیه در این احوال به نزدیکاناش میگفت که بگویند): اللهم انت اعلم بی من نفسی و انا اعلم بنفسی منهم. اللهم اجعلنی خیرا مما یظنون و اغفر لی ما لا یعلمون. و آنچه مردم از من نمیدانند چه هولناک است! و چه آسان است بر آدمی فریفتن نفس خویش و حتی از خود نهان داشتن آن انبوه رذایل را. دوباره که اینها را میخوانم به اعتراف میماند. اعترافی علنی! اما آنها که خود این حال را نیازموده باشند، چه بسا اندک اعتنایی هم به آن نمیکنند. میخواهم باز مدتی دمساز نهجالبلاغه باشم. شاید این توفانهای ذهنی را آرامتر کند. شاید چراغی باشد در دل این ظلمتهای گاه به گاهی که عارض دل میشوند. خطبهی شقشقیه را با ترجمهی شهیدی در زیر آوردهام. برای تذکر به خودم و برای مراجعات بعدی.
شب دارد میرود و ساعت پروازم نزدیکتر میشود. بروم بالا. شاید خوابی مرا در ربود و لحظهای آسودم.
[زمزمههای دل, سفرنوشت] | کلیدواژهها:
دوستان نادیده، دشمنان بیهوده
اما وبلاگستان ایرانی دشمنساز هم هست. دشمنانی به جا و دشمنانی بیجا. بعضیها بیهوده و به یک اشاره طریق خصومت میسپارند. یک چیز را میشنوند یا میخوانند و همان چیز برایشان تا قیام قیامت سند است و حجت. شیشهای کبود پیش چشم میگذارند و حاضر نیست به هیچ قیمتی آن شیشه را از پیش چشم برگیرند. دشمنانی هم البته هستند که بهتر از صد دوست نادان هستند. دشمنانی که خوب میشناسندت. زیر و بم اندیشهات را خوب کاویدهاند. با توهم هر نسبتی را به تو نمیدهند. به گاه چالش و احتجاج سخت پر زور ظاهر میشوند و در همان حال هم حرمت نگاه میدارند. اگر تند هم میگویند، آخرِ کار مروت میورزند. آن گروه دیگر، اما خصومتی دارند که هیچ گاه گویی روی آشتی نخواهد دید.
میشود گاه به مهر و محبتی اندک دل کسی را به دست آورد و رشتهی الفتی را گره زد. اما سرّ این را نمیفهمم که گاهی اوقات آدمی را که هرگز ندیدهای، هیچ هیزم تری به او نفروختهای، به هیچ رو در هیچ زمان و زمانهای با او کینورزی نکردهای، ناگهان به زبان و بیان تلخ و طعنآمیز هر هجوی را نثارت میکند. این دشمنان این اندازه اگر تأمل میکردند که شاید مخاطبشان یکی باشد مانند خودشان. درست مانند خودشان انسان. با تمام شئون متعارف انسانی. شاید اگر چنین بودند، چنان نمیشدند.
پس بگذارید مرامنامهی وبلاگخوانی و وبلاگنویسیام را یک بار دیگر بنویسم. آری. من هم دوستانی دارم و دشمنانی. اما گروهی را دوست خود میشمارم و گروهی دیگر را مخالف فکری خود. بالای مخالفت فکری با هیچ کس خردهحسابی ندارم. و تمام مخالفتِ من در همین حد است و بس. پیش آمده است که خطاب به بعضی کسان درشت نوشتهام، اما هیچ گاه درِ دوستی را نبستهام. همین مثال دوستِ دمِ دستِ خودمان. من عقاید عبدی کلانتری را نمیپسندم. اما هیچگاه او را از دایرهی بشریت و حتی دوستی خارج نمیشمارم. دیگر رستگاری دنیا و عقبا که جای خود دارد. دینِ من بسیار مینیمالتر از آن است که بسیار کسان گمان بردهاند. دینِ من بسیار انسانیتر از آن است که خیلیها تصور کردهاند.
من اهل خصومت نیستم. خصومت با ذات من سازگار نیست. نمیتوانم با کسی تا ابد بر سر قهر باشم. اما چه میشود کرد؟ دنیا همین است و بدتر از این وبلاگستان فارسی هم همین است. طول میکشد تا این عقدهها و کینههای تاریخی جای خود را به صلح و دوستی و محبت و مروت و صفا بدهند. اندیشهها را میشود گردن زد، آدمها را نمیشود. ما حق داریم اندیشهها را به صلابه بکشیم، به هیچ بهانهای اما هیچ حقی نداریم که مویی از سر دشمنترین دشمنِ خویش کم کنیم – فرض میکنیم بحث دفاع از خود، دفاع از جانِ خود مطرح نباشد.
همین دیگر. دلام کمی پر بود از دشمنان – یا مخالفانی – که بیهوده دشمنی میکنند و نمیدانند حریفشان کیست و اصلاً چرا با او سر نزاعاند. باز یاد آن شعر میر سید علی همدانی افتادم. هر که ما را یاد کرد . . .
خودتان گوش کنید دیگر:
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
ای شب از اسرار گیسویات خجل . . .
نمیدانم این را هرگز نوشتهام یا نه. شب برای من لذتی عجیب دارد. شب که میگویم یعنی فاصلهی بعد از نیمشب تا سحرگاهان. هیچ وقت شبانهروز این اندازه آرامش، این اندازه شور و حال را نمیتوانم حس کنم. هیچ زمانی برای تجربیات معنوی مناسبتر از این فاصله ندیدهام. همیشه حس میکنم این زمان مساعدترین زمانِ شهود است. بیهوده نیست خطاب به رسول الله گفتهای که قم اللیل . . . این تجربهی شب، این نشئهی شب چشیدنی است. گفتنی نیست. نمیشود برای آنها که نیازمودهاند بیاناش کرد. بسیارند کسان که این فاصله را بیدارند و هر کسی حظ و بهرهی خودش را میبرد بر حسب درجه و فکر. همیشه فکر میکنم آنها که تجربهی حضورِ تو را دارند، آنها که لحظاتی را میتوانند با تو همسخن شوند چه اندازه سعادتمندند (حساب آنها که علیالدوام با تو هستند، خود روشن است). پس مرحبا حافظ را که سروده است:
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان، رطل گران ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
باقیاش گفتن دارد؟ «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است».
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
بی تو نمیتوان زیست
بی همگان به سر شود . . . بدون دولت دنیا میتوان زیست. با تهیدستی میشود سر کرد. بدونِ تو اما زیستن ذوقی ندارد. زندگی به باد هوا میماند بی تو. بی تو زندگی سرد است و بیروح، باغی خزان زده است که امید هیچ رویشی در آن نیست. دریغ که تو اینها را نمیفهمی و نمیدانی!
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدرِ مرد!
میخواهی بدانی چه میکشم؟ گوش کن: مرا عاشقی شیدا تو کردی . . .
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
زمانه عوض شده است!
خاطرهی دیدار پریروز هنوز دارد گوشهی ذهنام، کنج دلام، در آن اعماق روحام زبانه میکشد. به خود که نگاه میکنم میبینم چه اندازه از تو دورم. اما واقعاً ما پیشتر از اینها برای تو چه بودیم و چه میکردیم، امروز چه میکنیم؟ پیشترها یعنی پنجاه سال پیش، صد سال پیش، دویست سال پیش، هزار سال پیش! واقعاً آن وقتها تو چه میخواستی و ما چه میکردیم؟
آن همه جان عاشق که در سودای تو ذره ذره سوختند (و آری، هنوز هم میسوزند)، با تو چه نسبتی داشتند و دارند و ما کجاییم؟ هنوز هم کسی برای تو جان میدهد؟ نه، زمانه عوض شده است! لباسها عوض شده است. آدمها فرق کردهاند. اما تو همانی که بودی. باید کسی با تو هزاران سال راه آمده باشد. باید از صدها گردنه با تو عبور کرده باشد، باید عمری خون دل خورده باشد. باید ایام رنج و محنت و قتل و غارت را از سر گذرانده باشد. باید مرده باشد، باید جان داده باشد، باید شهید شده باشد تا بفهمد تو چه اندازه راه آمدهای. تمام تاریخ را قدم به قدم آمدهای و هنوز انسانها همدیگر را میدرند و میخورند. هنوز اینها با هم صلح نکردهاند. حال تو داری رنج میبری و آزردهخاطری که اینها چرا بس نمیکنند؟
آری زمانه عوض شده است، ولی ما انگار هنوز دیوانهایم. ما هنوز آن عقل کذایی به سرمان نیامده است (کاش هرگز نیاید!). هنوز دیوانهوار دلمان به صلح خوش است. هنوز خیال میکنیم این همه آدم که دم از صلح و دوستی و مهر میزنند (همینها که فریاد آزادیخواهی و دموکراسیخواهیشان گوش فلک را کر کرده است)، واقعاً حسن نیتی دارند. دلمان خوش است به خدا! تو هم دلات خوش است! واقعاً امیدواری هنوز! من نمیدانم تو و تبارت چرا اینقدر دیر از این بشر دل میکنید؟ نمیدانم. ولی مگر فرقی هم میکند؟ بدانم یا ندانم، اسیر توام. هر جا بروی من هم باید بروم!
هی با خودم میگویم:
دیده میباید که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
ما دلمان به شاهی تو خوش است که شاهی هستی بی تخت و تاج! بانو راست میگفت. زیاد خوب نیست به تو نزدیک شویم! قربت بیش از حد هزار و یک مصیبت دارد. ولی ذوقی دارد دور از تو (حالا نه خیلی خیلی دور) بال بال زدن. تپیدن. گریستن. سوختن. خودت هم میدانی. و میدانم که میفهمی. بعضی وقتها یکهو همهی قاعدهها و اصول را کنار میگذاری، میآیی آن وسط. یادت میرود این آدمهای دور و برت ازت توقع دارند اتو کشیده باشی. با خودم میگویم ما چرا باید خودمان را به او ببندیم؟ ما کجا و او کجا؟ ولی مگر او از آلودگی ما آلوده میشود؟ مگر دریا از ناپاکی ما رنجی میبرد؟ ما اما با رفتن به دریا پاک میشویم.
اصلاً چرا من یکی بیهوده برایات باید روضه بخوانم؟ خیلی با حالی به خدا!
پ. ن. فکر میکردم محتوای مطلب خیلی روشنتر از آن باشد که سوء تفاهم ایجاد کند. اما خوب چارهای نیست باید بنویسم. این زمانه که عوض شده است – و البته معلوم هم هست که عوض شده – هیچ ربطی به «رادیو زمانه» ندارد؛ نه نفیاً نه اثباتاً، نه تلویحاً نه تصریحاً. این مطلب به دو مطلب گذشته مربوط است و البته زمزمهای شخصی است و بله این عشقها هم یافت میشوند، هم صادقانه میشود تجربهشان کرد و از آنها لذت برد، لذت عمیق. مهم این است که من شخصاً از آن لذت میبرم و با خودم هم رو راستام و میگویماش.
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
خدای ابلهان و خدای عالمان!
نکتهی دیگر باور داشتن به دین و خداست. بسا کسان استدلال کردهاند که خدایی را که چنین کند و چنان کند میخواهیم و مثلاً چنان خدایی را نمیخواهیم. این فهم از خدا و دین، فهم «انسان»ها از دین است. فهمهای انسانی بسا اوقات دستخوش امیال بشری میشود و خدایی را برای ما تصویر میکنند که یا خود تجربه کردهاند یا خود چنان میخواهند. همیشه خدای لطیفتر، رحیمتر، رئوفتر و عاشقتری هست!
پس لبیک یا جلال الدین رومی:
احمقیام بس مبارک احمقی است
که دلام با برگ و جانام متقی است
پ. ن. بحثهای علمی و عقلی را میگذارم برای نوشتهای دیگر. آنچه نوشتم، حس بود و دریافت درونی. منطق عقلانی نمیخواهد. اگر نظر میدهید، لطفاً توجه داشته باشید این نوشته حس است، نه استدلال!
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
یا علی مدد
سیزدهم رجب دیروز بود. ولی وقتی علی همیشه هست و با تمام وجود حساش میکنی، چه فرقی میکند امروز سیزدهم رجب باشد یا سیزدهم ماهی دیگر! راستی دقت کردهاید این عدد سیزده چه عدد عجیبی است؟ تمام خواص عددی آن را بررسی کنید. اشارتهای دینی و تمثیلی و استعاری آن را هم در نظر بگیرید. و هذا اشاره!
دارم الآن قطعهای را گوش میدهم که میگوید: «نام علی ستون زمین و سما بود». برای خودم مینویسم و برای آنها که این حال را تجربه کردهاند که «اهل البیت ادری بما فی البیت». سخن از نزاع مذاهب و جنگ هفتاد و دو ملت نیست. وقتی از تجربه سخن میگویم، روی سخنام با آنهاست که به علی و میراث معنوی، معرفتی و روحانی علی زیستهاند. برای من که سالهای دراز است با نهجالبلاغه و «تعلیم» علی و خانداناش دمساز بودهام و وجودم را به مهر آنان سرشتهاند، حکایت غریبی است «یاد» علی و «نام» او و «ذکر» او. اینجا قصه سراسر قصهی عشق است؛ حکایت عقل و داستان دین نیست. عشق، ایمانی است بالاتر از ایمانِ دینی. وقتی دل به مهر کسی سپرده باشی و نام او تنات را بلرزاند و ناگهان با یاد او اشک در چشمانات حلقه بزند، میفهمی که با او زیستن یعنی چه! وقتی سایهی او همیشه بر سرت بوده باشد و نفسی او را غایب از زندگیات ندیده باشی، میفهمی که چگونه «دست پیر از غایبان کوتاه نیست / قبضهاش جز قبضهی الله نیست». وقتی ایمان و دینات هم گردِ مدار او بگردد، دیگر دلبستهی امر و نهی فقیهان نیستی؛ آنجاست که تنها تسلیم اویی و بس.
امروز داشتم با یکی از همکاران این غزل مولانا را میخواندم و ترجمه میکردم. ضمن ترجمه با خودم فکر میکردم که عجب غزل به هنگام و مناسبی است:
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست
بر چرخ سبزپوشان پر میزنند یعنی
سلطان و خسرو ما آنست و صد چنانست
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامانست
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربانست
او ماه بیخسوفست خورشید بیکسوفست
او خمر بیخمارست او سود بیزیانست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست
خامش که تا بگوید بیحرف و بیزبان او
خود چیست این زبانها گر آن زبان زبانست
دارم فکر میکنم باید بنشینم و دوباره چند ماهی فقط نهجالبلاغه بخوانم. بد نیست یک بار دیگر هم کتاب «جانشینی محمد» ویلفرد مادلونگ را هم بخوانم. روزگار میگذرد مانند برق و گاهی اوقات چه آسان آینهی دل غبار میگیرد. شاید گوهر وجود آدمی به جای خویش باقی باشد، اما این فراموشی، این نسیان، آدمی را بیچاره میکند. تکرار، ذکر، یاد، تمرین . . . گویی باید همیشه ورد زبانات «یا علی مدد» باشد تا فراموش نکنی. اما مگر همیشه باید این را به زبان گفت؟
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها:
یادآوریِ دیرگاه
با خود عهد کرده بودم روز میلاد حضرت امیر چیزی بنویسم اما نشد. اینجا برای خودم مینویسم شاید در طول روز میانهی کار فرصتی و حالی دست داد تا یادی از آن خوشحالها و روزگارانِ پرنور کنم. اگر چه روزش در گذشته است، معنایاش اما همچنان باقی است.
[زمزمههای دل] | کلیدواژهها: